داستانک (داستانهای کوتاه)
مدیر انجمن: شوراي نظارت
- پست: 445
- تاریخ عضویت: سهشنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۵, ۱:۳۶ ب.ظ
- محل اقامت: ماهشهر-شیراز
- سپاسهای ارسالی: 29 بار
- سپاسهای دریافتی: 389 بار
قوطی-قسمت ششم
قوطی قسمت ششم
از خانه اجاره ایی که به خانه خودمان نقل و مکان کردیم ، طعم و لذت شیرین خانه دار شدن را چشیدم ، کریم که در اهواز کار میکرد. ، گاهی سری به برادر خانه نشینش میزد و به او یاد آور میشد که مرد ، نان آور خانه است و خجالت کشیدن او بی معنی هست و اگر کاری مناسب پیدا میکرد ، می آمد و اصرار میکرد که تیمور برای یک هفته هم که شده تحمل کند و سر کار برود و اگر دید نمیتواند ، آنوقت دست از کار بکشد ، کریم وقتی میدید حریفش نمیشود عصبانی میشد و با غیض منزل را ترک میکرد و میرفت ، آن موقع من آنقدر فهمیده نبودم که او را برای رفتن به کار تحت فشار بگذارم و تیمور که هنوز تتمه ایی از پول دیه در پس اندازش داشت، و مبلغ مستمری از کار افتادگی زیر بار تورم بی ارزش نشده بود ، فکر میکرد این پول تمام شدنی نیست. خیلی از دوستان تیمور بخاطر اینکه او همیشه در منزل بود برای ملاقات به خانه ما رفت وآمد میکردند ، تقریبا پدرم نیز هر عصر اول بما سری میزد و کمی با بچه هایم خود را سرگرم میکرد ، سپس بخانه خودش میرفت.محلی که خانه خریده بودیم تقریبا پایین شهر محسوب میشد. شاپور همبازی قدیم تیمور، همسایه جدیدمان شده بود و گاهی با ما رفت و آمد میکرد ، تیمور از موقعیکه پایش را از دست داده بود از نظر روحی درهم و آشفته و احساس افسردگی داشت و البته روحیه من هم دست کمی از او نداشت و بخاطر این اتفاق ناراحت بودم و با خود می اندیشیدم که چرخ گردون روزگار، چه بسرمان آورده ، تا مدتی که شوهرم برای خرید بیرون نمیرفت، خرید خانه و چیزهای دیگر به عهده من بود و او بچه ها را نگه میداشت و برای کمک به من کارهای خانه را انجام میداد ، زمانیکه دوستانش به او سر میزدند، من با بچه ها بیرون از منزل یا پیش مادرم بودم ، تیمور میگفت هنوز به پای مصنوعی اش عادت نکرده و از پا درد مینالید ، من و دخترانم برای تامین احتیاجاتمان هنوز وابسته به کمکهای مالی پدر بودیم و او نیازمان را بر آورده میکرد.
حدود شش ماهی بود که شاپور، در هفته دوبار بعد از ظهرها ، بخانه ما می آمد و من برای اینکه دو دوست راحت باشند در اتاقی که نشسته بودند نمیرفتم و منزل فامیل یا همسایگان قدیمی و یا نزد مادرم میرفتم روزی پدرم گفت: بابا دخترم رعنا گوش کن، شاپور آدم نابابی است و فردی مطمئن نیست او در محل اسم و رسم خوبی ندارد ، سعی کن که تیمور با او زیاد انس نگیرد و مراوده نداشته باشد ، تا او کمتر به خانه شما بیاید. آنروز من متوجه موضوع نشدم ،اما بعدها پی بردم که وقتی ناگهانی و سرزده به منزل برمیگردم، شاپور و شوهرم خود را جمع جور میکردند . یکروز که آهسته وارد منزل شدم و در اتاق را آرام نیمه باز کردم مچ تیمور را گرفتم ، دیدم یک گلوله سیاه در چای درون نعلبکی ، را با انگشت فشار میداد و وقتی در چای حل شد آنرا خورد. بلافاصله وارد اتاق شدم گفتم این چه بود؟ من من کنان گفت چیزی نبود مسکن درد پایم بود ، عصبی شدم و گفتم جواب سوالم را بده این چه بود؟ یکهو گفت تریاک.! سرم گیج رفت و جلوی چشمم سیاه شد، توی سر وصورتم زدم ، گفتم به پدرم میگویم ، شروع به التماس کردن افتاد. با مشت توی سرش زدم و دعوای مفصلی کردیم ، وسایلم را جمع کردم که بروم خانه پدر، در حیاط را قفل کرد و به دست پایم افتاد و قسم میخورد که پایم بشدت درد میکند و این مسکن درد پا و مسکن روح درمانده من است ، گفت رعنا بخدا بدون پا خجالت میکشم جایی بروم ، چرا درکم نمیکنی من که آنرا دود نمیکنم و حتی سیگار هم نمیکشم ، قول میدهم بمحض اینکه درد پایم از بین رفت دیگر تریاک نخورم . با چنگ موهایم را کشیدم و توی سرم زدم و گفتم شاپور حق ندارد بخانه ما بیاید. تا چند روز از ناراحتی حتی خانه مادرم هم نرفتم و پیش خودم گفتم اگر خانواده ام بفهمند چه خاکی بر سرم بریزم.
پدرم که سراغم را از مادر گرفت و وقتی فهمید چند روز است که نیامده ام، بدیدنم آمد، بدروغ گفتم سرماخورده و مریض هستم ، گفت بیا ببرمت دکتر ،گفتم الان دیگه دارم خوب میشم. بعد از این ماجرا رنگ زندگیم تیره وتار شده بود و به خدا میگفتم به کدامین گناه باید رنج بکشم ، در عنفوان جوانی روز به روز مشکلاتم زیادتر میشد با اینحال گاهی خوشحال میشدم که پدرم وادارمان کرده بود این خانه را بخریم و الا با این مرد خجالتی و تنبل دربدر میشدم. به شاپور پیغام رسانده بود که به منزلمان نیاید. ولی بعد از چند روز ، سایر دوستانش می آمدند ، و من نمیدانستم که آنها از شاپور برایش تریاک می آورند. بلاخره پس از مدتی مخفی کاری روزهایی رسید که چهره زرد و نزار و لاغر تیمور ، گویای معتاد شدن او بود ، به تیمور گفتم زندگیمان قوز بالا قوز شده و حالا پول تریاک هم باید بدهیم ، تیمور گفت : نگران نباش دوستان خوبی دارم و خودشان بدون گرفتن پول ، برایم کمی تریاک می آورند. غصه ها و رنجهایم را نمیتوانستم بکسی بگویم و خیلی اذیت بودم.
ادامه دارد .فاطمه امیری کهنوج
فروردین ۱۳۹۹
از خانه اجاره ایی که به خانه خودمان نقل و مکان کردیم ، طعم و لذت شیرین خانه دار شدن را چشیدم ، کریم که در اهواز کار میکرد. ، گاهی سری به برادر خانه نشینش میزد و به او یاد آور میشد که مرد ، نان آور خانه است و خجالت کشیدن او بی معنی هست و اگر کاری مناسب پیدا میکرد ، می آمد و اصرار میکرد که تیمور برای یک هفته هم که شده تحمل کند و سر کار برود و اگر دید نمیتواند ، آنوقت دست از کار بکشد ، کریم وقتی میدید حریفش نمیشود عصبانی میشد و با غیض منزل را ترک میکرد و میرفت ، آن موقع من آنقدر فهمیده نبودم که او را برای رفتن به کار تحت فشار بگذارم و تیمور که هنوز تتمه ایی از پول دیه در پس اندازش داشت، و مبلغ مستمری از کار افتادگی زیر بار تورم بی ارزش نشده بود ، فکر میکرد این پول تمام شدنی نیست. خیلی از دوستان تیمور بخاطر اینکه او همیشه در منزل بود برای ملاقات به خانه ما رفت وآمد میکردند ، تقریبا پدرم نیز هر عصر اول بما سری میزد و کمی با بچه هایم خود را سرگرم میکرد ، سپس بخانه خودش میرفت.محلی که خانه خریده بودیم تقریبا پایین شهر محسوب میشد. شاپور همبازی قدیم تیمور، همسایه جدیدمان شده بود و گاهی با ما رفت و آمد میکرد ، تیمور از موقعیکه پایش را از دست داده بود از نظر روحی درهم و آشفته و احساس افسردگی داشت و البته روحیه من هم دست کمی از او نداشت و بخاطر این اتفاق ناراحت بودم و با خود می اندیشیدم که چرخ گردون روزگار، چه بسرمان آورده ، تا مدتی که شوهرم برای خرید بیرون نمیرفت، خرید خانه و چیزهای دیگر به عهده من بود و او بچه ها را نگه میداشت و برای کمک به من کارهای خانه را انجام میداد ، زمانیکه دوستانش به او سر میزدند، من با بچه ها بیرون از منزل یا پیش مادرم بودم ، تیمور میگفت هنوز به پای مصنوعی اش عادت نکرده و از پا درد مینالید ، من و دخترانم برای تامین احتیاجاتمان هنوز وابسته به کمکهای مالی پدر بودیم و او نیازمان را بر آورده میکرد.
حدود شش ماهی بود که شاپور، در هفته دوبار بعد از ظهرها ، بخانه ما می آمد و من برای اینکه دو دوست راحت باشند در اتاقی که نشسته بودند نمیرفتم و منزل فامیل یا همسایگان قدیمی و یا نزد مادرم میرفتم روزی پدرم گفت: بابا دخترم رعنا گوش کن، شاپور آدم نابابی است و فردی مطمئن نیست او در محل اسم و رسم خوبی ندارد ، سعی کن که تیمور با او زیاد انس نگیرد و مراوده نداشته باشد ، تا او کمتر به خانه شما بیاید. آنروز من متوجه موضوع نشدم ،اما بعدها پی بردم که وقتی ناگهانی و سرزده به منزل برمیگردم، شاپور و شوهرم خود را جمع جور میکردند . یکروز که آهسته وارد منزل شدم و در اتاق را آرام نیمه باز کردم مچ تیمور را گرفتم ، دیدم یک گلوله سیاه در چای درون نعلبکی ، را با انگشت فشار میداد و وقتی در چای حل شد آنرا خورد. بلافاصله وارد اتاق شدم گفتم این چه بود؟ من من کنان گفت چیزی نبود مسکن درد پایم بود ، عصبی شدم و گفتم جواب سوالم را بده این چه بود؟ یکهو گفت تریاک.! سرم گیج رفت و جلوی چشمم سیاه شد، توی سر وصورتم زدم ، گفتم به پدرم میگویم ، شروع به التماس کردن افتاد. با مشت توی سرش زدم و دعوای مفصلی کردیم ، وسایلم را جمع کردم که بروم خانه پدر، در حیاط را قفل کرد و به دست پایم افتاد و قسم میخورد که پایم بشدت درد میکند و این مسکن درد پا و مسکن روح درمانده من است ، گفت رعنا بخدا بدون پا خجالت میکشم جایی بروم ، چرا درکم نمیکنی من که آنرا دود نمیکنم و حتی سیگار هم نمیکشم ، قول میدهم بمحض اینکه درد پایم از بین رفت دیگر تریاک نخورم . با چنگ موهایم را کشیدم و توی سرم زدم و گفتم شاپور حق ندارد بخانه ما بیاید. تا چند روز از ناراحتی حتی خانه مادرم هم نرفتم و پیش خودم گفتم اگر خانواده ام بفهمند چه خاکی بر سرم بریزم.
