مقاله: آرتور كسلر از ديدگاه جورج ارول

در اين بخش مي‌توانيد در مورد کليه موضوعات فرهنگي و ادبي به بحث و تبادل نظر بپردازيد

مدیر انجمن: شوراي نظارت

ارسال پست
Major
Major
نمایه کاربر
پست: 155
تاریخ عضویت: سه‌شنبه ۲۸ آبان ۱۳۸۷, ۲:۴۸ ق.ظ
سپاس‌های ارسالی: 446 بار
سپاس‌های دریافتی: 506 بار
تماس:

مقاله: آرتور كسلر از ديدگاه جورج ارول

پست توسط The Passenger »

مقاله اي كه هم اكنون مشغول بمطالعه آن خواهيد شد متن كامل نوشته جورج ارول رمان نويس و مقاله نويس انگليسي عصر حاضر (1903-1950) پيرامون زندگي و آثار آرتور كسلر نويسنده مجارستاني است كه بسال 1944 يعني شش سال پيش از مرگش نوشت. ارول نويسنده كتابهاي بسيار معروف و ارزشمندي چون «مزرعه حيوانات» و «1984» است. اما سواي اين دو رمان ارزشمند آنچه به ارول ميان منتقدين عالم اعتبار ميبخشد رمانهاي او نيستند بل كه مقالاتي اند از اين دست كه كوتاه و بلند يا بصورت مستقل و يا در قالب يك ستون در روزنامه اي بچاپ ميرسيدند و ارول در اين مقالات مسائل مختلف روز را مطرح ميكرد و به نقد ميكشيد. در اين مقاله كه توسط آقاي «اكبر تبريزي» در كتابي با نام «مجموعه مقالات جورج ارول» (تهران، 1363) ترجمه و گردآوري شده، ارول با يك بررسي دقيق، موشكافانه و بيتعارف به بررسي آثار يكي از صميميترين دوستان خود (كـسـلر) تا سال نگارش مقاله (1944) ميپردازد و نشان ميدهد كه تحول و دگرگوني در آثار او چگونه پديد آمده است. ان شاءالله از جورج ارول و درباره او درآينده نوشته هاي بيشتري خواهم آورد. ضمنا همين ابتدا بابت غلط ها و لغزشهاي تايپي احتمالي نيز پوزش ميخواهم و اميدوارم مقاله انتخابي مورد توجه تان قرار بگيرد.

