داستانک (داستانهای کوتاه)

در اين بخش مي‌توانيد در مورد کليه موضوعات فرهنگي و ادبي به بحث و تبادل نظر بپردازيد

مدیر انجمن: شوراي نظارت

Captain II
Captain II
نمایه کاربر
پست: 985
تاریخ عضویت: شنبه ۲۶ اسفند ۱۳۹۱, ۶:۰۵ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 4905 بار
سپاس‌های دریافتی: 6798 بار

Re: داستانک (داستانهای کوتاه)

پست توسط mohammad area51 »

دور باطل

يك تاجر آمريكايي نزديك يك روستاي مكزيكي ايستاده بود. در همان موقع يك قايق كوچك ماهيگيري رد شد كه داخلش چند تا ماهي بود.

از ماهيگير پرسيد: چقدر طول كشيد تا اين چند تا ماهي رو گرفتي؟
ماهيگير: مدت خيلي كمي.
تاجر: پس چرا بيشتر صبر نكردي تا بيشتر ماهي گيرت بياد؟
ماهيگير: چون همين تعداد براي سير كردن خانواده ام كافي است.
تاجر: اما بقيه وقتت را چي كار مي كني؟

ماهيگير: تا ديروقت مي خوابم، يك كم ماهيگيري مي كنم، با بچه ها بازي مي كنم بعد مي رم توي دهكده و با دوستانم شروع مي كنيم به گيتار زدن. خلاصه مشغوليم به اين نوع زندگي.
تاجر: من تو هاروارد تجارت خوندم، پس مي تونم كمكت كنم. تو بايد بيشتر ماهيگيري كني. آن وقت مي توني با پولش قايق بزرگتري بخري و بعد چند تا قايق ديگر اضافه كني، آنوقت يك عالمه قايق براي ماهيگيري داري.

ماهيگير: خوب، بعدش چي؟
تاجر: به جاي اينكه ماهي ها رو به واسطه بفروشي اونارو مستقيماً به مشتري ها مي دي و براي خودت كار و باردرست وحسابي دست و پا مي كني... بعدش كارخونه راه ميندازي و به توليداتش نظارت مي كني...
اين دهكده كوچيك رو هم ترك مي كني و مي ري مكزيكوسيتي! بعد از اون هم لس آنجلس! و از اونجا هم نيويورك... اونجاست كه دست به كارهاي مهم تري مي زني...

ماهيگير: اين كار چقدر طول مي كشه؟
تاجر: پانزده تا بيست سال!
ماهيگير: اما بعدش چي آقا؟
تاجر: بهترين قسمت همينه.
در يك موقعيت مناسب كه گيرت اومد مي ري و سهام شركتت رو به قيمت خيلي بالا مي فروشي . با اين كار ميليون ها دلار گيرت مي ياد.

ماهيگير: ميليون ها دلار! خوب، بعدش چي؟
تاجر: اونوقت بازنشسته مي شي! مي ري توي يك دهكده ساحلي كوچيك! جايي كه مي توني تا ديروقت بخوابي! يه كم ماهيگيري كني! با بچه هات بازي كني! بري دهكده و تا ديروقت با دوستات گيتار بزني و خوش بگذروني!
Captain II
Captain II
نمایه کاربر
پست: 985
تاریخ عضویت: شنبه ۲۶ اسفند ۱۳۹۱, ۶:۰۵ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 4905 بار
سپاس‌های دریافتی: 6798 بار

Re: داستانک (داستانهای کوتاه)

پست توسط mohammad area51 »

بخت بيدار

روزي روزگاري نه در زمان هاي دور كه در همين حوالي مردي زندگي مي كرد كه هميشه از زندگي خود گله مند بود و ادعا ميكرد " بخت با من يار نيست " و تا وقتي بخت من خواب است زندگي من بهتر نمي شود.
پير خردمندي وي را پند داد تا براي بيدار كردن بخت خود به فلان كشور نزد جادوگري توانا برود .
او رفت و رفت تا در جنگلي سرسبز به گرگي رسيد. گرگ پرسيد: " اي مرد كجا مي روي " ؟
مرد جواب داد: " مي روم نزد جادوگر تا برايم بختم را بيدار كند ، زيرا او جادوگري بس تواناست! "
گرگ گفت : " ميشود از او بپرسي كه چرا من هر روز گرفتار سر دردهاي وحشتناك مي شوم ؟ "
مرد قبول كرد و به راه خود ادامه داد.
او رفت و رفت تا به مزرعه اي رسيد وسيع كه دهقاناني بسيار در آن سخت كار مي كردند .
يكي از كشاورزها جلو آمد و گفت : " اي مرد كجا مي روي ؟ "
مرد جواب داد: " مي روم نزد جادوگر تا برايم بختم را بيدار كند ، زيرا او جادوگري بس تواناست! "
كشاورز گفت : " مي شود از او بپرسي كه چرا پدرم وصيت كرده است من اين زمين را از دست ندهم زيرا ثروتي بسيار در انتظارم خواهد بود، در صورتي كه در اين زمين هيچ گياهي رشد نمي كند و حاصل زحمات من بعد از پنج سال سرخوردگي و بدهكاري است ؟ "
مرد قبول كرد و به راه خود ادامه داد.
او رفت و رفت تا به شهري رسيد كه مردم آن همگي در هيئت نظاميان بودند و گويا هميشه آماده براي جنگ.
شاه آن شهر او را خواست و پرسيد : " اي مرد به كجا مي روي ؟ "
مرد جواب داد: " مي روم نزد جادوگر تا برايم بختم را بيدار كند ، زيرا او جادوگري بس تواناست! "
شاه گفت : " آيا مي شود از او بپرسي كه چرا من هميشه در وحشت دشمنان بسر مي برم و ترس از دست دادن تاج و تخت دارم ، با ثروت بسيار و سربازان شجاع تاكنون در هيچ جنگي پيروز نگرديده ام ؟ "
مرد قبول كرد و به راه خود ادامه داد.

