داستانک (داستانهای کوتاه)
مدیر انجمن: شوراي نظارت
- پست: 445
- تاریخ عضویت: سهشنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۵, ۱:۳۶ ب.ظ
- محل اقامت: ماهشهر-شیراز
- سپاسهای ارسالی: 29 بار
- سپاسهای دریافتی: 389 بار
زندگی سوخته-قسمت دوازدهم
زندگی سوخته قسمت دوازدهم
خانم دکتر، روانشناس خوبی را که مخصوص بیماران خاص بود به ما معرفی کرد و حسن او را نزد آن روانشناس میبرد واخلاقش هنوز بد بود ، و من بخاطر فرزندانم تحمل میکردم.
شبی که درد زایمانم شروع شد ، سحر به خانم دکتر زنگ زد و او بیمارستانی را که قبلا با هماهنگی کارهایم را رایگان انجام میداد به ما معرفی کرد ، همراه مادرم با ماشین پیکان خودمان که مختار راننده اش بود به زایشگاه رفتیم .فردا صبح که بهمراه پسرم کیوان بخانه برگشتم، متوجه شدم که مختار برای آمدنمان تدارک دیده بود و سور سات کوچکی برپا کرده و بچه را در بغل گرفت و من از این بابت خیلی خوشحال شدم ، بمادرم گفتم مثل اینکه اخلاق شوهرم بهتر شده ؟! مادر بیچاره ام گفت: خدا کند ، حتما پا قدم پسرش است . تا مدتی فکر میکردم که چون بچه پسر است ،اخلاقش خوب شده ، البته کماکان نزد روانشناس میرفت، شش ماه از این موضوع گذشته بود، که باز هم پرخاشگریش شروع شد ،روزی که مادرم پیش ما بود صدایش را بلند کرد، مادرم ناراحت شد و گفت : آقا داماد ، زن به این خوبی که نه اهل لباس و تیپ است نه بریز بپاش دارد و نه خورد و خوراک خوب و آنچنانی از تو طلب میکند ،برایت یک پسر و یک دختر دست گل آورده ، آخه چرا شما حتی با ملایمت با دختر من رفتار نمیکنید؟! مختار از همین یک کلام حرف حق از کوره در رفت و برگشت بمادرم گفت: اگر خیلی دخترت را دوست داری ، او را با خودت ببر، من او را نمیخواهم ،مادرم گفت الان دخترم دو بچه دارد، من که نیامده ام زندگی شما را خراب کنم، اما اینگونه رفتار خشن و نامناسب برای زندگی کردن نیست بلکه برای عذاب دادن است ، نمیشود شما به راه خودتان بروید و بچه ها و زنت در عذاب باشند . خلاصه درگیری لفظی بین آنها پیش آمد، مختار سالی که دوازده ماه بود هشت ماه آن ، قهر بود، و دوباره جایش را جدا کرد ، و از آن به بعد وقتی به خانه می آمد ، نه سلامی نه علیکی میکرد و مانند غریبه حمامی میکرد و میرفت به اتاقش و بعد تنها میخوابید ، گاهی دخترم گلزار که به طرفش میرفت ، بهش میگفتم به بابا بگو غذا آماده است آیا میخوری ،به دخترم میگفت نه، از این همه قهر و بدخلقی خسته شده بودم ،آرزوی یک لبخند از سمت او را داشتم و دل تنگ ترانه های فریدن اتریش او که اوایل عاشقیم برایم میخواند بودم، دیوانه وار دوستش داشتم و عاشقش بودم ولی او بی تفاوت و سرد و همیشه قهر بود ،با اینکه روانشناس میرفت اما نتیجه ایی مشاهده نمیشد و تغییری در اخلاقش نداشت .ادامه دارد.
فاطمه امیری کهنوج
اردیبهشت ۱۳۹۹
خانم دکتر، روانشناس خوبی را که مخصوص بیماران خاص بود به ما معرفی کرد و حسن او را نزد آن روانشناس میبرد واخلاقش هنوز بد بود ، و من بخاطر فرزندانم تحمل میکردم.
شبی که درد زایمانم شروع شد ، سحر به خانم دکتر زنگ زد و او بیمارستانی را که قبلا با هماهنگی کارهایم را رایگان انجام میداد به ما معرفی کرد ، همراه مادرم با ماشین پیکان خودمان که مختار راننده اش بود به زایشگاه رفتیم .فردا صبح که بهمراه پسرم کیوان بخانه برگشتم، متوجه شدم که مختار برای آمدنمان تدارک دیده بود و سور سات کوچکی برپا کرده و بچه را در بغل گرفت و من از این بابت خیلی خوشحال شدم ، بمادرم گفتم مثل اینکه اخلاق شوهرم بهتر شده ؟! مادر بیچاره ام گفت: خدا کند ، حتما پا قدم پسرش است . تا مدتی فکر میکردم که چون بچه پسر است ،اخلاقش خوب شده ، البته کماکان نزد روانشناس میرفت، شش ماه از این موضوع گذشته بود، که باز هم پرخاشگریش شروع شد ،روزی که مادرم پیش ما بود صدایش را بلند کرد، مادرم ناراحت شد و گفت : آقا داماد ، زن به این خوبی که نه اهل لباس و تیپ است نه بریز بپاش دارد و نه خورد و خوراک خوب و آنچنانی از تو طلب میکند ،برایت یک پسر و یک دختر دست گل آورده ، آخه چرا شما حتی با ملایمت با دختر من رفتار نمیکنید؟! مختار از همین یک کلام حرف حق از کوره در رفت و برگشت بمادرم گفت: اگر خیلی دخترت را دوست داری ، او را با خودت ببر، من او را نمیخواهم ،مادرم گفت الان دخترم دو بچه دارد، من که نیامده ام زندگی شما را خراب کنم، اما اینگونه رفتار خشن و نامناسب برای زندگی کردن نیست بلکه برای عذاب دادن است ، نمیشود شما به راه خودتان بروید و بچه ها و زنت در عذاب باشند . خلاصه درگیری لفظی بین آنها پیش آمد، مختار سالی که دوازده ماه بود هشت ماه آن ، قهر بود، و دوباره جایش را جدا کرد ، و از آن به بعد وقتی به خانه می آمد ، نه سلامی نه علیکی میکرد و مانند غریبه حمامی میکرد و میرفت به اتاقش و بعد تنها میخوابید ، گاهی دخترم گلزار که به طرفش میرفت ، بهش میگفتم به بابا بگو غذا آماده است آیا میخوری ،به دخترم میگفت نه، از این همه قهر و بدخلقی خسته شده بودم ،آرزوی یک لبخند از سمت او را داشتم و دل تنگ ترانه های فریدن اتریش او که اوایل عاشقیم برایم میخواند بودم، دیوانه وار دوستش داشتم و عاشقش بودم ولی او بی تفاوت و سرد و همیشه قهر بود ،با اینکه روانشناس میرفت اما نتیجه ایی مشاهده نمیشد و تغییری در اخلاقش نداشت .ادامه دارد.
فاطمه امیری کهنوج
اردیبهشت ۱۳۹۹
داستانهای فاطمه امیری کهنوج
- پست: 445
- تاریخ عضویت: سهشنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۵, ۱:۳۶ ب.ظ
- محل اقامت: ماهشهر-شیراز
- سپاسهای ارسالی: 29 بار
- سپاسهای دریافتی: 389 بار
زندگی سوخته-قسمت سیزدهم
زندگی سوخته قسمت سیزدهم
یک روز دم در اتاق نشسته و داشتم کیوان را شیر میدادم ،سحر سال آخر دبیرستان بود و در حیاط در حال درس خواندن بود ، صدای در زدن آمد، سحر در را باز کرد، دیدم ماموری که پرونده ایی در دستش داشت
گفت، سیما خانم اینجا هستند ،از جایم پریدم، و رفتم در حیاط ، مامور گفت این شکایت از طرف همسرتان است که درخواست طلاق شما را داده، از تعجب دهانم باز ماند، مامور گفت اینجا خانه پدرت است ؟ به مامور گفتم نه این خانه همسرم یعنی خانه خودم است،مامور گفت پس چطور در کنار هم زندگی میکنید !؟ شوهرت درخواست جدایی داده !. لطفا رسید این نامه را امضا کنید و یک برگ بدستم داد ، در را که بستم ،انگاری پاهایم مال خودم نبود، فشارم افتاده و سست شده بودم ، همانجا پشت در نشستم و سیر دل گریه کردم ،سحر که هاج واج مانده بود ،گفت : معنی اینکارهای مختار را نمیفهمم ، واقعا که شورش را در آورده.