آرتور كسلر از ديدگاه جورج ارول

يك از واقعيتهاي تكان دهنده پيرامون ادبيات انگليس عصر حاضر وسعت تسلط بيگانگان بر آن است: كنراد، هنري جيمز، شاو، جويس، يتز، پاوند و اليوت از آنجمله اند و اگر اين را بحساب حيثيت و نفوذ ملي بگذاريد و محكي براي دستاوردهاي ما در شاخه هاي مختلف ادبيات قرار دهيد، درخواهيد يافت كه انگليس در آنچه ميتوان تقريبا نوشته سياسي يا رساله و مقاله ناميد جلوه خوبي داشته است. منظورم شاخه ويژه اي از ادبيات است كه پس از ظهور فاشيسم از كشمكشهاي سياسي اروپا برخواسته است. داستانها، اتوبيوگرافيها، كتابهاي «رپورتاژ» رساله هاي جامعه شناسي، و مقالات محض را ميتوان جزو اين طبقه بشمار آورد، كه همه داراي يك منشأ مشتركند و تا حد زيادي جوّ عاطفي يكسان دارند.
سيلونه، مالرو، سالوميني، باركنو، ويكتور سر رژ و خود كسلر از چهره هاي برجسته اين مكتب هستند. بعضي از اينان نويسندگان تخيلي اند و برخي ديگر نه، اما وجه مشتركشان در اين است كه همه شان ميخواهند تاريخ معاصر را بنويسند، اما تاريخي غيررسمي، كه در كتابهاي درسي آورده نشده ولي در جرايد و روزنامه ها درج شده است. همچنين همه اهل قاره اروپا منهاي بريتانيا هستند. گرچه اين گفته شايد تا حدي مبالغه آميز باشد اما در هر حال هركتابي كه درباره حكومتهاي خودكامه در انگليس منتشر شود كه تا شش ماه پس از نشر قابل خواندن باشد، از زبان بيگانه ترجمه شده است. نويسندگان انگليسي در ده دوازده سال گذشته ادبيات سياسي سيل آسائي عرضه كرده اند، اما نوشته هاي با ارزشي از ديد زيبائي شناسي يا حتي تاريخي تقريبا نداشته اند مثلا «كلوب كتاب چپ» از 1936 دائر است، اما چند حلد از كتابهاي منتخب آن را ميتواند نام ببريد؟ آلمان نازي، روسيه شوروي، اسپانيا، اتيوپي، اتريش، چكوسلاواكي. هر چه درباره آن كشورها و موضوعات مشابه ديگر در انگليس نوشته شده است همه كتابهاي رپورتاژ محض، رساله هاي تقلبي هستند كه ميتوان آنها را نشخوار تبليغات ناميد، باستثناي چند كتاب راهنماي مورد اعتماد و كتابهاي درسي. مثلا هرگز كتابي نظير «فونتامارا» و «ظلمت نيمروز» نداشته ايم، زيرا تقريبا هيچ نويسنده انگليسي درون كشور حكومت خودكامه را نديده است.
طي ده سال گذشته در اروپا ماجراهائي بر سر طبقه متوسط گذشت كه در انگليس حتي بر سر طبقه كارگر نيز نرفته است. بيشتر نويسندگان اروپايي كه در بالا نام بردم، و ده ها نظير آنان به ناچار قانون را شكسته اند تا به سياست بپردازند. بعضي ها در بمب اندازي و درگيري خياباني شركت كرده اند، چه بسا از آنان كه در اردوگاههاي كار اجباري زنداني شدند، يا با نامهاي مستعار و گذرنامه جعلي از كشورشان فرار كردند. نميتوان تصور كرد كه مثلا پروفسور لسكي تا چه حد در اينگونه فعاليتها زياده روي ميكرد. بنابراين انگليس ادبياتي كه اصطلاحا «ادبيات اردوگاههاي كار اجباري» ناميده ميشود ندارد. جهان ويژه اي را كه پليس مخفي ايجاد كرده است، تفتيش عقايد، شكنجه، محاكمات فرمايشي البته در اين كشور شناخته شده و تا حدي مورد مخالفت قرار گرفته است اما چندان برخورد عاطفي با آن قبيل مسائل نشده است. يكي از نتايج اين امر فقدان ادبياتي در انگليس است كه مردم را به توهم و برداشت نادرستشان درباره روسيه شوروي آگاه كند. مردن يا ندانسته مخالفند يا ستايشگر بي قيد و. شرط، حد وسطي وجود ندارد مثلا عقايد درباره محاكمات خرابكاري مسكو مختلف است، اما اختلاف فقط به مجرم بودن يا نبودن متهمين محدود ميشود. فقط اشخصا كمي درمي يابند كه محاكمات، چه درست و چه نادرست، بي ترديد وحشت و ترور بود. مخالفت مردم انگليس با دست اندازيهاي نازيها نيز غيرواقعي است و به اقتضاي وضع سياسي مانند شير آب باز و بسته ميشود. براي درك آن موقعيتها شخص بايد خود را بجاي يكي از قربانيان بگذارد. نوشتن كتاب «ظلمت نيمروز» وسيله يك فرد انگليسي شبيه تأليف كتاب «كلبه عمو تم» بقلم يك برده فروش است.
