داستانک (داستانهای کوتاه)

در اين بخش مي‌توانيد در مورد کليه موضوعات فرهنگي و ادبي به بحث و تبادل نظر بپردازيد

مدیر انجمن: شوراي نظارت

Major I
Major I
پست: 5234
تاریخ عضویت: پنج‌شنبه ۲۵ خرداد ۱۳۸۵, ۲:۴۷ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 1747 بار
سپاس‌های دریافتی: 4179 بار
تماس:

پست توسط ganjineh »

" جان بلا نکارد" از روي نيکمت برخاست . لباس ارتشي اش را مرتب کرد وبه تماشيانبوه جمعيت که راه خود را از ميان ايستگاه بزرگ مرکزي پيش مي گرفتند مشغول شد.او به دنبال دختري مي گشت که چهره او را هرگز نديده بود اما قلبش را مي شناختدختري با يک گل سرخ .از سيزده ماه پيش دلبستگي اش به او آغاز شده بود. از يککتابخانه مرکزي فلوريدا با برداشتن کتابي از قفسه ناگهان خود را شيفته و مسحوريافته بود. اما نه شيفته کلمات کتاب بلکه شيفته يادداشت هايي با مداد که درحاشيه صفحات آن به چشم مي خورد. دست خطي لطيف از ذهني هشيار و درون بين و باطنيژرف داشت. در صفحه اول "جان" توانست نام صاحب کتاب را بيابد :دوشيزه هاليس مينل" . با اندکي جست و جو و صرف وقت او توانست نشاني دوشيزه هاليس را پيدا کند."جان" بري او نامه ي نوشت و ضمن معرفي خود از او در خواست کرد که به نامه نگاريبا او بپردازد . روز بعد "جان" سوار بر کشتي شد تا براي خدمت در جنگ جهاني دومعازم شود. در طول يک سال ويک ماه پس از آن دو طرف به تدريج با مکاتبه و نامهنگاري به شناخت يکديگر پرداختند. هر نامه همچون دانه ي بود که بر خاک قلبي
حاصلخيز فرو مي افتاد و به تدريج عشق شروع به جوانه زدن کرد. "جان" در خواستعکس کرد ولي با مخالفت "ميس هاليس" رو به رو شد . به نظر "هاليس" اگر "جان"قلبا به او توجه داشت ديگر شکل ظاهري اش نمي توانست براي او چندان با اهميتباشد. وقتي سرانجام روز بازگشت "جان" فرا رسيد آن ها قرار نخستين ديدار ملاقاتخود را گذاشتند: 7 بعد از ظهر در ايستگاه مرکزي نيويورک . هاليس نوشته بود: "تومرا خواهي شناخت از روي رز سرخي که بر کلاهم خواهم گذاشت.". بنابراين راس ساعتبعد از ظهر "جان " به دنبال دختري مي گشت که قلبش را سخت دوست مي داشت اما 7چهره اش را هرگز نديده بود. ادامه ماجرا را از زبان "جان " بشنويد: " زن جوانيداشت به سمت من مي آمد بلند قامت وخوش اندام - موهاي طلايي اش در حلقه هاييزيبا کنار گوش هاي ظريفش جمع شده بود چشمان آبي به رنگ آبي گل ها بود و در لباسسبز روشنش به بهاري مي ماند که جان گرفته باشد. من بي اراده به سمت او گام بر
داشتم کاملا بدون توجه به اين که او آن نشان گل سرخ را بر روي کلاهش ندارد.اندکي به او نزديک شدم . لب هايش با لبخند پر شوري از هم گشوده شد اما به
آهستگي گفت "ممکن است اجازه بدهيد من عبور کنم؟" بي اختيار يک قدم به او نزديکتر شدم و در اين حال ميس هاليس را ديدم که تقريبا پشت سر آن دختر يستاده بود.
زني حدود 40 ساله با موهاي خاکستري رنگ که در زير کلاهش جمع شده بود . اندکيچاق بود مچ پاي نسبتا کلفتش توي کفش هاي بدون پاشنه جا گرفته بودند. دختر سبزپوش از من دور شد و من احساس کردم که بر سر يک دوراهي قرار گرفته ام از طرفيشوق تمنايي عجيب مرا به سمت دختر سبزپوش فرا مي خواند و از سويي علاقه اي عميقبه زني که روحش مرا به معني واقعي کلمه مسحور کرده بود به ماندن دعوت مي کرد.او آن جا يستاده بود و با صورت رنگ پريده و چروکيده اش که بسيار آرام وموقر بهنظر مي رسيد و چشماني خاکستري و گرم که از مهرباني مي درخشيد. ديگر به خودترديد راه ندادم. کتاب جلد چرمي آبي رنگي در دست داشتم که در واقع نشان معرفيمن به حساب مي آمد. از همان لحظه دانستم که ديگر عشقي در کار نخواهد بود. اماچيزي بدست آورده بودم که حتي ارزشش از عشق بيشتر بود. دوستي گرانبها که ميتوانستم هميشه به او افتخار کنم . به نشانه احترام وسلام خم شدم وکتاب را براي
معرفي خود به سوي او دراز کردم . با اين وجود وقتي شروع به صحبت کردم از تلخيناشي از تاثري که در کلامم بود متحير شدم . من "جان بلا نکارد" هستم وشما همبايد دوشيزه "مي نل" باشيد . از ملاقات با شما بسيار خوشحالم ممکن است دعوت مرابه شام بپذيريد؟ چهره آن زن با تبسمي شکيبا از هم گشوده شد و به آرامي گفت"فرزندم من اصلا متوجه نمي شوم! ولي آن خانم جوان که لباس سبز به تن داشت و هماکنون از کنار ما گذشت از من خواست که اين گل سرخ را روي کلاهم بگذارم وگفت اگرشما مرا به شام دعوت کرديد بايد به شما بگويم که او در رستوران بزرگ آن طرفخيابان منتظر شماست . او گفت که اين فقط يک امتحان است!"
تحسين هوش و ذکاوت ميس مي نل زياد سخت نيست ! طبيعت حقيقي يک قلب تنها زمانيمشخص مي شود که به چيزي به ظاهر بدون جذابيت پاسخ بدهد.
به من بگو که را دوست مي داري ومن به تو خواهم گفت که چه کسي هستي؟
مرکز انجمنهای تخصصی گنجینه دانش
[External Link Removed for Guests]
مرکز انجمنهای اعتقادی گنجینه الهی
[External Link Removed for Guests]
Major I
Major I
پست: 5234
تاریخ عضویت: پنج‌شنبه ۲۵ خرداد ۱۳۸۵, ۲:۴۷ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 1747 بار
سپاس‌های دریافتی: 4179 بار
تماس:

پست توسط ganjineh »

در زمان ها ي گذشته ، پادشاهي تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد و براي اين كه عكس العملمردم را ببيند خودش را در جايي مخفي كرد. بعضي از بازرگانان و نديمان ثروتمند پادشاه بي تفاوت ازكنار تخته سنگ مي گذشتند. بسياري هم غرولند مي كردندكه اين چه شهري است كه نظم ندارد. حاكم اين شهر عجب مرد بي عرضه اي است و ... با وجود اين هيچ كس تخته سنگ را از وسط برنمي داشت . نزديك غروب، يك روستايي كه پشتش بار ميوه و سبزيجات بود ، نزديك سنگ شد.بارهايش را زمين گذاشت و با هر زحمتي بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را كناري قرارداد. ناگهان كيسه اي را ديد كه زير تخته سنگ قرار داده شده بود ، كيسه را باز كرد و داخل آنسكه هاي طلا و يك يادداشت پيدا كرد. پادشاه در ان يادداشت نوشته بود : " هر سد و مانعي ميتواند يك شانس براي تغيير زندگي انسان باشد...
مرکز انجمنهای تخصصی گنجینه دانش
[External Link Removed for Guests]
مرکز انجمنهای اعتقادی گنجینه الهی
[External Link Removed for Guests]
Major II
Major II
نمایه کاربر
پست: 1796
تاریخ عضویت: شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۸۵, ۴:۱۸ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 35 بار
سپاس‌های دریافتی: 215 بار
تماس:

