داستانک (داستانهای کوتاه)

در اين بخش مي‌توانيد در مورد کليه موضوعات فرهنگي و ادبي به بحث و تبادل نظر بپردازيد

مدیر انجمن: شوراي نظارت

Major I
Major I
نمایه کاربر
پست: 446
تاریخ عضویت: سه‌شنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۵, ۱:۳۶ ب.ظ
محل اقامت: ماهشهر-شیراز
سپاس‌های ارسالی: 29 بار
سپاس‌های دریافتی: 389 بار

Re: داستانک (داستانهای کوتاه)

پست توسط جعفر طاهري »

ماهک قسمت چهارم
ماهک بخاطر بچه های کوچکش بشدت بهم ریخته و بی قراری میکرد اما ناچار بود تحمل کند، در زندان او را به اتاقی که تعداد افراد آن پنج نفر بود، فرستادند، تخت پایین را به او دادند کبری خانم تخت بالای سرش بود، وقتی روی تختش نشست، سیر دل گریه کرد، بعد کبری آمد کنار دستش و به او گفت حالا حالا ها باید گریه کنی آرام باش اگر در زندان صبور نباشی زندگی سخت میشود همگی مشکل داریم و بیشترمان بچه داریم پس زیاد بی تابی نکن، و سوال کرد برای چه زندانی شدی؟ همسرت را به آتش کشیدی و کشتی یا بخاطر مواد؟ ماهک گفت بخاطر مواد بود،  ماشین پر از تریاک را آتش زدم و دستهای خودم را که میبینی باند پیچی شده بخاطر همان سوخته ، بدن و لباسهای دو مامور هم آتش گرفت اما یکیشون زیاد چیزیش نشد، دستهای خودم و بدن ماموری که بالای وانت مان بود و من حرکت کردم سوخته و داغون شده، لحظه ای بعد خانم لالی آمد و سلام کرد و کنار آنها نشست و گفت فکر نکن به اینجا عادت میکنیشه قلی را بند مردها برده بودند، هیچ خبری از او نداشت. و فکرش پیش بچه ها بود، سیما و ملیحه وخاطره آمدند و همگی با او احوالپرسی کردند .خاطره مجرد و در باند سرقتی بود که همگی آنها گیر افتاده بودند، ماهک آنشب به یاد مجید و حمید اشک میریخت ، کبری گفت فردا میبرمت تا زنگ بزنی به خانواده ات و از دلواپسی بیرون بیایی، وخودت هم آرام شوی، خانم لالی سرپرست و ارشد اتاق بود و کلیه برنامه تمیز کاری و مرتب کردن  بدستور او انجام میگرفت. لالی به سایرین گفت من راهی را بلدم و فردا خودم میبرمش تا بتواند زنگ بزند ماهک دیگر روی حرف زدن با بچه هایش را نداشت و میگفت میدانم که گیسو اسیر بچه های کوچک من میشود و از زندگیش لذت نمیبرد. تاصبح خواب به چشمش نرفت فردا ساعت ده با ترفند لالی ، زنگ زد به خانه گیسو، وقتی شروع به حرف زدن کرد گیسو گفت مادر قرار بود دو سه روزه برگردی حالا پنج روز شده ؟ مادر گریه را سر داد و گفت ،من و شه قلی در فلان زندان هستیم و نمیتوانم علت زندانی شدنم را فعلا بگویم و تا اولین دادگاهم که یکماه دیگر است حق ملاقاتی ندارم ، حواست به بچه ها باشد ، مدت حرف زدن خیلی کوتاه بود و گوشی قطع شدگیسو وقتی علت دیر کرد آنها را فهمید خیلی ناراحت شد و به ستار و دایی سجاد ماجرای زندانی شدن آنها را  که گفت، بر سر خود زده و فریاد کشیدند، ستار گفت هرطوری شده باید مادر را بیرون بیاوریم، گیسو گفت فعلا نمیتوانیم تماس و یا او را ملاقات کنیم، بعد به شوهرش و خاله هایش گوهر و میترا نیز گفت ،آنها گفتند ماهک بد شانس است و همگی از ناراحتی دور خود میپیچیدند،ستار وقتی فهمید که مادر بخاطر تشکیل زندگی برای او دست بکار حمل تریاک زده و دستگیر شده چند بار رفت تا ببیند میتواند او را ملاقات کند ولی موفق نشد، بهمن علت دیوانه وار هر روز به سر و کله خود میزد و بخودش فحش میداد  ، گیسو به دایی سجاد  گفته بود که ستار را آرام کنند. ماهک در زندان شبانه روز بیقرار بود، کبری او را با خود به هواخوری میبرد تا کمی آرام شود، بعد از مدت سر آمده او را به دادگاه بردند، ،وقتی در دادگاه بود، شه قلی را دستبند زده در گوشه ایی دید ،رئیس دادگاه به ماهک گفت خانم شما در دادگستری پرونده دارید و چند بار بازداشت شده و دوسال هم زندانی داشته اید و متاسفانه خلافکار با سابقه ایی هستید، و الان هم کار خیلی خطرناکی کردید که ماشینت را در محوطه ایست بازرسی آتش زدید، مامورهایی که آتش گرفته بودند ممکن بود بسوزند و بمیرند، تو حتی به خودت هم رحم نکرده ای و دستهایت را سوزانده ایی ،پرونده خلاف شما سنگین است و چون مقدار محموله مشخص نیست پس از بازجویی مجدد رسیدگی میکنیم و سری بعد حکم صادره را به شما اعلام میکنم.اما همسرت شه قلی پرونده ای از قبل نداشته ولی با رانندگی شما در ماشین حمل محموله بوده ،جرم ایشان نیز در دادگاه بعدی بررسی می شود.ماهک اشک میریخت و شه قلی را صدا میکرد ،شه قلی به ماهک گفت نگران نباش، هر دو را دست بند زده و از دو در مجزا از دادگاه خارج کردند ، ماهک اعصابش خورد شده بود و امیدی نداشت ، دوستان هم بندش کنارش آمدند و دلداریش دادند. ماهک همچنان پریشان بود و حوصله کسی را نداشت کبری به او گفت استراحت کن تا حالت خوب شود. بعد از یک ماه از دادگاه به او اجازه تلفن زدن دادند و توانست باز صدای گیسو را بشنود و به او گفت  میتونم سه هفته یکبار ملاقاتی از پشت شیشه داشته باشم، گیسو که پریشان شده بود به گریه افتاد،  هفته بعد روز دوشنبه ملاقاتی بود، آنروز که گیسو وستار وسجاد وبرادر کوچکش بهمراه میترا و گوهر برای ملاقاتش آمدند، ماهک احوال مجید وحمید را میپرسید و مدام مراقبت از آنها را توصیه میکرد گیسو گفت بچه ها را نزد خواهر شوهرم گذاشته ام و حالشان خوب است و چون فعلا به آنها ملاقاتی نمیدادند نتوانستم بیارمشان، ماهک داستان دستگیری خود را برای آنها تعریف کرد و چقدر ستار از ناراحتی روی زانوی خود میزد و میگفت مادر ، مگر جان خودت را نمیخواستی!
دیگر کار از کار گذشته بود و فایده نداشت در پایان ماهک گفت ،من از اول زندگیم بد شانس بودم و گفت طلاهایم و ماشین ما را بفروشید و وکیل برای من و شه قلی بگیرید و فلان جا پول گذاشته ام و خرج بچه هایم کنید ، ماهک اعصابش بهم ریخته بود و شبها نمی‌توانست بخوابد و با کبری رفت دکتر و خواهش کرد که قرص خواب به او بدهد تا بتواند بخوابد .ستار وگیسو و کلیه خواهر و برادرانش پریشان ومضطرب بودند که خدایا چه به سر ماهک میاید .زندگی در زندان برای ماهک رنج وعذاب بود وهرروز  هزار فکر بسرش میزد که باز خدا را شکر که مامور  نمرده بود، هرچه دوستان هم اتاقیش با او شوخی میکردند در عالم خود و دربدری آینده بچه‌هایش سیر میکرد ،روزها همچنان می‌گذشت  هم اتاقی هایش می‌رفتند کلاسهای بازآموزی اخلاق و بافتنی و یا خیاطی و به ماهک پیشنهاد دادند که شما هم بیایید  کلاس  و او برای کمتر در خود فرو رفتن قبول کرد گرچه مدام  دل و فکرش پیش بچه های کوچکش بود نمیدانست که چه بسر شه قلی آمده منتظر ماند تا به پسر و برادرش بگوید بروند ملاقات او و بگویند که مجید وحمید پیش گیسویند ونگران ماهک هم نباشد که حالش خوب است،خدا خدا میکرد که سه هفته بگذرد و دوشنبه برسد،  روز موعود فرا رسید و آنها آمدند ماهک از ستار وسجاد خواهش کرد که مردها چهارشنبه ها ملاقاتی دارند و آنها بروند دیدن شوهرش و خبر از حالش بیاورند، به ماهک اعلام شد که شش ماه دیگر دادگاه داری و او می‌دانست که جرمش زیادست و چون شه قلی را دوست داشت ، در دلش می‌گفت کاش او آزاد و خانه بود و یا یکی از دونفر ما فقط در زندان بودیم و بخاطر بچه های کوچکمان اینقدر نگران نبودیم، زندگی در زندان برای او که طعم آزادی را میدانست خیلی سخت می‌گذشت و  منتظر  اعلام حکم دادگاه بود، تا مدت زندانیش  را  بداند،  روزها با تأنی سپری می‌شدند و هر روز که میگذشت او را کم طاقت تر میکرد، ستار وسجاد ملاقات شه قلی رفته بودند و  برای ماهک گفتند حالش خوب است فقط نگران حال شما و بچه ها است و گفته ناراحت نباش انشاالله همه چیز درست میشود و گفته بود مواظب حمید ومجید باشید، ماهک در همان ملاقات اول از گیسو خواست که خانه اش  را به صاحب خانه پس بدهد و برود خانه او با بچه ها زندگی کند و گیسو هم اینکار را کرد،  بعد از شش ماه توانستند ملاقات حضوری بگیرند، گیسو نهار مادر را درست کرده بود و به همراه ستار و مجید وحمید آمدند در یک سالن پیش هم ،  وقتی ماهک بچه ها را دید بوسه بارانشان کرد و آنها را میبویید و اشک می‌ریخت، طفلک بچه ها هم مات و مبهوت بودند حمید را روی زانو راست و مجید را روی زانوی چپش نشاند و می‌گفت فقط بگذار سیر نگاهشان کنم من تشنه دیدار اینها هستم ، دوساعت خیلی زود گذشت، ماهک چون بچه ها را دیده بود بیشتر بیتابی میکرد و آنشب تا صبح  بالشتش را خیس از اشک کرده بود. چند روز بعد ماهک آماده رفتن به دادگاه شد و در آنجا شوهرش را روی صندلی متهمین دید و از دور بهم سر تکان دادند ،جرم ماهک خوانده شد بعلت آتش زدن ماشین و به آتش کشیده شدن دو مامور ، و سوابق زندانی قبلی و بازداشتهای دوران سیگار فروشی خلافکار  با سابقه  شناخته شد و بعلت مشخص نبودن مقدار محموله و عدم همکاری برای اعلام مقدار آن که احتمالا خیلی زیاد بوده به اعدام محکوم گردید، ماهک از شنیدن حکم خشکش زده بود و از مامورینی که  مصدوم شده  و در دادگاه حضور داشتند خواهش کرد که او را ببخشند،اما دیگر فایده نداشت هرچه گفت من بچه کوچک دارم افاده نکرد ،  شه قلی که سابقه ایی نداشت و اولین بارش بود، به ده سال حبس محکوم شد،آنروز، روز خیلی بدی برای ماهک بود و او را که  آوردند به بند ،خودش را در اتاق  روی تختش انداخت، دوستانش آمدند و پس از شنیدن حکم برایش گریه  کردند و گفتند وکیل بگیر و اعتراض بزن ، دخترت گیسو یک وقت بگیرد با دو کودک بروند رئیس دادگستری را ببینند ، کمی او را آرام کردند و با قرص خواب خواباندند،برای ملاقات ستار و گیسو و خواهرش میترا آمدند، میترا باردار شده بود، از حکم سوال کردند و ماجرای آنروز دادگاه را تعریف کرد و همگی گریه کردند و قرار شد گیسو با دو طفل معصوم بروند و خواهش کنند که از اعدام او صرف نظر کنند ،ماهک اعتراض روی پرونده اش زد و قرار شد شش ماه بعد جوابش بیاید ، زندگی او هر روز با استرس و اضطراب می‌گذشت چون حکمش اعدام بود گاهی شبها کابوس میدید  اخلاقش خیلی خراب شده بود و با همه بد رفتاری میکرد و تحمل شنیدن حرفها را نداشت و مرتب با سایر زندانیان درگیر میشد، توانش برای منطقی حرف زدن کم شده بود چون بقیه میدانستند که حکمش اعدام است تحملش میکردند و کسی سر بسرش نمی‌گذاشت. روز ها همچنان با مرارت افت روحی او نسبت به قبل می‌گذشت ، دیر از خواب بیدار میشد مرتب با سر نگهبان ها  نزد پزشک میرفت و قرص اعصاب و خواب میگرفت، یکسال گذشت گیسو که نامه ای نوشته بود توانست با بچه ها نزد قاضی برود ،قاضی گفته بود کار مادر شما خیلی وقیح بوده او بجز ماشین ، مأموران را هم آتش زده،  مادر شما از کودکی دنبال کارهای خلاف بوده ، چشم نامه شما را به استان می‌فرستم  و بعد جواب آنها را به زندان می‌فرستیم ،ماهک هم که قبلا اعتراض زده و فرستاده بود، متاسفانه با هر دو نامه موافقت نشد ، ماهک پریشان حالتر شد و هر روز زانوی غم به بغل و درحال گریه کردن بود، می‌گفت دوست داشتم دو کودکم را خودم بزرگ کنم و افسردگی شدید گرفته و مدتی بود که با کسی حرف نمی‌زد، یکروز سیما که ماهک خواب بود لامپ اتاق را روشن کرد و ماهک قاشق وچنگالش را بسمت او پرتاب کرد و صورتش را زخمی کرد، دیگر کنترل اعصابش را نداشت،
 
داستانهای فاطمه امیری کهنوج
Major I
Major I
نمایه کاربر
پست: 446
تاریخ عضویت: سه‌شنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۵, ۱:۳۶ ب.ظ
محل اقامت: ماهشهر-شیراز
سپاس‌های ارسالی: 29 بار
سپاس‌های دریافتی: 389 بار

Re: داستانک (داستانهای کوتاه)

پست توسط جعفر طاهري »