اين اثر كسلر درباره محاكمات مسكو است. موضوع اصلي زوال انقلابها در نتيجه فساد حاصله از قدرت است، اما ماهيت ويژه ديكتاتوري استالين او را تا محافظه كاري بدبينانه به عقب برده است. وي اهل مجارستان است و كتابهاي نخستينش بزبان آلماني نوشته شده است، و پنج كتاب بنامهاي «وصاياي اسپانيا»، «گلادياتورها»، «ظلمت نيمروز»، «وازدگان خاك» و «از ره رسيدن و بازگشت» بزبان انگليسي دارد. موضوع اصلي همه آن آثار يكي است و هر كتاب بجز چند صفحه جوّي كابوسي دارد. رويدادهاي سه كتاب از پنج كتاب اخير تقريبا همه در زندان اتفاق مي افتد.
در ماههاي اوليه جنگ اسپانيا كسلر خبرنگار روزنامه «نيوكرونيكل» در آن كشور بود و در اوايل سال 1937 پس از آنكه فاشيستها «مالاگا» را گرفتند اسير شد. چندماه زنداني بود و هرشب صداي تيرتفنگ و اعدام داسته جمعي جمهوري خواهان را به گوش مي شنيد و به چشم مي ديد و هر لحظه در انتظار اعدام بود. اين پيش آمدي نبود كه «معمولا براي هر كسي اتفاق مي افتد» بلكه نتيجه روش زندگي كسلر بود.شخص بي اعتنا و بي علاقه به سياست در آن روزها گذرش به اسپانيا نمي افتاد، و هر فرد محتاط و دورانديشي در چنان موقعيتي پيش از ورود فاشيستها مالاگا را ترك ميكرد، و با هر روزنامه نگار انگليسي يا امريكائي رفتار معتدلي ميشد. كتاب «وصاياي اسپانيا» كه كسلر در اين باره نوشته است مطالب قابل توجهي دارد، و صرف نظر از حاشيه پردازيهائي كه در هر كتاب رپورتاژ ديده ميشود، بعضي نوشته هاي آن نادرست و كذب است. كسلر جوّ صحنه هاي زندان را با كابوس مجسم ميكند كه در واقع روش خاص اوست، و بقيه كتاب آغشته به رنگ عقايد «جبهه خلق» آن دوران است. حتي يكي دو مطلب به گونه ايست كه گوئي فقط براي بيان هدف و نظرات «كلوب كتاب چپ» نوشته شده است. در آن زمان كسلر هنوز عضو حزب كمونيست بود، و پيچيدگي سياست جنگ داخلي مانع از اين ميشد كه يك فرد كمونيست درباره كشمكش داخلي حكومت صادقانه دست بقلم ببرد. گناه تقريبا همه چپ گرايان از 1933 به بعد اين بوده است كه همواره خواسته اند ضدفاشيست شوند بدون اينكه ضد حكومت خودكامه باشند. كسلر در سال 1937 از اين موضوع آگاهي داشت، اما نميتوانست ابراز دارد. ولي در كتاب بعدي خود، گلادياتورها، تقريبا آنچه در دلش نهفته بود بيان داشت، كتاب مذكور يك سال بيش از جنگ منتشر شد اما بعللي چندان توجه جلب نكرد.
گلادياتورها از جهاتي كتاب اقناع كننده اي نيست. موضوع آن درمورد «اسپارتاكوس» گلادياتور مشهور است كه شورش بردگان را عليه ايتاليا در سال 65 پيش از ميلا براه انداخت. هركتابي كه در اينباره نوشته شود در مقابله با «سالامبو» درخواهد ماند. حتي درعصر ما نيز كسي نخواهد توانست چنين كتابي تأليف كند. مهمترين نكته در سالامبو بيرحمي و شقاوتي است كه در آن توصيف شده است. «فلوبر» ميتوانست خود را در موقعيت و زمان و مكان آن دوران قرار دهد، زيرا در اواسط قرن نوزدهم هنوز آرامش فكري براي مردم وجود داشت و ميشد بگذشته ها سفر كرد. امروز حال و آينده چنان وحشتناك است كه نميتوان از آن رهائي يافت، و اگر كسي