داستانک (داستانهای کوتاه)
مدیر انجمن: شوراي نظارت
- پست: 682
- تاریخ عضویت: شنبه ۲۳ دی ۱۳۸۵, ۱۲:۴۷ ق.ظ
- محل اقامت: زير آسمون ابري
- سپاسهای ارسالی: 6 بار
- سپاسهای دریافتی: 164 بار
- تماس:
شبي از شبها مردي خواب عجيبي ديد.
او ديد که در عالم رويا پا به پاي خداوند روي ماسه هاي ساحل دريا قدم مي زند و در همان حال در آسمان بالاي سرش، خاطرات دوران زندگيش به صورت فيلمي در حال نمايش است.
او که محو تماشاي زندگيش بود، ناگهان متوجه شد که گاهي فقط جاي پاي يک نفر روي شنها ديده مي شود و آن هم وقتهايي است که او دوران پر درد و رنج زندگيش را طي مي کرده است.
بنابراين با ناراحتي به خدا که کنارش راه مي رفت، گفت:
پروردگارا... تو فرموده بودي که اگر کسي به تو روي آورد و تو را دوست داشته باشد، در تمام مسير زندگي کنارش خواهي بود و او را محافظت خواهي کرد. پس چرا در مشکل ترين لحظات زندگي ام فقط جاي پاي يک نفر است، چرا مرا در لحظاتي که به تو احتياج داشتم تنها گذاشتي؟
خداوند لبخندي زد و گفت:
بنده عزيزم، من دوستت دارم و هرگز تو را تنها نگذاشته ام.
زمان هايي که در رنج و سختي بودي، من تو را روي دستانم بلند کرده بودم تا به سلامت از موانع و مشکلات عبور کني.
او ديد که در عالم رويا پا به پاي خداوند روي ماسه هاي ساحل دريا قدم مي زند و در همان حال در آسمان بالاي سرش، خاطرات دوران زندگيش به صورت فيلمي در حال نمايش است.
او که محو تماشاي زندگيش بود، ناگهان متوجه شد که گاهي فقط جاي پاي يک نفر روي شنها ديده مي شود و آن هم وقتهايي است که او دوران پر درد و رنج زندگيش را طي مي کرده است.
بنابراين با ناراحتي به خدا که کنارش راه مي رفت، گفت:
پروردگارا... تو فرموده بودي که اگر کسي به تو روي آورد و تو را دوست داشته باشد، در تمام مسير زندگي کنارش خواهي بود و او را محافظت خواهي کرد. پس چرا در مشکل ترين لحظات زندگي ام فقط جاي پاي يک نفر است، چرا مرا در لحظاتي که به تو احتياج داشتم تنها گذاشتي؟
خداوند لبخندي زد و گفت:
بنده عزيزم، من دوستت دارم و هرگز تو را تنها نگذاشته ام.
زمان هايي که در رنج و سختي بودي، من تو را روي دستانم بلند کرده بودم تا به سلامت از موانع و مشکلات عبور کني.
.................... دنياي ديگري هم هست كه ميتوان در آن آواز خواند ...................
- پست: 682
- تاریخ عضویت: شنبه ۲۳ دی ۱۳۸۵, ۱۲:۴۷ ق.ظ
- محل اقامت: زير آسمون ابري
- سپاسهای ارسالی: 6 بار
- سپاسهای دریافتی: 164 بار
- تماس:
كرگدنها هم عاشق مىشوند!
كرگدن گفت: نه امكان ندارد كرگدنها نمىتوانند با كسى دوست بشوند. پرنده گفت: اما پشت تو مىخارد. لاى چينهاى پوستت پر از حشرههاى ريز است. يكى بايد پشت تو را بخاراند. يكى بايد حشرههاى تو را بردارد. كرگدن گفت: اما من نمىتوانم با كسى دوست بشوم. پوست من خيلى كلفت است. همه به من مىگويند پوست كلفت....
پرنده گفت: اين كه امكان ندارد، همه قلب دارند.
كرگدن گفت: كو كجاست من كه قلب خود را نمىبينم.
پرنده گفت: خوب چون از قلبت استفاده نمىكنى، قلبت را نمىبينى. ولى من مطمئنم كه زير اين پوست كلفت يك قلب نازك دارى.
كرگدن گفت: نه، من قلب نازك ندارم، من حتماً يك قلب كلفت دارم.
پرنده گفت: نه، تو حتماً يك قلب نازك دارى چون به جاى اين كه پرنده را بترسانى، به جاى اينكه لگدش كنى، به جاى اينكه دهن گشاد و گندهات را باز كنى و آن را بخورى، دارى با او حرف مىزنى.
كرگدن گفت: خوب اين يعنى چى؟
پرنده گفت: وقتى يك كرگدن پوست كلفت، يك قلب نازك دارد يعنى چى؟ يعنى اينكه مىتواند عاشق بشود.
كرگدن گفت: اينها كه مىگويى، يعنى چى؟
پرنده گفت: يعنى... بگذار روى پوست كلفت قشنگت بنشينم....
كرگدن چيزى نگفت. يعنى داشت دنبال يك جمله مناسب مىگشت. فكر كرد بهتر است همان اولين جملهاش را بگويد....
اما پرنده پشت كرگدن نشسته بود و داشت پشتش را مىخاراند.
كرگدن احساس كرد چقدر خوشش مىآيد. اما نمىدانست از چى خوشش مىآيد.
كرگدن گفت: اسم اين دوست داشتن است؟ اسم اين كه من دلم مىخواهد تو روى پشت من بمانى و مزاحمهاى كوچولوى پشتم را بخورى؟
پرنده گفت: نه، اسم اين نياز است، من دارم به تو كمك مىكنم و تو از اينكه نيازت برطرف مىشود احساس خوبى دارى. يعنى احساس رضايت مىكنى، اما دوست داشتن از اين مهمتر است.
كرگدن نفهميد كه پرنده چه مىگويد.
روزها گذشت، روزها و ماهها و پرنده هر روز مىآمد و پشت كرگدن مىنشست و هر روز پشتش را مىخاراند و كرگدن هر روز احساس خوبى داشت.
يك روز كرگدن به پرنده گفت: به نظر تو اين موضوع كه كرگدنى از اين كه پرندهاى پشتش را مىخاراند، احساس خوبى دارد، براى يك كرگدن كافى است؟
پرنده گفت: نه كافى نيست.
كرگدن گفت: درست است كافى نيست، چون من حس مىكنم چيزهاى ديگرى هم دوست دارم. راستش من بيشتر دوست دارم تو را تماشا كنم.
پرنده چرخى زد و پرواز كرد و چرخى زد و آواز خواند، جلوى چشمهاى كرگدن.
كرگدن تماشا كرد و تماشا كرد. اما سير نشد. كرگدن مىخواست همين طور تماشا كند. با خودش گفت: اين صحنه قشنگترين صحنه دنياست و اين پرنده قشنگترين پرنده دنيا و او خوشبختترين كرگدن روى زمين. وقتى كرگدن به اينجا رسيد، احساس كرد كه يك چيز نازك از چشمش افتاد.
كرگدن ترسيد و گفت: پرنده، پرنده عزيزم من قلبم را ديدم. همان قلب نازكم را كه مىگفتى، اما قلبم از چشمم افتاد. حالا چكار كنم؟
پرنده برگشت و اشكهاى كرگدن را ديد. آمد و روى سر او نشست و گفت: غصه نخور دوست عزيز، تو يك عالم از اين قلبهاى نازك دارى.
كرگدن گفت: راستى اينكه كرگدنى دوست دارد، پرندهاى را تماشا كند و وقتى تماشايش مىكند، قلبش از چشمش مىافتد، يعنى چى؟
پرنده گفت: يعنى اينكه كرگدنها هم عاشق مىشوند.
كرگدن گفت: عاشق يعنى چه؟
پرنده گفت: يعنى كسى كه قلبش از چشمش مىچكد.
كرگدن باز هم منظور پرنده را نفهميد. اما دوست داشت پرنده باز هم حرف بزند، باز پرواز كند و او باز هم تماشايش كند و باز قلبش از چشمش بيفتد.
