داستانک (داستانهای کوتاه)
مدیر انجمن: شوراي نظارت
- پست: 446
- تاریخ عضویت: سهشنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۵, ۱:۳۶ ب.ظ
- محل اقامت: ماهشهر-شیراز
- سپاسهای ارسالی: 29 بار
- سپاسهای دریافتی: 389 بار
درخت من
درخت من
بعضی از بعدازظهرها با ماشین پدر از مسیر جاده کمربندی برای خرید مایحتاج خانه به بازار میرفتیم، در چنین مواقعی چون مادرم شاغل بود در منزل میماند و کارهای ناهار فردا را انجام میداد، وقتی به ابتدای جاده کمربندی میرسیدیم، نزدیک تقاطع آن با خیابان، یک درخت تنومند با چند درخت کوچک دیگر که اطرافشان را علفهای هرز چمن مانندی همیشه گرفته بود، دیده میشد و من میدانستم که وقتی از کنار این درختان رد شدیم و از یک میدان نیز گذشتیم ، دیگر به بازار نزدیک شده ایم ، یک روز عصر که سر همان پیچ به درختان رسیدیم ، یکدفعه ماشین پنچر شد ،بابا بمن گفت برو ،زیر آن درخت بزرگه بشین تا من تایر پنچر را با زاپاس عوض کنم ، من که با دیدن این درختان همیشه شاد میشدم، آنروز خوشحال تر شدم وقتی رفتم کنار درخت ، مورچه ها را که مانند قطاری در حال حرکت بسمت لانه شان بودند را نگاه کردم مورچه ها چیزهای سفیدی را با خود میبردند ،که بعدها فهمیدم آنها تخم مورچه بودند ، کمی روی علفها دست کشیدم ،و علفها مانند برگهای کارتهای پاسور به آرامی به رقص در آمدند، بلند شدم و تنه درخت بزرگ را بغل کردم ، دستهایم بهم نمیرسیدند،در یک لحظه یک دستم را به کمر درخت انداختم و دور درخت تاب خوردم، با درخت بزرگ که در وسط قرار داشت ، و بقیه درختان اطرافش ، زمزمه کنان و زیرلبی حرف میزدم ،اون درخت بزرگ را در ذهنم دوست خیالی خودم فرض کردم ،و احساس کردم که با دوستی در حال بازی هستم ، غرق بازی با آن درختان بودم تا اینکه پدر کارش تمام شد و صدایم کرد و گفت پدرام بیا برویم، موقع رفتن با درخت بزرگ و دوستانش خداحافظی کردم ، آن روز حس خوبی داشتم و ماجرای پنچری ماشین و بازی با درختها را برای مادرم تعریف کردم.
بعد از آن اتفاق هر وقت از کنار آن درختان رد میشدیم ,من ناخودآگاه با آنها ارتباط بر قرار میکردم، تا اینکه بعد از دوسال که طبق معمول همراه پدرم برای رفتن به بازار بودم ،متوجه شدم که نزدیک درختان کومه ایی سنگ و ماسه ریخته اند ، پدرم آهی کشید و گفت فکر کنم بخاطر اصلاح مسیر ،این درختان را که سالیان دراز در اینجا بوده اند را قطع کنند. ناگهان حس بدی بمن دست داد به پدر گفتم ،چی گفتی بابا! گفت اگر آنطرف کمربندی ساخت و ساز و برج سازی کنند حتما برای درست کردن جاده برای آنجا این درختها را قطع میکنند ، خیلی ناراحت شدم چون بیشتر مواقع برای دیدن آن درختان با پدرم به بازار میرفتم و هر موقع که به آنجا میرسیدم ، زیر لبی و با اشاره سرم به دوستان درختیم سلامی میدادم و حس خوبی از دیدن آنها داشتم. در آن محل آپارتمانهایی به شکل هرم های مصری میساختند که یکی از یکی دیگر، بهتر و زیباتر ونماهای شیکی به آنها میدادند ، ساخت برجها چند سال طول کشید و من نیز تماشاگر تغییرات آن محیط بودم. پدرم میگفت آدمها هنوز با طبیعت خو نگرفته اند و عادت دارند که طبیعت را نابود کنند و خیابان و خانه بسازند،
مدتها از ساخت و ساز میگذشت و یکروز که پوشش محوطه کارگاه را برداشته بودند وقتی به تقاطع رسیدیم ، .یکدفعه متوجه شدم که همه درختان کوتاه را بریده اند و فقط تنها همان درخت تنومند مانده بود و دورش را با جدول سیمانی بصورت یک میدان پوشانده و جاده برجها را با آن میدان بصورت دو طرفه کرده بودند. برای درختان دیگر کمی ناراحت شدم اما چون درخت تنومند را خیلی دوست داشتم خدا را شکر کردم که آنرا قطع نکردند. بعدها من نیز یک آپارتمان در برجهای هرمی خریدم ، و با همسرم یکروز که زیر همان درخت نشسته بودیم داستان دوستیم را با درخت میدان برای او تعریف کردم ، گرچه با لبخندی که او زد میدانم که نتوانستم آن حسی را که سالهاست در ضمیر نا خودآگاهم قرار گرفته را به خوبی به همسرم منتقل کنم. اما آن حس خوب تا ابد در ذهن من باقی مانده است.
فاطمه امیری کهنوج
بعضی از بعدازظهرها با ماشین پدر از مسیر جاده کمربندی برای خرید مایحتاج خانه به بازار میرفتیم، در چنین مواقعی چون مادرم شاغل بود در منزل میماند و کارهای ناهار فردا را انجام میداد، وقتی به ابتدای جاده کمربندی میرسیدیم، نزدیک تقاطع آن با خیابان، یک درخت تنومند با چند درخت کوچک دیگر که اطرافشان را علفهای هرز چمن مانندی همیشه گرفته بود، دیده میشد و من میدانستم که وقتی از کنار این درختان رد شدیم و از یک میدان نیز گذشتیم ، دیگر به بازار نزدیک شده ایم ، یک روز عصر که سر همان پیچ به درختان رسیدیم ، یکدفعه ماشین پنچر شد ،بابا بمن گفت برو ،زیر آن درخت بزرگه بشین تا من تایر پنچر را با زاپاس عوض کنم ، من که با دیدن این درختان همیشه شاد میشدم، آنروز خوشحال تر شدم وقتی رفتم کنار درخت ، مورچه ها را که مانند قطاری در حال حرکت بسمت لانه شان بودند را نگاه کردم مورچه ها چیزهای سفیدی را با خود میبردند ،که بعدها فهمیدم آنها تخم مورچه بودند ، کمی روی علفها دست کشیدم ،و علفها مانند برگهای کارتهای پاسور به آرامی به رقص در آمدند، بلند شدم و تنه درخت بزرگ را بغل کردم ، دستهایم بهم نمیرسیدند،در یک لحظه یک دستم را به کمر درخت انداختم و دور درخت تاب خوردم، با درخت بزرگ که در وسط قرار داشت ، و بقیه درختان اطرافش ، زمزمه کنان و زیرلبی حرف میزدم ،اون درخت بزرگ را در ذهنم دوست خیالی خودم فرض کردم ،و احساس کردم که با دوستی در حال بازی هستم ، غرق بازی با آن درختان بودم تا اینکه پدر کارش تمام شد و صدایم کرد و گفت پدرام بیا برویم، موقع رفتن با درخت بزرگ و دوستانش خداحافظی کردم ، آن روز حس خوبی داشتم و ماجرای پنچری ماشین و بازی با درختها را برای مادرم تعریف کردم.
بعد از آن اتفاق هر وقت از کنار آن درختان رد میشدیم ,من ناخودآگاه با آنها ارتباط بر قرار میکردم، تا اینکه بعد از دوسال که طبق معمول همراه پدرم برای رفتن به بازار بودم ،متوجه شدم که نزدیک درختان کومه ایی سنگ و ماسه ریخته اند ، پدرم آهی کشید و گفت فکر کنم بخاطر اصلاح مسیر ،این درختان را که سالیان دراز در اینجا بوده اند را قطع کنند. ناگهان حس بدی بمن دست داد به پدر گفتم ،چی گفتی بابا! گفت اگر آنطرف کمربندی ساخت و ساز و برج سازی کنند حتما برای درست کردن جاده برای آنجا این درختها را قطع میکنند ، خیلی ناراحت شدم چون بیشتر مواقع برای دیدن آن درختان با پدرم به بازار میرفتم و هر موقع که به آنجا میرسیدم ، زیر لبی و با اشاره سرم به دوستان درختیم سلامی میدادم و حس خوبی از دیدن آنها داشتم. در آن محل آپارتمانهایی به شکل هرم های مصری میساختند که یکی از یکی دیگر، بهتر و زیباتر ونماهای شیکی به آنها میدادند ، ساخت برجها چند سال طول کشید و من نیز تماشاگر تغییرات آن محیط بودم. پدرم میگفت آدمها هنوز با طبیعت خو نگرفته اند و عادت دارند که طبیعت را نابود کنند و خیابان و خانه بسازند،
مدتها از ساخت و ساز میگذشت و یکروز که پوشش محوطه کارگاه را برداشته بودند وقتی به تقاطع رسیدیم ، .یکدفعه متوجه شدم که همه درختان کوتاه را بریده اند و فقط تنها همان درخت تنومند مانده بود و دورش را با جدول سیمانی بصورت یک میدان پوشانده و جاده برجها را با آن میدان بصورت دو طرفه کرده بودند. برای درختان دیگر کمی ناراحت شدم اما چون درخت تنومند را خیلی دوست داشتم خدا را شکر کردم که آنرا قطع نکردند. بعدها من نیز یک آپارتمان در برجهای هرمی خریدم ، و با همسرم یکروز که زیر همان درخت نشسته بودیم داستان دوستیم را با درخت میدان برای او تعریف کردم ، گرچه با لبخندی که او زد میدانم که نتوانستم آن حسی را که سالهاست در ضمیر نا خودآگاهم قرار گرفته را به خوبی به همسرم منتقل کنم. اما آن حس خوب تا ابد در ذهن من باقی مانده است.
فاطمه امیری کهنوج
داستانهای فاطمه امیری کهنوج
- پست: 446
- تاریخ عضویت: سهشنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۵, ۱:۳۶ ب.ظ
- محل اقامت: ماهشهر-شیراز
- سپاسهای ارسالی: 29 بار
- سپاسهای دریافتی: 389 بار
دستمالهای ابریشمی
داخل حیاط ایستاده بود و درختان و گلهای باغچه را آب میداد کسی به در میزد ، در را که باز کرد با دیدن رضا خوشحال شد با هم حال و احوال کردند ، رضا زیر سایه درخت نارنج ایستاد و گفت سارا من دفترچه خدمت گرفتم و بزودی میخواهم بروم سربازی ، دوست دارم از همان دستمالهایی ابریشمی که رویشان گل دوزی میکنی برایم یکی درست کنی تا آنرا نزد خود نگهدارم و با دیدن آن به یاد تو بیفتم ،
سارا جان میدانی که من تو را خیلی دوست دارم برایم بمان تا وقتی برگردم با هم ازدواج کنیم. سارا با لبخند و برقی که در چشمهایش دیده میشد به رضا بله را گفت ، رضا خوشحالی و ذوق تمام وجودش را فرا گرفت، پدر و مادر که از اتاق به حیاط آمدند، سارا رو به پدر کرد و گفت رضا میخواهد برود سربازی ، مادر گفت یک لحظه بایستید تا من قرآن بیاورم و رضا را از زیر قرآن رد کنم، پدر با رضا رو بوسی کرد ،مادر اسکناسی صدقه لای قرآن گذاشت و در حالیکه دعا میخواند رضا از زیر آن رد شد و با خداحافظی از خانه خارج شد، در حالیکه رضا طول کوچه را میپیمود دل سارا هم که به چهارچوب در تکیه داده بود همراه او میرفت ، و آخرین بدرقه نگاهش را رضا با سر تایید کرد و در خم کوچه پیچید و رفت .
از فردای آنروز سارا تمام فکر و حواسش پیش حرفهایی بود که رضا در آخرین دیدار زده بود. تازه دیپلم گرفته بودم و آن زمان چون انقلاب فرهنگی شده بود برای مدتی دانشگاهها را بستند ،
بیشتر با کتاب خواندن و بافتنی و گلدوزی خودم را مشغول میکردم اولین کاری که بعد آنروز انجام دادم گلدوزی روی یک دستمال ابریشمی سفید برای رضا با رنگهای شاد وتند بود ، یکماه و نیمی از دوره آموزشی رضا میگذشت ، دل توی دلم نبود، همینطور که بر روی دستمال گلدوزی میکردم با رنگهایش با رضا حرف میزدم و آینده خودم و او را در ذهنم ترسیم میکردم ،از خانواده اش شنیده بودم، که تا حدود دو ماه نمی آید، آدرس و خبری از او نداشتم که برایش نامه بنویسم ،در ضمن خجالت هم میکشیدم که از خانواده اش سوال کنم ،دلم برای دیدنش لک زده بود، در خانه با پدر و مادر همراه خواهر و برادرم زندگی میکردم، من دختر بزرگ خانه بودم ،هر روز که در کارهای خانه داری به مادر کمک میکردم آنقدر حواسم پیش رضا بود که گاهی دست گلی به آب میدادم و ظرفی را میشکستم و آنوقت مادر میگفت خدا کند هرچه زودتر رضا بیاید وگرنه هیچ ظرفی برای من نمیماند ، گاهی باغچه را مانند همان روز که رضا در زده بود آب میدادم، و گوش به صدای در زدن او بودم ، اما خبری نبود.
بلاخره آن روز که در خانه به انتظار نشسته بودم صدای در زدنش را شنیدم ، در را که باز کردم تا رضا را دیدم خیلی خوشحال شدم ،داشتم بال در میآوردم ، بند بند وجودم غرق شادی شده بود و میخواستم خود را در بغل او بیندازیم اما جلو خودم را به سختی گرفتم ، بعد از کمی نگاه کردن بهمدیگر به رضا گفتم یک لحظه کنار درخت نارنج بمان تا دستمالی را که برایت گلدوزی کرده ام بیاورم، و بعد مادر را از آمدنت خبر دار کنم، دستمال را که آوردم از رضا خواستم با دقت نگاهش کند ، گلهایی که تویش گلدوزی شده بود را طوری طراحی کرده بودم ،که اسم خودم و رضا در بین آنها مثل یک معمای تصویر ی به سختی دیده میشد و به رضا گفتم تا به هیچ کس محل اسمها را با دست نشان ندهی ، نمیتواند حدس بزند، رضا از زیبایی گلدوزی و معمای آن خیلی خوشحال شد و گفت ما را تقسیم کردند و من افتادم کردستان، حالا برای چند روز مرخصی آمده ام که به خانواده سری بزنم و لباسهای ارتشیم را اندازه تنم کنم ، امروز رسیدم و آمدم قبل از همه فامیل و دوستان اول تو را ببینم ،این چند روز که اینجا هستم به بهانه داداش احمدت می آیم پیشت ، سارا جان من هر روز در پادگان روز شماری میکردم تا دوره آموزشی تمام شود و بیایم تو را ببینم . سارا سرش را از خجالت پایین انداخت ،و گفت من هم همینطور ، رضا گفت انشاالله خدمتم را که تمام کردم بر میگردم و عقدت میکنم و بعد کاری پیدا میکنم تا درآمدی برای زندگیمان داشته باشیم و ازدواج میکنیم. سارا رنگ به رنگ عوض میکرد و دیگر توان این همه حرفهای آرزومند و عاشقانه را نداشت، احمد سال آخر دبیرستان بود و با رضا که دو کوچه آنطرف تر بودند دوستان صمیمی بودند و با هم رفت و خانوادگی داشتیم . آنروز فقط مادرم در خانه بود ،او نیز از دیدن رضا خیلی خوشحال شد، رضا چند لحظه ای ایستاد بعد از ما خداحافظی کرد و رفت ،مادرم میدانست ،که رضا من را دوست دارد، در ذهنش این بود که انشاالله بعد از سربازی ما با هم ازدواج کنیم،این چند روز که رضا اینجا بود ،مرتب به بهانه بیرون رفتن با احمد به خانه ما سر میزد. روز آخر برای خداحافظی طوری آمد که احمد و خواهرم مدرسه باشند ،وقتی در زد از جایم پریدم ، در را که باز کردم ،رضا گفت سارا جان من باید امروز بعد ازظهر حرکت کنم بروم ،آمده ام خدا حافظی کنم ، سارا جان خیلی دلم برایت تنگ میشه ،اما به امید خدا سه ماه بعد می آیم، و همانطور که قول دادم آخرهای خدمت سربازیم حتما با خانواده برای خواستگاری و نامزدی می آیم تا راحت تر با تو رفت آمد کنم، سارا از ذوقش فقط به دهان رضا نگاه میکرد، و با چشمهایش که بخاطر خداحافظی و رفتن رضا پر از اشک شده بود ،به او می نگریست، در آخر اشکهایش را پاک کرد و به رضا گفت رضا جان تا آخر عمر منتظرت میمانم ،و هرگز غیر از تو با کسی دیگر ازدواج نمیکنم، رضا از خوشحالی لبخندی زد ،و گفت مادرت را صدا کن،تا من از او نیز خداحافظی کنم ، راستی امروز که ساکم را بستم دستمال گلدوزی ترا گذاشتم وسط لباسهایم ،و من با نگاهی به رضا قول دادم که بهترین دستمالها را برایش گلدوزی میکنم، مادر که آمد بسته ایی در دست داشت و خطاب به رضا گفت پسرم، مقداری آجیل برای توی راهت گذاشته ام ، رضاجان تو را بدست خدا میسپارم، رضا از ما خواست که از احمد تشکر کنیم ، چونکه او را برای شام به رستوران دعوت کرده بود ، باز همراه مادر تا جایی که چشمم رضا را میدید ایستادم و رضا را با نگاهمان بدرقه کردیم.