بتاريخ ميپردازد بدين منظور است كه معناي تازه اي در آن بيابد. كسلر از اسپارتاكوس يك چهره تمثيلي ميسازد، بدلي ابتدائي از ديكتاتور خودكامه. در صورتي كه فلوبر با قدرت تخيل وسيع خود رزمندگان مزدور پيش از مسيح را بخوبي مجسم كرده است، اسپارتاكوس مرد آرايش شده امروزي است. اما اين براي منظور تمثيلي كسلر مهم نبود. انقلابها معمولا از مسير خود منحرف ميشوند، اين قضيه و موضوع اصلي كتاب است. وي در علت انحراف انقلاب سخن ميگويد، و ترديد خود وي كه وارد داستان شده شخصيتهاي اصلي را مبهم و غير واقعي كرده است.
بردگان شورشي چند سال است كه پيروزانند. عده شان به يكصدهزار نفر بالغ ميشود و منطقه وسيعي از جنوب ايتاليا را اشغال ميكنند، و نيروهاي اعزامي را يكي پس از ديگري شكست ميدهند، با دزدان دريائي كه در آنهنگام بر درياي مديترانه حكمفرما بودند متحد ميشوند، و بالاخره تصميم بساختن شهري بنام «شهر آفتاب» ميگيرند. در اين شهر ابناء بشر آزاد و برابر خواهند بود، و بالاتر از همه شاد و شادكام: از بردگي، گرسنگي، بيعدالتي، شلاق خوردن و اعدام خبري نخواهد بود. اينها رويائي از جامعه كمال مطلوب است كه در تمام اعصار ذهن انسان را بخود مشغول داشته است، اعم از اينكه حكومت خدائي باشد يا جامعه بي طبقه يا همان «عصر طلائي» كه در گذشته وجود داشته و ما فرزندان فاسد شده آن هستيم. ميدانيم كه بردگان به هدف خود نرسيدند. چندان طول نكشيد كه جامعه اي يوجود آوردند مانند هم جوامع ديگر به بيعدالتي، رنجبري و محيط خوف و وحشت كشيده شد.حتي صليب، كه سمبل بردگي بود، دوباره براي تنبه خطاكاران برپا شد. نقطه عطف زماني است كه اسپارتاكوس ناگزير ميشود كه بيست نفر از قديميترين و وفادارترين پيروان خود را به صليب بكشد. پس از آن «شهر آفتاب» افول ميكند، بين برده ها اختلاف مي افتد و همگي شكست ميخورند، و پانزده هزار نفرشان دستگير و به صليب كشده ميشوند.
نقطه ضعف مهم اين داستان مبهم بودن انگيزه هاي خود اسپارتاكوس است. «فولويوس» حقوقدان رومي كه به شورشيان مي پيوندد و تاريخچه روزانه وقايع را يادداشت ميكند موضوع «وسيله و هدف» را پيش ميكشد. بدون اعمال زور و كارداني به هيچ هدفي نميتوان رسيد، اما با بكار بستن آن نيز از مقصد اصلي منحرف ميشويد. اما اسپارتاكوس نه تشنه قدرت معرفي شده و نه آدم رويائي، بل كه با نيروي مبهمي به جلو رانده ميشود كه خود نميداند چيست، و مردّد است كه آيا بهتر نيست همه ماجرا را رها كند و در موقع مناسب به اسكندريه بگريزد؟ جمهوري بردگان را شادخواري و لذت جوئي به زانو درآورده است نه مبارزه براي قدرت. بردگان از آزادي خود ناخرسندند زيرا باز هم ناچار از كاركردن هستند، و بالاخره ضربه آخر خرد كنند وارد ميشود: بردگان ياغي و كم تمدن، بخصوص گـُــلها و ژرمنها پس از تأسيس جمهوري چون راهزنان رفتار ميكنند. شايد اين شرح واقعي از رويدادها باشد –طبيعتا اطلاعات بسيار كمي از شورش بردگان در دوران باستاني داريم- اما چون كسلر دليل نابودي شهر آفتاب را غارت و هتك ناموس بوسيله آن دو قوم دانسته بين حكايت تمثيلي و تاريخ گير كرده است. اگر اسپارتاكوس نمونه انقلابيون كنوني باشد –و مسلما منظور نويسنده نيز همين است- پس به خطا رفته زيرا ناممكن بودن تركيب قدرت و صداقت را از نظر دور داشته است. او چهره اي فعل پذير است، نه عامل و در مواقع لازم قاطع نيست. داستان تا حدي ناكافي و عقيم است زيرا از مسئله اصلي انقلاب دوري گزيده شده، يا دست كم آن را حل نشده گذارده است.