پست توسط Karim1504 »

دوست عزیز سعی کن داستان چند خطی بگزاری تا حالش ببریم :( :( :( :-)
نه از خودت تعریف کن و نه بدگویی. اگر از خودت تعریف کنی قبول نمی‌کنند و اگر بدگویی کنی بیش از آنچه اظهار داشتی تو را بد خواهند پنداشت...
[External Link Removed for Guests]
Major I
Major I
پست: 5234
تاریخ عضویت: پنج‌شنبه ۲۵ خرداد ۱۳۸۵, ۲:۴۷ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 1747 بار
سپاس‌های دریافتی: 4179 بار
تماس:

پست توسط ganjineh »

مرد بيکاري براي سِمَتِ آبدارچي در مايکروسافت تقاضا داد. رئيس هيئت مديره مصاحبه‌ش کرد و تميز کردن زمين‌ش رو -به عنوان نمونه کار- ديد و گفت: «شما استخدام شدين، آدرس ايميل‌تون رو بدين تا فرم‌هاي مربوطه رو واسه‌تون بفرستم تا پر کنين و همين‌طور تاريخي که بايد کار رو شروع کنين..»
مرد جواب داد: «اما من کامپيوتر ندارم، ايميل هم ندارم!»
رئيس هيئت مديره گفت: «متأسفم. اگه ايميل ندارين، يعني شما وجود خارجي ندارين. و کسي که وجود خارجي نداره، شغل هم نمي‌تونه داشته باشه.»
مرد در کمال نوميدي اونجا رو ترک کرد. نمي‌دونست با تنها 10 دلاري که در جيب‌ش داشت چه کار کنه. تصميم گرفت به سوپرمارکتي بره و يک صندوق 10 کيلويي گوجه‌فرنگي بخره. يعد خونه به خونه گشت و گوجه‌فرنگي‌ها رو فروخت. در کمتر از دو ساعت، تونست سرمايه‌ش رو دو برابر کنه. اين عمل رو سه بار تکرار کرد و با 60 دلار به خونه برگشت. مرد فهميد مي‌تونه به اين طريق زندگي‌ش رو بگذرونه، و شروع کرد به اين که هر روز زودتر بره و ديرتر برگرده خونه. در نتيجه پول‌ش هر روز دو يا سه برابر مي‌شد. به زودي يه گاري خريد، بعد يه کاميون، و به زودي ناوگان خودش رو در خط ترانزيت (پخش محصولات) داشت...

پنج سال بعد، مرد ديگه يکي از بزرگترين خرده‌فروشان امريکاست. شروع کرد تا براي آينده‌ي خانواده‌ش برنامه‌ربزي کنه، و تصميم گرفت بيمه‌ي عمر بگيره. به يه نمايندگي بيمه زنگ زد و سرويسي رو انتخاب کرد. وقتي صحبت‌شون به نتيجه رسيد، نماينده‌ي بيمه از آدرس ايميل مرد پرسيد. مرد جواب داد: «من ايميل ندارم.»

نماينده‌ي بيمه با کنجکاوي پرسيد: «شما ايميل ندارين، ولي با اين حال تونستين يک امپراتوري در شغل خودتون به وجود بيارين. مي‌تونين فکر کنين به کجاها مي‌رسيدين اگه يه ايميل هم داشتين؟» مرد براي مدتي فکر کرد و گفت:

آره! احتمالاً مي‌شدم يه آبدارچي تو شرکت مايکروسافت...!
مرکز انجمنهای تخصصی گنجینه دانش
[External Link Removed for Guests]
مرکز انجمنهای اعتقادی گنجینه الهی
[External Link Removed for Guests]
Major I
Major I
پست: 5234
تاریخ عضویت: پنج‌شنبه ۲۵ خرداد ۱۳۸۵, ۲:۴۷ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 1747 بار
سپاس‌های دریافتی: 4179 بار
تماس:

پست توسط ganjineh »

پنجره

در بیمارستانی، دو بیمار در یک اتاق بستری بودند، یکی از بیماران اجازه داشت که هر روز بعد از ظهر یک ساعت روی تختش که کنار تنها پنجره اتاق بود، بنشیند ولی بیمار دیگر مجبور بود هیچ تکانی نخورد و همیشه پشت به هم اتاقیش روی تخت بخوابد، آنها ساعتها با هم صحبت می کردند ، از همسر خانواده ، خانه، سربازی یا تعطیلاتشان با هم حرف می زدند و هر روز بعد از ظهر بیماری که تختش کنار پنجره بود ، می نشست و تمام چیزهائی که بیرون از پنجره می دید برای هم اتاقیش توصیف می کرد. پنجره رو به یک پارک بود که دریاچه زیبائی داشت . مرغابی ها و قوها در دریاچه شنا می کردند و کودکان باقایقهای تفریحیشان در آب سرگرم بوده اند. درختان کهن به منظره بیرون زیبائی خاصی بخشیده بود و تصویری زیبا از شهر در افق دور دست دیده می شد.
همان طور که مرد کنار پنجره این جزئیات را توصیف می کرد، هم اتاقیش چشمانش را می بست و این مناظر را در ذهن خود مجسم می کرد و روحی تازه می گرفت. روزها و هفته ها سپری شد تا اینکه روزی مرد کنار پنجره از دنیا رفت و مستخدمان بیمارستان جسد او را از اتاق بیرون بردند. مرد دیگر که بسیار ناراحت بود تقاضا کرد که تختش را به کنار پنجره منتقل کنند. پرستار این کار را با رضایت انجام داد .
مرد به آرامی و با درد بسیار خود را به سمت پنجره کشاند تا اولین نگاهش را به دنیای بیرون از پنجره بیندازد. بالاخره می توانست آن منظره زیبا را با چشمان خودش ببیند ولی در کمال تعجب با یک دیوار بلند مواجه شد.
مرد متعجب به پرستار گفت که هم اتاقیش همیشه مناظر دل انگیزی را از پشت پنجره برای او توصیف می کرده است ، پرستار پاسخ داد: ولی آن مرد کاملاً نابینا بود.
مرکز انجمنهای تخصصی گنجینه دانش
[External Link Removed for Guests]
مرکز انجمنهای اعتقادی گنجینه الهی
[External Link Removed for Guests]
Major I
Major I
پست: 5234
تاریخ عضویت: پنج‌شنبه ۲۵ خرداد ۱۳۸۵, ۲:۴۷ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 1747 بار
سپاس‌های دریافتی: 4179 بار
تماس:

پست توسط ganjineh »