از فردای آن روز دل تنگی های سارا باز هم شروع شد و خودش را با انجام کار خانه و گلدوزی دستمالی برای رضا مشغول کرد ، او هر روز در ذهنش روزها و ایام هفته را میشمرد که چند روز از نود روز کم شده، و گاهی وقتها که کم حوصله میشد. نزد سحر خواهر رضا میرفت تا بطور زیرکانه احوالی از رضا جویا شود. سحر میگفت از رضا نامه ایی رسیده و احوال خانواده شما را پرسیده بود ، پدر هم پاسخ او را داده که خانواده شما همگی خوش و خرم هستید. رضا نمیتوانست نامه ایی شخصی برای سارا بفرستد چون میدانست که نامه بدست پدر سارا میرسد، هفته ها تند تند گذشتند و به زمان آمدن رضا نزدیک میشدند ، سارا از اینکه رضا می آمد و یک دنیا شادی بهمراه خود سوغاتی می آورد، در پوست خود نمیگنجید دیدن رضا بزرگترین آرزوی سارا بود ، طبق تاریخی که در ذهن او بود امروز باید رضا به خانه برسد، سارا حمامی کرد و موهای سرش را شانه زد و خود را آراسته نمود و گوش به در خانه بود ، اما تاشب خبری نشد ،رضا روز بعد رسید ، و زمانی به طرف خانه سارا آمد، که کسی جز مادرش نباشد، در را که زد سارا تصور کرد ، مادرش که برای خرید بیرون رفته پشت در است، در را با بی خیالی باز کرد ،تا رضا را دید جیغ بلندی کشید و رضا گفت سارا جان آرام باش، و از حال و احوال همدیگر جویا شدند، سارا گفت کسی صدای من را نمیشنود مادر برای خرید به بازار رفته است و سریع رفت از اتاق ، دستمال رضا را آورد ،رضا آنرا بو کرد، وگفت سارا جان من آن دستمال را هر روز میبویم، و بوی تو را میدهد ، سارا گفت نگاه کن اینجا روی تنه این درخت دو تا قلب گلدوزی کرده ام ، رضا رو به سارا کرد و گفت ، من با مادرم حرف زدم که بعد از گذشت یکسال از خدمتم بیاییم خواستگاریت چون همه روزها در جلو چشمم هستی وهر شب به یاد تو بخواب میروم ، ای جان جانانم عشق من، سارا جان، رنگ سارا قرمز شده بود و قلبش به طپش افتاده بود و از خوشحالی حرفی برای گفتن نداشت ،کمی بعد در حال و هوای زندگی مشترک آینده شان سیر کردند، و رضا گفت من دوست دارم اسم پسرمان وحید باشد، سارا جان تو دوست داری اسم دخترمان چی باشد ؟ سارا گفت من اسم هما را دوست دارم، رضا از سارا خواست که برای بچه هایشان دو دستمال گلدوزی کند ، سارا گفت چشم و برای وسایل خانه هم تا برگردی چند تکه گلدوزی میکنم، در همین لحظه صدای در زدن آمد، رضا که نزدیک در ایستاده بود در را باز کرد و مادر با او سلام علیکی گرم کرد ،مادر گفت سارا بد است که رضا دم در مانده ، همراه ما بیاید داخل خانه ،سارا گفت تازه رسیده و میگوید ، شب می آیم که پدر و احمد هم باشند ، مادر شربتی برای او آورد و رفت، رضا گفت گروهانمان را قرار است بزودی ببرند به کوهستان تا با کومله های کردستان بجنگیم ، برایمان دعا کنید که سالم برگردیم ، سارا گفت انشاالله خدا حفظ تان کند ، رضا گفت شب می آیم پیش احمد و پدرت، خدا نگهدار .
سارا با ملاقات نامزدش ، غرق لذتی وصف ناپذیر شده بود ، رضا در این چند روزی که به مرخصی آمده بود مرتب به بهانه دیدن احمد او را میدید، و آخرین روز برای خدا حافظی ساعت یازده قبل از ظهر آمد و باز در کنار درخت نارنج ایستاد و با سارا حرف زد، و مرتب به او خطاب میکرد سارا جان قلب و روح من، آتش گرما بخش وجود من، رویای زیبای من، دوستت دارم ، برای من بمان تا برگردم،تا با عشق هم زندگی قشنگی درست کنیم، سارا امروز که میروم خیلی دل تنگ تو میشوم، وهرشب قبل از خواب در رویای خودم با تو حرف میزنم ، کاش این دوسال هر چه زودتر تمام شود،
دیگر طاقت دوری تو را ندارم، رضا و سارا اشکهایشان را بعد از اینکه مادر آنها را به اتاق برای خوردن چای صدا زد پاک کردند ،رضا به مادر گفت که احمد دوباره سنگ تمام گذاشت ،و من را به بهترین رستوران شهر دعوت کرد، وکلی خوردیم وخندیدیم، مادر کمی شیرینی و آجیل به رضا داد و پس از خدا حافظی یک کاسه آب پشت سر رضا ریخت ، سارا با چشمهایی که آرام آرام از آن اشک میچکید تا نبش کوچه او را بدرقه کرد .، انگاری در نگاه آن روز رضا چیزی نهفته بود.
تا مدتها سارا بخاطر رفتن رضا ناراحت بود ،وقتی دوباره کارهای گلدوزی خود را شروع کرد کمی روحیه اش آرامتر شد، روزها بدون هیچ خبر خاصی میگذشتند و این بی خبری از دلدار بیش از دو ماه شده بود ، ،سارا باز بی تاب شده بود ، و نزد سحر خواهر رضا رفت ، و حال برادرش را سوال کرد ،سحر آهی کشید و گفت تا یکماه و نیم پیش نامه های رضا مرتب میرسید ، اما الان مدتی است که نامه ای پدرم دریافت نکرده است ، سحر اضافه کرد، پدر قرار است به زودی به کردستان برود و از حال رضا با خبر شود، سارا نیز نگران و ناراحت شد و با غم و اندوه بخانه رفت و تا مدتی در خلوت خود اشک میریخت، پدر برای کسب اطلاع از پسرش به پادگان او در مریوان رفت به او گفته شد پسرش با تعدادی از همقطارانش که برای عقب راندن کومله ها به ارتفاعات و کوههای مرزی رفته بودند در آنجا آنها را گروگان گرفته اند، فرمانده آنها به پدر گفته بود جای نگرانی نیست و بزودی چند مدت دیگر ما آنها را با مبادله اسرا آزاد میکنیم، آنروز وقتی احمد از پدر رضا، موضوع اسیر شدن پسرش را شنید و برای خانواده تعریف کرد ، سارا مثل یخ آب شده بدنش وا رفت و قلبش صدایی داد و تیری کشید اما هیچ کس صدای شکستن قلب او را نشنید ، درگیری ها که بیشتر شد مبادله ایی صورت نگرفت و او آزاد نشد، سارا تمام هوش وحواسش به شنیدن خبری از نامزدش بود ،موعد دوسال سربازی او تمام شد، این اواخر تلویحا به پدر رضا گفته شده بود ،که رضا هنوز زنده و اسیر میباشد، و شاید در آینده او را آزاد میکنند، سارا خود را با آن آخرین خبر، دلخوش کرده و هر کس بخواستگاریش میآمد جواب رد به آنها میداد، وچشم انتظار و امیدوار بود،که بالاخره دلدارش رضا روزی برگردد. دستمالهای ابریشمی که با نامهای رضا و وحید و هما بهمراه چند تکه دیگر برای تزیین منزلش، گلدوزی کرده بود، هر چند مدت یکبار از جعبه چوبی قفلدار کوچکی که داشت در می آورد و با دیدن و لمس کردن نام روی دستمالها حس خوبی میگرفت، و با چهره ایی شادمان و خوشنود ، زیر لبی زمزمه ای میکرد که حتی اگر سعی بکردی گوش کنی، هیچ کدام از حرف هایش بجز اسامی مفهوم نبود ، سپس دستمالها را در جعبه بصورت مرتب تا میکرد و جعبه را بغل جانمازش روی تاقچه اتاق میگذاشت ، پدر رضا بر اثر فقدان پسرش رحمت خدا رفت ،سارا وارد دهه سی زندگیش شده بود و هنوز خواستگاران خود را به امید برگشت رضا جواب نه میداد، سایر دوستانش و سحر ازدواج کرده بودند و خواهر و برادرش نیز تشکیل خانواده داده و از خانه رفته بودند، و پدر نیز دار فانی را وداع کرده بود .
سارا و مادر پیرش تنها مانده بودند، سنش که بالاتر رفت خواستگارانش مردهای بزرگسال زن مرده و زن طلاق داده شدند ولی کماکان امید داشت که رضا بر میگردد. گذر ایام انتظار ، که سرعت گرفت،
مادر رضا نیز بر اثر کهولت سن فوت شد، و سارا در گیر تر و خشک کردن مادرش که فلج بود شد .
هنوز سارا وقتی جعبه را می آورد با آن دستمالها در عالم عاشقی حس خوبی را برقرار میکرد. و در این دنیا جز عشق رضا کسی دیگری را نمی دید، مادرش سخت بیمار شد و آخرین لحظه های زندگی خود را میگذارند، احمد به اتفاق خانواده برای زندگی نزد سارا و مادر نقل و مکان کردند. مادر زندگی را بدرود گفت و سارا افسرده تر شد و آرزوی مادرش که عروس شدن او بود میسر نشد ،سارا ده سال بعداز مرگ مادرش با خانواده برادرش زندگی کرد ، و بعدها که کیمیا دختر احمد بزرگ شده بود ، از عمه سارا پرسیده بود عمه جان چرا شما ازدواج نکردید.؟ و سارا داستان امید زندگی خود را برای کیمیا تعریف کرده بود ، کیمیا میگفت عمه سارا تا آخرین لحظه مرگ باور داشت که نامزدش آقا رضا پیدا میشود و او را خوشبخت میکند.
کیمیا که دانشجو بود آنروز در اتاق ، پیش عمه نشسته بود و کتاب درسیش را مطالعه میکرد و مثل همیشه دید که عمه سارا جعبه چوبی را آورد و قفل آنرا باز کرد و دستمالهای ابریشمی را در دستهایش گرفت و زیر لبی شروع به حرف زدن با خودش کرد ، کیمیا نیز میدانست که عمه وقتی شروع به نگاه کردن و لمس کردن دستمالها میکند ، حدود نیم ساعتی زمزمه میکند و پس از سکوتش صدای بسته شدن در جعبه شنیده میشود ، اما ، چند دقیقه ای بیشتر نگذشته بود که حرف زدن عمه تمام شد و صدای نفسی عمیق شنیده شد و سپس اتاق را سکوت فرا گرفت ، کیمیا برگشت و به محلی که عمه نشسته بود نگاه کرد و او را دید که سرش بر روی فرش بود و دستمالهای ابریشمی در کنارش و دستمال رضا بر روی صورتش بود ، کیمیا گفت بدنش سرد بود و هر چه عمه عمه گفتم بیدار نشد و در سن شصت سالگی روحش به رضا پیوست. این عشق در میان فامیل ما زبانزد بود، و من نیز که این داستان را برای شما گفتم از کیمیا آنرا شنیدم. فاطمه امیری کهنوج
مهر ۹۸
سارا جان میدانی که من تو را خیلی دوست دارم برایم بمان تا وقتی برگردم با هم ازدواج کنیم. سارا با لبخند و برقی که در چشمهایش دیده میشد به رضا بله را گفت ، رضا خوشحالی و ذوق تمام وجودش را فرا گرفت، پدر و مادر که از اتاق به حیاط آمدند، سارا رو به پدر کرد و گفت رضا میخواهد برود سربازی ، مادر گفت یک لحظه بایستید تا من قرآن بیاورم و رضا را از زیر قرآن رد کنم، پدر با رضا رو بوسی کرد ،مادر اسکناسی صدقه لای قرآن گذاشت و در حالیکه دعا میخواند رضا از زیر آن رد شد و با خداحافظی از خانه خارج شد، در حالیکه رضا طول کوچه را میپیمود دل سارا هم که به چهارچوب در تکیه داده بود همراه او میرفت ، و آخرین بدرقه نگاهش را رضا با سر تایید کرد و در خم کوچه پیچید و رفت .
از فردای آنروز سارا تمام فکر و حواسش پیش حرفهایی بود که رضا در آخرین دیدار زده بود. تازه دیپلم گرفته بودم و آن زمان چون انقلاب فرهنگی شده بود برای مدتی دانشگاهها را بستند ،
بیشتر با کتاب خواندن و بافتنی و گلدوزی خودم را مشغول میکردم اولین کاری که بعد آنروز انجام دادم گلدوزی روی یک دستمال ابریشمی سفید برای رضا با رنگهای شاد وتند بود ، یکماه و نیمی از دوره آموزشی رضا میگذشت ، دل توی دلم نبود، همینطور که بر روی دستمال گلدوزی میکردم با رنگهایش با رضا حرف میزدم و آینده خودم و او را در ذهنم ترسیم میکردم ،از خانواده اش شنیده بودم، که تا حدود دو ماه نمی آید، آدرس و خبری از او نداشتم که برایش نامه بنویسم ،در ضمن خجالت هم میکشیدم که از خانواده اش سوال کنم ،دلم برای دیدنش لک زده بود، در خانه با پدر و مادر همراه خواهر و برادرم زندگی میکردم، من دختر بزرگ خانه بودم ،هر روز که در کارهای خانه داری به مادر کمک میکردم آنقدر حواسم پیش رضا بود که گاهی دست گلی به آب میدادم و ظرفی را میشکستم و آنوقت مادر میگفت خدا کند هرچه زودتر رضا بیاید وگرنه هیچ ظرفی برای من نمیماند ، گاهی باغچه را مانند همان روز که رضا در زده بود آب میدادم، و گوش به صدای در زدن او بودم ، اما خبری نبود.
