نثار خاك رهت نقد جان من هر چند كه نيست نقد روان را بر تو مقداري
دلا هميشه نزن لاف زلف دلبندان چو تيره راي شوي كي گشايدت كاري
سرم رفت و زماني بسر نرفت اين كار دلم گرفت و نبودت غم گرفتاري
چو نقطه گفتمش اندر ميان دايره آي بخنده گفت كه حافظ چه جاي پرگاري
حافظ
