داستانک (داستانهای کوتاه)
مدیر انجمن: شوراي نظارت
- پست: 446
- تاریخ عضویت: سهشنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۵, ۱:۳۶ ب.ظ
- محل اقامت: ماهشهر-شیراز
- سپاسهای ارسالی: 29 بار
- سپاسهای دریافتی: 389 بار
مترو
مترو
از پله های ورود به ایستگاه پایین آمدم و کارت استفاده از مترو را از کیفم در آوردم،به دستگاه کارت خوان که زدم ،در گیت شیشه ای آن باز شد، بطرف صندلیهای انتظار رفتم، کنار پسری نشستم، سالن خلوت بود، لوازمی را که خریده بودم روی صندلی خالی بغلی گذاشتم، صدای بلند گو شنیده میشد که میگفت ،برای پرهیز از برخورد با قطار به خط زرد نزدیک نشوید یا تذکر میداد ؛ والدین گرامی مواظب فرزندان خود باشید. پسرک صندلی خود را عصبی وار که تکان میداد صندلی من هم تکان میخورد، به آرامی نگاهی به او انداختم، نوجوان لاغر اندامی بود که احتمالا شانزده یا هفده سال داشت ، در حالیکه با گوشی تلفنش پیامک میداد، پیوسته پاهای خود را کش و قوس میداد و باعث حرکت صندلی من هم میشد، نوعی بیقراری و استرس شدید در وجودش پیدا بود، سعی کردم حرکاتش را نادیده بگیرم و خود را مشغول بررسی وسایلی که خریده بودم کردم ، ده دقیقه طول کشید تا صدای نزدیک شدن قطار شنیده شد، بوسیله بلند گو گفته شد، تا توقف کامل قطار و باز شدن دربها از خط زرد عبور نکنید. واگن راننده ترن را که دیدم از تونل خارج شد مشغول برداشتن وسایلم شدم، ناگهان در یک لحظه پسرک مثل فنر جستی زد ، و خود را به محل عبور قطار ،که هنوز متوقف نشده بود انداخت ،جیغ کر کننده خانمها در سالن پیچید ، ابتدا همهمه و هیاهویی بپا شد و پس از آن سکوتی مرگبار ، مردم صحنه دلخراش را با تعجب نظاره میکردند ، سپس هر کسی زمزمه کنان به بغل دستی خود چیزی را که قبل از وقوع حادثه دیده بود را میگفت،
ماموران ایستگاه همراه با راننده ترن با چهره های ناراحت و نگران، کنار جسد مچاله شده ایی که بر اثر ضربه قطار به شدت به دیوار بغل محل گذر مترو خورده بود ایستاده و صحبت میکردند ، زبانم بند آمده بود ، حتی مثل سایرین جیغ هم نزده بودم ، به دور و اطرافم نگاه میکردم ، بعضیها سریعتر خودشان را جمع جور کردند و از سالن مترو خارج شدند ، صدای پای مردی شنیده شد که بر سر زنان خود را به محل تصادف نزدیک میکرد ، در حالیکه پایین به محل جسد نزدیک میشد میگفت : بابا چرا اینقدر دیر بمن پیام دادی ، بابا هر دختری را که میخواستی برایت خواستگاری میکردم فقط باید تا موقعش صبر میکردی ، و صدای هق هقش در فضای ایستگاه پیچید ، لحظاتی بعد بهت زده از دیدن خودکشی آن نوجوان، آنجا را ترک و با اتوبوس به خانه رفتم ،همسرم در را که برویم باز کرد ، متوجه رنگ چهره پریده و غمگینم شد ، وقتی علت را پرسید ،ماجرای پیش آمده را برایش تعریف کردم ، و او گفت: متاسفانه این اولین بار نیست ،که از این اتفاقها میفتد، همیشه از اینگونه خودکشی ها بین جوانان زیاد است. حالم گرفته شده بود، با خودم فکر میکردم کاش میتوانستم در آن ده دقیقه از حال درونی او و پیامکهایی که برای پدرش میفرستاد با خبر میشدم ، و شاید با گفتگو ، از این تصمیم نابخردانه او را منصرف میکردم . فاطمه امیری کهنوج
اسفند ماه ۱۳۹۷
از پله های ورود به ایستگاه پایین آمدم و کارت استفاده از مترو را از کیفم در آوردم،به دستگاه کارت خوان که زدم ،در گیت شیشه ای آن باز شد، بطرف صندلیهای انتظار رفتم، کنار پسری نشستم، سالن خلوت بود، لوازمی را که خریده بودم روی صندلی خالی بغلی گذاشتم، صدای بلند گو شنیده میشد که میگفت ،برای پرهیز از برخورد با قطار به خط زرد نزدیک نشوید یا تذکر میداد ؛ والدین گرامی مواظب فرزندان خود باشید. پسرک صندلی خود را عصبی وار که تکان میداد صندلی من هم تکان میخورد، به آرامی نگاهی به او انداختم، نوجوان لاغر اندامی بود که احتمالا شانزده یا هفده سال داشت ، در حالیکه با گوشی تلفنش پیامک میداد، پیوسته پاهای خود را کش و قوس میداد و باعث حرکت صندلی من هم میشد، نوعی بیقراری و استرس شدید در وجودش پیدا بود، سعی کردم حرکاتش را نادیده بگیرم و خود را مشغول بررسی وسایلی که خریده بودم کردم ، ده دقیقه طول کشید تا صدای نزدیک شدن قطار شنیده شد، بوسیله بلند گو گفته شد، تا توقف کامل قطار و باز شدن دربها از خط زرد عبور نکنید. واگن راننده ترن را که دیدم از تونل خارج شد مشغول برداشتن وسایلم شدم، ناگهان در یک لحظه پسرک مثل فنر جستی زد ، و خود را به محل عبور قطار ،که هنوز متوقف نشده بود انداخت ،جیغ کر کننده خانمها در سالن پیچید ، ابتدا همهمه و هیاهویی بپا شد و پس از آن سکوتی مرگبار ، مردم صحنه دلخراش را با تعجب نظاره میکردند ، سپس هر کسی زمزمه کنان به بغل دستی خود چیزی را که قبل از وقوع حادثه دیده بود را میگفت،
ماموران ایستگاه همراه با راننده ترن با چهره های ناراحت و نگران، کنار جسد مچاله شده ایی که بر اثر ضربه قطار به شدت به دیوار بغل محل گذر مترو خورده بود ایستاده و صحبت میکردند ، زبانم بند آمده بود ، حتی مثل سایرین جیغ هم نزده بودم ، به دور و اطرافم نگاه میکردم ، بعضیها سریعتر خودشان را جمع جور کردند و از سالن مترو خارج شدند ، صدای پای مردی شنیده شد که بر سر زنان خود را به محل تصادف نزدیک میکرد ، در حالیکه پایین به محل جسد نزدیک میشد میگفت : بابا چرا اینقدر دیر بمن پیام دادی ، بابا هر دختری را که میخواستی برایت خواستگاری میکردم فقط باید تا موقعش صبر میکردی ، و صدای هق هقش در فضای ایستگاه پیچید ، لحظاتی بعد بهت زده از دیدن خودکشی آن نوجوان، آنجا را ترک و با اتوبوس به خانه رفتم ،همسرم در را که برویم باز کرد ، متوجه رنگ چهره پریده و غمگینم شد ، وقتی علت را پرسید ،ماجرای پیش آمده را برایش تعریف کردم ، و او گفت: متاسفانه این اولین بار نیست ،که از این اتفاقها میفتد، همیشه از اینگونه خودکشی ها بین جوانان زیاد است. حالم گرفته شده بود، با خودم فکر میکردم کاش میتوانستم در آن ده دقیقه از حال درونی او و پیامکهایی که برای پدرش میفرستاد با خبر میشدم ، و شاید با گفتگو ، از این تصمیم نابخردانه او را منصرف میکردم . فاطمه امیری کهنوج
اسفند ماه ۱۳۹۷
داستانهای فاطمه امیری کهنوج
- پست: 446
- تاریخ عضویت: سهشنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۵, ۱:۳۶ ب.ظ
- محل اقامت: ماهشهر-شیراز
- سپاسهای ارسالی: 29 بار
- سپاسهای دریافتی: 389 بار
زندگی سوخته-قسمت اول
زندگی سوخته قسمت اول
اول دبیرستان بودم، مختار سال آخر دبیرستان بود. یکی از خاله هایم با اقوام مختار ازدواج کرده بود، منزل خاله که میرفتم ، گاهی مختار را که آنجا می آمد میدیدم ، آرام آرام این و رفت و آمد و دیدن و حرف زدن، تبدیل به دوستی بین ما و پدیدار شدن عشق شد.
منزل خانواده آنها ، انتهای کوچه ، کوچک ما بود، صبح ها که در حیاط را برای رفتن به مدرسه باز میکردم، او نیز همزمان با من، از در که نیمه باز نگه داشته بود خارج میشد ، و با تلاقی نگاهی دزدانه برای پرهیز از حرف مردم و حرکتی زیر لبی ، سلامی بهم میکردیم ،
مختار شاگردی زرنگ و باهوش و درسخوان بود ،اما من مانند او نبودم، خصوصا از زمانیکه دلم توسط او ربوده شده بود ، دیگر بجای درس خواندن ، حواسم پیش او رفته بود،
مختار پسری بود با قدی بلند و پوستی سفید و لاغر اندام، دارای چشمانی درشت و بینی کشیده و سبیلی نازک که خوش تیپی و جذابیت او را برای من صد چندان میکرد .