پدرم که سراغم را از مادر گرفت و وقتی فهمید چند روز است که نیامده ام، بدیدنم آمد، بدروغ گفتم سرماخورده و مریض هستم ، گفت بیا ببرمت دکتر ،گفتم الان دیگه دارم خوب میشم. بعد از این ماجرا رنگ زندگیم تیره وتار شده بود و به خدا میگفتم به کدامین گناه باید رنج بکشم ، در عنفوان جوانی روز به روز مشکلاتم زیادتر میشد با اینحال گاهی خوشحال میشدم که پدرم وادارمان کرده بود این خانه را بخریم و الا با این مرد خجالتی و تنبل دربدر میشدم. به شاپور پیغام رسانده بود که به منزلمان نیاید. ولی بعد از چند روز ، سایر دوستانش می آمدند ، و من نمیدانستم که آنها از شاپور برایش تریاک می آورند. بلاخره پس از مدتی مخفی کاری روزهایی رسید که چهره زرد و نزار و لاغر تیمور ، گویای معتاد شدن او بود ، به تیمور گفتم زندگیمان قوز بالا قوز شده و حالا پول تریاک هم باید بدهیم ، تیمور گفت : نگران نباش دوستان خوبی دارم و خودشان بدون گرفتن پول ، برایم کمی تریاک می آورند. غصه ها و رنجهایم را نمیتوانستم بکسی بگویم و خیلی اذیت بودم.
ادامه دارد .فاطمه امیری کهنوج
فروردین ۱۳۹۹
داستانهای فاطمه امیری کهنوج
- پست: 445
- تاریخ عضویت: سهشنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۵, ۱:۳۶ ب.ظ
- محل اقامت: ماهشهر-شیراز
- سپاسهای ارسالی: 29 بار
- سپاسهای دریافتی: 389 بار
قوطی قسمت هفتم
قوطی قسمت هفتم
تیمور خیلی کم بیرون میرفت ، او در کارهای منزل کمکم میکرد ، حالم که بهتر شد، چون باردار شده بودم قرص ضد افسردگی را ، کنار گذاشتم، وقتی خداوند پسری به ما داد، دلخوش شدم که دو دختر و یک پسر دارم. پدرم از زمانیکه فهمید دامادش تریاکی شده خیلی ناراحت شد و میدانستم که اگر مادرم نیز بفهمد، به منزلم نمی آید و همینطور هم شد و هرگز به خانه ام نیامد، برای زایمان و دوره نقاهت آن ، این من بودم که پیش او رفتم ، مادر گفت انشالله پا قدم پسرت خیر باشد و پدرش دست از رفتارهای ناجورش بر دارد و سرکاری برود، سالها بسرعت میگذشتند و طعم تلخ گذشته را به آینده تارم میدادند و روزگارم به روال عادی آدمهای بی چیز میگذشت، و سرگرم نگه داری پسر و دخترانم که مدرسه میرفتند بودم، تا اینکه پسرم که هشت سالش بود، بیمار شد و برای معالجه نیاز به عمل پیدا کرد ، پدرم پیش قدم شد و خرج دارو و درمان و بیمارستان را داد، و با وجود سن زیادش، یکشب بالای سر بچه ام بود. من که سواد درست و حسابی نداشتم ، وقتی خواهرم زلیخا می آمد در درس و مشق بچه ها کمکم میکرد.
با درآمد کم ، زندگی سختی داشتیم و بدبختانه بجز تریاک ، سیگار تیمور نیز جزو خرید سبد کالای خانه ما شده بود . چندی بعد برای خواهرم زلیخا خواستگار آمد ، مادر پیغام داد که، تیمور را بگو اصلاح کند و لباس مرتبی تنش بپوشانید تا در مجلس خواستگاری شرمنده نشویم و نفهمند که دامادمان تریاکی است و الا خواهرت روی دست ما میماند. آنروز در مجلس جلوی مادرم از این بدبختی که گریبانم را گرفته بود و روز به روز ، گوشت تنم را آب میکرد خجالت کشیدم . خواهرم که خانه بخت رفت ، از خانواده ما فاصله گرفت ، خدا را شکر همسرش مرد خوبی بود ، بعدها که رابطه اش با ما برقرار شد ، زمانیکه آنها میخواستند منزلم بیایند ،برای رعایت حال آنها، بساط تیمور را جمع و پنجره ها را باز میکردیم که بوی دود و دم پراکنده شود.
دختر بزرگ باهوشم ، دپیلم گرفته بود و پشت کنکوری بود، اما پولی نداشتیم که خرج تحصیل او کنیم، وقتی تنها برادرم، ازدواج کرد ، توجه مالی پدرم به نیازمندی ما کمتر شد و بناچار بیشتر به برادرم کمک میکرد و ما با مشکل مواجه شده بودیم . ادامه دارد. فاطمه امیری کهنوج
فروردین سال۱۳۹۹
تیمور خیلی کم بیرون میرفت ، او در کارهای منزل کمکم میکرد ، حالم که بهتر شد، چون باردار شده بودم قرص ضد افسردگی را ، کنار گذاشتم، وقتی خداوند پسری به ما داد، دلخوش شدم که دو دختر و یک پسر دارم. پدرم از زمانیکه فهمید دامادش تریاکی شده خیلی ناراحت شد و میدانستم که اگر مادرم نیز بفهمد، به منزلم نمی آید و همینطور هم شد و هرگز به خانه ام نیامد، برای زایمان و دوره نقاهت آن ، این من بودم که پیش او رفتم ، مادر گفت انشالله پا قدم پسرت خیر باشد و پدرش دست از رفتارهای ناجورش بر دارد و سرکاری برود، سالها بسرعت میگذشتند و طعم تلخ گذشته را به آینده تارم میدادند و روزگارم به روال عادی آدمهای بی چیز میگذشت، و سرگرم نگه داری پسر و دخترانم که مدرسه میرفتند بودم، تا اینکه پسرم که هشت سالش بود، بیمار شد و برای معالجه نیاز به عمل پیدا کرد ، پدرم پیش قدم شد و خرج دارو و درمان و بیمارستان را داد، و با وجود سن زیادش، یکشب بالای سر بچه ام بود. من که سواد درست و حسابی نداشتم ، وقتی خواهرم زلیخا می آمد در درس و مشق بچه ها کمکم میکرد.
با درآمد کم ، زندگی سختی داشتیم و بدبختانه بجز تریاک ، سیگار تیمور نیز جزو خرید سبد کالای خانه ما شده بود . چندی بعد برای خواهرم زلیخا خواستگار آمد ، مادر پیغام داد که، تیمور را بگو اصلاح کند و لباس مرتبی تنش بپوشانید تا در مجلس خواستگاری شرمنده نشویم و نفهمند که دامادمان تریاکی است و الا خواهرت روی دست ما میماند. آنروز در مجلس جلوی مادرم از این بدبختی که گریبانم را گرفته بود و روز به روز ، گوشت تنم را آب میکرد خجالت کشیدم . خواهرم که خانه بخت رفت ، از خانواده ما فاصله گرفت ، خدا را شکر همسرش مرد خوبی بود ، بعدها که رابطه اش با ما برقرار شد ، زمانیکه آنها میخواستند منزلم بیایند ،برای رعایت حال آنها، بساط تیمور را جمع و پنجره ها را باز میکردیم که بوی دود و دم پراکنده شود.
دختر بزرگ باهوشم ، دپیلم گرفته بود و پشت کنکوری بود، اما پولی نداشتیم که خرج تحصیل او کنیم، وقتی تنها برادرم، ازدواج کرد ، توجه مالی پدرم به نیازمندی ما کمتر شد و بناچار بیشتر به برادرم کمک میکرد و ما با مشکل مواجه شده بودیم . ادامه دارد. فاطمه امیری کهنوج
فروردین سال۱۳۹۹
داستانهای فاطمه امیری کهنوج
- پست: 445
- تاریخ عضویت: سهشنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۵, ۱:۳۶ ب.ظ
- محل اقامت: ماهشهر-شیراز
- سپاسهای ارسالی: 29 بار
- سپاسهای دریافتی: 389 بار
قوطی قسمت هشتم
قوطی قسمت هشتم
کریم برادر شوهرم که محل کارش اهواز بود، چند سالی بود که مثل پدرم ، حامی مالی ما بود ، او که برای دریافت مزایای بیشتر در بازنشستگی، تمایل داشت سالهای آخر خدمتش را در یک منطقه محروم باشد ، بهمراه خانواده اش به کلوت، شهری کوچک در جنوب کشور رفتند.
بچه هایم بزرگ شده بودند و پدرم در حال بازنشسته شدن و گرفتار تهیه جهیزیه و شوهر دادن دختر آخرش و سر و کله زدن با داماد جدیدش بود ، او نمیتوانست همچون گذشته به حال و احوال ما، کامل توجه کند چون قسمتی از خرج برادرم و زنش که در منزل آنها بودند نیز با او بود . با حقوق کمی که میگرفتیم و با فشار مشکلات زندگی که با بزرگ شدن بچه ها روز به روز بیشتر میشد، دست و پنجه نرم میکردم ، خجالتی بودن همسر تریاکی ام که بخاطر لنگیدن حاضر نبود بدنبال کار برود ، بهمراه تهیه تریاک او و مایحتاج زندگی ، کمرم را شکسته بود و بعنوان یک مادر که میبایست غذایی در سفره برای خوردن بچه هایش بگذارد، خیلی اذیت بودم ، رفتار افراد خانواده ام این اواخر سرد شده بود و خیلی کم با ما رفت و آمد میکردند ، وقتی سری به منزل پدرم میزدم او که میدانست نیازمندم ،با وجود مشکلات خودش ،کمکم میکرد. حقوق که میگرفتیم پول را مانند گوشت نذری بین سوپری محل و سایر طلبکارها تقسیم میکردیم،
حدود یکسالی میشد که برادر شوهرم از اهواز رفته بود. روزی همسرم گفت میخواهم برای عید دیدنی پیش کریم بروم . وقتی که تیمور رفت ، بیشتر از یکماه نزد خانواده برادرش مانده بود، هنگامیکه آمد، تعریف از آنجا میکرد، میگفت همه همسایگان دور و بر کریم، باغ و زمین کشاورزی دارند و برایشان مجانی تره بار و میوه جات می آورند ، گفت رعنا بیا ما هم برویم ، تا وضع و حالمان بهتر شود ، بخاطر غربت و مسائلی دیگر ، دوست نداشتم بروم ، همسرم گفت بیا این خانه را بفروشیم و در آنجا خانه جدیدی بخریم ، من میدانستم که شوهرم فکر خودش است چون در آن محل، در هر کوی و برزنی تریاک ارزان قیمت پیدا میکرد. اینقدر این رفتن رفتن به کلوت را بمن گفت تا اینکه یک روز که منزل پدرم بودم ، بدون مقدمه به او گفتم که میخواهیم خانه را بفروشیم و برویم کلوت پیش کریم و در آنجا خانه بخریم، ادامه دارد. فاطمه امیری کهنوج
فروردین سال۱۳۹۹
کریم برادر شوهرم که محل کارش اهواز بود، چند سالی بود که مثل پدرم ، حامی مالی ما بود ، او که برای دریافت مزایای بیشتر در بازنشستگی، تمایل داشت سالهای آخر خدمتش را در یک منطقه محروم باشد ، بهمراه خانواده اش به کلوت، شهری کوچک در جنوب کشور رفتند.
