شعرهايي پر از احساس از (م.اميد) عزيز

در اين بخش مي‌توانيد در مورد کليه موضوعات فرهنگي و ادبي به بحث و تبادل نظر بپردازيد

مدیر انجمن: شوراي نظارت

ارسال پست
Junior Poster
Junior Poster
نمایه کاربر
پست: 189
تاریخ عضویت: جمعه ۹ اسفند ۱۳۸۷, ۲:۱۷ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 71 بار
سپاس‌های دریافتی: 194 بار

شعرهايي پر از احساس از (م.اميد) عزيز

پست توسط آريو »

به مهتابي كه به گورستان مي تابيد

1
حيف از تو اي مهتاب شهريور ، كه ناچار
بايد بر ا ين ويرانه محزون بتابي
وز هر كجا گيري سراغ زندگي را
افسوس ، اي مهتاب شهريور، نيابي
يك شهر گورستان صفت ، پژمرده ، خاموش
بر جاي رصب و جام مي سجاده ي زرق
گوران نهادستند پي در مهد شيران
بر جاي چنگ و ناي و ني هو يا اباالفضل
با ناله ي جانسوز مسكينان ، فقيران
بدبختها ، بيچاره ها ، بي خانمانها
2
لبخند محزون زني ده ساله بود اين
كز گوشه ي چادر سياه ديدم اي ماه
آري زني ده ساله بشنو تا بگويم
اين قصه كوتاه ست و درد آلود و جانكاه
وين جا جز اين لبخند لبخندي نبيني
شش ساله بود اين زن كه با مادرش آمد
از يك ده گيلان به سوداي زيارت
آن مادرك ناگاه مرد و دخترك ماند
و اينك شده سرمايه ي كسب و تجارت
نفرين بر اين بيداد ، اي مهتاب ، نفرين
بيني گدايي ، هر بگامي ، رقت انگيز
ياد هر بدستي ، عاجزي از عمر بيزار
يا زين دو نفرت بارتر شيخ ريايي
هر يك به روي بارهاي شهر سربار
چون لكه هاي ننگ و ناهمرنگ وصله
3
اينجا چرا مي تابي ؟ اي مهتاب ، برگرد
اين كهنه گورستان غمگين ديدني نيست
جنبيدن خلقي كه خشنودند و خرسند
در دام يك زنجير زرين ، ديدني نيست
مي خندي اما گريه دارد حال اين شهر
ششصد هزار انسان كه برخيزند و خسبند
با بانگ محزون و كهنسال نقاره
دايم وضو را نو كنند و جامه كهنه
از ابروي خورشيد ، تا چشم ستاره
وز حاصل رنج و تلاش خويش محروم
از زندگي اينجا فروغي نيست ، الاك
در خشم آن زنجيريان خرد و خسته
خشمي كه چون فريادهاشان گشته كم رنگ
با مشت دشمن در گلوهاشان شكسته
واندر سرود بامداديشان فشرده ست
زينجا سرود زندگي بيرون تراود
همراه گردد با بسي نجواي لبها
با لرزش دلهاي ناراضي همآهنگ
آهسته لغزد بر سكوت نيمشبها
وين است تنها پرتو اميد فردا
4
اي پرتو محبوس ! تاريكي غليظ است
مه نيست آن مشعل كه مان روشن كند راه
من تشنه ي صبحم كه دنيايي شود غروق
در روشنيهاي زلال مشربش ، آه
زين مرگ سرخ و تلخ جانم بر لب آمد

[External Link Removed for Guests]

[External Link Removed for Guests]


خفتگان

خفتگان نقش قالي ، دوش با من خلوتي كردند
رنگشان پرواز كرده با گذشت ساليان دور
و نگاه اين يكيشان از نگاه آن دگر مهجور
با من و دردي كهن ،‌ تجديد عهد صحبتي كردند
من به رنگ رفته شان ، وز تار و پود مرده شان بيمار
و نقوش در هم و افسرده شان ، غمبار
خيره ماندم سخت و لختي حيرتي كردم
ديدم ايشان هم ز حال و حيرت من حيرتي كردند
من نمي گفتم كجا يند آن همه بافنده ي رنجور
روز را با چند پاس از شب به خلط سينه اي
در مزبل افتاده بنام سكه اي مزدور
يا كجايند آن همه ريسنده و چوپان و گله ي خوش چرا
در دشت و در دامن
يا كجا گلها و ريحانهاي رنگ افكن
من نمي رفتم به راه دور
به همين نزديكها انديشه مي كردم
همين شش سال و اندي پيش
كه پدرم آزاد از تشويش بر اين خفتگان مي هشت
گام خويش
ياد از او كردم كه اينك سر كشيده زير بال خاك و خاموشي
پرده بسته بر حديثش عنكبوت پير و بي رحم فراموشي
لاجرم زي شهر بند رازهاي تيره ي هستي
شطي از دشنام و نفرين را روان با قطره اشك عبرتي كردم
ديدم ايشان نيز
سوي من گفتي نگاه عبرتي كردند
گفتم : اي گلها و ريحانهاي رويات برمزار او
اي بي آزرمان زيبا رو
اي دهانهاي مكنده ي هستي بي اعتبار او
رنگ و نيرنگ شما آيا كدامين رنگسازي را بكار آيد
بيندش چشم و پسندد دل
چون به سير مرغزاري ، بوده روزي گورزار ، آيد
خواندم اين پيغام و خنديدم
و ، به دل ،‌ ز انبوه پيغام آوران هم غيبتي كردم
خفتگان نقش قالي همنوا با من
مي شنيدم كز خدا هم غيبتي كردند
  است كه ايران ويران  
ارسال پست

بازگشت به “شعر و ادبيات”