علت دروغ گفتن مردها

روزي، وقتي هيزم شكني مشغول قطع كردن يه شاخه درخت بالاي رودخونه بود ، تبرش افتاد تو رودخونه
وقتي در حال گريه كردن بود يه فرشته اومد و ازش پرسيد: چرا گريه مي كني؟
هيزم شكن گفت كه تبرم توي رودخونه افتاده. فرشته رفت و با يه تبر طلايي برگشت. " آيا اين تبر توست؟" هيزم شكن جواب داد: " نه
فرشته دوباره به زير آب رفت و اين بار با يه تبر نقره اي برگشت و پرسيد كه آيا اين تبر توست؟ دوباره، هيزم شكن جواب داد : نه
فرشته باز هم به زير آب رفت و اين بار با يه تبر آهني برگشت و پرسيد آيا اين تبر توست؟
جواب داد: آره. فرشته از صداقت مرد خوشحال شد و هر سه تبر را به او داد و هيزم شكن خوشحال روانه خونه شد
يه روز وقتي داشت با زنش كنار رودخونه راه مي رفت زنش افتاد توي آب. (هههههههه
هيزم شكن داشت گريه مي كرد كه فرشته باز هم اومد و پرسيد كه چرا گريه مي كني؟
اوه فرشته، زنم افتاده توي آب فرشته رفت زير آب و با جنيفر لوپز برگشت و پرسيد : زنت اينه؟
هيزم شكن فرياد زد " آره "
فرشته عصباني شد. " تو تقلب كردي، اين نامرديه
هيزم شكن جواب داد : اوه، فرشته من منو ببخش. سوء تفاهم شده. ميدووني، اگه به جنيفر لوپز " نه" ميگفتم تو ميرفتي و با كاترين زتاجونز مي اومدي. و باز هم اگه به كاترين زتاجونز "نه" ميگفتم تو ميرفتي و با زن خودم مي اومدي و من هم ميگفتم آره . اونوقت تو هر سه تا رو به من مي دادي اما فرشته، من يه آدم فقيرم و توانايي نگهداري سه تا زن رو ندارم، و به همين دليل بود كه اين بار گفتم آره...
مرکز انجمنهای تخصصی گنجینه دانش
[External Link Removed for Guests]
مرکز انجمنهای اعتقادی گنجینه الهی
[External Link Removed for Guests]
Major I
Major I
پست: 5234
تاریخ عضویت: پنج‌شنبه ۲۵ خرداد ۱۳۸۵, ۲:۴۷ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 1747 بار
سپاس‌های دریافتی: 4179 بار
تماس:

پست توسط ganjineh »

زندگي

در آخرين روز ترم پاياني دانشگاه ، استاد به زحمت جعبه سنگيني را داخل كلاس درس آورد . وقتي كه كلاس رسميت پيدا كرد استاد يك ليوان بزرگ شيشه اي از جعبه بيرون آورد و روي ميز گذاشت . سپس چند قلوه سنگ از درون جعبه برداشت و آنها را داخل ليوان انداخت . آنگاه از دانشجويان كه با تعجب به او نگاه مي كردند ، پرسيد : آيا ليوان پر شده است؟ همه گفتند بله پر شده است .
استاد مقداري سنگ ريزه را از جعبه برداشت و آن ها را روي قلوه سنگ هاي داخل ليوان ريخت . بعد ليوان را كمي تكان داد تا ريگ ها به درون فضا هاي خالي بين قلوه سنگ ها بلغزند . سپس از دانشجويان پرسيد : آيا ليوان پر شده است ؟ همگي پاسخ دادند : بله پر شده است .
استاد دوباره دست به جعبه برد و چند مشتي شن را برداشت و داخل ليوان ريخت . ذرات شن به راحتي فضاهاي كوچك بين قلوه سنگ ها و ريگ ها را پر كردند . استاد يك بار ديگر از دانشجويان پرسيد : آيا ليوان پر شده است ؟ دانشجويان همصدا جواب دادند : بله پر شده است .
استاد از داخل جعبه يك بطري آب برداشت و آن را درون ليوان خالي كرد . آب تمام فضاهاي كوچك بين ذرات شن را هم پر كرد . اين بار قبل از اين كه استاد سوالي بكند دانشجويان با خنده فرياد زدند: بله پر شده.. بعد از آن كه خنده ها تمام شد استاد گفت : اين ليوان مانند شيشه عمر شماست و آن قلوه سنگ ها هم چيزهاي مهم زندگي شما مثل سلامتي ، خانواده ، فرزندان و دوستانتان هستند . چيزهايي كه اگر هر چيز ديگري را از دست داديد و فقط اينها برايتان باقي ماندند هنوز هم زندگي شما پر است .
استاد نگاهي به دانشجويان انداخت و ادامه داد : ريگ ها هم چيزهاي ديگري هستند كه در زندگي مهمند . مثل شغل ، ثروت ، خانه و ذرات شن هم چيزهاي كوچك و بي اهميت زندگي هستند . اگر شما ابتدا ذرات شن را داخل ليوان بريزيد ، ديگر جايي براي سنگها و ريگها باقي نمي ماند . اين وضعيت در مورد زندگي شما هم صدق مي كند
مرکز انجمنهای تخصصی گنجینه دانش
[External Link Removed for Guests]
مرکز انجمنهای اعتقادی گنجینه الهی
[External Link Removed for Guests]
Major I
Major I
پست: 5234
تاریخ عضویت: پنج‌شنبه ۲۵ خرداد ۱۳۸۵, ۲:۴۷ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 1747 بار
سپاس‌های دریافتی: 4179 بار
تماس:

پست توسط ganjineh »

پدر: دوست دارم با دختری به انتخاب من ازدواج کنی
پسر: نه من دوست دارم همسرم را خودم انتخاب کنم
پدر: اما دختر مورد نظر من ، دختر بیل گیتس است
پسر: آهان اگر اینطور است ، قبول است
پدر به نزد بیل گیتس می رود و می گوید:
پدر: برای دخترت شوهری سراغ دارم
بیل گیتس: اما برای دختر من هنوز خیلی زود است که ازدواج کند
پدر: اما این مرد جوان قائم مقام مدیرعامل بانک جهانی است
بیل گیتس: اوه، که اینطور! در این صورت قبول است

بالاخره پدر به دیدار مدیرعامل بانک جهانی می رود
پدر: مرد جوانی برای سمت قائم مقام مدیرعامل سراغ دارم
مدیرعامل: اما من به اندازه کافی معاون دارم!
پدر: اما این مرد جوان داماد بیل گیتس است!
مدیرعامل: اوه، اگر اینطور است، باشد

و معامله به این ترتیب انجام می شود.
نتیجه اخلاقی: حتی اگر چیزی نداشته باشید باز هم می توانیدچیزهایی بدست آورید. اما باید روش مثبتی برگزینید..
مرکز انجمنهای تخصصی گنجینه دانش
[External Link Removed for Guests]
مرکز انجمنهای اعتقادی گنجینه الهی
[External Link Removed for Guests]
Major I
Major I
پست: 5234
تاریخ عضویت: پنج‌شنبه ۲۵ خرداد ۱۳۸۵, ۲:۴۷ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 1747 بار
سپاس‌های دریافتی: 4179 بار
تماس:

پست توسط ganjineh »

ایا شیطان وجود دارد؟ آیا خدا شیطان را خلق کرد؟آیا شیطان وجود دارد؟ آیا خدا شیطان را خلق کرد؟!
استاد دانشگاه با این سوال ها شاگردانش را به چالش ذهنی کشاند...

آیا خدا هر چیزی که وجود دارد را خلق کرد؟

شاگردی با قاطعیت پاسخ داد: "بله او خلق کرد"

استاد پرسید: "آیا خدا همه چیز را خلق کرد؟"

شاگرد پاسخ داد: "بله, آقا"

استاد گفت: "اگر خدا همه چیز را خلق کرد, پس او شیطان را نیز خلق کرد. چون شیطان نیز وجود دارد و مطابق قانون که کردار ما نمایانگر ماست , خدا نیز شیطان است"

شاگرد آرام نشست و پاسخی نداد. استاد با رضایت از خودش خیال کرد بار دیگر توانست ثابت کند که عقیده به مذهب افسانه و خرافه ای بیش نیست.