ماهک قسمت پنجم
 
، لالی گفت چرا اینکار را میکنی میبرنت انفرادی آنجا بدتر دق میکنی و دیوانه میشوی،  نمیدانست تا کی در زندان است و قرار شده بود که حکم اعدامش اجرا شود ولی زمانش مشخص نبود بیش از  یکسال و ده ماه از زندانی شدنش میگذشت، هر دوشنبه وقت ملاقات داشت و خانواده اش را میدید ، وکیلی قبلا برایش گرفته بودند باز هم یک وکیل دیگر گرفتند اما هر دو بعلت جرم سنگین نتوانسته بودند کاری برای ماهک کنند، گیسو چون میخواست مادرش را دلداری دهد میگفت یک وکیل خوب هست و میخواهیم او را برای پرونده تو بگیریم ، کل خانواده ناراحت بودند و افسوس میخوردند، مدتی بعد به خانواده اش گفتند سه شنبه هفته دیگر بیایند ملاقات حضوری چون صبح چهارشنبه اعدام میشود و سعی کنند چیزی به او نگویند شاید خدا خواست و اعدام نشد، زبان قاصر است که بگوئیم با شنیدن این حرف چه به سر گیسو و ستار و خانواده ماهک آمد ، به ماهک نیز اعلام کردند که هر روز با فرزندانت میتوانی تلفنی حرف بزنی ، مجید هفت و حمید پنج ساله شده بودند آن ایام سخت بیشتر روزها گیسو دو کودک را بغل کرده و گریه میکرد و حالا که نزدیک اجرای حکم  شده بود ، از غم و غصه  آتش گرفته بود،ماهک آن هفته چندین بار با بچه های کوچکش حرف زد ، ستار که دیوانه شده بود یکروز به دادگستری رفت و آنجا میگفت من را جای مادرم اعدام کنید، بعد از ظهر سه شنبه موعود فرا رسید و کل خانواده برای ملاقات حضوری در سالن پیش ماهک آمدند او تعجب میکرد چرا سه شنبه به آنها وقت ملاقات داده اند از ساعت هفت عصر نزد او بودند و حرفهای خوشایند میگفتند گیسو میگفت انشالله وکیل جدید حکمت را عوض خواهد کرد ، ساعت ده شب آنها را از سالن بیرون کردند ولی آنها تا ساعت اجرای حکم که چهار صبح بود کنار درب زندان بوده و اشک میریختند به شه قلی هم گفته بودند و او هم در دلش عزا گرفته بود،  زن و بچه های قبلی او مرتب بهش سر میزدند و قولهایی برای کم شدن مدت زندانیش گرفته بودند و روحیه اش خوب بود ، ماهک که از ملاقاتی برگشت همگی دوستانش به دورش جمع شدند و شروع به صحبتهای شیرین از ملاقات او با خانواده اش کردند ، آن شب به آنها گفته شده بود که با ماهک خوب سر کنند چون صبح اعدام میشود ،ماهک باور نداشت که میخواهند اعدامش کنند، از محبت بیش از حد دوستانش و ملاقات بی موقع خانواده حس کرد امشب با بقیه شبها متفاوت است ، منگ شده بود قرصهای خوابش را خورد و بر خلاف سایر شبها زودتر بخواب رفت ، ساعت سه و نیم صبح آهسته بدون روشن کردن چراغ با تکان دادن شانه بیدارش کردند با اینکه هیچ سر و صدا و سوالی نکرد اما همه دوستانش بیدار شده و روی تخت نشسته و نگاهش میکردند بدون مقاومت با آنها ابتدا براه افتاد اما بعد تقریبا او را کشان کشان میبردند، دریچه درب زندان باز شد و نگهبان گفت پسر و برادر محکوم بیاید داخل ، او را به اتاقی که ستار و سجاد نشسته بود بردند و گفتند هر حرفی را داری ربع ساعت وقت داری که به آنها بزنی، هیچ چیز نمیگفتند و فقط هر سه گریه میکردند، در آخرین لحظه ماهک گفت حمید و مجید را به شما سپردم ، سپس نگهبانی سریع پسر و برادرش را از اتاق خارج کرد و آرام گفت ساعت پنج برای بردنش داخل بیایید، دو نگهبان زیر بغلش را گرفتند و نگهبان دیگری از پشت به دستش دستبند زد و او را که زجه های آرام میکشید به اتاقی که سکوی اعدام در آن بود نزدیک کردند از پنجره های مشرف به راهرو سکو و طناب دار دیده میشد ، ماهک از حرکت افتاد و ولو شد  و با التماس گفت من را از کودکانم جدا نکنید، گیسو کجایی! مگه امشب نگفتی  که وکیل میگیرید که من آزاد شوم، ستار و سجاد در بیرون زندان به خانواده ملحق شدند آنها که  ساعت اعدام را میدانستند با رسیدن عقربه ها به چهار در بیرون زجه میزدند  او را پای چوبه دار بردند و کیسه ایی بر سرش کشیدند ،صبح که جنازه را در آمبولانس تحویل خانواده اش دادند، پرونده ماهک برای همیشه بسته شد ، بچه ها نزد گیسو  و شوهرش و با کمکهای دایی ستار زندگی میکردند ، ستار از غصه از دست دادن مادرش پژمرده شد ،  شه قلی از ده سال حبسش چهار سال عفو خورد و یکراست آمد نزد بچه هایش ، پسرها بزرگ  و وابسته به گیسو شده بودند، گیسو خودش یک فرزند داشت و همیشه سر قبر مادرش قسم میخورد که از دو برادرش خوب مواظبت میکند ، شه قلی که میدانست  مجید وحمید ضربه بی مادری را خورده اند تصمیم گرفت که آنها را از گیسو جدا نکند و خرج آنها را بدهد ، گیسو هر وقت با پسرها ، سر قبر ماهک میرفت کلی با مادرش حرف میزد اما پسرها فقط میدانستند که قبر مادرشان است اما زیاد احساسی نداشتند، بالاخره با اصرار ستار هم ازدواج کرد و شه قلی   کمکش کرد پسرها با پسر گیسو بزرگ شدند و آنها هم مدرسه رفته و درس خواندند و مشاغل خوبی گیرشان آمد و همه ازدواج کردند و زندگی خوبی برای خود درست کردند  ، روی خوش زندگی را بچه ها دیدند.
فاطمه امیری کهنوج
 
داستانهای فاطمه امیری کهنوج
Major I
Major I
نمایه کاربر
پست: 446
تاریخ عضویت: سه‌شنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۵, ۱:۳۶ ب.ظ
محل اقامت: ماهشهر-شیراز
سپاس‌های ارسالی: 29 بار
سپاس‌های دریافتی: 389 بار

اپراتور و بچه

پست توسط جعفر طاهري »