[align=left]ادامه دارد... 
از خون جوانان وطن لاله دميده
از ماتم سرو قدشان، سرو خميده
در سايۀ گل، بلبل ازين غصه خزيده
گل نيز چو من، در غمشان جامه دريده
Colonel I
Colonel I
نمایه کاربر
پست: 602
تاریخ عضویت: پنج‌شنبه ۱۵ شهریور ۱۳۸۶, ۹:۱۸ ق.ظ
سپاس‌های ارسالی: 587 بار
سپاس‌های دریافتی: 777 بار

پست توسط mohayer »

آسوده بر کنار چو پرگار می شدم
دوران چو نقطه عاقبتم در میان گرفت
Major
Major
نمایه کاربر
پست: 155
تاریخ عضویت: سه‌شنبه ۲۸ آبان ۱۳۸۷, ۲:۴۸ ق.ظ
سپاس‌های ارسالی: 446 بار
سپاس‌های دریافتی: 506 بار
تماس:

آرتور كسلر از ديدگاه جورج ارول (قسمت پاياني)

پست توسط The Passenger »

همين پرهيز از مسئله اصلي در شاهكار كسلر بنام «ظلمت نيمروز» هم ديده ميشود. اما در اينجا داستان در مسير متعارف سير ميكند زيرا با افراد و مسائل روان شناختي سروكار دارد: يك حادثه ضمني انتخاب شده از زمينه ايست كه نبايد مورد پرسش قرار گيرد. ظلمت نيمروز داستان زنداني شدن و مرگ يك بالشويك كهنه كار است بنام «روباشف» كه اول جرائم واهي را كه بآن متهم شده است انكار و سپس بآنها اعتراف ميكند. بلوغ فكري، فقدان شگفتي و بدگوئي، شفقت طعنه اي كه در اين كتاب بكار رفته از نظر خواننده اروپائي مزيتي استثنائي است. كتاب در حد و حدود تراژدي است، در حاليكه يك نويسنده انگليسي يا آمريكائي حداكثر ميتوانست آن را بصورت رساله اي مجادله اي يا مباحثه اي بنويسد. كسلر موضوع خود را خوب حلاجي كرده و در سطح زيبائي شناسي ارائه كرده است. ضمنا برداشت وي يك دلالت ضمني سياسي دارد كه ممكن است در كتابهاي بعدي او زيان آور باشد.
تمام كتاب بردور يك نكته متمركز شده است: چرا روباشف اعتراف كرد؟ او گناهكار نيست، يعني گناهي جز بيزاري از رژيم استالين ندارد. تمام اعترافات جاسوسي كه او متهم بدخالت در آنها است واهي و خيالي است. حتي شكنجه هم نشده است، يا بسختي شكنجه نشده است. تنهائي، دندان درد، بي سيگاري، نور شديدي كه به چشمانش ميتابد، و بازجوئيهاي مداوم او را خسته و فرسوده كرده است، اما اينها براي تسلط به يك انقلابي آزموده و سرد و گرم چشيده كافي نيستند. نازيها رفتار بدتر و خشن تري با وي داشتند بدون اينكه بتوانند روحيه اش را تضعيف كنند. اعترافي كه در دادگاه روسيه از متهم گرفته ميشود ممكن است سه علت داشته باشد:
1. متهم گناهكار باشد.
2. مورد شكنجه قرار گيرد، يا تهديد شود كه در صورت خودداري ازاعتراف خويشان و دوستانش مورد هرنوع آزار قرار خواهند گرفت.
3. يأس و نااميدي، شكست روحي و وفاداري به حزب.
در كتاب ظلمت نيمروز شـِق اول مردود است، و گر چه جاي بحث راجع به تصفيه هاي شوروي نيست، اما بايد اضافه كنم كه از مدارك جسته گريخته برمي آيد كه محاكمه بالشويكها قالبي بود. اگر فرض كنيم كه متهم گناهكار نبود –ودر هرصورت از اتهامي كه وارد ميشد مبرا بود- بنابراين بايد شـِق دوم شامل حالش شود. اما كسلر شِق سوم را برميگزيند كه مورد قبول «بوريس سووارين» تروتسكيست نيز هست. روباشف بالاخره اعتراف ميكند زيرا پيش خود علت و دليلي براي خودداري از اينكار نمي بيند. از ديد او ديگر عدالت و واقعيت عيني مفهومي ندارند. ده ها سال فقط مخلوق حزب بوده است، و اكنون حزب از وي ميخواهد كه به جرائم موهومي اعتراف كند.در نهايت گرچه اول ميبايست تهديد و تضعيف ميشد، اما اكنون به تصميم خود براي اعتراف مباهات ميكند. روباشف خود را بالاتر از آن افسر تزاري مي بيند، كه در سلول مجاور زنداني است و با ضربه زدن بديوار با او صحبت ميكند. افسـر مذكور از تسليم شدن روباشف شگفت زده ميشود. از ديد بورژوازي او هركس، حتي يك بالشويك، بايد به تفنگ خود بچسبد. افتخـار در اين است كه آنچه را درست ميدانيد انجام دهيد. روباشف با زدن بديوار پاسخ ميدهد افتخار آن است كه بدون جار و جنجال سودمند باشي؛ وي از اينكه خود با عينك «پنسي» بديوار ضربه ميزند و طرفش، يادگاري از گذشته، با «مونوكل» (عينك يك چشم)، احساس خرسندي دارد. روباشف نيز مانند بوخارين «از تاريكي محض» به بيرون نگاه ميكند. چه قانوني، چه وفاداري و چه احساس خير و شرّي هست كه به خاطر آن با حزب بمقابله برخيزد و رنج بيشتري را متحمل شود؟ هم تنها است و هم احساس پوچي و بيهودگي ميكند. گناهان بدتر از آنچه اكنون بروي مي بندند مرتكب شده است. مثلا در سمت فرستاده مخفي حزب بآلمان نازي با لو دادن پيروان نافرمان خود به نازيها از دست آنان خلاص شده بود. اگر يك قدرت باطني داشته باشد كه بر آن متكي شود، همان خاطره كودكي است كه پسر يك مالك بود. آخرين خاطره اش برگهاي درخت محبوب پدرش حين تير خوردن از پشت سر است.روباشف بآن نسل قديم بالشويك تعلق دارد كه همگي شامل تصفيه شدند. از هنر و ادبيات بهره دارد و از جهـان خارج از روسيه آگاه است. با «گـلـتـكـيـن» مامور جوان پليس كه از وي بازجوئي ميكند و نمونه يك «عضو خوب حزب» است، و بهيچوجه كنجكاو نيست و به گرامافون متفكر ميماند فرق نمايان دارد. برخلاف گلتكين انقلاب نقطه آغاز روباشف نيست. زماني كه وارد حزب شد ذهنش مانند يك برگ كاغذ سفيد نبود. تفوقش بديگران از اصل بورژوازي وي ريشه ميگيرد.
بنظر من نميتوان گفت كه «ظلمت نيمروز» فقط ماجراهاي يك فرد خيالي است، بلكه كتابي است سياسي كه مبتني بر تاريخ و تفسيري از جريانات بحث انگيز است. ميتوان روباشف را راتروتسكي، بوخارين، راكوفسكي يا يكي ديگر از چهره هاي متمدن بالشويكهاي قديمي دانست. هركس كه درباره محاكمات مسكو قلمفرسائي ميكند بايد باين پرسش پاسخ دهد! «چرا متهمين اقرار و اعتراف ميكردند؟ و كدام پاسخ يك تصميم سياسي بود؟» كسلر چنين پاسخ ميدهد «زيرا اين افراد را انقلابي كه بآن خدمت كرده بودند پوسيده و ضايع كرد» و با اين پاسخ نتيجه ميگيرد كه ماهيّت انقلابها همگي بد است. اگر فرض شود كه متهمين محاكمات مسكو زير فشار تروريسم وادار باعتراف ميشدند، آنسوي قضيه اين خواهد بود كه فقط عده بخصوص از رهبران انقلاب راه كج رفته اند. پس افراد خلافكارند نه سازمان. دلالت ضمني كتاب كسلر اين است كه روباشف در مقام قدرت بهتر از گلتكين نميشد. بنظر ميرسد كه كسلر ميخواد بگويد انقلاب فرايندي تباه كننده است، در واقع هركس وارد انقلاب شود در پايان يا روباشف ميشود يا گلتكين. نه تنها قدرت بلكه راههاي رسيدن به قدرت نيز سبب فساد و تباهي است. بنابراين هر كوششي براي اصلاح جامعه با خشونت به سردابهاي O.L.P.U متهي ميشود. پس از لنين استالين بر سر كار آمد و اگر او زنده ميماند خود نيز شبيه استالين ميشد.
البته كسلر اين عقيده را بصراحت بيان نميكند، و شايد هم خود از آن آگاه نيست. او درباره ظلمت مي نويسد، اما ظلمتي است كه بايد نيمروز بشود. گاهي احساس ميكند كه ممكن است طور ديگري شده باشد.اين نتيجه گيري كه «فلاني فاش ساخت يا تسليم كرد يا خرابي اوضاع نتيجه ضعف افراد است» همواره در فكر چپي ها وجود دارد. بعدها در كتاب «از ره رسيدن و بازگشت» بيشتر به موضع ضد انقلابي نزديك ميشود، اما بين آن دو اثر، كتاب ديگري هم هست: «وازدگان خاك» كه اتوبيوگرافي است و فقط از ارتباط غيرمستقيمي با «ظلمت نيمروز» بهره دارد. كسلر در آغاز جنگ دوم در فرانسه گير افتاد و بعنوان خارجي و ضد فاشيست وسيله دولت دالايه )نخست وزير فرانسه در آغاز جنگ دوم جهاني) بازداشت شد. نه ماه اول جنگ را در يك اردوگاه زندانيان سپري كردو پس از شكست فرانسه به انگليس گريخت، در آنجا هم باتهام همدستي با دشمن به زندان افتاد، اما اينبار زود آزاد شد. كتاب يك رپورتاژ با ارزش است، توام با بعضي از يادداشتهاي ديگرش كه در دوران پريشاني خود نوشته و نشان دهنده عمق سقوط بورژوادموكراسي است. حال كه فرانسه بتازگي آزاد شده است و تلاش و جستجو براي پيدا كردن همكاري كنندگان با دشمن بشدت ادامه دارد، فراموش كرده ايم كه در سال 1940 بعقيده بعضي ناظران حاضر در صحنه حدود چهل درصد مردم فرانسه يا طرفدار آلمان بودند يا بي تفاوت و بي اعتنا. كتابهائي كه با صداقت درباره جنگ نوشته شده هرگز مورد قبول غير رزمندگان نيست، و از اين لحاظ كتاب كسلر مورد استقبال چنداني واقع نشده است. هيچ دسته و طبقه اي در