و من دختری بودم زیبا با ابروانی کمانی و چشمانی شهلا که با قد متوسط و اندامی توپر بودم،
دو برادر و یک خواهر بزرگتر از خود داشتم ،و مراقبت از برادر کوچک با من بود ، آن زمان تلفن ثابت در بعضی از خانه ها وجود داشت، مختار که شماره تلفن از من گرفته بود، گاهی از تلفن عمومی زنگی بمن میزد و با هم حرفهای عاشقانه میزدیم، نمیدانم چطور و چگونه شد که توسط خواهر بزرگ و بد اخلاقم، لو رفتم که بعد از آن ، از جواب دادن به تلفن منع شدم،
پدر مختار عیالوار بود ، و در یکی از روستاهای اطراف بهبهان ، زمین کشاورزی بزرگی داشت، من با یکی از خواهرهای او دوست و همکلاسی بودم، وقتی فرصتی بود ، بعضی از شبها برای دیدن مختار ، به بهانه نگهداری بچه های خاله، به آنجا میرفتم و در حالیکه بچه ها در حیاط بازی میکردند ما نیز روی تخت سیمی مینشستیم و حرفهای دل ربودن میزدیم ،
مختار دوستی داشت که چند سال کوچکتر از خودش بود ، و گاهی که روی سکوی ورودی خانه آنها که روبروی منزل ما بود با صادق، ورق بازی میکرد، من یواشکی در حیاط را باز میکردم تا به اصطلاح برادر کوچکم را تو دالان ورودی منزل بازی بدهم، با اینکار مختار را میدیدم و دلم راضی میشد ، این کار را بعضی از روزها چندین بار تکرار میکردم و چون سنم کم بود و ناشیانه رفتار میکردم، مادرم متوجه شد و گفت برادرت را در حیاط نگه دار و حق بردن بچه را در دالون نداری، مادر و خواهرم کنترل و فشار را روی من زیاد کرده بودند، درصورتیکه من عاشق شده بودم، و آتشی درونم را میسوزاند، آنها تا حضور داشتند اجازه نمیدادند من جواب تلفنها را بدهم و گاهی که تلفن زنگ میخورد و خواهرم گوشی را برمیداشت ، چون مختار متوجه میشد و سریع قطع میکرد ، خواهرم هرچه فحش بود، نثار او که نمیشناخت کیست، میکرد، من که میدانستم مختار بود ، چیزی نمیگفتم و خود را مشغول بکاری نشان میدادم تا شک او بمن زیاد نشود، سن و سال خواهرم بالا رفته و هنوز مجرد بود و با مادرم یک کاسه و همدست شده بودند که مرا کنترل کنند، من فقط حق رفتن بمدرسه را داشتم و روزهای جمعه که اجازه رفتن به منزل خاله را بخاطر بودن پدر و برادر بزرگم نداشتم و مختار را نمیدیدم ، باید در خانه میماندم، عذاب میکشیدم، و زمان برایم آرام و سخت میگذشت ،اما چاره ای نداشتم، ادامه دارد. فاطمه امیری کهنوج
اردیبهشت ۱۳۹۹
اول دبیرستان بودم، مختار سال آخر دبیرستان بود. یکی از خاله هایم با اقوام مختار ازدواج کرده بود، منزل خاله که میرفتم ، گاهی مختار را که آنجا می آمد میدیدم ، آرام آرام این و رفت و آمد و دیدن و حرف زدن، تبدیل به دوستی بین ما و پدیدار شدن عشق شد.
منزل خانواده آنها ، انتهای کوچه ، کوچک ما بود، صبح ها که در حیاط را برای رفتن به مدرسه باز میکردم، او نیز همزمان با من، از در که نیمه باز نگه داشته بود خارج میشد ، و با تلاقی نگاهی دزدانه برای پرهیز از حرف مردم و حرکتی زیر لبی ، سلامی بهم میکردیم ،
مختار شاگردی زرنگ و باهوش و درسخوان بود ،اما من مانند او نبودم، خصوصا از زمانیکه دلم توسط او ربوده شده بود ، دیگر بجای درس خواندن ، حواسم پیش او رفته بود،
مختار پسری بود با قدی بلند و پوستی سفید و لاغر اندام، دارای چشمانی درشت و بینی کشیده و سبیلی نازک که خوش تیپی و جذابیت او را برای من صد چندان میکرد .
و من دختری بودم زیبا با ابروانی کمانی و چشمانی شهلا که با قد متوسط و اندامی توپر بودم،
دو برادر و یک خواهر بزرگتر از خود داشتم ،و مراقبت از برادر کوچک با من بود ، آن زمان تلفن ثابت در بعضی از خانه ها وجود داشت، مختار که شماره تلفن از من گرفته بود، گاهی از تلفن عمومی زنگی بمن میزد و با هم حرفهای عاشقانه میزدیم، نمیدانم چطور و چگونه شد که توسط خواهر بزرگ و بد اخلاقم، لو رفتم که بعد از آن ، از جواب دادن به تلفن منع شدم،
پدر مختار عیالوار بود ، و در یکی از روستاهای اطراف بهبهان ، زمین کشاورزی بزرگی داشت، من با یکی از خواهرهای او دوست و همکلاسی بودم، وقتی فرصتی بود ، بعضی از شبها برای دیدن مختار ، به بهانه نگهداری بچه های خاله، به آنجا میرفتم و در حالیکه بچه ها در حیاط بازی میکردند ما نیز روی تخت سیمی مینشستیم و حرفهای دل ربودن میزدیم ،
مختار دوستی داشت که چند سال کوچکتر از خودش بود ، و گاهی که روی سکوی ورودی خانه آنها که روبروی منزل ما بود با صادق، ورق بازی میکرد، من یواشکی در حیاط را باز میکردم تا به اصطلاح برادر کوچکم را تو دالان ورودی منزل بازی بدهم، با اینکار مختار را میدیدم و دلم راضی میشد ، این کار را بعضی از روزها چندین بار تکرار میکردم و چون سنم کم بود و ناشیانه رفتار میکردم، مادرم متوجه شد و گفت برادرت را در حیاط نگه دار و حق بردن بچه را در دالون نداری، مادر و خواهرم کنترل و فشار را روی من زیاد کرده بودند، درصورتیکه من عاشق شده بودم، و آتشی درونم را میسوزاند، آنها تا حضور داشتند اجازه نمیدادند من جواب تلفنها را بدهم و گاهی که تلفن زنگ میخورد و خواهرم گوشی را برمیداشت ، چون مختار متوجه میشد و سریع قطع میکرد ، خواهرم هرچه فحش بود، نثار او که نمیشناخت کیست، میکرد، من که میدانستم مختار بود ، چیزی نمیگفتم و خود را مشغول بکاری نشان میدادم تا شک او بمن زیاد نشود، سن و سال خواهرم بالا رفته و هنوز مجرد بود و با مادرم یک کاسه و همدست شده بودند که مرا کنترل کنند، من فقط حق رفتن بمدرسه را داشتم و روزهای جمعه که اجازه رفتن به منزل خاله را بخاطر بودن پدر و برادر بزرگم نداشتم و مختار را نمیدیدم ، باید در خانه میماندم، عذاب میکشیدم، و زمان برایم آرام و سخت میگذشت ،اما چاره ای نداشتم، ادامه دارد. فاطمه امیری کهنوج
اردیبهشت ۱۳۹۹
داستانهای فاطمه امیری کهنوج
- پست: 446
- تاریخ عضویت: سهشنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۵, ۱:۳۶ ب.ظ
- محل اقامت: ماهشهر-شیراز
- سپاسهای ارسالی: 29 بار
- سپاسهای دریافتی: 389 بار
زندگی سوخته-قسمت دوم
زندگی سوخته قسمت دوم
از موقعی که به مختار دلبسته شدم درسم ضعیف شد و دائم مردود میشدم وقتی تابستان میرسید چون نمیتوانستم بهانه ای برای رفتن به بیرون داشته باشم از ندیدن او، زندگی برایم مانند جهنم میشد ، خانواده ی متعصبی داشتم، و ترسم از این بود، که مبادا برادرم متوجه شود و به پدرم بگوید ، چون میدانستم که روزگارم را سیاه میکند، صادق رابط بین من و مختار بود که یواشکی خبرهایی برایم میاورد، آمد و گفت مختار تمایل دارد ساعت ده شب شما را ببیند ،تا ساعت ده ، دل توی دلم نبود، وقتی همگی در حال تماشای تلویزیون بودند، شستن ظرفها را پای حوض بهانه کردم و از نیم ساعت قبل در حیاط نشستم، سر وقت در را باز کردم ،مختار نزدیک در ایستاده بود، تا مرا دید جلو آمد ، و گفت دفترچه خدمت سربازی که پست کرده بودم، آمده ، از فردا اعزام اهواز هستم، نامه هایم را به آدرس صادق میفرستم ، مواظب خودت باش موقع رفتن دستهایم را گرفت و فشرد، و کف دستهای خود را بوسید، از هم جدا شدیم ،گرچه از دیدنش شاد بودم ،اما از رفتنش اشک میریختم ،برادر بزرگم که به حیاط آمد، پرسید چرا گریه میکنی ،گفتم مسموم شده ام ،گفت ببریمت دکتر، گفتم بزودی حالم خوب میشه ،نگران بودم چون میدانستم که هوای اهواز خیلی گرمه و پشه های داره که نیش میزنند ، بخاطر اینکه مختار در عذاب بود ، خودم را پیوسته آزار میدادم و کمتر زیر کولر میخوابیدم، هرچه مادرم میگفت دختر اینکارها چیه که میکنی ، بهانه می آوردم که حالم بد است ، برای نق نزدن خواهر و مادرم سر شب در اتاق میخوابیدم و نیمه شب رختخوابم را برداشته و روی تخت سیمی در حیاط می انداختم ، تمام فکر و ذکرم نزد مختار بود ،در ذهنم مرور میکردم که مختار الان سر پست در هوای گرم و پر از پشه، در تاریکی و در ضلع رو به بیابان پادگان، روی برجک ایستاده ، پس نباید من راحت بخوابم و از رختخواب بلند میشدم و مینشینم ، مادر وقتی مرا میدید، میگفت سیما چرا نشسته ای ؟ بدروغ میگفتم دندانم درد است یا چون بعد از ظهر خوابیدم الان خوابزده شده ام . از اول صبح که بیدار میشدم با فکر به مختار روز و شبم سپری میشد، کتابم را که باز میکردم، به صفحه اول فقط نگاه میکردم و در اوج عشق و رویا ساعتها به پرواز در می آمدم، بعداز یکی دو ساعت که کتاب را می بستم، یک کلمه هم در ذهنم نبود، آه میکشیدم و به یکجا خیره میشدم،با این وضعیت درسم را ول کردم و دیپلم را نگرفتم، خواهرم فریبا میگفت،دختر خنگ شده ای،حواست کجاست.
ادامه دارد.
فاطمه امیری کهنوج.