 
اپراتور و بچه 
زهره  از مدتها پیش بیمار بود و دکترها او را جواب کرده و این موضوع را به همسرش طاهر گفته بودند، بهمین علت
طاهر بجای شفا خانه از او در خانه پرستاری میکرد ، آنشب
او حال خوبی نداشت، و از درد نمیتوانست بخوابد ،طاهر نیز هر از گاهی بیدار می‌شد و برای جابجا شدن در بستر کمکش میکرد ،صبح حالش وخیم تر شد ، طاهر پسرکوچکش  بهدین را بیدار کرد و پس از خوراندن صبحانه به مدرسه فرستاد ، بعد دسته تلفن را چرخاند و از اپراتور خواست که اداره مالیه را برایش وصل کند ، پس از برقراری تماس از مسئول اداره اش درخواست مرخصی کرد، رئیس که می‌دانست همسر طاهر بیماری لاعلاج دارد با کارمندش همکاری میکرد.   پس از آن دو دست خود را زیر بغل همسرش گذاشت که او را بنشاند وصبحانه ای به او بدهد. زهره تا نشست رنگ صورتش سفید شد و گردنش رو شانه افتاد، او را مجدداً خواباند ،  زهره نگاهی به دور واطرافش کرد گوئی بدنبال دیدن فرزندش برای آخرین بار است ، در حالیکه سینه اش بشدت بالا و پائین میشد بنظر میرسید که آخرین نفس‌های خود را میکشد ، طاهر بطرف گنجه رفت که برایش عسل بیاورد او فکر میکرد شاید فشارش افتاده است ، پس از برگشت به اتاق دید که زهره چشمهایش بسته و دهانش نیز برای خوراندن عسل باز نمی شود ، انگشتهایش را در موهایش فرو برد و برای مدتی طولانی بهت زده به زنش نگاه کرد ، بعد از اینکه مشاعرش بکار افتاد به خانه دوست خانوادگیشان   زنگ زد ، منزل آنها در کوچه بغلی بود  ، مادر کیان گوشی را برداشت ،طاهر به او گفت، هم اینک همسرش فوت کرده است و خواهش کرد  که او ظهر برود درب مدرسه و بهدین را بدون اینکه از موضوع مرگ مادرش به او چیزی بگوید برای چند روز پیش خودشان ببرد تا بهدین در شلوغی مراسم کفن و دفن و عزاداری مادرش حضور نداشته باشد ، چون ممکن است  دیگران با ترحم وگریه روحیه او را خراب کنند و مرگ مادر در ذهنش بشکل بدی حک شود ، اگر از مادرش سوال کرد بگوئید مثل دفعه قبل که منزل ما آمدی در شفاخانه بستری شده است ، مادر کیان که پسرش کمی بزرگتر از بهدین بود خیلی متاثر شد و گفت : حتما حواسم به بهدین است ومثل پسرم  مراقبش هستم ، نگران نباشید ضمناً همسرم را برای کمک به شما آگاه میکنم.
سپس طاهر خانواده زهره و بستگانش را از مرگ همسرش مطلع کرد  ، و بعد به سمت مدرسه رفت و در دفتر مدرسه  به معلم بهدین گفت که مادر بهدین فوت کرده و نمیخواهم او از فوت مادرش فعلا چیزی بداند ، شما تکالیف او را کنترل کنید و اگر موردی بود منزل ما تلفن دارد و میتوانید من را مطلع کنید ،معلم ناراحت شد و گفت خیالت راحت باشد بهدین پسر خوبی است و گرچه بعلت با هوش بودن مدیر او را  با پنج سال سن بعنوان مستمع آزاد  در کلاس اول قبول کرده است ، اما من بیشتر از دیگر دانش آموزانم  به او توجه خواهم کرد  و مطمئنم که میتواند در امتحانات شرکت کند و به کلاس دوم برود.  زهره مادر
ی نداشت که بتواند از بهدین نگهداری کند  و پس از پایان مراسم ختم ، مادرطاهر برای نگهداری از نوه اش،  در خانه پسرش ماند و وقتی  بهدین بعد از چند روز وارد خانه  شد و مادربزرگ را در اتاقی در حال نماز خواندن دید خیلی خوشحال شد ، طاهر بخاطر بهدین لباس مشکی نپوشیده بود ، بهدین در خانه و باغچه دنبال مادرش گشت و چون او را ندید به پدر گفت: بابا، مامانم کجاست ؟ مگراز شفا خانه نیامده ! پدر که نمیتوانست هنگام پاسخ دادن جلوی احساساتش را بگیرد، بناچار نیم تنه و سرش را به سمتی دیگر برگرداند و گفت از شفاخانه آمد ولی خوب نشده بود وخدا مامانت را چون خیلی درد میکشید از این خونه برد به یه جای دیگه ، یه خونه دیگه  که  بهش میگیم خونه ابدی ، اینجوری چون نزد خودش است بیشتر حواسش بهش هست  و نمیزاره که دیگه درد بکشه ، بهدین گفت مامان بجز رفتن به شفاخانه ،هیچ وقت من را تنها نمی‌گذاشت و هرخانه ائی میرفت من را هم میبرد ، و دوباره تکرار کرد حالا چرا رفته  آن خانه  که میگوئی  و ما را نبرده ؟ پدر سکوت کرد، سپس گفت ببین تا مدتی مادر بزرگ پیش ماست سعی کن تکالیف درسیت را خوب انجام بدهی، و مادر بزرگ را اذیت نکنی.
صبح فردا بهدین که بیدار شد،  ،مادر بزرگ صبحانه به او داد و راهی  مدرسه اش کرد، چند روز بعد وقتی که پدر از سرکار برگشت ، بهدین روبه پدر کرده گفت: بابا ، مامان کی از خانه ابدی برمیگردد ؟  پدر گفت : من نمیدانم ، من نمیدانم ، من نمیدانم بچه ساکت شو و ولم کن .   بهدین با بغض گفت: آنجا آن خانه که میگوئی رفته  است ، تلفن هم دارند؟  پدر که نمیدانست چه پاسخی باید بدهد از فرط استیصال حرف از دهانش پرید و گفت بله آنها هم مثل ما تلفن دارند  ، بهدین با تحکم گفت : پس شماره تلفنشان را به من بده تا با او حرف بزنم ، پدر من و منی کرد و عاقبت  شماره ای شش رقمی را به او گفت ،  و بهدین آن شماره را در دفتر مشقش بلافاصله یادداشت  کرد، فردا که از مدرسه برگشت بعد از سلام به مادر بزرگ به اتاق تلفن رفت و  گوشی را برداشت و چند بار هندل را چرخاند . لحظاتی بعد  صدای خانم اپراتور شنیده شد که به او  گفت شماره خود را لطفاً بفرمایید ، تا بهدین سلام کرد ، خانم اپراتور متوجه شد با یک کودک سروکار دارد و از او پرسید عزیزم با چه کسی میخواهی صحبت کنی ؟ بهدین گفت میخواهم با مادرم  حرف بزنم ، اپراتور پرسید مگر مادرت کجا است؟ بهدین گفت : پدر  گفته  او را خدا به  خانه ابدی برده که درد نکشد ، چند وقتیه که رفته و هنوز به خونه ما برنگشته، خانم من از بس انتظار کشیدم خسته شدم ، اپراتور گفت ،عزیزم اسمت چیه و کلاس چندم هستی؟ بهدین گفت : کلاس اول مستمع آزادم و اسمم بهدینه ، میخواستم از مادرم بپرسم چرا از شفاخانه رفته آنجا  و بپرسم  کی بر میگردد خانه ، من میدونم پدرم هم از نبودنش ناراحته ، خانم اپراتور ، گفت عزیزم شماره او را داری و بهدین از روی دفتر مشق آن شماره را یک به یک گفت ،  اپراتور گفت کمی  صبر کن تا وصل کنم، سپس پیچ تنظیم صدا را در دستگاه تغییر داد و در نقش مادر بهدین گفت بفرمایید ، بهدین گفت ،سلام مامان کجا رفتی چرا من را نبردی چرا بمن نگفتی ؟ اپراتور پاسخ داد فرصت نداشتم بهت بگم،  بهدین گفت : مامان میدانی مادر بزرگ آمده  منزلمان ،بابا  وقتی میبینه تو نیستی کم حوصله شده ،من مثل آندفعه چند روز خانه کیان بودم ،مادر کیان زن خیلی مهربانیه بمن هر روز شکلات میداد،مامان معلممان با من خیلی خوب شده و وقتی سوال میپرسد و جواب میدهم به بچه ها میگوید مرا تشویق کنند، او نمی‌گذارد بچه ها با من دعوا کنند ،مامان من دیگه بچه خوبی شدم ، مامان تو را خدا  بیا، دیگه من فضولی نمیکنم و دست به سماور و اسباب چای نمیزنم ، مادر بزرگ که میخواهد من را حمام بدهد ، مامان من خجالت میکشم، بابا خیلی کم حرف می‌زند فکر کنم بخاطر اینکه شما رفتید ناراحت است ، مامان من با کی حرف بزنم ، اپراتورگفت، پسر عزیزم  درسهایت را خوب بخوان و به حرفهای پدرت گوش کن ، عزیزم چون مریض هستم  اینجا خدا مواظبم هست و نمیگذارد که درد بکشم مگر تو دوست داری بیایم خانه و درد بکشم ؟ پس فعلاً نمیتونم پیش شما بیایم ، وقتی خوب شدم می آیم ،  بابا و مادر بزرگ را سلام برسان ، بهدین گفت چشم مامان من نمیخوام تو درد بکشی ، هر چه بگویی انجام میدهم سپس گفت  مامان هرروز بعد از برگشتن از مدرسه با تو حرف میزنم. مامان خیلی دوستت دارم ومنتظر آمدنت هستم. اپراتور که متاثر شده بود گفت باشه عزیزم بمن زنگ بزن و با او خداحافظی کرد ، اپراتور متوجه شد  بهدین بتازگی مادرش را از دست داده  وچون پدرش جوابی قانع کننده نداشته حتماً بر اثر کلافه شدن  شماره ائی را داده  تا شاید بعداً در فرصتی دیگر بتواند به او موضوع مرگ مادر را بگوید ،   مادر بزرگ متوجه حرفهای  نوه اش با اپراتور تلفن شد اما گوش خود را به نشنیدن زد ، بهدین  به او که گفت  الان با مادرم حرف زدم و سلامت را رساند ، مادر بزرگ گفت پسر گلم خوب کاری کردی ، سلام مرا هم به او برسان .سپس سفره ناهار را پهن کرد و پس از چند روز بهدین با اشتیاق غذا خورد. و بدون حس کسالت روزهای قبل ،  پیش  از خواب بعد از ظهر مشقهایش را نوشت  .  پدر ساعت سه  از اداره آمد و بعد از احوالپرسی با مادر به اتاقش رفت ، تا کمی استراحت کند،عصر بهدین به او گفت:  امروز به مامان زنگ زدم و سلامت را رساند ، پدر بعد از کمی مکث  که باعث تعجب بهدین شده بود  پرسید ، شما چه گفتید ، بهدین جوابداد  ،من به مامان گفتم چرا ما را تنها گذاشتی، و رفتی ، توهیچ وقت بدون ما جایی نمیرفتی ، مامان گفت :ناراحت نباش ، وقتی که خوب شدم می آیم  اینجا که هستم درد نمیکشم، درست را بخوان و بابا ومادر بزرگ را اذیت نکن، من هم حرفش را گوش کردم، فردا امتحان دارم شما از من درس بپرسید و اشکالاتم را رفع کنید، پدر کمی در هم فرو رفت ، وچیزی نگفت، و شب  قبل از نماز از بهدین درس پرسید .مادر بزرگ نیز پس از نماز مثل شبهای قبل دعا کرد که بهدین وطاهر به آرامش برسند، و در حالیکه به آرامی اشک می‌ریخت تعجب میکرد چگونه این کودک دوری مادر را امشب با شادی تحمل میکند.
 بهدین فردا که از مدرسه برگشت دوباره سراغ جعبه تلفن رفت و هندل را چرخاند ؛ خانم نوذری اپراتور مسن و قدیمی مخابرات گوشی را که برداشت، صدای بهدین شنیده شد که همان شماره شش رقمی را برای وصل شدن میداد و میگفت : خانم میشود این شماره را وصل کنید  تا با مادرم حرف بزنم، باز هم خانم نوذری پیچ تنظیم صدای کنسول را تغییر داد و بعنوان مادر شروع به صحبت با او کرد  بهدین گفت :مامان درسهایم را خوب خواندم ،امتحان بیست گرفتم  به آقای معلم که گفتم  با تو صحبت کردم خیلی خوشحال شد ،مادر بزرگ برایمان غذا درست میکند و گفت سلامم را برسان ، بابا کم حرف میزند و هنوز سرحال نیست ،انگاری از رفتن تو خیلی ناراحت شده ،کاش زودتر خوب شوی و برگردی، خانم نوذری  که به صدای بهدین گوش میکرد اشکهایش روی گونه ها جاری میشد ، و با خود فکر میکرد احتمالاً زمانی طولانی لازم  است که این کودک به نبودن مادرش عادت کند و سپس به روال روز قبل شروع به آرام کردن بهدین نمود و با او مثل یک مادر و فرزند از هر دری صحبت کرد بطوریکه گاهی او را میخنداند و در انتها گفت : پسرم خیلی حرف زدیم  دیگر برو با مادر بزرگ غذایت را بخور.من هر وقت خوب شدم و  خواستم بیایم قبلش خبرت میکنم  و تو حواست بسلامتی خودت و  پدرت باشه ،  بهدین گفت :مامان خیلی دوستت دارم .هیچ کس جای تو را برایم نمی‌تواند بگیرد  و بوسه ایی فرستاد و خدا حافظی کرد. خانم نوذری بعد از پایان تماس رو به همکار جوانش خانم دشتی که تازه استخدام شده و قرار بود جایگزین او شود کرد و گفت : در مقابل حرفهای این بچه من مستاصلم و نمیدانم چه بگویم ، دیروز به پدرش گفته ام و او گفت دیشب بهدین خیلی خوشحال بود و از من خواهش کرد لطف کنم و این نقش را کماکان اجراء کنم ،  تا یک ماه به همین منوال گذشت و بهدین هرروز بمدت حدود پنج دقیقه تماس میگرفت و با خانم نوذری  که تصور میکرد مادرش است ؛ حرف میزد  ، خانم نوذری در شرف بازنشستگی و خیلی ناراحت وضعیت بهدین بود،  لذا از خانم دشتی خواهش کرد که بعد از رفتن او ، جوابگوی تلفنهای  بهدین شود و خانم دشتی نیز قبول کرد، عمه بجای مادر بزرگ نزد آنها آمد و طاهر موضوع 
تلفنهای بهدین را به خواهرش گفت ،  روز آخر خانم نوذری حدود نیم ساعت با بهدین حرف زد، و کلی او را خنداند و شاد کرد .   اولین بار که خانم دشتی گوشی را برداشت،  بهدین گفت :مادر چرا اینگونه حرف میزنی،  خانم دشتی گفت : بخاطر دارو که میخورم صدایم تغییر کرده یا شاید چون توبزرگ شدی شنوندگی گوشهایت  تغییر کرده و شما اینطور صدایم را می‌شنوید ، بهدین که متعجب شده بود  گفت : مادر آدرس خانه ابدی را بده تا من وبابا بیایم دنبالت ،آیا شما دلتان برای من تنگ نشده و خانم دشتی ‌گفت عزیزم من هم دلم برایت تنگ شده اما هنوز لازم است اینجا باشم و اگر پیش تو بیایم چون بیماریم مسری است تو هم مریض میشوی و بعضی کارها را باید انجام بدهم تا خوب بشوم ،   خانم نوذری از خانم دشتی گاهی تلفنی می‌میپرسید : حال بهدین چطور است ،آیا آرام شده یا هنوز دنبال مادرش است،خانم دشتی می‌گفت بهدین بچه شیرین زبانی است  و هنوز سر ساعت خاصی زنگ میزند و با هم صحبت میکنیم. خدای من چقدر مادر در زندگی مهم و اساسی است، که یک بچه هرروز قبراق تر از روز قبل با تمام نیرو و حرارت با مادرش حرف میزند ، آیا این همان موجودی نیست، که خدا نامش را فرشته گذاشته، دلبستگی عجیبی که این بچه  به مادر دارد او را خسته و نا امید نمیکند. خانم دشتی که قلق و لم بهدین را بدست آورده بود ، حرفهای زیبایی را از او میکشید و بعد بشکل خوشایندی تحویلش میداد، بدینگونه زندگی بهدین با اینکه نیاز به مراقبت روحی از طرف مادر داشت اما بدون وجود او در کنار عمه تا مدتها ، بصورت  شاد سپری شد .
  پدر با گذشت زمان بناچار در فقدان همسرش با این وضع کنار آمده بود ، گاهی خاله بهدین به خانه آنها می آمد و شبها نیز پیش عمه و بهدین میخوابید ، بهدین تمام حرفهای بین خود ومادر را برای پدر یا عمه یا خاله بازگو میکرد و با تشویق مادر در کلاس دوم نیز شاگرد اول شده بود،  بیشتر آشنایان می‌دانستند که بهدین با مادر خیالیش هم صحبت است، گاهی که بهدین حرفهای مادر را برای خاله بازگوئی میکرد ، خاله بیاد رنجهای قبل از مرگ خواهرش  مخفیانه اشک می‌ریخت ،  خانم دشتی که عقد کرده و قرار بود پس از ازدواج با همسرش به شهری که او شاغل بود بروند بناچار از کار میبایست کناره گیری میکرد و دیگر علیرغم میلش نمیتوانست نقش مادر و سنگ صبور و ناصح بهدین باشد و موضوع رفتنش را به اطلاع پدر بهدین رساند و او گفت آخرین روز به او بگو که تو مادرش نبودی . خانم دشتی آخرین روز کارش نیز با اصرار همکار جدید و جایگزینش آقای شجائی هر چه کرد نتوانست به بهدین بگوید که من مادرت نیستم و این آخرین حرف زدنهایش  با اوست  و در لحظات پایانی با خنداندن بهدین که توام با ریختن اشکهای خودش بود خداحافظی معمولی کرد،  فردا  ظهر که بهدین دسته چرخان تلفن را گرداند و پس از سلام کردن شماره شش رقمی خود را برای تماس به اپراتور گفت، صدای آقای جوانی  شنیده شد که از او پرسید؛  شما بهدین هستید پس از گفتن بله، آقای شجائی اپراتور جدید به بهدین گفت آقا پسرخوب  تلفن شش رقمی اینجا وجود ندارد و شماره های تلفن این شهر تا چهار رقم بیشتر نیستند ، بهدین گفت: اما من میخواهم با مادرم حرف بزنم‌ ، آقای شجاعی جواب داد : ببین بهدین جان اگر دوست داری میتوانی فقط با من حرف بزنی ، بهدین گفت ولی من هر روز با مادرم با همین شماره که گفتم حرف میزدم ، آقای شجائی گفت عزیزم  آنهایی که قبلاً با شما حرف می‌زدند،  مادرت نبودند، آنها اپراتورهای قبلی تلفن ، خانم نوذری وخانم دشتی بوده اند ،  هر دو آنها دیگر در اینجا کار نمی کنند، و من میخواهم حقیقتی به شما  که الان یکسال بزرگتر شده ای  بگویم ، بهدین جان تو باید با این وضع ندیدن  و نشنیدن صدای مادرت کنار بیایی ، بهدین جان  مادری که رفت پیش خدا دیگر بر نمیگردد، چون جای او در آنجا خیلی بهتر از اینجا است ، شما میتوانید گناه نکنید و کارهای خوبی انجام بدهید تا روح مادرتان در آنجا شاد شود ، بهدین منگ شده بود و دیگر صحبتی نمیکرد ، دوباره آقای شجاعی تکرار کرد و گفت بهدین جان اشکالی ندارد اگر دوست داری میتوانی هر روز بمن زنگ بزنی  وبا من صحبت کنی ،من هم مثل خانم نوذری و خانم دشتی  دلم میخواهد با تو دوست شوم  ، بهدین خیلی دمق شد و با بغض و اشکی که فرو خورده بود ، بدون خدا حافظی تلفن را قطع کرد و تا دو روز جز سلام  به عمه و خاله ونوشتن مشقهایش با کسی حرف نمی‌زد و هر چه خاله ژاله به اومیگفت که بهدین چه شده و چرا اینقدر اینروزها غمگین هستی هیچی نمی‌گفت،  تا اینکه یکماه بعد پس از فوت پدر بزرگ مادریش ، کنار پدر رفت، و به او گفت : من الان فهمیدم که چرا تو مدتها ناراحت بودی و کم حرف میزدی چون مادرم فوت کرده و رفته  پیش خدا و دیگربه اینجا بر نمیگردد، هر وقت خواستم  من را به خانه ابدی برای ملاقات با او ببرید امروز و فردا میکردی و با من حرف نمیزدی تا دیگر اصرار نکنم ،   الان بیش از یکسال گذشته و هنوز هیچی نمیگویی ،  پدر رو به پسرش کرد و گفت : امروز توان حرف زدن را دارم ،اما آن روزها افکارم پریشان بود ، حالا زمان  هم  بر تو و هم  بر من گذشته ، وخوب میدانیم که این جزو  سرنوشت هر دوی  ما بوده ، اینک گذشت ایام ما را آرامتر کرده و برای  ادامه یک زندگی بهتر باید تصمیم خوبی بگیریم ،ما در مسیر زندگی در حال حرکت هستیم  و نمیتوانیم گذشته را برگردانیم ، و سعی میکنیم کنار هم  بمانیم،  تا برای تحمل رنجها ، آبدیده وپخته شویم، شما هم باید برای آینده ایی خوبتر، ساخته و محکم شوی ،  بهدین رو به پدر کرد و گفت: بابای مامان فوت کرده و عمه از وقتی نامزد کرده دیگر خیلی کم اینجا می آید خاله ژاله  بعد از فوت پدر بزرگ مدتیه که با ما زندگی میکنه او بمن گفته اگر پدرت قبول کنه میتونه بعنوان مادر در کنار من وتو برای همیشه بماند، پدر گفت من حرفی ندارم و او را قبول دارم اما  به خاله بگو  بهتر است عجله نکند و کمی فکر کند و بعد  خودم از او سوال میکنم و تصمیمش برای ماندن همیشگی را میپرسم، چون نمیخواهم ما به او تحمیل بشویم ،  بهدین گفتگو با پدرش را به خاله گفت و چند ماه بعد خاله به بهدین گفت اگر پدرت امروز از من بخواهد با شما بمانم  من نیز میمانم سپس طاهر با ژاله حرف زد و بله را از او گرفت ، طاهر خانه قدیمی را فروخت و خانه نوسازی خرید ، پس از عقد و ازدواج آنها،  گرمی و شور و شادی به خانواده آنها مجدداً بازگشت  .
فاطمه امیری کهنوج
داستانهای فاطمه امیری کهنوج
Major I
Major I
نمایه کاربر
پست: 446
تاریخ عضویت: سه‌شنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۵, ۱:۳۶ ب.ظ
محل اقامت: ماهشهر-شیراز
سپاس‌های ارسالی: 29 بار
سپاس‌های دریافتی: 389 بار

Re: شهری

پست توسط جعفر طاهري »

