داستانک (داستانهای کوتاه)
مدیر انجمن: شوراي نظارت
- پست: 985
- تاریخ عضویت: شنبه ۲۶ اسفند ۱۳۹۱, ۶:۰۵ ب.ظ
- سپاسهای ارسالی: 4905 بار
- سپاسهای دریافتی: 6798 بار
Re: داستانک (داستانهای کوتاه)
تجلي خواستن
فيلسوفي همراه با شاگردانش در حال قدم زدن در يك جنگل بودند و درباره ي اهميت ملاقات هاي غيرمنتظره گفتگو مي كردند.
بر طبق گفته هاي استاد تمامي چيز هايي كه در مقابل ما قرار دارند به ما شانس و فرصت يادگيري و يا آموزش دادن را مي دهند.
در اين لحظه بود كه به درگاه و دروازه محلي رسيدند كه عليرغم آنكه در مكان بسيار مناسب واقع شده بود ظاهري بسيار حقيرانه داشت.
شاگرد گفت :
-اين مكان را ببينيد. شما حق داشتيد. من در اينجا اين را آموختم كه بسياري از مردم، در بهشت بسر مي بردند، اما متوجه آن نيستند و همچنان در شرايطي بسيار بد و محقرانه زندگي مي كنند.
استاد گفت:
-من گفتم آموختن و آموزش دادن مشاهده امري كه اتفاق مي افتد، كافي نمي باشد.
بايستي دلايل را بررسي كرد. پس فقط وقتي اين دنيا را درك مي كنيم كه متوجه علتهايش بشو يم.
سپس در آن خانه را زدند و مورد استقبال ساكنان آن قرار گرفتند. يك زوج زن و شوهر و تعداد 3 فرزند، با لباسهاي پاره و كثيف.
استاد خطاب به پدر خانواده مي گويد:
-شما در اينجا در ميان جنگل زندگي مي كنيد، در اين اطراف هيچ گونه كسب و تجارتي وجود ندارد؟ چگونه به زندگي خود ادامه مي دهيد؟
و آن مرد نيز در آرامش كامل پاسخ داد:
-دوست من ما در اينجا ماده گاوي داريم كه همه روزه، چند ليتر شير به ما مي دهد. يك بخش از محصول را يا مي فروشيم و يا در شهر همسايه با ديگر مواد غذايي معاوضه مي كنيم. با بخش ديگر اقدام به توليد پنير، كره و يا خامه براي مصرف شخصي خود مي كنيم. و به اين ترتيب به زندگي خود ادامه مي دهيم.
استاد فيلسوف از بابت اين اطلاعات تشكر كرد و براي چند لحظه به تماشاي آن مكان پرداخت و از آنجا خارج شد. در ميان راه، رو به شاگرد كرد وگفت:
- آن ماده گاو را از آنها دزديده و از بالاي آن صخره روبرويي به پايين پرت كن.
- اما آن حيوان تنها راه امرار معاش آن خانواده است.
و فيلسوف نيز ساكت ماند. آن جوان بدون آنكه هيچ راه ديگري داشته باشد، همان كاري را كرد كه به او دستور داده شده بود و آن گاو نيز در آن حادثه مرد.
اين صحنه در ذهن آن جوان باقي ماند و پس از سالها، زماني كه ديگر يك بازرگان موفق شده بود، تصميم گرفت تا به همان خانه بازگشته و با شرح ما وقع از آن خانواده تقا ضاي بخشش و به ايشان كمك مالي نمايد.
اما چيزي كه باعث تعجبش شد اين بود كه آن منطقه تبديل به يك مكان زيبا شده بود با درختاني شكوفه كرده، ماشيني كه در گاراژ پارك شده و تعدادي كودك كه در باغچه خانه مشغول بازي بودند. با تصور اين مطلب كه آن خانواده براي بقاي خود مجبور به فروش آنجا شده اند، مايوس و نااميد گرديد.
لذا در را هل داد و وارد خانه شد و مورد استقبال يك خانواده بسيار مهربان قرار گرفت.
سوال كرد:
-آن خانواده كه در حدود 10 سال قبل اينجا زندگي مي كردند كجا رفتند؟
جوابي كه دريافت كرد، اين بود:
-آنها همچنان صاحب اين مكان هستند.
وحشت زده و سراسيمه و دوان دوان وارد خانه شد. صاحب خانه او را شناخت و از احوالات استاد فيلسوفش پرسيد. اما جوان مشتاقانه در پي آن بود كه بداند چگونه ايشان موفق به بهبود وضعيت آن مكان زندگي به آن خوبي شده اند.
آن مرد گفت:
-ما داراي يك گاو بوديم، اما وي از صخره پرت شد و مرد. در اين صورت بود كه براي تامين معاش خانواده ام مجبور به كاشت سبزيجات و حبوبات شدم. گياهان و نباتات با تاخير رشد كردند و مجبور به بريدن مجدد درختان شدم و پس از آن به فكر خريد چرخ نخ ريسي افتادم و با آن بود كه به ياد لباس بچه هايم افتادم، و با خود همچنين فكر كردم كه شايد بتوانم پنبه هم بكارم. به اين ترتيب يكسال سخت گذشت، اما وقتي خرمن محصولات رسيد، من در حال فروش و صدور حبوبات، پنبه و سبزيجات معطر بودم.
هرگز به اين مسئله فكر نكرده بودم كه همه قدرت و پتانسيل من در اين نكته خلاصه مي شد كه :چه خوب شد آن گاو مرد...
فيلسوفي همراه با شاگردانش در حال قدم زدن در يك جنگل بودند و درباره ي اهميت ملاقات هاي غيرمنتظره گفتگو مي كردند.
بر طبق گفته هاي استاد تمامي چيز هايي كه در مقابل ما قرار دارند به ما شانس و فرصت يادگيري و يا آموزش دادن را مي دهند.
در اين لحظه بود كه به درگاه و دروازه محلي رسيدند كه عليرغم آنكه در مكان بسيار مناسب واقع شده بود ظاهري بسيار حقيرانه داشت.
شاگرد گفت :
-اين مكان را ببينيد. شما حق داشتيد. من در اينجا اين را آموختم كه بسياري از مردم، در بهشت بسر مي بردند، اما متوجه آن نيستند و همچنان در شرايطي بسيار بد و محقرانه زندگي مي كنند.
استاد گفت:
-من گفتم آموختن و آموزش دادن مشاهده امري كه اتفاق مي افتد، كافي نمي باشد.
بايستي دلايل را بررسي كرد. پس فقط وقتي اين دنيا را درك مي كنيم كه متوجه علتهايش بشو يم.
سپس در آن خانه را زدند و مورد استقبال ساكنان آن قرار گرفتند. يك زوج زن و شوهر و تعداد 3 فرزند، با لباسهاي پاره و كثيف.