اين كتاب مورد عنايت و طرفداري قرار نگرفته است، نه سياستمداران بورژوا، كه عقيده شان درباره جنگ برضد فاشيستها شامل زنداني كردن همه چپيها ميشد، و نه كمونيستهاي فرانسه، كه بطور مؤثر صرفدار نازيها بودند و كوشش زياد ميكردند كه در دستگاه جنگي فرانسه خرابكاري كنند، و نه مردم عادي كه فقط پيرو زبان بازاني چون «دوريو» بودند. كسلر گفتگوهاي جالب و حيرت انگيزي را با هم زنجيرهاي خود در اردوگاه كار اجباري ضبط كرده است، و اضافه ميكند كه تا آن زمان او نيز مانند ديگر سوسياليستها و كمونيستهاي طبقه متوسط هرگز با طبقه پرولتارياي واقعي تماس مستقيم نداشته و فقط با اقليت تحصيل كرده آشنا آشنا بوده است. و اين نتيجه حاكي از بدبيني را ميگيرد «بدون آموزش توده هاي مردم، پيشرفت اجتماعي غيرممكن است، و بدون پيشرفت اجتماعي نبايد متوقع آموزش توده ها بود!» كسلر در كتاب «وازدگان خاك» ديگر متوقع آرماني بودن مردم عادي نيست. استالينيسم را كنار گذاشته اما تروتسكيست هم نيست. اين برداشت واسطه اتصال واقعي با كتاب «از ره رسيدن و بازگشت» است كه در آن جهان بيني انقلابي يكباره كنار گذاشته شده است.
«از ره رسيدن و بازگشت» كتاب اقناع كننده اي نيست، جبنه داستاني آن بسيار رقيق بوده و در واقع رساله اي است براي نشان دادن اينكه عقايد انقلابي همان سائقهاي نژندي منطقي شده است. كتاب با تقارن و تناسب كامل با يك اقدام آغاز شده و پايان مي يابد، جستي به يك كشور بيگانه. يك جوان كمونيست سابق كه از مجارستان فرار كرده در سواحل پرتقال پياده ميشود به اميد اينكه وارد خدمت ارتش بريتانيا شود كه در آن زمان تنها نيروي جنگنده در برابر آلمان بود. اما چون كنسول انگليس توجهي نميكند و ماهها باو بي اعتنا ميماند اشتياقش فرو مي نشيند، در اين مدت پولش تمام ميشود و پناهندگان زرنگتر به آمريكا ميگريزند. جوان دچار بحران عصبي ميشود، و روانكاو، در جلد شيطان، از وي اعتراف ميگيرد كه شوق انقلابي هيچگونه ضرورت تاريخي ندارد، بلكه يك عقده گناه ممنوع است كه از ميل به كور كردن برادر شيرخوار در دوران كودكي ناشي شده است. لذا زماني كه موقعيت خدمت در نيروي متفقين را بدست مي آورد ديگر علت و انگيزه اي براي آن ندارد،‌ و در حيني كه قصد عزيمت به آمريكا را داشت انگيزه و سائق غيرمنطقي دوباره به سراغش مي آيد عملا نميتواند كشمكش بين دو محرك را نديده بگيرد. در پايان كتاب او در حال سقوط با چتر نجات در آلمان تاريك وطن خويش است، تا در آنجا به سمت مأمور مخفي دولت انگليس استخدام شود. اين گفته از جنبه سياسي كافي نيست (كتاب هم چندان سياسي نيست) البته ممكن است در بعضي موارد، و حتي در همه موارد، فعاليت انقلابي نتيجه قضاوت نادرست شخصي باشد.همه آنان كه عليه جامعه مبارزه ميكنند، و كساني كه دليلي برنپسنديدن جامعه دارند، و مردمان سالم عادي آنگونه كه مجذوب جنگ ميشوند هواخواه خشونت و اعمال غيرقانوني نيستند. در اين كتاب نازي جوان عقيده دارد كه شخص ميتواند عيب و نادرستي جنبش چپ را با زشتي زنان دريابد. اما اين دليل نميتواند سوسياليسم را پوچ و بي ارزش كند. اعمال نتايجي دارند كه ربطي به انگيزشها ندارد. ممكن است انگيزش نمائي ماركس حد و كينه بوده باشد، اما نميتوان گفته كه پس نتيجه گيري وي نادرست بود. قهرمان «از ره رسيدن و بازگشت» با پيروي زا غريزه از عمل و خطر روگردان نميشود، كسلر او را دچار از بين رفتن ناگهاني هوش و قضاوت ميكند. و بدين ترتيب ميتواند به لزوم اقدامات خود پي ببرد، اعم از اينكه عقل آن را خوب بداند يا بد. تاريخ بايد در مسير معيني حركت كند، ولو روان نژندها آن را بآن را ببرند. در «از ره رسيدن و بازگشت» بتهاي «پـيـتـر» يك پس از ديگري بدور افكنده ميشوند. انقلاب روسيه به فساد گرائيده است. بريـتـانيا، كه كنسول پير با انگشتان نقرسي نماد آن است وضع بهتري ندارد، آگاهي بين المللي طبقه پرولتاريا اسطوره اي بيش نيست. اما نتيجه (چون هر چه باشد كسلر و قهرمانش پشتيبان جنگند) بايد اين باشد كه رهائي از شر هـيـتـلر هدفي با ارزش است، يك پاكسازي ضروري كه ربطي به انگيزه ها ندارد.