شهری قسمت اول
در روستای دوچ ،شهری بهمراه دو برادر بزرگتر از خودش،تحت تعلیمات و حمایت پدر و مادر تا هفده سالگی بخوبی و خوشی و خرمی زندگی میکرد. شهری چون زیبایی و جذابیت خاصی داشت ،مانند نگینی در آن روستا میدرخشید.هژیر پسری از روستای کوت با قیافه معمولی و بیست و چهار ساله از فامیلهای دور مادری آنها بود ، پدرش سال پیش فوت کرده بود ، او همراه مادر و خواهرانش  به خواستگاریش آمد، و از طرف خانواده  شهری به آنها جواب بله داده شد  چندی بعد به عقد یکدیگر در آمدند ، شش ماه بعد با جهیزیه ای که  تهیه شده بود، پس از مراسم جشن ازدواج، آنها بسوی روستای کوت رفته و زیر یک سقف ، زندگی مشترک خود را شروع کردند.  اهالی روستای کوت با هم فامیل بودند و البته چند خانواده غریب هم در آنجا بین آنها زندگی میکردند. خانه هژیر دو اتاق و یک حیاط بزرگ داشت ، باغچه نسبتا بزرگی در حیاط وجود داشت  که در کرتهای آن سبزی و گوجه و خیار یا بادمجان یا کدو ...  به فصلش میکاشتند . از داخل منزل نزدیک دیوارپشتی حیاط که با اتاقها فاصله کمی داشت  یک درختچه گل کاغذی قرمز رنگ زیبا بود که بخشی از شاخه ها و گلهای آن داخل کوچه  پشتی بود اطراف باغچه نیز با چند درختچه زیتون و سیب سرخ محصور شده بود، شهری وقتی شوهرش برای کار و یا کشاورزی میرفت ، بجز خانه داری یا  ور رفتن با گوشی تلفن همراهش ، سرگرم نگهداری از این باغچه ها نیز میشد، او علفهای هرز را می‌چید و یا آب به درختها و بوته ها میداد . در همسایگی آنها خواهر بزرگ هژیر با همسر و دختر و پسرش زندگی میکرد. وقتی  شهری به روستای کوت آمد، اهالی روستا چه مرد و چه زن حیرت زده انگشت به دهان ماندند و میگفتند به به عجب شانسی!!  ببین زن هژیر چقدر قشنگ و زیباست. مادر هژیر نزد دختر کوچک و داماد دیگرش در روستای ساقی زندگی میکرد. هژیر در سازمانی صبح ها کار میکرد، و عصرها هم به باغی که  از ارث پدر به او رسیده بود، سرکشی و به درختان آن آب و کود میداد.خانه های روستای کوت در دامنه کوهی کوتاه قرار داشت، دیوارهای حیاط این خانه ها کوتاه بود ،چون همه همسایه ها با هم فامیل بودند ولذا حرمت هم را نگه داشته و به رفت و آمد دخترها و زنها در حیاط توجهی نمیکردند، حتی بعضی از خانه های بالای کوچه واقع در شیب دامنه ،طوری بودند ، که حیاط کوچک آنها سقف خانه دیگری بود، یکسال از زندگی شهری و هژیر بخوبی و بدون مشکل گذشت .شهری به اوج زیبایی خود رسیده بود، و اگر دستی به صورتش میکشید محشرتر از آنچه که بود میشد. در نزدیک آنها اکثر فامیلهای دور هژیر  زندگی میکردند. خانواده زینب تنها  همسایه غریبه در کوچه آنها بود ، زینب دختری هم سن شهری بود . زینب  بهمراه چند دختر و زن جوان همسایه عادت داشتند که  عصرها درب یک خانه  بنشینند و با هم گفتگو کنند، شهری هم که آنها را گاهی میدید چون از خانه نشینی دیگر خسته شده بود، کم کم بعضی از عصرها نزد آنها میرفت، و با زینب و دیگران حرف میزد ، یکروز که خود را آراسته کرده بود، به زینب گفت ،بیا برویم ، در روستا گشتی بزنیم، من هنوز تمام این روستا را کامل ندیده ام، زینب او را همراهی کرد. از چند کوچه که گذشتند یک دفعه کریم که پسری بیست و هفت ساله و خوش صحبت و خوش قیافه بود و زینب نیز بواسطه کوچکی آبادی مثل دیگر اهالی او را میشناخت از خانه شان شیک و عطر زده بیرون آمد، و با زینب یک احوالپرسی معمولی کرد بعد به همراه زینب نگاهی کرد و با مکثی طولانی و بریده بریده با او سلامی رد و بدل کرد و از زینب پرسید خانم کی باشند ؟  زینب به کریم گفت این خانم  زن هژیر است ، دخترها آنروز روستا را که دور زدند، به خانه برگشتند، چند روزی از مواجهه با کریم گذشته بود ،که شهری در حیاط منزل درحال چیدن سبزی بود و کریم را در حالی دید که لباس شیکی پوشیده  بود و از کنار دیوار کوتاه آنها به آرامی رد میشد و نیم نگاهی به شهری انداخت و ردی از بوی  عطر از خود بجا‌ گذاشت، شهری  هر روز با همسرش که از کار سازمانی بر میگشت ساعت سه غذا میخورد، و هژیر بعد از استراحتی یکساعته بسوی زمین کشاورزی خود میرفت  و اول شب به خانه بازمیگشت، این کار روزانه او بود. بعد از رفتن هژیر، شهری درب خانه زینب میرفت و با او مینشستند، و سر در گوشی های خود کرده و عکس و فیلم نشان هم میدادند، کریم که تک فرزند بود دست به سیاه و سفید نمی‌زد و خرج زندگیش را پدر پیر و مادرش با دامداری  میدادند ، او نیز در بلندترین محل بر روی سنگی مینشست ، و از دور به شهری می نگریست.
شهری قسمت دوم
شهری متوجه شد ،که کریم او را همیشه میپاید و نگاه میکند، و یا هر وقت در حیاط است از کوچه عبور میکند اینکار کریم مرتب تکرار می شد، تا اینکه روزی کریم به تلفن شهری زنگ زد، او از طریقی شماره اش را بدست آورده بود،  کریم گفت :از روزی که شما را دیده ام خواب و خوراک ندارم، میخواهم با تو حرف بزنم، من محو زیبایی و قشنگی شما شده ام، تمام آنروز و آنشب شهری از این تماس نگران بود گرچه جوابی به او نداده بود. دو روزی میشد که از اتاق خیلی کم بیرون رفته بود نمیخواست چشم کریم به او بیفتد ، روز سوم دوباره کریم زنگ زد ، و شروع به احوالپرسی وحرف از دلتنگی های خودش از ندیدن او می زد، شهری می‌دانست که بعنوان یک زن شوهردار نمی‌تواند با او همراهی کند و تلفن را زود قطع میکرد ، اما کریم دست بردار نبود و مرتب هر روز سر ساعت معینی به او زنگ میزد ، بدبختانه شهری بعد از مدتی تلفن را دیگر قطع نمی‌کرد و بدون پاسخ دادن به او ، به حرفهایش گوش میکرد این موضوع برای شهری خوشایند شده بود و دیگر انتظار زنگ کریم را روزها پس از رفتن شوهرش به سرکار می کشید.
تا اینکه بعد از مدتی کریم گفت : من منتظر زنگ زدن شما هستم، و دیگر من زنگ نمیزنم، شهری خیلی با خود کلنجار رفت ،اما عادت کرده بود ،که حرفهای زیبای کریم که در وصف خودش بود ،را بشنود.
بالاخره شهری چند روز بعد زنگ زد، و گفت: آقا کریم روی حرفهای تو خیلی فکر کردم ،بله هژیر مثل پیر مردها رفتار میکند ، و من را درک نمی کند،همیشه با کارش سرگرم است و بمن توجهی ندارد من با حرفهای خوب و قشنگی که میزنی دلخوش میشوم و دوست دارم فقط صدایت را بشنوم. اما این را بدان که دوست ندارم شما را از نزدیک ببینم.
روزها میگذشت و همچنان آنها چند روز یکبار با همدیگر تماس تلفنی داشتند شهری درد دل میکرد و می‌گفت هر وقت میخواهم بروم خانه پدریم یکی از برادرها میاید دنبالم ,هژیر برای من وقت نمیگذارد،نمیداند که یک زن جوان تفریح و سفر و  دلخوشی روحی میخواهد او برای من پایه نیست ، فکر میکند زن فقط پول نیاز دارد نه محبتی میکند و نه حرف خوبی میزند و اگر خود را آراسته کنم انگار نابینا است و از زیبایی من چیزی نمی‌بیند و نمیگوید، من دیگر از ماندن با هژیر دلزده و خسته شده ام،
زنگ زدنها روزانه شده بود و هر دو از حال هم باخبر بودند، بعضی روزها شهری در حیاط خود را با باغچه مشغول میکرد، تا کریم از کنار دیوار رد شود و همدیگر را ببینند و لبخندی رد و بدل کنند.
در روستا پچ پچهایی پشت سر  شهری بود ،یک روز زینب به شهری گوشزد کرد، و گفت مردم میگویند تو با کریم در ارتباط هستی، شهری برگشت و گفت مردم عادت دارند دنبال همه حرف در بیاورند،برایم حرفهای آنها مهم نیست، خواهرشوهر شهری راجع به دید زدن کریم  چیزهایی را شنیده بود و به هژیر گفت ، هژیر آنشب با زنش دعوایی سخت کرد و به او گوشزد کرد که هنگامیکه کریم زن باز و لاابالی از کوچه میگذرد به اتاق برود تا مردم برایشان حرف در نیاورند ،فردا شهری تمام دعوای آنشب را برای کریم از سیر تا پیاز با تلفن تعریف کرد، کریم گفت : اگر اذیتت می‌کند طلاق بگیر، خودم میگیرمت، حرفهای کریم باد و هوا بود ، گرچه فردی بیست هفت ساله بود اما بیعار و بیکار و سر بار خانواده ایی پیر بود ،شهری دیگر از ماندن پیش هژیر کم حوصله شده بود، به برادرش زنگ زد که بیاید او را ببرد . مدتی نزد مادرش ماند ،دوباره برادرش او را  به روستای کوت  برد ، زندگی آنها دچار چالشهایی شده بود، و هر روز بگو مگو داشتند . یکروز کریم زنگ زد و گفت ،من دل تنگت شده ام ،امروز تو حیاط بیا تا از کنار دیوار تو را ببینم ، و شهری علیرغم گوشزدهای شوهرش اینکار را کرد ، شهری با اینکه مشکل داشت اما روز به روز به زیبایش افزوده می شد،
مادر شوهرش که در روستای ساقی با دخترش زندگی میکرد مریض شد و به هژیر زنگ زدند ,که مادرت بیمار است و بیا ، هژیر تصمیم گرفت سری به مادر پیر و بیمارش بزند، شهری با خواهرشوهرش که همسایه اش بود سرسنگین و قهر بود، هژیر به شهری گفت میخواهی تا بروم و برگردم بچه خواهرم بیاید پیشت ؟  شهری گفت : من نمی‌ترسم و تنها می‌خوابم ،هژیر که  رفت ،شهری بلافاصله به کریم زنگ زد، و او آنشب ساعت دوازده نزد او داخل حیاط و کنار باغچه آمد، شهری وقتی کریم آمد شروع   به گریه کردن کرد و گفت من از دست هژیر خسته ام او من را درک نمیکند و با من خیلی بد رفتاری میکند ،  با ناز و کرشمه و گریه ایی که شهری میکرد، برای کریم دلرباتر و زیباتر میشد ، هنگامیکه کریم بعد از ده دقیقه به خانه خودشان میرفت یکی از همسایه ها که آمدن و رفتن  او را در حیاط خانه هژیر دیده  بود  صبح به خواهر هژیر گفت . کریم فردا به شهری زنگ زد ، و گفت: من دیشب تا صبح خوابم نبرد و به حرفهای تو فکر میکردم، و متوجه شدم که حیف است که تو در خانه این مرد بی احساس ، زندگی ات را تباه و تلف کنی.
شهری  قسمت سوم
خواهر هژیر به برادر بزرگ شهری زنگ زد و گفت آبروی ما در روستا رفته شما بیاید جلو کارهای زشت خواهرتان را بگیرید ، دو برادر به دیدن شهری آمدند و وقت رفتن خواهرشان را نصیحت کردند ، شهری موضوع پیش آمده را انکار کرد و گفت: چون من خوشگل تر از دختر خواهر شوهرم هستم زورش می آید و برایم حرف در می آورد و ما با هم قهریم و رفت وآمد نمیکنیم ، برادران باور کردند و رفتند . هژیر به شهری گفت : از این به بعد دیگر حق نشستن در کوچه را نداری و در حیاط کمتر پیدایت شود ،خودم به باغچه شبها آب میدهم و اگر چیزی نیاز داشتیم میچینم ، شهری با شوهرش لج کرده بود و بی اعتنایی و بد رفتاری میکرد و متاسفانه تمام گفتگوهای بین خود و شوهرش را با تلفن به کریم میرساند
چتر رنگی زندگیش سیاه شده بود و مرتب درگیری بین او و هژیر پیش می آمد ، شهری تمام دعواهایشان را برای زینب چون به کوچه نمی‌رفت و زینب به منزل آنها می آمد تعریف میکرد، زینب شهری را دوست داشت ونگران از هم پاشیده شدن زندگی زناشویی او بود، و از شهری میخواست از فکر  عشق به کریم دست بکشد و بمردی که همسرش بود و می‌توانست از او مراقبت کند فکر کند ، چون کریم خودش به مراقبت نیاز داشت. زینب به شهری می‌گفت کریم گرچه از نظر سن و یا حتی فکر،  بالغ جلوه میکند اما از نظر رفتار،  شخص نابالغی است و ممکن است با رفتار ناشایسته اش برای تو و خودش دردسر بدی درست کند،  هژیر بخاطر دکتر بردن مادرش مجبور بود بطور مرتب هفته ایی یک شب به روستای ساقی  برود و زن لجبازش با او همراهی نمیکرد ، متاسفانه شبی که هژیر نبود ،کریم مخفیانه خود را به نزد شهری میرساند ، همسایه دیگری ورود شبانه کریم را به حیاط خانه هژیر دید و به  خواهرش تلفنی پیام داد  و خواهر نیز بلافاصله برادر  را مطلع کرد ، هژیر سراسیمه  از ساقی به کوت آمد و قبل از اینکه درب خانه را باز کند، چون کریم عبور او را از سر دیوار ، در ته کوچه دیده بود ، از دیوار پشت منزل به کوچه پشتی  پرید و رفت ، هژیر نیز کسی را ندید و علامتی مشاهده نکرد ، شهری هم با ظاهر سازی ماهرانه چون  ذهن شوهرش را منحرف کرده بود ، ولذا حرفی پیش نیامد. این موضوع بار دیگری نیز اتفاق افتاد اما کریم دم به تله نداد و بدون اینکه دیده شود و یا نشانه ایی از خود بجا بگذارد، در رفت و شهری برای قانع کردن همسرش، حسادت خواهر هژیر را دستاویز و مورد بهانه قرار داد. خواهرشوهر مجددا موضوع را به برادران شهری گفت و آنها به شهری گفتند خدا کند این موضوع فقط بدخواهی و حسادت بیهوده خواهر شوهرت باشد و اگر واقعا صحت داشته باشد ما میدانیم چکار کنیم با تو، و شهری دوباره برادران را آرام کرد و گفت این تهمت و دروغی بیش نیست. .خواهر شوهر به یکی از عمو زاده هایی که نزدیک خانه آنها بود گفت که شهری شانس می آورد و هر وقت به هژیر موضوع آمدن کریم  را گفته ام ، کریم غیبش زده و هژیر او را ندیده که باور کند ، به برادرانش هم که گفتم آنها گفتند اگر پشت سر خواهرمان حرف بزنی بلایی  بر سرت می آوریم که پشیمان شوی، آن پسر عموزاده گفت اگر از رفتن هژیر نزد مادرت من را خبر کنی ، سعی میکنم آنها را غافل گیر کنم . دیگر کریم ترسی نداشت ، بعضی از شبهایی که هژیر نبود پس از تماس شهری، صبر میکرد و خیلی دیر وقت که اهالی روستا و همان عمو زاده مچ گیر که با تصور غرض ورزی خواهر شوهر، خسته شده و نگهبانی در کوچه را بعلت سرما و ندیدن سوژه ترک و بمنزل برای خواب رفته بود ، دم را غنیمت میشمرد و در سکوت و خاموشی به نزد شهری می‌رفت، هژیر احساس میکرد وقتی مردم به او نگاه میکنند درباره بی غیرتی او با هم حرف میزنند و از این بابت خیلی رنجور و افسرده شده بود. همسایه هایی که این رابطه را شنیده بودند از شهری و رفتارش بیزار بودند و کمتر کسی دلش میخواست با او همقدم شده و یا حرف بزند. آنشب سرد بارانی، هژیر به روستای ساقی رفت ساعت از سه و نیم گذشته بود که کریم پاورچین پاورچین از کوچه گذشت و از دیوار پشت منزل به آرامی و مانند یک گربه، وارد حیاط خانه هژیر شد ، با زدن تقه ای کوچک درب اتاق بدون اینکه چراغی روشن شود در برویش باز شد ، او کفشهایش را در آورد و در دست گرفت و با کفشها وارد شد ، در همین موقع عمو زاده ایی که مصمم برای گرفتن کریم، از ساعت ده شب وارد حیاط  شده بود و در پناه شنل بارانی مشکی و بوته های بادمجان باغچه در تاریکی، پنهانی اطراف را میپایید ، بدون ایجاد صدا از در حیاط خارج و وقتی به کوچه رسید به برادر بزرگ شهری تلفن زد و موضوع را گفت ،دو برادر پس از گفتگویی مختصر برای چگونگی عمل ، لباس پوشیدند ، در حالیکه آشفته و عصبی و لرزان بودند ، اسلحه و چاقو و طناب و پودر سفیدی را  برداشتند و با ماشینشان  حرکت کردند ، حدود نیم ساعت بعد آنها در کوت بودند ، ماشین را کمی دورتر از منزل پارک کرده و آرام و بیصدا بهمراه آن پسر عموزاده که مقابلشان پیدا شده بود داخل کوچه شده و از بالای دیوار وارد خانه شدند ، عموزاده با چماقی که در دست داشت وسط حیاط ایستاد و با اشاره ، رد گل‌های بجا مانده از کفشهای کریم که هنوز باران آنرا کامل نشسته بود را، که تا دم در اتاق بودند، نشان آنها داد ، دو برادر چماق را از دست عموزاده گرفتند و به او حالی کردند که از منزل خارج شود ،آنها درب چوبی اتاق را با ضربه لگد و قنداق تفنگ بلافاصله باز کرده و وارد منزل شدند،   دو برادر  وقتی صحنه ناجور را دیدند ، ضربه ایی با چماق به سر کریم زدند و او را که گیج شده بود به دام انداخته و دست و پایش را با طناب بستند ، شهری  پس از پوشاندن خود ، شوکه شده و در گوشه اتاق ، بیصدا کز کرده بود ، برادران پودر سفید را در یک لیوان آب ریختند و شهری را اجبار کردند که  آنرا بخورد ، شهری تا محتویات لیوان را خورد در دلش آشوبی به پا و رنگ پریده چهره اش، قرمز شد ، از در اتاق که بیرون و به کوچه رفت صدای جیغ و فریادش بلند شد ، درب خانه خواهرشوهرش را هر چه زد و آب خواست ، در را به رویش باز نکرد ، عموزاده ایی که مچش را گرفته بود ، هنگامیکه دو برادر در راه رسیدن به روستا بودند برای شهادت، مردان همسایه  فامیل را بیدار کرده بود و آنها از بالای پشت بام شهری را می‌دیدند  ، اما کسی در را بروی او باز نکرد ، لحظاتی بعد، بجز صدای جیغها و استغاثه او برای آب ، صدای فریاد و کمک خواهی کریم نیز از خانه شنیده شد ، در حالیکه همه میدانستند که برای کریم و او چه اتفاقی دارد می افتد ، کسی حاضر به کمک نبود. تلو تلو خوران رفت درب خانه مادر زینب و با صدایی که بر اثر خفگی رو به خاموشی می‌رفت زینب را برای آب صدا کرد ، زینب گریان با تنگی آب در را باز کرد ، زبانش از حلقوم بیرون زد و بر روی زمین افتاد ، خاکهای زمین را از درد چنگ زد , آب را که زینب به او خوراند لحظه ای  بعد شروع به بالا آوردن خون کرد ، با زجه به زینب گفت از درون آتش گرفته ام ، بدنش به لرزش افتاد و بعد آرام گرفت و صدای او خاموش شد ، لحظاتی بعد نیز فریاد کریم قطع و دیگر شنیده نشد. دو برادر با چاقو، کریم را زنده زنده سلاخی کرده و تکه های بدن او را در پلاستیکهای زباله مشکی ریختند ،  چراغ خانه ها در آن کوچه روشن شده بود ، ولی از ترس تیراندازی کسی بیرون نمی آمد ، برادر بزرگ با صدای بلند گفت : ننگ را با خون پاک کردیم ، یکی از آنها رفت که ماشین را درب حیاط بیاورد و برادر دیگر که اسلحه در دست داشت سه کیسه مشکی را از اتاق آورد و کنار زباله ها در کوچه انداخت، سپس جسد شهری را در صندوق عقب ماشین گذاشته و از روستا با سرعت خارج شده و رفتند . آنها شبانه در بیابان‌های اطراف روستای خودشان بی سر و صدا شهری را دفن کردند . کریم را همانشب همسایگان با همراهی و راهنمایی یک ریش سفید ، بدون سر و صدا و در سکوت و خاموشی  با همان پلاستیکها در گوشه ایی از  قبرستان روستا دفن کردند و خانواده اش هم هیچگونه اعتراضی نکردند . کریم با رفتار نابالغ و شهری بر اثر نادانی و حماقت ،  نابود گشتند، زینب که  این حادثه دردناک را ، به چشم دیده و بگوش شنیده بود ،  آنرا برای من تعریف  و خواهش کرد ، ماجرای زندگی شهری را بنویسم .                         فاطمه امیری کهنوج
 