بچه هایم بزرگ شده بودند و پدرم در حال بازنشسته شدن و گرفتار تهیه جهیزیه و شوهر دادن دختر آخرش و سر و کله زدن با داماد جدیدش بود ، او نمیتوانست همچون گذشته به حال و احوال ما، کامل توجه کند چون قسمتی از خرج برادرم و زنش که در منزل آنها بودند نیز با او بود . با حقوق کمی که میگرفتیم و با فشار مشکلات زندگی که با بزرگ شدن بچه ها روز به روز بیشتر میشد، دست و پنجه نرم میکردم ، خجالتی بودن همسر تریاکی ام که بخاطر لنگیدن حاضر نبود بدنبال کار برود ، بهمراه تهیه تریاک او و مایحتاج زندگی ، کمرم را شکسته بود و بعنوان یک مادر که میبایست غذایی در سفره برای خوردن بچه هایش بگذارد، خیلی اذیت بودم ، رفتار افراد خانواده ام این اواخر سرد شده بود و خیلی کم با ما رفت و آمد میکردند ، وقتی سری به منزل پدرم میزدم او که میدانست نیازمندم ،با وجود مشکلات خودش ،کمکم میکرد. حقوق که میگرفتیم پول را مانند گوشت نذری بین سوپری محل و سایر طلبکارها تقسیم میکردیم،
حدود یکسالی میشد که برادر شوهرم از اهواز رفته بود. روزی همسرم گفت میخواهم برای عید دیدنی پیش کریم بروم . وقتی که تیمور رفت ، بیشتر از یکماه نزد خانواده برادرش مانده بود، هنگامیکه آمد، تعریف از آنجا میکرد، میگفت همه همسایگان دور و بر کریم، باغ و زمین کشاورزی دارند و برایشان مجانی تره بار و میوه جات می آورند ، گفت رعنا بیا ما هم برویم ، تا وضع و حالمان بهتر شود ، بخاطر غربت و مسائلی دیگر ، دوست نداشتم بروم ، همسرم گفت بیا این خانه را بفروشیم و در آنجا خانه جدیدی بخریم ، من میدانستم که شوهرم فکر خودش است چون در آن محل، در هر کوی و برزنی تریاک ارزان قیمت پیدا میکرد. اینقدر این رفتن رفتن به کلوت را بمن گفت تا اینکه یک روز که منزل پدرم بودم ، بدون مقدمه به او گفتم که میخواهیم خانه را بفروشیم و برویم کلوت پیش کریم و در آنجا خانه بخریم، ادامه دارد. فاطمه امیری کهنوج
فروردین سال۱۳۹۹
داستانهای فاطمه امیری کهنوج
- پست: 445
- تاریخ عضویت: سهشنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۵, ۱:۳۶ ب.ظ
- محل اقامت: ماهشهر-شیراز
- سپاسهای ارسالی: 29 بار
- سپاسهای دریافتی: 389 بار
قوطی قسمت نهم
قوطی قسمت نهم
پدر عصبانی شد و گفت تمام دارایی شما همین خانه است، خودت را بدبخت تر از این نکن و من را نصیحت کرد ، اما تیمور پایش را در یک کفش کرده بود و اصرار به رفتن داشت. من تمایلی به رفتن نداشتم اما چون همیشه بی پول بودم ، گاهی دل به رویا پردازی تیمور میسپردم که میخواست مرا از این فلاکت نجات بدهد و کاخ آرزوهایم را که تاکنون نساخته بود در کلوت بسازد. چندی بعد که تیمور با دختر بزرگم به خانه عمو کریم رفتند ، آنها هر روز زنگ رو زنگ میزدند که خانه را بفروش و با بچه ها بیا به کلوت ، مدتی از ماندن آنها نگذشته بود، .که خواستگاری برای دخترم در آنجا پیدا شد ، دخترم به اهواز برگشت اما همسرم همانجا ماند. وقتی او آمد متوجه شدم که عاشق خواستگارش شده بود ، به تحریک پدرش، بهمراه هم نزد پدرم رفتیم و درخواست سند خانه را کردیم ، باز پدر دعوایم کرد ، این دفعه دخترم زبان کشید و با پرویی تمام در مقابل پدر بزرگش ایستاد. پدرم که از گستاخی او ناراحت شده بود، به مادر چیزی گفت و سند خانه را مادرم آورد و جلوی ما پرتش کرد و گفت بروید کلوت ، تا خبر بدبختی تان را بشنویم. دخترم زنگ زد به باباش و او آمد که خانه را بفروشیم ، در حین فروش نیز، پدرم چند آشنا را فرستاد برای منصرف کردن ما ولی بی فایده بود ، منزل به مبلغ سی میلیون تومان بفروش رسید و با مبلغ پولی که بعد برای کریم با حواله فرستادیم او آپارتمانی برایمان رهن و اجاره کرد،
اثاثیه مختصرم را که در گوشه ایی جمع کردم، چون بچه ها را روز قبل با اتوبوس، به منزل عمویشان فرستاده بودیم ، به تنهایی برای خداحافظی پیش خانواده ام رفتم ، آنها سخت ناراحت بودند و گرچه با سر سنگینی با من برخورد کردند اما هنگام وداع اشکشان سرازیر شد . با همان کامیون کوچکی که برای حمل لوازم گرفتیم من و تیمور ، راهی شهر کلوت شدیم ، بعد از رسیدن بلافاصله اسباب و اثاثیه محقرم را در آن آپارتمان شیک پیاده کردیم ، منزل با کولر و لوستر و آبگرمکن و پرده و موکت و کابینت کامل بود ، پول رهن را که قبلا داده بودیم و قرار شد اجاره آنرا هر ماه بپردازیم . ادامه دارد. فاطمه امیری کهنوج فروردین سال۱۳۹۹
پدر عصبانی شد و گفت تمام دارایی شما همین خانه است، خودت را بدبخت تر از این نکن و من را نصیحت کرد ، اما تیمور پایش را در یک کفش کرده بود و اصرار به رفتن داشت. من تمایلی به رفتن نداشتم اما چون همیشه بی پول بودم ، گاهی دل به رویا پردازی تیمور میسپردم که میخواست مرا از این فلاکت نجات بدهد و کاخ آرزوهایم را که تاکنون نساخته بود در کلوت بسازد. چندی بعد که تیمور با دختر بزرگم به خانه عمو کریم رفتند ، آنها هر روز زنگ رو زنگ میزدند که خانه را بفروش و با بچه ها بیا به کلوت ، مدتی از ماندن آنها نگذشته بود، .که خواستگاری برای دخترم در آنجا پیدا شد ، دخترم به اهواز برگشت اما همسرم همانجا ماند. وقتی او آمد متوجه شدم که عاشق خواستگارش شده بود ، به تحریک پدرش، بهمراه هم نزد پدرم رفتیم و درخواست سند خانه را کردیم ، باز پدر دعوایم کرد ، این دفعه دخترم زبان کشید و با پرویی تمام در مقابل پدر بزرگش ایستاد. پدرم که از گستاخی او ناراحت شده بود، به مادر چیزی گفت و سند خانه را مادرم آورد و جلوی ما پرتش کرد و گفت بروید کلوت ، تا خبر بدبختی تان را بشنویم. دخترم زنگ زد به باباش و او آمد که خانه را بفروشیم ، در حین فروش نیز، پدرم چند آشنا را فرستاد برای منصرف کردن ما ولی بی فایده بود ، منزل به مبلغ سی میلیون تومان بفروش رسید و با مبلغ پولی که بعد برای کریم با حواله فرستادیم او آپارتمانی برایمان رهن و اجاره کرد،
اثاثیه مختصرم را که در گوشه ایی جمع کردم، چون بچه ها را روز قبل با اتوبوس، به منزل عمویشان فرستاده بودیم ، به تنهایی برای خداحافظی پیش خانواده ام رفتم ، آنها سخت ناراحت بودند و گرچه با سر سنگینی با من برخورد کردند اما هنگام وداع اشکشان سرازیر شد . با همان کامیون کوچکی که برای حمل لوازم گرفتیم من و تیمور ، راهی شهر کلوت شدیم ، بعد از رسیدن بلافاصله اسباب و اثاثیه محقرم را در آن آپارتمان شیک پیاده کردیم ، منزل با کولر و لوستر و آبگرمکن و پرده و موکت و کابینت کامل بود ، پول رهن را که قبلا داده بودیم و قرار شد اجاره آنرا هر ماه بپردازیم . ادامه دارد. فاطمه امیری کهنوج فروردین سال۱۳۹۹
داستانهای فاطمه امیری کهنوج
- پست: 445
- تاریخ عضویت: سهشنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۵, ۱:۳۶ ب.ظ
- محل اقامت: ماهشهر-شیراز
- سپاسهای ارسالی: 29 بار
- سپاسهای دریافتی: 389 بار
قوطی قسمت دهم
قوطی قسمت دهم
در آپارتمان که جا گیر شدیم ، چند روز بعد خواستگار سارا آمد و با بخشی از پول فروش خانه، جهیزیه ای مناسب برایش تهیه کردم،و دخترم را بخانه بخت فرستادم. چون خرج و دخلمان یکی نبود مرتب از پول فروش منزل استفاده میکردیم ،پولی که قرار بود با آن خانه ای بخریم دائم خرج میشد، دخترم که بار دار شد سیسمونی نوزادش را خریداری کردم، بعد از گذشت دو سال دستم تهی شد و دیگر کرایه خانه را پرداخت نمیکردیم ، صاحب منزل که قبلا پیام داده بود آپارتمان را تخلیه کنید ، پول رهن پیش را، بعنوان کرایه برداشت ، و خانه را از ما تحویل گرفت.