بلاخره آن روز که در خانه به انتظار نشسته بودم صدای در زدنش را شنیدم ، در را که باز کردم تا رضا را دیدم خیلی خوشحال شدم ،داشتم بال در میآوردم ، بند بند وجودم غرق شادی شده بود و میخواستم خود را در بغل او بیندازیم اما جلو خودم را به سختی گرفتم ، بعد از کمی نگاه کردن بهمدیگر به رضا گفتم یک لحظه کنار درخت نارنج بمان تا دستمالی را که برایت گلدوزی کرده ام بیاورم، و بعد مادر را از آمدنت خبر دار کنم، دستمال را که آوردم از رضا خواستم با دقت نگاهش کند ، گلهایی که تویش گلدوزی شده بود را طوری طراحی کرده بودم ،که اسم خودم و رضا در بین آنها مثل یک معمای تصویر ی به سختی دیده میشد و به رضا گفتم تا به هیچ کس محل اسمها را با دست نشان ندهی ، نمیتواند حدس بزند، رضا از زیبایی گلدوزی و معمای آن خیلی خوشحال شد و گفت ما را تقسیم کردند و من افتادم کردستان، حالا برای چند روز مرخصی آمده ام که به خانواده سری بزنم و لباسهای ارتشیم را اندازه تنم کنم ، امروز رسیدم و آمدم قبل از همه فامیل و دوستان اول تو را ببینم ،این چند روز که اینجا هستم به بهانه داداش احمدت می آیم پیشت ، سارا جان من هر روز در پادگان روز شماری میکردم تا دوره آموزشی تمام شود و بیایم تو را ببینم . سارا سرش را از خجالت پایین انداخت ،و گفت من هم همینطور ، رضا گفت انشاالله خدمتم را که تمام کردم بر میگردم و عقدت میکنم و بعد کاری پیدا میکنم تا درآمدی برای زندگیمان داشته باشیم و ازدواج میکنیم. سارا رنگ به رنگ عوض میکرد و دیگر توان این همه حرفهای آرزومند و عاشقانه را نداشت، احمد سال آخر دبیرستان بود و با رضا که دو کوچه آنطرف تر بودند دوستان صمیمی بودند و با هم رفت و خانوادگی داشتیم . آنروز فقط مادرم در خانه بود ،او نیز از دیدن رضا خیلی خوشحال شد، رضا چند لحظه ای ایستاد بعد از ما خداحافظی کرد و رفت ،مادرم میدانست ،که رضا من را دوست دارد، در ذهنش این بود که انشاالله بعد از سربازی ما با هم ازدواج کنیم،این چند روز که رضا اینجا بود ،مرتب به بهانه بیرون رفتن با احمد به خانه ما سر میزد. روز آخر برای خداحافظی طوری آمد که احمد و خواهرم مدرسه باشند ،وقتی در زد از جایم پریدم ، در را که باز کردم ،رضا گفت سارا جان من باید امروز بعد ازظهر حرکت کنم بروم ،آمده ام خدا حافظی کنم ، سارا جان خیلی دلم برایت تنگ میشه ،اما به امید خدا سه ماه بعد می آیم، و همانطور که قول دادم آخرهای خدمت سربازیم حتما با خانواده برای خواستگاری و نامزدی می آیم تا راحت تر با تو رفت آمد کنم، سارا از ذوقش فقط به دهان رضا نگاه میکرد، و با چشمهایش که بخاطر خداحافظی و رفتن رضا پر از اشک شده بود ،به او می نگریست، در آخر اشکهایش را پاک کرد و به رضا گفت رضا جان تا آخر عمر منتظرت میمانم ،و هرگز غیر از تو با کسی دیگر ازدواج نمیکنم، رضا از خوشحالی لبخندی زد ،و گفت مادرت را صدا کن،تا من از او نیز خداحافظی کنم ، راستی امروز که ساکم را بستم دستمال گلدوزی ترا گذاشتم وسط لباسهایم ،و من با نگاهی به رضا قول دادم که بهترین دستمالها را برایش گلدوزی میکنم، مادر که آمد بسته ایی در دست داشت و خطاب به رضا گفت پسرم، مقداری آجیل برای توی راهت گذاشته ام ، رضاجان تو را بدست خدا میسپارم، رضا از ما خواست که از احمد تشکر کنیم ، چونکه او را برای شام به رستوران دعوت کرده بود ، باز همراه مادر تا جایی که چشمم رضا را میدید ایستادم و رضا را با نگاهمان بدرقه کردیم.
از فردای آن روز دل تنگی های سارا باز هم شروع شد و خودش را با انجام کار خانه و گلدوزی دستمالی برای رضا مشغول کرد ، او هر روز در ذهنش روزها و ایام هفته را میشمرد که چند روز از نود روز کم شده، و گاهی وقتها که کم حوصله میشد. نزد سحر خواهر رضا میرفت تا بطور زیرکانه احوالی از رضا جویا شود. سحر میگفت از رضا نامه ایی رسیده و احوال خانواده شما را پرسیده بود ، پدر هم پاسخ او را داده که خانواده شما همگی خوش و خرم هستید. رضا نمیتوانست نامه ایی شخصی برای سارا بفرستد چون میدانست که نامه بدست پدر سارا میرسد، هفته ها تند تند گذشتند و به زمان آمدن رضا نزدیک میشدند ، سارا از اینکه رضا می آمد و یک دنیا شادی بهمراه خود سوغاتی می آورد، در پوست خود نمیگنجید دیدن رضا بزرگترین آرزوی سارا بود ، طبق تاریخی که در ذهن او بود امروز باید رضا به خانه برسد، سارا حمامی کرد و موهای سرش را شانه زد و خود را آراسته نمود و گوش به در خانه بود ، اما تاشب خبری نشد ،رضا روز بعد رسید ، و زمانی به طرف خانه سارا آمد، که کسی جز مادرش نباشد، در را که زد سارا تصور کرد ، مادرش که برای خرید بیرون رفته پشت در است، در را با بی خیالی باز کرد ،تا رضا را دید جیغ بلندی کشید و رضا گفت سارا جان آرام باش، و از حال و احوال همدیگر جویا شدند، سارا گفت کسی صدای من را نمیشنود مادر برای خرید به بازار رفته است و سریع رفت از اتاق ، دستمال رضا را آورد ،رضا آنرا بو کرد، وگفت سارا جان من آن دستمال را هر روز میبویم، و بوی تو را میدهد ، سارا گفت نگاه کن اینجا روی تنه این درخت دو تا قلب گلدوزی کرده ام ، رضا رو به سارا کرد و گفت ، من با مادرم حرف زدم که بعد از گذشت یکسال از خدمتم بیاییم خواستگاریت چون همه روزها در جلو چشمم هستی وهر شب به یاد تو بخواب میروم ، ای جان جانانم عشق من، سارا جان، رنگ سارا قرمز شده بود و قلبش به طپش افتاده بود و از خوشحالی حرفی برای گفتن نداشت ،کمی بعد در حال و هوای زندگی مشترک آینده شان سیر کردند، و رضا گفت من دوست دارم اسم پسرمان وحید باشد، سارا جان تو دوست داری اسم دخترمان چی باشد ؟ سارا گفت من اسم هما را دوست دارم، رضا از سارا خواست که برای بچه هایشان دو دستمال گلدوزی کند ، سارا گفت چشم و برای وسایل خانه هم تا برگردی چند تکه گلدوزی میکنم، در همین لحظه صدای در زدن آمد، رضا که نزدیک در ایستاده بود در را باز کرد و مادر با او سلام علیکی گرم کرد ،مادر گفت سارا بد است که رضا دم در مانده ، همراه ما بیاید داخل خانه ،سارا گفت تازه رسیده و میگوید ، شب می آیم که پدر و احمد هم باشند ، مادر شربتی برای او آورد و رفت، رضا گفت گروهانمان را قرار است بزودی ببرند به کوهستان تا با کومله های کردستان بجنگیم ، برایمان دعا کنید که سالم برگردیم ، سارا گفت انشاالله خدا حفظ تان کند ، رضا گفت شب می آیم پیش احمد و پدرت، خدا نگهدار .
سارا با ملاقات نامزدش ، غرق لذتی وصف ناپذیر شده بود ، رضا در این چند روزی که به مرخصی آمده بود مرتب به بهانه دیدن احمد او را میدید، و آخرین روز برای خدا حافظی ساعت یازده قبل از ظهر آمد و باز در کنار درخت نارنج ایستاد و با سارا حرف زد، و مرتب به او خطاب میکرد سارا جان قلب و روح من، آتش گرما بخش وجود من، رویای زیبای من، دوستت دارم ، برای من بمان تا برگردم،تا با عشق هم زندگی قشنگی درست کنیم، سارا امروز که میروم خیلی دل تنگ تو میشوم، وهرشب قبل از خواب در رویای خودم با تو حرف میزنم ، کاش این دوسال هر چه زودتر تمام شود،
دیگر طاقت دوری تو را ندارم، رضا و سارا اشکهایشان را بعد از اینکه مادر آنها را به اتاق برای خوردن چای صدا زد پاک کردند ،رضا به مادر گفت که احمد دوباره سنگ تمام گذاشت ،و من را به بهترین رستوران شهر دعوت کرد، وکلی خوردیم وخندیدیم، مادر کمی شیرینی و آجیل به رضا داد و پس از خدا حافظی یک کاسه آب پشت سر رضا ریخت ، سارا با چشمهایی که آرام آرام از آن اشک میچکید تا نبش کوچه او را بدرقه کرد .، انگاری در نگاه آن روز رضا چیزی نهفته بود.
تا مدتها سارا بخاطر رفتن رضا ناراحت بود ،وقتی دوباره کارهای گلدوزی خود را شروع کرد کمی روحیه اش آرامتر شد، روزها بدون هیچ خبر خاصی میگذشتند و این بی خبری از دلدار بیش از دو ماه شده بود ، ،سارا باز بی تاب شده بود ، و نزد سحر خواهر رضا رفت ، و حال برادرش را سوال کرد ،سحر آهی کشید و گفت تا یکماه و نیم پیش نامه های رضا مرتب میرسید ، اما الان مدتی است که نامه ای پدرم دریافت نکرده است ، سحر اضافه کرد، پدر قرار است به زودی به کردستان برود و از حال رضا با خبر شود، سارا نیز نگران و ناراحت شد و با غم و اندوه بخانه رفت و تا مدتی در خلوت خود اشک میریخت، پدر برای کسب اطلاع از پسرش به پادگان او در مریوان رفت به او گفته شد پسرش با تعدادی از همقطارانش که برای عقب راندن کومله ها به ارتفاعات و کوههای مرزی رفته بودند در آنجا آنها را گروگان گرفته اند، فرمانده آنها به پدر گفته بود جای نگرانی نیست و بزودی چند مدت دیگر ما آنها را با مبادله اسرا آزاد میکنیم، آنروز وقتی احمد از پدر رضا، موضوع اسیر شدن پسرش را شنید و برای خانواده تعریف کرد ، سارا مثل یخ آب شده بدنش وا رفت و قلبش صدایی داد و تیری کشید اما هیچ کس صدای شکستن قلب او را نشنید ، درگیری ها که بیشتر شد مبادله ایی صورت نگرفت و او آزاد نشد، سارا تمام هوش وحواسش به شنیدن خبری از نامزدش بود ،موعد دوسال سربازی او تمام شد، این اواخر تلویحا به پدر رضا گفته شده بود ،که رضا هنوز زنده و اسیر میباشد، و شاید در آینده او را آزاد میکنند، سارا خود را با آن آخرین خبر، دلخوش کرده و هر کس بخواستگاریش میآمد جواب رد به آنها میداد، وچشم انتظار و امیدوار بود،که بالاخره دلدارش رضا روزی برگردد. دستمالهای ابریشمی که با نامهای رضا و وحید و هما بهمراه چند تکه دیگر برای تزیین منزلش، گلدوزی کرده بود، هر چند مدت یکبار از جعبه چوبی قفلدار کوچکی که داشت در می آورد و با دیدن و لمس کردن نام روی دستمالها حس خوبی میگرفت، و با چهره ایی شادمان و خوشنود ، زیر لبی زمزمه ای میکرد که حتی اگر سعی بکردی گوش کنی، هیچ کدام از حرف هایش بجز اسامی مفهوم نبود ، سپس دستمالها را در جعبه بصورت مرتب تا میکرد و جعبه را بغل جانمازش روی تاقچه اتاق میگذاشت ، پدر رضا بر اثر فقدان پسرش رحمت خدا رفت ،سارا وارد دهه سی زندگیش شده بود و هنوز خواستگاران خود را به امید برگشت رضا جواب نه میداد، سایر دوستانش و سحر ازدواج کرده بودند و خواهر و برادرش نیز تشکیل خانواده داده و از خانه رفته بودند، و پدر نیز دار فانی را وداع کرده بود .
سارا و مادر پیرش تنها مانده بودند، سنش که بالاتر رفت خواستگارانش مردهای بزرگسال زن مرده و زن طلاق داده شدند ولی کماکان امید داشت که رضا بر میگردد. گذر ایام انتظار ، که سرعت گرفت،
مادر رضا نیز بر اثر کهولت سن فوت شد، و سارا در گیر تر و خشک کردن مادرش که فلج بود شد .
هنوز سارا وقتی جعبه را می آورد با آن دستمالها در عالم عاشقی حس خوبی را برقرار میکرد. و در این دنیا جز عشق رضا کسی دیگری را نمی دید، مادرش سخت بیمار شد و آخرین لحظه های زندگی خود را میگذارند، احمد به اتفاق خانواده برای زندگی نزد سارا و مادر نقل و مکان کردند. مادر زندگی را بدرود گفت و سارا افسرده تر شد و آرزوی مادرش که عروس شدن او بود میسر نشد ،سارا ده سال بعداز مرگ مادرش با خانواده برادرش زندگی کرد ، و بعدها که کیمیا دختر احمد بزرگ شده بود ، از عمه سارا پرسیده بود عمه جان چرا شما ازدواج نکردید.؟ و سارا داستان امید زندگی خود را برای کیمیا تعریف کرده بود ، کیمیا میگفت عمه سارا تا آخرین لحظه مرگ باور داشت که نامزدش آقا رضا پیدا میشود و او را خوشبخت میکند.
کیمیا که دانشجو بود آنروز در اتاق ، پیش عمه نشسته بود و کتاب درسیش را مطالعه میکرد و مثل همیشه دید که عمه سارا جعبه چوبی را آورد و قفل آنرا باز کرد و دستمالهای ابریشمی را در دستهایش گرفت و زیر لبی شروع به حرف زدن با خودش کرد ، کیمیا نیز میدانست که عمه وقتی شروع به نگاه کردن و لمس کردن دستمالها میکند ، حدود نیم ساعتی زمزمه میکند و پس از سکوتش صدای بسته شدن در جعبه شنیده میشود ، اما ، چند دقیقه ای بیشتر نگذشته بود که حرف زدن عمه تمام شد و صدای نفسی عمیق شنیده شد و سپس اتاق را سکوت فرا گرفت ، کیمیا برگشت و به محلی که عمه نشسته بود نگاه کرد و او را دید که سرش بر روی فرش بود و دستمالهای ابریشمی در کنارش و دستمال رضا بر روی صورتش بود ، کیمیا گفت بدنش سرد بود و هر چه عمه عمه گفتم بیدار نشد و در سن شصت سالگی روحش به رضا پیوست. این عشق در میان فامیل ما زبانزد بود، و من نیز که این داستان را برای شما گفتم از کیمیا آنرا شنیدم. فاطمه امیری کهنوج
مهر ۹۸
داستانهای فاطمه امیری کهنوج
- پست: 446
- تاریخ عضویت: سهشنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۵, ۱:۳۶ ب.ظ
- محل اقامت: ماهشهر-شیراز
- سپاسهای ارسالی: 29 بار
- سپاسهای دریافتی: 389 بار
سرانجام- قسمت اول
سرانجام - قسمت اول
مدرک فوق دیپلم خود را گرفته بودم ، دنبال کار که می گشتم بصورت حق التدریس در مدرسه ای غیر انتفاعی مشغول بکار شدم بعد از گذشت دوسال ، بیکار شدم. تصمیم گرفتم ،برای گرفتن مدرک لیسانس در رشته حسابداری به مرکز استان بروم . در آنجا با یکی از دوستان دانشگاهیم ، هم خانه شدم، برای امرار معاش و خرج تحصیل بعد از ظهرها در مغازه ای فروشندگی میکردم .تا اینکه به فارغ التحصیلی و گرفتن مدرک نزدیک شدم .با شکوفه در دانشگاه دوست شده بودم او در شرکتی معتبر کار حسابداری میکرد . آنها در حال جذب نیرو برای حسابداری بودند، بمن پیشنهاد داد ، بیا تا تو را به رئیس امور مالی برای استخدام معرفی کنم ، خوشحال شدم و قبول کردم ، به اتفاق پیش آقای رادمرد رفتیم . با چند تا سوال از او و چند جواب از من، در انتها
آقای رئیس گفت که از فردا به سرکار بیایم . میز کوچکی ته سالن نزدیک در ورودی اتاق آقای رادمرد گذاشته بودند که به من اختصاص داده شد .شکوفه کمکم کرد که روش و نحوه کار حسابداری شرکت را یاد بگیرم، با فراگیری آموزش در آنجا بر روی اسناد مالی مشغول بکار شده بودم. آقای رئیس بطور مرتب اسناد و مدارک وخرجهایی که کرده بودند را نزد من می آورد ، تا حساب و کتاب و بررسی کرده و در کامپیوتر ثبت کنم. چندی بعد نقش رئیس دفترش را بمن داد و هر کس که میخواست به ملاقات رئیس امور مالی برود بمن زنگ میزد و وقتی هماهنگ میکردم اجازه داشت نزد ایشان برود.
