هوا بس ناجوانمردانه سرد است...

در اين بخش مي‌توانيد در مورد کليه موضوعات فرهنگي و ادبي به بحث و تبادل نظر بپردازيد

مدیر انجمن: شوراي نظارت

ارسال پست
Captain II
Captain II
نمایه کاربر
پست: 338
تاریخ عضویت: دوشنبه ۲۹ تیر ۱۳۸۸, ۱۱:۰۸ ق.ظ
محل اقامت: شيراز
سپاس‌های ارسالی: 337 بار
سپاس‌های دریافتی: 1377 بار

هوا بس ناجوانمردانه سرد است...

پست توسط ستاره شب تار »

هوا بس ناجوانمردانه سرد است...

سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت،

سرها در گریبان است .

کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را .

نگه جز پیش پا را دید ، نتواند ،

که ره تاریک و لغزان است .

وگر دست محبت سوی کس یاری،

به اکراه آورد دست از بغل بیرون ،

که سرما سخت سوزان است .

نفس کز گرمگاه سینه می آید برون، ابری شود تاریک .

چو دیوار ایستد در پیش چشمانت .

نفس کاینست ، پس دیگر چه داری چشم ز چشم دوستان دور یا نردیک؟

مسیحای جوانمرد من! ای ترسای پیر پیرهن چرکین!

هوا بس ناجوانمردانه سردست ... آی ...

دمت گرم و سرت خوش باد !

سلامم را تو پاسخ گوی ، در بگشای !



منم من ، میهمان هر شبت ، لولی‌وَش مغموم .

منم من ، سنگ تیپا خورده رنجور .

منم ، دشنام پست آفرینش ، نغمه ناجور



نه از رومم، نه از زنگم ، همان بی رنگ بی رنگم .

بیا بگشای در ، بگشای، دلتنگم.

حریفا ! میزبانا! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد.

تگرگی نیست ، مرگی نیست .

صدائی گر شنیدی صحبت سرما و دندان است .

من امشب آمدستم وام بگذارم.

حسابت را کنار جام بگذارم .

چه می گوئی که بیگه شد ، سحر شد ، بامداد آمد ؟

فریبت می دهد بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست .

حریفا ! گوش سرما برده است این ، یادگار سیلی سرد زمستان است .

و قندیل سپهر تنگ میدان . مرده یا زنده ،

به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود ، پنهان است .

حریفا! رو چراغ باده را بفروز شب با روز یکسان است .



سلامت را نمیخواهند پاسخ گفت.

هوا دلگیر ، درها بسته ، سرها در گریبان ، دستها پنهان ، نفسها ابر ،

دلها خسته و غمگین ،

درختان اسکلتهای بلور آجین ،

زمین دلمرده ، سقف آسمان کوتاه ،

غبار آلوده ، مهر و ماه ،

زمستان است ...



مهدی اخوان ثالث
با کسی که میتونی زندگی کنی زندگی نکن

با کسی زندگی کن که بدون اون نمیتونی زندگی کنی
Major II
Major II
نمایه کاربر
پست: 441
تاریخ عضویت: شنبه ۱۸ آذر ۱۳۸۵, ۳:۴۸ ق.ظ
محل اقامت: essi8689@yahoo.com
سپاس‌های ارسالی: 28 بار
سپاس‌های دریافتی: 188 بار
تماس:

Re: هوا بس ناجوانمردانه سرد است...

پست توسط essi10 »

می تراود مهتاب...

آشفته، پریشان حالم

سرگشته وحیرانم

غم خورده وحسرت بارم

اینان همه ازآنم

آسمان یارم

مهتاب بی تابم

باران اشکم روان

دریای چشمانم مواج

قایق مرگم بروی آب

پاروی زمان در دستم

فرشته ی مرگ در انتظار روحم

ومن....پارو خواهم زدتا زمانی رسد...

که دگر...قایق مرگ از حرکت باز ایستد

وآن لحظه،لحظه مرگ خواهدبود

ستاره بی درخشش درآسمان خواهد بود

مهتاب آسمان بی تاب تر خواهدبود

روشنایی از بین خواهد رفت

امیدزندگی تار خواهد شد

ومن...خواهم رفت،به دیاری دیگر

پس مهتاب امیدو زندگی به درخش

به درخش تا بمانم......

تا ببینم نور امیدرا......

نور زندگی کردن را.......

می تراود مهتاب.....

می درخشد در شب تار......

نورمی آید،نور امید می آید

می آید در دل نا امیدم.....

زنده خواهم ماند،نفس خواهم کشید

می تراود مهتاب....می درخشد در شب تار
رحم کن تا شب بی جنبش بی حوصلگی پشت این پنجره خالی قابم نکنه
دارم از فکر رسیدن به تو آباد میشم ،تو بیا که باد ولگرد خرابم نکنه
Junior Poster
Junior Poster
نمایه کاربر
پست: 180
تاریخ عضویت: شنبه ۲ خرداد ۱۳۸۸, ۱:۳۹ ب.ظ
محل اقامت: جهان اول - کره زمین - نبش خلیج فارس - کشور ایران
سپاس‌های ارسالی: 533 بار
سپاس‌های دریافتی: 601 بار

Re: هوا بس ناجوانمردانه سرد است...

پست توسط gurkha »

 مرغی از اقصای ظلمت پر گرفت
شب , چرائی گفت و خواب از سر گرفت .
مرغ , وائی کرد , پر بگشود و بست
راه شب نشناخت در ظلمت نشست .
 
  من همان مرغم , به ظلمت باژگون
نغمه اش وای , آبخوردش جوی خون .
دانه اش در دام تزویر فلک
لانه بر گهواره ی جنبان ِ شک .
 
  لانه می جنبد وز او ارکان مرغ
ژیغ ژیغ اش می خراشد جان ِ مرغ .
 
  « ای خدا ! گر شک نبودی در میان
کی چنین تاریک بود این خاک دان ؟
گرنه تن زندان تردید آمدی
شب پر از فانوس ِ خورشید آمدی .»
 
  من همان مرغم که وای آواز او
سوز مأیوسان همه از ساز او
او ز شب در وای و شب دلشاد از اوست
شب , خوش از مرغی که در فریاد اوست
گاه بالی می زند در قعر ِ آن
گاه وائی می کشد از سوز جان .
 
 خود اگر شب سرخوش از وایش نبود
لاجرم این بند بر پایش نبود .
وای گر تابد به زندانبان ریش
آفتاب عشقی از محبوس ِ خویش !
 
  من همان مرغم , نه افزونم نه کم .
قایقی سرکشته بر دریای غم :
گر امیدم پیش راند یک نفس
روح دریایم کشاند باز پس .
 
  گر امیدم وانهد با خویش تن
مدفن دریای بی پایان و , من !
 
  ور نه خود بازم نهد دریای پیر
گو بیا , امید ! پاروئی بگیر !
 
  خود نه از امید رستم نی ز غم ,
وین میان خوش دست و پائی می زنم .
 
  من همان مرغ که پر بگشود و بست
ره ز شب نشناخت , در ظلمت نشست .
نه غم جان است و نه پروای نام
می زند وائی به ظلمت , والسلام .
 
   
 (( شاملو )) 
ای دل چو زمانه می کند غمناکت / ناگه برود ز تن روان پاکت

بر سبزه نشین و خوش بزی روزی چند / زان پیش که سبزه بر دمد از خاکت

((( خیام )))
ارسال پست

بازگشت به “شعر و ادبيات”