تا شب که مختار عمدا دیر وقت آمد،دل دماغ هیچ کاری را نداشتم ،وقتی رسید یکراست رفت حمام و دوش گرفت ،بعد از حمام میخواست به اتاقش برود جلویش را گرفتم و برگه را نشانش دادم، سرم داد زد و گفت از تو خسته شدم، من بچه دوم را نمیخواستم ،تو پای مرا بستی ،من سعی داشتم که گلزار را بخودم وابسته کنم وتو را طلاق بدهم ،تو آبروی مرا بردی. تو برای خانم دکتر از سیر تا پیاز زندگیمان را تعریف کردی، مادرت آن روز با من دعوا کرد ، من دیگر چشم دیدن تو را ندارم، هرچه زودتر میخواهم طلاقت بدهم و راحت شوم، دست پایت را جمع کن و برو .
در چنین مواقعی دل درد و سر درد عصبی بسراغم می آمد و حالم که بد میشد، فقط با قرص آرام بخش میتوانستم بخوابم، فروغ زندگی برایم تاریک شده بود، سحر دوستم داشت ولی توان حرف زدن و دفاع کردن از من را نداشت، از فردای آن روز مرا با نام هوی صدا میکرد ، مستأصل شده بودم من که به خانم دکتر و مادرم هیچی نگفته بودم ، و بیخود بهانه میگرفت و زده بود به سیم آخر، وقتی به خانه می آمد میگفت: هوی لباسم را اتو کن، هوی کفشمو واکس بزن ، هوی شامم را بیار ، هوی بچه هاتو از من دور کن ، هوی ونگ ونگ کیوانت را خفه کن ، آنقدر ذلیلم کرده بود که اعتماد به نفسم را از دست داده بودم، چون دوستش داشتم و امیدوار بودم که تغییر کند در مورد برگ احضاریه دادگاه به خانواده ام چیزی نگفتم ،مختار میدانست که چقدر برای تامین هزینه های بیماریش زجر کشیده بودم ، خودم نان و چای میخوردم، و غذای خوب را به شوهر و دخترم میدادم، یا مانده های ته دیگ را با نان میخوردم، به سر و وضع و لباسم بخاطر خرج نتراشیدن نمیرسیدم ، احترام خانواده شوهرم را بیشتر از خانواده خودم نگه میداشتم و برایم آنها عزیز بودند. ادامه دارد.
فاطمه امیری کهنوج
اردیبهشت ۱۳۹۹
یک روز دم در اتاق نشسته و داشتم کیوان را شیر میدادم ،سحر سال آخر دبیرستان بود و در حیاط در حال درس خواندن بود ، صدای در زدن آمد، سحر در را باز کرد، دیدم ماموری که پرونده ایی در دستش داشت
گفت، سیما خانم اینجا هستند ،از جایم پریدم، و رفتم در حیاط ، مامور گفت این شکایت از طرف همسرتان است که درخواست طلاق شما را داده، از تعجب دهانم باز ماند، مامور گفت اینجا خانه پدرت است ؟ به مامور گفتم نه این خانه همسرم یعنی خانه خودم است،مامور گفت پس چطور در کنار هم زندگی میکنید !؟ شوهرت درخواست جدایی داده !. لطفا رسید این نامه را امضا کنید و یک برگ بدستم داد ، در را که بستم ،انگاری پاهایم مال خودم نبود، فشارم افتاده و سست شده بودم ، همانجا پشت در نشستم و سیر دل گریه کردم ،سحر که هاج واج مانده بود ،گفت : معنی اینکارهای مختار را نمیفهمم ، واقعا که شورش را در آورده.
تا شب که مختار عمدا دیر وقت آمد،دل دماغ هیچ کاری را نداشتم ،وقتی رسید یکراست رفت حمام و دوش گرفت ،بعد از حمام میخواست به اتاقش برود جلویش را گرفتم و برگه را نشانش دادم، سرم داد زد و گفت از تو خسته شدم، من بچه دوم را نمیخواستم ،تو پای مرا بستی ،من سعی داشتم که گلزار را بخودم وابسته کنم وتو را طلاق بدهم ،تو آبروی مرا بردی. تو برای خانم دکتر از سیر تا پیاز زندگیمان را تعریف کردی، مادرت آن روز با من دعوا کرد ، من دیگر چشم دیدن تو را ندارم، هرچه زودتر میخواهم طلاقت بدهم و راحت شوم، دست پایت را جمع کن و برو .
در چنین مواقعی دل درد و سر درد عصبی بسراغم می آمد و حالم که بد میشد، فقط با قرص آرام بخش میتوانستم بخوابم، فروغ زندگی برایم تاریک شده بود، سحر دوستم داشت ولی توان حرف زدن و دفاع کردن از من را نداشت، از فردای آن روز مرا با نام هوی صدا میکرد ، مستأصل شده بودم من که به خانم دکتر و مادرم هیچی نگفته بودم ، و بیخود بهانه میگرفت و زده بود به سیم آخر، وقتی به خانه می آمد میگفت: هوی لباسم را اتو کن، هوی کفشمو واکس بزن ، هوی شامم را بیار ، هوی بچه هاتو از من دور کن ، هوی ونگ ونگ کیوانت را خفه کن ، آنقدر ذلیلم کرده بود که اعتماد به نفسم را از دست داده بودم، چون دوستش داشتم و امیدوار بودم که تغییر کند در مورد برگ احضاریه دادگاه به خانواده ام چیزی نگفتم ،مختار میدانست که چقدر برای تامین هزینه های بیماریش زجر کشیده بودم ، خودم نان و چای میخوردم، و غذای خوب را به شوهر و دخترم میدادم، یا مانده های ته دیگ را با نان میخوردم، به سر و وضع و لباسم بخاطر خرج نتراشیدن نمیرسیدم ، احترام خانواده شوهرم را بیشتر از خانواده خودم نگه میداشتم و برایم آنها عزیز بودند. ادامه دارد.
فاطمه امیری کهنوج
اردیبهشت ۱۳۹۹
داستانهای فاطمه امیری کهنوج
- پست: 445
- تاریخ عضویت: سهشنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۵, ۱:۳۶ ب.ظ
- محل اقامت: ماهشهر-شیراز
- سپاسهای ارسالی: 29 بار
- سپاسهای دریافتی: 389 بار
زندگی سوخته-قسمت چهاردهم
زندگی سوخته قسمت چهاردهم
تمام گذشتها و خوبیهای مرا ، حسن و افراد خانواده اش دیده و طرفدارم بودند، بجز خودش که من را هوی صدا میکرد ! مثل اینکه یادش رفته بود ،که زمانی چه حرفها و ترانه هایی برایم میخواند و میگفت عشق من و تو از شیرین و فرهاد ، منیژه و بیژن، لیلی و مجنون بالاترست.
احساس میکردم که مختار را عوض کرده بودند و این مختار من نبود ، شب تا صبح کابوس میدیدم و دوست نداشتم از او جدا شوم.
در چشم مختار خوار و ذلیل شده بودم، مدتها بود که سربازی حسن تمام شده بود ، روزی منزلم آمد، با او درد دل کردم، با افسوس سری تکان داد و آهی کشید و گفت ؛ مختار بمن گفته شما را خانه پدرت ببرم ،حالا خودت را آماده کن ، تا مدتی خانه پدرت بمان ، شاید نبود تو، رویش تاثیر بگذارد، وقتی بعد از مدتی مختار سختی کشید دنبالت می آیم.
اینگونه شد که من با چشم گریان با پسر دوساله و دختر پنج ساله ام ، بدون خرجی برای امرار معاش ، سر بار پدر پیر و مادرم شدم.
علاوه بر من و بچه هایم ، خانواده برادرم نیز با پدر و مادرم زندگی میکردند، پدر بیمارم سرجا افتاده بود و باید او را تر و خشک میکردیم، به گناه عشق ورزیدن به زندگیم و دوست داشتن همسرم ، بخانه پدرم آمده بودم ، شب و روز گریه میکردم ، در خانه پدرم بودم ولی فکر و حواسم نزد منزل خودم و مختار بود ،که خدای نکرده بیماریش برنگردد.