شکوفه در ساختمان دیگری کار میکرد .اما ظهرها که یکساعتی وقت استراحت داشتیم کنار هم مینشستیم و غذا میخوردیم. او می پرسید از رئیس راضی هستی ؟ و من سرم را تکان میدادم که بله.
یکسالی از کارم گذاشته بود . هم اتاقیم در حال رفتن به شهر خودش بود. تقریبا ماهی یکبار به شهرستان رفته و به خانواده سر میزدم ، مادرم سالها پیش فوت کرده بود ، یک خواهر و برادر کوچکتر از خودم داشتم . آنها نزد پدرم که کارگر ساده و قراردادی شهرداری بود زندگی میکردند . با شغلی که داشتم کمک خرج آنها بودم . ادامه دارد. فاطمه امیری کهنوج
مدرک فوق دیپلم خود را گرفته بودم ، دنبال کار که می گشتم بصورت حق التدریس در مدرسه ای غیر انتفاعی مشغول بکار شدم بعد از گذشت دوسال ، بیکار شدم. تصمیم گرفتم ،برای گرفتن مدرک لیسانس در رشته حسابداری به مرکز استان بروم . در آنجا با یکی از دوستان دانشگاهیم ، هم خانه شدم، برای امرار معاش و خرج تحصیل بعد از ظهرها در مغازه ای فروشندگی میکردم .تا اینکه به فارغ التحصیلی و گرفتن مدرک نزدیک شدم .با شکوفه در دانشگاه دوست شده بودم او در شرکتی معتبر کار حسابداری میکرد . آنها در حال جذب نیرو برای حسابداری بودند، بمن پیشنهاد داد ، بیا تا تو را به رئیس امور مالی برای استخدام معرفی کنم ، خوشحال شدم و قبول کردم ، به اتفاق پیش آقای رادمرد رفتیم . با چند تا سوال از او و چند جواب از من، در انتها
آقای رئیس گفت که از فردا به سرکار بیایم . میز کوچکی ته سالن نزدیک در ورودی اتاق آقای رادمرد گذاشته بودند که به من اختصاص داده شد .شکوفه کمکم کرد که روش و نحوه کار حسابداری شرکت را یاد بگیرم، با فراگیری آموزش در آنجا بر روی اسناد مالی مشغول بکار شده بودم. آقای رئیس بطور مرتب اسناد و مدارک وخرجهایی که کرده بودند را نزد من می آورد ، تا حساب و کتاب و بررسی کرده و در کامپیوتر ثبت کنم. چندی بعد نقش رئیس دفترش را بمن داد و هر کس که میخواست به ملاقات رئیس امور مالی برود بمن زنگ میزد و وقتی هماهنگ میکردم اجازه داشت نزد ایشان برود.
شکوفه در ساختمان دیگری کار میکرد .اما ظهرها که یکساعتی وقت استراحت داشتیم کنار هم مینشستیم و غذا میخوردیم. او می پرسید از رئیس راضی هستی ؟ و من سرم را تکان میدادم که بله.
یکسالی از کارم گذاشته بود . هم اتاقیم در حال رفتن به شهر خودش بود. تقریبا ماهی یکبار به شهرستان رفته و به خانواده سر میزدم ، مادرم سالها پیش فوت کرده بود ، یک خواهر و برادر کوچکتر از خودم داشتم . آنها نزد پدرم که کارگر ساده و قراردادی شهرداری بود زندگی میکردند . با شغلی که داشتم کمک خرج آنها بودم . ادامه دارد. فاطمه امیری کهنوج
آخرین ويرايش توسط 2 on جعفر طاهري, ويرايش شده در 0.
داستانهای فاطمه امیری کهنوج
- پست: 446
- تاریخ عضویت: سهشنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۵, ۱:۳۶ ب.ظ
- محل اقامت: ماهشهر-شیراز
- سپاسهای ارسالی: 29 بار
- سپاسهای دریافتی: 389 بار
سرانجام-قسمت دوم
سرانجام- قسمت دوم
یکروز که آقای رادمرد چند پرونده را بطور مجزا بدستم داده بود چندین بار سعی کرد که دستش به دستم بخورد و احساس کردم آنروز هری دلش ریخت، پس از آن متوجه شدم که گاهی چشمانش بمن خیره میشود و بادقت نگاهم میکند. رادمرد دلش از جا کنده شده بود. او مردی بسیار آراسته و شیک پوش و متین و خوش کلام و خوش رفتار بود با اینحال از فردا مرتب وشیک تر از روز های قبل سر کار حاضر شد. و برخورد و رفتارش با من آرامتر و بهتر از روزهای قبل شده بود.
من دختری بودم بیست هشت ساله با قدی متوسط و پوستی سفید و لب دهانی کوچک با چشمهایی درشت به رنگ عسلی و اندامی تو پر و کمری باریک . بعد از مدتی هم اتاقیم لیسانسش را گرفت و در حال رفتن به شهرستان خودشان بود. ظهر که برای خوردن غذا شکوفه پیشم آمد ، ناراحتی خود را از رفتن هم اتاقیم برایش شرح دادم و گفتم
نمیتوانم به تنهایی کرایه ورهن خانه را بدهم. آن روز سر کار خیلی نگران و در فکر فرو رفته بودم. آقای رادمرد از بیرون رسید . هنگام پیمودن سالن برای رسیدن به اتاق کارش ، از همان ابتدا نگاهش را بروی من دوخته بود و این را یک لحظه دیدم و سپس فراموش و غرق در افکارم شده بودم . بالای سرم ایستاد و مکثی کرد، متوجه ایستادن او در کنار میز نشده بودم ،تا اینکه با صدای بلند سلامی کرد ، از روی صندلی بلند شده و گفتم معذرت میخواهم حواسم جای دیگری بود و شما را ندیدم . او گفت در چه فکری هستی که اینگونه به کاغذها خیره وزل زده بودی؟ هنوز که میبینم مات و متحیر مانده ای !
با من من کنان جواب دادم چیز خاصی نیست که عرض کنم .
رادمرد گفت حتما مشکلی پیش آمده، سر فرصت بیا بگو شاید بتوانم گره را باز کنم و کمکت کنم.
تا آخر وقت بار دیگر سوال پیچم کرد و پرسید نگفتی چرا در فکر فرو رفته بودی ،باز با لبخندی او را بدون پاسخ گذاشتم. زمان پایان کار، قبل از رفتن بدیدنم آمد، و گفت تا مشکلت را نگویی نمیروم. به احترامش از جا بلند شدم و گفتم مشکلی شخصی است و اداری نیست. گفت بگو شاید بتوانم برایت حلش کنم. کمی سکوت کردم ،بعد به آرامی گفتم هم اتاقیم میخواهد به شهرستان برود و برایم سخت است که هم کرایه و رهن خانه را انفرادی بدهم و هم کمک خرج خانواده باشم. لبخندی زد و سری تکان داد و گفت :نگران مباش،حل میشود و خداحافظی کرد و رفت.
ادامه دارد فاطمه امیری کهنوج
یکروز که آقای رادمرد چند پرونده را بطور مجزا بدستم داده بود چندین بار سعی کرد که دستش به دستم بخورد و احساس کردم آنروز هری دلش ریخت، پس از آن متوجه شدم که گاهی چشمانش بمن خیره میشود و بادقت نگاهم میکند. رادمرد دلش از جا کنده شده بود. او مردی بسیار آراسته و شیک پوش و متین و خوش کلام و خوش رفتار بود با اینحال از فردا مرتب وشیک تر از روز های قبل سر کار حاضر شد. و برخورد و رفتارش با من آرامتر و بهتر از روزهای قبل شده بود.
من دختری بودم بیست هشت ساله با قدی متوسط و پوستی سفید و لب دهانی کوچک با چشمهایی درشت به رنگ عسلی و اندامی تو پر و کمری باریک . بعد از مدتی هم اتاقیم لیسانسش را گرفت و در حال رفتن به شهرستان خودشان بود. ظهر که برای خوردن غذا شکوفه پیشم آمد ، ناراحتی خود را از رفتن هم اتاقیم برایش شرح دادم و گفتم
نمیتوانم به تنهایی کرایه ورهن خانه را بدهم. آن روز سر کار خیلی نگران و در فکر فرو رفته بودم. آقای رادمرد از بیرون رسید . هنگام پیمودن سالن برای رسیدن به اتاق کارش ، از همان ابتدا نگاهش را بروی من دوخته بود و این را یک لحظه دیدم و سپس فراموش و غرق در افکارم شده بودم . بالای سرم ایستاد و مکثی کرد، متوجه ایستادن او در کنار میز نشده بودم ،تا اینکه با صدای بلند سلامی کرد ، از روی صندلی بلند شده و گفتم معذرت میخواهم حواسم جای دیگری بود و شما را ندیدم . او گفت در چه فکری هستی که اینگونه به کاغذها خیره وزل زده بودی؟ هنوز که میبینم مات و متحیر مانده ای !
با من من کنان جواب دادم چیز خاصی نیست که عرض کنم .
رادمرد گفت حتما مشکلی پیش آمده، سر فرصت بیا بگو شاید بتوانم گره را باز کنم و کمکت کنم.
تا آخر وقت بار دیگر سوال پیچم کرد و پرسید نگفتی چرا در فکر فرو رفته بودی ،باز با لبخندی او را بدون پاسخ گذاشتم. زمان پایان کار، قبل از رفتن بدیدنم آمد، و گفت تا مشکلت را نگویی نمیروم. به احترامش از جا بلند شدم و گفتم مشکلی شخصی است و اداری نیست. گفت بگو شاید بتوانم برایت حلش کنم. کمی سکوت کردم ،بعد به آرامی گفتم هم اتاقیم میخواهد به شهرستان برود و برایم سخت است که هم کرایه و رهن خانه را انفرادی بدهم و هم کمک خرج خانواده باشم. لبخندی زد و سری تکان داد و گفت :نگران مباش،حل میشود و خداحافظی کرد و رفت.
ادامه دارد فاطمه امیری کهنوج
آخرین ويرايش توسط 2 on جعفر طاهري, ويرايش شده در 0.
داستانهای فاطمه امیری کهنوج
- پست: 446
- تاریخ عضویت: سهشنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۵, ۱:۳۶ ب.ظ
- محل اقامت: ماهشهر-شیراز
- سپاسهای ارسالی: 29 بار
- سپاسهای دریافتی: 389 بار
سرانجام-قسمت سوم
سرانجام- قسمت سوم
رادمرد ۴۰ساله بود با چهره ای جذاب و موهایی جوگندمی ، فصل سرما کت و شلوارهای شیکی میپوشید و خیلی خوش تیپ میشد ، او دارای زن و یک پسر و دختر بود و ظاهرا زندگی خوب و بدون دغدغه ایی را میگذراند.
این روزها قلبش تکانی خورده و عشق دوباره در او زنده شده بود. صبح روز بعد که به اداره آمد پس از اینکه به او سلام کردم قبل از رفتن به اتاق کارش یک لحظه ایستاد و با دسته کلیدی که در دستش بود رو به من کرد و گفت : یک خانه ارثیه ایی دارم .هر وقت خانه را خواستی بگو تا کلیدهایش را بهت بدهم که بروید در آنجا زندگی کنید، منزل کمی قدیمی است ، با اسباب و اثاثیه ای قابل استفاده که از پدر و مادر خدا بیامرزم باقی مانده . نقل مکان که کردی ، میآیم و کمبودها ی خانه را تهیه میکنم. باشنیدن حرفهایش خجالت زده شدم و چهره ام قرمز رنگ شد ،نمی دانستم چه بگویم ،فقط چند بار کلمه تشکر را گفتم، وقتی پشت میز اتاق کارش نشست ، دیدم دسته کلید را در کشوی میز گذاشت. ظهر که در کنار شکوفه غذا میخوردم و راجع به همکاران و یا شیوه بهتر انجام کار و غیره گفتگو میکردیم باخوشحالی حرفهایی که رادمرد گفته بود را برایش تعریف کردم و گفتم که مشکلم در حال حل شدن است .شکوفه برگشت و گفت: پس خوش بحالت چون آقای رادمرد همانند اسمش جوانمرد است ، این شانس تو هست که رئیس خوبی داری.
آخر هفته که رسید ، به رئیس یاد آوری کردم که میخواهم اسباب کشی کنم و جابجا شوم. او کلید منزل با آدرس آنرا بمن داد. روز جمعه به خانه جدید نقل مکان کردم.
خیلی خوشحال بودم که دیگر لازم نیست کرایه خانه بدهم و به اینصورت میتوانستم بیشتر کمک حال خانواده ام باشم، قصد داشتم خواهر و برادرم را به دانشگاه بفرستم.
منزل قدیمی تمام وسایل مورد نیاز برای یک زندگی ساده را داشت فقط باید مواد غذایی تهیه میکردم. صبح شنبه خود را آماده کردم، که تشکری مجدد از رئیس بکنم، رئیس با عطری خوشبو وقتی بطرفم آمد به احترامش بلند شدم و صادقانه از لطفی که در حقم روا داشته بود سپاس گذاری کردم و برای چند ثانیه بمنظور قدردانی در چشمهایش نگاهی انداختم و در نگاهش چیزی را دیدم، که قبلا ندیده بودم . به دفترش که رفت بعد از لحظاتی زنگ احضارم را بصدا در آورد به اتاقش رفتم . از من سوال کرد خانه برایت خیلی قدیمی نیست ؟ تنهایی نمیترسی؟ سرم را پایین انداختم و گفتم لطف شما برایم ارزشمند است و همینکه سر پناهی دارم از شما سپاسگزارم. ترس مال بی سرپناه است و ممنونم که سرپناهی برایم جور کردید. گفت خانم شما خجالتی هستید و خواسته هایتان را نمیگویید پس بزودی میایم آنجا تا ببینم اگر کمبودی احساس میشود برایت رفع کنم. پانیذ خانم ، ما به این منزل نیازی نداریم ، خانه اگر خالی بماند زودتر فرسوده و خراب میشود، چه بهتر که فعلا شما در آن مستقر هستید. ادامه دارد. فاطمه امیری کهنوج
رادمرد ۴۰ساله بود با چهره ای جذاب و موهایی جوگندمی ، فصل سرما کت و شلوارهای شیکی میپوشید و خیلی خوش تیپ میشد ، او دارای زن و یک پسر و دختر بود و ظاهرا زندگی خوب و بدون دغدغه ایی را میگذراند.
این روزها قلبش تکانی خورده و عشق دوباره در او زنده شده بود. صبح روز بعد که به اداره آمد پس از اینکه به او سلام کردم قبل از رفتن به اتاق کارش یک لحظه ایستاد و با دسته کلیدی که در دستش بود رو به من کرد و گفت : یک خانه ارثیه ایی دارم .هر وقت خانه را خواستی بگو تا کلیدهایش را بهت بدهم که بروید در آنجا زندگی کنید، منزل کمی قدیمی است ، با اسباب و اثاثیه ای قابل استفاده که از پدر و مادر خدا بیامرزم باقی مانده . نقل مکان که کردی ، میآیم و کمبودها ی خانه را تهیه میکنم. باشنیدن حرفهایش خجالت زده شدم و چهره ام قرمز رنگ شد ،نمی دانستم چه بگویم ،فقط چند بار کلمه تشکر را گفتم، وقتی پشت میز اتاق کارش نشست ، دیدم دسته کلید را در کشوی میز گذاشت. ظهر که در کنار شکوفه غذا میخوردم و راجع به همکاران و یا شیوه بهتر انجام کار و غیره گفتگو میکردیم باخوشحالی حرفهایی که رادمرد گفته بود را برایش تعریف کردم و گفتم که مشکلم در حال حل شدن است .شکوفه برگشت و گفت: پس خوش بحالت چون آقای رادمرد همانند اسمش جوانمرد است ، این شانس تو هست که رئیس خوبی داری.
آخر هفته که رسید ، به رئیس یاد آوری کردم که میخواهم اسباب کشی کنم و جابجا شوم. او کلید منزل با آدرس آنرا بمن داد. روز جمعه به خانه جدید نقل مکان کردم.
خیلی خوشحال بودم که دیگر لازم نیست کرایه خانه بدهم و به اینصورت میتوانستم بیشتر کمک حال خانواده ام باشم، قصد داشتم خواهر و برادرم را به دانشگاه بفرستم.