پس از راهپيمايي بسيار بالاخره جادوگري را كه در پي اش راه ها پيموده بود را يافت و ماجراهاي سفر را برايش تعريف كرد.
جادوگر بر چهره مرد مدتي نگريست سپس رازها را با وي درميان گذاشت و گفت : " از امروز بخت تو بيدار شده است از آن لذت ببر! "
و مرد با بختي بيدار باز گشت...
...
به شاه شهر نظاميان گفت : " تو رازي داري كه وحشت برملا شدنش آزارت مي دهد، با مردم خود يك رنگ نبوده اي ، در هيچ جنگي شركت نمي كني ، از جنگيدن هيچ نمي داني ، زيرا تو يك زن هستي و چون مردم تو زنان را به پادشاهي نمي شناسند ، ترس از دست دادن قدرت تو را مي آزارد .
و اما چاره كار تو ازدواج است ، تو بايد با مردي ازدواج كني تا تو را غمخوار باشد و همراز ، مردي كه در جنگ ها فرماندهي كند و بر دشمنانت بدون احساس ترس بتازد "
شاه انديشيد و سپس گفت : " حالا كه تو راز مرا و نياز مرا دانستي با من ازدواج كن تا با هم كشوري آباد بسازيم ".
مرد خنده اي كرد و گفت : " بخت من تازه بيدار شده است ، نمي توانم خود را اسير تو نمايم ، من بايد بروم و بخت خود را بيازمايم ، مي خواهم ببينم چه چيز برايم جفت و جور كرده است! "
و رفت...
...
به دهقان گفت : " وصيت پدرت درست بوده است ، شما بايد در زير زمين بدنبال ثروت باشي نه بر روي آن ، در زير اين زمين گنجي نهفته است ، كه با وجود آن نه تنها تو كه خاندانت تا هفت پشت ثروتمند خواهند زيست " .
كشاورز گفت: " پس اگر چنين است تو را هم از اين گنج نصيبي است ، بيا باهم شريك شويم كه نصف اين گنج از آن تو مي باشد."
مرد خنده اي كرد و گفت : " بخت من تازه بيدار شده است ، نمي توانم خود را اسير گنج نمايم ، من بايد بروم و بخت خود را بيازمايم ، مي خواهم ببينم چه چيز برايم جفت و جور كرده است! "
و رفت...
...
سپس به گرگ رسيد و تمام ماجرا را برايش تعريف كرد و سپس گفت: " سردردهاي تو از يكنواختي خوراك است اگر بتواني مغز يك انسان كودن و تهي مغز را بخوري ديگر سر درد نخواهي داشت !! "
شما اگر جاي گرگ بوديد چكار مي كرديد ؟
گرگ هم همان كاري را كرد كه شما مي كرديد ، مرد بيدار بخت قصه ي ما را دريد و مغز او را خورد .
Captain I
Captain I
نمایه کاربر
پست: 1378
تاریخ عضویت: سه‌شنبه ۶ فروردین ۱۳۸۷, ۱۲:۱۰ ب.ظ
محل اقامت: شهرکرد
سپاس‌های ارسالی: 4214 بار
سپاس‌های دریافتی: 8330 بار

Re: داستانک (داستانهای کوتاه)

پست توسط FREE MAN »

یکم مثبت فکر کنید
پریشب با دوستم رفتیم پارک قدم بزنیم. دوستم تازه یه گوشی خریده بود. یه جا نشستیم و بعد ادامه دادیم به قدم زدن. موبایل رو از جیبم در آوردم که ساعت رو نگاه کنم یهو گفت: وای موبایلم رو رو صندلی جا گذاشتم. دوید به سمت جایی که بودیم ولی موبایل نبود. هی می گفت بردن دیگه تموم شد. با گوشی خودم زنگ زدم بهش دو سه بار زنگ زدیم کسی جواب نداد. گفت فایده نداره. گفتم چرا نمی گی طرف آدم ساده ایه نمی دونه چجوری جواب بده؟ اگه حرفه ای بود که اول سیم کارت رو در میاورد. بار چهارم یه پسری برداشت و گفت آره پیداش کردم گفتم ور دارم بالاخره صاحبش پیداش میشه گناه داره. قرار گذاشت باهامون یه جایی و رفتیم. زنگ زد که آره فلان گوشه خیابونم. دوستم اشتباه فهمید رفت یه جای دیگه بعد گفت نیستن دیدی؟ سر کاریم. بهش زنگ زد فهمید اون سمت دیگه منظورش بوده. رفتیم و دیدیم دو تا جوون تو یه پراید نقره ای بودن. گوشی رو برگردوند و هرچی گفتیم یه مژدگانی یا شامی لااقل مهمون تون کنیم قبول نکردن.