برادرم دو پسر داشت ،و پسرهای او با بچه های من هر روز بگو و مگو داشتند ، مصیبتهایم زیاد تر شده بود، تا آن که بعد از دو هفته بچه ها با هم درگیرتر شدند ،
از روز اول که ما آمده بودیم احساس کردم که سربار خانواده هستم، چون برادرم با سر سنگینی جوابم میداد، زن برادرم دعوا را شروع کرد، من در این مدت در خودم بودم و اتوماتیک کارهای پدر و بچه هایم را انجام میدادم بیشتر مواقع در گوشه ای کز کرده در خود فرو میرفتم،برادرم بمن گفت ،بچه های مردم را تحویل پدرشان بده ، فقط خودت حق داری اینجا بمانی تا تکلیفت روشن شود، من منتظر بودم که حسن بعد از یک هفته دنبالم بیاید ، اما خبری نشد، خودم زنگ زدم به حسن که بیا اینجا ، بچه ها پدرشان را میخواهند و درضمن برادرم اینگونه بمن گفته، با حسن راحت بودم ،چون میدانست که من زن بسازی هستم ، حسن توضیح داد که مختار هنوز پا فشاری روی درخواست طلاق را دارد ، وتا چند روز دیگر دوباره نامه برایت میاید، که دادگاه بروی .ادامه دارد.
فاطمه امیری کهنوج
اردیبهشت ۱۳۹۹
تمام گذشتها و خوبیهای مرا ، حسن و افراد خانواده اش دیده و طرفدارم بودند، بجز خودش که من را هوی صدا میکرد ! مثل اینکه یادش رفته بود ،که زمانی چه حرفها و ترانه هایی برایم میخواند و میگفت عشق من و تو از شیرین و فرهاد ، منیژه و بیژن، لیلی و مجنون بالاترست.
احساس میکردم که مختار را عوض کرده بودند و این مختار من نبود ، شب تا صبح کابوس میدیدم و دوست نداشتم از او جدا شوم.
در چشم مختار خوار و ذلیل شده بودم، مدتها بود که سربازی حسن تمام شده بود ، روزی منزلم آمد، با او درد دل کردم، با افسوس سری تکان داد و آهی کشید و گفت ؛ مختار بمن گفته شما را خانه پدرت ببرم ،حالا خودت را آماده کن ، تا مدتی خانه پدرت بمان ، شاید نبود تو، رویش تاثیر بگذارد، وقتی بعد از مدتی مختار سختی کشید دنبالت می آیم.
اینگونه شد که من با چشم گریان با پسر دوساله و دختر پنج ساله ام ، بدون خرجی برای امرار معاش ، سر بار پدر پیر و مادرم شدم.
علاوه بر من و بچه هایم ، خانواده برادرم نیز با پدر و مادرم زندگی میکردند، پدر بیمارم سرجا افتاده بود و باید او را تر و خشک میکردیم، به گناه عشق ورزیدن به زندگیم و دوست داشتن همسرم ، بخانه پدرم آمده بودم ، شب و روز گریه میکردم ، در خانه پدرم بودم ولی فکر و حواسم نزد منزل خودم و مختار بود ،که خدای نکرده بیماریش برنگردد.
برادرم دو پسر داشت ،و پسرهای او با بچه های من هر روز بگو و مگو داشتند ، مصیبتهایم زیاد تر شده بود، تا آن که بعد از دو هفته بچه ها با هم درگیرتر شدند ،
از روز اول که ما آمده بودیم احساس کردم که سربار خانواده هستم، چون برادرم با سر سنگینی جوابم میداد، زن برادرم دعوا را شروع کرد، من در این مدت در خودم بودم و اتوماتیک کارهای پدر و بچه هایم را انجام میدادم بیشتر مواقع در گوشه ای کز کرده در خود فرو میرفتم،برادرم بمن گفت ،بچه های مردم را تحویل پدرشان بده ، فقط خودت حق داری اینجا بمانی تا تکلیفت روشن شود، من منتظر بودم که حسن بعد از یک هفته دنبالم بیاید ، اما خبری نشد، خودم زنگ زدم به حسن که بیا اینجا ، بچه ها پدرشان را میخواهند و درضمن برادرم اینگونه بمن گفته، با حسن راحت بودم ،چون میدانست که من زن بسازی هستم ، حسن توضیح داد که مختار هنوز پا فشاری روی درخواست طلاق را دارد ، وتا چند روز دیگر دوباره نامه برایت میاید، که دادگاه بروی .ادامه دارد.
فاطمه امیری کهنوج
اردیبهشت ۱۳۹۹
داستانهای فاطمه امیری کهنوج
- پست: 445
- تاریخ عضویت: سهشنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۵, ۱:۳۶ ب.ظ
- محل اقامت: ماهشهر-شیراز
- سپاسهای ارسالی: 29 بار
- سپاسهای دریافتی: 389 بار
زندگی سوخته-قسمت پانزدهم
زندگی سوخته قسمت پانزدهم
با شنیدن این حرف وا رفتم و گفتم ؛ من با تمام رفتار و کردار مختار در این مدت ساختم و با اینکه سر و گوشش میجنبید از هیچ خدمت و کوششی برای او دریغ نکرده و نگذشتم ،حقم این نیست ،حسن گوش میکرد، و گفت من همه خوبیها و فداکاریهایت در حق مختار و خودمان را میدانم، اما متاسفانه مرد میتواند زنش را بدون هیچ عذر و بهانه ای طلاق بدهد . دیگر تحمل شنیدن را نداشتم، فقط گفتم بیا بچه ها را ببر. موبایل که در دستم بود افتاد و خودم روی زمین ولو شدم و با هق و هق ،آرام آرام اشک میریختم، فکر میکردم چرا اینقدر زن بدبخت است، مشکلات بودن با مرد غیر نرمال را تحمل میکند و آخر هم بی نتیجه از خانه و زندگی خودش به بیرون پرتابش میکنند . روزهایم شده بودند غصه خوردن و لعنت فرستادن به این سرنوشتم،
حسن آمد و بچه ها را برد ، دیگر آرام و قرار نداشتم، مانند دیوانه ها دنبال گمشده هایم میگشتم ، خواب و خوراکم کم، و حس آرامش و راحتی از من گرفته شده بود ،خود را در خانه حبس کرده و فقط کمک مادرم بودم و یا به پدر رسیدگی میکردم، بعد از آن
چندین بار به حسن زنگ زدم ،که بچه ها را بیاور ، آخرین بار حسن از قول مختار جواب داد ، شما که گفتید برادرت ناراحت میشود که بچه ها آنجا باشند، بخاطر این حرف ، مختار گفته، بگذار پیش خودمان زندگی کنند، توضیح دادم که من اینجا بیچاره و داغونم، بچه ها هم که نیستند بدتر شده ام، حسن گفت نگران مباش سحر نگهدار بچه ها هست ، خودم هم بچه ها را به پارک وتفریح میبرم، مختار هنوز برای معالجه نزد روانشناس میرود ، به حسن گفتم شنیده ام که روانشناس، منشی بنام عاطفه دارد ، مهرناز لعنتی شوهر کرد، و حالا نوبت عاطفه خانم است ! ، بمن گفته شده عاطفه هوای مختار را خیلی دارد و زیاد از حد به او توجه میکند .
دو ماه بود که گلزار و کیوانم را ندیده بودم و تو این فکر بودم که به دادگاه بروم تا وقت ملاقات برای دیدن بچه هایم بگیرم ،
یک بار برای تشکیل پرونده که به دادگاه رفتم ، و نتیجه ایی نگرفتم ، خیلی عصبی شدم، که چرا دستم به هیچ جا بند نیست،تا اینکه نامه ای جهت طلاق برای رجوع به اتاق شماره یک دادگاه بدستم رسید، آنشب از بس فکر کرده بودم تا صبح خوابم نبرد با چشمان قرمز به آرامی به دادگاه رفتم . در سالن انتظار مختار را دیدم، او بر اثر بیماری که دیگر عود نکرده بود، اندامش خوشتراش و لاغر شده بود ، لباس تمیز و شیکی پوشیده و تیپ کرده بود ، گوشیش چند بار زنگ خورد، و خیلی یواش با طرف مقابلش حرف میزد، با وجود ذلت و آزاری که از او دیده بودم ، عشقش با آن آوازهای مسحور کننده از عبدالحلیم حافظ که برایم میخواند از دلم رفتنی نبود ، من از دیدنش خیلی خوشحال شدم، به اتفاق هم به اتاق شماره یک رفتیم ، از حس همجواری با مختار یادم رفته بود که برای چه آمده بودم، قاضی نگاهی بمن کرد و گفت دخترم چرا میخواهی جدا شوی؟ با تعجب گفتم؛ من! من که زندگیم را دوست دارم ، از همسرم و بچه هایم راضیم ، من دوست ندارم از آنها جدا شوم، قاضی رو به مختار کرد و گفت: آقا چرا میخواهی طلاقش بدهی؟ مختار گفت دوستش ندارم . ادامه دارد.