اسباب و اثاثیه را در زمینی که جفت خانه عمو کریم بود بردیم، آنشب من و دخترم در خانه عمو و همسر و پسرم بعنوان نگهبان اثاثیه ، در زمین خالی خوابیدند ، دو روز به همین منوال گذاشت. با تیمور بخاطر این بدبختی دعوا داشتم و به او میگفتم تو برای رسیدن به تریاکت ما را به این ذلت و فلاکت رساندی.
روز سوم متوجه شدیم که آدمهای فقیر در آنجا، خانه های حصیری بنام کوتوک ( کپر حصیری) دارند، از باقی مانده پول فروش خانه فقط پانصد هزار تومان مانده بود با تیمور برای خرید حصیر و چوبهایی که کوتوک را با آن سر پا میکنند به بازار حصیر فروشی رفتیم و تعدادی حصیر با چوب خریدیم و سوار وانت کرده و به زمین خالی آوردیم. فردا با عمو کریم و همسرم همگی بسیج شدیم و کوتوک بزرگی درست کردیم و کابل برق را با قلاب به سیم پایه برق خیابان زدیم ، شیلنگ آب را کریم از خانه اش برای ما کشید ، تیمور بیخیال، که ما را در این مخمصه گرفتار کرده بود ، آنشب پس از دود گرفتن همانند مردی که لوازم را به منزل تازه ساخت خود نصب میکند ، آینه و شانه و کلید و هرچه خرت و پرت کوچک بود ، با ظرافت ، داخل سوراخهای حصیری کوتوک ، بوسیله تکه سیمی که به آن وصل مینمود، آویزان میکرد ، برای دستشویی و حمام به منزل عمو کریم میرفتیم ، تا شش ماه با این روش زندگی کردیم ، تا اینکه پسرم رامین با دو پسر عمویش دعوا سختی کردند و همین موضوع باعث گردید که آب شیلنگ و رفتن به توالت و حمام روی ما قطع شود ، دختر جوانم از این اوضاع به گریه افتاد، نبود توالت و رفتن به در خانه همسایه های غریبه ، ما را بشدت عذاب میداد ، دو روز بعد یکی از همسایگان شیلنگ آبمان را به شیر منزلش وصل کرد ، همسرم بعنوان دستشویی یک کوتوک کوچک بدون چاه و سنگ توالت درست کرد ، چون پول مقنی و خرید سنگ توالت را نداشتیم، شوهرم اینگونه پیشنهاد داد : من چند تا دوست فلافلی دارم از آنها قوطی های خالی روغن پنج کیلویی مصرف شده را میگیرم و هر بار یک قوطی را در گودال کوتوک ، چال میکنم و مقداری خاک نیز توی قوطی میریزم که هنگام استفاده ترشحی به بدنتان نداشته باشد و پس از پر شدن، در آنها را میبندم و در سطل زباله کنار خیابان می اندازم ، بعد از آن ما همگی در آن قوطی ها دستشویی میکردیم. ادامه دارد. فاطمه امیری کهنوج
فروردین ۱۳۹۹
در آپارتمان که جا گیر شدیم ، چند روز بعد خواستگار سارا آمد و با بخشی از پول فروش خانه، جهیزیه ای مناسب برایش تهیه کردم،و دخترم را بخانه بخت فرستادم. چون خرج و دخلمان یکی نبود مرتب از پول فروش منزل استفاده میکردیم ،پولی که قرار بود با آن خانه ای بخریم دائم خرج میشد، دخترم که بار دار شد سیسمونی نوزادش را خریداری کردم، بعد از گذشت دو سال دستم تهی شد و دیگر کرایه خانه را پرداخت نمیکردیم ، صاحب منزل که قبلا پیام داده بود آپارتمان را تخلیه کنید ، پول رهن پیش را، بعنوان کرایه برداشت ، و خانه را از ما تحویل گرفت.
اسباب و اثاثیه را در زمینی که جفت خانه عمو کریم بود بردیم، آنشب من و دخترم در خانه عمو و همسر و پسرم بعنوان نگهبان اثاثیه ، در زمین خالی خوابیدند ، دو روز به همین منوال گذاشت. با تیمور بخاطر این بدبختی دعوا داشتم و به او میگفتم تو برای رسیدن به تریاکت ما را به این ذلت و فلاکت رساندی.
روز سوم متوجه شدیم که آدمهای فقیر در آنجا، خانه های حصیری بنام کوتوک ( کپر حصیری) دارند، از باقی مانده پول فروش خانه فقط پانصد هزار تومان مانده بود با تیمور برای خرید حصیر و چوبهایی که کوتوک را با آن سر پا میکنند به بازار حصیر فروشی رفتیم و تعدادی حصیر با چوب خریدیم و سوار وانت کرده و به زمین خالی آوردیم. فردا با عمو کریم و همسرم همگی بسیج شدیم و کوتوک بزرگی درست کردیم و کابل برق را با قلاب به سیم پایه برق خیابان زدیم ، شیلنگ آب را کریم از خانه اش برای ما کشید ، تیمور بیخیال، که ما را در این مخمصه گرفتار کرده بود ، آنشب پس از دود گرفتن همانند مردی که لوازم را به منزل تازه ساخت خود نصب میکند ، آینه و شانه و کلید و هرچه خرت و پرت کوچک بود ، با ظرافت ، داخل سوراخهای حصیری کوتوک ، بوسیله تکه سیمی که به آن وصل مینمود، آویزان میکرد ، برای دستشویی و حمام به منزل عمو کریم میرفتیم ، تا شش ماه با این روش زندگی کردیم ، تا اینکه پسرم رامین با دو پسر عمویش دعوا سختی کردند و همین موضوع باعث گردید که آب شیلنگ و رفتن به توالت و حمام روی ما قطع شود ، دختر جوانم از این اوضاع به گریه افتاد، نبود توالت و رفتن به در خانه همسایه های غریبه ، ما را بشدت عذاب میداد ، دو روز بعد یکی از همسایگان شیلنگ آبمان را به شیر منزلش وصل کرد ، همسرم بعنوان دستشویی یک کوتوک کوچک بدون چاه و سنگ توالت درست کرد ، چون پول مقنی و خرید سنگ توالت را نداشتیم، شوهرم اینگونه پیشنهاد داد : من چند تا دوست فلافلی دارم از آنها قوطی های خالی روغن پنج کیلویی مصرف شده را میگیرم و هر بار یک قوطی را در گودال کوتوک ، چال میکنم و مقداری خاک نیز توی قوطی میریزم که هنگام استفاده ترشحی به بدنتان نداشته باشد و پس از پر شدن، در آنها را میبندم و در سطل زباله کنار خیابان می اندازم ، بعد از آن ما همگی در آن قوطی ها دستشویی میکردیم. ادامه دارد. فاطمه امیری کهنوج
فروردین ۱۳۹۹
داستانهای فاطمه امیری کهنوج
- پست: 445
- تاریخ عضویت: سهشنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۵, ۱:۳۶ ب.ظ
- محل اقامت: ماهشهر-شیراز
- سپاسهای ارسالی: 29 بار
- سپاسهای دریافتی: 389 بار
قوطی قسمت یازدهم
قوطی قسمت یازدهم
زندگیم از سطح عادی به بدترین شکل و به فلاکت رسیده بود، میترسیدم کسی از خانواده ام بیایند و وضعیت نگون بختم را ببینند. بچه هایم از این وضعیت آزرده شده و خیلی خجالت میکشیدند، مانند آوارگان زندگی میکردیم، تا اینکه یک دوستی به من گفت حالا که توانایی خریدن خانه را ندارید ، بروید کمیته امداد و درخواست کنید که همین زمین که در آن کوتوک زدید و صاحب ندارد را بخودتان بدهند. همراه تیمور به کمیته امداد و بخشداری رفتیم و نامه درخواست زمین را نوشته و تحویل دادیم ، چون شوهرم لنگ بود ، بهتر از دیگران به درخواستم رسیدگی میکردند ، آنها گفتند برای پرس و جو وتحقیق می آییم تا بفهمیم که آیا زمین یا خانه در جای دیگری دارید و یا از تعاونی مسکن قبلا گرفته اید یا نه ، گفتم اگر خانه ایی داشتیم در کپر نمی ماندیم شما بیایید و تحقیق خود را انجام دهید. دختر دومم در این وضعیت نمیتوانست ادامه تحصیل بدهد و خانه نشین شده بود ، شوهرم که زندگی برایش بی تفاوت گشته بود به تنها چیزی که فکر میکرد فقط رفتن به خانه دوستانش بود، تا خماری را از تن دور کند و خود را بسازد. حقوق چندر غازی میگرفتیم که درحد بخور و نمیر بود و از همین مبلغ کم، میبایست پول سیگار و تریاک تیمور را پرداخت کنیم، خوشبختانه با این حال و احوال همسایگان زمیندار و باغداری داشتیم که ، گاهی مواد غذایی از قبیل بادنجان و خیار و گوجه و خرما برایمان می آوردند.
هر روز با شوهرم جنگ و دعوا داشتیم که چرا از اهواز جابجا شدیم و دیدی که به حرف پدرم آخر رسیدیم او گفته بود با این شرایط ما هیچ وقت دوباره خانه دار نمیشویم، این حرفها در تیمور اثری نداشت و حامی ما که برادرش کریم بود از بس جور نداری ما را کشید، بعد از آن قهر ، دیگر آشتی نکرد ، یکسال و نیم بود که کپر نشین شده بودیم ، گاهی که تلفنی با پدرم حرف میزدم و او میپرسید آیا خانه خریدی ؛ من به دروغ مثل همیشه میگفتم بله پدرجان خریدیم و او نمیگفت که دروغ میگویی و در تماس بعدی دوباره این سوال را تکرار میکرد و بعد از پایان تلفن من یک دل سیر گریه میکردم. ادامه دارد. فاطمه امیری کهنوج
فروردین ۱۳۹۹
زندگیم از سطح عادی به بدترین شکل و به فلاکت رسیده بود، میترسیدم کسی از خانواده ام بیایند و وضعیت نگون بختم را ببینند. بچه هایم از این وضعیت آزرده شده و خیلی خجالت میکشیدند، مانند آوارگان زندگی میکردیم، تا اینکه یک دوستی به من گفت حالا که توانایی خریدن خانه را ندارید ، بروید کمیته امداد و درخواست کنید که همین زمین که در آن کوتوک زدید و صاحب ندارد را بخودتان بدهند. همراه تیمور به کمیته امداد و بخشداری رفتیم و نامه درخواست زمین را نوشته و تحویل دادیم ، چون شوهرم لنگ بود ، بهتر از دیگران به درخواستم رسیدگی میکردند ، آنها گفتند برای پرس و جو وتحقیق می آییم تا بفهمیم که آیا زمین یا خانه در جای دیگری دارید و یا از تعاونی مسکن قبلا گرفته اید یا نه ، گفتم اگر خانه ایی داشتیم در کپر نمی ماندیم شما بیایید و تحقیق خود را انجام دهید. دختر دومم در این وضعیت نمیتوانست ادامه تحصیل بدهد و خانه نشین شده بود ، شوهرم که زندگی برایش بی تفاوت گشته بود به تنها چیزی که فکر میکرد فقط رفتن به خانه دوستانش بود، تا خماری را از تن دور کند و خود را بسازد. حقوق چندر غازی میگرفتیم که درحد بخور و نمیر بود و از همین مبلغ کم، میبایست پول سیگار و تریاک تیمور را پرداخت کنیم، خوشبختانه با این حال و احوال همسایگان زمیندار و باغداری داشتیم که ، گاهی مواد غذایی از قبیل بادنجان و خیار و گوجه و خرما برایمان می آوردند.