استاد خطاب به پدر خانواده مي گويد:
-شما در اينجا در ميان جنگل زندگي مي كنيد، در اين اطراف هيچ گونه كسب و تجارتي وجود ندارد؟ چگونه به زندگي خود ادامه مي دهيد؟
و آن مرد نيز در آرامش كامل پاسخ داد:
-دوست من ما در اينجا ماده گاوي داريم كه همه روزه، چند ليتر شير به ما مي دهد. يك بخش از محصول را يا مي فروشيم و يا در شهر همسايه با ديگر مواد غذايي معاوضه مي كنيم. با بخش ديگر اقدام به توليد پنير، كره و يا خامه براي مصرف شخصي خود مي كنيم. و به اين ترتيب به زندگي خود ادامه مي دهيم.
استاد فيلسوف از بابت اين اطلاعات تشكر كرد و براي چند لحظه به تماشاي آن مكان پرداخت و از آنجا خارج شد. در ميان راه، رو به شاگرد كرد وگفت:
- آن ماده گاو را از آنها دزديده و از بالاي آن صخره روبرويي به پايين پرت كن.
- اما آن حيوان تنها راه امرار معاش آن خانواده است.
و فيلسوف نيز ساكت ماند. آن جوان بدون آنكه هيچ راه ديگري داشته باشد، همان كاري را كرد كه به او دستور داده شده بود و آن گاو نيز در آن حادثه مرد.
اين صحنه در ذهن آن جوان باقي ماند و پس از سالها، زماني كه ديگر يك بازرگان موفق شده بود، تصميم گرفت تا به همان خانه بازگشته و با شرح ما وقع از آن خانواده تقا ضاي بخشش و به ايشان كمك مالي نمايد.
اما چيزي كه باعث تعجبش شد اين بود كه آن منطقه تبديل به يك مكان زيبا شده بود با درختاني شكوفه كرده، ماشيني كه در گاراژ پارك شده و تعدادي كودك كه در باغچه خانه مشغول بازي بودند. با تصور اين مطلب كه آن خانواده براي بقاي خود مجبور به فروش آنجا شده اند، مايوس و نااميد گرديد.
لذا در را هل داد و وارد خانه شد و مورد استقبال يك خانواده بسيار مهربان قرار گرفت.
سوال كرد:
-آن خانواده كه در حدود 10 سال قبل اينجا زندگي مي كردند كجا رفتند؟
جوابي كه دريافت كرد، اين بود:
-آنها همچنان صاحب اين مكان هستند.
وحشت زده و سراسيمه و دوان دوان وارد خانه شد. صاحب خانه او را شناخت و از احوالات استاد فيلسوفش پرسيد. اما جوان مشتاقانه در پي آن بود كه بداند چگونه ايشان موفق به بهبود وضعيت آن مكان زندگي به آن خوبي شده اند.
آن مرد گفت:
-ما داراي يك گاو بوديم، اما وي از صخره پرت شد و مرد. در اين صورت بود كه براي تامين معاش خانواده ام مجبور به كاشت سبزيجات و حبوبات شدم. گياهان و نباتات با تاخير رشد كردند و مجبور به بريدن مجدد درختان شدم و پس از آن به فكر خريد چرخ نخ ريسي افتادم و با آن بود كه به ياد لباس بچه هايم افتادم، و با خود همچنين فكر كردم كه شايد بتوانم پنبه هم بكارم. به اين ترتيب يكسال سخت گذشت، اما وقتي خرمن محصولات رسيد، من در حال فروش و صدور حبوبات، پنبه و سبزيجات معطر بودم.
هرگز به اين مسئله فكر نكرده بودم كه همه قدرت و پتانسيل من در اين نكته خلاصه مي شد كه :چه خوب شد آن گاو مرد...
- پست: 985
- تاریخ عضویت: شنبه ۲۶ اسفند ۱۳۹۱, ۶:۰۵ ب.ظ
- سپاسهای ارسالی: 4905 بار
- سپاسهای دریافتی: 6798 بار
Re: داستانک (داستانهای کوتاه)
روزي مردي داخل چاله اي افتاد و بسيار دردش آمد ...
يك روحاني او را ديد و گفت :حتما گناهي انجام داده اي!
يك دانشمند عمق چاله و رطوبت خاك آن را اندازه گرفت!
يك روزنامه نگار در مورد دردهايش با او مصاحبه كرد!
يك يوگيست به او گفت : اين چاله و همچنين دردت فقط در ذهن تو هستند در واقعيت وجود ندارند!!!
يك پزشك براي او دو قرص آسپرين پايين انداخت!
يك پرستار كنار چاله ايستاد و با او گريه كرد!
يك روانشناس او را تحريك كرد تا دلايلي را كه پدر و مادرش او را آماده افتادن به داخل چاله كرده بودند پيدا كند!
يك تقويت كننده فكر او را نصيحت كرد كه : خواستن توانستن است!
يك فرد خوشبين به او گفت : ممكن بود يكي از پاهات رو بشكني!!!
سپس فرد بيسوادي گذشت و دست او را گرفت و او را از چاله بيرون آورد...!
يك روحاني او را ديد و گفت :حتما گناهي انجام داده اي!
يك دانشمند عمق چاله و رطوبت خاك آن را اندازه گرفت!
يك روزنامه نگار در مورد دردهايش با او مصاحبه كرد!
يك يوگيست به او گفت : اين چاله و همچنين دردت فقط در ذهن تو هستند در واقعيت وجود ندارند!!!
يك پزشك براي او دو قرص آسپرين پايين انداخت!
يك پرستار كنار چاله ايستاد و با او گريه كرد!
يك روانشناس او را تحريك كرد تا دلايلي را كه پدر و مادرش او را آماده افتادن به داخل چاله كرده بودند پيدا كند!
يك تقويت كننده فكر او را نصيحت كرد كه : خواستن توانستن است!
يك فرد خوشبين به او گفت : ممكن بود يكي از پاهات رو بشكني!!!
سپس فرد بيسوادي گذشت و دست او را گرفت و او را از چاله بيرون آورد...!
- پست: 1378
- تاریخ عضویت: سهشنبه ۶ فروردین ۱۳۸۷, ۱۲:۱۰ ب.ظ
- محل اقامت: شهرکرد
- سپاسهای ارسالی: 4214 بار
- سپاسهای دریافتی: 8330 بار
Re: داستانک (داستانهای کوتاه)
نگاهمون به نقطه ضعف آدما
یکی از استاد های دانشگاه تعریف می کرد...
چندين سال قبل براي تحصيل در دانشگاه سانتا کلارا کالیفرنیا، وارد ايالات متحده شده بودم
سه چهار ماه از شروع سال تحصيلي گذشته بود كه يك كار گروهي براي دانشجويان تعيين شد كه در گروه هاي پنج شش نفري با برنامه زماني مشخصي بايد انجام ميشد.
دقيقا يادمه از دختر آمريكايي كه درست توي نيمكت بغليم مينشست و اسمش كاترينا بود پرسيدم كه براي اين كار گروهي تصميمش چيه؟
گفت اول بايد برنامه زماني رو ببينه، ظاهرا برنامه دست يكي از دانشجوها به اسم فيليپ بود.
پرسيدم فيليپ رو ميشناسي؟
كاترينا گفت آره، همون پسري كه موهاي بلوند قشنگي داره و رديف جلو ميشينه!