فاطمه امیری کهنوج
اردیبهشت ۱۳۹۹
با شنیدن این حرف وا رفتم و گفتم ؛ من با تمام رفتار و کردار مختار در این مدت ساختم و با اینکه سر و گوشش میجنبید از هیچ خدمت و کوششی برای او دریغ نکرده و نگذشتم ،حقم این نیست ،حسن گوش میکرد، و گفت من همه خوبیها و فداکاریهایت در حق مختار و خودمان را میدانم، اما متاسفانه مرد میتواند زنش را بدون هیچ عذر و بهانه ای طلاق بدهد . دیگر تحمل شنیدن را نداشتم، فقط گفتم بیا بچه ها را ببر. موبایل که در دستم بود افتاد و خودم روی زمین ولو شدم و با هق و هق ،آرام آرام اشک میریختم، فکر میکردم چرا اینقدر زن بدبخت است، مشکلات بودن با مرد غیر نرمال را تحمل میکند و آخر هم بی نتیجه از خانه و زندگی خودش به بیرون پرتابش میکنند . روزهایم شده بودند غصه خوردن و لعنت فرستادن به این سرنوشتم،
حسن آمد و بچه ها را برد ، دیگر آرام و قرار نداشتم، مانند دیوانه ها دنبال گمشده هایم میگشتم ، خواب و خوراکم کم، و حس آرامش و راحتی از من گرفته شده بود ،خود را در خانه حبس کرده و فقط کمک مادرم بودم و یا به پدر رسیدگی میکردم، بعد از آن
چندین بار به حسن زنگ زدم ،که بچه ها را بیاور ، آخرین بار حسن از قول مختار جواب داد ، شما که گفتید برادرت ناراحت میشود که بچه ها آنجا باشند، بخاطر این حرف ، مختار گفته، بگذار پیش خودمان زندگی کنند، توضیح دادم که من اینجا بیچاره و داغونم، بچه ها هم که نیستند بدتر شده ام، حسن گفت نگران مباش سحر نگهدار بچه ها هست ، خودم هم بچه ها را به پارک وتفریح میبرم، مختار هنوز برای معالجه نزد روانشناس میرود ، به حسن گفتم شنیده ام که روانشناس، منشی بنام عاطفه دارد ، مهرناز لعنتی شوهر کرد، و حالا نوبت عاطفه خانم است ! ، بمن گفته شده عاطفه هوای مختار را خیلی دارد و زیاد از حد به او توجه میکند .
دو ماه بود که گلزار و کیوانم را ندیده بودم و تو این فکر بودم که به دادگاه بروم تا وقت ملاقات برای دیدن بچه هایم بگیرم ،
یک بار برای تشکیل پرونده که به دادگاه رفتم ، و نتیجه ایی نگرفتم ، خیلی عصبی شدم، که چرا دستم به هیچ جا بند نیست،تا اینکه نامه ای جهت طلاق برای رجوع به اتاق شماره یک دادگاه بدستم رسید، آنشب از بس فکر کرده بودم تا صبح خوابم نبرد با چشمان قرمز به آرامی به دادگاه رفتم . در سالن انتظار مختار را دیدم، او بر اثر بیماری که دیگر عود نکرده بود، اندامش خوشتراش و لاغر شده بود ، لباس تمیز و شیکی پوشیده و تیپ کرده بود ، گوشیش چند بار زنگ خورد، و خیلی یواش با طرف مقابلش حرف میزد، با وجود ذلت و آزاری که از او دیده بودم ، عشقش با آن آوازهای مسحور کننده از عبدالحلیم حافظ که برایم میخواند از دلم رفتنی نبود ، من از دیدنش خیلی خوشحال شدم، به اتفاق هم به اتاق شماره یک رفتیم ، از حس همجواری با مختار یادم رفته بود که برای چه آمده بودم، قاضی نگاهی بمن کرد و گفت دخترم چرا میخواهی جدا شوی؟ با تعجب گفتم؛ من! من که زندگیم را دوست دارم ، از همسرم و بچه هایم راضیم ، من دوست ندارم از آنها جدا شوم، قاضی رو به مختار کرد و گفت: آقا چرا میخواهی طلاقش بدهی؟ مختار گفت دوستش ندارم . ادامه دارد.
فاطمه امیری کهنوج
اردیبهشت ۱۳۹۹
داستانهای فاطمه امیری کهنوج
- پست: 445
- تاریخ عضویت: سهشنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۵, ۱:۳۶ ب.ظ
- محل اقامت: ماهشهر-شیراز
- سپاسهای ارسالی: 29 بار
- سپاسهای دریافتی: 389 بار
زندگی سوخته-قسمت شانزدهم
زندگی سوخته قسمت شانزدهم
قاضی نگاهی به مطالب پرونده کرد ، سپس با توجه به مراجعه اول من برای گرفتن وقت ملاقات با فرزندانم ، که سوال آنها و جوابهای من در آن پرونده درج شده بود، سرش را بالا آورد و رو به مختار گفت: زنی که بارها از دست شما کتک خورده، موهای سرش را هنگام عصبانیت های خود کشیدی و خوراک و خرجی و لباس مناسب برایش تهیه نکردی، بدتر از اینها خیانت هم کردی ، و هزینه های زندگی را خرج خانم بازیهایت کردی و الان میخواهی که از او جدا شوی ؟! ، آقا شما همچین زنی را دیگر پیدا نمیکنید. لطفا بروید و سه ماه دیگر بیایید . شوهرم بی خیال راهش را کشید و رفت و من با حسرت نگاهش میکردم، چرا که ترس از جدا شدن داشتم ، و هربار که به درون خود برمیگشتم احساس پیر شدن را میکردم.
نامه ملاقات فرزندانم را از قاضی گرفتم،
بعد از دو ماه که بچه هایم را می دیدم ، فقط اشک میریختم ، میبوسیدمشان و بویشان میکردم ، کیوان که وابسته به سحر و پدرش شده بود از من غریبی میکرد، چند روزی بچه ها ماندند ، اما چون خودم سربار بودم و حقوق و درآمدی نداشتم ،نمیتوانستم از آنها نگهداری کنم ،دوباره به حسن زنگ زدم که بیاید و بچه ها را ببرد ، حسن که آمد بمن گفت: بچه ها با اینکه خیلی ما به آنها رسیدگی میکنیم، اما گاهی بیقراری و بی تابی میکنند، انگاری گمشده ای دارند، گفتم اینها را باید مختار بفهمد و بداند که مادر بچه ها در این دادگاه و آن دادگاه نبرد و مرا سر زندگیم بگذارد . حسن گفت دوباره با مختار حرف میزنم شاید از خر شیطان پیاده شود.
مستأصل شده بودم ، شبها تا صبح خواب میدیدم ،که بچه هایم کنارم هستن، و مختار دست توی موهایم میکشد، و زیر گوشم آهنگهای عاشقانه اش را میخواند ،صبح که بیدار می شدم، میدیم خبری از خوابها خوش نیست، و از افسردگی گریه میکردم،
در خواب به مختار آویزان میشدم و التماس میکردم که مرا ببخشد ، و طلاقم ندهد، چون بدون وجود او و بچه ها میمیرم، و او را میدیدم که دستم را گرفته و به منزلم میبرد ،اما اینها خوابی بیش نبود، که روزم را خراب میکرد.
در این وضعیت بودم که پدرم نیز فوت کرد و حامیم را از دست دادم، پدر و مادر مختار بهمراه حسن در مراسم فاتحه خوانی پدرم آمدند، سر قبر پدرم از روح او میخواستم که فرجی شود که مختار من را به زندگانیم بر گرداند، یک روح و جسم بدون هدف شده بودم، انگیزه ای نداشتم، فقط روزم را شب میکردم و زندگی برایم معنی نداشت، هفته های تنهائیم بسرعت میگذشت و ارمغان آن یاس و حرمان و نامیدی بود که تمام وجودم را گرفته بود. ادامه دارد.
فاطمه امیری کهنوج
اردیبهشت ۱۳۹۹
قاضی نگاهی به مطالب پرونده کرد ، سپس با توجه به مراجعه اول من برای گرفتن وقت ملاقات با فرزندانم ، که سوال آنها و جوابهای من در آن پرونده درج شده بود، سرش را بالا آورد و رو به مختار گفت: زنی که بارها از دست شما کتک خورده، موهای سرش را هنگام عصبانیت های خود کشیدی و خوراک و خرجی و لباس مناسب برایش تهیه نکردی، بدتر از اینها خیانت هم کردی ، و هزینه های زندگی را خرج خانم بازیهایت کردی و الان میخواهی که از او جدا شوی ؟! ، آقا شما همچین زنی را دیگر پیدا نمیکنید. لطفا بروید و سه ماه دیگر بیایید . شوهرم بی خیال راهش را کشید و رفت و من با حسرت نگاهش میکردم، چرا که ترس از جدا شدن داشتم ، و هربار که به درون خود برمیگشتم احساس پیر شدن را میکردم.