اردیبهشت ۱۳۹۹
از موقعی که به مختار دلبسته شدم درسم ضعیف شد و دائم مردود میشدم وقتی تابستان میرسید چون نمیتوانستم بهانه ای برای رفتن به بیرون داشته باشم از ندیدن او، زندگی برایم مانند جهنم میشد ، خانواده ی متعصبی داشتم، و ترسم از این بود، که مبادا برادرم متوجه شود و به پدرم بگوید ، چون میدانستم که روزگارم را سیاه میکند، صادق رابط بین من و مختار بود که یواشکی خبرهایی برایم میاورد، آمد و گفت مختار تمایل دارد ساعت ده شب شما را ببیند ،تا ساعت ده ، دل توی دلم نبود، وقتی همگی در حال تماشای تلویزیون بودند، شستن ظرفها را پای حوض بهانه کردم و از نیم ساعت قبل در حیاط نشستم، سر وقت در را باز کردم ،مختار نزدیک در ایستاده بود، تا مرا دید جلو آمد ، و گفت دفترچه خدمت سربازی که پست کرده بودم، آمده ، از فردا اعزام اهواز هستم، نامه هایم را به آدرس صادق میفرستم ، مواظب خودت باش موقع رفتن دستهایم را گرفت و فشرد، و کف دستهای خود را بوسید، از هم جدا شدیم ،گرچه از دیدنش شاد بودم ،اما از رفتنش اشک میریختم ،برادر بزرگم که به حیاط آمد، پرسید چرا گریه میکنی ،گفتم مسموم شده ام ،گفت ببریمت دکتر، گفتم بزودی حالم خوب میشه ،نگران بودم چون میدانستم که هوای اهواز خیلی گرمه و پشه های داره که نیش میزنند ، بخاطر اینکه مختار در عذاب بود ، خودم را پیوسته آزار میدادم و کمتر زیر کولر میخوابیدم، هرچه مادرم میگفت دختر اینکارها چیه که میکنی ، بهانه می آوردم که حالم بد است ، برای نق نزدن خواهر و مادرم سر شب در اتاق میخوابیدم و نیمه شب رختخوابم را برداشته و روی تخت سیمی در حیاط می انداختم ، تمام فکر و ذکرم نزد مختار بود ،در ذهنم مرور میکردم که مختار الان سر پست در هوای گرم و پر از پشه، در تاریکی و در ضلع رو به بیابان پادگان، روی برجک ایستاده ، پس نباید من راحت بخوابم و از رختخواب بلند میشدم و مینشینم ، مادر وقتی مرا میدید، میگفت سیما چرا نشسته ای ؟ بدروغ میگفتم دندانم درد است یا چون بعد از ظهر خوابیدم الان خوابزده شده ام . از اول صبح که بیدار میشدم با فکر به مختار روز و شبم سپری میشد، کتابم را که باز میکردم، به صفحه اول فقط نگاه میکردم و در اوج عشق و رویا ساعتها به پرواز در می آمدم، بعداز یکی دو ساعت که کتاب را می بستم، یک کلمه هم در ذهنم نبود، آه میکشیدم و به یکجا خیره میشدم،با این وضعیت درسم را ول کردم و دیپلم را نگرفتم، خواهرم فریبا میگفت،دختر خنگ شده ای،حواست کجاست.
ادامه دارد.
فاطمه امیری کهنوج.
اردیبهشت ۱۳۹۹
داستانهای فاطمه امیری کهنوج
- پست: 446
- تاریخ عضویت: سهشنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۵, ۱:۳۶ ب.ظ
- محل اقامت: ماهشهر-شیراز
- سپاسهای ارسالی: 29 بار
- سپاسهای دریافتی: 389 بار
زندگی سوخته-قسمت سوم
زندگی سوخته قسمت سوم
شریفه خواهر مختار مرا دید و گفت مختار برایت نامه نوشته ، خودت را در کوچه نشان بده، تا صادق نامه را بهت بدهد ، از خوشحالی پر در آوردم ، مختار نوشته بود که حال و جایش خوبست، از فراق عشقم تا نامش برده میشد، اشک روی گونه هایم جاری میگشت ، عاشقانه دوستش داشتم، وقتی خبری از مختار می شنیدم تا مدتی حالم خوب بود، تا اینکه به مرخصی آمد ، پیام داده بود که ساعت نه شب یک لحظه بیایم بیرون تا همدیگر را ببینیم، تا رسیدن وقت ملاقات، دیوانه وار دور خودم میچرخیدم، بالاخره در را باز کردم ، مختار تا مرا دید به اندازه چند ثانیه بغلم کرد و پیشانیم را بوسید ،سرش کچل بود، دیدار ما پس از سه ماه به همین کوتاهی بود و بمن گفت برو تو خانه ، تا کسی ما را ندیده است،
احساس کردم تمام وجودم ملتهب و غرق لذت و شادی شده ، حس و حال بدم خوب شد ،و رنگ تیره شب امیدم به روشنایی روز زد، روح و جانم لبریز از پیمانه مستی عشق شد، تا صبح آن یک لحظه را، هربار در ذهنم مرور میکردم، و با تبسم این حس را در وجودم نگه داشتم، ازاین پهلو به آن پهلو غلطت خوردم، تابخواب رفتم، چون خیلی وقت بود که صدای پایش را میشناختم و با آن آشنا بودم، وقتی از کوچه مقابل منزلمان رد میشد، فورا در حیاط را باز و نیم نگاهی به کوچه میکردم و او را که میدیدم انرژی و نیرو میگرفتم .
ممنوع جواب دادن تلفن و باز کردن در حیاط بودم ،گاهی که میرفت و پیامی از او دریافت نمیکردم، کلافه بودم، اما دلم با خدا صاف بود، هرچه از خدا میخواستم ،برایم جور میشد، یک روز عصر که بی خبر از عشقم در حیاط نشسته و از برادر کوچکم نگه داری میکردم و غرق در بی حوصلگی و بی اطلاعی از او بودم، تلفن را که در حیاط گذاشته بودند زنگ خورد ، بلافاصله گوشی را برداشتم، صدای مختار بود، گفت سیما جان ، حالم خوب است ، تو نگران مباش،خواهر بزرگم فریبا که خیلی بد ذات بود داد زد و گفت ،کی پشت خط است ؟ جواب ندهی، به مختار گفتم شنیدم و گوشی را قطع کردم، هرچه فریبا گفت چه کسی بود ،گفتم اشتباه گرفته بود.
آنشب از پریشانی و بی قراری بیرون آمدم و روحیه ام عوض شد، جان دوباره ای گرفته و از حال خودم راضی بودم و از خدا در دلم تشکر کردم.
ادامه دارد. فاطمه امیری کهنوج
اردیبهشت ۱۳۹۹
شریفه خواهر مختار مرا دید و گفت مختار برایت نامه نوشته ، خودت را در کوچه نشان بده، تا صادق نامه را بهت بدهد ، از خوشحالی پر در آوردم ، مختار نوشته بود که حال و جایش خوبست، از فراق عشقم تا نامش برده میشد، اشک روی گونه هایم جاری میگشت ، عاشقانه دوستش داشتم، وقتی خبری از مختار می شنیدم تا مدتی حالم خوب بود، تا اینکه به مرخصی آمد ، پیام داده بود که ساعت نه شب یک لحظه بیایم بیرون تا همدیگر را ببینیم، تا رسیدن وقت ملاقات، دیوانه وار دور خودم میچرخیدم، بالاخره در را باز کردم ، مختار تا مرا دید به اندازه چند ثانیه بغلم کرد و پیشانیم را بوسید ،سرش کچل بود، دیدار ما پس از سه ماه به همین کوتاهی بود و بمن گفت برو تو خانه ، تا کسی ما را ندیده است،
احساس کردم تمام وجودم ملتهب و غرق لذت و شادی شده ، حس و حال بدم خوب شد ،و رنگ تیره شب امیدم به روشنایی روز زد، روح و جانم لبریز از پیمانه مستی عشق شد، تا صبح آن یک لحظه را، هربار در ذهنم مرور میکردم، و با تبسم این حس را در وجودم نگه داشتم، ازاین پهلو به آن پهلو غلطت خوردم، تابخواب رفتم، چون خیلی وقت بود که صدای پایش را میشناختم و با آن آشنا بودم، وقتی از کوچه مقابل منزلمان رد میشد، فورا در حیاط را باز و نیم نگاهی به کوچه میکردم و او را که میدیدم انرژی و نیرو میگرفتم .
ممنوع جواب دادن تلفن و باز کردن در حیاط بودم ،گاهی که میرفت و پیامی از او دریافت نمیکردم، کلافه بودم، اما دلم با خدا صاف بود، هرچه از خدا میخواستم ،برایم جور میشد، یک روز عصر که بی خبر از عشقم در حیاط نشسته و از برادر کوچکم نگه داری میکردم و غرق در بی حوصلگی و بی اطلاعی از او بودم، تلفن را که در حیاط گذاشته بودند زنگ خورد ، بلافاصله گوشی را برداشتم، صدای مختار بود، گفت سیما جان ، حالم خوب است ، تو نگران مباش،خواهر بزرگم فریبا که خیلی بد ذات بود داد زد و گفت ،کی پشت خط است ؟ جواب ندهی، به مختار گفتم شنیدم و گوشی را قطع کردم، هرچه فریبا گفت چه کسی بود ،گفتم اشتباه گرفته بود.
آنشب از پریشانی و بی قراری بیرون آمدم و روحیه ام عوض شد، جان دوباره ای گرفته و از حال خودم راضی بودم و از خدا در دلم تشکر کردم.