گفتم نميدونم كيو ميگي!
گفت همون پسر خوش تيپ كه معمولا پيراهن و شلوار روشن شيكي تنش ميكنه!
گفتم نميدونم منظورت كيه؟
گفت همون پسري كه كيف وكفشش هميشه ست هست باهم!
بازم نفهميدم منظورش كي بود!
اونجا بود كه كاترينا تون صداشو يكم پايين آورد و گفت فيليپ ديگه، همون پسر مهربوني كه روي ويلچير ميشينه...
اين بار دقيقا فهميدم كيو ميگه ولي به طرز غير قابل باوري رفتم تو فكر،
آدم چقدر بايد نگاهش به اطراف مثبت باشه كه بتونه از ويژگي هاي منفي و نقص ها چشم پوشي كنه...
چقدر خوبه مثبت ديدن...
يك لحظه خودمو جاي كاترينا گذاشتم ، اگر از من در مورد فيليپ ميپرسيدن و فيليپو ميشناختم، چي ميگفتم؟
حتما سريع ميگفتم همون معلوله ديگه!!
وقتي نگاه كاترينا رو با ديد خودم مقايسه كردم خيلي خجالت كشيدم...
شما چي فكر ميكنيد؟
چقد عالي ميشه اگه ويژگي هاي مثبت افراد رو بيشتر ببينيم و بتونيم از نقص هاشون چشم پوشي كنيم
یکی از استاد های دانشگاه تعریف می کرد...
چندين سال قبل براي تحصيل در دانشگاه سانتا کلارا کالیفرنیا، وارد ايالات متحده شده بودم
سه چهار ماه از شروع سال تحصيلي گذشته بود كه يك كار گروهي براي دانشجويان تعيين شد كه در گروه هاي پنج شش نفري با برنامه زماني مشخصي بايد انجام ميشد.
دقيقا يادمه از دختر آمريكايي كه درست توي نيمكت بغليم مينشست و اسمش كاترينا بود پرسيدم كه براي اين كار گروهي تصميمش چيه؟
گفت اول بايد برنامه زماني رو ببينه، ظاهرا برنامه دست يكي از دانشجوها به اسم فيليپ بود.
پرسيدم فيليپ رو ميشناسي؟
كاترينا گفت آره، همون پسري كه موهاي بلوند قشنگي داره و رديف جلو ميشينه!
گفتم نميدونم كيو ميگي!
گفت همون پسر خوش تيپ كه معمولا پيراهن و شلوار روشن شيكي تنش ميكنه!
گفتم نميدونم منظورت كيه؟
گفت همون پسري كه كيف وكفشش هميشه ست هست باهم!
بازم نفهميدم منظورش كي بود!
اونجا بود كه كاترينا تون صداشو يكم پايين آورد و گفت فيليپ ديگه، همون پسر مهربوني كه روي ويلچير ميشينه...
اين بار دقيقا فهميدم كيو ميگه ولي به طرز غير قابل باوري رفتم تو فكر،
آدم چقدر بايد نگاهش به اطراف مثبت باشه كه بتونه از ويژگي هاي منفي و نقص ها چشم پوشي كنه...
چقدر خوبه مثبت ديدن...
يك لحظه خودمو جاي كاترينا گذاشتم ، اگر از من در مورد فيليپ ميپرسيدن و فيليپو ميشناختم، چي ميگفتم؟
حتما سريع ميگفتم همون معلوله ديگه!!
وقتي نگاه كاترينا رو با ديد خودم مقايسه كردم خيلي خجالت كشيدم...
شما چي فكر ميكنيد؟
چقد عالي ميشه اگه ويژگي هاي مثبت افراد رو بيشتر ببينيم و بتونيم از نقص هاشون چشم پوشي كنيم
زنده بودن حرکتی افقی است از گهواره تا گور و زندگی کردن حرکتی عمودی است از زمین تا آسمان
[FONT=Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma][HIGHLIGHT=#fef8e0]انسان ها دو دسته اند: آن هایی که بیدارند در تاریکی و آن هایی که خوابند در
[FONT=Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma][HIGHLIGHT=#fef8e0]انسان ها دو دسته اند: آن هایی که بیدارند در تاریکی و آن هایی که خوابند در
- پست: 1378
- تاریخ عضویت: سهشنبه ۶ فروردین ۱۳۸۷, ۱۲:۱۰ ب.ظ
- محل اقامت: شهرکرد
- سپاسهای ارسالی: 4214 بار
- سپاسهای دریافتی: 8330 بار
Re: داستانک (داستانهای کوتاه)
منم قورباغه رو ترجیح میدم
روزی یک مهندس در حال عبور از یک جاده بود که یک قورباغه او را صدا کرد و گفت : اگر مرا ببوسی، من به پرنسس زیبایی تبدیل خواهم شد!
او خم شد، قورباغه را بلند کرد و در جیبش گذاشت.
قورباغه دوباره صدا کرد و گفت : اگر مرا ببوسی و به پرنسس زیبایی تبدیل کنی، برای یک هفته پیش تو خواهم ماند! مهندس، قورباغه را از جیبش در آورد، لبخندی به او زد و دوباره او را در جیبش گذاشت.
قورباغه این بار گریه کرد و گفت : اگر مرا ببوسی و به پرنسس زیبایی تبدیل کنی، برای یک هفته پیش تو خواهم ماند! این بار نیزمهندس، قورباغه را از جیبش در آورد، لبخندی به او زد و دوباره او را در جیبش گذاشت.
سرانجام قورباغه پرسید : موضوع چیست؟ من به تو گفتم من یک پرنسس زیبا هستم، که با تو برای یک هفته خواهم ماند. چرا مرا نمی بوسی؟ مهندس گفت : نگاه کن! من یک مهندسم! من برای یک دوست دختر وقتی ندارم! اما یک قورباغه سخنگو واقعاً برایم جالب است!
روزی یک مهندس در حال عبور از یک جاده بود که یک قورباغه او را صدا کرد و گفت : اگر مرا ببوسی، من به پرنسس زیبایی تبدیل خواهم شد!
او خم شد، قورباغه را بلند کرد و در جیبش گذاشت.
قورباغه دوباره صدا کرد و گفت : اگر مرا ببوسی و به پرنسس زیبایی تبدیل کنی، برای یک هفته پیش تو خواهم ماند! مهندس، قورباغه را از جیبش در آورد، لبخندی به او زد و دوباره او را در جیبش گذاشت.
قورباغه این بار گریه کرد و گفت : اگر مرا ببوسی و به پرنسس زیبایی تبدیل کنی، برای یک هفته پیش تو خواهم ماند! این بار نیزمهندس، قورباغه را از جیبش در آورد، لبخندی به او زد و دوباره او را در جیبش گذاشت.
سرانجام قورباغه پرسید : موضوع چیست؟ من به تو گفتم من یک پرنسس زیبا هستم، که با تو برای یک هفته خواهم ماند. چرا مرا نمی بوسی؟ مهندس گفت : نگاه کن! من یک مهندسم! من برای یک دوست دختر وقتی ندارم! اما یک قورباغه سخنگو واقعاً برایم جالب است!