و تو تمام این مدت داشتم فکر می کردم که کاش این دوستم هم مثبت فکر میکرد و اینقدر همه رو بد نمی دید بالاخره همه آدمها که بد نمیشن !!!!
آخرین ويرايش توسط 1 on FREE MAN, ويرايش شده در 0.
زنده بودن حرکتی افقی است از گهواره تا گور و زندگی کردن حرکتی عمودی است از زمین تا آسمان
[FONT=Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma][HIGHLIGHT=#fef8e0]انسان ها دو دسته اند: آن هایی که بیدارند در تاریکی و آن هایی که خوابند در   
Captain I
Captain I
نمایه کاربر
پست: 1378
تاریخ عضویت: سه‌شنبه ۶ فروردین ۱۳۸۷, ۱۲:۱۰ ب.ظ
محل اقامت: شهرکرد
سپاس‌های ارسالی: 4214 بار
سپاس‌های دریافتی: 8330 بار

Re: داستانک (داستانهای کوتاه)

پست توسط FREE MAN »

سفر یک روحانی

کتاب گردش ایام میگوید: روزگاری که درقم طلبه بودم بعلت جوانی و خامی وبی ارتباطی با جامعه معتقد بودم که فقط کسی که درقم باشد و روحانی باشد انسان ارزشمندی است.

اما وقتی دردوره ای که دانشگاه تهران بودم با شخصیت های با فضیلت روبروشدم فهمیدم که در خارج از قم ودراشخاص غیرروحانی هم اشخاص ارزشمند وجود دارند اما باز شیعه بودن را شرط اصلی میدانستم. بعد با سفر به کشورهای عربی متوجه
شدم که بین سایر فرق اسلامی هم انسان ارزشمند یافت میشود.

پس از سفر به اروپا به این نکته واقف شدم که در بین سایر مردم موحد نیز انسان ارزشمند وجود دارد. پس از آن در سفر ژاپن حادثه ای برایم رخ داد که برایم معلوم شد به معنی حقیقی فضیلت و انسانیت زبان و مکان و نژاد ومذهب و رنگ نمیشناسد. زیرا در پایان سفرآمریکا و هنگ کنگ وارد ژاپن شدم, موقع بازیهای المپیک بود که در ژاپن برگزار میشد و برایشان من که با لباس روحانی بودم جالب بود و از من عکس و فیلم میگرفتند و...
برای غذا به رستوران بسیار بزرگ و شلوغی رفتم و بعد چندین ساعتبه جاهای دیگری رفتم ناگهان یادم امد که ساکم را که تمام زندگیم داخل آن بود را در آن رستوران جا گذاشته ام سراسیمه رفتم و با کمال ناباوری دیدم ساکم همانجا است و پیرمردی کنار آن نشسته است

اوگفت وقتی دیدم ساکت را فراموش کردی با این که وقت دندان پزشکی داشتم ماندم تا بر گردی و وقتی از او تشکر کردم
و گفتم خدا به شما اجر خواهد داد و او در جواب گفت: من به خدا اعتقاد ندارم من به انسانیت معتقدم
زنده بودن حرکتی افقی است از گهواره تا گور و زندگی کردن حرکتی عمودی است از زمین تا آسمان
[FONT=Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma][HIGHLIGHT=#fef8e0]انسان ها دو دسته اند: آن هایی که بیدارند در تاریکی و آن هایی که خوابند در   
Captain I
Captain I
نمایه کاربر
پست: 1378
تاریخ عضویت: سه‌شنبه ۶ فروردین ۱۳۸۷, ۱۲:۱۰ ب.ظ
محل اقامت: شهرکرد
سپاس‌های ارسالی: 4214 بار
سپاس‌های دریافتی: 8330 بار

Re: داستانک (داستانهای کوتاه)

پست توسط FREE MAN »