ادامه دارد. فاطمه امیری کهنوج
اردیبهشت ۱۳۹۹
داستانهای فاطمه امیری کهنوج
- پست: 446
- تاریخ عضویت: سهشنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۵, ۱:۳۶ ب.ظ
- محل اقامت: ماهشهر-شیراز
- سپاسهای ارسالی: 29 بار
- سپاسهای دریافتی: 389 بار
زندگی سوخته-قسمت چهارم
زندگی سوخته قسمت چهارم
با گوش کردن به نوارهای کاست و ترانه های عشقی او را در عالم خیال تجسم میکردم ، از دوری مختار سر دردهای سختی میگرفتم وعلتش را خودم میدانستم ،
مادرم مرتب میگفت سیما را باید ببریم دکتر، سردردهای شدیدی میگیرد، و من سکوت میکردم، وقتی
مختار سربازیش تمام شد ، دوباره جان تازه ای گرفتم ،برای عروسی خواهرم فریبا ، خانواده آنها نیز دعوت بودند،از شادی در پوستم نمی گنحیدم، خوشحال بودم که فریبای برج زهر مار، ازدواج میکند و راحت میشوم و در جشن مختار را میبینم، شب حنابندون رسید ،مادرم زنهای فامیل را دعوت کرده بود، شریفه را من دعوت کردم ،مختار در کوچه ایستاده بود،
آنشب در حیاط باز بود ، با شریفه کلی رقصیدیم ،به بهانه اینکه مهمانها را تعارف کنم داخل بیایند، خودم را چندین بار نشان مختار دادم ،شب عروسی هم دعوت بودند، جشن در حیاط مان گرفته شد ، لباس زیبایی پوشیده بودم، و شاد وخندان درحال رفت وآمد بودم، مردها کناری وزنها هم گوشه ای میرقصیدند، مختار چشم از روی من بر نمیداشت، تمام شب مانند طاووسی خودنمایی میکردم، با لبخندم ، خوشحالیم را با او میرساندم، آخر شب آنها را بدرقه کردم مختار آرام گفت؛ مانند پرنسس شده بودی،این حرفش تمام وجودم را لبریز عشق کرد، شب به یاد ماندی بود، سر از پای نمیشناختم، آزرو داشتم که صبح نشود،
مختار در اداره بیمه مشغول کار شد ،وقول داده بود بعد از اینکه کاری پیدا کرد بیاید خواستگاریم،البته هر بار یک ترانه جدید در نوار کاست برایم میاورد و من با عشق نوارها را گوش میکردم و شعر ترانه ها حفظم میشد، موقع رد شدن از کوچه میدیدمش و بیشتر پیامها را شریفه بمن میرساند،مادرم فهمیده بود،عشقی بین من ومختار وجود دارد،پس شش ماه که استخدام شده بود ،به خواستگاریم با خانواده اش آمدند،دل تو دلم نبود،حسی همراه با ترس داشتم، خدا خدا میکردم که زودتر عقد کنیم، اول نامزد شدیم، آزمایش را انجام دادیم و به عقد هم در آمدیم. ادامه دارد. فاطمه امیری کهنوج
اردیبهشت ۱۳۹۹
با گوش کردن به نوارهای کاست و ترانه های عشقی او را در عالم خیال تجسم میکردم ، از دوری مختار سر دردهای سختی میگرفتم وعلتش را خودم میدانستم ،
مادرم مرتب میگفت سیما را باید ببریم دکتر، سردردهای شدیدی میگیرد، و من سکوت میکردم، وقتی
مختار سربازیش تمام شد ، دوباره جان تازه ای گرفتم ،برای عروسی خواهرم فریبا ، خانواده آنها نیز دعوت بودند،از شادی در پوستم نمی گنحیدم، خوشحال بودم که فریبای برج زهر مار، ازدواج میکند و راحت میشوم و در جشن مختار را میبینم، شب حنابندون رسید ،مادرم زنهای فامیل را دعوت کرده بود، شریفه را من دعوت کردم ،مختار در کوچه ایستاده بود،
آنشب در حیاط باز بود ، با شریفه کلی رقصیدیم ،به بهانه اینکه مهمانها را تعارف کنم داخل بیایند، خودم را چندین بار نشان مختار دادم ،شب عروسی هم دعوت بودند، جشن در حیاط مان گرفته شد ، لباس زیبایی پوشیده بودم، و شاد وخندان درحال رفت وآمد بودم، مردها کناری وزنها هم گوشه ای میرقصیدند، مختار چشم از روی من بر نمیداشت، تمام شب مانند طاووسی خودنمایی میکردم، با لبخندم ، خوشحالیم را با او میرساندم، آخر شب آنها را بدرقه کردم مختار آرام گفت؛ مانند پرنسس شده بودی،این حرفش تمام وجودم را لبریز عشق کرد، شب به یاد ماندی بود، سر از پای نمیشناختم، آزرو داشتم که صبح نشود،
مختار در اداره بیمه مشغول کار شد ،وقول داده بود بعد از اینکه کاری پیدا کرد بیاید خواستگاریم،البته هر بار یک ترانه جدید در نوار کاست برایم میاورد و من با عشق نوارها را گوش میکردم و شعر ترانه ها حفظم میشد، موقع رد شدن از کوچه میدیدمش و بیشتر پیامها را شریفه بمن میرساند،مادرم فهمیده بود،عشقی بین من ومختار وجود دارد،پس شش ماه که استخدام شده بود ،به خواستگاریم با خانواده اش آمدند،دل تو دلم نبود،حسی همراه با ترس داشتم، خدا خدا میکردم که زودتر عقد کنیم، اول نامزد شدیم، آزمایش را انجام دادیم و به عقد هم در آمدیم. ادامه دارد. فاطمه امیری کهنوج
اردیبهشت ۱۳۹۹
داستانهای فاطمه امیری کهنوج
- پست: 446
- تاریخ عضویت: سهشنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۵, ۱:۳۶ ب.ظ
- محل اقامت: ماهشهر-شیراز
- سپاسهای ارسالی: 29 بار
- سپاسهای دریافتی: 389 بار
زندگی سوخته-قسمت پنجم
زندگی سوخته قسمت پنجم
وقتی از محضر بیرون رفتیم ، به برادرم گفت میخواهیم یکی دو ساعت با سیما بگردم و بستنی بخوریم ،و به اینصورت ما از خانواده جدا شدیم ، احساس میکردم روی ابرها راه میروم ، زمانیکه دستم را در دستش گرفت، تمام دنیا مال من شده بود، بمن گفت سیما چه حسی داری! حس غیر قابل بیانی بمن دست داده بود،این حس را هیچوقت نتوانستم بعدها بدست بیاورم، فرح بخش و زیبا بود، نتوانستم کلمه ایی برایش پیدا کنم، موقع خوردن بستنی نگاهش میکردم، و هنوز باورم نبود که در کنار مختار هستم، او نیز همین احساس را داشت، و شروع بخواندن ترانه مورد علاقه اش که برای عشق سروده شده بود از خواننده ستاره شرق ، ام کلثوم کرد ، روزهای خوب زندگیم شروع شده بود، هر چیزی را که میدیدم زیبا بود، نگاهم به لامپهای چشمک زن خیابان خورد پرتویی نورافشان و بی سابقه داشتند ،آسفالتی که رویش راه میرفتم ،درعجب بود که تا کنون چنین آسفالت نرم و تمیز را ندیده بودم، بخانه که رسیدیم ، بنظرم میرسید که مادرم بهترین شام را درست کرده بود، رنگ زندگیم بگونه ای دلخواهم شده بود،
با آوازهای قشنگی که زیر گوشم زمزمه میکرد مرا به رویای دست یافتنیم میرساند و نهال خوشبختی که در دلم نشانده بود ، با اشکهای شوق ، آبیاری میکردم ، افکارم به شکل رنگین کمانی در آمده بود، و در کنار مختار چیزی برای خراب شدن زندگیم وجود نداشت، واین حس خوب در چهره ام کاملا نمایان بود، بطوریکه لبخند از روی لبم محو نمیشد و گاهی به قهقهه تبدیل میشد .
شش ماه بعد جهیزیه ام آماده شد، شب عروسی با جشن بی نظیری در حالیکه دستم در دست داماد بود، خوشی و خرمی و غرور و افتخار را میدیدم ، وقتی کسی هست که اینقدر مرا دوست دارد و ستایشم میکند ، چنین بزمی برایم ، بالاترین اوج سر خوشی و نشاط را به ارمغان می آورد، و من مختار را مایه خوشبختی و موفقیت خود میدانستم ، لحظه ای بعد دستم را گرفت و با نوای موسیقی شورانگیزای که رقص قاصدکها را تداعی میکرد با هم رقصیدیم.
ادامه دارد. فاطمه امیری کهنوج
اردیبهشت ۱۳۹۹
وقتی از محضر بیرون رفتیم ، به برادرم گفت میخواهیم یکی دو ساعت با سیما بگردم و بستنی بخوریم ،و به اینصورت ما از خانواده جدا شدیم ، احساس میکردم روی ابرها راه میروم ، زمانیکه دستم را در دستش گرفت، تمام دنیا مال من شده بود، بمن گفت سیما چه حسی داری! حس غیر قابل بیانی بمن دست داده بود،این حس را هیچوقت نتوانستم بعدها بدست بیاورم، فرح بخش و زیبا بود، نتوانستم کلمه ایی برایش پیدا کنم، موقع خوردن بستنی نگاهش میکردم، و هنوز باورم نبود که در کنار مختار هستم، او نیز همین احساس را داشت، و شروع بخواندن ترانه مورد علاقه اش که برای عشق سروده شده بود از خواننده ستاره شرق ، ام کلثوم کرد ، روزهای خوب زندگیم شروع شده بود، هر چیزی را که میدیدم زیبا بود، نگاهم به لامپهای چشمک زن خیابان خورد پرتویی نورافشان و بی سابقه داشتند ،آسفالتی که رویش راه میرفتم ،درعجب بود که تا کنون چنین آسفالت نرم و تمیز را ندیده بودم، بخانه که رسیدیم ، بنظرم میرسید که مادرم بهترین شام را درست کرده بود، رنگ زندگیم بگونه ای دلخواهم شده بود،
با آوازهای قشنگی که زیر گوشم زمزمه میکرد مرا به رویای دست یافتنیم میرساند و نهال خوشبختی که در دلم نشانده بود ، با اشکهای شوق ، آبیاری میکردم ، افکارم به شکل رنگین کمانی در آمده بود، و در کنار مختار چیزی برای خراب شدن زندگیم وجود نداشت، واین حس خوب در چهره ام کاملا نمایان بود، بطوریکه لبخند از روی لبم محو نمیشد و گاهی به قهقهه تبدیل میشد .
شش ماه بعد جهیزیه ام آماده شد، شب عروسی با جشن بی نظیری در حالیکه دستم در دست داماد بود، خوشی و خرمی و غرور و افتخار را میدیدم ، وقتی کسی هست که اینقدر مرا دوست دارد و ستایشم میکند ، چنین بزمی برایم ، بالاترین اوج سر خوشی و نشاط را به ارمغان می آورد، و من مختار را مایه خوشبختی و موفقیت خود میدانستم ، لحظه ای بعد دستم را گرفت و با نوای موسیقی شورانگیزای که رقص قاصدکها را تداعی میکرد با هم رقصیدیم.