كرگدن فكر كرد اگر قلبش همين طور از چشمش بريزد، يك روز حتماً قلبش تمام مىشود.
آن وقت لبخند زد و با خودش گفت: من كه اصلاً قلب نداشتم، حالا كه پرنده به من قلب داد، چه عيبى دارد، بگذار تمام قلبم را براى او بريزم....
كرگدن گفت: نه امكان ندارد كرگدنها نمىتوانند با كسى دوست بشوند. پرنده گفت: اما پشت تو مىخارد. لاى چينهاى پوستت پر از حشرههاى ريز است. يكى بايد پشت تو را بخاراند. يكى بايد حشرههاى تو را بردارد. كرگدن گفت: اما من نمىتوانم با كسى دوست بشوم. پوست من خيلى كلفت است. همه به من مىگويند پوست كلفت....
پرنده گفت: اين كه امكان ندارد، همه قلب دارند.
كرگدن گفت: كو كجاست من كه قلب خود را نمىبينم.
پرنده گفت: خوب چون از قلبت استفاده نمىكنى، قلبت را نمىبينى. ولى من مطمئنم كه زير اين پوست كلفت يك قلب نازك دارى.
كرگدن گفت: نه، من قلب نازك ندارم، من حتماً يك قلب كلفت دارم.
پرنده گفت: نه، تو حتماً يك قلب نازك دارى چون به جاى اين كه پرنده را بترسانى، به جاى اينكه لگدش كنى، به جاى اينكه دهن گشاد و گندهات را باز كنى و آن را بخورى، دارى با او حرف مىزنى.
كرگدن گفت: خوب اين يعنى چى؟
پرنده گفت: وقتى يك كرگدن پوست كلفت، يك قلب نازك دارد يعنى چى؟ يعنى اينكه مىتواند عاشق بشود.
كرگدن گفت: اينها كه مىگويى، يعنى چى؟
پرنده گفت: يعنى... بگذار روى پوست كلفت قشنگت بنشينم....
كرگدن چيزى نگفت. يعنى داشت دنبال يك جمله مناسب مىگشت. فكر كرد بهتر است همان اولين جملهاش را بگويد....
اما پرنده پشت كرگدن نشسته بود و داشت پشتش را مىخاراند.
كرگدن احساس كرد چقدر خوشش مىآيد. اما نمىدانست از چى خوشش مىآيد.
كرگدن گفت: اسم اين دوست داشتن است؟ اسم اين كه من دلم مىخواهد تو روى پشت من بمانى و مزاحمهاى كوچولوى پشتم را بخورى؟
پرنده گفت: نه، اسم اين نياز است، من دارم به تو كمك مىكنم و تو از اينكه نيازت برطرف مىشود احساس خوبى دارى. يعنى احساس رضايت مىكنى، اما دوست داشتن از اين مهمتر است.
كرگدن نفهميد كه پرنده چه مىگويد.
روزها گذشت، روزها و ماهها و پرنده هر روز مىآمد و پشت كرگدن مىنشست و هر روز پشتش را مىخاراند و كرگدن هر روز احساس خوبى داشت.
يك روز كرگدن به پرنده گفت: به نظر تو اين موضوع كه كرگدنى از اين كه پرندهاى پشتش را مىخاراند، احساس خوبى دارد، براى يك كرگدن كافى است؟
پرنده گفت: نه كافى نيست.
كرگدن گفت: درست است كافى نيست، چون من حس مىكنم چيزهاى ديگرى هم دوست دارم. راستش من بيشتر دوست دارم تو را تماشا كنم.
پرنده چرخى زد و پرواز كرد و چرخى زد و آواز خواند، جلوى چشمهاى كرگدن.
كرگدن تماشا كرد و تماشا كرد. اما سير نشد. كرگدن مىخواست همين طور تماشا كند. با خودش گفت: اين صحنه قشنگترين صحنه دنياست و اين پرنده قشنگترين پرنده دنيا و او خوشبختترين كرگدن روى زمين. وقتى كرگدن به اينجا رسيد، احساس كرد كه يك چيز نازك از چشمش افتاد.
كرگدن ترسيد و گفت: پرنده، پرنده عزيزم من قلبم را ديدم. همان قلب نازكم را كه مىگفتى، اما قلبم از چشمم افتاد. حالا چكار كنم؟
پرنده برگشت و اشكهاى كرگدن را ديد. آمد و روى سر او نشست و گفت: غصه نخور دوست عزيز، تو يك عالم از اين قلبهاى نازك دارى.
كرگدن گفت: راستى اينكه كرگدنى دوست دارد، پرندهاى را تماشا كند و وقتى تماشايش مىكند، قلبش از چشمش مىافتد، يعنى چى؟
پرنده گفت: يعنى اينكه كرگدنها هم عاشق مىشوند.
كرگدن گفت: عاشق يعنى چه؟
پرنده گفت: يعنى كسى كه قلبش از چشمش مىچكد.
كرگدن باز هم منظور پرنده را نفهميد. اما دوست داشت پرنده باز هم حرف بزند، باز پرواز كند و او باز هم تماشايش كند و باز قلبش از چشمش بيفتد.
كرگدن فكر كرد اگر قلبش همين طور از چشمش بريزد، يك روز حتماً قلبش تمام مىشود.
آن وقت لبخند زد و با خودش گفت: من كه اصلاً قلب نداشتم، حالا كه پرنده به من قلب داد، چه عيبى دارد، بگذار تمام قلبم را براى او بريزم....
.................... دنياي ديگري هم هست كه ميتوان در آن آواز خواند ...................
- پست: 412
- تاریخ عضویت: سهشنبه ۲۲ فروردین ۱۳۸۵, ۱۰:۴۶ ق.ظ
- سپاسهای دریافتی: 64 بار
- تماس:
جوان بودن چه گنا ه بزرگي است
بودن چه گناه بزرگي
آنقدر حالش خراب بود كه دوام نياورد .
ساعت 11 شب بود . از خانه بيرون آمد .
آسمان پذيراي ابرهاي سفيد رنگ و هوا سرد بود .
چند سالي خودش را در دانشگاه مشغول كرده بود .
پس از اتمام تحصيلاتش ماهها بود كه بيشترين نظاره گر وي ديوارهاي
اتاقش بودند /
هر جا كه مي رفت و هر برخوردي كه با افراد كاردان چرخه توليد داشت
از انسان بودن خود بيشتر پشيمان مي شد .
گناه او آخر چه بود ؟
دستانش از شدت سرما سر شده و آنقدر راه رفته بود كه پاهايش
در زير فشار بدنش تاب نمي آورد . تقريبا سپيده صبح بود كه پشت در
خانه رسيد . در را باز كرد وارد حياط شد . پدرش را با آن زير جامه
راه راه مسخره و قياقه درهم كشيده و چشمان قرمز و آستينهاي بالا زده
و دستان خيس كه پيدا بود وضو گرفته ، ديد ...
كدام گوري بودي . سگ در كدام خانه بودي كه حالا مي آيي ؟
با لبخند تلخي آرام به طرف اتاقش رفت و با خود فكر مي كرد كه
جوان بودن چه گنا ه بزرگي است .
آنقدر حالش خراب بود كه دوام نياورد .
ساعت 11 شب بود . از خانه بيرون آمد .
آسمان پذيراي ابرهاي سفيد رنگ و هوا سرد بود .
چند سالي خودش را در دانشگاه مشغول كرده بود .
پس از اتمام تحصيلاتش ماهها بود كه بيشترين نظاره گر وي ديوارهاي
اتاقش بودند /
هر جا كه مي رفت و هر برخوردي كه با افراد كاردان چرخه توليد داشت
از انسان بودن خود بيشتر پشيمان مي شد .
گناه او آخر چه بود ؟
دستانش از شدت سرما سر شده و آنقدر راه رفته بود كه پاهايش
در زير فشار بدنش تاب نمي آورد . تقريبا سپيده صبح بود كه پشت در
خانه رسيد . در را باز كرد وارد حياط شد . پدرش را با آن زير جامه
راه راه مسخره و قياقه درهم كشيده و چشمان قرمز و آستينهاي بالا زده
و دستان خيس كه پيدا بود وضو گرفته ، ديد ...