منزل قدیمی تمام وسایل مورد نیاز برای یک زندگی ساده را داشت فقط باید مواد غذایی تهیه میکردم. صبح شنبه خود را آماده کردم، که تشکری مجدد از رئیس بکنم، رئیس با عطری خوشبو وقتی بطرفم آمد به احترامش بلند شدم و صادقانه از لطفی که در حقم روا داشته بود سپاس گذاری کردم و برای چند ثانیه بمنظور قدردانی در چشمهایش نگاهی انداختم و در نگاهش چیزی را دیدم، که قبلا ندیده بودم . به دفترش که رفت بعد از لحظاتی زنگ احضارم را بصدا در آورد به اتاقش رفتم . از من سوال کرد خانه برایت خیلی قدیمی نیست ؟ تنهایی نمیترسی؟ سرم را پایین انداختم و گفتم لطف شما برایم ارزشمند است و همینکه سر پناهی دارم از شما سپاسگزارم. ترس مال بی سرپناه است و ممنونم که سرپناهی برایم جور کردید. گفت خانم شما خجالتی هستید و خواسته هایتان را نمیگویید پس بزودی میایم آنجا تا ببینم اگر کمبودی احساس میشود برایت رفع کنم. پانیذ خانم ، ما به این منزل نیازی نداریم ، خانه اگر خالی بماند زودتر فرسوده و خراب میشود، چه بهتر که فعلا شما در آن مستقر هستید. ادامه دارد. فاطمه امیری کهنوج
آخرین ويرايش توسط 1 on جعفر طاهري, ويرايش شده در 0.
داستانهای فاطمه امیری کهنوج
- پست: 446
- تاریخ عضویت: سهشنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۵, ۱:۳۶ ب.ظ
- محل اقامت: ماهشهر-شیراز
- سپاسهای ارسالی: 29 بار
- سپاسهای دریافتی: 389 بار
سرانجام-قسمت چهارم
سرانجام -قسمت چهارم
دو هفته از بودنم در خانه میگذاشت که یک روز عصر زنگ خانه بصدا در آمد. دقیقه ای مکث کردم و از خودم پرسیدم یعنی چه کسی میتواند باشد، چون شکوفه تنها کسی بود که در این مدت بمن سر زده بود و همین دیروز پیشم بود. با تردید در را باز کردم . ماشینی شبیه به ماشین آقای رادمرد را دیدم . تصور اینکه رادمرد باشد به ذهنم خطور نمیکرد. مردد بودم ، که دیدم با دسته گل بزرگی بهمراه شیرینی ومیوه از ماشین پیاده شد و پا در پاشنه منزل گذاشت و با همان تعارف اول من وارد خانه شد، گیج و دست پاچه شده بودم، تنها حرفی که از دهانم بیرون آمد، همان تشکر بود .خانه قدیمی دارای حیاط با باغچه کوچک و دو اتاق خواب و آشپزخانه ای نقلی بود از من پرسید از خونه راضی هستی ؟ گفتم بله ممنونم از لطف و بزرگواری شما . چای درست کردم و با شیرینی ومیوه ایی که آورده بود از او پذیرایی کردم. دو ساعتی نزدم ماند، و با همدیگر صحبتی از اینطرف و آنطرف کردیم از اوضاع و احوال خانواده ام سوال کرد. شرم وخجالت هنوز ولم نمیکرد، بعد گشتی در آشپزخانه زد و کاغذی برداشت و لوازم را بررسی کرد تا بقول قبلی خودش کسری ها را نوشته و تهیه کند سپس گفت مبلها را برایت عوض میکنم ، خیلی قدیمی شده .موقع رفتن در حیاط به آرامی دستی به روی گلهای باغچه کشید، علفهای هرز میان گلها روییده بودند، رو به من کرد و گفت: خوبه که به گلها آب میدهی،قبلا من کلید را به کسی داده بودم او هفته ای یکبار می آمد ، و به درخت نارنج و این گل کاغذی آب میداد. پاسخ دادم ،عصر ها که حوصله ام سر میرود به حیاط می آیم و به باغچه و گلهایش نگاه میکنم و اگر زمینش مرطوب نباشد آب میدهم. رادمرد گفت پدرم که فوت کرد، مادرم چند سال بعد از او اینجا زندگی کرد ، او وقتش را با سبزی کاری و گلکاری در باغچه میگذراند و سر گرمیش همین بود. گفتم روحشان شاد.
خدا حافظی کرد، و رفت، چون میوه و شیرینی زیادی آورده بود فردا از شیرینی و میوه ها با خود سر کار بردم . و وقت ناهار با شکوفه، پس از صرف غذا میل کردیم، و باقیمانده شیرینی ها را به او دادم ، چون برایم سخت بود درباره آمدن رادمرد هیچ حرفی نزدم. آقای رادمرد سعی داشت که به بهانه های کاری مختلف بیشتر در کنارش باشم، بعضی روزها که میبایست در جلسات طولانی شرکت کند تمایلش این بود که ابتدا سری بمن بزند و در مورد چند مسئله با من صحبت کند و بعد به جلسه برود .آرام آرام وابستگی و کشش عاطفی را در او نسبت به خودم میدیدم . ادامه دارد . فاطمه امیری کهنوج
دو هفته از بودنم در خانه میگذاشت که یک روز عصر زنگ خانه بصدا در آمد. دقیقه ای مکث کردم و از خودم پرسیدم یعنی چه کسی میتواند باشد، چون شکوفه تنها کسی بود که در این مدت بمن سر زده بود و همین دیروز پیشم بود. با تردید در را باز کردم . ماشینی شبیه به ماشین آقای رادمرد را دیدم . تصور اینکه رادمرد باشد به ذهنم خطور نمیکرد. مردد بودم ، که دیدم با دسته گل بزرگی بهمراه شیرینی ومیوه از ماشین پیاده شد و پا در پاشنه منزل گذاشت و با همان تعارف اول من وارد خانه شد، گیج و دست پاچه شده بودم، تنها حرفی که از دهانم بیرون آمد، همان تشکر بود .خانه قدیمی دارای حیاط با باغچه کوچک و دو اتاق خواب و آشپزخانه ای نقلی بود از من پرسید از خونه راضی هستی ؟ گفتم بله ممنونم از لطف و بزرگواری شما . چای درست کردم و با شیرینی ومیوه ایی که آورده بود از او پذیرایی کردم. دو ساعتی نزدم ماند، و با همدیگر صحبتی از اینطرف و آنطرف کردیم از اوضاع و احوال خانواده ام سوال کرد. شرم وخجالت هنوز ولم نمیکرد، بعد گشتی در آشپزخانه زد و کاغذی برداشت و لوازم را بررسی کرد تا بقول قبلی خودش کسری ها را نوشته و تهیه کند سپس گفت مبلها را برایت عوض میکنم ، خیلی قدیمی شده .موقع رفتن در حیاط به آرامی دستی به روی گلهای باغچه کشید، علفهای هرز میان گلها روییده بودند، رو به من کرد و گفت: خوبه که به گلها آب میدهی،قبلا من کلید را به کسی داده بودم او هفته ای یکبار می آمد ، و به درخت نارنج و این گل کاغذی آب میداد. پاسخ دادم ،عصر ها که حوصله ام سر میرود به حیاط می آیم و به باغچه و گلهایش نگاه میکنم و اگر زمینش مرطوب نباشد آب میدهم. رادمرد گفت پدرم که فوت کرد، مادرم چند سال بعد از او اینجا زندگی کرد ، او وقتش را با سبزی کاری و گلکاری در باغچه میگذراند و سر گرمیش همین بود. گفتم روحشان شاد.
خدا حافظی کرد، و رفت، چون میوه و شیرینی زیادی آورده بود فردا از شیرینی و میوه ها با خود سر کار بردم . و وقت ناهار با شکوفه، پس از صرف غذا میل کردیم، و باقیمانده شیرینی ها را به او دادم ، چون برایم سخت بود درباره آمدن رادمرد هیچ حرفی نزدم. آقای رادمرد سعی داشت که به بهانه های کاری مختلف بیشتر در کنارش باشم، بعضی روزها که میبایست در جلسات طولانی شرکت کند تمایلش این بود که ابتدا سری بمن بزند و در مورد چند مسئله با من صحبت کند و بعد به جلسه برود .آرام آرام وابستگی و کشش عاطفی را در او نسبت به خودم میدیدم . ادامه دارد . فاطمه امیری کهنوج
آخرین ويرايش توسط 4 on جعفر طاهري, ويرايش شده در 0.
داستانهای فاطمه امیری کهنوج
- پست: 446
- تاریخ عضویت: سهشنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۵, ۱:۳۶ ب.ظ
- محل اقامت: ماهشهر-شیراز
- سپاسهای ارسالی: 29 بار
- سپاسهای دریافتی: 389 بار
سرانجام-قسمت پنجم
سرانجام- قسمت پنجم
هفته بعد وقتی صدای در زدن را شنیدم و در را باز کردم، رادمرد بود که با پاکتی حاوی مقداری خوراکی، آمده بود.پاکت را کنار تلویزیون گذاشت، دست پاچه شده بودم. بعد از اینکه از زحماتش تشکر کردم ، سوال کرد پانیذ خانم ، ظاهرا بعد از پایان کار یکراست میایی منزل آیا حوصله ات سر نمیرود ؟. گفتم نه سرم گرم است به کارها عقب افتاده و شستشو و پخت پز ، هفته ایی یکبار برای خرید بیرون میروم ، قرار است چند روز آینده خواهر و برادرم بیایند و سری بمن بزنند از خواهرم سیمین خواستم برای دانشگاهش اینجا را انتخاب کند ،تا هم من و هم او تنها نباشیم ، البته اگر قبول شود. همراه با لبخند سری تکان داد. بعد از صرف چای و شیرینی و چند مکالمه عادی بلند شد که برود ، خطاب به من کرد و گفت : روزهایی که کار یا خرید داری بمن بگو تا راننده شرکت را بفرستم که برای خرید یا کارها شخصی و یا هرجا که تمایل داشتی ببردت ، در ضمن داخل پاکت مقداری پول برایت گذاشته ام تا اثاثیه و لوازم جدید آشپزخانه را به سلیقه خودت بخری، چون نمیدانستم چه سلیقه ایی داری خودم نخریدم ، برای تعویض مبلها، آدرس مبل فروشی را فردا میگیرم و به تو میدهم . خودت برو مبل خانه ات را انتخاب کن، سرم را پایین انداختم ، از او که تشکر کردم رفت .
خیلی دلم میخواست که با شکوفه در مورد وقایع اخیر درد دل کنم ،اما میترسیدم که شاید بگوش رادمرد برسد ، و برایم دردسری درست بشود به این علت مجبور بودم سکوت کنم. فقط گاه گداری به شکوفه میگفتم آقای رئیس هوای من را دارد.
سیمین با سامی بعد از چند روز آمدند، این خبر را که به آقای رادمرد دادم ، چهار روز به من مرخصی داد که پیش خواهر و برادرم بمانم ، آدرس مبل فروشی را وقتی داد گفت، اگر نام من را بیاوری ، فقط انتخاب مبل با شما است ،بقیه کارها مثل پرداخت و ارسال مبل با خودم است، علیرغم اینکه او دوست داشت در محیط کار باشم اما برای خواهر و برادرم لطف کرد و مرخصی بمن داد ، او عاشقم شده بود .و کارهایش برای خوش خدمتی و خوب جلوه دادنش برای من بود.
در مدتی که مرخصی بودم ، مرتب به گوشیم زنگ میزد و متذکر میشد اگر کمبودی برای مهمانانت هست ، تا راننده شرکت را بفرستم که تهیه کند. هنوز شرم بین من و او وجود داشت .
ادامه دارد
فاطمه امیری کهنوج
هفته بعد وقتی صدای در زدن را شنیدم و در را باز کردم، رادمرد بود که با پاکتی حاوی مقداری خوراکی، آمده بود.پاکت را کنار تلویزیون گذاشت، دست پاچه شده بودم. بعد از اینکه از زحماتش تشکر کردم ، سوال کرد پانیذ خانم ، ظاهرا بعد از پایان کار یکراست میایی منزل آیا حوصله ات سر نمیرود ؟. گفتم نه سرم گرم است به کارها عقب افتاده و شستشو و پخت پز ، هفته ایی یکبار برای خرید بیرون میروم ، قرار است چند روز آینده خواهر و برادرم بیایند و سری بمن بزنند از خواهرم سیمین خواستم برای دانشگاهش اینجا را انتخاب کند ،تا هم من و هم او تنها نباشیم ، البته اگر قبول شود. همراه با لبخند سری تکان داد. بعد از صرف چای و شیرینی و چند مکالمه عادی بلند شد که برود ، خطاب به من کرد و گفت : روزهایی که کار یا خرید داری بمن بگو تا راننده شرکت را بفرستم که برای خرید یا کارها شخصی و یا هرجا که تمایل داشتی ببردت ، در ضمن داخل پاکت مقداری پول برایت گذاشته ام تا اثاثیه و لوازم جدید آشپزخانه را به سلیقه خودت بخری، چون نمیدانستم چه سلیقه ایی داری خودم نخریدم ، برای تعویض مبلها، آدرس مبل فروشی را فردا میگیرم و به تو میدهم . خودت برو مبل خانه ات را انتخاب کن، سرم را پایین انداختم ، از او که تشکر کردم رفت .
خیلی دلم میخواست که با شکوفه در مورد وقایع اخیر درد دل کنم ،اما میترسیدم که شاید بگوش رادمرد برسد ، و برایم دردسری درست بشود به این علت مجبور بودم سکوت کنم. فقط گاه گداری به شکوفه میگفتم آقای رئیس هوای من را دارد.
سیمین با سامی بعد از چند روز آمدند، این خبر را که به آقای رادمرد دادم ، چهار روز به من مرخصی داد که پیش خواهر و برادرم بمانم ، آدرس مبل فروشی را وقتی داد گفت، اگر نام من را بیاوری ، فقط انتخاب مبل با شما است ،بقیه کارها مثل پرداخت و ارسال مبل با خودم است، علیرغم اینکه او دوست داشت در محیط کار باشم اما برای خواهر و برادرم لطف کرد و مرخصی بمن داد ، او عاشقم شده بود .و کارهایش برای خوش خدمتی و خوب جلوه دادنش برای من بود.
در مدتی که مرخصی بودم ، مرتب به گوشیم زنگ میزد و متذکر میشد اگر کمبودی برای مهمانانت هست ، تا راننده شرکت را بفرستم که تهیه کند. هنوز شرم بین من و او وجود داشت .
ادامه دارد
فاطمه امیری کهنوج
آخرین ويرايش توسط 1 on جعفر طاهري, ويرايش شده در 0.
داستانهای فاطمه امیری کهنوج
- پست: 446
- تاریخ عضویت: سهشنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۵, ۱:۳۶ ب.ظ
- محل اقامت: ماهشهر-شیراز
- سپاسهای ارسالی: 29 بار
- سپاسهای دریافتی: 389 بار
سرانجام-قسمت ششم
سرانجام-قسمت ششم
بعد از پایان مرخصی و رفتن بچه ها وقتی به کار بازگشتم متوجه شدم که رادمرد از دیدنم خیلی خوشحال شده .هنگام ناهار به شکوفه توضیح دادم ،که چرا مرخصی بودم. شکوفه که میدانست تنهاهستم از اینکه دو تن از افراد خانواده ام را دیده بودم او نیز از شادی من خوشحال شد, بعد از یک هفته با کلی سوغاتی و پولی که برای پدر گذاشته بودم، آنها را روانه شهرستان کردم.
رادمرد برای بار سوم با همراه داشتن چند هدیه به منزلم آمد او وقتی روی مبلهای جدید نشست و ظرفهای جدید را دید از سلیقه ام برای انتخاب ظرفها و مبلها تعریف مبالغه آمیزی کرد . از او با چای و بیسکوئیت پذیرایی کردم. پس از چند گفتگوی عادی آهی کشید و پس از سکوتی طولانی گفت ببین پانیذ ، همسرم انتخاب پدر و مادرم بود ، من او را نمیخواستم و سالهای زیادی بدون عشق و علاقه با او زندگی کردم ولی این بار میخواهم به میل خودم کسی را که عاشقش شوم بگیرم تا این حرف را بدون مقدمه زد، حس بدی به من دست داد، لحظاتی در حالیکه بنظر میرسید به حرفهایش گوش میکنم صدایش برایم شبیه به همهمه ایی شد که مفهومی نداشت ، نفسم حبس شده بود و نمیتوانستم دست و پایم را که کرخت شده بود تکان دهم ، و عرق سردی بر بدنم نشسته بود ، آن روز بیشتر از ملاقاتهای قبلی ماند، گفت به خانمم گفته ام با تغییر شرایط کارم قرار است از این به بعد به ماموریت خارج از منطقه بروم، راجع به سرد مزاجی و نداشتن تفاهم با همسرش خیلی حرف زد تلویزیون چون روشن بود گاهی فاصله های سکوتش را پر میکرد ، رو به من کرد و گفت چرا خبر ندادی که یک سوغاتی برای پدرت تهیه کنم ؟ ، گفتم ممنونم لازم به زحمت شما نبود چیزهایی را خریدم و همراه آنها فرستادم،
موقع رفتن دستش را دراز کرد که با من دست بدهد بناچار و به اکراه دست خداحافظی را به او دادم،
شب خواب زده شدم ،افکارم آزارم میداد، فردا جمعه بود ، بر اثر بیخوابی تا دیر وقت خوابیدم.