ادامه دارد. فاطمه امیری کهنوج
اردیبهشت ۱۳۹۹
داستانهای فاطمه امیری کهنوج
- پست: 446
- تاریخ عضویت: سهشنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۵, ۱:۳۶ ب.ظ
- محل اقامت: ماهشهر-شیراز
- سپاسهای ارسالی: 29 بار
- سپاسهای دریافتی: 389 بار
زندگی سوخته- قسمت ششم
زندگی سوخته قسمت ششم
دنیای من آن شب فرق داشت و به سر حد خوشی رسیده و غرق در ژرفای عشق شده بودم ، سوار ماشین تزیین شده که شدیم، مختار با انگشت روی شیشه بخار کرده نوشت : عاشقهای واقعی . و در حالیکه با کاروان همراهان در شهر گشت میزدیم ، برایم یک تکه آواز قشنگ از عبدالحلیم حافظ را خواند ، مجذوب و مدهوش شعر و کلمات آسمانی شده بودم که روح مرا به پرواز در آورده بود، روزهای شادی بخش و خوب زندگیم فرا رسیده بود، صبح ها که آماده رفتن به سرکار میشد ، با کلماتی همچون عزیزم، جانم، خانمم مرا خطاب میکرد، امید ، توام با شور و نشاط جوانی از من بچه آهویی زبل و رمیده ساخته بود ، آن روزها برای پاگشا ، مرتب به مهمانی های فامیلی که برای ما تدارک دیده بودند، میرفتیم ، بعد از مدتی دگرگونگی در خودم احساس کردم ، وقتی نزد دکتر رفتم ، با انجام آزمایش و سپس اعلام نتیجه آن ، مژده بارداریم را شنیدم و با خوشحالی به مختار گفتم ، دو جعبه شیرینی برای خانواده خودش و خانواده من ، بخرد ، همگی تبریک بما گفتند، پس از مدتی حالم گرفته شد و بیشتر مواقع از تهوع مینالیدم و با گذشت زمان ، بهتر شدم در حالیکه ماههای بارداری را طی میکردم خوشحال بودم که با آمدن بچه، شیرینی زندگیمان رونق و صفایش افزونتر میگردد، بلاخره آنشب درد زایمان بسراغم آمد، بهمراه همسرم به زایشگاه رفتیم ، خانواده هایمان نیز ، منتظر آمدن نوزادمان بودند، با دردهای شدید، دختری به زیبایی فرشته ها بدنیا آوردم، نام او را گلزار گذاشتیم و خوشحالی منتظران چند برابر شد.
پدر مختار که در یکی از روستاهای بهبهان زمین کشاورزی بزرگی داشت ، منزلی در جوار زمینش ساخت و با کل خانواده بجز، سحر وحسن به آنجا نقل مکان کردند ، سحر و حسن بخاطر ادامه تحصیل نزد ما ماندند.
سحر به دبیرستان میرفت و حسن هم سال آخرش بود. مختار گاهی از درد در ناحیه شکمش مینالید ، برادرش حسن او را نزد دکتر برد، سونوگرافی برایش تجویز شد ، و بعد اعلام کردند که برای پاتولوژی به تهران برود ، من چون دخترم گلزار شش ماهه بود ، همراه آنها نرفتم، اما از نگرانی دل توی دلم نبود ، احساس میکردم بام دنیا روی سرم خراب شده ، شوهرم زیاد به بیماریش اهمیت نمیداد، روزها فقط ذکر خدا میکردم و نذر برای سلامتی عشقم که به سختی توانسته بودم او را بدست بیاورم ، سحر خواهر شوهرم کمک حالم بود و هر دو همدیگر را دلداری میدادیم . ادامه دارد. فاطمه امیری کهنوج
اردیبهشت ۱۳۹۹
دنیای من آن شب فرق داشت و به سر حد خوشی رسیده و غرق در ژرفای عشق شده بودم ، سوار ماشین تزیین شده که شدیم، مختار با انگشت روی شیشه بخار کرده نوشت : عاشقهای واقعی . و در حالیکه با کاروان همراهان در شهر گشت میزدیم ، برایم یک تکه آواز قشنگ از عبدالحلیم حافظ را خواند ، مجذوب و مدهوش شعر و کلمات آسمانی شده بودم که روح مرا به پرواز در آورده بود، روزهای شادی بخش و خوب زندگیم فرا رسیده بود، صبح ها که آماده رفتن به سرکار میشد ، با کلماتی همچون عزیزم، جانم، خانمم مرا خطاب میکرد، امید ، توام با شور و نشاط جوانی از من بچه آهویی زبل و رمیده ساخته بود ، آن روزها برای پاگشا ، مرتب به مهمانی های فامیلی که برای ما تدارک دیده بودند، میرفتیم ، بعد از مدتی دگرگونگی در خودم احساس کردم ، وقتی نزد دکتر رفتم ، با انجام آزمایش و سپس اعلام نتیجه آن ، مژده بارداریم را شنیدم و با خوشحالی به مختار گفتم ، دو جعبه شیرینی برای خانواده خودش و خانواده من ، بخرد ، همگی تبریک بما گفتند، پس از مدتی حالم گرفته شد و بیشتر مواقع از تهوع مینالیدم و با گذشت زمان ، بهتر شدم در حالیکه ماههای بارداری را طی میکردم خوشحال بودم که با آمدن بچه، شیرینی زندگیمان رونق و صفایش افزونتر میگردد، بلاخره آنشب درد زایمان بسراغم آمد، بهمراه همسرم به زایشگاه رفتیم ، خانواده هایمان نیز ، منتظر آمدن نوزادمان بودند، با دردهای شدید، دختری به زیبایی فرشته ها بدنیا آوردم، نام او را گلزار گذاشتیم و خوشحالی منتظران چند برابر شد.
پدر مختار که در یکی از روستاهای بهبهان زمین کشاورزی بزرگی داشت ، منزلی در جوار زمینش ساخت و با کل خانواده بجز، سحر وحسن به آنجا نقل مکان کردند ، سحر و حسن بخاطر ادامه تحصیل نزد ما ماندند.
سحر به دبیرستان میرفت و حسن هم سال آخرش بود. مختار گاهی از درد در ناحیه شکمش مینالید ، برادرش حسن او را نزد دکتر برد، سونوگرافی برایش تجویز شد ، و بعد اعلام کردند که برای پاتولوژی به تهران برود ، من چون دخترم گلزار شش ماهه بود ، همراه آنها نرفتم، اما از نگرانی دل توی دلم نبود ، احساس میکردم بام دنیا روی سرم خراب شده ، شوهرم زیاد به بیماریش اهمیت نمیداد، روزها فقط ذکر خدا میکردم و نذر برای سلامتی عشقم که به سختی توانسته بودم او را بدست بیاورم ، سحر خواهر شوهرم کمک حالم بود و هر دو همدیگر را دلداری میدادیم . ادامه دارد. فاطمه امیری کهنوج
اردیبهشت ۱۳۹۹
داستانهای فاطمه امیری کهنوج
- پست: 446
- تاریخ عضویت: سهشنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۵, ۱:۳۶ ب.ظ
- محل اقامت: ماهشهر-شیراز
- سپاسهای ارسالی: 29 بار
- سپاسهای دریافتی: 389 بار
زندگی سوخته-قسمت هفتم
زندگی سوخته قسمت هفتم
مختار بهمراه برادرش از تهران برگشتند و ما منتظر جواب آزمایش ماندیم ،وقتی شوهرم سر کار میرفت، حسن بیشتر کارهای بیرون منزل را برایمان انجام میداد، یکروز همسرم را از سر کار ، بعلت درد شدید به بیمارستان رسانده بودند، وقتی حسن موضوع را بمن گفت از ناراحتی بی هوش شدم ، راضی بودم خودم بیمار شوم ، اما مختار دوچار هیچگونه مرض و بلایی نشود، سحر با ریختن آب به صورتم حالم را جا آورد فورا خودمان را به بیمارستان رسانیدیم، شوهرم را که دیدم ، گفت نگران مباش، دکتر گفته، جواب آزمایشت رسیده، باید بخشی از توده را از شکمم در بیاورند، ،انشاالله هیچی نیست، به یاری خدا خوب میشوم، و من همچنان اشک میریختم، مختار گفت تو با سحر و بچه بخانه بروید ،دو روز بعد عملش انجام شد ، از اتاق عمل که بیرونش میاوردند حسن بالای سرش بود . آنموقع زوار ها پای پیاده بسوی کربلا میرفتند و من نذر کردم که مختار اگر سالم و خوب شود ،پیاده برای زیارت امام حسین به کربلا برود ، هر روز من و خواهرش به بملاقات او میرفتیم ،دائم دعا و نماز میخواندم و هنگام سجده گریه میکردم که غده اش خوش خیم باشد، آن روزها دستهایم پر از طلا بود ، و هر النگویم را نذر یک امام زاده ای میکردم که همسرم شفا بگیرد و جواب نمونه برداری خوب از آب در بیاید ، یکروز عصر که همراه خانواده مختار و خانواده خودم به ملاقات رفتیم ، متوجه شدم که خانمی به ملاقات او آمده ، شیک و آرایش کرده، تا ما را دید ، خداحافظی کرد و رفت ،سوال کردم این که بود، گفت همکارم بود ، تا اینکه بعد از سه هفته همسرم را از بیمارستان مرخص کردند، پدرش گفت بخاطر سلامتیش به روستا بیایید و همگی نزد آنها رفتیم، جلوی پایش گوسفندی را که نذر کرده بودند سر بریدند و بخشی از گوشتش را به فقرا دادند ، هنگامیکه از گوشت نذری داشتیم غذا آماده میکردیم ،متوجه شدم به گوشیش زیاد پیامک می آمد ،او هم مدام جواب مسیجها را میداد ،و زمان خوابش گوشی را زیر بالشت میگذاشت، که من نبینم یا چک نکنم ،
هوا بهاری بود بخاطر تغییر روحیه اش ، روزها او را روی نیمکتی که رو به زمین کشاورزی بود مینشاندم و برایش میوه و آجیل پوست میکندم، خیلی لاغر وضعیف شده بود، دخترم نوپایم کنار ما راه میرفت ودور باباش بازی میکرد.