زنده بودن حرکتی افقی است از گهواره تا گور و زندگی کردن حرکتی عمودی است از زمین تا آسمان
[FONT=Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma][HIGHLIGHT=#fef8e0]انسان ها دو دسته اند: آن هایی که بیدارند در تاریکی و آن هایی که خوابند در
[FONT=Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma][HIGHLIGHT=#fef8e0]انسان ها دو دسته اند: آن هایی که بیدارند در تاریکی و آن هایی که خوابند در
- پست: 1378
- تاریخ عضویت: سهشنبه ۶ فروردین ۱۳۸۷, ۱۲:۱۰ ب.ظ
- محل اقامت: شهرکرد
- سپاسهای ارسالی: 4214 بار
- سپاسهای دریافتی: 8330 بار
Re: داستانک (داستانهای کوتاه)
شوهر دوست داشتنی
زن پاشو محکمتر روی گاز فشار داد ، باید خودشو سریع میرسوند...... نه!!!
صدای برخورد ماشین با سپر گلگیر روبرویی....
ماشین کاملا نو بود و چند روز بیشتر نبود که اونو تحویل گرفته بودند.
چطوری باید جریان تصادف و به شوهرش توضیح میداد.... خدایا!!!
باید مدارکش رو حاضر میکرد.
در حالی که از یه پاکت قهوه ای رنگ بزرگ مدارکش رو بیرون میکشید
تکه کاغذی از توی اون زمین افتاد که روی اون با خطی کلفت و شتاب زده نوشته شده بود:
.
.
عزیزم در صورت تصادف یادت باشه، که من تو رو دوست دارم نه ماشین رو!
زن اروم گرفت و با لبخندی از ماشین پیاده شد.
وقتی پیرهنمون با اتو میسوزه ، قشنگترین ظرف کریستالمون میشکنه، دیوارهای خونه خط خطی میشه
یادتون باشه هیچکدوم ارزش شکستن دلی رو نداره!
زن پاشو محکمتر روی گاز فشار داد ، باید خودشو سریع میرسوند...... نه!!!
صدای برخورد ماشین با سپر گلگیر روبرویی....
ماشین کاملا نو بود و چند روز بیشتر نبود که اونو تحویل گرفته بودند.
چطوری باید جریان تصادف و به شوهرش توضیح میداد.... خدایا!!!
باید مدارکش رو حاضر میکرد.
در حالی که از یه پاکت قهوه ای رنگ بزرگ مدارکش رو بیرون میکشید
تکه کاغذی از توی اون زمین افتاد که روی اون با خطی کلفت و شتاب زده نوشته شده بود:
.
.
عزیزم در صورت تصادف یادت باشه، که من تو رو دوست دارم نه ماشین رو!
زن اروم گرفت و با لبخندی از ماشین پیاده شد.
وقتی پیرهنمون با اتو میسوزه ، قشنگترین ظرف کریستالمون میشکنه، دیوارهای خونه خط خطی میشه
یادتون باشه هیچکدوم ارزش شکستن دلی رو نداره!
زنده بودن حرکتی افقی است از گهواره تا گور و زندگی کردن حرکتی عمودی است از زمین تا آسمان
[FONT=Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma][HIGHLIGHT=#fef8e0]انسان ها دو دسته اند: آن هایی که بیدارند در تاریکی و آن هایی که خوابند در
[FONT=Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma][HIGHLIGHT=#fef8e0]انسان ها دو دسته اند: آن هایی که بیدارند در تاریکی و آن هایی که خوابند در
- پست: 1378
- تاریخ عضویت: سهشنبه ۶ فروردین ۱۳۸۷, ۱۲:۱۰ ب.ظ
- محل اقامت: شهرکرد
- سپاسهای ارسالی: 4214 بار
- سپاسهای دریافتی: 8330 بار
Re: داستانک (داستانهای کوتاه)
بوق سگ :
یکی از از اصطلاحاتی ست که تقریباً دیگر کسی ریشه و منشاء آن را به یاد ندارد. بوق سگ از اصطلاحات بازاری است و منظور از بکاربری آن، تا دیر وقت کار کردن میباشد. مثلاً گفته میشود:« تا بوق سگ کار میکنم و فلان و بهمان» یا « بچه که نباید تا بوق سگ بیرون از خونه باشه که…!» در همه این جملات بوق سگ دلالت بر مفهوم دیر وقتی و زمان طولانی از حد بیرون دارد.
و اما ریشه آن: میدانید که بازار در ایران از جایگاه خاصی برخوردار بوده و هست . بازارهای ایرانی که خاص فرهنگ ایران است معمولاً شامل دو محور اصلی عمود بر هم بود که در وسط بهم رسیده و «چهارسوق» اصلی یا بزرگ را میساختند. بازار بسته به بزرگی و کوچکی اش و تعداد بازاریانِ شاغل در آن میتوانست چندین چهارسوق فرعی و کوچک نیز داشته باشد.
اما ورودی و خروجی این بازارها منحصراً از دو سر محورهای اصلی بود. با این تعریف بازارهای سنتی ایرانی دارای چهار مدخل میشود که در دو انتهای دو محور اصلی واقع بوده که با درهای بزرگ چوبی بسته میشد.
حفاظت از این بازارها البته کاری مهم و درخور توجه بود. اگرچه هر حجره با دری چوبی بسته میشد، اما این درها از امنیت مطلوبی برخوردار نبوده و به راحتی میتوانستند شکسته شوند. از این رو امنیت بازار وابسته به درهای اصلی و نگهبان بازار بود. این نگهبانان از سر شب (دم اذان مغرب) تا دم صبح (بعد از اذان صبح) موظف به پاسداری از بازار بوده و مرتباً در طول بازار در حال گشت زنی بودند.
اما از آنجا که بازار بزرگ و امکان بازبینی همه جای آن غیرممکن بود، نگهبانان، سگانی درنده و گیرنده داشتند که به «سگ بازاری» موسوم بودند. این سگان غیر از مربی خود هر جنبدهای را مورد هجمه قرار داده و پاچه میگرفتند. از این رو با نزدیک شدند مغرب و بسته شدن درهای بازار و طبعاً رها شدن سگاهای بازاری، نگهبانان در بوقی بزرگ که از شاخ قوچ ساخته میشد و صدایی پرطنین و گسترده داشت میدمیدند که یعنی در حال باز کردن سگان و رها کردنشان در بازار هستیم. زودتر حجره ها را تعطیل کرده و از بازار خارج شوید. به این بوق که سه بار با فاصله زمانی مشخصی نواخته میشود «بوق سگ» میگفتند. این بود که مشتری آخر شب نیز حونش پای خودش بود!یعنی با شنیدن بوق سگ از بازار خارج نشده و حالا هر آن ممکن است مورد هجوم سگان درنده بازاری قرار بگیرد.