كدام گوري بودي . سگ در كدام خانه بودي كه حالا مي آيي ؟
با لبخند تلخي آرام به طرف اتاقش رفت و با خود فكر مي كرد كه
جوان بودن چه گنا ه بزرگي است .
مرا دوست بدار،اندكي ولي طولاني!
- پست: 1487
- تاریخ عضویت: پنجشنبه ۲ آذر ۱۳۸۵, ۷:۲۶ ب.ظ
- سپاسهای ارسالی: 16 بار
- سپاسهای دریافتی: 209 بار
"سه پیر مرد"
در یک روز سرد زمستانی که هوا برفی بود در خانه ای فقیر نشین سه نفر با هم زندگی
می کردند . پیر مرد ، همسرش و عروسش که همسر ان عروس در شهری دیگر مشغول کار بود .
پیر مرد هر روز برای امرار معاش راهی شهر می شد. و آن روز هنگامی که به همین قصد از خانه خارج می شد
متوجه حضور سه پیر مرد با ریش های بلند شد.
دل پیر مرد برای ان سه سوخت و تصور کرد باید خسته و گرسنه باشند پس بعد از مشورت با اعضای خوانواده
از آن سه نفر دعوت کرد به خانه ی آنها بیاییند تا از سرما در امان باشند. یکی از آن سه گفت: من اسمم عشق است
و آن یکی اسمش ثروت است و آن یکی هم شانس و تنها یکی از ما می تواند به خانه ی شما بیاید. همسر پیرمرد گفت :
ثروت. و عروس خانواده گفت از شانس بخواهیم تا به خانه بیاید . ولی پیر مرد به سمت عشق رفت
و از او در خواست کرد که بیاید در همین لحظه هر سه پیرمرد به سمت خانه رهسپار شدند. علت را پرسیدند.
عشق گفت : تنها با دعوت من دوستانم به خانه ی شما میتوانند بیاییند .
با عشق به ثروت و شانس خواهید رسید.
عاشق باشید
ARMIN : کابر گرامي داستان هاي خود را بهتر است در تاپيک داستان هاي کوتاه مطرح کنيد. پست به تاپيک مربوطه انتقال داده شد.
در یک روز سرد زمستانی که هوا برفی بود در خانه ای فقیر نشین سه نفر با هم زندگی
می کردند . پیر مرد ، همسرش و عروسش که همسر ان عروس در شهری دیگر مشغول کار بود .
پیر مرد هر روز برای امرار معاش راهی شهر می شد. و آن روز هنگامی که به همین قصد از خانه خارج می شد
متوجه حضور سه پیر مرد با ریش های بلند شد.
دل پیر مرد برای ان سه سوخت و تصور کرد باید خسته و گرسنه باشند پس بعد از مشورت با اعضای خوانواده
از آن سه نفر دعوت کرد به خانه ی آنها بیاییند تا از سرما در امان باشند. یکی از آن سه گفت: من اسمم عشق است
و آن یکی اسمش ثروت است و آن یکی هم شانس و تنها یکی از ما می تواند به خانه ی شما بیاید. همسر پیرمرد گفت :
ثروت. و عروس خانواده گفت از شانس بخواهیم تا به خانه بیاید . ولی پیر مرد به سمت عشق رفت
و از او در خواست کرد که بیاید در همین لحظه هر سه پیرمرد به سمت خانه رهسپار شدند. علت را پرسیدند.
عشق گفت : تنها با دعوت من دوستانم به خانه ی شما میتوانند بیاییند .
با عشق به ثروت و شانس خواهید رسید.
عاشق باشید
ARMIN : کابر گرامي داستان هاي خود را بهتر است در تاپيک داستان هاي کوتاه مطرح کنيد. پست به تاپيک مربوطه انتقال داده شد.
هيچ كس لياقت اشكهاي تو را ندارد و كسي كه اين لياقت را داشته باشد هيچ گاه تو را به گريه نمي اندازد...
- پست: 1487
- تاریخ عضویت: پنجشنبه ۲ آذر ۱۳۸۵, ۷:۲۶ ب.ظ
- سپاسهای ارسالی: 16 بار
- سپاسهای دریافتی: 209 بار
خیلی چاق بود.پای تخته که می رفت ، کلاس پر می شد از نجوا.تخته را که پاک می کرد ،بچه ها ریسه می رفتند و او با صورت گوشتالو و مهربانش فقط لبخند می زد.آن روز معلم با تأنی وارد کلاس شد. کلاس غلغله بود.یکی گفت:«خانم اجازه!؟گلابی بازم دیر کرده.»
و شلیک خنده کلاس را پر کرد.معلم برگشت.چشمانش پر از اشک بود.آرام و بی صدا آگهی ترحیم را بر سینه سرد دیوار چسباند.لحظاتی بعد صدای گریه دسته جمعی بچه ها در فضا پیچید و جای خالی او را هیچ کس پر نکرد
و شلیک خنده کلاس را پر کرد.معلم برگشت.چشمانش پر از اشک بود.آرام و بی صدا آگهی ترحیم را بر سینه سرد دیوار چسباند.لحظاتی بعد صدای گریه دسته جمعی بچه ها در فضا پیچید و جای خالی او را هیچ کس پر نکرد
هيچ كس لياقت اشكهاي تو را ندارد و كسي كه اين لياقت را داشته باشد هيچ گاه تو را به گريه نمي اندازد...
- پست: 1487
- تاریخ عضویت: پنجشنبه ۲ آذر ۱۳۸۵, ۷:۲۶ ب.ظ
- سپاسهای ارسالی: 16 بار
- سپاسهای دریافتی: 209 بار
گل صداقت
-----------
سال ها پيش توي يه سرزمين دور شاهزاده اي وجود داشت كه تصميم به ازدواج گرفت. اون ميخواست با يكي از دختراي سرزمين خودش ازدواج كنه. به همين دليل همه دختراي جوون اون سرزمين رو دعوت كرد تا سزاوارترين دختر رو انتخاب كنه.در بين اين دخترا دختري وجود داشت كه خيلي فقير بود اما شاهزاده رو خيلي دوست داشت ومخفيانه عاشقش شده بود. وقتي دختر قصه ما ميخواست به مهموني شاهزاده بره مامانش بهش گفت دخترم چرا ميخواي به اين مهموني بري تو نه ثروتي داري نه زيبايي خيلي زياد . دخترك گفت مامان اجازه بده تا برم و شانس خودم رو امتحان كنم تا حداقل براي آخرين بار اونو ببينم.
روز مهماني فرا رسيد. شاهزاده رو به تمام دخترا كرد و گفت من به هر كدوم از شما يه دانه گل ميدم و هر كس كه ظرف شيش ماه زيباترين گل دنيا رو پرورش بده همسر من ميشه. دخترك فقير هم دانه را گرفت و اونو تو گلدون كاشت. سه ماه گذشت و هيچ گلي سبز نشد. دخترك با تمام علاقه به گلدون ميرسيد و به اندازه بهش آب و آفتاب ميداد اما بي نتيجه بود و هيچ گلي سبز نشد.
سرانجام شيش ماه گذشت و روز ملاقات فرا رسيد. دخترك گلدون خالي خودش رو تو دستاش گرفت و توي صف ايستاد. اما دختراي ديگه هر كدوم با گلهاي بسار زيبا و جالبي كه تو گلدون داشتند تو صف ايستاده بودن. شاهزاده به گل ها و گلدون ها نگاه ميكرد اما از هيچ كدوم راضي نبود . تا اينكه نوبت به دخترك فقير رسيد . دخترك از اينكه گلي تو گلدون نداشت خجالت ميكشيد اما شاهزاده وقتي گلدون خالي رو ديد با تعجب و تحسين به دخترك خيره شد . رو به تمام دخترا كرد و گفت اين دختر ملكه آينده اين سرزمينه. همه متعجب شده بودن دختراي ديگه با گلدونهاي قشنگي كه داشتن حرسشون گرفته بود. همه به شاهزاده گفتن كه اون دختر اصلا گلي تو گلدون نداره . شاهزاده گفت بله درسته كه هيچ گلي توي اين گلدون سبز نشده اما بايد بدونيد كه همه دانه هايي كه من به شما داده بودم خراب بودن و اصلا نبايد گلي از اون دانه ها سبز ميشد . همه شما تقلب كرديد ولي اين دخترك زيبا به خاطر صداقتش سزاوارترين دختر اين سرزمينه
-----------
سال ها پيش توي يه سرزمين دور شاهزاده اي وجود داشت كه تصميم به ازدواج گرفت. اون ميخواست با يكي از دختراي سرزمين خودش ازدواج كنه. به همين دليل همه دختراي جوون اون سرزمين رو دعوت كرد تا سزاوارترين دختر رو انتخاب كنه.در بين اين دخترا دختري وجود داشت كه خيلي فقير بود اما شاهزاده رو خيلي دوست داشت ومخفيانه عاشقش شده بود. وقتي دختر قصه ما ميخواست به مهموني شاهزاده بره مامانش بهش گفت دخترم چرا ميخواي به اين مهموني بري تو نه ثروتي داري نه زيبايي خيلي زياد . دخترك گفت مامان اجازه بده تا برم و شانس خودم رو امتحان كنم تا حداقل براي آخرين بار اونو ببينم.