شاگرد دیگری دستش را بلند کرد و گفت: "استاد میتوانم از شما سوالی بپرسم؟"

استاد پاسخ داد: "البته"

شاگرد ایستاد و پرسید: "استاد, سرما وجود دارد؟"

استاد پاسخ داد: "این چه سوالی است البته که وجود دارد. آیا تا کنون حسش نکرده ای؟ "

شاگردان به سوال مرد جوان خندیدند.

مرد جوان گفت: "در واقع آقا, سرما وجود ندارد. مطابق قانون فیزیک چیزی که ما از آن به سرما یاد می کنیم در حقیقت نبودن گرماست. هر موجود یا شی را میتوان مطالعه و آزمایش کرد وقتیکه انرژی داشته باشد یا آنرا انتقال دهد. و گرما چیزی است که باعث میشود بدن یا هر شی انرژی را انتقال دهد یا آنرا دارا باشد. صفر مطلق (460- F) نبود کامل گرماست. تمام مواد در این درجه بدون حیات و بازده میشوند. سرما وجود ندارد. این کلمه را بشر برای اینکه از نبودن گرما توصیفی داشته باشد خلق کرد."

شاگرد ادامه داد: "استاد تاریکی وجود دارد؟"

استاد پاسخ داد: "البته که وجود دارد"

شاگرد گفت: "دوباره اشتباه کردید آقا! تاریکی هم وجود ندارد. تاریکی در حقیقت نبودن نور است. نور چیزی است که میتوان آنرا مطالعه و آزمایش کرد. اما تاریکی را نمیتوان. در واقع با استفاده از قانون نیوتن میتوان نور را به رنگهای مختلف شکست و طول موج هر رنگ را جداگانه مطالعه کرد. اما شما نمی توانید تاریکی را اندازه بگیرید. یک پرتو بسیار کوچک نور دنیایی از تاریکی را می شکند و آنرا روشن می سازد. شما چطور می توانید تعیین کنید که یک فضای به خصوص چه میزان تاریکی دارد؟ تنها کاری که می کنید این است که میزان وجود نور را در آن فضا اندازه بگیرید. درست است؟ تاریکی واژه ای است که بشر برای توصیف زمانی که نور وجود ندارد بکار ببرد."

در آخر مرد جوان از استاد پرسید: "آقا, شیطان وجود دارد؟"

استاد زیاد مطمئن نبود. پاسخ داد: "البته همانطور که قبلا هم گفتم. ما او را هر روز می بینیم. او هر روز در مثال هایی از رفتارهای غیر انسانی بشر به همنوع خود دیده میشود. او در جنایتها و خشونت های بی شماری که در سراسر دنیا اتفاق می افتد وجود دارد. اینها نمایانگر هیچ چیزی به جز شیطان نیست."

و آن شاگرد پاسخ داد: " شیطان وجود ندارد آقا. یا حداقل در نوع خود وجود ندارد. شیطان را به سادگی میتوان نبود خدا دانست. درست مثل تاریکی و سرما. کلمه ای که بشر خلق کرد تا توصیفی از نبود خدا داشته باشد. خدا شیطان را خلق نکرد. شیطان نتیجه آن چیزی است که وقتی بشر عشق به خدا را در قلب خودش حاضر نبیند. مثل سرما که وقتی اثری از گرما نیست خود به خود می آید و تاریکی که در نبود نور می آید.

نام آن مرد جوان: بعضي ها ميگن آلبرت انیشتن !!!!

(من احتمال میدم این داستان در این سایت تکراری باشه ولی مطمئن نیستم به هر حال جالبه و در صورت تکراری بودن عذر می خواهم)...
مرکز انجمنهای تخصصی گنجینه دانش
[External Link Removed for Guests]
مرکز انجمنهای اعتقادی گنجینه الهی
[External Link Removed for Guests]
Major I
Major I
پست: 5234
تاریخ عضویت: پنج‌شنبه ۲۵ خرداد ۱۳۸۵, ۲:۴۷ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 1747 بار
سپاس‌های دریافتی: 4179 بار
تماس:

پست توسط ganjineh »

خلقت زن.........!؟
از هنگامی که خداوند مشغول خلق کردن زن بود، شش روز می گذشت. فرشته ای ظاهر شد و عرض کرد : چرا اين همه وقت صرف اين يکی می فرماييد ؟ خداوند پاسخ داد : دستور کار او را ديده ای ؟ او بايد کاملا" قابل شستشو باشد، اما پلاستيکی نباشد. بايد دويست قطعه متحرک داشته باشد، که همگی قابل جايگزينی باشند. بايد بتواند با خوردن قهوه تلخ بدون شکر و غذاي شب مانده کار کند. بايد دامنی داشته باشد که همزمان دو بچه را در خودش جا دهد و وقتی از جايش بلند شد ناپديد شود. بوسه ای داشته باشد که بتواند همه دردها را، از زانوی خراشيده گرفته تا قلب شکسته، درمان کند. و شش جفت دست داشته باشد. فرشته از شنيدن اين همه مبهوت شد. گفت : شش جفت دست ؟ امکان ندارد ؟ خداوند پاسخ داد : فقط دست ها نيستند. مادرها بايد سه جفت چشم هم داشته باشند. -اين ترتيب، اين می شود يک الگوي متعارف برای آنها. خداوند سری تکان داد و فرمود : بله. يک جفت برای وقتی که از بچه هايش می پرسد که چه کار می کنيد، از پشت در بسته هم بتواند ببيندشان. يک جفت بايد پشت سرش داشته باشد که آنچه را لازم است بفهمد !! و جفت سوم همين جا روی صورتش است که وقتی به بچه خطاکارش نگاه کند، بتواند بدون کلام به او بگويد او را می فهمد و دوستش دارد. فرشته سعی کرد جلوي خدا را بگيرد. اين همه کار براي يک روز خيلی زياد است. باشد فردا تمامش بفرماييد . خداوند فرمود : نمی شود !! چيزی نمانده تا کار خلق اين مخلوقی را که اين همه به من نزديک است، تمام کنم. از اين پس می تواند هنگام بيماری، خودش را درمان کند، يک خانواده را با يک قرص نان سير کند و يک بچه پنج سال را وادار کند دوش بگيرد. فرشته نزديک شد و به زن دست زد. اما ای خداوند، او را خيلی نرم آفريدی . بله نرم است، اما او را سخت هم آفريده ام. تصورش را هم نمی توانی بکنی که تا چه حد می تواند تحمل کند و زحمت بکشد . فرشته پرسيد : فکر هم می تواند بکند ؟ خداوند پاسخ داد : نه تنها فکر می کند، بلکه قوه استدلال و مذاکره هم دارد . آن گاه فرشته متوجه چيزي شد و به گونه زن دست زد. ای وای، مثل اينکه اين نمونه نشتی دارد. به شما گفتم که در اين يکی زيادی مواد مصرف کرده ايد. خداوند مخالفت کرد : آن که نشتی نيست، اشک است. فرشته پرسيد : اشک ديگر چيست ؟ خداوند گفت : اشک وسيله ای است برای ابراز شادی، اندوه، درد، نا اميدی، تنهايی، سوگ و غرورش. فرشته متاثر شد. شما نابغه ايد ای خداوند، شما فکر همه چيز را کرده ايد، چون زن ها واقعا" حيرت انگيزند. زن ها قدرتي دارند که مردان را متحير می کنند. همواره بچه ها را به دندان می کشند. سختی ها را بهتر تحمل می کنند. بار زندگی را به دوش می کشند، ولی شادی، عشق و لذت به فضای خانه می پراکنند. وقتی مي خواهند جيغ بزنند، با لبخند مي زنند. وقتی می خواهند گريه کنند، آواز می خوانند. وقتی خوشحالند گريه می کنند. و وقتی عصبانی اند می خندند. برای آنچه باور دارند می جنگند. در مقابل بی عدالتی می ايستند. وقتی مطمئن اند راه حل ديگری وجود دارد، نه نمی پذيرند. بدون کفش نو سر می کنند، که بچه هايشان کفش نو داشته باشند. براي همراهی يک دوست مضطرب، با او به دکتر می روند. بدون قيد و شرط دوست می دارند. وقتی بچه هايشان به موفقيتی دست پيدا می کنند گريه می کنند و و قتی دوستانشان پاداش می گيرند، می خندند. در مرگ يک دوست، دل شان می شکند. در از دست دادن يکی از اعضای خانواده اندوهگين می شوند، با اينحال وقتی می بينند همه از پا افتاده اند، قوی، پابرجا می مانند. آنها می رانند، می پرند، راه می روند، می دوند که نشانتان بدهند چه قدر برایشان مهم هستيد. قلب زن است که جهان را به چرخش در می آورد زن ها در هر اندازه و رنگ و شکلی موجودند می دانند که بغل کردن و بوسيدن می تواند هر دل شکسته اي را التيام بخشد کار زن ها بيش از بچه به دنيا آوردن است، آنها شادی و اميد به ارمغان می آورند. آنها شفقت و فکر نو مي بخشند زن ها چيزهای زيادی برای گفتن و برای بخشيدن دارند خداوند گفت : اين مخلوق عظيم فقط يك عيب دارد فرشته پرسيد : چه عيبی ؟ خداوند گفت : قدر خودش را نمی داند .
مرکز انجمنهای تخصصی گنجینه دانش
[External Link Removed for Guests]
مرکز انجمنهای اعتقادی گنجینه الهی
[External Link Removed for Guests]
Major I
Major I
پست: 5234
تاریخ عضویت: پنج‌شنبه ۲۵ خرداد ۱۳۸۵, ۲:۴۷ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 1747 بار
سپاس‌های دریافتی: 4179 بار
تماس:

پست توسط ganjineh »

مادر من فقط يك چشم داشت . من از اون متنفر بودم ... اون هميشه مايه خجالت من بود اون براي امرار معاش خانواده براي معلم ها و بچه مدرسه اي ها غذا مي پختيك روز اومده بود دم در مدرسه كه منو با به خونه ببره خيلي خجالت كشيدم . آخه اون چطور تونست اين كار رو بامن بكنه ؟ روز بعد يكي از همكلاسي ها منو مسخره كرد و گفت مامان تو فقط يك چشم دارهفقط دلم ميخواست يك جوري خودم رو گم و گور كنم . كاش زمين دهن وا ميكرد و منو ..


كاش مادرم يه جوري گم و گور ميشد...


روز بعد بهش گفتم اگه واقعا ميخواي منو بخندوني و خوشحال كني چرا نميميري ؟اون هيچ جوابي نداد....

دلم ميخواست از اون خونه برم و ديگه هيچ كاري با اون نداشته باشم


سخت درس خوندم و موفق شدم براي ادامه تحصيل به سنگاپور برم ،اونجا ازدواج كردم ، واسه خودم خونه خريدم ، زن و بچه و زندگي... از زندگي ، بچه ها و آسايشي كه داشتم خوشحال بودم تا اينكه يه روز مادرم اومد به ديدن من اون سالها منو نديده بود و همينطور نوه ها شو


وقتي ايستاده بود دم در بچه ها به اون خنديدند و من سرش داد كشيدم كه چرا خودش رو دعوت كرده كه بياد اينجا ، اونم بي خبر


سرش داد زدم :چطور جرات كردي بياي به خونه من و بجه ها رو بترسوني؟ گم شو از اينجا! همين حالا


اون به آرامي جواب داد :اوه خيلي معذرت ميخوام مثل اينكه آدرس رو عوضي اومدم و بعد فورا رفت و از نظر ناپديد شد .


يك روز يك دعوت نامه اومد در خونه من درسنگاپور براي شركت درجشن تجديد ديدار دانش آموزان مدرسه ولي من به همسرم به دروغ گفتم كه به يك سفر كاري ميرم .


بعد از مراسم ، رفتم به اون كلبه قديمي خودمون ؛ البته فقط از روي كنجكاوي .همسايه ها گفتن كه اون مرده. اونا يك نامه به من دادند كه اون ازشون خواسته بود كه بدن به من


اي عزيزترين پسرم ، من هميشه به فكر تو بوده ام ، منو ببخش كه به خونت اومدم و بچه ها تو ترسوندم ،خيلي خوشحال شدم وقتي شنيدم داري ميآي اينجا ولي من ممكنه كه نتونم از جام بلند شم كه بيام تورو ببينم


وقتي داشتي بزرگ ميشدي از اينكه دائم باعث خجالت تو شدم خيلي متاسفم .آخه ميدوني ... وقتي تو خيلي كوچيك بودي تو يه تصادف يك چشمت رو از دست دادي به عنوان يك مادر نمييتونستم تحمل كنم و ببينم كه تو داري بزرگ ميشي با يك چشم


بنابراين مال خودم رو دادم به تو


براي من اقتخار بود كه پسرم ميتونست با اون چشم به جاي من دنياي جديد رو بطور كامل ببينه


با همه عشق و علاقه من به تو، مادرت...
مرکز انجمنهای تخصصی گنجینه دانش
[External Link Removed for Guests]
مرکز انجمنهای اعتقادی گنجینه الهی
[External Link Removed for Guests]
Major I
Major I
پست: 5234
تاریخ عضویت: پنج‌شنبه ۲۵ خرداد ۱۳۸۵, ۲:۴۷ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 1747 بار
سپاس‌های دریافتی: 4179 بار
تماس:

پست توسط ganjineh »

هر روز چندین بار ممکنه سوار تاکسی بشیم...
همه دیدیم و میبینیم که ملتی که سوار تاکسی میشن یا حرف بزنن یا حرف شنو.
خیلی از راننده تاکسی ها در مورد همه چی نظریاتی دارن،اقتصاد ؛ ازدواج ،سیاست و ...
خیلی هاشون هم واقعا مطالعه دارن اما درصد اونهایی که فقط حرف میزنن واسه خاطر اینکه حرفی زده باشن هم کم نیست.
ملت هم یا موید هستن(بستگی به حرفش داره) یا ساکت.
آخه دیگه حال و حوصله ای ندارن(با این شلوغی و دود و گرونی و ...) که بیان با طرف کل کل کنن.
یادمه یه بار با یه سواری داشتیم از تهرون میرفتیم شهرستون و عین 3 ساعت رو با بغلی فک زدیم اساس!!
اما دریغ از یه قرون تاثیر،انگاری طرف گوش نداشت و همه اش دهن بود (داری صحنه رو).
خلاصه این تکرار یه سری واقعیات بود اما از من به شما نصیحت چه از راننده تاکسی و چه از بنده هیچ حرفی رو بی تحقیق نپذیرین...

اینم از داستان-فقط اگر دوست دارید بخونید یا ذخیره کنید بعدا بخونید که این بهتره!!


راننده تاکسي
احسان عرفانی -لوح


شنبه ساعت 20:14



- انقلاب؟

- بیا بالا می بینی پسر مسافر پیدا نمیشه. همه شدن مسافرکش. تا میخوای یکی رو سوار کنی یه شخصی میپیچه جلوت. نیگا نیگا آآآی از من گشنه تر!

- خب دیگه میخوان قسط ماشینو...

- میون کلومت. یه موقئی شوفر تاکسی سلطان بود. کسی نمیتونست چپ نیگا کنه. حالا همین خطیا شاخ شدن. راستی چی میگفتی؟

- اِاِ...