حال هرگاه کسی تا دیروقت به کار مشغول باشد و یا دیر به خانه برگردد میگویند تا بوق سگ کار کرده یا بیرون از خانه بوده است. همچنین افرادی را که زود عصبی شده و پیش از پرس و جو و کشف حقیقت به پرخاش میپردازند را سگ بازاری میگویند که قدرت تشخیص دزد از بازاری را نداشته و بی علت پاچه افراد را میگیرفت.
یکی از از اصطلاحاتی ست که تقریباً دیگر کسی ریشه و منشاء آن را به یاد ندارد. بوق سگ از اصطلاحات بازاری است و منظور از بکاربری آن، تا دیر وقت کار کردن میباشد. مثلاً گفته میشود:« تا بوق سگ کار میکنم و فلان و بهمان» یا « بچه که نباید تا بوق سگ بیرون از خونه باشه که…!» در همه این جملات بوق سگ دلالت بر مفهوم دیر وقتی و زمان طولانی از حد بیرون دارد.
و اما ریشه آن: میدانید که بازار در ایران از جایگاه خاصی برخوردار بوده و هست . بازارهای ایرانی که خاص فرهنگ ایران است معمولاً شامل دو محور اصلی عمود بر هم بود که در وسط بهم رسیده و «چهارسوق» اصلی یا بزرگ را میساختند. بازار بسته به بزرگی و کوچکی اش و تعداد بازاریانِ شاغل در آن میتوانست چندین چهارسوق فرعی و کوچک نیز داشته باشد.
اما ورودی و خروجی این بازارها منحصراً از دو سر محورهای اصلی بود. با این تعریف بازارهای سنتی ایرانی دارای چهار مدخل میشود که در دو انتهای دو محور اصلی واقع بوده که با درهای بزرگ چوبی بسته میشد.
حفاظت از این بازارها البته کاری مهم و درخور توجه بود. اگرچه هر حجره با دری چوبی بسته میشد، اما این درها از امنیت مطلوبی برخوردار نبوده و به راحتی میتوانستند شکسته شوند. از این رو امنیت بازار وابسته به درهای اصلی و نگهبان بازار بود. این نگهبانان از سر شب (دم اذان مغرب) تا دم صبح (بعد از اذان صبح) موظف به پاسداری از بازار بوده و مرتباً در طول بازار در حال گشت زنی بودند.
اما از آنجا که بازار بزرگ و امکان بازبینی همه جای آن غیرممکن بود، نگهبانان، سگانی درنده و گیرنده داشتند که به «سگ بازاری» موسوم بودند. این سگان غیر از مربی خود هر جنبدهای را مورد هجمه قرار داده و پاچه میگرفتند. از این رو با نزدیک شدند مغرب و بسته شدن درهای بازار و طبعاً رها شدن سگاهای بازاری، نگهبانان در بوقی بزرگ که از شاخ قوچ ساخته میشد و صدایی پرطنین و گسترده داشت میدمیدند که یعنی در حال باز کردن سگان و رها کردنشان در بازار هستیم. زودتر حجره ها را تعطیل کرده و از بازار خارج شوید. به این بوق که سه بار با فاصله زمانی مشخصی نواخته میشود «بوق سگ» میگفتند. این بود که مشتری آخر شب نیز حونش پای خودش بود!یعنی با شنیدن بوق سگ از بازار خارج نشده و حالا هر آن ممکن است مورد هجوم سگان درنده بازاری قرار بگیرد.
حال هرگاه کسی تا دیروقت به کار مشغول باشد و یا دیر به خانه برگردد میگویند تا بوق سگ کار کرده یا بیرون از خانه بوده است. همچنین افرادی را که زود عصبی شده و پیش از پرس و جو و کشف حقیقت به پرخاش میپردازند را سگ بازاری میگویند که قدرت تشخیص دزد از بازاری را نداشته و بی علت پاچه افراد را میگیرفت.
زنده بودن حرکتی افقی است از گهواره تا گور و زندگی کردن حرکتی عمودی است از زمین تا آسمان
[FONT=Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma][HIGHLIGHT=#fef8e0]انسان ها دو دسته اند: آن هایی که بیدارند در تاریکی و آن هایی که خوابند در
[FONT=Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma][HIGHLIGHT=#fef8e0]انسان ها دو دسته اند: آن هایی که بیدارند در تاریکی و آن هایی که خوابند در
- پست: 1378
- تاریخ عضویت: سهشنبه ۶ فروردین ۱۳۸۷, ۱۲:۱۰ ب.ظ
- محل اقامت: شهرکرد
- سپاسهای ارسالی: 4214 بار
- سپاسهای دریافتی: 8330 بار
Re: داستانک (داستانهای کوتاه)
خانواده فقیر
از همان روز اولی که به کلاس رفتم و دانشجوها پیش پام بلند شدند همین که نگاهم به او افتاد ازش بدم اومد.
همین طور بی دلیل دشمنش شدم البته بی دلیل که نبود، دلیلش رو فقط خودم میدونستم و به هیچکس هم نگفتم.
جرات نداشتم که بگویم اما حقیقت این بود که با دیدن "جسی" که پیدا بود دختر یه خانواده فقیره، دوران سخت کودکی خودم که مانند او فرزند یک خانواده فقیر بودم یادم می آمد.
آن روزها را با کمک بعضی ها هر طور که بود گذراندم و درسم رو ادامه دادم تا امروز که استاد دانشگاه بودم...
اما چون دوست داشتم گذشته ام رو فراموش کنم هر چیزی که آن ایام را تداعی میکرد از سر راه کنار میزدم.
.
.
درست مثل جسی که بالاخره یک بهانه از او گرفتم و چقدر خجالت کشیدم آن روز که مادر پیر جسی به دانشگاه آمده بود تا رضایت مرا برای باز گرداندن دخترش به دانشگاه بگیرد.
اری خجالت کشیدم چون مادر جسی همان فراش مدرسه ام بود که هر روز(چون میدونست من با شکم گرسنه به مدرسه می آیم) وقت ظهر از غذای خودش شکم مرا سیر میکرد.
از همان روز اولی که به کلاس رفتم و دانشجوها پیش پام بلند شدند همین که نگاهم به او افتاد ازش بدم اومد.
همین طور بی دلیل دشمنش شدم البته بی دلیل که نبود، دلیلش رو فقط خودم میدونستم و به هیچکس هم نگفتم.
جرات نداشتم که بگویم اما حقیقت این بود که با دیدن "جسی" که پیدا بود دختر یه خانواده فقیره، دوران سخت کودکی خودم که مانند او فرزند یک خانواده فقیر بودم یادم می آمد.
آن روزها را با کمک بعضی ها هر طور که بود گذراندم و درسم رو ادامه دادم تا امروز که استاد دانشگاه بودم...
اما چون دوست داشتم گذشته ام رو فراموش کنم هر چیزی که آن ایام را تداعی میکرد از سر راه کنار میزدم.
.
.
درست مثل جسی که بالاخره یک بهانه از او گرفتم و چقدر خجالت کشیدم آن روز که مادر پیر جسی به دانشگاه آمده بود تا رضایت مرا برای باز گرداندن دخترش به دانشگاه بگیرد.