قدرت ذهنی
روزی کشاورزی متوجّه شد ساعتش را در انبار علوفه گم کرده است. ساعتی معمولی امّا با خاطره ای از گذشته و ارزشی عاطفی بود. بعد از آن که در میان علوفه بسیار جستجو کرد و آن را نیافت از گروهی کودکان که در بیرون انبار مشغول بازی بودند مدد خواست و وعده داد که هر کسی آن را پیدا کند جایزه ای دریافت نماید.
کودکان به محض این که موضوع جایزه مطرح شد به درون انبار هجوم آوردند و تمامی کپّه های علف و یونجه را گشتند امّا باز هم ساعت پیدا نشد. کودکان از انبار بیرون رفتند و درست موقعی که کشاورز از ادامۀ جستجو نومید شده بود، پسرکی نزد او آمد و از وی خواست به او فرصتی دیگر بدهد. کشاورز نگاهی به او انداخت و با خود اندیشید، "چرا که نه؟ به هر حال، کودکی صادق به نظر میرسد."
پس کشاورز کودک را به تنهایی به درون انبار فرستاد. بعد از اندکی کودک در حالی که ساعت را در دست داشت از انبار علوفه بیرون آمد. کشاورز از طرفی شادمان شد و از طرف دیگر متحیّر گشت که چگونه کامیابی از آنِ این کودک شد. پس پرسید، "چطور موفّق شدی در حالی که بقیه کودکان ناکام ماندند؟"
پسرک پاسخ داد، "من کار زیادی نکردم؛ روی زمین نشستم و در سکوت کامل گوش دادم تا صدای تیک تاک ساعت را شنیدم و در همان جهت حرکت کردم و آن را یافتم."
ذهن وقتی که در آرامش باشد بهتر از ذهنی که پر از مشغله است فکر میکند. هر روز اجازه دهید ذهن شما اندکی آرامش یابد و در سکوت کامل قرار گیرد و سپس ببینید چقدر با هوشیاری به شما کمک خواهد کرد زندگی خود را آنطور که مایلید سر و سامان بخشید.
زنده بودن حرکتی افقی است از گهواره تا گور و زندگی کردن حرکتی عمودی است از زمین تا آسمان
[FONT=Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma][HIGHLIGHT=#fef8e0]انسان ها دو دسته اند: آن هایی که بیدارند در تاریکی و آن هایی که خوابند در   
Captain II
Captain II
نمایه کاربر
پست: 985
تاریخ عضویت: شنبه ۲۶ اسفند ۱۳۹۱, ۶:۰۵ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 4905 بار
سپاس‌های دریافتی: 6798 بار

Re: داستانک (داستانهای کوتاه)

پست توسط mohammad area51 »

ضرب المثل: مجاهد روز شنبه

هرگاه كسي در كاري مهم و قابل توجه كه ديگران انجام داده اند و او كمترين دخالتي در آن نداشت ولي با اين وصف تظاهر كند كه در آن كار مشاركت و اثر وجودي داشته است اهل اطلاع و اصطلاح بخصوص تهراني هاي معمر و سالخورده چنين كسي را از ارباب تعريض و تمسخر مجاهد روز شنبه مي گويند كه البته دانستن ريشۀ تاريخي اين عبارت مثلي را لازم و ضروري دانست تا اگر پژوهشگران جوان احياناً با اين ضرب المثل در مكالمه و محاوره برخورد نمايند از علت تسميه و تمثيل آگاه باشند.

به طوري كه مي دانيم از امضاي فرمان مشروطيت ايران از طرف مظفرالدين شاه قاجار در تاريخ چهاردهم جمادي الثاني 1324 هجري قمري و همچنين امضاي قانون اساسي مشروطيت از طرف شاه و محمدعلي ميرزاي وليعهد در تاريخ چهاردهم ذي القعدۀ همان سال كه ده روز پس از اين واقعه مظفرالدين شاه بدرود زندگي گفته است دير زماني نگذشته بود كه محمدعلي شاه بناي مخالفت با مشروطيت ايران را گذاشته و آزاديخواهان را به عناوين مختلفه مورد ضرب و شتم و تبعيد قرار داده افراد نامداري چون ملك المتكلمين و ميرزا جهانگير خان را نيز به قتل رسانيده است، سهل است براي برانداختن مجلس شوراي ملي، آن را به توپ بست و چيزي نمانده بود كه نهال نورس آزادي و آزاديخواهي از ريشه خشك شده پايه و اساس نوبنياد آن از بيخ و بن بركنده شود ولي...

ولي هر چند كه مشروطه خواهان در تهران به دست قزاقان لياخوف و سربازان سيلاخوري سركوب شدند ولي ابتدا در تبريز و سپس در رشت مجدداً نهضت مشروطه خواهي آغاز شد، نيروي عين الدوله را مجاهدان تبريز به فرماندهي ستارخان و باقرخان شكست دادند و محمدولي خان سپهسالار تنكابني كه از همكاري با عين الدوله سرباز زده به رشت بازگرديد و اعلام آزاديخواهي كرده بود به همراهي سردار محيي معزالسلطان و ميرزا كريمخان و يپرم و سالار فاتح و ميرزا كوچك خان و جوانان آزاديخواه گيلان از راه قزوين به سمت تهران حركت كرد. اردوي بختياري نيز به رهبري سردار اسعد حاج عليقلي خان بختياري و فرماندهي امير مجاهد و عزيزالله خان ايل بيگي و محمد جوادخان منتظم الدوله و سردار اقبال و ضياء السلطان و مرتضي قلي خان و حاج ابوالفتح خان احمد خسروي سيف السلطنه شهر قم را تصرف كرده در بادامك به اردوي مجاهدان گيلان ملحق گرديد.

