تخت ابو نصر (نوشته صادق هدایت، از کتاب سگ ولگرد )

در اين بخش مي‌توانيد در مورد کليه موضوعات فرهنگي و ادبي به بحث و تبادل نظر بپردازيد

مدیر انجمن: شوراي نظارت

Old Moderator
Old Moderator
نمایه کاربر
پست: 1487
تاریخ عضویت: پنج‌شنبه ۲ آذر ۱۳۸۵, ۷:۲۶ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 16 بار
سپاس‌های دریافتی: 209 بار

پست توسط ALIAGHAKHAN »

«قسمت سیزدهم»

تشنه ی خورشید بود. احتیاج به تن گرم ، چشم های گیرنده و اندام باریک خورشید داشت. احتیاج به روشنایی، به هوای آزاد و ساز داشت. مثل اینکه مستی او هنوز از سرش در نرفته بود. صدای دور و خفه ی سازی که در جشن عروسی او می نواختند در گوشش زنگ می زد. میان همهمه و جنجال، صورتها، رقص غلامان و کنیزان در جلو آتش که همه به طور محو و پاک شده، به شکل دود در مغزش نمودار می گردیدند و سپس محو می شدند بعد منظره ی دیگر جلوه گر می شد، خورشید را جستجو می کرد. صورت او جلو چشمش بود.
شبح پر از احساسات شهوتی سیممویه با قدم های شمرده و حالت خشک، گردن شق و بی حرکت از آبادی دست خضر گذشته و به طرف برم دلک رهسپار گردید و سایه ی دراز او به دنبالش به زمین کشیده می شد.
***
سه خانمی که برای خاطر گورست و همکارانش به برم دلک آمده بودند، زیر درخت ها کنار آب فرش انداخته، مزه و مشروبی که قاسم برای آنها تهیه کرده بود، چیده بودند و کله شان گرم شده بود. خورشید روی کنده ی درختی نشسته بود. یکی از آنها دراز کشیده اشعاری با خودش زمزمه می کرد و دیگری که با ساززن ها گرم صحبت بود، با دلواپسی پی در پی به ساعت مچی خودش نگاه می کرد. بالاخره برگشت و به خورشید گفت:« اینا نمی یادشون، شاممون رو بخوریم بابا»
خورشید جواب داد:« هنوز دیر نشده.»
«اینم فرنگیمون! خوش قولی را باید از فرنگی ها یاد گرفت!»
« گورست حتما ً می یاد، خیلی خوش قوله.»
«این فرنگی گشنه ها که تیله کنی می کنن، داخل آدم حساب نمی شن ها.»
خورشید:« به، پس نمی دونی هفته ی پیش به اصرار محترم، سرراه پیاده شدیم. رفتیم تماشای تیله کن ها، سی چهل عمله زیر دستشون کار می کردن. گورست شکل عروسک فرنگی با موهای گلابتونیش زیر آفتاب وایساده بود، من جیگرم کباب شد، حالا میاد می بینی که من دروغ نمی گم. مارو که دید، برگشت تو صورت من خندید. می دونی من به توسط قاسم نوکرشون براشون پیغام فرسادم. تا حالا چهار مرتبس که همدیگرو می بینیم، یه دفه وعده خلافی نکرده.»
«خوب، خوب، اما اینجا نیومدیم که خوشگلی تحویل بگیریم، می خواسم بدونم پولو پله تو دستشون هست یا نه؟»
« مگه بهت نگفتم؟ آنقدر طلا جواهر پیدا کردن که نگو! یه قبر شکافتن که توش پر الماس و جواهر بوده، با هفتا خم خسروی که روش اژدها خوابیده بود. به خیالت من دروغ می گم؟ میگی نه، از قاسم بپرس.»
« اگه می دونسم که نمی یان، من به یه نفر قول داده بودم.»
«به! کی رو می خواسی بیاری ؟ جواد آقای تو انگشت کوچیکه گورست حساب نمی شه.»
«تو هم ما ور با گورست خودت کشتی! اون دوتای دیگه چطورین؟»
« اونا خوبن، من فقط یکیشونو دیدم.»
زنی که روی قالیچه دراز کشیده بود با خودش زمزمه می کرد گفت: ...
هيچ كس لياقت اشكهاي تو را ندارد و كسي كه اين لياقت را داشته باشد هيچ گاه تو را به گريه نمي اندازد...
Old Moderator
Old Moderator
نمایه کاربر
پست: 1487
تاریخ عضویت: پنج‌شنبه ۲ آذر ۱۳۸۵, ۷:۲۶ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 16 بار
سپاس‌های دریافتی: 209 بار