اری خجالت کشیدم چون مادر جسی همان فراش مدرسه ام بود که هر روز(چون میدونست من با شکم گرسنه به مدرسه می آیم) وقت ظهر از غذای خودش شکم مرا سیر میکرد.
زنده بودن حرکتی افقی است از گهواره تا گور و زندگی کردن حرکتی عمودی است از زمین تا آسمان
[FONT=Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma][HIGHLIGHT=#fef8e0]انسان ها دو دسته اند: آن هایی که بیدارند در تاریکی و آن هایی که خوابند در
[FONT=Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma][HIGHLIGHT=#fef8e0]انسان ها دو دسته اند: آن هایی که بیدارند در تاریکی و آن هایی که خوابند در
- پست: 1378
- تاریخ عضویت: سهشنبه ۶ فروردین ۱۳۸۷, ۱۲:۱۰ ب.ظ
- محل اقامت: شهرکرد
- سپاسهای ارسالی: 4214 بار
- سپاسهای دریافتی: 8330 بار
Re: داستانک (داستانهای کوتاه)
داستان کوتاه صدای دلنشین مادر
دیشب خواب پریشونی دیده بودم. داشتم دنبال کتاب تعبیر خواب میگشتم
که مامان صدا زد امیر جان مامان بپر سه تا سنگک بگیر.
اصلا حوصله نداشتم گفتم من که پریروز نون گرفتم. مامان گفت خوب دیروز مهمون داشتیم زود تموم شد. الان هیچی نون نداریم. گفتم چرا سنگگ، مگه لواشی چه عیبی داره؟ مامان گفت میدونی که بابا نون لواش دوست نداره.
گفتم صف سنگگ شلوغه. اگه نون میخواهید لواش میخرم. مامان اصرار کرد سنگک بخر، قبول نکردم. مامان عصبانی شد و گفت بس کن تنبلی نکن مامان حالا نیم ساعت بیشتر تو صف وایسا، این حرف خیلی عصبانیم کرد. آخه همین یه ساعت پیش حیاط رو شستم. دیروز هم کلی برای خرید بیرون از خونه علاف شده بودم. داد زدم من اصلا نونوایی نمیرم. هر کاری میخوای بکن!
داشتم فکر میکردم خواهرم بدون این که کار کنه توی خونه عزیز و محترمه اما من که این همه کمک میکنم باز هم باید این حرف و کنایهها رو بشنوم. دیگه به هیچ قیمتی حاضر نبودم برم نونوایی.
حالا مامان مجبور میشه به جای نون برنج درسته کنه. این طوری بهترم هست. با خودم فکر کردم وقتی مامان دوباره بیاد سراغم به کلی میافتم رو دنده لج و اصلا قبول نمیکنم.
اما یک دفعه صدای در خونه رو شنیدم. اصلا انتظارش رو نداشتم که مامان خودش بره نونوایی. آخه از صبح ده کیلو سبزی پاک کرده بود و خیلی کارهای خونه خستهاش کرده بود. اصلا حقش نبود بعد از این همه کار حالا بره نونوایی. راستش پشیمون شدم. کاش اصلا با مامان جر و بحث نکرده بودم و خودم رفته بودم. هنوز هم فرصت بود که برم و توی راه پول رو ازش بگیرم و خودم برم نونوایی اما غرورم قبول نمیکرد.
سعی کردم خودم رو بزنم به بیخیالی و مشغول کارهای خودم بشم اما بدجوری اعصبابم خورد بود. یک ساعت گذشت و از مامان خبری نشد. به موبایلش زنگ زدم صدای زنگش از تو آشپزخونه شنیده شد.
مامان مثل همیشه موبایلش رو جا گذاشته بود. دیر کردن مامان اعصابمو بیشتر خورد میکرد. نیم ساعت بعد خواهرم از مدرسه رسید و گفت: تو راه که میاومدم تصادف شده بود. مردم میگفتند به یه خانم ماشین زده. خیابون خیلی شلوغ بود. فکر کنم خانمه کارش تموم شده بود.
گفتم نفهمیدی کی بود؟
گفت من اصلا جلو نرفتم.
دیگه خیلی نگران شدم. یاد خواب دیشبم افتادم. فکرم تا کجاها رفت. سریع لباسامو پوشیدم و راه افتادم دنبال مامان. رفتم تا نونوایی سنگکی نزدیک خونه اما مامان اونجا نبود.
یه نونوایی سنگکی دیگه هم سراغ داشتم اما تا اونجا یک ساعت راه بود و بعید بود مامان اونجا رفته باشه هر طوری بود تا اونجا رفتم، وقتی رسیدم، نونوایی تعطیل بود. تازه یادم افتاد که اول برجها این نونوایی تعطیله. دلم نمیخواست قبول کنم تصادفی که خواهرم میگفت به مامان ربط داره. اما انگار چارهای نبود. به خونه برگشتم تا از خواهرم محل تصادف رو دقیقتر بپرسم.
دیگه دل تو دلم نبود. با یک عالمه غصه و نگرانی توی راه به مهربونیها و فداکاریهای مامانم فکر میکردم و از شدت حسرت که چرا به حرفش گوش نکردم میسوختم. هزار بار با خودم قرار گذاشتم که دیگه این اشتباه رو تکرار نکنم و همیشه به حرف مامانم گوش بدم وقتی رسیدم خونه انگشتم رو گذاشتم روی زنگ و با تمام نگرانی که داشتم یک زنگ کشدار زدم. منتظر بودم خواهرم در رو باز کنه اما صدای مامانم رو شنیدم که داد زد بلد نیستی درست زنگ بزنی …..؟
تازه متوجه شدم صدای مامانم چقدر قشنگه
یه نقس عمیق کشیدم و گفتم الهی شکر
و با خودم گفتم قولهایی که به خودت دادی یادت نره
دیشب خواب پریشونی دیده بودم. داشتم دنبال کتاب تعبیر خواب میگشتم
که مامان صدا زد امیر جان مامان بپر سه تا سنگک بگیر.
اصلا حوصله نداشتم گفتم من که پریروز نون گرفتم. مامان گفت خوب دیروز مهمون داشتیم زود تموم شد. الان هیچی نون نداریم. گفتم چرا سنگگ، مگه لواشی چه عیبی داره؟ مامان گفت میدونی که بابا نون لواش دوست نداره.
گفتم صف سنگگ شلوغه. اگه نون میخواهید لواش میخرم. مامان اصرار کرد سنگک بخر، قبول نکردم. مامان عصبانی شد و گفت بس کن تنبلی نکن مامان حالا نیم ساعت بیشتر تو صف وایسا، این حرف خیلی عصبانیم کرد. آخه همین یه ساعت پیش حیاط رو شستم. دیروز هم کلی برای خرید بیرون از خونه علاف شده بودم. داد زدم من اصلا نونوایی نمیرم. هر کاری میخوای بکن!
داشتم فکر میکردم خواهرم بدون این که کار کنه توی خونه عزیز و محترمه اما من که این همه کمک میکنم باز هم باید این حرف و کنایهها رو بشنوم. دیگه به هیچ قیمتی حاضر نبودم برم نونوایی.