روز مهماني فرا رسيد. شاهزاده رو به تمام دخترا كرد و گفت من به هر كدوم از شما يه دانه گل ميدم و هر كس كه ظرف شيش ماه زيباترين گل دنيا رو پرورش بده همسر من ميشه. دخترك فقير هم دانه را گرفت و اونو تو گلدون كاشت. سه ماه گذشت و هيچ گلي سبز نشد. دخترك با تمام علاقه به گلدون ميرسيد و به اندازه بهش آب و آفتاب ميداد اما بي نتيجه بود و هيچ گلي سبز نشد.
سرانجام شيش ماه گذشت و روز ملاقات فرا رسيد. دخترك گلدون خالي خودش رو تو دستاش گرفت و توي صف ايستاد. اما دختراي ديگه هر كدوم با گلهاي بسار زيبا و جالبي كه تو گلدون داشتند تو صف ايستاده بودن. شاهزاده به گل ها و گلدون ها نگاه ميكرد اما از هيچ كدوم راضي نبود . تا اينكه نوبت به دخترك فقير رسيد . دخترك از اينكه گلي تو گلدون نداشت خجالت ميكشيد اما شاهزاده وقتي گلدون خالي رو ديد با تعجب و تحسين به دخترك خيره شد . رو به تمام دخترا كرد و گفت اين دختر ملكه آينده اين سرزمينه. همه متعجب شده بودن دختراي ديگه با گلدونهاي قشنگي كه داشتن حرسشون گرفته بود. همه به شاهزاده گفتن كه اون دختر اصلا گلي تو گلدون نداره . شاهزاده گفت بله درسته كه هيچ گلي توي اين گلدون سبز نشده اما بايد بدونيد كه همه دانه هايي كه من به شما داده بودم خراب بودن و اصلا نبايد گلي از اون دانه ها سبز ميشد . همه شما تقلب كرديد ولي اين دخترك زيبا به خاطر صداقتش سزاوارترين دختر اين سرزمينه
هيچ كس لياقت اشكهاي تو را ندارد و كسي كه اين لياقت را داشته باشد هيچ گاه تو را به گريه نمي اندازد...
- پست: 1487
- تاریخ عضویت: پنجشنبه ۲ آذر ۱۳۸۵, ۷:۲۶ ب.ظ
- سپاسهای ارسالی: 16 بار
- سپاسهای دریافتی: 209 بار
فرشته كوچولو
---------------
در مطب دكتر به شدت به صدا درآمد.
دكتر گفت: «در را شكستي! بيا تو.»
در باز شد و دختر كوچولوي نه ساله اي كه خيلي پريشان بود، به طرف دكتر دويد: «آقاي دكتر! مادرم!» و در حالي كه نفس نفس مي زد، ادامه داد: «التماس مي كنم با من بياييد! مادرم خيلي مريض است.»
دكتر گفت: «بايد مادرت را اينجا بياوري، من براي ويزيت به خانه كسي نمي روم.»
دختر گفت: «ولي دكتر، من نمي توانم. اگر شما نياييد او مي ميرد!» و اشك از چشمانش سرازير شد.
دل دكتر به رحم آمد و تصميم گرفت همراه او برود. دختر دكتر را به طرف خانه راهنمايي كرد، جايي كه مادر بيمارش در رختخواب افتاده بود.
دكتر شروع كرد به معاينه و توانست با آمپول و قرص تب او را پايين بياورد و نجاتش دهد. او تمام طول شب را بر بالين زن ماند؛ تا صبح كه علائم بهبود در او ديده شد.
زن به سختي چشمانش را باز كرد و از دكتر به خاطر كاري كه كرده بود تشكر كرد.
دكتر به او گفت: «بايد از دخترت تشكر كني. اگر او نبود حتما مي مردي!»
مادر با تعجب گفت: «ولي دكتر، دختر من سه سال است كه از دنيا رفته!» و به عكس بالاي تختش اشاره كرد.
پاهاي دكتر از ديدن عكس روي ديوار سست شد.
اين همان دختر بود!!
فرشته اي كوچك و زيبا!!
---------------
در مطب دكتر به شدت به صدا درآمد.
دكتر گفت: «در را شكستي! بيا تو.»
در باز شد و دختر كوچولوي نه ساله اي كه خيلي پريشان بود، به طرف دكتر دويد: «آقاي دكتر! مادرم!» و در حالي كه نفس نفس مي زد، ادامه داد: «التماس مي كنم با من بياييد! مادرم خيلي مريض است.»
دكتر گفت: «بايد مادرت را اينجا بياوري، من براي ويزيت به خانه كسي نمي روم.»
دختر گفت: «ولي دكتر، من نمي توانم. اگر شما نياييد او مي ميرد!» و اشك از چشمانش سرازير شد.
دل دكتر به رحم آمد و تصميم گرفت همراه او برود. دختر دكتر را به طرف خانه راهنمايي كرد، جايي كه مادر بيمارش در رختخواب افتاده بود.
دكتر شروع كرد به معاينه و توانست با آمپول و قرص تب او را پايين بياورد و نجاتش دهد. او تمام طول شب را بر بالين زن ماند؛ تا صبح كه علائم بهبود در او ديده شد.
زن به سختي چشمانش را باز كرد و از دكتر به خاطر كاري كه كرده بود تشكر كرد.
دكتر به او گفت: «بايد از دخترت تشكر كني. اگر او نبود حتما مي مردي!»
مادر با تعجب گفت: «ولي دكتر، دختر من سه سال است كه از دنيا رفته!» و به عكس بالاي تختش اشاره كرد.
پاهاي دكتر از ديدن عكس روي ديوار سست شد.
اين همان دختر بود!!
فرشته اي كوچك و زيبا!!
هيچ كس لياقت اشكهاي تو را ندارد و كسي كه اين لياقت را داشته باشد هيچ گاه تو را به گريه نمي اندازد...
- پست: 1487
- تاریخ عضویت: پنجشنبه ۲ آذر ۱۳۸۵, ۷:۲۶ ب.ظ
- سپاسهای ارسالی: 16 بار
- سپاسهای دریافتی: 209 بار
شب بود و هوا تاریک . شب اول ماه . ماه بعد از چند وقت میخواست بخوابه ولی صدای گریه کسی مانع میشد ماه خوب حواسشو جمع کرد تا ببینه صدا از کجا میاد . تا خواست از رخت خوابش بلند بشه صدا قطع شد . اون شب ماه خوابش نبرد . هرچند که تنها شب استراحتش بود . شب بعد ماه باز هم صدای گریه رو شنید . توی شهر رو نگاه میکرد تا ببینه صدا از کجاست . نگاه کردو نگاه کردو نگاه کرد تا دید یه دختر زیبا پشت پنجره ی اتاقش نشسته و داره گریه میکنه . تا نگاه ماه به صورت دختر افتاد دختر هم ماه رو دید . دختر به ماه سلام کرد ولی ماه اجازه نداشت با کسی حرف بزنه .