- ببین هرچی مسافر پیر پاتال و درب و داغون هس به تور ما میخوره. کجا میری مادر؟

- فاطمی
- نه مادر! تو این شلوغی کی میره فاطمی میگن هرچی سنگه واسه پای لنگه. حالا ببریش میدونگاهی میگه ببر سر خیابون؛ ببر سر کوچه؛ ببر در خونه. آخر سر میگه ننه بیشتر ندارم. اِ این مسافره شاید دربستی بره

- ولیی عسر


- خانوم از اینجا میدون ولیعصر نمیرن. شما بیا سر بلوار کشاورز از اونجا برو ولیعصر
- ه میشه از اینجا میرَوَم میدان ولیی عسر.

- بفرمایین. ما هم از اینجا میریم. مسافر پیدا نمیشه که شما اهل کدوم کشور هستین؟

- چین

- چینی هستید؟ اینجا کار میکنید؟

- نه! درس میخوانم

- ببخشید! میتونم بپرسم چه رشته ای؟

- اقتصاد

- اقتصاد. میدونید ما همه زندگیمون داره چینی میشه. الان کاپشن من رو میبینید؟ چینیه. شلوارم چینیه. کفشم چینیه. لباسم چینیه.

- جنس چینی خیلی خوب

- بله جنس چینی هست خیلی خوب. تو خونه ئم چی چینیه. میدونید فقد یه چیز چینی تو خونه کم دارم. اگه گفتین چی؟

- چی؟

- زن چینی.

- هِ هِ هِ ....

- پسر چقد کم حرفی! راستی چهرت واسم آشناس. نکنه قبلنم سوار ماشینم شدی؟

- پسر محمود آقا هستم. محمود آقا تابلوساز ...

- بابا برقی! اه پس چرا نشناختمت؟ مردی شدی واسه خودت. بابات چیکار میکنه هنوز تو کار برقه

- بله...

- از محل ما خوب ندیدین؟

- اجاره نشینیه دیگه

- پسرم یه لطفی میکنی؟ برو یه لیوان آب برام بیار. ماشین بد جاییه وگ نه خودم میرفتم

-

- بفرمایید

- قربون دست و پنجه چلاقت. ببخشیدا شوخی کردم. حالا چیکار میکنی دانشجویی؟

- بله

- یادش بخیر مائم همسن تو که بودیم دانشجو بودیم. دانشگاه شیراز. سال 56. هر چند شیراز خبری نبود. میومدیم تهران. آخه شیرازیا تنبلن. خودم مادرم شیرازیه. اصلن بلد نبود غذا درس کنه. بگذریم. میومدیم تهران جلو دانشگاه سینه سپر میکردیم جلو گلوله. یه بار درگیری شد جلو دانشگاه. همه فرار میکردن. بعضیا میدویدن بطرف در دانشگاه. بعضیا تو خیابونای اطراف. یه سری از نرده های دانشگاه میرفتن بالا تا بپرن تو دانشگاه. آخه میدونی که مامورا نمیومدن داخل. خلاصه یه یارو چپی سیبیل کلفت داشت میرفت اونور نرده. تو این گیر و دار و تیراندازی و شلوغی؛ صحنه رو داری؟ یه پسره بهش گفت هو سیبیل! سیبیل! یارو برگشت نیگا کرد. پسره ادامه داد سیبیل بپا سیبیلت گیر نکنه به نرده. یارو سیبیله کفری شده بود. هیچوق تیکه انداختن تو اون هاگیر واگیر یادم نرفت. اونموقع دانشگاه فکر صادر میکرد. بعد انقلاب بقیه سبقت گرفتن. همچین گاز دادن که دودش ما رو خفه کرد. همینه دیگه... پسرم توئم مث بابات کم حرفی. ببخشیدا جسارته! این یه ذره راهو خودت میری من برم ولیعصر؟

- مساله ای نیس. بفرمایین. خدافظ

- قابل نداره. سلام برسون. قرباغش. خدافظ



یکشنبه ساعت 8:30



- پل گیشا؟

- بپر بالا

- سلام علیکم. حالتون خوبه

- سلام پسرم. ممنون بابات ما رو شناخت؟

- بله سلام رسوند.

- راستی چینیه رو دیدی؟ سوبله پول داد. دمت گرم مئلومه قدمت خوبه.

- دیروز خوب بود امروز معلوم نیس.

- اومدی نسازی. یئنی چی؟ اگه بد باشه پرتت میکنم پایین. ناراحت نشیا شوخی کردم. من خودم کارمندم. ولی تو محل هیشکی نمیدونه کارمندم. اگه بفهمن میخوان همه فامیل و آشناشونو بچپونن اداره ما. احتمالا پدرت فک میکنه من شوفر تاکسی ئم. دنده کشی محض تنوعه. وگه نه ما از طایفه بنی هندل نیستیم. اصلن خوشم نمیاد ازین طایفه. زرنگ یه قرون هستن.

- کار که عار نیست.

- کار عار نیست. اما بئضی کارا اعتیاد میاره...

- عمومیت نداره

- باز داری حرف خودتو میزنی. سوار ماشین که میشی به اخلاق راننده دقت کن. منو نبین اصلن نوع کار اینجوریه

- چطوریه؟

- گفتم که. کار راحتیه. نه راه میری. نه فک میکنی. نه جون میکنی. یه ماشین میندازی زیر پات ازین ور میری اون ور. گشت میزنی تو خیابونا. سیاحت میکنی. آدمای جور وا جور میبینی. البته راحت که نیس تون این ترافیک و شلوغی. یه عوضی به تورت بخوره تا شب دمغی؛ اما خب آقایی میکنی. هیشکی نمیتونه حرف بزنه. مسافرکش هیچ وق دخلش پر نیس. اما هیچ وق خالی ئم نیس. مئمولا آدمای ترسو مسافرکش میشن. چون هیچ وق ریسک نمیکنن. اما بئد یه عمر میبینن هیچ فرقی نکردن. حالا فهمیدی چطوری هستن؟ منو نیگا نکن. من مجبور شدم. بئد انقلاب دانشگاهو بستن. انقلاب ... چی بود یادم رفت

- فرهنگی

- آره. منم زن و بچه داشتم مجبور بودم کار کنم. به قول خودت کار که عار نیس. همه کاری کردم. کارگری، دسفروشی، ...

- بپا دست اندازو

- ساندویچ گذوشتن وسط خیابون بی وجدانا.

- راستی موقع دنده عوض کردن کلاج نمیگیرین

- نه دیگه پام داغونه از بس کلاج گرفتم. دیگه میدونم کی باید دنده عوض کنم. ببین الان. حرف تو حرف میاری رشته کلام از دستم در میره. آهان! اون پدر زن نامَردم تو بازار فرش بود اما یه لقمه ننداخت تو سفرمون. نکرد یه جا دستمونو بند کنه. میگفت بائد مستقل بار بیای. خسیس بود به فکر دختر و نوش نبود. چه برسه ما. نه اینکه من چیزی بهش گفته باشم نه. من از بچگی عزت نفس داشتم دستمو جلو هیشکی دراز نکردم؛ حتی بابام. بادبادک و فرفره میفروختم. مرغ عشق جوجه کشی میکردم اما یه بار از بابام هیچی نخواستم. بذا ببینیم این کجا میره. بچه کجا میری؟

- انتهای کارگر

- بیا سر چهارراه از اونجا برو.

- نه

- به جهنم. وایسا زیر بارون. میگفتم؛ هرچند پدرمم خوب مزدمو داد. یه عمر مادر فلج و پدر پیرمو نگه داشتم. همیشه از داداشا و خواهرام تشکر میکردن. خواهر برادرای باوجدان ما ئم سالی یه بار که سر میزدن سر من و زنم غر میزدن. داری صحنه رو؟ بگذریم. چی میگفتم؟ یادم رفت.