هر روز با شوهرم جنگ و دعوا داشتیم که چرا از اهواز جابجا شدیم و دیدی که به حرف پدرم آخر رسیدیم او گفته بود با این شرایط ما هیچ وقت دوباره خانه دار نمیشویم، این حرفها در تیمور اثری نداشت و حامی ما که برادرش کریم بود از بس جور نداری ما را کشید، بعد از آن قهر ، دیگر آشتی نکرد ، یکسال و نیم بود که کپر نشین شده بودیم ، گاهی که تلفنی با پدرم حرف میزدم و او میپرسید آیا خانه خریدی ؛ من به دروغ مثل همیشه میگفتم بله پدرجان خریدیم و او نمیگفت که دروغ میگویی و در تماس بعدی دوباره این سوال را تکرار میکرد و بعد از پایان تلفن من یک دل سیر گریه میکردم. ادامه دارد. فاطمه امیری کهنوج
فروردین ۱۳۹۹
داستانهای فاطمه امیری کهنوج
- پست: 445
- تاریخ عضویت: سهشنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۵, ۱:۳۶ ب.ظ
- محل اقامت: ماهشهر-شیراز
- سپاسهای ارسالی: 29 بار
- سپاسهای دریافتی: 389 بار
قوطی قسمت دوازدهم
قوطی قسمت دوازدهم
بعد از مدتی خواهرم که بچه دار نمیشد بهمراه شوهرش برای دیدن ما به شهرمان آمدند ، وقتی برای گرفتن آدرس، به گوشی پسرم زنگ زدند ، او بدنبالشان رفت و آنها را به کپرمان آورد. خواهرم و شوهرش تا کوتوک ما را در آن زمین خالی دیدند به گریه افتادند ، خواهرم که بغلم کرده بود از گریه نمی افتاد تا اینکه شوهرم ما را از هم جدا کرد ، خواهرم گفت رعنا این چه زندگی است که میکنی ؟! مگر برگشتی به زمان چادرنشینی؟! و من داستان زندگیم و خوردن پولهای خانه را برای خرجی و معاش برایشان تعریف کردم. آنها وقتی دستشویی و قوطی کف آن را دیدند برایشان غیر قابل باور بود و درتصورشان نمی گنجید و فقط مات و متحیر بما نگاه میکردند. همان روز فورا، شوهر خواهرم که کار بنایی نیز بلد بود و همچنین مردی خوش قلب بود، سنگ توالتی را خرید و یک مقنی را برای کندن چاه همراه خود آورد ، مدتی بود که نامه تعلق زمین را بما داده بودند ولی چون استطاعت ساختن یک اتاق بلوکی را نداشتیم ، هیچ کاری انجام نداده بودیم ، شوهر خواهرم بمن گفت چقدر پول داری تا با بلوک یک اتاق برایتان درست کنم ، مبلغ کمی داشتم به او دادم و چند برابر از خودش ، روی آن مبلغ گذاشت ، خدا خیرش بدهد ، مرخصی اش را تمدید کرد و همگی بسیج شدیم و با کمک به او ، یک اتاق بزرگ و توالت و حمام برایمان درست کرد و از سمت خیابان دورمان دیواری کشید و بعد از نزدیک دو سال زجر و خجالت ، تازه طعم خانه داری را چشیدیم. دامادمان گفت پولهایتان را جمع کنید ، چون سال دیگر می آیم و دو اتاق دیگر برایتان درست میکنم. موقع رفتن بخواهرم التماس کردم که از وضعی که داریم به پدر و مادرم چیزی نگویند، خواهرم گفت، اگر پدر بداند که به این بدبختی رسیده ایی سکته میکند ، نگران نباش چیزی نمیگوییم و آنها که رفتند زندگی ما کمی شکل گرفت.ادامه دارد فاطمه امیری کهنوج
فروردین سال ۱۳۹۹
بعد از مدتی خواهرم که بچه دار نمیشد بهمراه شوهرش برای دیدن ما به شهرمان آمدند ، وقتی برای گرفتن آدرس، به گوشی پسرم زنگ زدند ، او بدنبالشان رفت و آنها را به کپرمان آورد. خواهرم و شوهرش تا کوتوک ما را در آن زمین خالی دیدند به گریه افتادند ، خواهرم که بغلم کرده بود از گریه نمی افتاد تا اینکه شوهرم ما را از هم جدا کرد ، خواهرم گفت رعنا این چه زندگی است که میکنی ؟! مگر برگشتی به زمان چادرنشینی؟! و من داستان زندگیم و خوردن پولهای خانه را برای خرجی و معاش برایشان تعریف کردم. آنها وقتی دستشویی و قوطی کف آن را دیدند برایشان غیر قابل باور بود و درتصورشان نمی گنجید و فقط مات و متحیر بما نگاه میکردند. همان روز فورا، شوهر خواهرم که کار بنایی نیز بلد بود و همچنین مردی خوش قلب بود، سنگ توالتی را خرید و یک مقنی را برای کندن چاه همراه خود آورد ، مدتی بود که نامه تعلق زمین را بما داده بودند ولی چون استطاعت ساختن یک اتاق بلوکی را نداشتیم ، هیچ کاری انجام نداده بودیم ، شوهر خواهرم بمن گفت چقدر پول داری تا با بلوک یک اتاق برایتان درست کنم ، مبلغ کمی داشتم به او دادم و چند برابر از خودش ، روی آن مبلغ گذاشت ، خدا خیرش بدهد ، مرخصی اش را تمدید کرد و همگی بسیج شدیم و با کمک به او ، یک اتاق بزرگ و توالت و حمام برایمان درست کرد و از سمت خیابان دورمان دیواری کشید و بعد از نزدیک دو سال زجر و خجالت ، تازه طعم خانه داری را چشیدیم. دامادمان گفت پولهایتان را جمع کنید ، چون سال دیگر می آیم و دو اتاق دیگر برایتان درست میکنم. موقع رفتن بخواهرم التماس کردم که از وضعی که داریم به پدر و مادرم چیزی نگویند، خواهرم گفت، اگر پدر بداند که به این بدبختی رسیده ایی سکته میکند ، نگران نباش چیزی نمیگوییم و آنها که رفتند زندگی ما کمی شکل گرفت.ادامه دارد فاطمه امیری کهنوج
فروردین سال ۱۳۹۹
داستانهای فاطمه امیری کهنوج
- پست: 445
- تاریخ عضویت: سهشنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۵, ۱:۳۶ ب.ظ
- محل اقامت: ماهشهر-شیراز
- سپاسهای ارسالی: 29 بار
- سپاسهای دریافتی: 389 بار
قوطی قسمت سیزدهم
قوطی قسمت سیزدهم
برای مدت کوتاهی حس خوشبختی داشتم چون برای دختر دومم شیما ، خواستگاری پیدا شد و با قباله عقدش ، وام گرفتم و جهیزیه ای تهیه و او را به خانه بخت فرستادم ، اما انگار دنیا ، اشتباهی قصد انتقام از ما را که نمیتوانستیم به کسی آسیب برسانیم را داشت، چون هنوز روی خوش زندگی را احساس نکرده بودم که دختر بزرگم با بچه سه ساله اش در پی اختلاف با شوهرش بصورت قهر ، بخانه ما آمد، با زن همسایه درد دل کردم و گفتم از نظر مالی در مضیقه ام، او گفت بیا با من گوجه چینی کارکن تا کمک خرجت شود ،از ساعت شش صبح تا سه بعد ظهر در گرمای طاقت فرسای تابستان کار میکردم و کارهای خانه را دخترم با کمک پدرش انجام میدادند. برای کسب آرامش ، شبها قلیانم را سارا چاق میکرد و همراه چای قلیان میکشیدم ، به تازگی بیماری قند هم گرفته بودم و فکر میکردم با کشیدن قلیان ، ناراحتی هایم به اصطلاح کم میشود . با یکسال کارگری برای کشاورزها، مقداری پول جمع کردم و زنگ زدم به خواهرم و خواهش کردم که به همراه شوهرش بیایند و دو اتاق خواب برایمان درست کنند. یکماه بعد آمدند و برای ساختن اتاقها، شوهر خواهرم بجز انجام کار بنایی بهمراه برادر شوهرم و داماد دومی به ما برای ساخت اتاقها کمک مالی کردند و خواهرم وساطت کرد و سارا را به سر خانه و زندگیش برگرداند و به او گفت که شوهرت را تحمل کن و اینقدر قهر نیا، میبینی که خانواده ات خودشان مشکل دارند.
چشمم بخاطر بیماری قند ، اذیت بود ، بناچار تلویزیون منزل را فروختم و با پول فروش آن ، همراه سارا نزد چشم پزشک رفتیم ، دکتر بعد از معاینه گفت: بخاطر کار در گرما ، آب مروارید داری و مریضی دیابت باعث شده ، رگهای چشمت پاره شوند ، شما فعلا نیاز به لیزر درمانی دارید و این کار را برایت انجام میدهم و باید یکسال دیگر بیایی تا به مشکل آب مروارید چشمانت نیز رسیدگی کنم.
پسرم سال دوم بود که دانشگاه میرفت ، او که با دختری آشنا شده بود و کبکش خروس میخواند، شروع کرد با من حرف زدن که مادر ، شیرین دختر خیلی خوبی است ، بیایید تا از دستش نداده ام ، برویم خواستگاریش . رامین به سر و وضع خودش میرسید و هر روز تیپ کرده به دانشگاه میرفت و شبها از شیرین کلی برای ما داستان تعریف میکرد ، من گفتم الان دستمان خالی است بگذار تا کمی پول جمع کنم. پسرم با عمو کریمش راجع به دختری که دوست داشت صحبت نموده و عمو را قاصد برای گرفتن اعلام موافقت از ما کرده بود ، بالاخره سال سوم دانشگاه رامین بود که رفتیم خواستگاری شیرین ، دختر بسیار خوبی بود . من از وضعیت نامساعد مالیمان گفتم و خانواده آنها ، انتظار زیادی از ما نداشتند، بعد از مدتی پسرم ازدواج کرد و در مدراس غیر انتفاعی کارهای کامپیوتری را انجام میداد و البته من عهده دار کمک خرج آنها هم بودم.