داستانهای فاطمه امیری کهنوج
Major I
Major I
نمایه کاربر
پست: 446
تاریخ عضویت: سه‌شنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۵, ۱:۳۶ ب.ظ
محل اقامت: ماهشهر-شیراز
سپاس‌های ارسالی: 29 بار
سپاس‌های دریافتی: 389 بار

مستم نه نمستم

پست توسط جعفر طاهري »

 
مستم نه نمستم 
نهار را همراه مادر و دو فرزندم خوردیم، سفره  را که جمع کردم کمی نان دست خورده مانده بود،  به پسرم گفتم یک کیسه پلاستیکی برای نانها بیاورد ، تا نانها را بیرون بگذارم ، مادرم گفت نه ، دست نگه دار،  رعد و برق و بارانه ، شاید برق برود و برای شب نتوانید نان تهیه کنید ، سپس گفت بگذار داستانی برایت تعریف کنم و چنین نقل کرد : در زمان قدیم چوپانی ساده لوح که می‌خواست گله گوسفندان را در محلی بچراند ، خرما و آب برای ناهار همراه خود میبرد ، ظهر که شد کنار درختی مینشیند و شروع بخوردن میکند، از جایش که بلند شد به خودش میگوید من که سیر شدم، این مانده خرماها را چرا همراه خود حمل کنم که بارم سنگین باشد؟  آنگاه زمین را که شنی بود ، گود کرد و خرماها را در آن گذاشت و کمی آب ریخت و با شن آنرا پوشاند و نزدیک آن محل شاشید ( بزبان محلی مستید) و به راه افتاد  . عصر که از چراگاه بر می‌گشت ، وقتی به آن درخت رسید ، چون گرسنه بود شنها را کنار میزند که خرما بخورد  و یادش میاید ,که نزدیک گودال مستیده ، پس به خودش می‌گوید رو این خرما مستم ، رو این یکی نمستم و همینطور تا آخر همه خرماها را از گرسنگی میخورد ، در آخر بخودش دلداری میدهد  و میگوید  ، اصلا من روی خرماها نمستم . مادر گفت  وقتی نان تازه گرفتید بعد نانهای کهنه را بگذار کنار زباله تا برای خوردن حیوانات ببرند ، اتفاقا آنشب، بعلت  آبگرفتگی خیابانها نتوانستیم  نان تهیه کنیم  و همان نانهای کهنه را بعنوان شام با کشک بادنجان خوردیم . مادرم سالهاست که به رحمت خدا رفته و روحش شاد ، اما کلمه مستم و نمستم  از زبان بچه هایم نیفتاده 
است .                                 فاطمه امیری کهنوج
پ. ن .     مستم مانند تلفظ و گویش کلمه فلز مس میباشد
  
 
آخرین ويرايش توسط 1 on جعفر طاهري, ويرايش شده در 0.
داستانهای فاطمه امیری کهنوج
Major I
Major I
نمایه کاربر
پست: 446
تاریخ عضویت: سه‌شنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۵, ۱:۳۶ ب.ظ
محل اقامت: ماهشهر-شیراز
سپاس‌های ارسالی: 29 بار
سپاس‌های دریافتی: 389 بار

عبدالله

پست توسط جعفر طاهري »

خاطرات مدیر مدرسه شماره۱۸۱
عبدالله
 در دفتر مدرسه مشغول کار بودم که شاگردی آمد و گفت خانم ‌، پسری  با شما کار دارد، وقتی رفتم دیدم  پسری حدود شانزده ساله ای بود ،سلام کرد و گفت: خانم مدیر ، من از طرف پایگاه بسیج مسجد  نزدیک مدرسه شما آمده ام ، مسئولم این پوسترها را بمن داده و گفت به مدیر مدرسه بدهید که به دیوار مدرسه بزند .  به او گفتم اسمت چیست ، گفت  من عبدالله هستم ،پوسترها را گرفته و تشکر کردم و رفت،بعد از چند روز دوباره سرو کله اش پیدا شد؛ دوباره من را صدا زدند وقتی متوجه شدم عبدالله است ؛کمی عصبی شده و بخودم گفتم  مدرسه با این همه شاگرد دردسرش کم است که حالا هم باید هرروزبه در و دیوار  پوستر بزنیم ! دوباره  به سراغ او رفتم  و  سلام کرد، عبدالله پسر با ادبی بود ،دستش از پوستر و پلاکارد پر بود، گفتم اقا عبدالله ما یک سرایدار مرد داریم که هرروز صبح میرود اداره و تا ظهر برنمیگردد و به کارهای مدرسه نمیرسد پس اینها را که شما می آورید روی دست من بیهوده میماند، و یک خدمتگزار زن داریم که فقط چای درست میکند  و دفتر را تمیز میکند و مدرسه دوطبقه و با نزدیک به پانصد دانش آموز شلوغ است. عبدالله گفت :خانم مدیر اگر اجازه میدهید خودم اینها را برایتان می چسبانم؛ گفتم مدرسه دخترانه است باید حواست خیلی  جمع باشد چون بعضی از دخترها شیطون هستند ، خواهشمندم دردسر درست نشود  و به او گفتم
زنگهای تفریح داخل حیاط مدرسه نباشد و بیرون بایستد و وقتی بچه ها کلاس هستند بیاید و پوستر و پلاکارد ها را بزند درضمن به معاونین میگویم که با شما همکاری کنند ،
عبدالله هفته ای دوبار یا بیشتر به مدرسه می آمد و حالا کمک دست راست من شده بود، برایمان پارچه نویسی انجام میداد، و هفته ای یکروز شیفت ظهر، از مسجد یک روحانی به عنوان پیش نماز می آورد ونماز جماعت برگزار میکردیم، در ایام بیست و دوم بهمن عضو فعال مدرسه ما بود وتزیین راهروها و دفتر و حیاط مدرسه به عهده عبدالله بود و از جمله کارهای دیگر،مثلاً روز معلم هم با گل و شیرینی توی دفتر می آمد و تبریک به معلمان می‌گفت چون هیچ آزار و اذیتی ما از او ندیده بودیم و پسر بسیار سربزیر و مودبی بود همگی از او تشکر میکردیم ، عبدالله تا دوسال به نحو احسن با ما همکاری میکرد و با توجه به شخصیت خوبی که داشت محدودیتی برای او بخاطر اینکه مدرسه دخترانه بود قائل نمیشدیم .
معاونین و همکاران می‌گفتند عبدالله بچه خیلی خیلی خوبی است و یک بسیجی واقعی است .
آخر سال دوم بود و فصل امتحانات ، رفتم کنارش داشت با برس دیوار را برای نوشتن شعار جدیدی رنگ سفید میزد ، طبق معمول احوالپرسی کردیم،  با لبخند به من گفت: خانم مدیر سال دیگر من را نمیبینی !
 گفتم چرا؟ گفت من بخاطر فلان شاگرد،که عشقم بود و میخواستم که بتوانم ببینمش این دو سال را با شما  همکاری کردم . برای پاداش همکاریم نمره خوب بدهید به عشقم که تجدید نیاورد.  
چون عشقم سال دیگر میرود دبیرستان ،من اینجا دیگر انگیزه ای برای ماندن ندارم پس دیگر من را نمیبینی، دهان ما باز ماند ، عبدالله هجده ساله بود. من گفتم : اول سربازی ،بعد کار و بعد عشقت را بگیر و در ضمن امتحانات عشقت نهایی است !! و کاری از دست ما بر نمی آید . لبخند زد و با اشاره به آسمان گفت پس اون بالائی  پاداشمو میده و خدا حافظی کرد و رفت،در دفتر وقتی به معاونین گفتم ،همگی تعجب کردند که یک پسر کم سن و سال چقدر خوب فیلم برای مدیر و معاونین وکلیه دبیران بازی کرده ،عشقش که از مدرسه ما رفت دبیرستان ، دیگر عبدالله را ندیدیم و وفاداری عبدالله را پس از چند سال با ازدواج با عشقش ، عاقبت  شنیدم . خوشبخت و سعادتمند باشند .
فاطمه امیری کهنوج
داستانهای فاطمه امیری کهنوج
Major I
Major I
نمایه کاربر
پست: 446
تاریخ عضویت: سه‌شنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۵, ۱:۳۶ ب.ظ
محل اقامت: ماهشهر-شیراز
سپاس‌های ارسالی: 29 بار
سپاس‌های دریافتی: 389 بار

پاگشا

پست توسط جعفر طاهري »

 
  
تصویر
تصویر
 
پا گشا
دختر برادرم را پا گشا کردم، او و همسرش از شهرستان صبح زود رسیدند،
ایام عید بود ، برای نهار ،مرغ و سیب زمینی سرخ کرده و کشمش همراه با قورمه سبزی همراه با دو نمونه پلو میخواستم درست کنم ،  از ساعت نه صبح در حال  پخت و پز بودم ، حدود ساعت دو ظهر ، ناهار برای کشیده شدن  همراه با ترشی و سالاد و مخلفات دیگر آماده شد ، با کمک دخترم  سفره بزرگی انداختیم و هیچ کم وکسری سر سفره نبود ، با تعارف بفرمایید ناهار ، همگی سر سفره حاضر شدند ، هرکس به اندازه خوردنش مقداری غذا در بشقابش ریخت ،پسرم زودتر از همه کمی خورشت روی پلویش ریخت ، تا اولین قاشق را در دهانش گذاشت، رو به من برگشت  و گفت مادر چقدر غذایت تلخ است، بلافاصله عروس خانم تا یک قاشق از قورمه سبزی خورد او نیز گفت عمه جان خورشتت خیلی تلخه ،خودم که خوردم متوجه شدم واقعا غذا بی نهایت تلخ است، خجالت کشیدم ورنگ به رنگ شدم ، به آقا داماد گفتم ،لطفا از خورشت نخورید، به همگی  گفتم ، نمیدانم چرا  قورمه سبزیم امروز تلخ شده ، من هفته گذشته با همین سبزیهای یخزده  قورمه سبزی خیلی عالی درست کردم ،
خیلی ناراحت شدم ، ظرفهای خورشت پر  گوشت را از سفره برداشتم ،پسرم مسخره بازیش شروع شد، مادر بخاطر دختر برادرش ایکس ایکس لارژ گوشت گذاشته توی غذایش، ولی الان همگی میمیریم ،مجبور شدیم، پلوها را با مرغ بخوریم، و من از ناراحتی از فکرش بیرون نمی آمدم ، سفره را  با کلی خجالت جمع کردم،  بعد که خوب فکر کردم ،  یادم آمد ، موقع درست کردن خورشت ،  شیشه کندر تلخ معروف به کندر عربی که دانه درشت هستند  و  من از آن برای خاصیت دارویی با جویدن مثل سقز مصرف میکنم، در
همان موقع که درب شیشه را بسختی باز میکردم ،احتمالا یک دانه آن  پرت شده و رفته توی قابلمه ،که اینگونه باعث تلخ شدن غذا شده ، عروس و داماد دو روز ماندند، و بعد رفتند ، امسال ایام عید بهمراه دو فرزندشان آمدند ، داماد یاد آوری غذای تلخ پاگشا را  کرد، وگفت عمه خانم من آنروز دیدم که شما خیلی خجالت کشیدید ،  همگی به یاد آنروز با هم خندیدیم                                         فاطمه امیری کهنوج
  
  
 
داستانهای فاطمه امیری کهنوج
Major I
Major I
نمایه کاربر
پست: 446
تاریخ عضویت: سه‌شنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۵, ۱:۳۶ ب.ظ
محل اقامت: ماهشهر-شیراز
سپاس‌های ارسالی: 29 بار
سپاس‌های دریافتی: 389 بار

داستان کوتاه - آجیل

پست توسط جعفر طاهري »