دختر گفت : اسم من ماهک هست . بعد رو به ماه گفت : من خیلی شبیه به تو هستم زیبا ولی تنها . بعد ماهک رو به ماه گفت : میخوای از این به بعد شب ها بیای پیش من که با هم باشیم ؟ ماه باز هم چیزی نگفت ولی دیگه از تنهایی خسته شده بود .
شب بعد ماه با نوری بیشتر به دیدن ماهک رفت . ماهک پشت پنجره منتظرش بود . با هم شروع کردن به حرف زدن البته ماهک حرف میزد و ماه فقط گوش میکرد . انقدر حرف زدند تا یک دفعه ماه یادش افتاد که دیگه نوبت خورشید شده تا بیاد توی آسمون . ماه دیگه باید میرفت خونشون تا خورشید بیاد . ماهک خیلی ناراحت بود ماه هم همینطور ولی چاره ای نبود . ماه حتی اجازه نداشت حرف بزنه و یا اشک بریزه ولی ماهک با یک قطره اشک ماه رو بدرقه کرد و با ماه خداحافظی کرد .
شب بعد ماه به خاطر عشقش به دختر باز هم پرنورتر و بزرگتر شده بود . باز هم ماهک پشت پنجره منتظرش بود باز با هم حرف زدند و بازهم ماه یادش رفت که نوبت به خورشیده که بیاد توی آسمون و ماه باید بره خونشون . باز نوبت به جدایی رسید . بازماه اجازه نداشت حرف بزنه و یا اشک بریزه ولی باز ماهک با یک قطره اشک ماه رو بدرقه کرد و با ماه خداحافظی کرد .
شب چهارم ماه باز به خاطر عشقش به دختر پرنورتر و بزرگتر شده بود . باز هم مثل شب های قبل با هم حرف زدند . بازهم ماه یادش رفت که نوبت به خورشید شده تا بیاد توی آسمون و ماه باید بره خونشون . باز باید ماه و ماهک از هم جدا میشدند. بازماه اجازه نداشت حرف بزنه و یا اشک بریزه و باز ماهک یک قطره اشک ریخت ولی به ماه گفت چند لحظه صبر کن میخوام چیزی بهت بگم !!! ماه
صبر کرد . ماهک بهش گفت : من عاشقت شدم . ماه از خوشحالی خشکش زد اصلا حواسش نبود که دیرش شده . ماه به خودش اومد و دید که جلوی خورشید ایستاده و داره به ماهک نگاه میکنه .
ماهک هم غرق در نگاه کردن به ماه بود . ولی ماه دید که همه ی مردم دارن به اون نگاه میکنن . تا اینو متوجه شد سریع برگشت به خونه .
ماه و ماهک هر شب عاشق تر از شب قبل میشدند . ماهک تمام عشق و احساسش رو بیان میکرد ولی ماه چون اجازه نداشت حرف بزنه هرشب پر نور تر و بزرگتر از شب قبل میشد . و ماهک میفهمید که هر شب عشق ماه نسبت به اون بیشتر میشه .
بعد از چهارده شب ماه که به یک دایره ی کامل و پر نور تبدیل شده بود دیگه تصمیم گرفته بود با ماهک حرف بزنه و از عشقش به اون بگه وقتی رسید به بالای خونه ی ماهک و از پنجره اتاق ماهک رو نگاه کرد داشت از تعجب میمرد . ماهک با یه پسر دیگه پشت پنجره ایستاده بود و همدیگرو بغل کرده بودند . ماه قلبش شکست
که یک دفعه ماهک ماه رو دید . با خنده به ماه نگاه کرد و گفت سلام ! ماه طبق معمول جوابش رو نداد هرچند که قبلش تصمیم دیگه ای داشت . ماهک گفت ماه اینم عشقم !!!!! پسر خیلی خوبیه .
ماه قلبش شکست و بدون خداحافظی رفت و البته خیلی زود ولی خونشون نرفت فقط اونقدر دور شد که با نورش خلوت عاشقانه ی عشقش رو با کسی دیگه روشن بکنه .
ماه از اون شب به بعد از غصه کوچکتر و کمرنگ تر میشد و کمتر توی آسمون میموند ولی هر شب یک نگاه سریع به خونه ی ماهک میکرد و میدید که اون با عشقش توی اتاق ماهک نشستن و با هم حرف میزنند و گاهی همدیگرو بغل کردند ....... ماه با شادی ماهک شاد بود تا اینکه یک شب از اتاق ماهک صدای موزیک میامد . ماه گوش کرد و شنید :
ماه در میاد که چی بشه
میخواد عزیز کی بشه
ماه در میاد چکار کنه
باز آسمون رو تار کنه
نمی دونه تو هستی
بجای اون نشستی
نمی دونه تو ماهی
تو که رفیق راهی
عجب حکایتی شده
فکر تو عادتی شده
که از سرم نمیره
که از سرم نمیره
عجب روایتی شده
عشقت عبادتی شده
خدا ازم نگیره
خدا ازم نگیره
ماه در میاد که چی بشه
میخواد عزیز کی بشه
ماه در میاد چکار کنه
باز آسمون رو تار کنه
نمی دونه تو هستی
بجای اون نشستی
نمی دونه تو ماهی
تو که رفیق راهی
یه ماه می خواستم که دارم
ای ماه شام تارم
تویی رفیق راه من
ای غنچه ی بهارم
یه ماه می خواستم که دارم
ای ماه شام تارم
تویی رفیق راه من
ای غنچه ی بهارم
ماه در میاد که چی بشه
میخواد عزیز کی بشه
ماه در میاد چکار کنه
باز آسمون رو تار کنه
نمی دونه تو هستی
بجای اون نشستی
نمی دونه تو ماهی
تو که رفیق راهی
عجب حکایتی شده
فکر تو عادتی شده
که از سرم نمیره
که از سرم نمیره
عجب روایتی شده
عشقت عبادتی شده
خدا ازم نگیره
خدا ازم نگیره
ماه در میاد که چی بشه
میخواد عزیز کی بشه
ماه در میاد چکار کنه
باز آسمون رو تار کنه
نمی دونه تو هستی
بجای اون نشستی
نمی دونه تو ماهی
تو که رفیق راهی
این دفعه قلبش شکست . چشماشو بست و رفت خونشون . فردا شبم نیومد توی آسمون . شب بعد که اومد همه دیدند که لکه های سیاهی روی صورت ماه افتاده . از اون به بعد ماه قسم خورد که دیگه نه عاشق کسی بشه و نه تصمیم بگیره که با کسی حرف بزنه .
اگر به ماه نگاه کنید قلب شکستشو میبینید . دیگه کسی نباید انتظار شنیدن صدای ماه رو داشته باشه .......
دختر گفت : اسم من ماهک هست . بعد رو به ماه گفت : من خیلی شبیه به تو هستم زیبا ولی تنها . بعد ماهک رو به ماه گفت : میخوای از این به بعد شب ها بیای پیش من که با هم باشیم ؟ ماه باز هم چیزی نگفت ولی دیگه از تنهایی خسته شده بود .
شب بعد ماه با نوری بیشتر به دیدن ماهک رفت . ماهک پشت پنجره منتظرش بود . با هم شروع کردن به حرف زدن البته ماهک حرف میزد و ماه فقط گوش میکرد . انقدر حرف زدند تا یک دفعه ماه یادش افتاد که دیگه نوبت خورشید شده تا بیاد توی آسمون . ماه دیگه باید میرفت خونشون تا خورشید بیاد . ماهک خیلی ناراحت بود ماه هم همینطور ولی چاره ای نبود . ماه حتی اجازه نداشت حرف بزنه و یا اشک بریزه ولی ماهک با یک قطره اشک ماه رو بدرقه کرد و با ماه خداحافظی کرد .
شب بعد ماه به خاطر عشقش به دختر باز هم پرنورتر و بزرگتر شده بود . باز هم ماهک پشت پنجره منتظرش بود باز با هم حرف زدند و بازهم ماه یادش رفت که نوبت به خورشیده که بیاد توی آسمون و ماه باید بره خونشون . باز نوبت به جدایی رسید . بازماه اجازه نداشت حرف بزنه و یا اشک بریزه ولی باز ماهک با یک قطره اشک ماه رو بدرقه کرد و با ماه خداحافظی کرد .