حالا مامان مجبور میشه به جای نون برنج درسته کنه. این طوری بهترم هست. با خودم فکر کردم وقتی مامان دوباره بیاد سراغم به کلی میافتم رو دنده لج و اصلا قبول نمیکنم.
اما یک دفعه صدای در خونه رو شنیدم. اصلا انتظارش رو نداشتم که مامان خودش بره نونوایی. آخه از صبح ده کیلو سبزی پاک کرده بود و خیلی کارهای خونه خستهاش کرده بود. اصلا حقش نبود بعد از این همه کار حالا بره نونوایی. راستش پشیمون شدم. کاش اصلا با مامان جر و بحث نکرده بودم و خودم رفته بودم. هنوز هم فرصت بود که برم و توی راه پول رو ازش بگیرم و خودم برم نونوایی اما غرورم قبول نمیکرد.
سعی کردم خودم رو بزنم به بیخیالی و مشغول کارهای خودم بشم اما بدجوری اعصبابم خورد بود. یک ساعت گذشت و از مامان خبری نشد. به موبایلش زنگ زدم صدای زنگش از تو آشپزخونه شنیده شد.
مامان مثل همیشه موبایلش رو جا گذاشته بود. دیر کردن مامان اعصابمو بیشتر خورد میکرد. نیم ساعت بعد خواهرم از مدرسه رسید و گفت: تو راه که میاومدم تصادف شده بود. مردم میگفتند به یه خانم ماشین زده. خیابون خیلی شلوغ بود. فکر کنم خانمه کارش تموم شده بود.
گفتم نفهمیدی کی بود؟
گفت من اصلا جلو نرفتم.
دیگه خیلی نگران شدم. یاد خواب دیشبم افتادم. فکرم تا کجاها رفت. سریع لباسامو پوشیدم و راه افتادم دنبال مامان. رفتم تا نونوایی سنگکی نزدیک خونه اما مامان اونجا نبود.
یه نونوایی سنگکی دیگه هم سراغ داشتم اما تا اونجا یک ساعت راه بود و بعید بود مامان اونجا رفته باشه هر طوری بود تا اونجا رفتم، وقتی رسیدم، نونوایی تعطیل بود. تازه یادم افتاد که اول برجها این نونوایی تعطیله. دلم نمیخواست قبول کنم تصادفی که خواهرم میگفت به مامان ربط داره. اما انگار چارهای نبود. به خونه برگشتم تا از خواهرم محل تصادف رو دقیقتر بپرسم.
دیگه دل تو دلم نبود. با یک عالمه غصه و نگرانی توی راه به مهربونیها و فداکاریهای مامانم فکر میکردم و از شدت حسرت که چرا به حرفش گوش نکردم میسوختم. هزار بار با خودم قرار گذاشتم که دیگه این اشتباه رو تکرار نکنم و همیشه به حرف مامانم گوش بدم وقتی رسیدم خونه انگشتم رو گذاشتم روی زنگ و با تمام نگرانی که داشتم یک زنگ کشدار زدم. منتظر بودم خواهرم در رو باز کنه اما صدای مامانم رو شنیدم که داد زد بلد نیستی درست زنگ بزنی …..؟
تازه متوجه شدم صدای مامانم چقدر قشنگه
یه نقس عمیق کشیدم و گفتم الهی شکر
و با خودم گفتم قولهایی که به خودت دادی یادت نره
زنده بودن حرکتی افقی است از گهواره تا گور و زندگی کردن حرکتی عمودی است از زمین تا آسمان
[FONT=Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma][HIGHLIGHT=#fef8e0]انسان ها دو دسته اند: آن هایی که بیدارند در تاریکی و آن هایی که خوابند در
[FONT=Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma][HIGHLIGHT=#fef8e0]انسان ها دو دسته اند: آن هایی که بیدارند در تاریکی و آن هایی که خوابند در
- پست: 1378
- تاریخ عضویت: سهشنبه ۶ فروردین ۱۳۸۷, ۱۲:۱۰ ب.ظ
- محل اقامت: شهرکرد
- سپاسهای ارسالی: 4214 بار
- سپاسهای دریافتی: 8330 بار
Re: داستانک (داستانهای کوتاه)
تربیت اصفهانی
به اصفهان رفته بودم . کنار سی و سه پل نشسته بودم . نگاهم به دختر بچه سه یا چهار ساله افتاد که از پدر و مادرش اندکی فاصله گرفته بود و داشت مرا نگاه میکرد . بقدری چهره زیبا و بانمکی داشت که بی اختیار با دستم اشاره کردم به طرفم بیاید اما در حالتی از شک و ترس از جایش تکان نخورد . دو سه بار دیگر هم تکرار کردم اما نیامد .
به عادت همیشگی ، دستم را که خا لی بود مشت کردم و به سمتش گرفتم تا احساس کند چیزی برایش دارم . بلافاصله به سویم حـرکت کرد . در همین لحظه پدرش که گویا دورادور مواظبش بود بسرعت به سمت من آمد و یک شکلات را مخفیانه در مشتم قرار داد . بچه آمد و شکلات را گرفت . به پدرش گفتم من قصد اذیت او را نداشتم .
گفت میدانم و مطمئنم که میخواستی با او بازی کنی اما وقتی مشتت را باز میکردی او متوجه میشد که اعتمادش به تو بیهوده بوده است.
کار تو باعث میگردید که بچه ، دروغ را تجربه کند و دیگر تا آخر عمرش به کسی اعتماد نکند .
حال بیشتر ما چگونه عمل میکنیم . بابا میشینه تو خونه جلوی بچه کوچک به زنش میگه ، فلانی زنگ زد بگو من نیستم . مامانه به بچه میگه...
به اصفهان رفته بودم . کنار سی و سه پل نشسته بودم . نگاهم به دختر بچه سه یا چهار ساله افتاد که از پدر و مادرش اندکی فاصله گرفته بود و داشت مرا نگاه میکرد . بقدری چهره زیبا و بانمکی داشت که بی اختیار با دستم اشاره کردم به طرفم بیاید اما در حالتی از شک و ترس از جایش تکان نخورد . دو سه بار دیگر هم تکرار کردم اما نیامد .
به عادت همیشگی ، دستم را که خا لی بود مشت کردم و به سمتش گرفتم تا احساس کند چیزی برایش دارم . بلافاصله به سویم حـرکت کرد . در همین لحظه پدرش که گویا دورادور مواظبش بود بسرعت به سمت من آمد و یک شکلات را مخفیانه در مشتم قرار داد . بچه آمد و شکلات را گرفت . به پدرش گفتم من قصد اذیت او را نداشتم .
گفت میدانم و مطمئنم که میخواستی با او بازی کنی اما وقتی مشتت را باز میکردی او متوجه میشد که اعتمادش به تو بیهوده بوده است.
کار تو باعث میگردید که بچه ، دروغ را تجربه کند و دیگر تا آخر عمرش به کسی اعتماد نکند .