- عزت نفس...

- آ گفتی. سال 55 وارد دانشگاه شدم. سال 64 مدرکمو گرفتم. تو تعطیلی دانشگاه کار نبود که نکرده باشم. خجالت نمیکشم؛ همون دوره باعث شد بتونم رو پام وایسم. حالام اگه تو خیابون لختم کنن جیک ثانیه یه کت و شلوار گیر میارم. اما کی دیگه اینجوریه؟

- تارزان ...

- چی میگی بابا. یه چیزی بگم. یه یهودی تو محلمون بود. یادمه بهم میگفت "همیثه پول تو کاراییه که ارتباط مثتقیم با مردم داره مانند کارمند بانک، مامور مالیات، کاثب ... کارایی که مثتقیم از مردم پول میگیری..."

- برا همین راننده تاکسی شدین؟

- من که راننده نیستم. کارمندم. تازه مسافر پیدا نمیشه خودت میبینی که. اصلا مسافرکشی با اون کارا فرق داره. کم حرف میزنی اما پرت و پلا میگیا

- خب آقا یونسی من اینجا پیاده میشم بفرمایین.

- قابل نداره بابا. به سلامت.



سه شنبه ساعت 8:40



- سلام صبح بخیر

- سلام حالت خوبه؟

- ممنون

- تحویل نمیگیری؟

- تحویل نمیگیرم؟

- آره دیگه؛ حتمن فک کردی این خله.

- یعنی چی؟

- اِه! کمال آقا عشق سلام آقا کمال بفرما سلام آقا کمال! حال شما؟ کم زیارت میکنیم شما رو؟

- سلااام گت یونس! خییلی چاکریم. اتفاقا همین امروز صبح یادت افتادم. بابا کجایی؟

- در خدمت دوستان. راستی از بخش شما چه خبر؟میگن بمب ترکید اونجا.

- پس خبر داری.

- نه بابا بگو

- پس خبر نداری؟

- بگو دیگه

- مدیرمون عوض میشه. البته کسی نمیدونه بین خودمون باشه. خودشم بروز نمیده. اما قراره بفرستنش سمنان. حکمش تا دو سه روز دیگه میاد. نه اینکه فک کنی دلم واسش بسوزه نه اتفاقا حقش بود اونقد ما رو اذیت کرد تا به سرش اومد. خدا قشنگ گذوشت تو سفرش.

- کی جاش میاد؟

- یارو که تازه اومده.

- کدوم

- همون که مشاور مدیر عامل شده

- اون؟ اون که فرق خرو با انیشتَن نمیدونه. هر کیو میبینه سلام میکنه. حالا کجا بوده قبلن؟

- همون جایی که مدیر عامل بوده: توسعه ...

- میبینی پسرم! یه عمر جون میکنی. آخر یه خری از یه جا دیگه میشه رئیست. ببخشیدا بی ادبیه حکایت ما حکایت آدمای دنیاس که خر به دنیا میان الاغ میمیرن. راستی آقا کمال چن روز دیگه یه بمب ساعتی تو -قسمت مائم میترکه

- مدیر شمائم عوض میشه؟

- نه بابا اون گردنش کلفته. قراره یه نیرو جدید بیاد. یکی از ماها رو بفرستن شهرستان

- نه بابا؟ حالا کیو میفرستن؟

- نمیدونم اما منو که نمیفرستن؛ قسمت رو دست من میچرخه؛ من نباشم کارا لنگه. نمیخوام از خودم تئریف کنم اما هیشکی نمیتونه از پس کار من بر بیاد. من به مدیرم گفتم نمیرم. زن و بچه دارم. این همه جوون قسمت ما هست. کله همشون داغه. یکی از اونا بره. حالا اگه رو من دست بذارن میزنم بیرون. مث حسن رشتی و داداشاش. اصلن میرم پیش همونا. اونا کار خوبی کردن. اصلن هرکی از اداره ما رفت عاقبت بخیر شد به خدا

- آره والا. حالا منم واسه مدیر جدید برنامه دارم. الکی نیس که یارو نرسیده سوارمون شه؟

- یادمه با نیرو جدیدتون چیکار کردید. اونقد کار ریختین سرش؛ آخر واسش پاپوش دوختین...

- ما که کاری نکردیم خودش، زیراب خودشو زد. شما بودین که به مدیر قبلیتون گِرا غلط دادین. انداختینش به جون مدیر ما. دیزیشو بار گذوشتین. هرچند حقش بود...

- من یه عادتی دارم: لوتی هستم؛ مردم؛ ضعیف کش نیستم؛ هیشکیو اذیت نمیکنم. اما باج به کسی نمیدم. از حقم دفا میکنم. نمیذارم کسی سوارم شه. حالاشم هوای نیرو جدیدو دارم؛ اما اگه بخواد دو روزه سوار بشه و سبقت بگیره، چپش میکنم...

- رفیق خودمی. گت یونس همینجا پیاده میشم؛ بائد برم بانک

- قربونت کمالی. به ما سر بزن. خدافظ

- نوکرتم. چشم؛ دستت درد نکنه؛ خدافظ

- این کمال عشق سلامو دیدی اِند سیاست مداره. هرچی میگه برعکس عمل میکنه. اولین نفری که میره دسبوس مدیر جدید، همینه. فاصله حرف تا عمل خیلی زیاده پسرم. امروزم که چراغ پشت چراغ. راستی ازدواج کردی؟

- نه!

- ملاکت برا ازدواج چیه؟

- هنوز درین مورد فکر نکردم.

- کی میخوای فک کنی؟ موئات داره سفید میشه. حالا اگه یه موقع پیش بیاد چطوری انتخاب میکنی؟

- حالا بذار پیش بیاد بعد فکر میکنیم.

- نه دیگه وقتی پیش بیاد که کار از کار گذشته حالا بائس ملاک داشته باشی

- ...

- خب بگو دیگه دهنمون کف کرد.

- یکی میگفت پدر زن در انتخاب زن خیلی مهمه...

- همینه! قدیم میگفتن مادرو ببین دخترو انتخاب کن. اما حالا بگو پدر زنت کیه تا من بگم زنت کیه. آفرین مئلومه خیلی چیزا حالیته. یه دخترو میبینی نه درس خونده نه کمالات داره اما به واسطه باباش هم خونه پیدا میکنی هم کار. دیگه چی میخوای.

- پس مهم پولدار بودن پدر زنه؟

- نه بابا! خرابش کردی؛ مهم اینه که پدر زنت تو باغ باشه حالیش باشه. بتونه دستتو بند کنه... منو ببین. یه نفر آدمم با حقوق کارمندی، خرج چار نفر آدمو در میارم. اما همین کمال عشق سلام؛ عموی زنش پارتیش شد اومد اداره. زنشم با پارتی باباش رفت تو بانک.

- بابای کمال...

- نه بابا؛ بابای زنش. آدمو میریزی بهم. الانم کمال، پسر منگلشو آورده اداره خودمون. اینه میدونی، پدرم معیارش این بود که زن نباید کار کنه. من ساده، نامزدِ دکتر داشتم. دوست خواهرم بود. خواهرمم دکتره. به خاطر این معیار مسخره نگرفتمش. وگ نه اون بالاها بودم نه اینجا پیش شما. نه اینکه از زنم ناراضی باشم نه. اما خب حالا اینجا هستم پیش شما.

- خب آقا یونسی من اینجا پیاده میشم بفرمایین.

- قابل نداره بابا. به سلامت.



پنج شنبه ساعت 11:40



- سلام آقا یونسی! انقلاب؟

- بیا بالا دیگه سوال نداره.