شب چهارم ماه باز به خاطر عشقش به دختر پرنورتر و بزرگتر شده بود . باز هم مثل شب های قبل با هم حرف زدند . بازهم ماه یادش رفت که نوبت به خورشید شده تا بیاد توی آسمون و ماه باید بره خونشون . باز باید ماه و ماهک از هم جدا میشدند. بازماه اجازه نداشت حرف بزنه و یا اشک بریزه و باز ماهک یک قطره اشک ریخت ولی به ماه گفت چند لحظه صبر کن میخوام چیزی بهت بگم !!! ماه
صبر کرد . ماهک بهش گفت : من عاشقت شدم . ماه از خوشحالی خشکش زد اصلا حواسش نبود که دیرش شده . ماه به خودش اومد و دید که جلوی خورشید ایستاده و داره به ماهک نگاه میکنه .
ماهک هم غرق در نگاه کردن به ماه بود . ولی ماه دید که همه ی مردم دارن به اون نگاه میکنن . تا اینو متوجه شد سریع برگشت به خونه .
ماه و ماهک هر شب عاشق تر از شب قبل میشدند . ماهک تمام عشق و احساسش رو بیان میکرد ولی ماه چون اجازه نداشت حرف بزنه هرشب پر نور تر و بزرگتر از شب قبل میشد . و ماهک میفهمید که هر شب عشق ماه نسبت به اون بیشتر میشه .
بعد از چهارده شب ماه که به یک دایره ی کامل و پر نور تبدیل شده بود دیگه تصمیم گرفته بود با ماهک حرف بزنه و از عشقش به اون بگه وقتی رسید به بالای خونه ی ماهک و از پنجره اتاق ماهک رو نگاه کرد داشت از تعجب میمرد . ماهک با یه پسر دیگه پشت پنجره ایستاده بود و همدیگرو بغل کرده بودند . ماه قلبش شکست
که یک دفعه ماهک ماه رو دید . با خنده به ماه نگاه کرد و گفت سلام ! ماه طبق معمول جوابش رو نداد هرچند که قبلش تصمیم دیگه ای داشت . ماهک گفت ماه اینم عشقم !!!!! پسر خیلی خوبیه .
ماه قلبش شکست و بدون خداحافظی رفت و البته خیلی زود ولی خونشون نرفت فقط اونقدر دور شد که با نورش خلوت عاشقانه ی عشقش رو با کسی دیگه روشن بکنه .
ماه از اون شب به بعد از غصه کوچکتر و کمرنگ تر میشد و کمتر توی آسمون میموند ولی هر شب یک نگاه سریع به خونه ی ماهک میکرد و میدید که اون با عشقش توی اتاق ماهک نشستن و با هم حرف میزنند و گاهی همدیگرو بغل کردند ....... ماه با شادی ماهک شاد بود تا اینکه یک شب از اتاق ماهک صدای موزیک میامد . ماه گوش کرد و شنید :
ماه در میاد که چی بشه
میخواد عزیز کی بشه
ماه در میاد چکار کنه
باز آسمون رو تار کنه
نمی دونه تو هستی
بجای اون نشستی
نمی دونه تو ماهی
تو که رفیق راهی
عجب حکایتی شده
فکر تو عادتی شده
که از سرم نمیره
که از سرم نمیره
عجب روایتی شده
عشقت عبادتی شده
خدا ازم نگیره
خدا ازم نگیره
ماه در میاد که چی بشه
میخواد عزیز کی بشه
ماه در میاد چکار کنه
باز آسمون رو تار کنه
نمی دونه تو هستی
بجای اون نشستی
نمی دونه تو ماهی
تو که رفیق راهی
یه ماه می خواستم که دارم
ای ماه شام تارم
تویی رفیق راه من
ای غنچه ی بهارم
یه ماه می خواستم که دارم
ای ماه شام تارم
تویی رفیق راه من
ای غنچه ی بهارم
ماه در میاد که چی بشه
میخواد عزیز کی بشه
ماه در میاد چکار کنه
باز آسمون رو تار کنه
نمی دونه تو هستی
بجای اون نشستی
نمی دونه تو ماهی
تو که رفیق راهی
عجب حکایتی شده
فکر تو عادتی شده
که از سرم نمیره
که از سرم نمیره
عجب روایتی شده
عشقت عبادتی شده
خدا ازم نگیره
خدا ازم نگیره
ماه در میاد که چی بشه
میخواد عزیز کی بشه
ماه در میاد چکار کنه
باز آسمون رو تار کنه
نمی دونه تو هستی
بجای اون نشستی
نمی دونه تو ماهی
تو که رفیق راهی
این دفعه قلبش شکست . چشماشو بست و رفت خونشون . فردا شبم نیومد توی آسمون . شب بعد که اومد همه دیدند که لکه های سیاهی روی صورت ماه افتاده . از اون به بعد ماه قسم خورد که دیگه نه عاشق کسی بشه و نه تصمیم بگیره که با کسی حرف بزنه .
اگر به ماه نگاه کنید قلب شکستشو میبینید . دیگه کسی نباید انتظار شنیدن صدای ماه رو داشته باشه .......
هيچ كس لياقت اشكهاي تو را ندارد و كسي كه اين لياقت را داشته باشد هيچ گاه تو را به گريه نمي اندازد...
- پست: 682
- تاریخ عضویت: شنبه ۲۳ دی ۱۳۸۵, ۱۲:۴۷ ق.ظ
- محل اقامت: زير آسمون ابري
- سپاسهای ارسالی: 6 بار
- سپاسهای دریافتی: 164 بار
- تماس:
آيينه
اومد جلوم وشروع كرد به حرف زدن -با اينكه وقتي غمگينه اين كار رو مي كنه ولي من غمگينش رو هم دوست دارم- خيلي ناراحت بود.بازم كار اون موجود احمق بود كه نازنين منو ناراحت كرده بود.نمي خواستم مستقيم بهش بگم طرف رو بي خيال شه ، ولي اون زجر مي كشيد و من اين رو مي ديدم، خودم بيشتر زجر مي كشيدم.
اونو ديده بودم يعني خودش بهم نشون داده بود.راستش منم اول ازش خوشم اومد ولي بعد كه ديدم نازنين من عاشقش شده، تازه متوجه چيزايي شدم كه اون نشده بود و اين چندمين بار بود كه غمگينش كرده بود.بهش گفتم بيارش اينجا من باهاش حرف بزنم... اول قبول نكرد،گفت چه فرقي مي كنه؟اون درست نمي شه. ولي بعد كه اصرار كردم و گفتم بسپرش به من ،قبول كرد.
چند دقيقه بعد زنگ زد و اون اومد.نشست نزديكِ من.بعد از چند دقيقه به بهانه آوردن چاي از اتاق خارج شد تا من با اون تنها بمونم.بلاخره شروع به صحبت باهاش كردم،يعني خودش سر حرف رو باز كرد.مدام تو چشمام نگاه مي كرد ازش متنفر بودم اون عشقِ عشق من بود تازه خيلي هم نالايق...شروع كرد از اشكالات نازنين گفتن،گفت كه بد اخلاقه ، ايراد ميگيره و غر ميزنه،گفت كه حالا عاشق دختر همسايه ئ جديدشون شده و حتي با دختره در اين مورد صحبتم كرده! خيلي وقيح بود خيانت؟اونم به نازنين؟ ولي اون گوشش بده كار نبود داشت تمام لحظاتشو با اون دختر مي گفت.