آجیل
یکماه به عید نوروز مانده بود. همراه با پلاستیک های آجیل و شیرینی وارد خانه شدم ، مادر که هشتاد سال  داشت و با ما زندگی میکرد، رو به من گفت: دخترم چه خریدی؟ گفتم آجیل وشیرینی عید،  بلافاصله آجیل ها را در یک کیسه نخی ریختم که خراب نشوند و آنها را در کمد طوری پنهان کردم که از چشم بچه ها دور بمانند ،تا عید برسد، وقتی داشتم جاسازی میکردم مادر زیر چشمی نگاه میکرد ،بعد به دنبال انجام کارهای خانه رفتم ، خدا را شکر احساس خوبی داشتم از اینکه آجیل و شیرینی عید را خریده بودم ،
دو روز بعد، هنگام ظهر در پذیرایی دراز کشیده و استراحت میکردم ، متوجه شدم مادر در کنارم نیست ، و صدای خش خشی از اتاق کمد دار می آید، بدنبالش  رفتم و دیدم، پای کمد نشسته و دستش را در کیسه آجیل کرده و آنها را چنگ میزد و لمس میکرد و بعد مشتی از آجیل را بیرون می آورد و مدتی به آن نگاه میکرد و سپس دوباره آنرا در کیسه میریخت، اینکار را چند بار تکرار کرد ، ناخواسته صدایم را بلند کردم و گفتم چرا اینجوری میکنی ؟ چرا رفتی سر آجیل ها؟ یعنی من از دست بچه ها قایمشون کردم، و با لحن کمی تندتر گفتم ، پس دیگر کجا بگذارمشون، مگه میخواهی آجیل بخوری ؟ !! ، به آرامی مشتش را باز کرد و آجیل ها در کیسه سرازیر شدند ، با سکوت بلند شد و رفت،
ده روز به عید مانده، مادرم سکته کرد،  بردمش دکتر ، وقتی برای معاینه لباسش را دکتر خواست بالا بکشه ، زد زیر دستش و نگذاشت که معاینه اش کنه، دکتر گفت سکته کرده ، ببریدش خانه ، هرچه دلش خواست بهش بدهید ، تا دو روز حتی یک دانه برنج هم نمی‌توانست بخورد ، بستنی و پفک و تخم مرغ خیلی دوست داشت ، آنها را برایش تهیه کردم ، فقط کمی بستنی خورد ، روز سوم هر کاری کردم حتی یک جرعه شیر هم نخورد ، ساعت ده صبح در آشپزخانه بودم که  صدای فریادش را شنیدم ، به سمت اتاق دویدم و طرفش رفتم ، میخواست چیزی بگوید و نمیتوانست و بجایش هب هه هب هق کرد ،  و نفهمیدم که چه گفت، ساکت شد، هرچه صدایش کردم جواب نداد، رنگ صورتش هم سفید شد ، زنگ که زدم همسرم ،همراه با اورژانس رسید ، شوک بهش دادند ولی مادر دار فانی را وداع گفته بود ، مراسم دفن و خاکسپاریش که تمام شد ما آن سال عید نداشتیم  ،پسرم چند روزی از عید گذشته  بود که گفت ، مامان آجیل نداریم؟  طرف آجیل ها که رفتم خیلی عصبی و ناراحت شدم که چرا بخاطر این آجیل های  بی ارزش، سر مادرم داد زده بودم  ، من که از دست بچه ها و یا چیزهای دیگر ناراحت بودم چرا آنروز ناخواسته سر مادرم خالیش کردم ، با افسوس و اشک بخود گفتم ، مادر با آجیل هایی که در مشتش بود میخواست حس خوب گذشته را با خودش برقرار کند و داشت آمدن عید را در خود زنده میکرد، مادر داشت سفره هفت سین قدیم خودش را از نظر میگذارند ،مادر که برای خوردن آجیل دندان نداشت، اما من نادان و از همه جا بی خبر که شور جوانی در سرم بود  رفتار بدم را نشان مقدس ترین فرد خودم دادم و کلی گریه کردم که دیگر فایده نداشت، مادر گریه های من را ندید ،مثل من که حس ارتباط با زندگی مادرم را آنروز در وجودش ندیدم،  سر قبرش که رفتم چند بار گفتم ،مادر من را ببخش ، کوته فکر و خام بودم  و اگر بی جهت صدایم را برایت بلند کردم، از نادانیم بود ، از آجیل ها  فقط پسرم هر روز خودش بر می‌داشت و میخورد ، برای آرام کردن روحم  یک کاسه از آجیل ها را به فقیری دادم و گفتم ، فاتحه برای مادرم بخوان ، تا آن آجیل ها را میدیدیم، احساس گناه شدیدی  میکردم ، و این خاطره تا ابد بهمراهم هست و روی شانه هایم سنگینی میکند ، روحش شاد       
  فاطمه امیری کهنوج
داستانهای فاطمه امیری کهنوج
Major I
Major I
نمایه کاربر
پست: 446
تاریخ عضویت: سه‌شنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۵, ۱:۳۶ ب.ظ
محل اقامت: ماهشهر-شیراز
سپاس‌های ارسالی: 29 بار
سپاس‌های دریافتی: 389 بار

داستان کوتاه نورجان

پست توسط جعفر طاهري »

نورجان
نورجان با پیر پسرش زندگی میکرد ، دارائی او شامل  خانه ایی بزرگ اعیانی بود در شهر، مانده از شوهر و باغی پر ثمر از ارث پدر که در روستا بود و با اجاره دادن آن، از حاصل درآمدش همراه با گاهی خیاطی خانگی زندگیشان را چرخانده و بچه هایش را بزرگ کرده بود . یعقوب پسر بزرگش بود که بخاطراز آب و گل درآوردن  خواهر و دو برادرش بعلت جوانمرگ شدن پدر نتوانسته بود بموقع ازدواج کند . و حالا فرصتی بود که نورجان برایش آستین بالا زده و زنش بدهد.     دامادش آقا رحمت ، دختری از آبادی خودش پیدا کرد.و نورجان با پسر چهل و دو ساله اش به خواستگاری خاتون ۲۵ ساله رفتند و دو هفته بعد خاتون درخانه آنها بود و نورجان مادر شوهرش شده بود .   آخر هفته که میشد دو پسر وعروسها و دخترش پری با شوهر و نوه ها در خانه او جمع میشدند .
نورجان میگفت خاتون دختری دهاتی است ، نباید بگذاریم بیرون از خانه برود ، یا با همسایگان دوستی کند ،چون ممکن است که شهریها گولش بزنند.  او زنی سخت گیر ومرد صفت بود ، و بجای خاتون خودش برای خرید به بازار میرفت و بجز آن سایر کارهای بیرون را انجام میداد و به یعقوب میگفت لازم نیست نگران باشی و بهتره تو کاملاً راحت باشی و بروی به کارت برسی.
نورجان از خاتون میخواست که بموقع لباس کارتمیز و صبحانه و غذای یعقوب را آماده کند تا بتواند بی کم و کاست به کارخانه  برود و خاتون را وادار میکرد تلویزیون نگاه نکند و شبها زودتر بخوابد و یعقوب را با اینکارها که زنش دائم باید ترو خشکش میکرد لوس کرده بود.       خاتون در خانه پخت پز و جارو و شست شو میکرد و  آخر هفته ها که همه خانواده دور هم جمع میشدند ، نورجان دستور درست کردن غذای مفصلی را به او میداد،  که میبایست یک تنه از عهده آن بر بیاید ، بیچاره تمام کارهای جمع کردن را هم بدون کمک دیگران انجام میداد و سایرین از اوبه صرف کم رو بودن سوء استفاده کرده و فقط مهمان دست تو جیب بودند .
نورجان میگفت :من اینجوردر خانه خودم راحتم ودوست ندارم اینور و آنور بروم و بهتره بجای من بچه ها ونوه هایم پیش من بیایند تا اینکه ما خانه آنها برویم.       خاتون بعضی از بعد از ظهرهای جمعه پس از بر چیدن بساط مهمانی با پری وجاریهایش پیاده گشتی اطراف خانه میزدند و به پارک نزدیک منزل میرفتند و این تنها فراغت و موهبتی بود که از آن حظ  ونصیب میبرد . نورجان گفته بود فقط با خواهر وبرادر های یعقوب رفت آمد میکنی چون ممکن است همسایه ها ترا از راه بیراه کنند و مهر و محبت شوهرت را از دست بدهی و یعقوب روی حرف مادرش حرفی نمیزد.     خاتون مانند یک کلفت بی مواجب درخانه کار میکرد و نورجان با دستورات پایان ناپذیرش امانش را بریده بود و مرتب نیز به او غر ونیش وکنایه دهاتی بودن را میزد . خوشبختانه خاتون حق داشت سالی یکبار در ابتدای فصل تابستان بدیدن خانواده اش به روستا برود. یعقوب او را میرساند وبعد از یکماه او را برمیگرداند و چون با خانواده خاتون که روستائی مزاج بودند ، دمخور نبود ، یا بهتر است بگوئیم چون تحت فرمان مادرش بود خیلی زود به شهر بر میگشت.     دوسال از ازدواج خاتون گذشته بود، مدتی بود که نورجان زمین وزمان را بهم ریخته و به پری میگفت این خاتون اجاق کور نازا را ببرید دکتر تا باردارشود ، پسرم سنش بالاست وممکن است دیگر حوصله بچه اش را نداشته باشد . بجز این نورجان خودش  خاتون را پیش حکیم ودعا نویس و سر قبرها برد تا اگر چله گرفته بلکه چله اش باز شود. بالاخره بعد از دو سال و نیم که دل خاتون از دست نورجان خون شده بود خدا خواست و او باردار شد .  گرچه یعقوب کمی حواسش به خاتون جمع شده بود و هوای او را داشت اما از آوردن مادر خانمش به اصرار خاتون برای نگهداری پس از زایمان ابا کرد و پسرش که بدنیا آمد اسمش را نورجان گذاشت ایمان.    بعد از چند روز نورجان متوجه شد که پشت پای نوزاد یک غده وجود دارد وبه یعقوب راجع به مرض بچه گفت وهر دو با هم دل خاتون را له و خون کردند تا اینکه دکتر گفت که مشکلی نیست و این یه غده چربیه که  بعد از چند ماه جذب بدنش میشود.     نورجان به خاتون گفته بود که ما از شما چهار بچه میخواهیم ،،دوپسرو دو دختر.     خاتون بخاطر بچه کار وزحمتش زیاد شده بود و وقت استراحت کم داشت و کماکان مهمانداری وخانه داری را از ترس مادر شوهرش به نحوه احسن انجام میداد.     بعد از سه سال دوباره حامله شد و اینبار نیز از یعقوب خواست که مادرش پس از وضع حمل پیشش باشد و یعقوب از ترس مادر باز بی محلیش کرد . خاتون دختر زیبایی بدنیا آورد که نامش را نورجان ، مهسا گذاشت .    با آمدن مهسا درد سرهای خاتون زیادتر شده بود ، چرا که چون نورجان خیاط بود اصرار میکرد که خاتون برای دوختن لباس برای دخترش باید خیاطی یاد بگیرد ، خاتون گرچه مدتی نیز خیاطی کرد اما دیگر حوصله و وقتی برای اینکار نداشت  و آنرا کنار گذاشت.     نورجان به یعقوب گفته بود انشاالله زنت بچه بعدی را جفت ایمان بیاورد ، یعنی برادری برای ایمان بیاورد. زحمات خاتون با وجود بچه جدید بیشتر شده بود، اما همچنان محکم واستوار به زندگی ادامه میداد ، البته گاهی که از غریبی تحملش کم میشد از بعضی حرفهای مادر شوهرش دلش سخت رنجیده میشد  ولی بروز نمیداد وسکوت اختیار میکرد .   حالا پسرش کلاس اول میرفت و بخاطر اینکه به مدرسه سر بزند کمی آزادی پیدا کرده بود.    آخرین فرزند خود را که بازهم دختر بود بدنیا که آورد، مدتی از دست غرهای نورجان و حرفهای دو پهلوی او سرش سوراخ شده بود.  سالها میگذشت ، خاتون کم کم مانند اسب سر کشی شد که دیگر رام دست نورجان نبود.  خاتون در دلش میگفت حالا نوبت یکه تازی من است . نورجان دیگر توان خرید وپای آوردن را نداشت وروی سکه به شانس خاتون افتاده بود.     زمانیکه با یعقوب ازدواج کرد نورجان پنجاه و هفت ساله بود وحالا هفتاد و دو سالش بود و دیگر مانند قبل قوی و سرحال نبود. دوفرزندش مدرسه میرفتند  و کلیه امور زندگی وخرید بیرون وکارهای مدرسه بچه ها را به عهده گرفته بود.     صبحهایی که برای امور زندگی  بیرون  میرفت تا ظهر که بچه ها می آمدند او هم آنموقع به خانه برمیگشت ، و آنوقت نورجان غر میزد و خاتون بی محلی میکرد و در دلش میگفت : یادت می آید آنوقتها من حتی جرات سوال کردن از اینکه ، منزل کی رفتی و کجا رفته بودی  را نداشتم و مثل برده از خروس خون تا بوق سگ تو خونه کار میکردم و منو با خودت هیچ جا نمیبردی و وقتی بر میگشتی دو قورت و نیمت هم باقی بود.    زندگی بر وفق مراد خاتون بود و نورجان از دور گردون اختیار خانه خارج شده بود ،  خاتون پیش خود میگفت :من سالها تحمل کردم تا اینک خانم و صاحب خونه ام شدم.

خاتون که بعد از سالها که افسار و مهمیز زندگی را بدست گرفته بود، تغییراتی در روال زندگیش داد وبه پری ورضا و یاسین خواهر و برادرهای یعقوب پیغام داد که از این ببعد آخر هفته ها یکبار شما دعوت ما هستید وهفته بعد ما دعوت شما هستیم ،چون من هم مشکلات بچه مدرسه ایها و زندگی خودم را دارم. با پا بسن گذاشتن نورجان و نیاز به کمک و انجام کارهایش توسط شخصی دیگر ، خاتون به یعقوب گفت :من فقط میتوانم  به بچه های خودم برسم وبه خواهرت پری بگو برای حمام دادن ودکتر بردن نورجان با شما همکاری کند.     خاتون در دلش به نورجان میگفت :زمانیکه تو زیر گوش یعقوب کر کری میخواندی که این دختر دهاتی را نگذار بیرون  برود که از راه بدر میشود و گول میخورد. نمیدانستی که من میفهمیدم که این توبودی که داشتی من را گول میزدی و مرا غلام حلقه بگوش خودت کرده بودی .     خاتون به فک و فامیل یعقوب پیام داد تا زمانیکه بچه هایم امتحان دارند لطفاً دیگر کسی خانه ما رفت وآمد نکند،هرکس که دلش برای نورجان تنگ میشود بیاید او را ببرد خانه خودش. حالا سه فرزند خاتون مدرسه میرفتند. نورجان مرتب نق میزد ، سنش بالا رفته بود دیگر قدرتی در خانه نداشت،و خاتون هم توجه ائی به حرفهای او نمیکرد، چون کلید خانه داری در دست خودش بود .  پری و یعقوب مجبور بودند تمام کارهای حمام و نگهداری و دکتر بردن نورجان را انجام بدهند. پری میگفت: از رفتار خاتون  در تعجبم که هیچ کمکی به مادرمان نمیکند. یعقوب میگفت :بخاطر بچه هایش گرفتار است و تمام  وقتش را صرف آنها میکند.  حالا یعقوب از خاتون طرفداری هم میکرد.!   نورجان از پری سوال کرد . چرا خاتون این رفتار را با من و شماها  دارد !  من که سعی کردم از او یک خانم خوب بسازم.    پری جواب داد اون همان خانمی است که شما ساختید!  گرچه درس و رسمهای زندگی شهری را خوب یاد گرفت ،اما سختگیری و تحقیرهایت در درون او عقده ای درست کرده که مثل غده  حالا سرباز کرده است.  خودخواهی و زیادی خواهی ما از او و همچنین اهمیت ندادنمان و کوچک شمردنش باعث این رفتارهای از سمت او شده .     نورجان بخاطر کهولت سن ، مرتب بیمارشده ودر بیمارستان بستری می شد و خاتون تنها کسی بود که با وجود شماتتهای یعقوب بسختی و بندرت به ملاقات او میرفت  .   آخرین بارکه نورجان در بیمارستان بستری شد دیگر به خانه برنگشت واز دنیا رفت.      خاتون میگفت: حالا دنیا به کام من است ، باید طوری که دوست دارم ،از این به بعد زندگی کنم، تابحال خانواده پدریم جذامی و جهنمی بودند و اینها همگی بهشتی، میدانم بعد از این چطور از زندگیم لذت ببرم.
 فاطمه امیری کهنوج
داستانهای فاطمه امیری کهنوج
Major I
Major I
نمایه کاربر
پست: 446
تاریخ عضویت: سه‌شنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۵, ۱:۳۶ ب.ظ
محل اقامت: ماهشهر-شیراز
سپاس‌های ارسالی: 29 بار
سپاس‌های دریافتی: 389 بار