حال بیشتر ما چگونه عمل میکنیم . بابا میشینه تو خونه جلوی بچه کوچک به زنش میگه ، فلانی زنگ زد بگو من نیستم . مامانه به بچه میگه...
زنده بودن حرکتی افقی است از گهواره تا گور و زندگی کردن حرکتی عمودی است از زمین تا آسمان
[FONT=Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma][HIGHLIGHT=#fef8e0]انسان ها دو دسته اند: آن هایی که بیدارند در تاریکی و آن هایی که خوابند در
[FONT=Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma][HIGHLIGHT=#fef8e0]انسان ها دو دسته اند: آن هایی که بیدارند در تاریکی و آن هایی که خوابند در
- پست: 756
- تاریخ عضویت: پنجشنبه ۸ اسفند ۱۳۸۷, ۱:۲۱ ق.ظ
- سپاسهای ارسالی: 4048 بار
- سپاسهای دریافتی: 2811 بار
Re: داستانک (داستانهای کوتاه)
دوست عزیز FREE MAN,
خواستم به نحوی هر چند ناچیز, تشکری کرده باشم از اقای FREE MAN, و خواهش کنم این تاپیک رو بیشتر به روز کنند. معتاد این تاپیک شدم حقیقتا
راستی در مورد داستان اخری فکر نمیکنم بچه اعتماد 100 درصد به هر چیز داشته باشه, براش خوب باشه...
ولی خوب همیشه داخل داستانها نکته هایی برای اموختن هست
ممنون
خواستم به نحوی هر چند ناچیز, تشکری کرده باشم از اقای FREE MAN, و خواهش کنم این تاپیک رو بیشتر به روز کنند. معتاد این تاپیک شدم حقیقتا
راستی در مورد داستان اخری فکر نمیکنم بچه اعتماد 100 درصد به هر چیز داشته باشه, براش خوب باشه...
ولی خوب همیشه داخل داستانها نکته هایی برای اموختن هست
ممنون
- پست: 985
- تاریخ عضویت: شنبه ۲۶ اسفند ۱۳۹۱, ۶:۰۵ ب.ظ
- سپاسهای ارسالی: 4905 بار
- سپاسهای دریافتی: 6798 بار
Re: داستانک (داستانهای کوتاه)
پنج آدمخوار در يك شركت استخدام شدند.
هنگام مراسم خوشامدگويي رئيس شركت گفت: "شما همه جزو تيم ما هستيد. شما اينجا حقوق خوبي مي گيريد و ميتوانيد به غذاخوري شركت رفته و هر مقدار غذا كه دوست داشتيد بخوريد. بنابراين فكر كاركنان ديگر را از سر خود بيرون كنيد".
آدمخوارها قول دادند كه با كاركنان شركت كاري نداشته باشند.
چهار هفته بعد رئيس شركت به آنها سر زد و گفت: "مي دانم كه شما خيلي سخت كار ميكنيد. من از همه شما راضي هستم. اما يكي از نظافتچي هاي ما ناپديد شده است. كسي از شما ميداند كه چه اتفاقي براي او افتاده است؟"
آدمخوارها اظهار بي اطلاعي كردند.
بعد از اينكه رئيس شركت رفت، رهبر آدمخوارها از بقيه پرسيد:
" كدوم يك از شما نادونا اون نظافت چي رو خورده ؟"
يكي از آدمخوارها با اكراه دستش را بالا آورد. رهبر آدمخوارها گفت:
"اي احمق ! طي اين چهار هفته ما مديران، مسئولان و مديران پروژه ها را خورديم و هيچ كس چيزي نفهميد و حالا تو اون آقا را خوردي و رئيس متوجه شد! از اين به بعد لطفاً افرادي را كه كار ميكنند نخوريد"...
هنگام مراسم خوشامدگويي رئيس شركت گفت: "شما همه جزو تيم ما هستيد. شما اينجا حقوق خوبي مي گيريد و ميتوانيد به غذاخوري شركت رفته و هر مقدار غذا كه دوست داشتيد بخوريد. بنابراين فكر كاركنان ديگر را از سر خود بيرون كنيد".
آدمخوارها قول دادند كه با كاركنان شركت كاري نداشته باشند.
چهار هفته بعد رئيس شركت به آنها سر زد و گفت: "مي دانم كه شما خيلي سخت كار ميكنيد. من از همه شما راضي هستم. اما يكي از نظافتچي هاي ما ناپديد شده است. كسي از شما ميداند كه چه اتفاقي براي او افتاده است؟"
آدمخوارها اظهار بي اطلاعي كردند.
بعد از اينكه رئيس شركت رفت، رهبر آدمخوارها از بقيه پرسيد:
" كدوم يك از شما نادونا اون نظافت چي رو خورده ؟"
يكي از آدمخوارها با اكراه دستش را بالا آورد. رهبر آدمخوارها گفت:
"اي احمق ! طي اين چهار هفته ما مديران، مسئولان و مديران پروژه ها را خورديم و هيچ كس چيزي نفهميد و حالا تو اون آقا را خوردي و رئيس متوجه شد! از اين به بعد لطفاً افرادي را كه كار ميكنند نخوريد"...
- پست: 985
- تاریخ عضویت: شنبه ۲۶ اسفند ۱۳۹۱, ۶:۰۵ ب.ظ
- سپاسهای ارسالی: 4905 بار
- سپاسهای دریافتی: 6798 بار
Re: داستانک (داستانهای کوتاه)
روزي روزگاري پير مردي كه در مكزيك زندگي مي كرد براي پسرش كه چند ماه قبل از طريق غير قانوني وارد امريكا شده و توسط پليس فدرال دستگير و به زندان انداخته شده بود نامه اي بدين مضموم نوشت:
پسر عزيزم اميدوارم سالم و سلامت باشي مادرت برايت بسيار دل تنگي ميكند و همواره چشم به راه توست ، اگر از حا ل و روز ما جويا باشي بعد از خشك سالي پارسال كه بيشتر محصول مان نابود شد امسال هم اميد چنداني به كشت محصول جديد ندارم چون كه با رفتن تو در من ديگر رمقي براي شخم زدن زمين نمانده است بنابر اين فكر مي كنم امسال هم سال بسيار سختي خواهيم داشت مواظب خودت باش.- پدرت
چند روز پس از اين ، نامه اي از پسر رسيد. در نامه پس از احوال پرسي هاي متداول پسر چنين نوشت:
پدر عزيزم مجدانه از شما خواهش مي كنم به هيچ عنوان در غياب من زمين را شخم نزنيد زيرا كه من تعدادي اسلحه در زيرمزرعه پنهان كرده ام.لازم به ياد آوري است كه اين مسئله بايد پيش من و شما بماند چون بسيار محرمانه است.مادرم را مي بوسم.- پسر شما
دو روز بعد گروهي از ماموران FBI به مزرعه پيرمرد يورش برده و تمامي مزرعه را براي يافتن اسلحه ها زير و رو كردند.
فرداي آن روز پسر طي تلگرافي براي پدرش چنين نوشت :
اين تنها كاري بود كه از دست من براي شما برمي آمد!