مجبور شدم فرياد بزنم تا ساكت شه.بهش گفتم كه خيلي پستِ،كه ارزش اشكاي نازنين رو نداره.گفتم كه يادش مياد كه نازنين چقدر بهش كمك كرده؟يادش انداختم كه وقتي با نازنين آشنا شد هيچي نبود.يادش اوردم كه از اولش هم هيچي نبود كه مامانش هميشه بهش مي گفت هيچي نميشي و خودش هم هميشه احساس حقارت مي كرد .يادش آوردم روز اول مدرسه شلوارشو خيس كرد و بچه ها بهش خنديدن تا آخرشم كه درسشو تموم كرد بهش مي خنديدنکرد بهش مي خنديدن چون اون بي عرضه بود، چون هيچ وقت هيچي نبود تا حالا حتي يه كار رو هم درست انجام نداده بود يادش اوردم که نازنين اين كاستي ها رو براش پر کرد …حالا آروم شده بود و گريه مي کرد بي صدا ولي من داشتم داد ميزدم گفتم که بعد از اينم هيچي نميشه ، اگه نازنين نباشه هيچوقت هيچي نميشه گفتم تو خائني بي لياقتي به تنهاكسي که توي زندگيت بهت اعتماد کرده خيانت مي کني…سرخ شد …گفتم همه مردم در موردت درست فکر مي كردن و فقط اين دختر بيچاره اشتباه کرده…ديگه طاقت نيوورد فرياد زد با مشت زد تو صورتم پرت شدم سرم گيج مي رفت احساس کردم که تو همه اتاق من هستم ديدم که اون يه شيشه تيز برداشت …ديگه خوب نميديدم فقط صورتم پر از خون بود …صداي جيغ نازنين که اومد به هوش اومدم اول زنگ زد به اورژانس بعد در حالي که با صداي بلند گريه مي کرد تکه هاي منو جمع کرد و براي هميشه گذاشت زير تختش …..هر از گاهي از اون زيرـ با اون حال که ديگه به سختي ميبينم ـ متوجه نگاهش به جاي خاليه من روي ميز توالتش ميشم .بعضي وقتا که مياد و منو از زير تخت در مياره با هم گريه مي كنيم.
اومد جلوم وشروع كرد به حرف زدن -با اينكه وقتي غمگينه اين كار رو مي كنه ولي من غمگينش رو هم دوست دارم- خيلي ناراحت بود.بازم كار اون موجود احمق بود كه نازنين منو ناراحت كرده بود.نمي خواستم مستقيم بهش بگم طرف رو بي خيال شه ، ولي اون زجر مي كشيد و من اين رو مي ديدم، خودم بيشتر زجر مي كشيدم.
اونو ديده بودم يعني خودش بهم نشون داده بود.راستش منم اول ازش خوشم اومد ولي بعد كه ديدم نازنين من عاشقش شده، تازه متوجه چيزايي شدم كه اون نشده بود و اين چندمين بار بود كه غمگينش كرده بود.بهش گفتم بيارش اينجا من باهاش حرف بزنم... اول قبول نكرد،گفت چه فرقي مي كنه؟اون درست نمي شه. ولي بعد كه اصرار كردم و گفتم بسپرش به من ،قبول كرد.
چند دقيقه بعد زنگ زد و اون اومد.نشست نزديكِ من.بعد از چند دقيقه به بهانه آوردن چاي از اتاق خارج شد تا من با اون تنها بمونم.بلاخره شروع به صحبت باهاش كردم،يعني خودش سر حرف رو باز كرد.مدام تو چشمام نگاه مي كرد ازش متنفر بودم اون عشقِ عشق من بود تازه خيلي هم نالايق...شروع كرد از اشكالات نازنين گفتن،گفت كه بد اخلاقه ، ايراد ميگيره و غر ميزنه،گفت كه حالا عاشق دختر همسايه ئ جديدشون شده و حتي با دختره در اين مورد صحبتم كرده! خيلي وقيح بود خيانت؟اونم به نازنين؟ ولي اون گوشش بده كار نبود داشت تمام لحظاتشو با اون دختر مي گفت.
مجبور شدم فرياد بزنم تا ساكت شه.بهش گفتم كه خيلي پستِ،كه ارزش اشكاي نازنين رو نداره.گفتم كه يادش مياد كه نازنين چقدر بهش كمك كرده؟يادش انداختم كه وقتي با نازنين آشنا شد هيچي نبود.يادش اوردم كه از اولش هم هيچي نبود كه مامانش هميشه بهش مي گفت هيچي نميشي و خودش هم هميشه احساس حقارت مي كرد .يادش آوردم روز اول مدرسه شلوارشو خيس كرد و بچه ها بهش خنديدن تا آخرشم كه درسشو تموم كرد بهش مي خنديدنکرد بهش مي خنديدن چون اون بي عرضه بود، چون هيچ وقت هيچي نبود تا حالا حتي يه كار رو هم درست انجام نداده بود يادش اوردم که نازنين اين كاستي ها رو براش پر کرد …حالا آروم شده بود و گريه مي کرد بي صدا ولي من داشتم داد ميزدم گفتم که بعد از اينم هيچي نميشه ، اگه نازنين نباشه هيچوقت هيچي نميشه گفتم تو خائني بي لياقتي به تنهاكسي که توي زندگيت بهت اعتماد کرده خيانت مي کني…سرخ شد …گفتم همه مردم در موردت درست فکر مي كردن و فقط اين دختر بيچاره اشتباه کرده…ديگه طاقت نيوورد فرياد زد با مشت زد تو صورتم پرت شدم سرم گيج مي رفت احساس کردم که تو همه اتاق من هستم ديدم که اون يه شيشه تيز برداشت …ديگه خوب نميديدم فقط صورتم پر از خون بود …صداي جيغ نازنين که اومد به هوش اومدم اول زنگ زد به اورژانس بعد در حالي که با صداي بلند گريه مي کرد تکه هاي منو جمع کرد و براي هميشه گذاشت زير تختش …..هر از گاهي از اون زيرـ با اون حال که ديگه به سختي ميبينم ـ متوجه نگاهش به جاي خاليه من روي ميز توالتش ميشم .بعضي وقتا که مياد و منو از زير تخت در مياره با هم گريه مي كنيم.
.................... دنياي ديگري هم هست كه ميتوان در آن آواز خواند ...................
- پست: 1487
- تاریخ عضویت: پنجشنبه ۲ آذر ۱۳۸۵, ۷:۲۶ ب.ظ
- سپاسهای ارسالی: 16 بار
- سپاسهای دریافتی: 209 بار
دو فرشته مسافر، برای گذراندن شب، در خانه یک خانواده ثروتمند فرود آمدند. این خانواده رفتار نامناسبی داشتند و دو فرشته را به مهمانخانه مجللشان راه ندادند، بلکه زیرزمین سرد خانه را در اختیار آنها گذاشتند.
فرشته پیر در دیوار زیر زمین شکافی دید و آن را تعمیر کرد. وقتی که فرشته جوان از او پرسید چرا چنین کاری کرده، او پاسخ داد:" همه امور بدان گونه که می نمایند نیستند."
شب بعد، این دو فرشته به منزل یک خانواده فقیر ولی بسیار مهمان نواز رفتند. بعد از خوردن غذایی مختصر، زن و مرد فقیر، رختخواب خود را در اختیار دو فرشته گذاشتند.
صبح روز بعد، فرشتگان، زن و مرد فقیر را گریان دیدند. گاو آنها که شیرش تنها وسیله گذران زندگیشان بود، در مزرعه مرده بود.
فرشته جوان عصبانی شد و از فرشته پیر پرسید:" چرا گذاشتی چنین اتفاقی بیفتد؟ خانواده قبلی همه چیز داشتند و با این حال تو کمکشان کردی، اما این خانواده دارایی اندکی دارند و تو گذاشتی که گاوشان هم بمیرد."
فرشته پیر پاسخ داد:"وقتی در زیر زمین آن خانواده ثروتمند بودیم، دیدم که در شکاف دیوار کیسه ای طلا وجود دارد. از آنجا که آنان بسیار حریص و بد دل بودند، شکاف را بستم و طلاها را از دیدشان مخفی کردم. دیشب وقتی در رختخواب زن و مرد فقیر خوابیده بودیم، فرشته مرگ برای گرفتن جان زن فقیر آمد و من به جایش آن گاو را به او دادم. همه امور بدان گونه که می نمایند نیستند و ما گاهی اوقات، خیلی دیر به این نکته پی می بریم."
فرشته پیر در دیوار زیر زمین شکافی دید و آن را تعمیر کرد. وقتی که فرشته جوان از او پرسید چرا چنین کاری کرده، او پاسخ داد:" همه امور بدان گونه که می نمایند نیستند."
شب بعد، این دو فرشته به منزل یک خانواده فقیر ولی بسیار مهمان نواز رفتند. بعد از خوردن غذایی مختصر، زن و مرد فقیر، رختخواب خود را در اختیار دو فرشته گذاشتند.