پست توسط ALIAGHAKHAN »

«« قسمـت آخـــــــــــــــــــــر »»

زنی که روی قالیچه دراز کشیده بود با خودش زمزمه می کرد گفت:« شما ماشالا چقدر حوصله دارین! می خوان بیان، می خوانم هرگز سیام نیان.(رویش را به ساززن ها کرد): رحیم خان قربون دستت! یه دسگاه ساز حسابی بزن.»
رحیم خان قانون زن با صورت قرمز و مطیع فورا ً روی ساز خود خم شد و به آهنگ مخصوصی شروع به نواختن کرد. مرد کوتاه آبله رویی که پهلویش نشسته بود، دنبک را برداشت و به همان آهنگ یک ترانه جهرمی را می خواند:
« بلندی سیل عالم می کنم من، یار جونی،
نظر بر دوسو دشمن می کنم من، یار جونی،
یکیم شب دیگه مارو نگهدار، یار جونی،
که فردا درد سر کم می کنم من، یار جونی، مهربونی،
به قربونت می رم تو که نمی دونی،
سر دو دو می رم خونیه فلونی، یار جونی،
صدای نی می یاد، نالیه جوونی، یار جونی، عزیز من، دلبر من،
ازین گوشه ی لبات کن منزل من!...»
زن ها می خندیدند و گیلاس های شراب را به سلامتی یکدیگر به هم می زدند؛ اما خورشید گیلاس خود را بلند کرد و به سلامتی « گورست» سر کشید.
***
ناگهان از پشت درخت ها هیکل بلند و تاریکی که لباس زر دوزی به بر داشت، مثل اینکه چراغ چشمش را می زد، پشت سایه ی درخت ایستاد و صورتش را پایین گرفت. بعد صدای خفه ای از جانب او آمد که گفت:« خورشید، خورشید...»
صدای او آهنگ گورست داشت. خورشید گیلاس شراب را پر کرد، برداشت و به طرف صدا دوید. به خیالش که گورست محض شوخی پشت درخت ها قایم شده؛ ولی همین که جلو هیکل تاریک رسید، دید که یک دست استخوانی خشک شده، گیلاس را از او گرفت و دست دیگری محکم دور کمرش پیچید. خورشید دستش را به گردنبند او انداخت؛ اما همین که هیکل ترسناک ، گیلاس را با حرکت خشکی سر کشید و صورت وحشتناک مرده را دید، چشم هایش را بست و فریاد کشید و لب خود را چنان گزید که خون از آن جاری شد.
با حرکت سریع غیر منتظره ای، دهان سیمویه روی گلویه خورشید چسبید، مثل اینکه می خواست خون او را بمکد، ناگهان در اثر شراب و فریاد خورشید مستی سنگینی که تا کنون جلو چشم سیمویه را گرفته بود، از سرش پرید. مثل اینکه پرده ای از جلو چشمش افتاده و به وضع و موقعیت حقیقی خود آگاه شد. اصلا ً حالت صورت این زن او را هشیار کرد. چون علاوه بر شباهت ، همان حالتی بود که صورت خورشید در زندگی سابقش داشت و آشکارا دید که این زن از زور ترس و وحشت خود را به او تسلیم کرده بود. در صورتی که چنگالش به گردنبند بود، همان طوری که در زندگی سابقش خورشید نسبت به او علاقه نشان داده بود و تا حالا با یک امید موهوم زنده بود! به امید عشق موهومی سالها در قبر انتظار خورشید را کشیده بود!...
یک مرتبه خورشید را رها کرد و مثل اینکه قوای مجهولی از او سلب شده با وزن سنگینی روی زمین غلتید.
خورشید مثل کسی که از چنگال کابوس هولناکی آزاد شده باشد، دوباره فریاد کشید و از هوش رفت.
در همین وقت دکتر وارنر و فریمن و گورست با اینگا وارد شدند. همین که خواستند سیمویه را از زمین بلند کنند، دیدند تمام تنش تجزیه و تبدیل به یک مشت خاکستر شده و یک لکه بزرگ شراب روی لباسش دیده می شد. جواهرات و لباس و قداره ی او را برداشتند و مراجعت کردند. دکتر وارنر شبانه به دقت روی آنها را نمره گذاشت و ضبط کرد.
***
اینم آخر داستان سیمویه . امیدوارم که از خوندن این داستان لذت برده باشین. :D
هيچ كس لياقت اشكهاي تو را ندارد و كسي كه اين لياقت را داشته باشد هيچ گاه تو را به گريه نمي اندازد...
ارسال پست

بازگشت به “شعر و ادبيات”