شنبه که به اداره رفتم، رادمرد با تبسمی بر لب پرسید ،جمعه را چطور گذراندی ، آیا تنهایی خوش گذشت؟ هفته کاری شروع شده بود و باید حساب و کتابها را که به انتهای ماه میرسیدیم می بستم ، تا مسئول مربوطه لیست حقوق را به بانک تحویل بدهد و دستمزد کارمندان و کارگران شرکت را بموقع بپردازند، فکرم مشغول شده بود، از این وضع ناراضی بودم اما بخاطر ترس از بیکاری و نداری چاره ای نداشتم ، همین طور که داشتم حسابها را بررسی میکردم ،متوجه شدم که مبلغ حقوقم از ماه قبل زیادتر شده ، بلافاصله نزد رادمرد رفتم و اشاره کردم که احتمالا اشتباهی رخ داده چون حقوق من تقریبا دو برابر شده ! او دستش را گذاشت روی دستهای من و گفت اشکالی ندارد ، شما نان آور خانواده هستید ، خودم شخصا حقوقت را اضافه کردم، از این به بعد اینگونه حقوق میگیرید . تشکری کردم و از اتاقش خارج شدم .ادامه دارد. فاطمه امیری کهنوج
بعد از پایان مرخصی و رفتن بچه ها وقتی به کار بازگشتم متوجه شدم که رادمرد از دیدنم خیلی خوشحال شده .هنگام ناهار به شکوفه توضیح دادم ،که چرا مرخصی بودم. شکوفه که میدانست تنهاهستم از اینکه دو تن از افراد خانواده ام را دیده بودم او نیز از شادی من خوشحال شد, بعد از یک هفته با کلی سوغاتی و پولی که برای پدر گذاشته بودم، آنها را روانه شهرستان کردم.
رادمرد برای بار سوم با همراه داشتن چند هدیه به منزلم آمد او وقتی روی مبلهای جدید نشست و ظرفهای جدید را دید از سلیقه ام برای انتخاب ظرفها و مبلها تعریف مبالغه آمیزی کرد . از او با چای و بیسکوئیت پذیرایی کردم. پس از چند گفتگوی عادی آهی کشید و پس از سکوتی طولانی گفت ببین پانیذ ، همسرم انتخاب پدر و مادرم بود ، من او را نمیخواستم و سالهای زیادی بدون عشق و علاقه با او زندگی کردم ولی این بار میخواهم به میل خودم کسی را که عاشقش شوم بگیرم تا این حرف را بدون مقدمه زد، حس بدی به من دست داد، لحظاتی در حالیکه بنظر میرسید به حرفهایش گوش میکنم صدایش برایم شبیه به همهمه ایی شد که مفهومی نداشت ، نفسم حبس شده بود و نمیتوانستم دست و پایم را که کرخت شده بود تکان دهم ، و عرق سردی بر بدنم نشسته بود ، آن روز بیشتر از ملاقاتهای قبلی ماند، گفت به خانمم گفته ام با تغییر شرایط کارم قرار است از این به بعد به ماموریت خارج از منطقه بروم، راجع به سرد مزاجی و نداشتن تفاهم با همسرش خیلی حرف زد تلویزیون چون روشن بود گاهی فاصله های سکوتش را پر میکرد ، رو به من کرد و گفت چرا خبر ندادی که یک سوغاتی برای پدرت تهیه کنم ؟ ، گفتم ممنونم لازم به زحمت شما نبود چیزهایی را خریدم و همراه آنها فرستادم،
موقع رفتن دستش را دراز کرد که با من دست بدهد بناچار و به اکراه دست خداحافظی را به او دادم،
شب خواب زده شدم ،افکارم آزارم میداد، فردا جمعه بود ، بر اثر بیخوابی تا دیر وقت خوابیدم.
شنبه که به اداره رفتم، رادمرد با تبسمی بر لب پرسید ،جمعه را چطور گذراندی ، آیا تنهایی خوش گذشت؟ هفته کاری شروع شده بود و باید حساب و کتابها را که به انتهای ماه میرسیدیم می بستم ، تا مسئول مربوطه لیست حقوق را به بانک تحویل بدهد و دستمزد کارمندان و کارگران شرکت را بموقع بپردازند، فکرم مشغول شده بود، از این وضع ناراضی بودم اما بخاطر ترس از بیکاری و نداری چاره ای نداشتم ، همین طور که داشتم حسابها را بررسی میکردم ،متوجه شدم که مبلغ حقوقم از ماه قبل زیادتر شده ، بلافاصله نزد رادمرد رفتم و اشاره کردم که احتمالا اشتباهی رخ داده چون حقوق من تقریبا دو برابر شده ! او دستش را گذاشت روی دستهای من و گفت اشکالی ندارد ، شما نان آور خانواده هستید ، خودم شخصا حقوقت را اضافه کردم، از این به بعد اینگونه حقوق میگیرید . تشکری کردم و از اتاقش خارج شدم .ادامه دارد. فاطمه امیری کهنوج
آخرین ويرايش توسط 2 on جعفر طاهري, ويرايش شده در 0.
داستانهای فاطمه امیری کهنوج
- پست: 446
- تاریخ عضویت: سهشنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۵, ۱:۳۶ ب.ظ
- محل اقامت: ماهشهر-شیراز
- سپاسهای ارسالی: 29 بار
- سپاسهای دریافتی: 389 بار
سرانجام-قسمت هفتم
سرانجام- قسمت هفتم
تازه حقوق گرفته بودم، از اضافه شدن حقوقم که میتوانست سایه فقر را از سر خانواده ام برطرف کند راضی بودم. خوشحالیم زیاد طول نکشید چون آن شب لعنتی بلاخره فرا رسید ، چند روز بعد رادمرد با کلی خرید به خانه آمد ، وسایل را روی میز آشپزخانه گذاشت و گفت پانیذ لطفا در حیاط را کامل باز کن میخواهم ماشین را داخل بیاورم و امشب اینجا بمانم ، دلم برایت میسوزد که تنها هستی به همسرم گفتم میخواهم به ماموریت بروم ، بشدت ناراحت شدم اما چاره و بهانه ایی برای رد کردن او نداشتم . بمحض اینکه نشست
شروع کرد به گفتن بعلت عدم تفاهم با همسرم همیشه با هم قهر هستیم و اصلا مرا درک نمیکند و ارزشی برایم قائل نیست با وجود اینهمه مال و ثروتی که در اختیارش گذاشته ام، ناسپاس است ، وخیلی حرفهای دیگری زد و من چون حس بدی داشتم نیمی از آنچه که میگفت را نمیفهمیدم ، تا دیر وقت تلویزیون نگاه کردیم و به اجبار و استیصال وانمود میکردم که به درد دل و حرفهایش که از همسرش غولی میساخت گوش میکنم . برای خواب جایش را در پذیرایی انداختم و به اتاق خوابم رفتم ، اما از فرط نگرانی تا دم دمای صبح خوابم نبرد ، از سر وصدا متوجه بیدارشدنش شدم ، چشمهایم پف کرده بود ، بمن گفت پیداست که دیشب خوابت نبرده است، اما من دیشب چه خواب راحتی کردم مانند زمان بچگی و نوجوانی که در خانه پدری میخوابیدم ، بطرفم آمد و گفت پانیذ چرا خودت را از من دور می کنی ، من تو را خیلی دوست دارم ، حتی بیشتر از بچه هایم برایم عزیز هستی ، در کنارت حس خوبی دارم ، از اینکه در شرکت هستی من خیلی خوشحالم و با شور وشعف به سر کار می آیم ، پانیذ نگران نباش بیا با هم صادقانه برای همیشه دوست باشیم ، من از تو چیزی نمیخواهم بجز دوستی و هم صحبتی و صمیمیت ، فکر میکنم ما در آینده خیلی بدرد هم بخوریم ، جای نگرانی نیست چون هیچ کس از این موضوع خبر دار نمیشود ، همسرم هرگز متوجه نمیشود که برایت درد سر درست کند از همکاران هم مطمئن هستم چون آنقدر به آنها خدمت کرده ام که حاضر به لو دادن من نیستند ، هدف من فقط همدمی و همراهی تو است گرچه بشدت دوستت دارم اما به خودم اجازه نمیدهم که از حد و حدود خودم تجاوز کنم، عزیزم پانیذ، خاطر جمع باش با وجود اینکه خیلی تمایل دارم در آغوشت بگیرم این تعرض را از خودم سلب کرده ام و شیفتگی روحی را بر تمنای جسمی ترجیح میدهم . پانیذ عزیزم تا زمانیکه روحم را از دیدن رویت و گفتگوهای دوستانه ات اغنا میکنی ،تمام مخارج زندگی تو وخانواده ات را میدهم ، و دیگر تمایل ندارم تنها و بیکس و غریب در این شهر باشی ، تو عشق عرفانی من هستی و فراتر از جسم و اندام ، این روح تو هست که مرا لبریز از شور زندگی واز سرچشمه حیات سیراب میکند ، تو همان گمشده و کسی هستی که همیشه میخواستم بیابم و عاقبت یافتم و به نیت دلم رسیدم ، میبینم که بزودی رنگ و آهنگ زندگیم در کنار تو عوض میشود ، و میدانم که میتوانم بجز خودم تو را نیز به آرامش برسانم ، فکر میکنم که تو همان نیمه گمشده جسم و روح من هستی ، و دیگر نمیخواهم که تو را از دست بدهم ، همچنان که سکوت کرده بودم او نیز سکوت کرد و چشم در چشمم دوخت و اشکهایش جاری شد . لحظاتی بعد هنگام خداحافظی، دستش را دراز کرد و دستهایم را گرفت و سپس کف دستش را بوسید . ماشین را که بیرون برد ، گفت: از فردا یک سواری با راننده شرکت برای رفت و برگشت از خانه به اداره برایت میفرستم . ادامه دارد
فاطمه امیری کهنوج
تازه حقوق گرفته بودم، از اضافه شدن حقوقم که میتوانست سایه فقر را از سر خانواده ام برطرف کند راضی بودم. خوشحالیم زیاد طول نکشید چون آن شب لعنتی بلاخره فرا رسید ، چند روز بعد رادمرد با کلی خرید به خانه آمد ، وسایل را روی میز آشپزخانه گذاشت و گفت پانیذ لطفا در حیاط را کامل باز کن میخواهم ماشین را داخل بیاورم و امشب اینجا بمانم ، دلم برایت میسوزد که تنها هستی به همسرم گفتم میخواهم به ماموریت بروم ، بشدت ناراحت شدم اما چاره و بهانه ایی برای رد کردن او نداشتم . بمحض اینکه نشست
شروع کرد به گفتن بعلت عدم تفاهم با همسرم همیشه با هم قهر هستیم و اصلا مرا درک نمیکند و ارزشی برایم قائل نیست با وجود اینهمه مال و ثروتی که در اختیارش گذاشته ام، ناسپاس است ، وخیلی حرفهای دیگری زد و من چون حس بدی داشتم نیمی از آنچه که میگفت را نمیفهمیدم ، تا دیر وقت تلویزیون نگاه کردیم و به اجبار و استیصال وانمود میکردم که به درد دل و حرفهایش که از همسرش غولی میساخت گوش میکنم . برای خواب جایش را در پذیرایی انداختم و به اتاق خوابم رفتم ، اما از فرط نگرانی تا دم دمای صبح خوابم نبرد ، از سر وصدا متوجه بیدارشدنش شدم ، چشمهایم پف کرده بود ، بمن گفت پیداست که دیشب خوابت نبرده است، اما من دیشب چه خواب راحتی کردم مانند زمان بچگی و نوجوانی که در خانه پدری میخوابیدم ، بطرفم آمد و گفت پانیذ چرا خودت را از من دور می کنی ، من تو را خیلی دوست دارم ، حتی بیشتر از بچه هایم برایم عزیز هستی ، در کنارت حس خوبی دارم ، از اینکه در شرکت هستی من خیلی خوشحالم و با شور وشعف به سر کار می آیم ، پانیذ نگران نباش بیا با هم صادقانه برای همیشه دوست باشیم ، من از تو چیزی نمیخواهم بجز دوستی و هم صحبتی و صمیمیت ، فکر میکنم ما در آینده خیلی بدرد هم بخوریم ، جای نگرانی نیست چون هیچ کس از این موضوع خبر دار نمیشود ، همسرم هرگز متوجه نمیشود که برایت درد سر درست کند از همکاران هم مطمئن هستم چون آنقدر به آنها خدمت کرده ام که حاضر به لو دادن من نیستند ، هدف من فقط همدمی و همراهی تو است گرچه بشدت دوستت دارم اما به خودم اجازه نمیدهم که از حد و حدود خودم تجاوز کنم، عزیزم پانیذ، خاطر جمع باش با وجود اینکه خیلی تمایل دارم در آغوشت بگیرم این تعرض را از خودم سلب کرده ام و شیفتگی روحی را بر تمنای جسمی ترجیح میدهم . پانیذ عزیزم تا زمانیکه روحم را از دیدن رویت و گفتگوهای دوستانه ات اغنا میکنی ،تمام مخارج زندگی تو وخانواده ات را میدهم ، و دیگر تمایل ندارم تنها و بیکس و غریب در این شهر باشی ، تو عشق عرفانی من هستی و فراتر از جسم و اندام ، این روح تو هست که مرا لبریز از شور زندگی واز سرچشمه حیات سیراب میکند ، تو همان گمشده و کسی هستی که همیشه میخواستم بیابم و عاقبت یافتم و به نیت دلم رسیدم ، میبینم که بزودی رنگ و آهنگ زندگیم در کنار تو عوض میشود ، و میدانم که میتوانم بجز خودم تو را نیز به آرامش برسانم ، فکر میکنم که تو همان نیمه گمشده جسم و روح من هستی ، و دیگر نمیخواهم که تو را از دست بدهم ، همچنان که سکوت کرده بودم او نیز سکوت کرد و چشم در چشمم دوخت و اشکهایش جاری شد . لحظاتی بعد هنگام خداحافظی، دستش را دراز کرد و دستهایم را گرفت و سپس کف دستش را بوسید . ماشین را که بیرون برد ، گفت: از فردا یک سواری با راننده شرکت برای رفت و برگشت از خانه به اداره برایت میفرستم . ادامه دارد
فاطمه امیری کهنوج
آخرین ويرايش توسط 2 on جعفر طاهري, ويرايش شده در 0.
داستانهای فاطمه امیری کهنوج
- پست: 446
- تاریخ عضویت: سهشنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۵, ۱:۳۶ ب.ظ
- محل اقامت: ماهشهر-شیراز
- سپاسهای ارسالی: 29 بار
- سپاسهای دریافتی: 389 بار
سرانجام-قسمت هشتم
سرانجام- قسمت هشتم
از امکاناتی که رادمرد در اختیارم میگذاشت کاملا راًضی بودم با اینکه هیچگونه دست تعدی نسبت به من روا نداشت اما از درون پریشان احوال بودم، رفتار درست را در مقابل او بلد نبودم و زنجیرهای محبتش دست وپایم را بسته بود و همچون سایر دختران تشنه شنیدن کلام محبت آمیزی بودم که هر روز بدون چشمداشت جسمی نثارم میکرد، اما دوست نداشتم این کلمات از زبان مردی عرضه شود که صاحب زن و بچه بود ، خواهرم آزمون کنکور داد و در رشته خوبی در شهرخودمان که دانشگاه آزاد داشت قبول شد. رادمرد میز کارم را به دفتر بزرگ خودش منتقل کرد و بجز مدیر دفتر عنوان سرپرستی حسابداری حقوق و دستمزد را بمن داد به این صورت در محیط کار نیز میزش در نزدیکی و همکلام با من بود البته موازین و مقررات اداری را در حضور کارمندان و ارباب رجوع در رابطه با من رعایت میکرد ، برای من رادمرد مرد بی خطر و بی آزاری بود که خود و خانواده ام را از مصیبت رهانیده بود و تنها تمنای او آرامش و التیام روحی بود که میبایست من پرستار و مرحم گذار آن باشم، ظهرها که همراه با شکوفه غذا میخوردم هیچگونه حرفی از رادمرد نمیزدم با اینکه خیلی نیاز داشتم حرف دلم را با کسی بزنم ، میترسیدم حرف زدنم باعث دردسر برایم شود.