صبح روز بعد، فرشتگان، زن و مرد فقیر را گریان دیدند. گاو آنها که شیرش تنها وسیله گذران زندگیشان بود، در مزرعه مرده بود.
فرشته جوان عصبانی شد و از فرشته پیر پرسید:" چرا گذاشتی چنین اتفاقی بیفتد؟ خانواده قبلی همه چیز داشتند و با این حال تو کمکشان کردی، اما این خانواده دارایی اندکی دارند و تو گذاشتی که گاوشان هم بمیرد."
فرشته پیر پاسخ داد:"وقتی در زیر زمین آن خانواده ثروتمند بودیم، دیدم که در شکاف دیوار کیسه ای طلا وجود دارد. از آنجا که آنان بسیار حریص و بد دل بودند، شکاف را بستم و طلاها را از دیدشان مخفی کردم. دیشب وقتی در رختخواب زن و مرد فقیر خوابیده بودیم، فرشته مرگ برای گرفتن جان زن فقیر آمد و من به جایش آن گاو را به او دادم. همه امور بدان گونه که می نمایند نیستند و ما گاهی اوقات، خیلی دیر به این نکته پی می بریم."
هيچ كس لياقت اشكهاي تو را ندارد و كسي كه اين لياقت را داشته باشد هيچ گاه تو را به گريه نمي اندازد...
- پست: 1487
- تاریخ عضویت: پنجشنبه ۲ آذر ۱۳۸۵, ۷:۲۶ ب.ظ
- سپاسهای ارسالی: 16 بار
- سپاسهای دریافتی: 209 بار
مادر خسته از خريد برگشت و به زحمت ،
زنبيل سنگين را داخل خانه كشيد
پسرش دم در آشپزخانه منتظر او بود
و ميخواست كار بدی را
كه تامی كوچولو انجام داده ،
به مادرش بگويد
وقتی مادرش را ديد به او گفت
« مامان ، مامان ! وقتی من داشتم تو حياط بازی ميكردم
و بابا داشت با تلفن صحبت می كرد « ! تامی با يه ماژيك
روی ديوار اطاقی را كه شما تازه رنگش كرده ايد ،
خط خطی كرد
مادر آهی کشيد و فرياد زد
حالا تامی كجاست؟ (( و رفت به اطاق تامی كوچولو))
تامی از ترس زير تخت خوابش قايم شده بود
وقتی مادر او را پيدا كرد ،
سر او داد كشيد :
« تو پسر خيلی بدی هستی » و
بعد تمام ماژيكهايش را شكست و
ريخت توی سطل آشغال
تامی از غصه گريه کرد
ده دقيقه بعد وقتی مادر وارد اطاق پذيرايی شد
قلبش گرفت و اشك از چشمانش سرازير شد
تامی روی ديوار
با ماژيك قرمز يك قلب بزرگ كشيده بود
و درون قلب نوشته بود: ((مادر دوستت دارم))
مادر در حالی که اشک ميريخت
به آشپزخانه برگشت و
يك تابلوی خالی با خود آورد و
آن را دور قلب آويزان كرد
بعد از آن
مادر هرروز به آن اطاق می رفت
و با مهربانی به تابلو نگاه ميکرد
زنبيل سنگين را داخل خانه كشيد
پسرش دم در آشپزخانه منتظر او بود
و ميخواست كار بدی را
كه تامی كوچولو انجام داده ،
به مادرش بگويد
وقتی مادرش را ديد به او گفت
« مامان ، مامان ! وقتی من داشتم تو حياط بازی ميكردم
و بابا داشت با تلفن صحبت می كرد « ! تامی با يه ماژيك
روی ديوار اطاقی را كه شما تازه رنگش كرده ايد ،
خط خطی كرد
مادر آهی کشيد و فرياد زد
حالا تامی كجاست؟ (( و رفت به اطاق تامی كوچولو))
تامی از ترس زير تخت خوابش قايم شده بود
وقتی مادر او را پيدا كرد ،
سر او داد كشيد :
« تو پسر خيلی بدی هستی » و
بعد تمام ماژيكهايش را شكست و
ريخت توی سطل آشغال
تامی از غصه گريه کرد
ده دقيقه بعد وقتی مادر وارد اطاق پذيرايی شد
قلبش گرفت و اشك از چشمانش سرازير شد
تامی روی ديوار
با ماژيك قرمز يك قلب بزرگ كشيده بود
و درون قلب نوشته بود: ((مادر دوستت دارم))
مادر در حالی که اشک ميريخت
به آشپزخانه برگشت و
يك تابلوی خالی با خود آورد و
آن را دور قلب آويزان كرد
بعد از آن
مادر هرروز به آن اطاق می رفت
و با مهربانی به تابلو نگاه ميکرد
هيچ كس لياقت اشكهاي تو را ندارد و كسي كه اين لياقت را داشته باشد هيچ گاه تو را به گريه نمي اندازد...
- پست: 1487
- تاریخ عضویت: پنجشنبه ۲ آذر ۱۳۸۵, ۷:۲۶ ب.ظ
- سپاسهای ارسالی: 16 بار
- سپاسهای دریافتی: 209 بار
ديشب رويايي داشتم
خواب ديدم بر روي شنها راه مي روم
همراه با خداوند.
و بر روي پرده شب
تمام روزهاي زندگيم را مانند فيلمي مي ديدم.
همان طور که به گذشته ام نگاه مي کردم
روز به روز از زندگي ام را
دو رد پا بر روي پرده ظاهر شد
يکي مال بود و يکي از آن خداوند.
راه ادامه يافت تا تمام روزهاي تخصيص يافته پايان يافت.
آنگاه ايستادم و به عقب نگاه کردم.
در بعضي جاها فقط يک رد پا وجود داشت !!!
اتفاقأ اين روزها مطابق با سخت ترين روزهاي زندگيم بود
روزهايي با بزرگترين رنجها، ترسها، دردها ...
آنگاه از او پرسيدم:
" خداوندا !
تو به من گفتي که در تمام ايام زندگيم با من خواهي بود و من پذيرفتم که با تو زندگي کنم.
خواهش مي کنم به من بگو که چرا در آن لحظات درد آور مرا تنها گذاشتي؟ "
خداوند پاسخ داد:
" فرزندم
تو را دوست دارم و به تو گفتم که در تمام سفر با تو خواهم بود. من هرگز تو را تنها نخواهم گذاشت، نه حتي براي لحظه اي. و من چنين نکردم. هنگامي که در آن روزها، يک در پا بر روي شنها ديدي، من بودم که تو را به دوش کشيده بودم.
خواب ديدم بر روي شنها راه مي روم
همراه با خداوند.
و بر روي پرده شب
تمام روزهاي زندگيم را مانند فيلمي مي ديدم.
همان طور که به گذشته ام نگاه مي کردم
روز به روز از زندگي ام را
دو رد پا بر روي پرده ظاهر شد
يکي مال بود و يکي از آن خداوند.
راه ادامه يافت تا تمام روزهاي تخصيص يافته پايان يافت.
آنگاه ايستادم و به عقب نگاه کردم.
در بعضي جاها فقط يک رد پا وجود داشت !!!
اتفاقأ اين روزها مطابق با سخت ترين روزهاي زندگيم بود
روزهايي با بزرگترين رنجها، ترسها، دردها ...
آنگاه از او پرسيدم:
" خداوندا !
تو به من گفتي که در تمام ايام زندگيم با من خواهي بود و من پذيرفتم که با تو زندگي کنم.
خواهش مي کنم به من بگو که چرا در آن لحظات درد آور مرا تنها گذاشتي؟ "
خداوند پاسخ داد:
" فرزندم
تو را دوست دارم و به تو گفتم که در تمام سفر با تو خواهم بود. من هرگز تو را تنها نخواهم گذاشت، نه حتي براي لحظه اي. و من چنين نکردم. هنگامي که در آن روزها، يک در پا بر روي شنها ديدي، من بودم که تو را به دوش کشيده بودم.
هيچ كس لياقت اشكهاي تو را ندارد و كسي كه اين لياقت را داشته باشد هيچ گاه تو را به گريه نمي اندازد...