بعد از شش ماه متوجه شدیم که رامین با زنش درگیر شده ، وقتی که شیرین خانم به من گفت رامین مواد مخدر صنعتی مصرف میکند ، دنیا روی سرم چرخید و خیلی ناراحت شدم و به بخت و شانسم لعنت فرستادم.
بعدها فهمیدم رامین از موقعی که به دانشگاه رفت با دوستان ناباب و آلوده ای میگشت و وابسته به مواد شده بود. ادامه دارد. فاطمه امیری کهنوج
فروردین ۱۳۹۹
برای مدت کوتاهی حس خوشبختی داشتم چون برای دختر دومم شیما ، خواستگاری پیدا شد و با قباله عقدش ، وام گرفتم و جهیزیه ای تهیه و او را به خانه بخت فرستادم ، اما انگار دنیا ، اشتباهی قصد انتقام از ما را که نمیتوانستیم به کسی آسیب برسانیم را داشت، چون هنوز روی خوش زندگی را احساس نکرده بودم که دختر بزرگم با بچه سه ساله اش در پی اختلاف با شوهرش بصورت قهر ، بخانه ما آمد، با زن همسایه درد دل کردم و گفتم از نظر مالی در مضیقه ام، او گفت بیا با من گوجه چینی کارکن تا کمک خرجت شود ،از ساعت شش صبح تا سه بعد ظهر در گرمای طاقت فرسای تابستان کار میکردم و کارهای خانه را دخترم با کمک پدرش انجام میدادند. برای کسب آرامش ، شبها قلیانم را سارا چاق میکرد و همراه چای قلیان میکشیدم ، به تازگی بیماری قند هم گرفته بودم و فکر میکردم با کشیدن قلیان ، ناراحتی هایم به اصطلاح کم میشود . با یکسال کارگری برای کشاورزها، مقداری پول جمع کردم و زنگ زدم به خواهرم و خواهش کردم که به همراه شوهرش بیایند و دو اتاق خواب برایمان درست کنند. یکماه بعد آمدند و برای ساختن اتاقها، شوهر خواهرم بجز انجام کار بنایی بهمراه برادر شوهرم و داماد دومی به ما برای ساخت اتاقها کمک مالی کردند و خواهرم وساطت کرد و سارا را به سر خانه و زندگیش برگرداند و به او گفت که شوهرت را تحمل کن و اینقدر قهر نیا، میبینی که خانواده ات خودشان مشکل دارند.
چشمم بخاطر بیماری قند ، اذیت بود ، بناچار تلویزیون منزل را فروختم و با پول فروش آن ، همراه سارا نزد چشم پزشک رفتیم ، دکتر بعد از معاینه گفت: بخاطر کار در گرما ، آب مروارید داری و مریضی دیابت باعث شده ، رگهای چشمت پاره شوند ، شما فعلا نیاز به لیزر درمانی دارید و این کار را برایت انجام میدهم و باید یکسال دیگر بیایی تا به مشکل آب مروارید چشمانت نیز رسیدگی کنم.
پسرم سال دوم بود که دانشگاه میرفت ، او که با دختری آشنا شده بود و کبکش خروس میخواند، شروع کرد با من حرف زدن که مادر ، شیرین دختر خیلی خوبی است ، بیایید تا از دستش نداده ام ، برویم خواستگاریش . رامین به سر و وضع خودش میرسید و هر روز تیپ کرده به دانشگاه میرفت و شبها از شیرین کلی برای ما داستان تعریف میکرد ، من گفتم الان دستمان خالی است بگذار تا کمی پول جمع کنم. پسرم با عمو کریمش راجع به دختری که دوست داشت صحبت نموده و عمو را قاصد برای گرفتن اعلام موافقت از ما کرده بود ، بالاخره سال سوم دانشگاه رامین بود که رفتیم خواستگاری شیرین ، دختر بسیار خوبی بود . من از وضعیت نامساعد مالیمان گفتم و خانواده آنها ، انتظار زیادی از ما نداشتند، بعد از مدتی پسرم ازدواج کرد و در مدراس غیر انتفاعی کارهای کامپیوتری را انجام میداد و البته من عهده دار کمک خرج آنها هم بودم.
بعد از شش ماه متوجه شدیم که رامین با زنش درگیر شده ، وقتی که شیرین خانم به من گفت رامین مواد مخدر صنعتی مصرف میکند ، دنیا روی سرم چرخید و خیلی ناراحت شدم و به بخت و شانسم لعنت فرستادم.
بعدها فهمیدم رامین از موقعی که به دانشگاه رفت با دوستان ناباب و آلوده ای میگشت و وابسته به مواد شده بود. ادامه دارد. فاطمه امیری کهنوج
فروردین ۱۳۹۹
داستانهای فاطمه امیری کهنوج
- پست: 445
- تاریخ عضویت: سهشنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۵, ۱:۳۶ ب.ظ
- محل اقامت: ماهشهر-شیراز
- سپاسهای ارسالی: 29 بار
- سپاسهای دریافتی: 389 بار
قسمت چهاردهم
قوطی قسمت چهاردهم
با درگیری های تمام نشدنی احمقانه ایی که دامادم با دخترم داشت ، عاقبت باعث شد که سارا مجددا قهر کرده و بهمراه دخترش بخانه ما بیاید ، او اینبار بدنبال اجرای طلاق بود و میگفت امکان سازش نداریم ، روز به روز به غمهایم اضافه میشد ، و بیماری قندم بخاطر عصبیت و ناراحتی که داشتم با دارو ، درست تنظیم و کنترل نمیشد.
بلاخره چند وقت بعد ، دامادم دخترم را طلاق داد و با شوهرش توافق کرد بجای گرفتن مهریه ، فرزندش را ، به او بدهد ، پسرم که با خانمش بخاطر اعتیاد اختلاف داشت ، بیشتر اوقات پیش ما بود و او نیز بعد از حدود یکسال درگیری ، همسرش مهریه خود را بخشید و به خانه پدرش رفت. ما میدانستیم که پسرمان در این طلاق مقصر است و نتوانستیم رامین را ، از چنگال مخوف اعتیاد نجات بدهیم ، بعدها شنیدیم، شیرین در رشته وکالت ادامه تحصیل داده و در شهر دفتر وکالت زده بود.
یکی از اتاقها به رامین اختصاص داده شد و در اتاق بعدی سارا با دخترش میخوابید. من همچنان که کار گوجه چینی و کارهای دیگر را در مزارع مردم انجام میدادم ، با ضعف ناشی از بیماری خود نیز دست پنجه نرم میکردم ، وقتی خبر فوت پدرم را شنیدم به آنجا که رفتم در مراسمش ، خیلی برای تنهایی و بی کسی ام گریه کردم ، چون تنها دلسوز مادی و معنویم در تمام این سالهای سخت، پدرم بود و همیشه همچون هر زنی، احساس میکردم هرگاه دیگر توان مبارزه را از دست بدهم، میتوانم به جایی که خاستگاه اولیه ام بود پناه ببرم.
رامین که بصورت قرار دادی در مدارس غیر انتفاعی کار میکرد ، پس از مدتی با چهره آلوده ایی که داشت ، مدیران عذرش را خواستند و دیگر به سر کار نرفت و من مصیبت کش ، برای تامین خرجی عائله منزل ، همراه با سکینه، زن همسایه که شوهرش مرده بود ، برای خیار چینی در گلخانه، که در فصل تابستان، خیلی کار سختی بود میرفتم و در آن گرمای حاصل از رطوبت گیاه و حرارت خورشید ، باید پس از چیدن محصول ، آنها را در جعبه گذاشته و تعداد معینی را به صاحب کار ، تحویل میدادیم ، برای من که بیمار بودم سختی اینکار دو چندان بود و گاهی حالت خفگی بمن دست میداد ، اما چاره ای نداشتم ، چون بجز سارا و نوه ام ، دو معتاد همیشه خواب ، در منزل داشتم و هیچگونه دلخوشی به این زندگی سخت و طاقت فرسا نداشتم .ادامه دارد . فاطمه امیری کهنوج
فروردین سال۱۳۹۹
با درگیری های تمام نشدنی احمقانه ایی که دامادم با دخترم داشت ، عاقبت باعث شد که سارا مجددا قهر کرده و بهمراه دخترش بخانه ما بیاید ، او اینبار بدنبال اجرای طلاق بود و میگفت امکان سازش نداریم ، روز به روز به غمهایم اضافه میشد ، و بیماری قندم بخاطر عصبیت و ناراحتی که داشتم با دارو ، درست تنظیم و کنترل نمیشد.
بلاخره چند وقت بعد ، دامادم دخترم را طلاق داد و با شوهرش توافق کرد بجای گرفتن مهریه ، فرزندش را ، به او بدهد ، پسرم که با خانمش بخاطر اعتیاد اختلاف داشت ، بیشتر اوقات پیش ما بود و او نیز بعد از حدود یکسال درگیری ، همسرش مهریه خود را بخشید و به خانه پدرش رفت. ما میدانستیم که پسرمان در این طلاق مقصر است و نتوانستیم رامین را ، از چنگال مخوف اعتیاد نجات بدهیم ، بعدها شنیدیم، شیرین در رشته وکالت ادامه تحصیل داده و در شهر دفتر وکالت زده بود.
یکی از اتاقها به رامین اختصاص داده شد و در اتاق بعدی سارا با دخترش میخوابید. من همچنان که کار گوجه چینی و کارهای دیگر را در مزارع مردم انجام میدادم ، با ضعف ناشی از بیماری خود نیز دست پنجه نرم میکردم ، وقتی خبر فوت پدرم را شنیدم به آنجا که رفتم در مراسمش ، خیلی برای تنهایی و بی کسی ام گریه کردم ، چون تنها دلسوز مادی و معنویم در تمام این سالهای سخت، پدرم بود و همیشه همچون هر زنی، احساس میکردم هرگاه دیگر توان مبارزه را از دست بدهم، میتوانم به جایی که خاستگاه اولیه ام بود پناه ببرم.