نامه ملاقات فرزندانم را از قاضی گرفتم،
بعد از دو ماه که بچه هایم را می دیدم ، فقط اشک میریختم ، میبوسیدمشان و بویشان میکردم ، کیوان که وابسته به سحر و پدرش شده بود از من غریبی میکرد، چند روزی بچه ها ماندند ، اما چون خودم سربار بودم و حقوق و درآمدی نداشتم ،نمیتوانستم از آنها نگهداری کنم ،دوباره به حسن زنگ زدم که بیاید و بچه ها را ببرد ، حسن که آمد بمن گفت: بچه ها با اینکه خیلی ما به آنها رسیدگی میکنیم، اما گاهی بیقراری و بی تابی میکنند، انگاری گمشده ای دارند، گفتم اینها را باید مختار بفهمد و بداند که مادر بچه ها در این دادگاه و آن دادگاه نبرد و مرا سر زندگیم بگذارد . حسن گفت دوباره با مختار حرف میزنم شاید از خر شیطان پیاده شود.
مستأصل شده بودم ، شبها تا صبح خواب میدیدم ،که بچه هایم کنارم هستن، و مختار دست توی موهایم میکشد، و زیر گوشم آهنگهای عاشقانه اش را میخواند ،صبح که بیدار می شدم، میدیم خبری از خوابها خوش نیست، و از افسردگی گریه میکردم،
در خواب به مختار آویزان میشدم و التماس میکردم که مرا ببخشد ، و طلاقم ندهد، چون بدون وجود او و بچه ها میمیرم، و او را میدیدم که دستم را گرفته و به منزلم میبرد ،اما اینها خوابی بیش نبود، که روزم را خراب میکرد.
در این وضعیت بودم که پدرم نیز فوت کرد و حامیم را از دست دادم، پدر و مادر مختار بهمراه حسن در مراسم فاتحه خوانی پدرم آمدند، سر قبر پدرم از روح او میخواستم که فرجی شود که مختار من را به زندگانیم بر گرداند، یک روح و جسم بدون هدف شده بودم، انگیزه ای نداشتم، فقط روزم را شب میکردم و زندگی برایم معنی نداشت، هفته های تنهائیم بسرعت میگذشت و ارمغان آن یاس و حرمان و نامیدی بود که تمام وجودم را گرفته بود. ادامه دارد.
فاطمه امیری کهنوج
اردیبهشت ۱۳۹۹
داستانهای فاطمه امیری کهنوج
- پست: 445
- تاریخ عضویت: سهشنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۵, ۱:۳۶ ب.ظ
- محل اقامت: ماهشهر-شیراز
- سپاسهای ارسالی: 29 بار
- سپاسهای دریافتی: 389 بار
زندگی سوخته-قسمت هفدهم
زندگی سوخته قسمت هفدهم
پدر مختار مرد مهربانی بود ،از مختار خواسته بود ،که چون وضعیت روحیه ام با فوت پدرم بدتر میشود ،مرا سر زندگی و نزد بچه هایم ببرد، اما مختار لج باز و یکدنده بود و قبول نکرد.
با ستاره همکلاسی قدیمیم که همسایه منزل پدرم بود رفت و آمد میکردم، برادر ستاره با مختار دوست بود ، بخاطر اینکه از وضع و حال مختار توسط برادرش مطلع شوم، با ستاره گاهی گفتگو میکردم ، برادرش میگفت که دکتر از او خواسته تا بهبودی کامل نزد روانشناس برود، و بین مختار و منشی روانشناس عشقی پدیدار گشته ، عاطفه خواسته که مختار زنش را طلاق بدهد و با او ازدواج کند ،مختار هم قبول کرده، شنیدن این حرفها دلم را میسوزاند و دلگیرم میکرد، اما چاره ای بجز تحمل کردن نداشتم .
نامه ای از دادگاه برای آخرین بار بدستم رسید ،
طبق تاریخ ذکر شده به دادگاه رفتم .در راهرو روی صندلی نشسته بودم، مختار که آمد، گوشیش مرتب زنگ میخورد و کلماتی از این قبیل ؛ عشقم، عزیزم صبر کن، می شنیدم. با اینکه در حال جدا شدن بودیم ولی ،نمیتوانستم حس بد و رفتار بدی نسبت به او داشته باشم.
سربازی هر دوی ما را صدا کرد ، دوباره وارد همان اتاق شماره یک و با سلام وارد شدیم،
قاضی رو به مختار کرد و پرسید آقای محترم بعد از گذشت سه ماه آیا فکرهایت را کرده ایی؟ بهتر نیست دست زنت را بگیری و بروی سر زندگیت . مختار گفت آقای قاضی من نمیتوانم همزمان دوتا زن را نگه دارم، قاضی خطاب به مختار گفت مردهایی هستند که بیشتر از این زن دارند و تو میگویی نمیتوانم ؟ ! ضمنا هنوز که زن دومت را اختیار نکرده ایی ! مختار اصرار کرد که هرچه زودتر دستور طلاق را صادر کند، قاضی رو به من گفت، سیما خانم، شما خواسته ای دارید؟ گفتم آقای قاضی از نظر من اشکالی ندارد همسرم با زنش باشد و من هم فقط کنار بچه هایم بمانم، قاضی گفت آقا چه میگوئی ؟ باز هم مختار مرا قبول نکرد. در پایان قاضی بمن گفت : حق طلاق با مرد است ،شما حرف آخرت را بزن ، با بغض گفتم آقای قاضی، میخواهم شوهرم برایم دعا کند که او را فراموش کنم، قاضی خودکارش را روی پرونده انداخت و دو دست خود را روی پیشانیش نهاد و گفت : خدایا چه میبینم. در این پانزده سال خدمتم هر زن و شوهری که برای طلاق می آمدند، به هم توهین میکردند و فحش میدادند، اما این دو نفر چقدر محترمانه از هم جدا میشوند .
حکم صادر شد و قاضی با نامه ایی ما را به دفتر طلاق معرفی کرد که آنجا صیغه طلاق خوانده شود.
به خانه مادرم برگشتم، نسبت به زندگی و خودم بی حوصله بودم، ندیدن بچه هایم ،خراب شدن آشیانه ام که آجر روی آجر آنرا با نخوری و نپوشی و قناعت گذاشته بودم ، خانه ایی که با زحمت و رنج ساخته بودم، و اسباب و اثاثیه ایی که با عشق برای راحتی زندگیمان تهیه کرده بودم ، حالا چگونه میتوانستم آنها را بگذارم و بدون آنها برگردم ، این فکرها وجودم را داغون کرده بود، زبانی برای گفتن این حرفها نداشتم، فقط میدانستم ،به کمک و همدردی نیاز دارم ،که آن را هم نداشتم، دنبال معجزه و فرج میگشتم ،روزهایم به مرارت میگذشت،خودم را در کنج خانه حبس میکردم،
مختار برای طلاق روز شماری میکرد که زودتر به وصال خود برسد، نداشتن امید و آرزو و نبود آرامش فکری مرا فرسوده و رو به مرگ میبرد ، لعنت بر من و عشق یکطرفه ایی که سوزاندم و ندانستم رهایی از آن هرگز نخواهم یافت .
زمان طلاق یکروز شنبه فرا رسید ،بهمراه برادرم به دفتر محضر دار رفتیم، چهره پیر و مغموم شده ام غم درونم را هویدا میکرد، یکربع بعد مختار با دو نفر شاهد وارد شد.
مختار به محضردار گفت ، خواهش میکنم بگوئید کجا را امضا کنم ، چون میخواهم زودتر خلاص شوم، آقا گفت ؛ سیما خانم شما طلبی ندارید ، گفتم مهریه ام را نمیخواهم و فقط فاکتور طلاهایم که شش میلیون تومان بود و خرج ساخت منزل کرده بودم را نشان دادم ، و گفتم دومیلیون تومان آنرا برای نذر مختار که برود کربلا بخشید ه ام ، شوهرم برگشت و گفت نیازی نیست که پول کربلای مرا بدهی ، گفتم من برای امام حسین و نذر سلامتیت که برایم همیشه مهم است آنرا میدهم، همان موقع مختار یک چک چهار میلیونی برایم نوشت ، و دفتر طلاق را امضا کردیم، بگوش خود شنیدم که یکی از شاهدان به شاهد دیگر آرام گفت، چه زن خوب و محترمی هست، که هنوز بفکر شوهرش هست که سالم باشد، .گوشی مختار زنگ خورد ،پشت گوشی طوری که من بشنوم و ناراحت شوم گفت ، عاطفه عزیزم تمام شد، الان میایم .