ادامه دارد. فاطمه امیری کهنوج
اردیبهشت ۱۳۹۹
مختار بهمراه برادرش از تهران برگشتند و ما منتظر جواب آزمایش ماندیم ،وقتی شوهرم سر کار میرفت، حسن بیشتر کارهای بیرون منزل را برایمان انجام میداد، یکروز همسرم را از سر کار ، بعلت درد شدید به بیمارستان رسانده بودند، وقتی حسن موضوع را بمن گفت از ناراحتی بی هوش شدم ، راضی بودم خودم بیمار شوم ، اما مختار دوچار هیچگونه مرض و بلایی نشود، سحر با ریختن آب به صورتم حالم را جا آورد فورا خودمان را به بیمارستان رسانیدیم، شوهرم را که دیدم ، گفت نگران مباش، دکتر گفته، جواب آزمایشت رسیده، باید بخشی از توده را از شکمم در بیاورند، ،انشاالله هیچی نیست، به یاری خدا خوب میشوم، و من همچنان اشک میریختم، مختار گفت تو با سحر و بچه بخانه بروید ،دو روز بعد عملش انجام شد ، از اتاق عمل که بیرونش میاوردند حسن بالای سرش بود . آنموقع زوار ها پای پیاده بسوی کربلا میرفتند و من نذر کردم که مختار اگر سالم و خوب شود ،پیاده برای زیارت امام حسین به کربلا برود ، هر روز من و خواهرش به بملاقات او میرفتیم ،دائم دعا و نماز میخواندم و هنگام سجده گریه میکردم که غده اش خوش خیم باشد، آن روزها دستهایم پر از طلا بود ، و هر النگویم را نذر یک امام زاده ای میکردم که همسرم شفا بگیرد و جواب نمونه برداری خوب از آب در بیاید ، یکروز عصر که همراه خانواده مختار و خانواده خودم به ملاقات رفتیم ، متوجه شدم که خانمی به ملاقات او آمده ، شیک و آرایش کرده، تا ما را دید ، خداحافظی کرد و رفت ،سوال کردم این که بود، گفت همکارم بود ، تا اینکه بعد از سه هفته همسرم را از بیمارستان مرخص کردند، پدرش گفت بخاطر سلامتیش به روستا بیایید و همگی نزد آنها رفتیم، جلوی پایش گوسفندی را که نذر کرده بودند سر بریدند و بخشی از گوشتش را به فقرا دادند ، هنگامیکه از گوشت نذری داشتیم غذا آماده میکردیم ،متوجه شدم به گوشیش زیاد پیامک می آمد ،او هم مدام جواب مسیجها را میداد ،و زمان خوابش گوشی را زیر بالشت میگذاشت، که من نبینم یا چک نکنم ،
هوا بهاری بود بخاطر تغییر روحیه اش ، روزها او را روی نیمکتی که رو به زمین کشاورزی بود مینشاندم و برایش میوه و آجیل پوست میکندم، خیلی لاغر وضعیف شده بود، دخترم نوپایم کنار ما راه میرفت ودور باباش بازی میکرد.
ادامه دارد. فاطمه امیری کهنوج
اردیبهشت ۱۳۹۹
داستانهای فاطمه امیری کهنوج
- پست: 446
- تاریخ عضویت: سهشنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۵, ۱:۳۶ ب.ظ
- محل اقامت: ماهشهر-شیراز
- سپاسهای ارسالی: 29 بار
- سپاسهای دریافتی: 389 بار
زندگی سوخته-قسمت هشتم
زندگی سوخته قسمت هشتم
یک بعد از ظهر که روی نیمکت جفتش نشسته بودم و میوه به او میدادم بمن گفت برو داخل خانه پیش مادرم و اینقدر دور من تاب نخور ،من ناراحت شدم، و گفتم بابات میگه هیچ کاری نکن فقط بشوهرت برس، برگشت و رو بمن کرد و گفت مگر من چه مرضی دارم که شما باید از من بشدت مواظبت کنید ، پیش خودم گفتم چون بیمار است کم طاقت شده و رفتم داخل منزل ، چند لحظه بعد از پنجره یکی از اتاقها نگاهش میکردم که یکوقت از روی نیمکت نیفتد، و دیدم با گوشیش دارد حرف میزند، بعد از چند دقیقه آرام به نزدیکی او آمدم، صدای زنی را میشنیدم که با او حرف میزد و بعد مختار گفت عزیزم ناراحت نباش حال من خوب است و حرفهای دیگر که نشان از صمیمیت بین آنها میداد .
پشت سرش ایستاده بودم و به حرفهایش گوش میدادم، وقتی مکالمه اش تمام شد بهش گفتم با کی داشتی صحبت میکردی ؟ گفت با رفیقم ، ناخوداگاه خیلی ناراحت شدم و برای اینکه متوجه نشود بداخل منزل برگشتم. شب تا فرصت شد گوشیش را چک کردم و فورا شماره را برداشتم ،با گوشی خودم زنگ زدم صدای یک زن بود ، افسرده شدم و هیچی نگفتم، این رابطه را به حساب بیماریش گذاشتم ، چون بشدت دوستش داشتم در دلم گفتم ، حتما احتیاج به روحیه دارد ،روزها میگذاشت و این تلفنهای یواشکی او که تکرار میشد من را آزار میداد . جواب آزمایش که از تهران آمد ، دکتر گفت غده اش قابل درمان است ،و تا یکسال نیم میبایست شیمی درمانی شود، من بهترین غذاها و آب میوه طبیعی برایش فراهم میکردم ، تمام توجهم به سلامتی او بود، بعد از مدتی که حسن میخواست به سربازی برود بهمراه سحر به بهبهان برگشتیم ،مختار خیلی بد اخلاق شده بود، تازه از روستا به شهر برگشته بودیم ، که کسی در میزد ، حسن در باز کرد ،با تعجب دیدم همان خانمی که در بیمارستان به ملاقاتش آمده بود وارد شد ،حسن او را به اتاق پذیرایی که همسرم بود برد، من هم خوشحال شدم که همکارش به دیدن او آمده ، شوهرم اصرار کرد که برای شام پیشمان بماند ، شام مفصلی درست کردم، متوجه شدم که آن خانم رفتارش ناجور است و عشوه زیاد میریزد ، اما بخاطر بهتر شدن روحیه مختار اهمیت ندادم و گذشت کردم، حسن برایش تاکسی گرفت و تا دم در بدرقه اش کرد. مختار که دیگر درحال بهبودی بود قرار شد سرکار برود ، من و حسن در مدت بیماریش او را حمام و تمیز میکردیم، تمام فکر ذکرم این بود که هرچه زودتر حالش خوب شود،
مختار سرکار رفت و هر روز که میگذشت بد اخلاق تر از قبل میشد و همچنان تلفنهای مشکوکش ادامه داشت ، حسن قبل از رفتن به سربازی چند بار بخاطر درگیرهایش با من، به او تذکر داد.ادامه دارد. فاطمه امیری کهنوج
اردیبهشت ۱۳۹۹
یک بعد از ظهر که روی نیمکت جفتش نشسته بودم و میوه به او میدادم بمن گفت برو داخل خانه پیش مادرم و اینقدر دور من تاب نخور ،من ناراحت شدم، و گفتم بابات میگه هیچ کاری نکن فقط بشوهرت برس، برگشت و رو بمن کرد و گفت مگر من چه مرضی دارم که شما باید از من بشدت مواظبت کنید ، پیش خودم گفتم چون بیمار است کم طاقت شده و رفتم داخل منزل ، چند لحظه بعد از پنجره یکی از اتاقها نگاهش میکردم که یکوقت از روی نیمکت نیفتد، و دیدم با گوشیش دارد حرف میزند، بعد از چند دقیقه آرام به نزدیکی او آمدم، صدای زنی را میشنیدم که با او حرف میزد و بعد مختار گفت عزیزم ناراحت نباش حال من خوب است و حرفهای دیگر که نشان از صمیمیت بین آنها میداد .
پشت سرش ایستاده بودم و به حرفهایش گوش میدادم، وقتی مکالمه اش تمام شد بهش گفتم با کی داشتی صحبت میکردی ؟ گفت با رفیقم ، ناخوداگاه خیلی ناراحت شدم و برای اینکه متوجه نشود بداخل منزل برگشتم. شب تا فرصت شد گوشیش را چک کردم و فورا شماره را برداشتم ،با گوشی خودم زنگ زدم صدای یک زن بود ، افسرده شدم و هیچی نگفتم، این رابطه را به حساب بیماریش گذاشتم ، چون بشدت دوستش داشتم در دلم گفتم ، حتما احتیاج به روحیه دارد ،روزها میگذاشت و این تلفنهای یواشکی او که تکرار میشد من را آزار میداد . جواب آزمایش که از تهران آمد ، دکتر گفت غده اش قابل درمان است ،و تا یکسال نیم میبایست شیمی درمانی شود، من بهترین غذاها و آب میوه طبیعی برایش فراهم میکردم ، تمام توجهم به سلامتی او بود، بعد از مدتی که حسن میخواست به سربازی برود بهمراه سحر به بهبهان برگشتیم ،مختار خیلی بد اخلاق شده بود، تازه از روستا به شهر برگشته بودیم ، که کسی در میزد ، حسن در باز کرد ،با تعجب دیدم همان خانمی که در بیمارستان به ملاقاتش آمده بود وارد شد ،حسن او را به اتاق پذیرایی که همسرم بود برد، من هم خوشحال شدم که همکارش به دیدن او آمده ، شوهرم اصرار کرد که برای شام پیشمان بماند ، شام مفصلی درست کردم، متوجه شدم که آن خانم رفتارش ناجور است و عشوه زیاد میریزد ، اما بخاطر بهتر شدن روحیه مختار اهمیت ندادم و گذشت کردم، حسن برایش تاکسی گرفت و تا دم در بدرقه اش کرد. مختار که دیگر درحال بهبودی بود قرار شد سرکار برود ، من و حسن در مدت بیماریش او را حمام و تمیز میکردیم، تمام فکر ذکرم این بود که هرچه زودتر حالش خوب شود،
مختار سرکار رفت و هر روز که میگذشت بد اخلاق تر از قبل میشد و همچنان تلفنهای مشکوکش ادامه داشت ، حسن قبل از رفتن به سربازی چند بار بخاطر درگیرهایش با من، به او تذکر داد.ادامه دارد. فاطمه امیری کهنوج
اردیبهشت ۱۳۹۹
داستانهای فاطمه امیری کهنوج
- پست: 446
- تاریخ عضویت: سهشنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۵, ۱:۳۶ ب.ظ
- محل اقامت: ماهشهر-شیراز
- سپاسهای ارسالی: 29 بار
- سپاسهای دریافتی: 389 بار
زندگی سوخته -قسمت نهم
زندگی سوخته قسمت نهم
حسن که به سربازی رفت، مختار از بد خلقی هایش دست نمیکشید ، چهارشنبه عصر که از راه میرسید ما را تا جمعه شب به روستا میفرستاد ، و خودش نمی آمد، چندین بار این رفتن ها به روستا تکرار شد، به منزل که میامدم، آثاری از اینکه یک نفر اضافه در خانه مان آمده ، پیدا بود، یکبار دو ساندویچ نیم خورده و دو شیشه نوشابه در زباله دیدم، ولی سکوت کردم ،در ذهنم اینگونه تفسیر کردم حتما دوستش پیشش آمده، هفته بعد که باید به روستا میرفتیم ،گفتم از رفتن به روستا خسته شده ام و نمیروم، دعوا مفصلی با من کرد و بعلت همکاری سحر با من، به او نیز تشری زد و دوباره ما را به روستا برد. روبروی منزل ما، مطب دکتری بود که دروبینش رفت و آمد خانه ما را نیز ضبط میکرد، و با خانم دکتر سلام علیکی داشتم، چون بین من و مختار در خانه درگیریهایی بود ،صدایمان بگوش آن خانم رسیده بود، یکروز خانم دکتر مرا در کوچه دید و صدایم کرد و گفت: چرا این همه جر بحث دارید ؟ من که خیلی اذیت بودم ، گفتم نمیدانم علتش چیست ، مختار در شکمش غده ایی دارد و شیمی درمانی میشود، فکر کنم بخاطر این بهانه گیر شده، او گفت : ولی فکر نکنم این دلیلی برای درگیری با تو باشد ، یک سوال دارم، چرا پنج شنبه و جمعه بدون شوهرت میروی روستا و او را تنها میگذاری؟ برگشتم و گفتم، همسرم ما را اجبار میکند که برویم به پدر مادرش سر بزنیم،
خانم دکتر گفت : بگذار تصاویر دوربین را برایت باز کنم ، ببین این کی است ، که وقتی شما نیستید میاید پیش شوهرت ! . وقتی فیلمهای گرفته شده را دیدم گفتم ای وای این همان همکارش مهرناز خانم است ! نمیدانستم چگونه این مسئله را جلو خانم دکتر جمع کنم، اشکم سرازیر شد، خانم دکتر گفت : عزیزم شوهرت جوان است ، چرا او را تنها میگذاری؟ و کلی حرفهای دیگر.