اين عده پس از چند جنگ و كروفري كه با قواي دولتي كردند متفق القول و يك رأي شدند كه سپاه دولتي را شبانه رها كنند و به تهران هجوم برند.به همين ترتيب عمل كردند ولي چون دروازه قزوين و جادۀ حضرت عبدالعظيم به وسيلۀ قواي دولتي مستحكم شده بود مجاهدان از طريق رباط كريم و كن به قريۀ طرشست رفتند و از دروازۀ بهجت آباد، كالج فعلي، كه باز و بلامانع بود به شهر حمله كرده پس از جنگهاي شديد سه روزه در حالي كه فرماندهان دو نيروي اصفهان و گيلان پرچمهاي سفيد در دست داشته اند وارد پايتخت شده به بهارستان رفتند و حوضخانۀ بهارستان را محل كار خود قرار داده اند.

في الجمله قواي دولتي منهزم گرديد، محمدعلي شاه به سفارت روس پناهنده شد و قشون قزاق به سردستگي لياخوف تسليم گرديد.آن گاه مجلس عالي مركب از سردارارن مجاهدين و روحانيون و بازرگانان و آزاديخواهان و درباريان متمايل به آزادي تشكيل گرديده محمد علي شاه را از سلطنت خلع و پسر دوازده ساله اش احمد ميرزا را به نام احمد شاه به پادشاهي انتخاب كرده عضدالملك رييس ايل قجر را نيز به نيابت سلطنت برگزيدند. كاري به دنبالۀ مطلب نداريم زيرا اين قصه سر دراز دارد و از حوصلۀ اين مقال و موضوع مقاله هم خارج است.

غرض اين است كه مجاهدين اصفهان و گيلان روز جمعه بيست و ششم رجب سال 1327 هجري قمري تهران را فتح كردند ولي صبح فرداي آن روز يعني روز شنبه كه غائله خوابيد و آبها از آسياب افتاد به قول يكي از نويسندگان:

... يك عده از سودجويان بي ايمان كه جز غارت و چپاول و استفاده از نام آزاديخواهي در آينده هدف و منظور ديگري نداشتند خود را مسلح ساختند و نام مجاهد روي خود گذاردند و خويشتن را شريك افتخارات مجاهدان واقعي روز جمعه كه جان بر كف دست گرفته و براي نجات آزادي كشور فداكاري كرده بودند جلوه دادند.البته اين موضوع بر مردم پوشيده نماند و به آنها نام مجاهدين روز شنبه دادند. اكنون به هر كس كه در كار خطير مهمي كه به دست ديگران انجام گرديده و او در اجراي آن كمترين مداخله اي را نداشته و با اين حال خود را شريك آن جلوه مي دهد. به تمسخر و استهزا عنوان مجاهد روز شنبه مي دهند. آري، عنوان مجاهد روز شنبه از آن تاريخ كه فرصت طلبان به سودجويي پرداخته اند ورد زبان گرديد و بعد از آن واقعه نيز وقايع عديده يكي پس از ديگري رخ داده افراد ابن الوقت كه در حزب باد عضويت دائمي دارند! بر طبق همان مرام و مرامنامه! عمل كرده و مي كنند.
Captain II
Captain II
نمایه کاربر
پست: 985
تاریخ عضویت: شنبه ۲۶ اسفند ۱۳۹۱, ۶:۰۵ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 4905 بار
سپاس‌های دریافتی: 6798 بار

Re: داستانک (داستانهای کوتاه)

پست توسط mohammad area51 »

عقل و بخت

بخت مى گفت: «انسانها بيشتر به من نيازمند هستند.» عقل مى گفت: «نه، انسانها به من نياز بيشترى دارند.» آنها براى ثابت كردن حرفهايشان دست به كار شدند.

بخت رفت و بر سر پسر تنبلى نشست. در همان لحظه عقل از سر پسر پريد. يك روز وزير آن پسر را ديد و چون فرزندى نداشت، او را به فرزندى قبول كرد و به خانه اش برد.

وزير از اينكه صاحب فرزندى شده بود، خيلى خوشحال بود و از شادى در پوست خود نمى گنجيد و هر چه از دستش برمى آمد، براى پسر انجام مى داد. پسر نه از خوراك كم داشت و نه از پوشاك. از صبح تا شب هم به بازى و تفريح سرگرم بود.

روزى از روزها وزير دست پسرش را گرفت و براى گردش به باغ پادشاه رفتند. پادشاه كه از پسر وزير خوشش آمده بود، يك سيب درشت به دست او داد. پسر همانجا فورى سيب را گاز زد و خورد. پادشاه وقتى ديد پسر با چه عجله اى سيب را گاز زد و خورد، خنده اش گرفت. وزير از كار پسرش خيلى ناراحت و از خجالت سرخ شد. در راه برگشت به خانه، وزير رو به پسرش كرد و گفت: «پسرم! وقتى پادشاه چيز خوردنى به دستت داد، نبايدهمان موقع و با عجله آن را بخورى! اول آن را بوكن و در بغلت بگذار و بعد آرام آرام بخور.»