- خوب هستین؟

- ...

- تحویل نمیگیرین؟

- چه تحویلی؟ چه کشکی؟ چه دوغی؟

- چی شده

- میدونی من از دبیرستان، هدف داشتم. آخه دبیرستان هدف میرفتم. واسه خودم ایدئولوژی داشتم. میخواستم دنیا رو عوض کنم. میخواستم انسانا رو نجات بدم. از بچگی پدرم بهم یاد داد که فکر و ذکرم کمک کردن به مردم باشه. الانم وقتی به یکی کمک میکنم و اون تشکر میکنه انگار کل دنیا رو دو دستی بهم داده باشن. دانشگاهم با همین فکر اومدم. اصلن سال اول دانشگاه پزشکی ارتش قبول شدم. اما اون چیزی که میخواستم نبود؛ ولش کردم. داداشم که تو ارتش بود میگفت: "یونس! وقتی در ارتش هستی هر لقمه ای که به سمت دهان میبری، صد نخ به لقمه متصله تا اون رو از دهنت بیرون بکشه." وایسا ببینم کجا میره.

- مستقیم

- بفرمایین

- داداش اینجا خط داره

- دارم میبینم خر داره. خرش عرعر میکنه

- مث که گردنت کلفته.

- آره؛ حرفیه

- گردن کلفتو میبندیم به گاری. بچه ها بگیرین یابو رو!

- بریم که اوضا قمر در عقربه. پسر توئم یه چیزی بگو فکم شل شد.

- اَ...

- از داداشم میگفتم. هرچند خودش بورسیه ارتش گرفت رفت اینگیلیس درس خوند. آخه زبانش خوب بود. بچگی با آمریکاییا میپرید. دانشگاه افسری اینگیلیس معروفه. تو اینگیلیس با ژنرالای صدام هم دوره بودا. کله گنده های ارتشای دنیا اونجا فارغ التحصیل میشن. چن سال قبل، با درجه سرتیپ بازنشسته شد. حالائم تو یه شرکت کار میکنه ماهی خدا تومن در میاره. همون اون یه بار به بابام سر نزد. بئد چهار سال که اومد یه شیر پاکتی سه گوش دستش بود؛ انوقت به خواهرم که پزشک بود زنگ زد و گفت اینا شیر تاریخ مصرف گذشته به بابا میدن. داری صحنه رو؟ فِک کرد من نمیشنفم. شیر شیشه ای رو سرازیر کردم رو سرش گفتم بخو ببین تاریخ مصرفش گذشته یا نه. حسابی حال اومدم. خیلی سوز داره زن آدم صب کله سحر بره تو صف شیر؛ داداش آدم بیاد اینجوری تشکر کنه. اَه بازم چراغ. یه بار که به چراغ بخوری، بائد پشت همه چراغا وایسی. بگذریم چی میگفتم یادم رفت.

- ایدئولوژی...

- آها سال بئد شیراز قبول شدم. اونموقع دانشگاه خیلی باکلاسی بود. خواهر خوانده یه دانشگاه آمریکایی بود. اسمش یادم رفته. کلی واحد اینگیلیسی پاس میکردیم. سال اول برا همه مشترک بود. اونقد سخت میگرفتن که خیلیا همون چن ماه اول در رفتن. سال دوم به ترتیب نمره ها، رشته ها پر میشد. اول رشته های فنی و مهندسی؛ من نمرم به مهندسی کشاورزی میخورد. همین مهاجرانی نمرش به انسانی میخورد؛ الانو نبین. سیف لا دادم اونجا بود. هم اتاقی خودم بودا. خیلیای دیگه ام بودن. بعضیا رفتن زیر خاک. بعضیائم رفتن بالا. گفتم که کلاس بالا بود.

- خیلی ممنون آقا پیاده میشم

- اینجا که نمیشه خانوم الان چراغ قرمز میشه. بعد چراغ وای میسم.

- شما تاکسی متر ندارین آقا

- چرا دارم اما خرابه؛ دادم تعمیر؛ بفرمایین. باقی پولتون. بدبخت تاکسی مت کرایه تو بیشتر از اینا کنتور میندازه. حقتونه! ناشکری کنین تا سرتون بیاد. چی میگفتی؟ تو حرف نمیزدی که خودم موعظه میکردم؛ بچه های قدیمی اداره بهم میگن پدر یوناس! آخه همش موعظه میدادم. البته خیلیام پیش من اعتراف میکردن. بگذریم اینا رو گفتم تا بدونی ما دانشجوئای قدیمی مث شما دانشجوئای الان بفکر عیاشی و ولگردی و تنبلی نبودیم. دست روزگار اینطوری برا ما آورد.

- دانشجوی قدیمی! به دانشجوی جدید نگفتی چرا دمغی؟

- چرا نباشم. قراره منو بفرستن گرگان. کی میتونه کار منو بکنه؟ قِسمت میخوابه. دو روزه بَرَم میگردونن. اما حالا تاکسی رو چیکار کنم؟ هر چند شمال عشق و حاله؛ یه هوایی میخوریم؛ از همه دوریم.

- شما که گفتی نِمیری شهرستان؟ از اداره میزنی بیرون

- کجا برم دلت خوشه؟

- نگفتی هر کی از اداره رفت، عاقبت بخیر شد؟ نگفتی میری پیش حسن رشتی؟

- حسن رشتی که خدا رو بنده نیس؛ بارکش! قدیما که کارپرداز شرکت بود؛ اونقد دس کجی کرد که انداختنش بیرون؛ به بدبختی افتاد؛ میخواس مجوز انتشارات بگیره؛ یه سری از ارشاد اومدن تحقیق؛ بهشون گفتم: برین به وزیر بگین یونسی سلام میرسونه. زد و فرداش مجوز آقا رو صادر کردن. حالا برو بیایی داره؛ مدیر شده؛ پیپ میکشه؛ رفتم دفترش ببنیم چه طوریه؛ میدونی آخرش بهم چی گفت؟ گفت: تو با من حسودی میکنی، آقا. اینه جواب خوبی...

- فاصله حرف تا عمل زیاده

- آره نمیدونی اون روزا چه التماسی میکرد...

- اما منظورم این نبود

- پس چی بود؟

- خودتونو گفتم

- ینی چی؟

- نگرفتی؟

- طوطی! حرف خودمو تحویل میدی؟

- ببخشیدا شوخی کردم!!

- شوخی شوخی حرفتو میزنی دیگه…

- شما نمیزنی؟ راستی آقا یونسی میدونی چرا تارزان لخت بود؟

- نه

- فکر کنید

- لابد چون مث من زرنگ نبود تا لباس یکی دیگرو در بیاره بپوشه

- یکی دیگه چیه؟ فکر کنید

- بگو دیگه رسیدیم.

- آقای کمالی میگفت تارزان لخت بود چون ازین شاخ به اون شاخ میپرید. اما آقای یونسی تارزان لخت بود چون خودش اینطور میخواست.

- اِاِه پس با کمال میپری؟ این حرفا واسه خودت نیس از کی یاد گرفتی؟

- نیروی جدید قسمت شما من هستم.

- اِاِه! پس نیروهای جدید یواشکی میان؟

- بفرما اینم کرایه تون. شما یواشکی میای میری...

- نگه دار لازمت میشه. نه بابا. خوشم اومد. زرنگی. سی سالو پر کردی. میزتو دو دستی بچسب بلندت نکنن. خوب جایی افتادی.....
مرکز انجمنهای تخصصی گنجینه دانش
[External Link Removed for Guests]
مرکز انجمنهای اعتقادی گنجینه الهی
[External Link Removed for Guests]
ارسال پست

بازگشت به “شعر و ادبيات”