
می گویند پلنگ را خوی غریبیست
که هیچ کس و هیچ چیز را بالاتر از خود نمی تواند دید
در شب های بدر کامل
دیدار ماه بلندتر
پلنگ را به خشم و جنونی می کشاند
که از سنگ ها و صخره ها برجهد و حریف گستاخ را
از افلاک به خاک فرو کشد
فاجعه ی زندگی پلنگ نیز وقتی شکل می گیرد که می پندارد
در جهشی از فراز قله
بر ماه دست خواهد یافت
اما، غرور شکسته ی پلنگ وقتی به باطل بودن خیالش پی می برد
که به خیره چنگ در هوازده
نومید و خسته :
با استخوان های در هم شکسته
از پرواز بی ثمرش بر صخره های تیز فرو افتاده است و
زخم های مهلکش
مهتاب را به خون می آلاید....
خیال خـام پلنگ من ، به سوی مــاه جهیدن بود
و مـاه را زِ بلندایش ، به روی خاك كشیـــدن بود
پلنگ من ـ دل مغرورم ـ پرید و پنجه به خالی زد
كه عشق ـ ماه بلند من ـ ورای دسـت رسیدن بود
گل شكفته ! خداحافظ ، اگرچه لحظــه دیـــدارت
شروع وسوسهای در من ، به نام دیدن و چیدن بود
من و تو آن دو خطیـم آری ، موازیــان به ناچاری
كه هردو باورمان ز آغـاز ، به یكدگــر نرسیدن بود
اگــرچـــه هیچ گل مرده ، دوبــاره زنده نشد امّا
بهـــار در گــل شیپـوری ، مدام گرم دمیدن بود
شراب خواستم و عمرم ، شرنگ ریخت به كام من
فریبكــار دغلپیشه ، بهانــه اش نشنیـــدن بود
چه سرنوشـت غمانگیزی ، كه كرم كوچك ابریشم
تمام عمر قفــس میبافـت [HIGHLIGHT=#e5e0ec]ولی به فكر پریدن بود
زنده یاد حسین منزوی