رادمرد ، هفته ای یک یا دو بار به خانه ام می آمد ، خودش یک دست کلید داشت ، اگر قصد داشت بیاید همراه من از شرکت به خانه نمی آمد و میگفت دلم نمیخواهد حالا که اسیر عشق عرفانی من شده ایی کسی پشت سرت حرفی بزند ، تو پرنده آزادی هستی که قفست در دل من اما با درهای باز است و هر وقت خواستی میتوانی پر بگشایی و بروی اما مرا تا آنموقع بی نصیب از همنشینیت نکن. بعضی شبها سروده ایی که در وصف روح و جمال من که آهویی رمیده بودم بخط خوش نوشته و قاب گرفته می آورد و با میخی به دیوار میزد . اشعارش همه در وصف من بود بدون اینکه نامی از من برده شود، کماکان هر وقت می آمد بجز آذوقه یک چیزی کوچکی نیز برایم میخرید و چند بار عطر و لباسهای زیبایی برایم آورد ، وقتی می آمد پا به پایم در آشپزخانه کمک میکرد تا شام را تهیه کنیم و گاهی شام نخورده میرفت ، هشت ماه بود که این رابطه عجیب وجود داشت تا اینکه یک شب که قصد کرده بود برای خواب بماند، دیر وقت پس از اینکه کتاب شعرش را بست، گفت عزیزم پانیذ ای جان جانانم بگذار امشب در اتاق خوابت پیش تو بخوابم ، آیا میدانی بعضی شبها که اینجا بوده ام بعد از اینکه به خواب میرفتی در اتاقت را باز میگذاشتم و در بستر تا صبح به تو نگاه میکردم . گفت امشب نمیگذارم تو تنها در اتاق بخوابی بسترم را پایین تخت می اندازم و دلم میخواهد صدای نفسهایت را بشنوم . بالاخره در یکی از آن شبها که در نزدیکم میخوابید ،کاری که نباید میشد ، رخ داد ، روز بعد هر دو به سر کار نرفتیم ، عصر که خواست برود رو به بمن کرد و گفت دوستت دارم پانیذ ، دیگر آن وحشتی که بیقرارم میکرد که روزی ترا از دست بدهم ندارم تو مال من شدی ! نگران نباش من همسرت هستم و منتظر موقعیتی میشوم که ترا عقد کنم و با صدای بلند بهمه بگویم این دختر زیبا که میبینید همسر دوست داشتنی من هست و او مرا به اوج سرمستی عشق و زندگی رسانده . با وجود اینکه رادمرد اصرار داشت که او را بنام کوچکش صدا کنم بخاطر حقارتهای پیشینم هنوز آن حس را نداشتم چند روز بعد گفت برو رانندگی یاد بگیر تا ماشین برایت بخرم من مرد با غیرتی هستم و دلم نمیخواهد که راننده شرکت به در خانه ات بیاید .
آن روز که این اتفاق افتاد خیلی ناراحت شدم و سکوت اختیار کردم، بیزاری عجیبی داشتم و تا مدتی در گیر خودم بودم، هرچه به مغزم فشار می آوردم، کلماتی برای آرامش خود پیدا نمیکردم ، باید زمان میگذشت . شرکتمان پربازده و سودآور بود و از تمام مزایای شرکت استفاده میبردم، در غیاب رادمرد بعنوان رئیس امور مالی و معاون او تمام کارها وامضا ها را انجام میدادم و حقوق خیلی خوبی میگرفتم ، دفتر جداگانه و شیکی برای من که معاون امور مالی بودم تخصیص داده بود شکوفه که پیشرفتم را در مدت کوتاهی میدید ، میگفت پانیذ خانم خیلی عالی و خوب رتبه گرفتی میبینم معاون آقای رادمرد نیز شده ایی و جای رئیس امضا میزنی ، خوشبختم که اگر مشکل اداری برایم پیش بیاید تو حامی من هستی . زندگی به روال عادی میگذشت ، من نیز به رادمرد بشدت وابسته و علاقمند شده بودم و عشقش در دلم نشسته بود . گواهینامه ام را که گرفتم ، ماشینم را به انتخاب خودش به در خانه فرستاد ،
چند سالی می گذشت ، هنوز زیر گوشم حرفهای زیبایی که بوی عشق میداد را میزد و یاد آوری بود که برای او تکراری و عادی نشده ام ، بهمین علت چندان در قید و اصرار عقد رسمی که اوایل به او گوشزد میکردم نبودم، کمتر به خانواده ام سر میزدم، میدانستم که پدرم نگران ازدواج من است ، و اگر قضیه را بداند ناراحت میشود ، خواهرم دانشگاهش که تمام شد برای جشن ازدواجش فقط سه روز نزد آنها رفتم و به بهانه کار و مشغله اداری برگشتم ، برادرم نیز در یک شهرستان دانشجوی دانشگاه آزاد بود او نیز همچون سایر افراد خانواده از کمک مالی خوب من برخوردار بود. ادامه دارد . فاطمه امیری کهنوج
از امکاناتی که رادمرد در اختیارم میگذاشت کاملا راًضی بودم با اینکه هیچگونه دست تعدی نسبت به من روا نداشت اما از درون پریشان احوال بودم، رفتار درست را در مقابل او بلد نبودم و زنجیرهای محبتش دست وپایم را بسته بود و همچون سایر دختران تشنه شنیدن کلام محبت آمیزی بودم که هر روز بدون چشمداشت جسمی نثارم میکرد، اما دوست نداشتم این کلمات از زبان مردی عرضه شود که صاحب زن و بچه بود ، خواهرم آزمون کنکور داد و در رشته خوبی در شهرخودمان که دانشگاه آزاد داشت قبول شد. رادمرد میز کارم را به دفتر بزرگ خودش منتقل کرد و بجز مدیر دفتر عنوان سرپرستی حسابداری حقوق و دستمزد را بمن داد به این صورت در محیط کار نیز میزش در نزدیکی و همکلام با من بود البته موازین و مقررات اداری را در حضور کارمندان و ارباب رجوع در رابطه با من رعایت میکرد ، برای من رادمرد مرد بی خطر و بی آزاری بود که خود و خانواده ام را از مصیبت رهانیده بود و تنها تمنای او آرامش و التیام روحی بود که میبایست من پرستار و مرحم گذار آن باشم، ظهرها که همراه با شکوفه غذا میخوردم هیچگونه حرفی از رادمرد نمیزدم با اینکه خیلی نیاز داشتم حرف دلم را با کسی بزنم ، میترسیدم حرف زدنم باعث دردسر برایم شود.
رادمرد ، هفته ای یک یا دو بار به خانه ام می آمد ، خودش یک دست کلید داشت ، اگر قصد داشت بیاید همراه من از شرکت به خانه نمی آمد و میگفت دلم نمیخواهد حالا که اسیر عشق عرفانی من شده ایی کسی پشت سرت حرفی بزند ، تو پرنده آزادی هستی که قفست در دل من اما با درهای باز است و هر وقت خواستی میتوانی پر بگشایی و بروی اما مرا تا آنموقع بی نصیب از همنشینیت نکن. بعضی شبها سروده ایی که در وصف روح و جمال من که آهویی رمیده بودم بخط خوش نوشته و قاب گرفته می آورد و با میخی به دیوار میزد . اشعارش همه در وصف من بود بدون اینکه نامی از من برده شود، کماکان هر وقت می آمد بجز آذوقه یک چیزی کوچکی نیز برایم میخرید و چند بار عطر و لباسهای زیبایی برایم آورد ، وقتی می آمد پا به پایم در آشپزخانه کمک میکرد تا شام را تهیه کنیم و گاهی شام نخورده میرفت ، هشت ماه بود که این رابطه عجیب وجود داشت تا اینکه یک شب که قصد کرده بود برای خواب بماند، دیر وقت پس از اینکه کتاب شعرش را بست، گفت عزیزم پانیذ ای جان جانانم بگذار امشب در اتاق خوابت پیش تو بخوابم ، آیا میدانی بعضی شبها که اینجا بوده ام بعد از اینکه به خواب میرفتی در اتاقت را باز میگذاشتم و در بستر تا صبح به تو نگاه میکردم . گفت امشب نمیگذارم تو تنها در اتاق بخوابی بسترم را پایین تخت می اندازم و دلم میخواهد صدای نفسهایت را بشنوم . بالاخره در یکی از آن شبها که در نزدیکم میخوابید ،کاری که نباید میشد ، رخ داد ، روز بعد هر دو به سر کار نرفتیم ، عصر که خواست برود رو به بمن کرد و گفت دوستت دارم پانیذ ، دیگر آن وحشتی که بیقرارم میکرد که روزی ترا از دست بدهم ندارم تو مال من شدی ! نگران نباش من همسرت هستم و منتظر موقعیتی میشوم که ترا عقد کنم و با صدای بلند بهمه بگویم این دختر زیبا که میبینید همسر دوست داشتنی من هست و او مرا به اوج سرمستی عشق و زندگی رسانده . با وجود اینکه رادمرد اصرار داشت که او را بنام کوچکش صدا کنم بخاطر حقارتهای پیشینم هنوز آن حس را نداشتم چند روز بعد گفت برو رانندگی یاد بگیر تا ماشین برایت بخرم من مرد با غیرتی هستم و دلم نمیخواهد که راننده شرکت به در خانه ات بیاید .
آن روز که این اتفاق افتاد خیلی ناراحت شدم و سکوت اختیار کردم، بیزاری عجیبی داشتم و تا مدتی در گیر خودم بودم، هرچه به مغزم فشار می آوردم، کلماتی برای آرامش خود پیدا نمیکردم ، باید زمان میگذشت . شرکتمان پربازده و سودآور بود و از تمام مزایای شرکت استفاده میبردم، در غیاب رادمرد بعنوان رئیس امور مالی و معاون او تمام کارها وامضا ها را انجام میدادم و حقوق خیلی خوبی میگرفتم ، دفتر جداگانه و شیکی برای من که معاون امور مالی بودم تخصیص داده بود شکوفه که پیشرفتم را در مدت کوتاهی میدید ، میگفت پانیذ خانم خیلی عالی و خوب رتبه گرفتی میبینم معاون آقای رادمرد نیز شده ایی و جای رئیس امضا میزنی ، خوشبختم که اگر مشکل اداری برایم پیش بیاید تو حامی من هستی . زندگی به روال عادی میگذشت ، من نیز به رادمرد بشدت وابسته و علاقمند شده بودم و عشقش در دلم نشسته بود . گواهینامه ام را که گرفتم ، ماشینم را به انتخاب خودش به در خانه فرستاد ،
چند سالی می گذشت ، هنوز زیر گوشم حرفهای زیبایی که بوی عشق میداد را میزد و یاد آوری بود که برای او تکراری و عادی نشده ام ، بهمین علت چندان در قید و اصرار عقد رسمی که اوایل به او گوشزد میکردم نبودم، کمتر به خانواده ام سر میزدم، میدانستم که پدرم نگران ازدواج من است ، و اگر قضیه را بداند ناراحت میشود ، خواهرم دانشگاهش که تمام شد برای جشن ازدواجش فقط سه روز نزد آنها رفتم و به بهانه کار و مشغله اداری برگشتم ، برادرم نیز در یک شهرستان دانشجوی دانشگاه آزاد بود او نیز همچون سایر افراد خانواده از کمک مالی خوب من برخوردار بود. ادامه دارد . فاطمه امیری کهنوج
آخرین ويرايش توسط 5 on جعفر طاهري, ويرايش شده در 0.