پسر گفت: «باشد پدر! از اين به بعد هر وقت پادشاه چيز خوردنى به من داد فورى آن را نمى خورم.» چند روز از اين ماجرا گذشت. وزير باز دست پسرش را گرفت و براى گردش به باغ پادشاه برد. آنها مدتى در باغ گردش كردند و سپس در گوشه اى به استراحت پرداختند. پادشاه دستور داد، ناهارش را به همان جايى كه آنها نشسته بودند، بياورند.

نوكران ناهار را آوردند. پادشاه، وزير و پسر شروع به خوردن كردند. پادشاه لقمه چرب بزرگى به دست پسر وزير داد. پسر وزير لقمه چرب را با احترام گرفت. اول آن را بو كرد و بعد زير بغلش گذاشت. از اين كار پسر، پادشاه خنده اش گرفت و قاه قاه خنديد. صورت وزير از ناراحتى سرخ شد. ولى در حضور پادشاه، چيزى به پسرش نگفت. در راه برگشت به خانه رو به پسرش كرد و گفت: «آه! پسر چقدر احمقى! مگر نمى دانى گوشت چرب را زير بغل نمى گذارند؟!»

پسر خيلى ناراحت شد. وقتى به خانه آمد با خود گفت: «اينكه نشد زندگى! هى اين كار را بكن، آن كار را نكن! مرگ بهتر از اين زندگى است.» بعددويد روى پشت بام خانه تا خود را از آنجا به زمين پرت كند. در اين لحظه بخت التماس كنان به عقل گفت: «اى عقل! به دادم برس. پسر وزير دارد از دست مى رود.»

عقل زود رفت و روى سر پسر وزير نشست. پسر كه حالا عاقل شده بود، از خودكشى دست برداشت و به زندگى ادامه داد و در اين مبارزه عقل بربخت پيروز شد.!
Captain I
Captain I
نمایه کاربر
پست: 1863
تاریخ عضویت: یک‌شنبه ۲۳ اسفند ۱۳۸۸, ۳:۴۲ ب.ظ
محل اقامت: کرمان/رفسنجان
سپاس‌های ارسالی: 10774 بار
سپاس‌های دریافتی: 12391 بار
تماس:

Re: داستانک (داستانهای کوتاه)

پست توسط AGeNiS1 »

ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ:ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ ﺁﻗﺎ ﻣﯿﺸﻪ ﺑﮕﯿﻦ
ﺳﺎﻋﺖ ﭼﻨﺪﻩ ؟؟
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ:ﻣﻌﻠﻮﻣﻪ ﮐﻪ ﻧﻪ.
-ﭼﺮﺍ ﺁﻗﺎ...ﻣﮕﻪ ﭼﯽ ﺍﺯﺗﻮﻥ ﮐﻢ ﻣﯿﺸﻪ
ﺍﮔﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺳﺎﻋﺖ ﺭﻭ ﺑﮕﯿﻦ ؟؟
-ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ ﮐﻢ ﻣﯿﺸﻪ...ﻭ ﺍﮔﻪ ﺑﻪ ﺗﻮ
ﺳﺎﻋﺖ ﺭﻭ ﺑﮕﻢ ﺑﻪ ﺿﺮﺭﻡ ﻣﯿﺸﻪ.
-ﻭﻟﯽ ﺁﻗﺎ ﺁﺧﻪ ﻣﯿﺸﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﮕﯿﻦ ﭼﻪ
ﺟﻮﺭﯼ ؟؟
-ﺑﺒﯿﻦ ﺍﮔﻪ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺳﺎﻋﺖ ﺭﻭ ﺑﮕﻢ
ﻣﺴﻠﻤﺎ ﺗﻮ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺗﺸﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ ﻭ ﺷﺎﯾﺪ
ﻓﺮﺩﺍ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺳﺎﻋﺖ ﺭﻭ ﺑﭙﺮﺳﯽ
ﻧﻪ ؟؟
-ﺧﻮﺏ...ﺁﺭﻩ ﺍﻣﮑﺎﻥ ﺩﺍﺭﻩ.
-ﺍﻣﮑﺎﻧﺶ ﻫﻢ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﻣﺎ ﺩﻭ ﺳﻪ ﺑﺎﺭ ﯾﺎ
ﺑﯿﺶ ﺗﺮ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﻫﻤﺪﯾﮕﻪ ﺭﻭ ﻣﻼﻗﺎﺕ
ﮐﻨﯿﻢ ﻭ ﺗﻮ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺍﺳﻢ ﻭ ﺁﺩﺭﺳﻢ ﺭﻭ ﻫﻢ
ﺑﭙﺮﺳﯽ.
-ﺧﻮﺏ...ﺁﺭﻩ ﺍﯾﻦ ﻫﻢ ﺍﻣﮑﺎﻥ ﺩﺍﺭﻩ.
-ﯾﻪ ﺭﻭﺯﯼ ﺷﺎﯾﺪ ﺑﯿﺎﯼ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﻦ ﻭ ﺑﮕﯽ
ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺩﻭﺭ ﻭ ﻭﺭﺍ ﺭﺩ ﻣﯽ ﺷﺪﻡ
ﮔﻔﺘﻢ ﯾﻪ ﺳﺮﯼ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﺑﺰﻧﻢ ﻭ ﻣﻨﻢ ﺑﻬﺖ
ﺗﻌﺎﺭﻑ ﮐﻨﻢ ﺑﯿﺎﯼ ﺗﻮ ﺗﺎ ﯾﻪ ﭼﺎﯾﯽ ﺑﺎ ﻫﻢ
ﺑﺨﻮﺭﯾﻢ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﯾﻦ ﺗﻌﺎﺭﻑ ﻭ ﺍﺩﺑﯽ ﮐﻪ
ﻣﻦ ﺑﻪ ﺟﺎ ﺁﻭﺭﺩﻡ ﺑﺎﻋﺚ ﺑﺸﻪ ﮐﻪ ﺗﻮ
ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﯿﺎﯼ ﺩﯾﺪﻥ ﻣﻦ ﻭ ﺩﺭ ﺍﻭﻥ ﺯﻣﺎﻧﻪ
ﮐﻪ ﻣﯿﮕﯽ ﺑﻪ ﺑﻪ ﭼﻪ ﭼﺎﯾﯽ ﺧﻮﺵ
ﻃﻌﻤﯽ ﻭ ﺑﭙﺮﺳﯽ ﮐﻪ ﮐﯽ ﺍﻭﻧﻮ ﺩﺭﺳﺖ
ﮐﺮﺩﻩ.
-ﺁﺭﻩ ﻣﻤﮑﻨﻪ.
-ﺑﻌﺪﺵ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻣﯿﮕﻢ ﮐﻪ ﺩﺧﺘﺮﻡ
ﭼﺎﯾﯽ ﺭﻭ ﺩﺭﺳﺖ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﺩﺭ ﺍﻭﻥ ﺯﻣﺎﻥ
ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺩﺧﺘﺮ ﺧﻮﺷﮕﻞ ﻭ ﺟﻮﻭﻧﻢ
ﺭﻭ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻣﻌﺮﻓﯽ ﮐﻨﻢ ﻭ ﺗﻮ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺩﺧﺘﺮ
ﻣﻦ ﺧﻮﺷﺖ ﺑﯿﺎﺩ.
-ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺑﺮ ﻟﺐ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﻧﺸﺴﺖ.
-ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺯﻣﺎﻥ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﺗﻮ ﻫﯽ ﻣﯽ
ﺧﻮﺍﯼ ﺑﯿﺎﯼ ﻭ ﺩﺧﺘﺮ ﻣﻨﻮ ﻣﻼﻗﺎﺕ ﮐﻨﯽ ﻭ
ﺍﺯﺵ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﯼ ﺑﺎﻫﺎﺕ ﻗﺮﺍﺭ ﺑﺬﺍﺭﻩ ﻭ ﯾﺎ
ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺑﺮﯾﻦ ﺳﯿﻨﻤﺎ.
-ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﺍﺯ ﺗﺠﺴﻢ ﺍﯾﻦ ﻣﻮﺿﻮﻉ ﺑﺎﺯ
ﻫﻢ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺯﺩ.
-ﺩﺧﺘﺮ ﻣﻦ ﻫﻢ ﮐﻢ ﮐﻢ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻋﻼﻗﻤﻨﺪ
ﻣﯿﺸﻪ ﻭ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﭼﺸﻢ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭﺗﻪ ﮐﻪ
ﺑﯿﺎﯼ ﻭ ﭘﺲ ﺍﺯ ﻣﻼﻗﺎﺕ ﻫﺎﯼ ﻣﮑﺮﺭ ﺗﻮ ﻫﻢ
ﻋﺎﺷﻘﺶ ﻣﯿﺸﯽ ﻭ ﺍﺯﺵ ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ﻣﯽ
ﮐﻨﯽ ﮐﻪ ﺑﺎﻫﺎﺕ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﻨﻪ.
-ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺯﺩ.
-ﯾﻪ ﺭﻭﺯﯼ ﻫﺮ ﺩﻭﺗﺎﺗﻮﻥ ﻣﯿﺎﯾﯿﻦ ﭘﯿﺶ ﻣﻦ
ﻭ ﺑﻪ ﻋﺸﻘﺘﻮﻥ ﺍﻋﺘﺮﺍﻑ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻦ ﻭ ﺍﺯ
ﻣﻦ ﻭﺍﺳﻪ ﻋﺮﻭﺳﯿﺘﻮﻥ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﯾﻦ
-ﺍﻭﻩ ﺑﻠﻪ...ﺣﺘﻤﺎ ﻭ ﺗﺒﺴﻤﯽ ﺑﺮ ﻟﺒﺎﻧﺶ
ﻧﺸﺴﺖ.
-ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺑﺎ ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺖ ﺑﻪ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ
ﮔﻔﺖ:ﻣﻦ ﻫﯿﭻ ﻭﻗﺖ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻧﻤﯿﺪﻡ ﮐﻪ
ﺩﺧﺘﺮ ﺩﺳﺘﻪ ﮔﻠﻢ ﺑﺎ ﺁﺩﻣﯽ ﻣﺜﻞ ﺗﻮ ﮐﻪ
ﺣﺘﯽ ﯾﻪ ﺳﺎﻋﺖ ﻣﭽﯽ ﻫﻢ ﻧﺪﺍﺭﻩ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ
ﮐﻨﻪ...ﻣﯽ ﻓﻬﻤﯽ ؟
ﻭ ﺑﺎ ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺖ ﺩﻭﺭ ﺷﺪ.
Captain II
Captain II
نمایه کاربر
پست: 985
تاریخ عضویت: شنبه ۲۶ اسفند ۱۳۹۱, ۶:۰۵ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 4905 بار
سپاس‌های دریافتی: 6798 بار