با کولهباری از درد و رنج که پای راه رفتن را از من گرفته بود، و با خجالت و شرم بهمراه برادرم بخانه رفتم، چون تحمل نگاههای مادرم و مخصوصا زن برادرم را نداشتم در اتاق خودم را زندانی کردم، خوشیهای زندگانی از زمان دختریم که عاشق مختار شدم و بعد از آن زنش شدم در مقابل چشمانم رژه میرفتند، و آه و حسرت از نهادم بلند میشد، آرام برای سیاه بختیم اشک میریختم، میدانستم که مادرم نیز آنطرفتر در آن اتاق دیگر ، همراه با من، در حال گریستن هست، من به این خانه تعلق نداشتم ،مال این خانه نبودم، خانه و کاشانه من جای دیگری بود ،رنجی وصف نشدنی میبردم که جوجه هایم دنبال مادرشان میگردند، در پوچی قرار گرفته بودم، از سر درد و دل درد هیستریک مینالیدم، آنشب بدون شام خوابیدم، چون هیچ امیدی برایم نبود و با غم غصه از محضر برگشته بودم ، تا صبح بالشتم از گریه خیس شده بود،
دنبال مکان و آشیانه اصلی خودم بودم، هدف و انگیزه ام برای ادامه دادن مسیر زندگی مرده بود،فقط تن و جسمی داشتم، توان هیچ کاری و حوصله هیچ حرفی را نداشتم، روحیه ام را از دست داده بودم.
قرار شده بود،پنج شنبه و جمعه ها گلزار و کیوان را بیاورند تا ببینم، در آن هفته شوم، روز شماری میکردم تا وقتی بچه ها را آوردند ،کیوان کوچک شیرین زبانم، برگشت و گفت: تو چه مامانی هستی، چرا پیش ما نیستی و نادانسته یک سیلی از لجش توی صورتم زد، اشکهایی در قلبم و لبخندی بر لبم جاری شد، راه و چاره ای نداشتم و محکوم به همجوار نبودن با فرزندانم شده بودم، ادامه این نوع گذر عمر برایم خیلی سخت بود و خودکشی نیز ، گناهی نابخشودنی . من این زندگی بدون فرزندانم را نمیخواستم ، و راه نجات و فراری نداشتم ،پس باید سوختن و ساختن را بیاموختم، دلم میخواست زمین باز شود و مرا در قعر خود فرو ببرد، از همه کس بیزار شده بودم.
آنروز که ستاره آمد و گفت: مختار، عاطفه را عقد کرده، احساس کردم تیرهای غم جدیدی از هر طرف بسویم میرسد، و درها و روزنه های امید یکی یکی به رویم بسته میشد، از غم به دل گرفته ام سینه ام سنگین بود ، هر روز هنگام نماز از خدا ، طلب و آرزوی مرگ میکردم، در گرداب و ورطه نا امیدی گیر کرده بودم، حوصله کسی را یا اینکه جایی بروم را نداشتم، ستاره حالم را میدانست، گروهی در واتساپ تشکیل داده بودند، مرا نیز در گروه دعوت کرد،بیشتر اعضا دوستان دوران دبیرستانمان بودند، اوایل جواب تلفن و پیامکها را نمیدادم ، دوستان که بمن لطف داشتند احوالم را مرتب می پرسیدند، فکر میکنم ستاره خواسته بود، که آنها هوای مرا داشته باشند،
برادرم وقتی دید که مادر دیگر تنها نیست،خانه اش را ساخت و با زن و بچه هایش از پیش ما رفت، و من کمی حال و هوایم بهتر شد.
شش ماهی از طلاقم گذشته بود، دوستم سکینه در آموزش وپرورش و در قسمت بایگانی شاغل بود، آنها یک نیرو میخواستند و از من خواست بیایم همکارش شوم، با رفتن به سرکار، حالم بهتر از قبل شد ،چون بچه هایم را دیر به دیر می آوردند، همچنان با ندیدن پسرم و گلزار اذیت می شدم، شکایتی تنظیم کردم و
نامه ای گرفتم که هفتگی مانند قبل بچه هایم را ببینم، با مسئول امتحانات اداره زیاد سر کار داشتیم ، روزی به او گفتم، من دیپلم ناقص هستم و آنرا نگرفته ام ، بمن گفت شروع به درس خواندن بکن، تا جایی که بتوانیم کمکت میکنیم، و بلاخره دیپلمم را گرفتم ، و برای ادامه تحصیل، سال بعد که بعضی از روزها به دانشگاه میرفتم ، سرپرست اداره با من همکاری میکرد، کمی روحیه ام عوض شده بود، برای مخارج منزل، مادرم مستمری پدرم را میگرفت ، و من حقوقم را خرج بچه ها و دانشگاهم میکردم ، چون همگی همکاران از وضعیتم خبر دار بودند، کمکم میکردند و بعد از مدتی بصورت حق التدریس بعنوان معلم استخدام شدم، و خیلی حالم و هوا و روحیه ام عوض شد، گاهی با دوستانم دورهمی زنانه میگیریم و فارغ از غم میشوم ، اما هنوز بعضی روزها دلتنگ مختار می شوم، و مرتب احوالش را از دخترم میپرسم، دفترخاطراتی تهیه کرده ام و کلی از وقایع زندگیم را نوشته ام ، و هر وقت به اسم مختار میرسم ،قلبم به طپش افتاده و میلرزد، آنروز شدیداً دلم هوایش را کرده بود، بعداز ظهر وقت دکتر داشتم ،به مطب رفتم،در حال برگشت ناگهان مختار را دست در دست زنش دیدم، و هری دلم ریخت، نزدیک که شدیم دست عاطفه را ول کرد، هر دو چشم به چشم همدیگر دوختیم، و به آرامی از کنار هم رد شدیم، بعد از فاصله گرفتن به عقب برگشتم که نگاهش کنم، و همزمان او هم برگشت و نگاهم کرد، آهی کشیدم و ناخوداگاه اشکهایم سرازیر شد، خیلی دوست داشتم، بجای زنش دست من را میگرفت و سرم را روی شانه هایش میگذاشتم، و از آن آوازهای سحر انگیز دوباره برایم میخواند . با تمام وجود بخاطر جدایمان از درون گریه کردم، با خود میگفتم کاش یکبار دیگر زنده شویم و این اشتباهات را تکرار نکنیم ، که شاید تا ابد در کنار هم بمانیم، آنقدر حواسم پرت شد که یادم رفت داروهایم را از داروخانه بگیرم، بخانه که برگشتم، چهره مختار از جلوی چشمهایم محو نمی شد، تارهایی از موهایش سفید و لاغر شده بود، آنشب را در رویایی بدون تلاطم و آرام تا صبح با مختار حرف زدم و برایم زمزمه های از اشعار ناب عربی خواند ، ایکاش همه اینها خواب نبود.
یکروز که از نقل قول برادر ستاره به او شنیدم که مختار بهمراه کاروانی برای زیارت امام حسین به کربلا رفته ، در دلم شفای کامل و رفع بیماریش را از سومین امام خواستم.
حالا دیگر به این وضعیت عادت کرده ام و خوشحالم که فرزندانم بزرگ شده اند ،با معلمان آنها صحبت کردم که بخاطر وضعیتشان ، بیشتر به بچه هایم رسیدگی کنند ، یواش یواش دارم خودم را پیدا میکنم، و به زندگی عادی بر میگردم، روحیه ام را بیشتر مدیون همکاران و دوستانم هستم، خواستگارهای زیادی دارم ،اما به ازدواج با کسی بجز مختار هرگز فکر نکرده ام . شاید خدا نخواسته که در دلم عشقی بجز مختار نیفکند ، شاید مختار هرگز برای فراموش نکردنش دعایی که از او خواستم برایم نخوانده . قصد دارم ، اگر آن اتفاق نیک رخ نداد ، در آینده با فرزندانم زندگی کنم، و در آنصورت به دخترم وقتی بزرگ شد بگویم ؛ عشق یکطرفه سرانجامی ندارد . اگر خواننده سرگذشتم بودید التماس میکنم برایم دعا کنید ، یا برای وصل و یا برای فصل. به امید آن روز. پایان.
فاطمه امیری کهنوج
اردیبهشت ۱۳۹۹
پدر مختار مرد مهربانی بود ،از مختار خواسته بود ،که چون وضعیت روحیه ام با فوت پدرم بدتر میشود ،مرا سر زندگی و نزد بچه هایم ببرد، اما مختار لج باز و یکدنده بود و قبول نکرد.