داستانهای فاطمه امیری کهنوج
- پست: 446
- تاریخ عضویت: سهشنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۵, ۱:۳۶ ب.ظ
- محل اقامت: ماهشهر-شیراز
- سپاسهای ارسالی: 29 بار
- سپاسهای دریافتی: 389 بار
سرانجام-قسمت نهم
سرانجام- قسمت نهم
در شرکت چشم و گوش دوم رادمرد بودم، و از کارهای قانونی و حتی درآمدهای غیر قانونی متعادلش که سعی میکرد از حد و حدود آن تجاوز نکند مطلع بودم ، او بجز پست اداری و حقوق خوبی که برایم تعیین کرده بود ، تحت عناوین مختلف از همان وجوهات پورسانتی مبالغ قابل توجهی گاهی بحساب شخصی ام واریز میکرد .با وجود گذشت چند سال هنوز بدون هدیه بخانه ام نمی آمد ، حتی اگر یک تل سر ساده بعنوان هدیه ایی آورده بود . بخش زیادی از این هدایا و درآمد را به خانواده ام میرساندم. در هفته دو بار باهم بیرون شام میخوردیم ، او با کلمات زیبا سعی میکرد ،که بیشتر از قبل خودش را در دل من جا دهد، برایم لذت بخش بود که هردفعه که بدیدارم می آمد کلمه دوستت دارم و شعر های وصفی را از زبانش می شنیدم، با وجود رابطه به مدت طولانی هرگز بخودم اجازه نداده بودم که به اسم کوچک صدایش بزنم ، او برایم اربابی بود که تمام لطفش را چه مالی و چه معنوی نصیبم میکرد ، برای اینکه در محیط کار ارتباط خصوصی ما مشخص نشود من نیز همانند او بشدت رعایت میکردم ، با گذشت زمان همیشه متعجب بودم که چگونه همسرش بویی از عشق مردش به زن دیگری نبرده ، گاهی بجز نجابت ذاتی که در نهاد هر زنی به ودیعه گذاشته شده ، احتمال میدادم توافقی پنهانی و ناگفته و مجوزی برای روابط نامشروع خودش به اینوسیله جور شده است و شاید تسلطی که بر خانواده اش داشت واقعی بود نه نمایشی که گاهی زنها برای قیم بودن مردانشان ارائه میدهند . به مرور تغییراتی برای نوسازی و مدرن کردن در خانه قدیمی داد ، رادمرد دو خط تلفن داشت که یکی از خط ها فقط مخصوص ارتباط با من بود . زمانی که با زن و فرزندانش بود ، خط من را خاموش میکرد، گفته بود ، اگر مشکلی پیش آمد یا کاری با او دارم ابتدا پیامک بدهم و اگر لازم بود که تماس با هم بگیریم پس از دریافت پیامکم ، در اولین فرصت زنگ میزد .گرچه پس از مدتی دیگر شبها پیشم نمی ماند و قبل از غروب آفتاب می رفت. هنوز بعضی اوقات با اتومبیل مسافرت دو یا سه روزه به ویلای بزرگی که در شمال داشت میرفتیم. رادمرد همتای نامش برایم تداعی کننده جوانمردی بود که خیلی بمن بها میداد، همیشه ورد زبانش این بود که پانیذ ، پیش تو راحت ترم ، و از شعر و کلمات عاشقانه زیاد استفاده میکرد ، و بجز بر جسم، بر روحم ، بواسطه سحر و جادوی عشقش تسلط کاملی داشت و من نیز او را عاشقانه دوست داشتم و خود را متعلق به او میدانستم ، شش سال از زندگیمان به خوبی سپری شده بود که
در شرکت بحران و مشکلاتی مالی ایجاد شد،
شرکت ما انبارهای بزرگی داشت که برای شرکتهای تولیدی همجوار مواد اولیه و لوازم صنعتی ویدکی از داخل و خارج تهیه و بنا به درخواست آنها تحویل و سپس وجه آنرا طی چک های مدت دار دریافت میکرد ، شرایطی پیش آمد که بیشتر شرکتهای تولیدی طرف قرارداد ما دچار مشکل تورم تولید و فروش محصول شدند خصوصا اینکه از نظر سیاسی خریدار خارجی محصولات را از دست دادند و بهمین علت منابع مالی آنها کاهش پیدا کرد ؛ در حالیکه میبایست بموقع چک های شرکت ما را پاس کنند، قادر به پرداخت تعهدات خود نبودند و مشکلات آنها باعث شد شرکت ما نیز بدهی عظیمی به منابع تامین کالا پیدا کند و اعتبار خود را برای دریافت کالا و توزیع آن، که ممر درآمد ما محسوب میشد، از دست بدهد ، سلسله مراتب زمانبندی مالی دچار مشکل شده بود ، به پیامهای ما مبنی بر اینکه هرچه سریعتر چکها را پاس کنید اهمیتی داده نشد. مدیر عامل و رئیس کل شرکت بعلت عدم انجام تعهدات بازداشت شدند . رادمرد رئیس امور مالی بود و اسناد دریافت و پرداخت و چک حقوق کارکنان به امضای او بود اما چکها و تعهدات خارج از شرکت بعهده او نبود ولذا هنوز بازداشت نشده بود، وحشت از اتفاقات بعدی باعث شده بود که اعصابش بشدت بهم بریزد ، مدتی بود که سمت منزلم نمی آمد ، و هیچ پاسخی به پیامکهایم نمیداد، چند بار که به اتاق کارش رفتم چنان بی حوصله و عصبانی بود ، که نمیشد حتی با هم گفتگویی عادی کنیم . یکروز نامه ایی از مراجع قضایی آمد که به شرکت برای انجام تعهدات مالی مهلت داده بودند و تاریخی را برای مصادره آن مشخص کرده بودند، وقتی چند روز بعد رادمرد سر کار نیامد و نتوانستم تلفنی از او علت را جویا شوم ، رفتم از کارگزینی سوال کردم و گفتند مرخصی دو هفته ایی گرفته و یکی از کارمندان به طعنه گفت ، خانم دیگر دنبالش نباش چون ممکنه شما هم بازداشت شوید . به هر دو خط گوشیش زنگ زدم، اماجوابی دریافت نکردم، یکشب رفتم به آدرسی که منزلش بود آنجا که رسیدم پیامک دادم که سر کوچه شان ایستاده ام و میخواهم چند لحظه حرف بزنم و ببینمت ، بنظرم رسید وقتی متوجه پیامم شد چراغ حیاط و اتاقهای رو به کوچه را خاموش کرد . صبح فردا از غم و ناراحتی دیر بیدار شدم ساعت ده صبح بود که برایش نوشتم، تو همانی بودی که روزی صد بار قربان صدقه ام میرفتی و میگفتی بدون تو زندگی برایم آزارنده و سخت است و تعریف میکردی که زنم را دوست ندارم و به اجبار پدر و مادرم با او ازدواج کردم، و میخواهم به انتخاب خودم زن بگیریم.پس آن همه حرفهای عاشقانه چه بود.آن همه دوست داشتن ها وستایش کردنها و زندگی بدون تو برای من معنی ندارد ، من نیمه گمشده خودم را در تو پیدا کردم ، نیمه گمشده ایی که اینگونه بدون خبر رهایش کردی ،آیا حرفهایت فقط بهانه ای بود ،برای رسیدن به تمنیات جسمی ، آن زمزمه های هر روزی ،دوست داشتنی من ,دوستت دارم,بدون تو از درون آتش میگیرم چه شد ! ، چه راحت با دل من بازی کردی ، نکند حرفهایت مثل زبان شیرین مردهای شیاد و زن بازی بود که با اینگونه کلمات احساسی دختران را برای سو استفاده فریب میدهند و بعد به راحتی ول کرده و دنبال طعمه دیگری میروند . جواب پیامکم را داد ، نوشته بود پانیذ معذرت میخواهم الان با خانواده قرار است سوار هواپیما شویم و لحظاتی دیگر از کشور خارج میشویم . عزیزم تو دیگر هیچ وقت مرا نمی بینی .پانیذ دوستت داشتم و دارم . پانیذ چرا نخواستی بفهمی که تو معشوقه ام بودی. خداحافظ . پایان دی ماه 1398
فاطمه امیری کهنوج
در شرکت چشم و گوش دوم رادمرد بودم، و از کارهای قانونی و حتی درآمدهای غیر قانونی متعادلش که سعی میکرد از حد و حدود آن تجاوز نکند مطلع بودم ، او بجز پست اداری و حقوق خوبی که برایم تعیین کرده بود ، تحت عناوین مختلف از همان وجوهات پورسانتی مبالغ قابل توجهی گاهی بحساب شخصی ام واریز میکرد .با وجود گذشت چند سال هنوز بدون هدیه بخانه ام نمی آمد ، حتی اگر یک تل سر ساده بعنوان هدیه ایی آورده بود . بخش زیادی از این هدایا و درآمد را به خانواده ام میرساندم. در هفته دو بار باهم بیرون شام میخوردیم ، او با کلمات زیبا سعی میکرد ،که بیشتر از قبل خودش را در دل من جا دهد، برایم لذت بخش بود که هردفعه که بدیدارم می آمد کلمه دوستت دارم و شعر های وصفی را از زبانش می شنیدم، با وجود رابطه به مدت طولانی هرگز بخودم اجازه نداده بودم که به اسم کوچک صدایش بزنم ، او برایم اربابی بود که تمام لطفش را چه مالی و چه معنوی نصیبم میکرد ، برای اینکه در محیط کار ارتباط خصوصی ما مشخص نشود من نیز همانند او بشدت رعایت میکردم ، با گذشت زمان همیشه متعجب بودم که چگونه همسرش بویی از عشق مردش به زن دیگری نبرده ، گاهی بجز نجابت ذاتی که در نهاد هر زنی به ودیعه گذاشته شده ، احتمال میدادم توافقی پنهانی و ناگفته و مجوزی برای روابط نامشروع خودش به اینوسیله جور شده است و شاید تسلطی که بر خانواده اش داشت واقعی بود نه نمایشی که گاهی زنها برای قیم بودن مردانشان ارائه میدهند . به مرور تغییراتی برای نوسازی و مدرن کردن در خانه قدیمی داد ، رادمرد دو خط تلفن داشت که یکی از خط ها فقط مخصوص ارتباط با من بود . زمانی که با زن و فرزندانش بود ، خط من را خاموش میکرد، گفته بود ، اگر مشکلی پیش آمد یا کاری با او دارم ابتدا پیامک بدهم و اگر لازم بود که تماس با هم بگیریم پس از دریافت پیامکم ، در اولین فرصت زنگ میزد .گرچه پس از مدتی دیگر شبها پیشم نمی ماند و قبل از غروب آفتاب می رفت. هنوز بعضی اوقات با اتومبیل مسافرت دو یا سه روزه به ویلای بزرگی که در شمال داشت میرفتیم. رادمرد همتای نامش برایم تداعی کننده جوانمردی بود که خیلی بمن بها میداد، همیشه ورد زبانش این بود که پانیذ ، پیش تو راحت ترم ، و از شعر و کلمات عاشقانه زیاد استفاده میکرد ، و بجز بر جسم، بر روحم ، بواسطه سحر و جادوی عشقش تسلط کاملی داشت و من نیز او را عاشقانه دوست داشتم و خود را متعلق به او میدانستم ، شش سال از زندگیمان به خوبی سپری شده بود که
در شرکت بحران و مشکلاتی مالی ایجاد شد،
شرکت ما انبارهای بزرگی داشت که برای شرکتهای تولیدی همجوار مواد اولیه و لوازم صنعتی ویدکی از داخل و خارج تهیه و بنا به درخواست آنها تحویل و سپس وجه آنرا طی چک های مدت دار دریافت میکرد ، شرایطی پیش آمد که بیشتر شرکتهای تولیدی طرف قرارداد ما دچار مشکل تورم تولید و فروش محصول شدند خصوصا اینکه از نظر سیاسی خریدار خارجی محصولات را از دست دادند و بهمین علت منابع مالی آنها کاهش پیدا کرد ؛ در حالیکه میبایست بموقع چک های شرکت ما را پاس کنند، قادر به پرداخت تعهدات خود نبودند و مشکلات آنها باعث شد شرکت ما نیز بدهی عظیمی به منابع تامین کالا پیدا کند و اعتبار خود را برای دریافت کالا و توزیع آن، که ممر درآمد ما محسوب میشد، از دست بدهد ، سلسله مراتب زمانبندی مالی دچار مشکل شده بود ، به پیامهای ما مبنی بر اینکه هرچه سریعتر چکها را پاس کنید اهمیتی داده نشد. مدیر عامل و رئیس کل شرکت بعلت عدم انجام تعهدات بازداشت شدند . رادمرد رئیس امور مالی بود و اسناد دریافت و پرداخت و چک حقوق کارکنان به امضای او بود اما چکها و تعهدات خارج از شرکت بعهده او نبود ولذا هنوز بازداشت نشده بود، وحشت از اتفاقات بعدی باعث شده بود که اعصابش بشدت بهم بریزد ، مدتی بود که سمت منزلم نمی آمد ، و هیچ پاسخی به پیامکهایم نمیداد، چند بار که به اتاق کارش رفتم چنان بی حوصله و عصبانی بود ، که نمیشد حتی با هم گفتگویی عادی کنیم . یکروز نامه ایی از مراجع قضایی آمد که به شرکت برای انجام تعهدات مالی مهلت داده بودند و تاریخی را برای مصادره آن مشخص کرده بودند، وقتی چند روز بعد رادمرد سر کار نیامد و نتوانستم تلفنی از او علت را جویا شوم ، رفتم از کارگزینی سوال کردم و گفتند مرخصی دو هفته ایی گرفته و یکی از کارمندان به طعنه گفت ، خانم دیگر دنبالش نباش چون ممکنه شما هم بازداشت شوید . به هر دو خط گوشیش زنگ زدم، اماجوابی دریافت نکردم، یکشب رفتم به آدرسی که منزلش بود آنجا که رسیدم پیامک دادم که سر کوچه شان ایستاده ام و میخواهم چند لحظه حرف بزنم و ببینمت ، بنظرم رسید وقتی متوجه پیامم شد چراغ حیاط و اتاقهای رو به کوچه را خاموش کرد . صبح فردا از غم و ناراحتی دیر بیدار شدم ساعت ده صبح بود که برایش نوشتم، تو همانی بودی که روزی صد بار قربان صدقه ام میرفتی و میگفتی بدون تو زندگی برایم آزارنده و سخت است و تعریف میکردی که زنم را دوست ندارم و به اجبار پدر و مادرم با او ازدواج کردم، و میخواهم به انتخاب خودم زن بگیریم.پس آن همه حرفهای عاشقانه چه بود.آن همه دوست داشتن ها وستایش کردنها و زندگی بدون تو برای من معنی ندارد ، من نیمه گمشده خودم را در تو پیدا کردم ، نیمه گمشده ایی که اینگونه بدون خبر رهایش کردی ،آیا حرفهایت فقط بهانه ای بود ،برای رسیدن به تمنیات جسمی ، آن زمزمه های هر روزی ،دوست داشتنی من ,دوستت دارم,بدون تو از درون آتش میگیرم چه شد ! ، چه راحت با دل من بازی کردی ، نکند حرفهایت مثل زبان شیرین مردهای شیاد و زن بازی بود که با اینگونه کلمات احساسی دختران را برای سو استفاده فریب میدهند و بعد به راحتی ول کرده و دنبال طعمه دیگری میروند . جواب پیامکم را داد ، نوشته بود پانیذ معذرت میخواهم الان با خانواده قرار است سوار هواپیما شویم و لحظاتی دیگر از کشور خارج میشویم . عزیزم تو دیگر هیچ وقت مرا نمی بینی .پانیذ دوستت داشتم و دارم . پانیذ چرا نخواستی بفهمی که تو معشوقه ام بودی. خداحافظ . پایان دی ماه 1398
فاطمه امیری کهنوج
داستانهای فاطمه امیری کهنوج
- پست: 446
- تاریخ عضویت: سهشنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۵, ۱:۳۶ ب.ظ
- محل اقامت: ماهشهر-شیراز
- سپاسهای ارسالی: 29 بار
- سپاسهای دریافتی: 389 بار
گلناز - قسمت اول
گلناز -1
نیمه های شب بود که مادر با درد شدیدی بیدار شد و پدر به دنبال دایه زینت از خانه بیرون رفت. دایه زینت، قابله طایفه مان بود و در بدنیا آمدن فرزند قبلی کمک کرده بود. از چند هفته قبل،مادر، پدرم برای کمک، به منزل ما آمده ، و اینک زائو را دلداری و همراهی میکرد ، دم دمهای صبح بود که پا به دنیا گذاشتم .مادرم که ساعتها بود درد میکشید پس از فارغ شدن از خستگی به اغماُ رفت و مادر بزرگ گلاب بصورت او زد ، دایه ناف نوزاد را که داشت میبرید مادر بزرگ دستش روی دست تیغ دار دایه گذاشت و گفت بنام رحیم پسر عمویش ناف برونش کردیم و کل زد ، دایه وارونه اش کرد و با زدن پشت کمر راه تنفس را که باز کرد صدای گریه شروع زندگی آغاز شد . مادر بزرگ اسفند رو ذغال ریخت و رفت آب گرم در طشت بریزد که نوزاد را بشورد و قنداق کند . بعد از اینکه از کار نوزاد آزاد شدند ، خوراک تخم مرغ به مادر دادند و بچه را زیر سینه اش گذاشتند .پدر که از سلامتی مادر و کودک خوشحال بود همان موقع صبح زود در حیاط گوسفندی را که بعنوان نذری خریده بود ، ذبح کرد و سهم گوشت خودمان و دایه را که جدا کرد سهم همسایگان را داشت میبرید و قرار بود خواهرم بین آنها بعدا تقسیم کند . مادر بزرگ برای درست کردن ناهار از گوشت تازه ، وقتی قابلمه را روی اجاق گذاشت ، پدر را صدا کرد که با او به اتاق برود تا دختر قشنگش را ببیند. پدر من را در آغوش گرفت و ضمن تشکر از دایه زینت و مادرش، پیشانی همسر خود را بوسید و به او تبریک گفت. پدر که تا ساعاتی قبل صدای جیغ زنش را می شنید اینک که سکوت بود در کنار همسر و دختر بزرگش که نوزاد را بغل کرده و نوازش میکرد نشسته و لبخند از صورتش محو نمیشد. مادر بزرگ گفت اسمش را چی میگذارید. پدر نگاهی به همسرش انداخت و مادر زیر لب و آرام گفت :گلناز . پدر رو به مادرش کرد و گفت اسمش گلناز است. همگی کل زدند و گفتند مبارک باد.
ادامه دارد. فاطمه امیری کهنوج اسفند ۱۳۹۸
نیمه های شب بود که مادر با درد شدیدی بیدار شد و پدر به دنبال دایه زینت از خانه بیرون رفت. دایه زینت، قابله طایفه مان بود و در بدنیا آمدن فرزند قبلی کمک کرده بود. از چند هفته قبل،مادر، پدرم برای کمک، به منزل ما آمده ، و اینک زائو را دلداری و همراهی میکرد ، دم دمهای صبح بود که پا به دنیا گذاشتم .مادرم که ساعتها بود درد میکشید پس از فارغ شدن از خستگی به اغماُ رفت و مادر بزرگ گلاب بصورت او زد ، دایه ناف نوزاد را که داشت میبرید مادر بزرگ دستش روی دست تیغ دار دایه گذاشت و گفت بنام رحیم پسر عمویش ناف برونش کردیم و کل زد ، دایه وارونه اش کرد و با زدن پشت کمر راه تنفس را که باز کرد صدای گریه شروع زندگی آغاز شد . مادر بزرگ اسفند رو ذغال ریخت و رفت آب گرم در طشت بریزد که نوزاد را بشورد و قنداق کند . بعد از اینکه از کار نوزاد آزاد شدند ، خوراک تخم مرغ به مادر دادند و بچه را زیر سینه اش گذاشتند .پدر که از سلامتی مادر و کودک خوشحال بود همان موقع صبح زود در حیاط گوسفندی را که بعنوان نذری خریده بود ، ذبح کرد و سهم گوشت خودمان و دایه را که جدا کرد سهم همسایگان را داشت میبرید و قرار بود خواهرم بین آنها بعدا تقسیم کند . مادر بزرگ برای درست کردن ناهار از گوشت تازه ، وقتی قابلمه را روی اجاق گذاشت ، پدر را صدا کرد که با او به اتاق برود تا دختر قشنگش را ببیند. پدر من را در آغوش گرفت و ضمن تشکر از دایه زینت و مادرش، پیشانی همسر خود را بوسید و به او تبریک گفت. پدر که تا ساعاتی قبل صدای جیغ زنش را می شنید اینک که سکوت بود در کنار همسر و دختر بزرگش که نوزاد را بغل کرده و نوازش میکرد نشسته و لبخند از صورتش محو نمیشد. مادر بزرگ گفت اسمش را چی میگذارید. پدر نگاهی به همسرش انداخت و مادر زیر لب و آرام گفت :گلناز . پدر رو به مادرش کرد و گفت اسمش گلناز است. همگی کل زدند و گفتند مبارک باد.
ادامه دارد. فاطمه امیری کهنوج اسفند ۱۳۹۸
آخرین ويرايش توسط 1 on جعفر طاهري, ويرايش شده در 0.
داستانهای فاطمه امیری کهنوج