داستان داماد حسود

پست توسط جعفر طاهري »

داماد حسود
منیر ومنور که سالها پدرشان فوت کرده بود،به همراه مادرشان زندگی میکردند.
منیر دو سال از منور بزرگتر و در امور مشترکین اداره برق بصورت قراردادی کار میکرد.
هر دو خواهر مهربان و دلسوز هم بودند،باهم بگردش وتفریح می‌رفتند شبها کنار هم می‌خوابیدند لباس همدیگر را می‌پوشیدند منیر وقتی از سر کار می آمد تمام اتفاقات پیش آمده  را برای منور تعریف میکرد،وابستگی عجیبی داشتند ،مانند یک روح در دو قالب بودند، مادر وهر دو خواهر در کنار هم شاد بودند.
پسر حاج محمود در شهر کجبیل شاغل بود و مادرش برایش دنبال زن میگشت، او منور را در خانه شان دید وخوشش آمد، و به پسرش سینا معرفی کرد، مادر سینا موضوع را به مادر منور گفت : آمد و رفتها شروع شد و سینا با منور نامزد کرد، و قرار شد تا دو ماه دیگر ازدواج کنند .در این مدت منیر بهمراه منور در زمانیکه سینا نبود در خرید و انتخاب آرایشگاه و سایر موارد کمک میکرد، و منیر بهمراه مادرش جهیزیه منور را آماده کردند ،در یک شب به یاد ماندنی جشن عروسی با شکوهی برگزار گردید، و مادر ومنیر درکنار منور تا پایان شب بودند. .یک هفته بعد منور وسینا با جهیزیه و کادو هایشان به شهر کجبیل رفتند.
منیر مرتب از سرکار به منور زنگ میزد ودلتنگیش را با زنگ زدن پر میکرد ،منور هم مرتب به مادر زنگ میزد جویای حالش میشد ،سینا که از سر کار می آمد از منور میپرسید چه خبر ؟منور هم می‌گفت که منیر بمن زنگ زده و هر دو دل تنگ هم هستیم ،و بعضی حرفها دیگر!منور احساس کرد که سینا خوشش نمی آید از اینکه با منیر یا مادر  مرتب در تماس باشد،روز بعد گفت :باید سعی کنید این وابستگی را کمتر کنید ،منور یک حسی را در سینا دید،و کمی دپرس شد.
دیگر کمتر تماسهای خود را به سینا می‌گفت ، اما دلتنگ خانواده اش بود.
شش ماه از ازدواج آنها گذشته بود ،که سینا خبر دار شد که مادر منور بر اثر سکته فوت شده ومنور وسینا سراسیمه خود را رساندند. اما دیر شده بود دیگر مادری نبود ،گریه وزاری هم بی فایده بود ومنور با داغ تازه اش تا چهلم نزد منیر ماند. و بعد دوباره به کجبیل رفت.
منور می‌دانست که منیر ترسو است ، مرتب با او درتماس بود.منیر از نظر روحیه ضربه بزرگی خورده بود ودرضمن شبها هم ازترسش  تا صبح بیدار بود و سپیده دم خوابش میبرد و دیر به سر کار می‌رسید. نمی‌توانست بکسی اعتماد کند که شبها نزد او بخوابد،
این وضعیت باعث شد که رئیسش از دستش ناراحت و دلخور شود  ،دیگر منیر مثل قبل نبود و افکار مغشوشی داشت .همین افکار و تنهایی و دلواپسی بر رفتارش تاثیر گذاشته بود .وثبات اخلاقی او را از بین برده بود، بعضی از روزهای با لباسهای مختلف و غیر عرف یا با زیورآلات بدل که مناسب شخصیتش نبود در اجتماع ظاهر می شد ،که باعث حرف و حدیث پشت سرش  شده بود . واین حرفها را هم خانواده سینا شنیده بودند ،که چرا اینگونه لباس میپوشد و رفتارش عجیب شده ، آرام آرام به سالگرد مادرش نزدیک می شد .
البته دوبار قبل از سالگرد، سینا و منور به منیر سر زده بودند، وسینا چیزهای از رفتار منیرکه دیگران گفته بودند ،شنیده بود. ومنور هم متوجه شده بود ،که نبود مادر و تنهایی منیر را پریشان احوال کرده است و برای همین دلداریش میداد.
سینا ومنور برای سالگرد آمده بودند و اولین بار منیر به منور گفت :شاید بیایم نزدیک شما زندگی کنم ،ومنور گفت پس کارت چه میشود؟
دوباره منیر تنها مانده بود و افکارهای پوچ باعث مغشوش شدن فکرش شده بود ،بطوریکه رئیسش منیر را خواست و گفت:شما کارمند خوبی بودید اما مرگ مادرت ضربه بزرگی به روح شما زده که دیگر به درد کار کردن نمی‌خوری وبه پاس زحماتت! لطفاً در خواست  بازنشستگی کن ،چون شنیده ام که در بیرون هم افکار و پوشش شما نشانگر شخصیت قبلی شما نیست ،واز فردا درخواست خود را تحویل کارگزینی بدهید به نظر من این بهترین راهی است که میتوانیم به شما کمک کنم.
منیر که روحیه خوبی نداشت ، درخواست بازنشستگی را به کارگزینی داد و آنها هم تمام کارها را برای این دختر جوان انجام دادند ،ومنیر با دو چمدان که کلی لباس ناجور وبیشتر زیورآلات و بدلیجات و کمی طلا بود بسوی کجبیل حرکت کرد.
فردای آنروز به خانه منور رسید.
منور از دیدن خواهرش خوشحال شد وسینا هم خوش آمد گویی کرد ، منیر توی خانه منور گشتی زد ، وگفت چقدر زیباست خانه شما، آن شب سینا گفت :فکر کنم که منیر را از کار بیرون کرده اند.منور سکوت کرد ،فردا وقتی سینا از سر کار برگشت،منیر چمدان وبدلیجات وکمی طلا خود  را نشان سینا داد ،عصر هم حمامی کرد ،لباسش را بهمراه بدلیجاتش پوشید وگفت:میروم خیابان وبازار بگردم، منور هم مدتی مانده بود به زایمانش و سنگین شده بود.وقتی منیر چتر آفتابی را هم بالا سرش گرفت و رفت بیرون ،سینا گفت :بمن گفته اند که منیر از سر کار اخراج شده،وعقلش قاطی کرده ،منور چپ چپ نگاهی به سینا کرد و گفت :چرا اینطوری حرف میزنی !چرا نمیگویی فوت مادرم وتنهایی باعث آزار روح منیر شده وتو هم مثل مردم که میخواهند عاقل را دیوانه کنند حرف میزنی تو از وابستگی ما دوخواهر رنج میبری !من درد تو را میدانم . دیگر چیزی نگو.اما سینا مانند خوره روح منور شده بود واز اینکه می دید این دو خواهر برای همدیگر می‌میرند ،وبا عشق با هم صحبت میکنند از حسادت وسط آنها جایی نداشت حرفهای زیاد میزد ،میگفت منیر درست لباس نمی پوشد واین دختر بچه نیست که این همه بدلیجات دور خود جمع کرده. منیر از شما هم بزرگتر است باید رفتار خانمانه ای داشته باشد ،منور می‌گفت:اون  میخواهد خود را شاد نگاه دارد افکار خود را از چیزهای بد دور کند و خود را سرگرم چیزهایی که دارد بکند، اما سینا مدام می‌گفت:من میدانم که منیر قاطی کرده ،یکروز که سینا دوستان خود را دعوت کرده بود منیر هم که هر روز با لباس و مدلهای جدید می‌رفت بیرون،در کافه شاپی با جوانی آشنا شده بود. وگویا حرفهایی که بوی عاشقی میداده به مشام منیر رسیده بود ومنیر هم میخواست که مطمئن شود و بعد به منور بگوید آنروز در اتاقش از سرخوشی برای خودش آهنگ گذاشته بود و شادی میکرد ، دوستان سینا که برای بازی با ورق آنجا بودند گفتند: این رقص آواز به چه مناسبتی است ،وسینا با لحن تمسخر آمیزی گفت:خواهر زنم مخش آزاد است، دلخوش شده و برای خودش شادی میکند . بعد شروع به قهقهه زدن کرد و دوستانش همگی با او خندیدند ،منور در اتاقش استراحت میکرد وقتی صدای خنده بلند دوستان سینا را شنید بعد که از سینا سوال کرد خنده تان برای چه بود ؟  ،سینا گفت :باید از منیر سوال کنی، که آهنگ گذاشته بود و میرقصید .منور باز اوقاتش تلخ شد چقدر باید این مرد حسود باشد که نمی‌تواند شادی خواهر من را ببیند وانشب درد زایمان به سراغش آمد .ومنیر وسینا همگی پشت اتاق زایشگاه ماندند. تا اینکه خدا یک پسر خوش چهره به منور داد واز فردای انروز منیر بیشتر وقت خود را با سپهر کوچولو میگذارند .اما عصرها هم به دیدن یارش به کافی شاپ می‌رفت.
منیر علت خوشحالی خود را به سینا و منور گفت فردای آنروز ، سینا یار و عاشق منیر را پیدا کرد ،و رای او را برای خواستگاری زد. و ناگهان یار منیر ناپدید شد. وافسردگی و دلتنگی دوباره با شدت بیشتری بسراغ منیر امد.و او میگفت می‌دانستم که این کار سینا بوده ، منور به او گفت:از سینا سوال میکنم .سینا که حاشا زده بود به منور برگشت وگفت: اون آقا، قاطی بودن و حال دیوانه منیر را وقتی دانست راه خودش را گرفت و رفت، منور برگشت و گفت : واقعا نمیدانم با این رفتارت که همه اش از روی حسادت است ،چرا اسم مرد را روی تو گذاشته اند ، میدانم که دوست داری فقط من در خدمتت باشم و علایق های دیگر من را نابود میکنی.بدان آنقدر آزارم میدهی ،که از چشم من می افتی، آزار منیر، آزار من است. این درگیریهای هر روزه بین سینا و منور اتفاق می افتاد ، و سینا آهسته به دیگران رسانده بود که منیر دیوانه شده درصورتی که منیر بعداز ناکامی در عشقش ، خانه بیشتر می ماند و کمتر بیرون می‌رفت ، منور قرار شد برای او خانه ایی در نزدیکی خودش تهیه کند . حسود بودن شوهرش باعث پریشانی او شده بود و منور بیشتر وقتها از سپهر غافل می شد و این منیر بود که  بچه را تر و خشک و آرام میکرد. منور در تعجب بود ،که یک دشمن دوست نما در نزدیکی خودش دارد که باعث نابودی تنها بازمانده خانواده اش شده است.
رابطه منیر و منور که خوب بود سینا را آنقدر عذاب داد که نتوانست دیگر تحمل کند.
روزی  سینا تصمیم خود را گرفت ، آنروز که دو نفر بهمراه یک ماشین سفید آمدند درب منزل ؛  سینا منیر را صدا کرد ، منیر گفت:چه خبر است ، یارم ماشین به دنبالم فرستاده ،وسینا گفت بله :بهترین لباست را بپوش وزیورالاتت را بخود آویزان کن ؛با این دوشخص برو پیش یارت!منور گفت :چه خبر شده!سینا گفت بعدا برایت میگویم.
منیر بهمراه انها از سینا ومنور خداحافظی کرد  وبا خوشحالی رفت .
بعدا منور سوال کرد کجا خواهرم را بردند .گفت به بیمارستان روانیها(دیوانه خانه)تا حالش را خوب کنند.  منور‌ گفت تو  دلت برای حال من و خواهرم نمی‌سوزد  فقط بخاطر حسود بودنت ، رابطه خواهرانه ما را نمیتوانی تحمل کنی تو  فکری برای حسادتت خودت  کن. اونی که باید برود دیوانه خانه ،شمایید ،نه منیر من؛ تو دشمن دوست نمای خانواده ما بودید .  چون می‌دانستی که  پاره تن من  منیر است با حسادت تمام او را از کنار من دورکردی. اینکار تو باعث شد که روی این زندگی وشما خط بکشم . فردای انروز منور بهمراه سپهر بخانه مادریش برگشت .و منیر را نیز از آسایشگاه مرخص و نزد خودش  آوردمنیر از نظر روحی نسبت به قبل خیلی خوبتر  و سرحالتر شد، دو خواهر مانند سابق  زندگی خوبی را شروع کردند و دیگر  منور بخانه سینا برنگشت.
 فاطمه امیری کهنوج

 
داستانهای فاطمه امیری کهنوج
Major I
Major I
نمایه کاربر
پست: 446
تاریخ عضویت: سه‌شنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۵, ۱:۳۶ ب.ظ
محل اقامت: ماهشهر-شیراز
سپاس‌های ارسالی: 29 بار
سپاس‌های دریافتی: 389 بار

داستان کوتاه -مونا

پست توسط جعفر طاهري »