با ستاره همکلاسی قدیمیم که همسایه منزل پدرم بود رفت و آمد میکردم، برادر ستاره با مختار دوست بود ، بخاطر اینکه از وضع و حال مختار توسط برادرش مطلع شوم، با ستاره گاهی گفتگو میکردم ، برادرش میگفت که دکتر از او خواسته تا بهبودی کامل نزد روانشناس برود، و بین مختار و منشی روانشناس عشقی پدیدار گشته ، عاطفه خواسته که مختار زنش را طلاق بدهد و با او ازدواج کند ،مختار هم قبول کرده، شنیدن این حرفها دلم را میسوزاند و دلگیرم میکرد، اما چاره ای بجز تحمل کردن نداشتم .
نامه ای از دادگاه برای آخرین بار بدستم رسید ،
طبق تاریخ ذکر شده به دادگاه رفتم .در راهرو روی صندلی نشسته بودم، مختار که آمد، گوشیش مرتب زنگ میخورد و کلماتی از این قبیل ؛ عشقم، عزیزم صبر کن، می شنیدم. با اینکه در حال جدا شدن بودیم ولی ،نمیتوانستم حس بد و رفتار بدی نسبت به او داشته باشم.
سربازی هر دوی ما را صدا کرد ، دوباره وارد همان اتاق شماره یک و با سلام وارد شدیم،
قاضی رو به مختار کرد و پرسید آقای محترم بعد از گذشت سه ماه آیا فکرهایت را کرده ایی؟ بهتر نیست دست زنت را بگیری و بروی سر زندگیت . مختار گفت آقای قاضی من نمیتوانم همزمان دوتا زن را نگه دارم، قاضی خطاب به مختار گفت مردهایی هستند که بیشتر از این زن دارند و تو میگویی نمیتوانم ؟ ! ضمنا هنوز که زن دومت را اختیار نکرده ایی ! مختار اصرار کرد که هرچه زودتر دستور طلاق را صادر کند، قاضی رو به من گفت، سیما خانم، شما خواسته ای دارید؟ گفتم آقای قاضی از نظر من اشکالی ندارد همسرم با زنش باشد و من هم فقط کنار بچه هایم بمانم، قاضی گفت آقا چه میگوئی ؟ باز هم مختار مرا قبول نکرد. در پایان قاضی بمن گفت : حق طلاق با مرد است ،شما حرف آخرت را بزن ، با بغض گفتم آقای قاضی، میخواهم شوهرم برایم دعا کند که او را فراموش کنم، قاضی خودکارش را روی پرونده انداخت و دو دست خود را روی پیشانیش نهاد و گفت : خدایا چه میبینم. در این پانزده سال خدمتم هر زن و شوهری که برای طلاق می آمدند، به هم توهین میکردند و فحش میدادند، اما این دو نفر چقدر محترمانه از هم جدا میشوند .
حکم صادر شد و قاضی با نامه ایی ما را به دفتر طلاق معرفی کرد که آنجا صیغه طلاق خوانده شود.
به خانه مادرم برگشتم، نسبت به زندگی و خودم بی حوصله بودم، ندیدن بچه هایم ،خراب شدن آشیانه ام که آجر روی آجر آنرا با نخوری و نپوشی و قناعت گذاشته بودم ، خانه ایی که با زحمت و رنج ساخته بودم، و اسباب و اثاثیه ایی که با عشق برای راحتی زندگیمان تهیه کرده بودم ، حالا چگونه میتوانستم آنها را بگذارم و بدون آنها برگردم ، این فکرها وجودم را داغون کرده بود، زبانی برای گفتن این حرفها نداشتم، فقط میدانستم ،به کمک و همدردی نیاز دارم ،که آن را هم نداشتم، دنبال معجزه و فرج میگشتم ،روزهایم به مرارت میگذشت،خودم را در کنج خانه حبس میکردم،
مختار برای طلاق روز شماری میکرد که زودتر به وصال خود برسد، نداشتن امید و آرزو و نبود آرامش فکری مرا فرسوده و رو به مرگ میبرد ، لعنت بر من و عشق یکطرفه ایی که سوزاندم و ندانستم رهایی از آن هرگز نخواهم یافت .
زمان طلاق یکروز شنبه فرا رسید ،بهمراه برادرم به دفتر محضر دار رفتیم، چهره پیر و مغموم شده ام غم درونم را هویدا میکرد، یکربع بعد مختار با دو نفر شاهد وارد شد.
مختار به محضردار گفت ، خواهش میکنم بگوئید کجا را امضا کنم ، چون میخواهم زودتر خلاص شوم، آقا گفت ؛ سیما خانم شما طلبی ندارید ، گفتم مهریه ام را نمیخواهم و فقط فاکتور طلاهایم که شش میلیون تومان بود و خرج ساخت منزل کرده بودم را نشان دادم ، و گفتم دومیلیون تومان آنرا برای نذر مختار که برود کربلا بخشید ه ام ، شوهرم برگشت و گفت نیازی نیست که پول کربلای مرا بدهی ، گفتم من برای امام حسین و نذر سلامتیت که برایم همیشه مهم است آنرا میدهم، همان موقع مختار یک چک چهار میلیونی برایم نوشت ، و دفتر طلاق را امضا کردیم، بگوش خود شنیدم که یکی از شاهدان به شاهد دیگر آرام گفت، چه زن خوب و محترمی هست، که هنوز بفکر شوهرش هست که سالم باشد، .گوشی مختار زنگ خورد ،پشت گوشی طوری که من بشنوم و ناراحت شوم گفت ، عاطفه عزیزم تمام شد، الان میایم .
با کولهباری از درد و رنج که پای راه رفتن را از من گرفته بود، و با خجالت و شرم بهمراه برادرم بخانه رفتم، چون تحمل نگاههای مادرم و مخصوصا زن برادرم را نداشتم در اتاق خودم را زندانی کردم، خوشیهای زندگانی از زمان دختریم که عاشق مختار شدم و بعد از آن زنش شدم در مقابل چشمانم رژه میرفتند، و آه و حسرت از نهادم بلند میشد، آرام برای سیاه بختیم اشک میریختم، میدانستم که مادرم نیز آنطرفتر در آن اتاق دیگر ، همراه با من، در حال گریستن هست، من به این خانه تعلق نداشتم ،مال این خانه نبودم، خانه و کاشانه من جای دیگری بود ،رنجی وصف نشدنی میبردم که جوجه هایم دنبال مادرشان میگردند، در پوچی قرار گرفته بودم، از سر درد و دل درد هیستریک مینالیدم، آنشب بدون شام خوابیدم، چون هیچ امیدی برایم نبود و با غم غصه از محضر برگشته بودم ، تا صبح بالشتم از گریه خیس شده بود،
دنبال مکان و آشیانه اصلی خودم بودم، هدف و انگیزه ام برای ادامه دادن مسیر زندگی مرده بود،فقط تن و جسمی داشتم، توان هیچ کاری و حوصله هیچ حرفی را نداشتم، روحیه ام را از دست داده بودم.
قرار شده بود،پنج شنبه و جمعه ها گلزار و کیوان را بیاورند تا ببینم، در آن هفته شوم، روز شماری میکردم تا وقتی بچه ها را آوردند ،کیوان کوچک شیرین زبانم، برگشت و گفت: تو چه مامانی هستی، چرا پیش ما نیستی و نادانسته یک سیلی از لجش توی صورتم زد، اشکهایی در قلبم و لبخندی بر لبم جاری شد، راه و چاره ای نداشتم و محکوم به همجوار نبودن با فرزندانم شده بودم، ادامه این نوع گذر عمر برایم خیلی سخت بود و خودکشی نیز ، گناهی نابخشودنی . من این زندگی بدون فرزندانم را نمیخواستم ، و راه نجات و فراری نداشتم ،پس باید سوختن و ساختن را بیاموختم، دلم میخواست زمین باز شود و مرا در قعر خود فرو ببرد، از همه کس بیزار شده بودم.
آنروز که ستاره آمد و گفت: مختار، عاطفه را عقد کرده، احساس کردم تیرهای غم جدیدی از هر طرف بسویم میرسد، و درها و روزنه های امید یکی یکی به رویم بسته میشد، از غم به دل گرفته ام سینه ام سنگین بود ، هر روز هنگام نماز از خدا ، طلب و آرزوی مرگ میکردم، در گرداب و ورطه نا امیدی گیر کرده بودم، حوصله کسی را یا اینکه جایی بروم را نداشتم، ستاره حالم را میدانست، گروهی در واتساپ تشکیل داده بودند، مرا نیز در گروه دعوت کرد،بیشتر اعضا دوستان دوران دبیرستانمان بودند، اوایل جواب تلفن و پیامکها را نمیدادم ، دوستان که بمن لطف داشتند احوالم را مرتب می پرسیدند، فکر میکنم ستاره خواسته بود، که آنها هوای مرا داشته باشند،
برادرم وقتی دید که مادر دیگر تنها نیست،خانه اش را ساخت و با زن و بچه هایش از پیش ما رفت، و من کمی حال و هوایم بهتر شد.