رامین که بصورت قرار دادی در مدارس غیر انتفاعی کار میکرد ، پس از مدتی با چهره آلوده ایی که داشت ، مدیران عذرش را خواستند و دیگر به سر کار نرفت و من مصیبت کش ، برای تامین خرجی عائله منزل ، همراه با سکینه، زن همسایه که شوهرش مرده بود ، برای خیار چینی در گلخانه، که در فصل تابستان، خیلی کار سختی بود میرفتم و در آن گرمای حاصل از رطوبت گیاه و حرارت خورشید ، باید پس از چیدن محصول ، آنها را در جعبه گذاشته و تعداد معینی را به صاحب کار ، تحویل میدادیم ، برای من که بیمار بودم سختی اینکار دو چندان بود و گاهی حالت خفگی بمن دست میداد ، اما چاره ای نداشتم ، چون بجز سارا و نوه ام ، دو معتاد همیشه خواب ، در منزل داشتم و هیچگونه دلخوشی به این زندگی سخت و طاقت فرسا نداشتم .ادامه دارد . فاطمه امیری کهنوج
فروردین سال۱۳۹۹
داستانهای فاطمه امیری کهنوج
- پست: 445
- تاریخ عضویت: سهشنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۵, ۱:۳۶ ب.ظ
- محل اقامت: ماهشهر-شیراز
- سپاسهای ارسالی: 29 بار
- سپاسهای دریافتی: 389 بار
قوطی قسمت پانزدهم
قوطی قسمت پانزدهم
پسرم شیشه مصرف میکرد و دچار حالتی میشد که تقریبا هر روز ، با پدرش دعوا داشت ، وقتی پدر مصرف کننده بود، دیگر چگونه میتوانست جلوی پسرش بایستد .! تیمور میدانست شیشه بدتر از تریاک شخص را نابود میکند و هر چه تلاش کرد اعتیاد رامین را به تریاک تبدیل کند ، نتوانست . در منزل بخاطر اعتیاد پدر و پسر ، من و دخترم هیچگونه آسایشی نداشتیم و برای نشنیدن و ندیدن دعواهای آنها با وجود ناتوانی ، خود را با کار مشغول و از خانه دور میکردم و در فواصل بین برداشت محصول ، که کار وجین کردن علف هرز نبود ، در خانه های مردم قالی شویی یا کار خدماتی میکردم ، چون دخل و خرجم یکی نبود ، همیشه هشتم گرو نهم بود و مشکل مالی داشتیم ، من تنها نان آور و کارگر خانه شده بودم و باید از زیر سنگ هم که شده پول در می آوردم. بعلت دیابت و نداشتن تغذیه مناسب ، حالم خوب نبود و دائم هوس خوردن بستنی و شیرینی داشتم و بجای استفاده از قرص ، آمپول انسولین میزدم. وقتی پدر و پسر را میدیدم که درگیر میشوند ، عصبی میشدم و زبانم خشک و مزه دهانم تلخ میشد و در چنین مواقعی ، تشنه میشدم و آب زیاد میخوردم و زود زود به دستشویی میرفتم و میل شدید به غذایی که نداشتیم، داشتم و میدانستم که در این حالت قندم بالا ست . علاوه بر لاغر شدن روز به روز ، دید چشمهایم کمتر میشد ، بر اثر بدبختی های ناتمامم ، نتوانسته بودم که پولی پس انداز کنم و برای عمل آب مروارید نزد آن دکتر بروم ، تا بالاخره یکشب که تیمور با رامین ، با چوب و چماق برای پول مواد بجان هم افتاده بودند ، سرم گیج رفت و جلو چشمهایم سیاه شد ، رگهای چشمم براثر فشار خون پاره شدند و میدیدم که خون در چشمم مملو میزند ، چیزی را واضح و درست نمیدیدم ، به دخترم سارا گفتم و او آنشب ، یک قرص آرامبخش به من داد و گفت استراحت کن. ادامه دارد . فاطمه امیری کهنوج
فروردین ۱۳۹۹
پسرم شیشه مصرف میکرد و دچار حالتی میشد که تقریبا هر روز ، با پدرش دعوا داشت ، وقتی پدر مصرف کننده بود، دیگر چگونه میتوانست جلوی پسرش بایستد .! تیمور میدانست شیشه بدتر از تریاک شخص را نابود میکند و هر چه تلاش کرد اعتیاد رامین را به تریاک تبدیل کند ، نتوانست . در منزل بخاطر اعتیاد پدر و پسر ، من و دخترم هیچگونه آسایشی نداشتیم و برای نشنیدن و ندیدن دعواهای آنها با وجود ناتوانی ، خود را با کار مشغول و از خانه دور میکردم و در فواصل بین برداشت محصول ، که کار وجین کردن علف هرز نبود ، در خانه های مردم قالی شویی یا کار خدماتی میکردم ، چون دخل و خرجم یکی نبود ، همیشه هشتم گرو نهم بود و مشکل مالی داشتیم ، من تنها نان آور و کارگر خانه شده بودم و باید از زیر سنگ هم که شده پول در می آوردم. بعلت دیابت و نداشتن تغذیه مناسب ، حالم خوب نبود و دائم هوس خوردن بستنی و شیرینی داشتم و بجای استفاده از قرص ، آمپول انسولین میزدم. وقتی پدر و پسر را میدیدم که درگیر میشوند ، عصبی میشدم و زبانم خشک و مزه دهانم تلخ میشد و در چنین مواقعی ، تشنه میشدم و آب زیاد میخوردم و زود زود به دستشویی میرفتم و میل شدید به غذایی که نداشتیم، داشتم و میدانستم که در این حالت قندم بالا ست . علاوه بر لاغر شدن روز به روز ، دید چشمهایم کمتر میشد ، بر اثر بدبختی های ناتمامم ، نتوانسته بودم که پولی پس انداز کنم و برای عمل آب مروارید نزد آن دکتر بروم ، تا بالاخره یکشب که تیمور با رامین ، با چوب و چماق برای پول مواد بجان هم افتاده بودند ، سرم گیج رفت و جلو چشمهایم سیاه شد ، رگهای چشمم براثر فشار خون پاره شدند و میدیدم که خون در چشمم مملو میزند ، چیزی را واضح و درست نمیدیدم ، به دخترم سارا گفتم و او آنشب ، یک قرص آرامبخش به من داد و گفت استراحت کن. ادامه دارد . فاطمه امیری کهنوج
فروردین ۱۳۹۹
داستانهای فاطمه امیری کهنوج
- پست: 445
- تاریخ عضویت: سهشنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۵, ۱:۳۶ ب.ظ
- محل اقامت: ماهشهر-شیراز
- سپاسهای ارسالی: 29 بار
- سپاسهای دریافتی: 389 بار
قوطی قسمت شانزدهم
قوطی قسمت شانزدهم
صبح که از خواب بیدار شدم و میخواستم برای کارگری بروم ، اتاق برایم تاریک بود و جایی را نمیدیدم به حیاط رفتم و بسختی اشیائی که با نور آفتاب روشن شده بودند را میدیدم ، تا بعدازظهر یک گوشه اتاق چمباتمه زده و زانوی غم به بغل گرفته بودم ، عصر که شد ، جای هر چه پول که از دست شوهر و پسرم بعنوان پس انداز پنهان کرده بودم را به دخترم گفتم و با آن پولها او مرا نزد دکتر برد ، دکتر پس از معاینه گفت چرا اینقدر دیر آمدی، علاوه بر مشکل آب مروارید، رگهای چشمهایت دوباره خونریزی کرده اند ، میبایست بموقع برای معالجه مراجعه میکردی ، خیلی ناراحت شدم و شروع به اشک ریختن کردم ، دیگر همه چیز برایم تمام شده بود ، سارا رو به دکتر کرد و گفت: آقای دکتر، راهی دارد که مادرم خوب شود ، دکتر گفت متاسفانه ایشان خیلی دیر آمدند، و از دست من و سایر همکارانم کاری ساخته نیست ، دخترم دستم را گرفت و کورمال کورمال بخانه برد ، سارا وقتی داستان چشمهایم را برای پدرش تعریف کرد ، من که از درون بحال خودم اشک میریختم، نمیدیدم که تیمور چه عکس العملی نشان میداد. میدانستم که دیگر نمیتوانم کار کنم و خانه نشین شده بودم.
آنروز که برای مراسم ترحیم مادر رعنا، در آنجا بودم دیدم دست رعنا را گرفتهاند و او را که آرام قدم بر میداشت در کناری نشاندند، هنگامیکه برای مادرش اشک میریخت برای عرض تسلیت پیش او رفتم و نشستم ، رعنا که از صدایم مرا میشناخت ، گفت خانم امیری ، شمایید ، آرام گفتم بله، او که فهمیده بود و میدانست نویسنده هستم ، گفت خانم لطف بکن و داستان زندگی مرا بنویس ، پدر و مادرم دیگر در این دنیا نیستند ، که بخاطر رنج نبردن آنها ، با دروغ گفتن از زندگی خودم ، تعریفهای خوب برای آنها بگویم که مبادا ناراحت شوند ، دستش را گرفتم و به اتاقی خلوت رفتیم و شروع به گفتن سرگذشت خود برای من کرد ، آنشب پس از خداحافظی با رعنا به منزلم رفتم و تا چند روز داستان زندگی او باعث شده بود که فکرم مشغول سرگذشت غمناک او شود ، کمتر از یک ماه بعد که شروع به نوشتن بخشهایی از زندگینامه او کردم ، متاسفانه خبر دار شدم ، رعنا که منزل خواهرش در اهواز برای برگذاری مراسم چله مادرش، مانده بود ، سکته کرده و فوت شده ، دو روز بعد که به مراسم تشیع او رفتم ، دقایقی پیش تازه شوهر و پسر و دخترانش سارا و شیما از کلوت رسیده بودند ، پس از اینکه بخاک سپرده شد ، شوهرش را محزون و اشکریزان دیدم که پایین قبر و بچه هایش بالای سر مادرشان نشسته بودند ، سارا تا مرا دید با صدای اندوهناک گفت : خانم نویسنده ، داستان مادر مرا نوشتی ؟ نوشتی که او در زندگی سختی فراوانی کشید بنویس مادرم فقط مدت خیلی کوتاهی ، کار نکرد و از رنج نابینایی اش ، دق کرد و مرد ، من با اشکهایی که میریختم سرم را برای اینکه به او بفهمانم ، حتما داستان مادرش را مینویسم ، چند بار تکان دادم و برای سوار شدن به ماشینم، همچنان که صدای شیون آنها را میشنیدم رفتم ، رعنا را در آرامگاه خانوادگی پیش پدر و مادرش دفن کردند. پایان. فاطمه امیری کهنوج
فروردین ۱۳۹۹
صبح که از خواب بیدار شدم و میخواستم برای کارگری بروم ، اتاق برایم تاریک بود و جایی را نمیدیدم به حیاط رفتم و بسختی اشیائی که با نور آفتاب روشن شده بودند را میدیدم ، تا بعدازظهر یک گوشه اتاق چمباتمه زده و زانوی غم به بغل گرفته بودم ، عصر که شد ، جای هر چه پول که از دست شوهر و پسرم بعنوان پس انداز پنهان کرده بودم را به دخترم گفتم و با آن پولها او مرا نزد دکتر برد ، دکتر پس از معاینه گفت چرا اینقدر دیر آمدی، علاوه بر مشکل آب مروارید، رگهای چشمهایت دوباره خونریزی کرده اند ، میبایست بموقع برای معالجه مراجعه میکردی ، خیلی ناراحت شدم و شروع به اشک ریختن کردم ، دیگر همه چیز برایم تمام شده بود ، سارا رو به دکتر کرد و گفت: آقای دکتر، راهی دارد که مادرم خوب شود ، دکتر گفت متاسفانه ایشان خیلی دیر آمدند، و از دست من و سایر همکارانم کاری ساخته نیست ، دخترم دستم را گرفت و کورمال کورمال بخانه برد ، سارا وقتی داستان چشمهایم را برای پدرش تعریف کرد ، من که از درون بحال خودم اشک میریختم، نمیدیدم که تیمور چه عکس العملی نشان میداد. میدانستم که دیگر نمیتوانم کار کنم و خانه نشین شده بودم.