Re: داستانک (داستانهای کوتاه)

پست توسط mohammad area51 »

از بایزید پرسیدند: پیر تو که بود؟
گفت: پیرزنی. روزی در صحرا رفتم، پیرزنی با انبانی آرد برسید. مرا گفت: این انبان آرد با من برگیر.
من چنان بودم که خود نیز نمی توانستم برد. به شیری اشارت کردم. بیامد. انبان بر پشت او نهادم و پیرزن را گفتم: اگر به شهر روی، گویی که را دیدم؟
گفت: ظالمی رعنا را دیدم.
گفتم: هان چه می گویی پیرزن.
گفت: این شیر مکلف است یا نه؟
گفتم: نه.
گفت: تو آن را که مکلف نیست تکلیف کردی، ظالم نباشی؟
گفتم: باشم.
گفت: با این همه می خواهی که اهل شهر بدانند که این شیر فرمان بر داراست و تو صاحب کراماتی.این، نه رعنایی بود؟
Captain II
Captain II
نمایه کاربر
پست: 985
تاریخ عضویت: شنبه ۲۶ اسفند ۱۳۹۱, ۶:۰۵ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 4905 بار
سپاس‌های دریافتی: 6798 بار

Re: داستانک (داستانهای کوتاه)

پست توسط mohammad area51 »

شخصی می‌گفت: روزی به عیادت یکی از فضلا که بیمار بود رفتم و چون نزد او نشستم و پرسش احوال او کردم، به او گفتم خدا را شکر کن و حمد بجا بیاور. تبسم نمود و گفت: چگونه شکر کنم و حال آنکه خدای تعالی فرموده است: « و لئن شکرتم لازیدنکم» یعنی: شکر بکنید همانا زیاد می‌کنم برای شما ... و می‌ترسم اگر شکر او کنم بر بیماری من بیافزاید!

(کشکول منتظری یزدی)
Captain II
Captain II
نمایه کاربر
پست: 985
تاریخ عضویت: شنبه ۲۶ اسفند ۱۳۹۱, ۶:۰۵ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 4905 بار
سپاس‌های دریافتی: 6798 بار

Re: داستانک (داستانهای کوتاه)

پست توسط mohammad area51 »

پادشاهي قصري زرنگار بنا کرد و سپس حکيمان و نديمان را فرا خواند و گفت: آيا در اين بنا عيبي مي بينيد؟

همگان زبان به تحسين گشودند و از بي عيب بودن آن کاخ گفتند، تا اين که زاهدي برخاست و گفت: قصر نيکويي است اما حيف که رخنه اي در آن ديده مي شود که اگر اين رخنه نبود اين کاخ با قصر فردوس برابر بود.

شاه گفت: کدام رخنه، من رخنه اي نمي بينم. گفت: آن رخنه را فقط عزرائيل مي بيند و اين رخنه براي عبور او و گرفتن جان شما ساخته شده است.


گرچه اين قصر است خرم چون بهشت مرگ بر چشم تو خواهد کرد زشت
Captain II
Captain II
نمایه کاربر
پست: 985
تاریخ عضویت: شنبه ۲۶ اسفند ۱۳۹۱, ۶:۰۵ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 4905 بار
سپاس‌های دریافتی: 6798 بار

Re: داستانک (داستانهای کوتاه)

پست توسط mohammad area51 »

يکي از روزها ناخداي يک کشتي و سرمهندس آن در اين باره بحث مي کردند که در کار اداره و هدايت کشتي کدام يک نقش مهم تري دارند.
بحث به شدت بالا گرفت و ناخدا پيشنهاد کرد که يک روز جايشان را با هم عوض کنند. قرار گذاشتند که سرمهندس سکان کشتي را به دست بگيرد و ناخدا به اتاق مهندس کشتي برود.
هنوز چند ساعتي از جابه جايي نگذشته بود که ناخدا عرق ريزان با سر و وضعي کثيف و روغن مالي بالا آمد و گفت: «مهندس سري به موتورخانه بزن. هرقدر تلاش مي کنم، کشتي حرکت نمي کند.»
سرمهندس فرياد کشيد: «البته که حرکت نمي کند، کشتي به گل نشسته است.»
ارسال پست

بازگشت به “شعر و ادبيات”