رفتم خانه ، خیلی ناراحت شدم ، شب با ناراحتی موضوع را به مختار گفتم ، وای چه جنگی بین ما براه افتاد ، حتی با کمربند مرا زد ، سگک کمربند به گردنم خورد وخون جاری شد، سحر و دخترم در اتاق کز کرده بودند، با شجاعت گفتم دیگر به روستا نمیروم ،همان شب جایش را از من جا کرد و در اتاقی که قبلا حسن میخوابید رفت ،تا مدتی دعوا داشتیم ، کلا مختار با من قهر کرده بود ، هرچه حرف میزدم ،جوابم را نمیداد، و غر میزد و میگفت این منزل را که نزد مطب است باید تحویل صاحبخانه بدهم و جابجا کنیم ، او از خانم دکتر بدش می آمد . ادامه دارد.
فاطمه امیری کهنوج
اردیبهشت ۱۳۹۹
حسن که به سربازی رفت، مختار از بد خلقی هایش دست نمیکشید ، چهارشنبه عصر که از راه میرسید ما را تا جمعه شب به روستا میفرستاد ، و خودش نمی آمد، چندین بار این رفتن ها به روستا تکرار شد، به منزل که میامدم، آثاری از اینکه یک نفر اضافه در خانه مان آمده ، پیدا بود، یکبار دو ساندویچ نیم خورده و دو شیشه نوشابه در زباله دیدم، ولی سکوت کردم ،در ذهنم اینگونه تفسیر کردم حتما دوستش پیشش آمده، هفته بعد که باید به روستا میرفتیم ،گفتم از رفتن به روستا خسته شده ام و نمیروم، دعوا مفصلی با من کرد و بعلت همکاری سحر با من، به او نیز تشری زد و دوباره ما را به روستا برد. روبروی منزل ما، مطب دکتری بود که دروبینش رفت و آمد خانه ما را نیز ضبط میکرد، و با خانم دکتر سلام علیکی داشتم، چون بین من و مختار در خانه درگیریهایی بود ،صدایمان بگوش آن خانم رسیده بود، یکروز خانم دکتر مرا در کوچه دید و صدایم کرد و گفت: چرا این همه جر بحث دارید ؟ من که خیلی اذیت بودم ، گفتم نمیدانم علتش چیست ، مختار در شکمش غده ایی دارد و شیمی درمانی میشود، فکر کنم بخاطر این بهانه گیر شده، او گفت : ولی فکر نکنم این دلیلی برای درگیری با تو باشد ، یک سوال دارم، چرا پنج شنبه و جمعه بدون شوهرت میروی روستا و او را تنها میگذاری؟ برگشتم و گفتم، همسرم ما را اجبار میکند که برویم به پدر مادرش سر بزنیم،
خانم دکتر گفت : بگذار تصاویر دوربین را برایت باز کنم ، ببین این کی است ، که وقتی شما نیستید میاید پیش شوهرت ! . وقتی فیلمهای گرفته شده را دیدم گفتم ای وای این همان همکارش مهرناز خانم است ! نمیدانستم چگونه این مسئله را جلو خانم دکتر جمع کنم، اشکم سرازیر شد، خانم دکتر گفت : عزیزم شوهرت جوان است ، چرا او را تنها میگذاری؟ و کلی حرفهای دیگر.
رفتم خانه ، خیلی ناراحت شدم ، شب با ناراحتی موضوع را به مختار گفتم ، وای چه جنگی بین ما براه افتاد ، حتی با کمربند مرا زد ، سگک کمربند به گردنم خورد وخون جاری شد، سحر و دخترم در اتاق کز کرده بودند، با شجاعت گفتم دیگر به روستا نمیروم ،همان شب جایش را از من جا کرد و در اتاقی که قبلا حسن میخوابید رفت ،تا مدتی دعوا داشتیم ، کلا مختار با من قهر کرده بود ، هرچه حرف میزدم ،جوابم را نمیداد، و غر میزد و میگفت این منزل را که نزد مطب است باید تحویل صاحبخانه بدهم و جابجا کنیم ، او از خانم دکتر بدش می آمد . ادامه دارد.
فاطمه امیری کهنوج
اردیبهشت ۱۳۹۹
داستانهای فاطمه امیری کهنوج
- پست: 446
- تاریخ عضویت: سهشنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۵, ۱:۳۶ ب.ظ
- محل اقامت: ماهشهر-شیراز
- سپاسهای ارسالی: 29 بار
- سپاسهای دریافتی: 389 بار
زندگی سوخته -قسمت دهم
زندگی سوخته قسمت دهم
از طرف اداره ، زمینهایی به همه کارکنان داده بودند ، این زمینها در آخر شهر و نزدیک قبرستان بود، توانایی جابجایی و کرایه منزل در محل خوبی نداشتیم ، من که میخواستم دلش را بدست بیاورم به او گفتم طلاهایم را میفروشم تا منزلی در زمین مان بسازیم ،شوهرم وامی گرفت ،و با دو افغانی شروع بکار ساختن زمین کرد ، من نیز بهمراه خواهر و مادرم و با سحر ، در ساخت خانه کمک دست او بودیم و سنگ تمام گذاشتیم، وقتی تقریبا دو اتاق با آشپزخانه و سرویس بهداشتی و حمام آماده شد، ما را به منزل خودمان جابجا کرد، محل ما جای نامناسبی بود، خیلی از شهر دور بودیم و امکاناتی نداشتیم ودور و اطرافمان خانه های نیم ساز و پر از کارگران فصلی ساختمانی بود ، شبها میترسیدم. شوهرم هم دیر میامد، وقتی میگفتم که چرا زودتر به منزل نمی آیی، توجهی به حرفم نمیکرد، زندگیمان اسفناک بود ، کف حیاطمان خاکی و دور و برمان نخاله های ساختمانی زیاد بود ، با اینکه مختار بدخلق و بد رفتار شده بود اما همچنان او را مثل گذشته خیلی دوست داشتم، تمام درگیریها را به پای بیماریش میگذاشتم ،تابستانها که سحر به روستا میرفت تنها همسایه و همدم من ، کمی آنطرف تر ، پیرزنی بود که با دخترش زندگی میکرد و آنها گاهی به من سر میزدند، چون بابت ساختن منزل بدهکار بودیم، غذا و پوشاکم مناسب نبود ، حسن که به مرخصی می آمد و کمابیش از برخوردهای بد مختار با من مطلع میشد از من دلجویی میکرد و میگفت مختار باید بداند که شما بهترین زن دنیا برای او هستید، یکبار که مهرناز را در ماشین مختار دیده بود دعوا شدیدی با او کرد اما بی فایده بود ،چون هنوز آنها با هم در ارتباط بودند و بخشی از خرجی من و دخترم را برای معشوقش خرج میکرد، .گاهی که مادرم بمن سر میزد ، میگفت چرا اینگونه مثل فقیرها در زجر و عذاب زندگی میکنی، من به دروغ میگفتم که الان دستمان خالی است ، چون خانه درست کرده ایم . برای مدتی رفتار مختار کمی خوب شد و قهر بودن را کنار گذاشت و در کنار هم میخوابیدم .