آنروز که برای مراسم ترحیم مادر رعنا، در آنجا بودم دیدم دست رعنا را گرفتهاند و او را که آرام قدم بر میداشت در کناری نشاندند، هنگامیکه برای مادرش اشک میریخت برای عرض تسلیت پیش او رفتم و نشستم ، رعنا که از صدایم مرا میشناخت ، گفت خانم امیری ، شمایید ، آرام گفتم بله، او که فهمیده بود و میدانست نویسنده هستم ، گفت خانم لطف بکن و داستان زندگی مرا بنویس ، پدر و مادرم دیگر در این دنیا نیستند ، که بخاطر رنج نبردن آنها ، با دروغ گفتن از زندگی خودم ، تعریفهای خوب برای آنها بگویم که مبادا ناراحت شوند ، دستش را گرفتم و به اتاقی خلوت رفتیم و شروع به گفتن سرگذشت خود برای من کرد ، آنشب پس از خداحافظی با رعنا به منزلم رفتم و تا چند روز داستان زندگی او باعث شده بود که فکرم مشغول سرگذشت غمناک او شود ، کمتر از یک ماه بعد که شروع به نوشتن بخشهایی از زندگینامه او کردم ، متاسفانه خبر دار شدم ، رعنا که منزل خواهرش در اهواز برای برگذاری مراسم چله مادرش، مانده بود ، سکته کرده و فوت شده ، دو روز بعد که به مراسم تشیع او رفتم ، دقایقی پیش تازه شوهر و پسر و دخترانش سارا و شیما از کلوت رسیده بودند ، پس از اینکه بخاک سپرده شد ، شوهرش را محزون و اشکریزان دیدم که پایین قبر و بچه هایش بالای سر مادرشان نشسته بودند ، سارا تا مرا دید با صدای اندوهناک گفت : خانم نویسنده ، داستان مادر مرا نوشتی ؟ نوشتی که او در زندگی سختی فراوانی کشید بنویس مادرم فقط مدت خیلی کوتاهی ، کار نکرد و از رنج نابینایی اش ، دق کرد و مرد ، من با اشکهایی که میریختم سرم را برای اینکه به او بفهمانم ، حتما داستان مادرش را مینویسم ، چند بار تکان دادم و برای سوار شدن به ماشینم، همچنان که صدای شیون آنها را میشنیدم رفتم ، رعنا را در آرامگاه خانوادگی پیش پدر و مادرش دفن کردند. پایان. فاطمه امیری کهنوج
فروردین ۱۳۹۹
داستانهای فاطمه امیری کهنوج
- پست: 445
- تاریخ عضویت: سهشنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۵, ۱:۳۶ ب.ظ
- محل اقامت: ماهشهر-شیراز
- سپاسهای ارسالی: 29 بار
- سپاسهای دریافتی: 389 بار
تراس
تراس
آخر خرداد و ماه رمضان بود ، در جنوب زندگی میکردیم، دمای هوا آن روز به ۴۶ درجه سانتیگراد رسید، شب که شد ۴۲درجه همراه با رطوبت و شرجی شدید بود، ساعت دو شب ، شخص ناشناسی آیفون خانه ما را بصدا در آورد. همسرم که جواب داد درست متوجه حرفهای او نشد پا شدم و گوشی را از دستش گرفتم ، آن آقا گفت : همسایه ی واحد شماره سه آپارتمان شما ، در تراس خانه اش گیر افتاده و من که در حال عبور بودم صدایم کرد و گفت به شما بگویم تا مشکلش را حل کنید . به همسرم گفتم با هم برویم در حیاط تا ببینیم حرف کسی که زنگ در را زد حقیقت دارد یا با ما شوخی کرده،
به حیاط که رفتیم ، غزاله که در تراس بود ما را صدا کرد ، به همسرم گفتم قبل از هر کاری سریع برو یک بطری آب خنک برایش بیاور ، بطری پلاستیکی آب را تا برایش پرتاب کردیم از تشنگی نیمی از آنرا خورد ، به او گفتم بقیه آب را به سر و صورتش بزند تا گرمازده نشود ، با خنده از او پرسیدم خانم چطور در تراس گیر افتادی؟
غزاله اینچنین گفت : امروز تا دیر وقت سرکار بودم و خیلی خسته شدم ، مادرم با بقیه خانواده منزل مادر بزرگم رفتند ، من حمام کردم و لباسهای کارم را شستم و آمدم در تراس که لباسها را روی طناب بیندازم، که یکدفعه در برویم بسته شد ، دسته از این سمت خراب است و در را باز نمیکند ، الان نزدیک یک ساعته ، اینجا گیر کردم و از باد گرم پشت کولر گازی خیس عرق شده ام ، بدبختانه هیچ کس از کوچه و خیابان بغل پیاده رد نمیشد که بدادم برسد ، تا اینکه یه آقاهه را الان دیدم و از او خواهش کردم که با آیفون شما را خبر کند تا به دادم برسید. فورا شماره تلفن مادرش را گرفته و به او زنگ زدم ، تا خود را معرفی کردم ، مادرش دست پاچه شد و فکر کرد اتفاق بدی برای دخترش افتاده ، به او ماجرای گیر افتادن غزاله را در تراس گفتم و به او دلگرمی دادم که تا آمدن آنها، ما در حیاط بخاطر او میمانیم ،تقریبا پنج دقیقه بعد چون خانه مادر بزرگ نزدیک بود مادرش رسید و او را که از دم شرجی و گرمای پشت کولر خیس عرق شده و نزدیک به غش کردن بود نجات داد و اگر آن عابر که ما را خبر کرد نبود، ممکن بود اتفاق ناگواری رخ میداد ، مادر شربت آبلیمو درست کرد و به خوردش داد و بعد فرستادش حمام، که دوش آبسرد بگیرد تا حالش سر جا بیاید .
چند لحظه بعد نیز ، بقیه خانواده بهمراه مادر بزرگ آمدند، من نیم ساعتی نزد آنها ماندم، قرار شد که هر چه زودتر دسته در تراس را ، درست کنند . پدر غزاله از آنها جدا شده بود و مادر بهمراه دخترانش زندگی میکرد.
غزاله گفت: از بد شانسی من ، امشب هیچ کس پیاده رد نمی شد و صدای مرا حتی موتوریها نیز نمیشنیدند و تنها عابر پیاده ، همین یک نفر بود که التماسهایم را شنید و آیفون منزل شما را زد ، در فصل تابستان و ماه رمضان ، شبها مردم مهمانی میروند و بیدارند و روزها میخوابند، اما کمتر کسی بخاطر شرجی ، پیاده عبور میکند ، مادرش دست شکر را بلند کرد و دعا بجان رهگذر که جان دخترش را نجات داده بود کرد . فاطمه امیری کهنوج
آخر خرداد و ماه رمضان بود ، در جنوب زندگی میکردیم، دمای هوا آن روز به ۴۶ درجه سانتیگراد رسید، شب که شد ۴۲درجه همراه با رطوبت و شرجی شدید بود، ساعت دو شب ، شخص ناشناسی آیفون خانه ما را بصدا در آورد. همسرم که جواب داد درست متوجه حرفهای او نشد پا شدم و گوشی را از دستش گرفتم ، آن آقا گفت : همسایه ی واحد شماره سه آپارتمان شما ، در تراس خانه اش گیر افتاده و من که در حال عبور بودم صدایم کرد و گفت به شما بگویم تا مشکلش را حل کنید . به همسرم گفتم با هم برویم در حیاط تا ببینیم حرف کسی که زنگ در را زد حقیقت دارد یا با ما شوخی کرده،
به حیاط که رفتیم ، غزاله که در تراس بود ما را صدا کرد ، به همسرم گفتم قبل از هر کاری سریع برو یک بطری آب خنک برایش بیاور ، بطری پلاستیکی آب را تا برایش پرتاب کردیم از تشنگی نیمی از آنرا خورد ، به او گفتم بقیه آب را به سر و صورتش بزند تا گرمازده نشود ، با خنده از او پرسیدم خانم چطور در تراس گیر افتادی؟
غزاله اینچنین گفت : امروز تا دیر وقت سرکار بودم و خیلی خسته شدم ، مادرم با بقیه خانواده منزل مادر بزرگم رفتند ، من حمام کردم و لباسهای کارم را شستم و آمدم در تراس که لباسها را روی طناب بیندازم، که یکدفعه در برویم بسته شد ، دسته از این سمت خراب است و در را باز نمیکند ، الان نزدیک یک ساعته ، اینجا گیر کردم و از باد گرم پشت کولر گازی خیس عرق شده ام ، بدبختانه هیچ کس از کوچه و خیابان بغل پیاده رد نمیشد که بدادم برسد ، تا اینکه یه آقاهه را الان دیدم و از او خواهش کردم که با آیفون شما را خبر کند تا به دادم برسید. فورا شماره تلفن مادرش را گرفته و به او زنگ زدم ، تا خود را معرفی کردم ، مادرش دست پاچه شد و فکر کرد اتفاق بدی برای دخترش افتاده ، به او ماجرای گیر افتادن غزاله را در تراس گفتم و به او دلگرمی دادم که تا آمدن آنها، ما در حیاط بخاطر او میمانیم ،تقریبا پنج دقیقه بعد چون خانه مادر بزرگ نزدیک بود مادرش رسید و او را که از دم شرجی و گرمای پشت کولر خیس عرق شده و نزدیک به غش کردن بود نجات داد و اگر آن عابر که ما را خبر کرد نبود، ممکن بود اتفاق ناگواری رخ میداد ، مادر شربت آبلیمو درست کرد و به خوردش داد و بعد فرستادش حمام، که دوش آبسرد بگیرد تا حالش سر جا بیاید .
چند لحظه بعد نیز ، بقیه خانواده بهمراه مادر بزرگ آمدند، من نیم ساعتی نزد آنها ماندم، قرار شد که هر چه زودتر دسته در تراس را ، درست کنند . پدر غزاله از آنها جدا شده بود و مادر بهمراه دخترانش زندگی میکرد.
غزاله گفت: از بد شانسی من ، امشب هیچ کس پیاده رد نمی شد و صدای مرا حتی موتوریها نیز نمیشنیدند و تنها عابر پیاده ، همین یک نفر بود که التماسهایم را شنید و آیفون منزل شما را زد ، در فصل تابستان و ماه رمضان ، شبها مردم مهمانی میروند و بیدارند و روزها میخوابند، اما کمتر کسی بخاطر شرجی ، پیاده عبور میکند ، مادرش دست شکر را بلند کرد و دعا بجان رهگذر که جان دخترش را نجات داده بود کرد . فاطمه امیری کهنوج
داستانهای فاطمه امیری کهنوج