براي اخذ تصميم سياسي منطقي بايد تصويري از آينده داشت. اما ظاهرا كسلر چنين تصويري را ندارد، يا دو تصوير دارد كه همديگر را باطل ميكنند. وي «بهشت زميني» يا «شهر آفتاب» گلادياتورها را كه صدها سال آرمان سوسياليستها، آنارشيستها و مردم غيرمذهبي بود غايت مطلوب ميداند. اما عقل باو هشدار ميدهد كه بهشت زميني به دوردستها عقب نشيني ميكند و آنچه جلو چشم ما است خونريزي، ستمكاري و فقر و محروميت است. اخيرا او خود را «بدبين كوتاه مدت» ناميد. هرنوع وحشت رد افق پديدار است، اما پايان كار روشن و پر از اميد خواهد بود. زمينه جهان بيني در مردم انديشمند ايجاد ميشود كه نتيجه دشواري زياد در پذيرفتن اين حقيقت است كه ماهيت زندگي زميني نكبت بار است (البته اگر دين و ايمان بنيادي در ميان نباشد)، بعلاوه برخلاف آنچه تصور ميشود قابل زيست كردن زندگي مشكل بزرگتري است. از 1930 دليلي براي خوش بيني وجود نداشته است، چيزي جز دروغهاي درهم و برهم، نفرت، خشونت و جهل ديده نميشود، و مشكلات گسترده تري در فراسوي مسائل كنوني موجود است كه دارد وارد ضمير آگاه اروپائيان ميشود. احتمال زياد ميرود كه مشكلات اصلي بشر هرگز حل نشود اما اين احتمال غيرقابل انديشيدن نيز هست! چه كسي جرات دارد به جهان نگاه كندو بگويد «همواره چنين خواهد بود و حتي يك ميليون سال بعد هم وضع بهتر نخواهد شد.» پس اين عقيده نيمه موهوم را پيدا ميكنيم كه در حال حاضر راه علاجي نيست، همه اقدامات سياسي بيهوده است، اما در زمان و مكاني نكبت و ادبار از زندگي بشر رخت برخواهد بست.
تنها راه آرامش ايمان ديني است كه در آن، زندگي مرحله آمادگي براي آن جهان تلقي ميشود. اما كمتر فرد انديشمند زندگي پس از مرگ را باور ميكند و عده معتقدين به آن نيز رو به كاهش است. اگر بنياد مالي كليساهاي مسيحي ويران شود ديگر نخواهند توانست به اتكاء به شايستگي خود پابرجا بمانند. مسئله اصلي اين است كه چگونه با پذيرفتن اينكه مرگ پايان زندگي است ايمان مذهبي را دوباره زنده كنيم. بشر زماني شاد و خرسند است كه بداند هدف زندگي شادكامي نيست.اما كسلر به احتمال زياد اين گفته را نمي پذيرد. در نوشته هاي او گرايش به شاد خواري بخوبي هويدا استو علت ناتواني وي براي پيدا كردن يك موضوع سياسي پس از گسستن از استالينيسم در همين طرز تفكر نهفته است.
انقلاب روسيه، رويداد كانوني زندگي كسلر است و با اميدهاي زيادي آغاز شد.ما اكنون آنها را فراموش ميكنيم، اما ربع قرن پيش همه يقين داشتند كه انقلاب روسيه «آرمان شهر» (مدينه فاضله) را به ارمغان خواهد آورد. البته چنين نشد. كسلر تيزهوش تر از آن است كه اين واقعيت را نبيند، و حساستر از آن است كه هدف اصلي را بياد نياورد. بعلاوه از ديد اروپائي دليل تصفيه ها و تبعيدهاي دسته جمعي را مي بيند؛ و مانند «شـاو» و «لسـكي» دوربين را سروته نگرفته است. پس چنين نتيجه ميگيرد؛ اينهاست برآمدهاي انقلابها. بنابراين چاره اي نيست جز اينكه «بدبين كوتاه مدت» باشيم، يعني از سياست كناره بگيريم، نوعي واحه بسازيم كه در محدوده خود و دوستانمان سلامت عقلي مان را حفظ كنيم و اميدوار باشيم كه ظرف يكصد سال وضع بهتر خواهد شد. در پاي بست اين نظر شادخواري ديده ميشود، كه او را بفكر «بهشت زمين» مي اندازد. اين بهشت گر چه مطبوع و مطلوب است امـّا امكانپذير نيست. شايد بعضي از رنجها غيرقابل زدودن از زندگي انسان باشد شايد انسان فقط اختيار انتخاب شر و زيان را دارد، حتي شايد هدف سوسياليسم بهتر كردن جهان است نه به حد كمال رساندن آن. همه انقلابها به شكست منرج شده اند، اما شكستها همه يكسان نبوده اند. كسلر چون نميخواهد اين امر واقع را بپذيرد لذا فكرش به بن بست كشيده شده و كتاب «از ره رسيدن و بازگشت» را نوشته است كه در مقايسه با ديگر آثار او سطحي است.

جورج ارول
سپتامبر 1944
از خون جوانان وطن لاله دميده
از ماتم سرو قدشان، سرو خميده
در سايۀ گل، بلبل ازين غصه خزيده
گل نيز چو من، در غمشان جامه دريده
ارسال پست

بازگشت به “شعر و ادبيات”