حالم که بد میشد، مختار بیخیال بود، بهمراه مادرم به دکتر مراجعه کردم ،آزمایش نوشت ، وقتی جوابش را مادرم آورد ، گفت مبارک است تو بارداری، اول کمی ناراحت شدم ،بعد در دلم گفتم شاید این بچه سبب خیر شود و روی اخلاق پدرش تاثیر بگذارد، مادرم سفارش کرد که بیشتر مراقب خودت باش، شب که شوهرم آمد تا به او گفتم که حامله هستم ، جنگ و دعوای سختی به راه انداخت ، بمن گفت این خانه را درست کردم چون میخواهم زن بگیرم و تو را طلاق بدهم .دهنم هاج و اج ماند. ادامه دارد. فاطمه امیری کهنوج
اردیبهشت ۱۳۹۹
از طرف اداره ، زمینهایی به همه کارکنان داده بودند ، این زمینها در آخر شهر و نزدیک قبرستان بود، توانایی جابجایی و کرایه منزل در محل خوبی نداشتیم ، من که میخواستم دلش را بدست بیاورم به او گفتم طلاهایم را میفروشم تا منزلی در زمین مان بسازیم ،شوهرم وامی گرفت ،و با دو افغانی شروع بکار ساختن زمین کرد ، من نیز بهمراه خواهر و مادرم و با سحر ، در ساخت خانه کمک دست او بودیم و سنگ تمام گذاشتیم، وقتی تقریبا دو اتاق با آشپزخانه و سرویس بهداشتی و حمام آماده شد، ما را به منزل خودمان جابجا کرد، محل ما جای نامناسبی بود، خیلی از شهر دور بودیم و امکاناتی نداشتیم ودور و اطرافمان خانه های نیم ساز و پر از کارگران فصلی ساختمانی بود ، شبها میترسیدم. شوهرم هم دیر میامد، وقتی میگفتم که چرا زودتر به منزل نمی آیی، توجهی به حرفم نمیکرد، زندگیمان اسفناک بود ، کف حیاطمان خاکی و دور و برمان نخاله های ساختمانی زیاد بود ، با اینکه مختار بدخلق و بد رفتار شده بود اما همچنان او را مثل گذشته خیلی دوست داشتم، تمام درگیریها را به پای بیماریش میگذاشتم ،تابستانها که سحر به روستا میرفت تنها همسایه و همدم من ، کمی آنطرف تر ، پیرزنی بود که با دخترش زندگی میکرد و آنها گاهی به من سر میزدند، چون بابت ساختن منزل بدهکار بودیم، غذا و پوشاکم مناسب نبود ، حسن که به مرخصی می آمد و کمابیش از برخوردهای بد مختار با من مطلع میشد از من دلجویی میکرد و میگفت مختار باید بداند که شما بهترین زن دنیا برای او هستید، یکبار که مهرناز را در ماشین مختار دیده بود دعوا شدیدی با او کرد اما بی فایده بود ،چون هنوز آنها با هم در ارتباط بودند و بخشی از خرجی من و دخترم را برای معشوقش خرج میکرد، .گاهی که مادرم بمن سر میزد ، میگفت چرا اینگونه مثل فقیرها در زجر و عذاب زندگی میکنی، من به دروغ میگفتم که الان دستمان خالی است ، چون خانه درست کرده ایم . برای مدتی رفتار مختار کمی خوب شد و قهر بودن را کنار گذاشت و در کنار هم میخوابیدم .
حالم که بد میشد، مختار بیخیال بود، بهمراه مادرم به دکتر مراجعه کردم ،آزمایش نوشت ، وقتی جوابش را مادرم آورد ، گفت مبارک است تو بارداری، اول کمی ناراحت شدم ،بعد در دلم گفتم شاید این بچه سبب خیر شود و روی اخلاق پدرش تاثیر بگذارد، مادرم سفارش کرد که بیشتر مراقب خودت باش، شب که شوهرم آمد تا به او گفتم که حامله هستم ، جنگ و دعوای سختی به راه انداخت ، بمن گفت این خانه را درست کردم چون میخواهم زن بگیرم و تو را طلاق بدهم .دهنم هاج و اج ماند. ادامه دارد. فاطمه امیری کهنوج
اردیبهشت ۱۳۹۹
داستانهای فاطمه امیری کهنوج
- پست: 446
- تاریخ عضویت: سهشنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۵, ۱:۳۶ ب.ظ
- محل اقامت: ماهشهر-شیراز
- سپاسهای ارسالی: 29 بار
- سپاسهای دریافتی: 389 بار
زندگی سوخته- قسمت یازدهم
زندگی سوخته قسمت یازدهم
مختار که از شنیدن خبر بچه دار شدنم عصبانی شده بود گفت : فردا میبرمت دکتر تا بچه را سقط کنی ، گفتم چرا ؟ گفت همین که من میگویم . مرا که نزد ماما برد ، ماما گفت فرزند شما سالم است و شما نمیتوانید اینکار را بکنید و ما را ارجاع داد به کلینیک خانواده ، خانم دکتر گفت چرا میخواهید اینکار بکنید من گفتم همسرم بیماری خاص دارد و توانایی نگهداری از بچه دوم را نداریم، خانم دکتر گفت باشه، شما فرمهای داخل این پوشه ای را پر کنید تا مخارج بچه را بدهیم، افرادی هستند که منتظر فرزند میباشند ، ما نوزاد را پس از تولد به آنها میدهیم ، برگشتم پیش مختار توضیح دادم که پرونده را پر کنم یا نه، با بی میلی گفت بشین تو ماشین تا برویم ، تا رسیدن به منزل کلی با من دعوا کرد، گفتم من چکار کنم این بچه خودت است ، توی سرش میزد که من بچه نمیخواهم، خیلی ناراحت شدم ،دوباره جای خواب خود را از من جدا کرد، حسن میدانست که برادرش بد رفتار است ،وقتی موضوع را به او گفتم ،که میخواهد مرا طلاق بدهد خیلی ناراحت شد، حسن جریان ما را به پدرش گفته بود و پدرش سخت با او دعوا کرد، اما مختار که دارای معلومات بالایی از زبانی بازی بود ،توانست پدر خود را آرام کند، به خانم دکتری که قبلا همسایه مان بود زنگ زدم و داستان را برایش تعریف کردم، او که میدانست که مختار نسبت به زندگیش با من بی تفاوت است ،گفت معرفیت میکنم به خانم دکتری که رایگان تمام کارهایت را تا پایان زایمان انجام بدهد، چندی بعد با خواهر شوهرم سحر رفتیم پیش خانم دکتر و سونوگرافی که انجام داد ،گفت بچه ات پسر است ، من خیلی خوشحال شدم و در دلم گفتم حتما مختار نیز شاد میشود، آنشب دوباره نسبت به من بی تفاوت بود و کنار گیری میکرد و حرفی نمیزد ،
وقتی بهش گفتم ، بچه مان پسر است ،بدون اینکه حرفی بزند و نگاهی بمن کند حمام که کرد به اتاقش رفت و خوابید ، رنج نه ماه بار داری را تنهایی کشیدم، بخاطر اینکه او ناراحت نشود حتی خانه پدرم نمیرفتم و مادرم وخواهرم بمن سر میزدند و کمکم میکردند، از نظر روحیه خرد شده بودم، ولی چون زندگیم را دوست داشتم سکوت میکردم ، حسن که آمد و رفتار مختار را دید گفت: بهتر است به یک روانشناس معرفیش کنیم ، شاید بهتر شود،
درضمن خبر خوبی بمن داد ، گفت: شنیدم که مهرناز ازدواج کرده است ، از خوشحالی دستانم را بالا بردم و گفتم خدا را شکر که عدو از زندگیم بیرون رفت . ادامه دارد .
فاطمه امیری کهنوج
اردیبهشت ۱۳۹۹
مختار که از شنیدن خبر بچه دار شدنم عصبانی شده بود گفت : فردا میبرمت دکتر تا بچه را سقط کنی ، گفتم چرا ؟ گفت همین که من میگویم . مرا که نزد ماما برد ، ماما گفت فرزند شما سالم است و شما نمیتوانید اینکار را بکنید و ما را ارجاع داد به کلینیک خانواده ، خانم دکتر گفت چرا میخواهید اینکار بکنید من گفتم همسرم بیماری خاص دارد و توانایی نگهداری از بچه دوم را نداریم، خانم دکتر گفت باشه، شما فرمهای داخل این پوشه ای را پر کنید تا مخارج بچه را بدهیم، افرادی هستند که منتظر فرزند میباشند ، ما نوزاد را پس از تولد به آنها میدهیم ، برگشتم پیش مختار توضیح دادم که پرونده را پر کنم یا نه، با بی میلی گفت بشین تو ماشین تا برویم ، تا رسیدن به منزل کلی با من دعوا کرد، گفتم من چکار کنم این بچه خودت است ، توی سرش میزد که من بچه نمیخواهم، خیلی ناراحت شدم ،دوباره جای خواب خود را از من جدا کرد، حسن میدانست که برادرش بد رفتار است ،وقتی موضوع را به او گفتم ،که میخواهد مرا طلاق بدهد خیلی ناراحت شد، حسن جریان ما را به پدرش گفته بود و پدرش سخت با او دعوا کرد، اما مختار که دارای معلومات بالایی از زبانی بازی بود ،توانست پدر خود را آرام کند، به خانم دکتری که قبلا همسایه مان بود زنگ زدم و داستان را برایش تعریف کردم، او که میدانست که مختار نسبت به زندگیش با من بی تفاوت است ،گفت معرفیت میکنم به خانم دکتری که رایگان تمام کارهایت را تا پایان زایمان انجام بدهد، چندی بعد با خواهر شوهرم سحر رفتیم پیش خانم دکتر و سونوگرافی که انجام داد ،گفت بچه ات پسر است ، من خیلی خوشحال شدم و در دلم گفتم حتما مختار نیز شاد میشود، آنشب دوباره نسبت به من بی تفاوت بود و کنار گیری میکرد و حرفی نمیزد ،
وقتی بهش گفتم ، بچه مان پسر است ،بدون اینکه حرفی بزند و نگاهی بمن کند حمام که کرد به اتاقش رفت و خوابید ، رنج نه ماه بار داری را تنهایی کشیدم، بخاطر اینکه او ناراحت نشود حتی خانه پدرم نمیرفتم و مادرم وخواهرم بمن سر میزدند و کمکم میکردند، از نظر روحیه خرد شده بودم، ولی چون زندگیم را دوست داشتم سکوت میکردم ، حسن که آمد و رفتار مختار را دید گفت: بهتر است به یک روانشناس معرفیش کنیم ، شاید بهتر شود،
درضمن خبر خوبی بمن داد ، گفت: شنیدم که مهرناز ازدواج کرده است ، از خوشحالی دستانم را بالا بردم و گفتم خدا را شکر که عدو از زندگیم بیرون رفت . ادامه دارد .
فاطمه امیری کهنوج
اردیبهشت ۱۳۹۹
داستانهای فاطمه امیری کهنوج