 
مونا
مونا و شروین مدتی عاشق هم بودند و بعد ازدواج کردند، یکسال اول  را با خوشی و کمی بگو مگو سپری کردند. سال بعد مونا باردار  شد و با سختی مشکلات بارداری را پشت سر ‌گذاشت و عاقبت دختری زیبا که نامش را ملیکا گذاشتند بدنیا آورد  ، شروین کج رفتاری هایش را هنوز داشت مثل دیر آمدن به خانه ،کل کل کردن با همسرش و کمک نکردن به کارهای خانه و رفیق باز بودن. اینها مونا را آزار میداد همه این رفتارهای بد شروین باعث شد که مونا  قهر کند ، او با بچه به خانه پدرش  رفت و مدتی ماند . چندی بعد با وساطت بزرگترها که از شوهرش قول گرفته بودند که در رفتارش تغییری ایجاد کند باز به خانه برگشت ، چند ماهی شروین رفتار خودش را کنترل میکرد در همین موقع مونا متوجه شد که دوباره بچه دار شده است خیلی ناراحت شد چون ملیکا تازه دوساله شده بود و هنوز به نگهداری توسط مادر نیاز شدید داشت . او وقتی فکر میکرد که دوباره نه ماه دیگر را باید تحمل کند خیلی رنج میکشید ، شروین هم طاقت نیاورد و دوباره همان رفتار قبل را پیش گرفت، مونا  با یک بچه در دست و یک بچه در شکم و وضعیت  ویار سخت بدنبال آرامش و کمک میگشت اما رفتارهای بچه صفت شوهرش او را آزار میداد . بعد از نه ماه خداوند دختر ملوسی به آنها داد ، با آمدن آیدا بجای آسایش، زندگی آنها همه روزه در تلاطم بود و درگیری و دعوا همچنان ادامه داشت. و روز بروز هم بیشتر میشد و پس از مدتی شروین سر به هوا خانه را ترک کرد و همسر در مانده و مستاصل وافسرده اش را با دو دختر کوچک تنها گذاشت . مونا شدت عصبیتش بالا رفته و باعث شده بود که با کوچکترین صدا از کوره در برود، او گاهی  آیدا کوچولو را هنگام تمیز کردن در دستشویی میزد بطوریکه نقش دستش رو پای بچه می‌ماند و اینجور دق دلش را از بدبیاری سر بچه ها خالی میکرد. از فامیل فقط خانواده خودش با او رفت و آمد میکردند و خرجی زندگی را پدرش به او میداد ، طوری بچه ها را ترسانده بود ، از خواب که بیدار می شدند   تا چند ساعت از تخت بیرون نمی آمدند ، آیدا با اینکه  کوچک و گیج و منگ بود و درست حالیش نمی شد ولی ترس از مادر در وجودش لانه کرده بود. خواهرش نرگس که دانشجو بود بیشتر مواقع به آنها سرمیزد و می دید که مونا چقدر آشفته و درهم ریخته شده. روزی مونا به نرگس گفت من از فردا میروم دادگاه دنبال طلاقم . مونا برای طلاق چندین بار دادگاه رفت و شروین که انگاری از خدا این جدایی راخواسته بود خوشحال شد  ، بعد از صدور حکم طلاق قرار شد مبلغی ماهانه بعنوان نفقه به دخترانش پرداخت کند، البته پدر مونا کمک خرج آنها بود ، پدر خواست که اورا بیاورد نزد خودش زندگی کند اما مونا نمی خواست آسایش خانواده پدرش را بهم بریزد و با دو فرزندش در خانه اجاره ایی خودش ماند. بعد از طلاق طوفان عصبانیت او زیادتر شد و مرتب به ملیکا گوشزد میکرد همانطور که پدرتان شما  را ول کرد من هم شما را اگر اذیت کنید ول میکنم. مونا در منزل گاهی سیگار می کشید بچه ها اضطراب این را داشتند که روزی مادرشان آنها را ول کند، این حالت باعث شده بود آیدای دوساله بعضی وقتها بی دلیل گریه کند و مونا هم او را در چنین مواقعی به باد کتک می‌گرفت . مونا از بس عصبی بود دیگر به کتک زدن بچها اکتفا نمی‌کرد بلکه طاقتش  که طاق می شد برای فروکش کردن آن با کبریت کمر دخترها را می‌سوزاند و تمام نفرتش از شروین را  با سوزاندن و فریاد آنها از زندگی میگرفت ، بچها در چنین مواقعی مثل بید میلرزیدن وهیچ پناهی نداشتند . و به آنها گفته بود که به خاله نرگس و یا پدر و مادر بزرگ چیزی نگوید والا بیشتر تنبیه می شوند. حال و روز بچه ها هم مانند مونا خوب نبود و روحیه پریشانی داشتند وترس تمام وجودشان را گرفته بود و حتی توان حرف زدن با مادرشان را هم نداشتند ،  نفس بچه ها گرفته شده بود ،  آنها روزها  گوشه ایی کز میکردن و بربر بمادر که در خانه سیگار می‌کشید و خانه را آغشته به دود میکرد و یا به تلویزیون نگاه میکردند. روزی مونا بخاطر کثیفی کردن  برای آیدا کبریت آورد که باسن او را بسوزاند  ، ملیکا که شش سال داشت آمد که از خواهرش دفاع کند و مونا روی دستهای ملیکا و آیدا را  سوزاند ، و مثل همیشه بعد از تنبیه دخترها خودش نیز همزمان با آنها  شروع به گریه کردن و ندامت و پشیمانی کرد ، مونا کنترل خودش را از دست داده بود و ناخن‌هایش  را میجوید و مرتب با دست ابروهای خود را میکند و یا دست میکرد تو موهای سرش و آنها را هم میکشید و میکند ،  خیلی کم طاقت و بی تحمل شده بود و شبها با قرص اعصاب می‌خوابید. تنها دل خوشی بچه ها رفتن به خانه پدر بزرگ و یا آمدن خاله نرگس بود، خاله در که میزد انگاری بچه ها پر میگرفتند و از قفس رها میشدند ،  خاله نرگس بعد از احوالپرسی با خواهرش دخترها را صدا میکرد و به بغل میگرفت و تغذیه به آنها میداد . آنروز نرگس یکهو دید که دست بچه ها سوزانده شده ،  دادی سر مونا زد و گفت مگر دیوانه ای،   این چه کاریه که با طفلهای معصوم خودت کردی ؟!!   ملیکا که ناگهان ترس از او دور شده بود بلافاصله لباس خود را بالا زد و کمر و باسن آیدا را نشان خاله نرگس داد.  نرگس مانند شعله آتش شد و خواهرش را به باد کتک گرفت.  مونا میگفت بله من دیوانه ام . نرگس زنگ زد به خانه،  آنها که آمدند مادرش گفت، مگر تو مادر نیستی که اینگونه ظلم به دخترانت کرده ای . مونا شروع به گریه کرد و گفت زندگی تیره و تار من را نمی بینید شروین من را آتش زد و رفت و له و نابود کرد من را چرا با این دو دختر تنها گذاشت . در جامعه جای من کجاست ؟ نگاه وحرف مردم برای من سنگین است من  در جوانی مانند مهره سوخته ای شده ام که باید دور انداخته شوم و مادر فریاد زد مونا تو اولین و آخرین نفر نیستی . خیلی ها طلاق گرفتند و به زندگی خود ادامه میدهند .‌ نرگس گفت مادر ، مونا بهمراه بچه ها باید برود مشاوره بشود چون کار از این حرفها و نصیحت‌ها گذشته است. فردای آنروز  نرگس، مونا را برد پیش روانپزشک بعد از کلی حرف زدن ، دکتر به نرگس گفت، خوب کردی او را آوردی چون وضعش از نظر روحیه خیلی خراب است اگر دیر می شد ممکن بود بچه ها و خودش را بکشد و گفت ،ملیکا و آیدا را هم باید نزد روانشناس کودک ببرید و به نرگس گفت مونا چندین  ماه باید بیاید تا کلا روحیه اش عوض شود و نتیجه روانشناس کودک هم برایم مهم است. ملیکا و آیدا را با روحیه بدتر از مادرشان را بردند نزد روانشناس وبعد نتیجه را به روانپزشک مادرش اعلام کردند. حال دخترها از مادر بدتر بود و گفته شد که حالا حالا هم آنها باید روان درمانی بشوند. ملیکا آن سال میخواست برود کلاس اول و روانشناس گفت اگر با آن روحیه خراب مدرسه می‌رفت، درآنجا خورد می شد ،  چون این بچه تمام وجودش ترس و اضطراب است . آیدا کوچولو بیشتر ضربه خورده ، چون از وقتی بدنیا آمده فقط خشونت  وترس را تجربه کرده و اصلا شکل واقعی یک بچه را بخود نگرفته بود و برای معالجه از همه بیشتر به زمان نیاز داشت و طبق دستور دکتر ، برای کنترل اوضاع باید همیشه یکنفر در کنار مونا و بچه ها میماند .   پدر  مجبور شد آپارتمان  بالا سر واحد خود را برای آنها اجاره کند چون گفته شده بود این مادر از نظر روحی صلاحیت نگه داری فرزندانش را ندارد و باید خانواده در کنارشان باشند.  بعد از یکسال درمان ،  مونا از نظر روحی کمی بهتر شد و ملیکا با رفتن به مدرسه روحیه اش را بدست آورد . دکتر نیز به مونا گفته بود که طلاق آخر دنیا نیست که شما خودت و بچه ها را نابود کردی .
 فاطمه امیری کهنوج
داستانهای فاطمه امیری کهنوج
Major I
Major I
نمایه کاربر
پست: 446
تاریخ عضویت: سه‌شنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۵, ۱:۳۶ ب.ظ
محل اقامت: ماهشهر-شیراز
سپاس‌های ارسالی: 29 بار
سپاس‌های دریافتی: 389 بار

داستان کوتاه - تیغ و خط

پست توسط جعفر طاهري »

 
تیغ و خط
پدرم در گچساران در تعمیرگاه خودروهای شرکت نفت کار میکرد و چون شرکتی نبودیم در یک اتاق منازل شرکتی بصورت کرایه نشینی زندگی میکردیم ،در کوچه ما چند کارمند ارمنی وجود داشت ، بچه های ارمنی ها ،  خیلی تمیز ومرتب لباس می پوشیدند، من وبرادرهایم نیز  سفید و خوش قیافه و تمیز وخوش تیپ بودیم، فامیل به ما میگفتند بچه انگلیسی  ، مادرم خیاط بود و برای ما پسرها لباسهای زیبا میدوخت، ما هم همیشه تر و تمیز و شیک ،  مثل بچه ارمنی ها به مدرسه یا کوچه میرفتیم، پنج سال و نیم داشتم  و بصورت مستمع آزاد به مدرسه رفتم و درس و املای فارسی را کمتر از شش ماه  خوب یاد گرفتم و از همان موقع علاقه زیاد به مطالعه و مجله خواندن داشتم، و مجله های آن زمان مثل کیهان بچه ها و زن روز و جوانان رامیخواندم هر چند که معانی بعضی از جملات که مربوط به بزرگسالان بود را درک نمیکردم ، بعدها عضو کتابخانه شهر شده و بشدت علاقمند به خواندن کتاب شدم ، دایره لغات و اطلاعاتم به نسبت همسالانم که در کوچه ها بیشتر وقت خود را ، با توپ بازی هدر میدادند بالاتر رفت ، همین موضوعات باعث بغضی در بین همکلاسیهایم وبچه های کوچه شده بود ،آنها تصور میکردند، که متکبرم، زیرا  اخلاق من طوری بود،که همه را برای دوستی انتخاب نمیکردم، چون بعضی از آنها  از نظر فهم واخلاقی هم سطح من نبودند ، یک روز عصر از مدرسه که آمدم مادرم گفت : جمشید برو حمام و بعد بیا عصرانه ات را بخور ،حمام که کردم پیش خودم گفتم تا چای و پنیر آماده کنند  یه سر بروم بیرون وبه کوچه رفتم، مسعود ورضا دو برادر بودند آنها در کوچه ایستاده بودند ، رفتم کنارشان ، رضا از من بزرگتر و مسعود کوچک تر بود ، شروع به حرف زدن کردیم، بیجهت بین من و رضا بحث بالا گرفت، مسعود همیشه یک حسادت پنهانی نسبت بمن داشت، در یک چشم هم زدن یک تیغ سیاه ناست دوسوسمار که به یک تکه چوب وصل کرده بود از جیبش بیرون آورد و گفت با این شمشیر میزنمت و یکدفعه از گیجگاه و بغل چشم تا پايین دهانم آن تیغ را کشید، صورتم شکافته وغرق خون شدم، سرخی خون روی چشمم را پوشاند ، بطرف خانه دویدم ، به اتاق که رسیدم حالم بد شد و افتادم ، مادرم که صورت شکافته و چشم خونیم را دید خیلی ترسید ، نیمه بیهوش با خانواده مسعود به درمانگاه شرکت بردنم، و برای اینکه پذیرشم کنند در آنجا گفتند که من اسمم رضا است و با برادرم با تیغ بازی میکردیم  که این حادثه رخ داده است ، صورتم را سیزده بخیه درشت زدند،  یکماه حالم خوب نبود و چون تب میکردم مدرسه نمیرفتم ،پانسمان روی زخم را که برداشتند هر وقت در آیینه که نگاه میکردم از دیدن قیافه ام افسرده می شدم  ، از آن شهر که نقل مکان کردیم ، میدانستم هرگز نام مسعود از یادم نمیرود ، بعدها هر وقت میخواستم عکس بگیرم بمن  میگفتند ؛ صورتت را به چپ بگردان تا در عکس قسمت سالم چهره ات دیده بشه، بهمین علت هر چه عکس دارم بخاطر اون  بخیه های درشت ، بشکل کج ایستاده ام ، همیشه از وجود این خط من ناراحت بودم، و هرجا یکبار دیده میشدم دیگران بخاطر این خط من را به ذهن خود میسپاردند، و از ذهنشان پاک نمیشدم در دوران جوانی بخاطر این خط ،اعتماد به نفسم پایین آمده بود، به سربازی که رفتم گاهی افسرها بد رفتاری میکردند چون فکر میکردند قبلا چاقو کش بوده ام ،همیشه فکر میکردم اگر قرار است روزی ازدواج کنم ، با این خط صورتم ،  خانواده دختر به دید اراذل و اوباش به من نگاه میکنند، این فکر شده بود ملک ذهنم، تا اینکه بعد از سربازی در یک شرکت بزرگ استخدام شدم، و چند سال بعد با خانواده به خواستگاری دوست خواهرم رفتیم، در دلم میگفتم ، شاید بخاطر این خط صورتم جواب رد بشنوم، اما خوشبختانه همسرم جواب بله را داد ، وقتی از خط صورتم سوال کرد، به او توضیح دادم ،ودر انتها من گفتم ؛ منتظر شنیدن جواب نه از شما بودم ،اما همسرم گفت؛ اتفاقاْ من بخاطر خط صورتت بیشتر از شما خوشم آمد،  در محیط کار چون خط صورتم باعث اعتماد بنفس کم برایم شده بود ، سعی کردم بیش از دانسته های مورد نیاز برای کنترل موجودی انبار، فرا بگیرم و به دانش کارم وسعت بیشتر از پیشینیان و دیگران بدهم ، بخاطرهمین بعضی از همکارانم به من آچار فرانسه میگفتند ،در آنجا نیز متوجه میشدم ،که گاهی بعضی از همکاران که حسادت داشتند پشت سرم مهمل گویی میکنند و متاسفانه اینگونه افراد اشخاصی هستند که با حفظ ظاهر خود را متشخص جا میزنند اما در واقع بعلت  امی  بودن قادر به کنترل حسادت خود نبودند  ، در کار از نظر بازدهی و کیفیت حرف اول را میزدم و سرپرستانی که دلسوز و با هدف بودند  اگر مشکلی پیش می آمد برای چگونگی رفع آن با من مشورت میکردند ویا اینکه گاهی میخواستند در مقابل بخشهای فنی شرکت که برای بخش ما بعلت غیر فنی بودن،  تره هم خورد نمیکردند با ارایه اطلاعات مستدل و صحیح و یا با رفتن به جلسه  حفظ آبروی  اداره را به خاطر مجرب و فنی بودن عهده دار شوم،  سالهای آخر خدمت قبل از بازنشستگی ، روشهایی ساده و کارآمد و بهینه را برای راحتی و سرعت در کار ابداع کردم و همکارانی که ارزش کارم را میدانستند خیلی افسوس میخوردند که پس از چهل سال در حال رفتن هستم  ، اما آنها که ریاکار  بودند ، به یاوه گویی خود اینگونه ادامه میدادند که این آقا با این نحوه و سبک کارش نمیخواهد از شرکت برود و احتمالا بدنبال این است که بعد از بازنشستگی از او دعوت کنند که بماند !! ،  اما چون  میخواستم  برای خودم دیگر زندگی کنم به هیچ دعوت به کاری که از من شد ، پاسخ مثبت ندادم گرچه هنوز کماکان به همکارانم  پاسخ سوالات کاریشان را می دهم ، امروز که این داستان را نوشتم بخاطر این بود که  پسر کوچکم گفت ، بابا بزرگ راستی این خط  توصورتت مال چیه و من  داستان  تیغ و خط صورتم که  قبلا خیلی بزرگ و الان کوچک شده را نیز برای او با این داستان توضیح دادم .
فاطمه امیری کهنوج
داستانهای فاطمه امیری کهنوج
ارسال پست

بازگشت به “شعر و ادبيات”