
تشنه است و نگاه غمبارش
خورده با چشم نخلها پيوند
روشناى دو چشم معصومش
مىكشد آفتاب را در بند
* * *
منتظر ايستاده تا آيد
از ره آن يكه تاز بى پروا
مىشود لحظه لحظه از هر نخل
حال سقاى خويش را جويا
شادمانه به خويش مىگويد
بى شك آن رفته، باز مىآيد
وعده آب داده او با من
سوى اين خيمه باز، مىآيد
* * *
تشنگى رفته رفته مىكاهد
قدرت استقامت او را
مضطرب ايستاده مىكاود
چشم او خيره خيره هر سو را
* * *
نخلها را دوباره مىبيند
نخلهاى شكسته قامت را
بيند افسرده و سرافكنده
آن نشانهاى استقامت را
* * *
او ز خود شرمسار مىپرسد
از چه رو پشت نخلها خم شد
چهره آسمان نيلى فام
اين چنين تيره از چه ماتم شد
من نمىخواهم آب، اى كاش او
نزد من سوى خيمه باز آيد
مىرود تشنگى ز يادم اگر
باز، بازوى خيمه، باز آيد
* * *
آفتاب از سرير نيليش
مىكشد نعرههاى آتشبار
نفس گرم و زهرناكش را
مىدمد او به صحنه پيكار
* * *
گوييا هر چه در زمين است او
تشنه در كوى خويش مىخواهد
چون به بانگى كه آتشين است، او
خاك را سوى خويش مىخواهد
* * *
كودك خسته همچنان تشنه
چشم در راه رفتهاش دارد
در زمينى كه قحطى آب است
چشم او همچو ابر مىبارد
غمگنانه به خويش مىگويد:
انتظارم به سر نمىآيد
از غبار كنار شط پيداست
رفته من دگر نمىآيد
بيوك ملكى «سحر»