شش ماهی از طلاقم گذشته بود، دوستم سکینه در آموزش وپرورش و در قسمت بایگانی شاغل بود، آنها یک نیرو میخواستند و از من خواست بیایم همکارش شوم، با رفتن به سرکار، حالم بهتر از قبل شد ،چون بچه هایم را دیر به دیر می آوردند، همچنان با ندیدن پسرم و گلزار اذیت می شدم، شکایتی تنظیم کردم و
نامه ای گرفتم که هفتگی مانند قبل بچه هایم را ببینم، با مسئول امتحانات اداره زیاد سر کار داشتیم ، روزی به او گفتم، من دیپلم ناقص هستم و آنرا نگرفته ام ، بمن گفت شروع به درس خواندن بکن، تا جایی که بتوانیم کمکت میکنیم، و بلاخره دیپلمم را گرفتم ، و برای ادامه تحصیل، سال بعد که بعضی از روزها به دانشگاه میرفتم ، سرپرست اداره با من همکاری میکرد، کمی روحیه ام عوض شده بود، برای مخارج منزل، مادرم مستمری پدرم را میگرفت ، و من حقوقم را خرج بچه ها و دانشگاهم میکردم ، چون همگی همکاران از وضعیتم خبر دار بودند، کمکم میکردند و بعد از مدتی بصورت حق التدریس بعنوان معلم استخدام شدم، و خیلی حالم و هوا و روحیه ام عوض شد، گاهی با دوستانم دورهمی زنانه میگیریم و فارغ از غم میشوم ، اما هنوز بعضی روزها دلتنگ مختار می شوم، و مرتب احوالش را از دخترم میپرسم، دفترخاطراتی تهیه کرده ام و کلی از وقایع زندگیم را نوشته ام ، و هر وقت به اسم مختار میرسم ،قلبم به طپش افتاده و میلرزد، آنروز شدیداً دلم هوایش را کرده بود، بعداز ظهر وقت دکتر داشتم ،به مطب رفتم،در حال برگشت ناگهان مختار را دست در دست زنش دیدم، و هری دلم ریخت، نزدیک که شدیم دست عاطفه را ول کرد، هر دو چشم به چشم همدیگر دوختیم، و به آرامی از کنار هم رد شدیم، بعد از فاصله گرفتن به عقب برگشتم که نگاهش کنم، و همزمان او هم برگشت و نگاهم کرد، آهی کشیدم و ناخوداگاه اشکهایم سرازیر شد، خیلی دوست داشتم، بجای زنش دست من را میگرفت و سرم را روی شانه هایش میگذاشتم، و از آن آوازهای سحر انگیز دوباره برایم میخواند . با تمام وجود بخاطر جدایمان از درون گریه کردم، با خود میگفتم کاش یکبار دیگر زنده شویم و این اشتباهات را تکرار نکنیم ، که شاید تا ابد در کنار هم بمانیم، آنقدر حواسم پرت شد که یادم رفت داروهایم را از داروخانه بگیرم، بخانه که برگشتم، چهره مختار از جلوی چشمهایم محو نمی شد، تارهایی از موهایش سفید و لاغر شده بود، آنشب را در رویایی بدون تلاطم و آرام تا صبح با مختار حرف زدم و برایم زمزمه های از اشعار ناب عربی خواند ، ایکاش همه اینها خواب نبود.
یکروز که از نقل قول برادر ستاره به او شنیدم که مختار بهمراه کاروانی برای زیارت امام حسین به کربلا رفته ، در دلم شفای کامل و رفع بیماریش را از سومین امام خواستم.
حالا دیگر به این وضعیت عادت کرده ام و خوشحالم که فرزندانم بزرگ شده اند ،با معلمان آنها صحبت کردم که بخاطر وضعیتشان ، بیشتر به بچه هایم رسیدگی کنند ، یواش یواش دارم خودم را پیدا میکنم، و به زندگی عادی بر میگردم، روحیه ام را بیشتر مدیون همکاران و دوستانم هستم، خواستگارهای زیادی دارم ،اما به ازدواج با کسی بجز مختار هرگز فکر نکرده ام . شاید خدا نخواسته که در دلم عشقی بجز مختار نیفکند ، شاید مختار هرگز برای فراموش نکردنش دعایی که از او خواستم برایم نخوانده . قصد دارم ، اگر آن اتفاق نیک رخ نداد ، در آینده با فرزندانم زندگی کنم، و در آنصورت به دخترم وقتی بزرگ شد بگویم ؛ عشق یکطرفه سرانجامی ندارد . اگر خواننده سرگذشتم بودید التماس میکنم برایم دعا کنید ، یا برای وصل و یا برای فصل. به امید آن روز. پایان.
فاطمه امیری کهنوج
اردیبهشت ۱۳۹۹
داستانهای فاطمه امیری کهنوج
- پست: 445
- تاریخ عضویت: سهشنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۵, ۱:۳۶ ب.ظ
- محل اقامت: ماهشهر-شیراز
- سپاسهای ارسالی: 29 بار
- سپاسهای دریافتی: 389 بار
مهاجر-قسمت اول
مهاجر
قسمت اول
باید به شما بگویم که دیگر در این دنیا وجود ندارم ،اما با زبان نوه ام از زندگی قدیمم که برای او تعریف کردم شما را از داستانم بی نصیب نمیگذارم . اواخر سال ۱۳۲۸ بود ، ما جنوبی بودیم و فرهنگ خاصی داشتیم، من با دو برادر و مادر و پدرم در زمانی که در جنوب شرقی کشور قحطی عظیمی شروع شده بود ، پیاده راهی غرب شدیم. بگذار برایتان بگویم! که چه گرسنگی و زجرهایی در راه کشیدیم ، مسیر ناهموار و سخت و سنگلاخی را که با طوفان های شنی و گردوخاکهایش گه گاهی برادر چهار ساله ام را که مسولیتش با منی که هفده ساله بودم مدام مریض میکرد . مادرم زن قوی بنیه و زیبایی بود. پدر که مراقب ما مهاجران بود ،در مسیر راه در بعضی از شهرها برای مدتی کارگری میکرد،تا مخارج راهمان در بیاید، او راه را درست نمیشناخت ، به هر شهری که میرسیدیم، سوال میکرد، در مسیر سفرمان به کاروانی که به غرب میرفتند برخوردیم ،وهمسفر آنها شدیم.
چون زیبا بودم ،در هر شهری که اطراق میکردیم خواستگارانی برایم پیدا میشد ،بعضی مواقع بخاطر اینکه راه کوتاه شود ،از راههای حاشیه یا از راه خارج شهر میگذشتیم ، برای امنیت در نزدیکی پاسگاههای ژاندارمری سکنی میگزیدیم، یک بعدازظهر که با همسفرانمان در کنار پاسگاهی میخواستیم شب را بگذرانیم، رییس ژاندارمری از خانواده ما خوب استقبال کرد ، و با دادن غذا و محل استراحتگاه ، پدرم را مجاب کرد ، برای رفع خستگی یک شب و روز دیگر در محل پاسگاه بماند ، در شب دوم شنیدم ، که مرا از پدرم خواستگاری میکند، مادرم از پدرم قول گرفته بود، که دخترش را در بین راه شوهر ندهد ، قرار بر این بود که هرجا من ازدواج کردم ،آنها نیز در کنارم و همانجا زندگی کنند ، وقتی موضوع صحبت رئیس پاسگاه را پدرم به مادرم گفت، شبانه از آن محل گریختیم . صبح رئیس ژاندارمری با اسب بدنبالمان آمده بود ، ولی ما آنقدر راه پیموده بودیم که رئیس بما نرسید، این را بعدا همسفرانمان که در غرب دیدیم برایمان تعریف کردند ، تا رسیدن به غرب کشور خیلی عذاب کشیدیم . یکسالی طول کشید. با هر بدبختی که بود ، بلاخره به آبادان رسیدیم ، میگفتند در آبادان کار زیاد است، پدر و برادرم بخاطر کار به این شهر آمده بودند .خسته و داغون کنار خانه ای که نزدیک پمپ بنزین بود ،ساکن شدیم ،عصر همان روز ،پسر جوانی از خانه بیرون آمد، که دست دختر نه ساله ای در دستش بود، وقتی متوجه شد، کنار دیوار خانه اش زیر اندازمان را پهن کرده و نشسته ایم روبه پدرم کرد و گفت:
عمو چرا اینجا در کوچه با زن و بچه مانده اید ،من با خواهر زاده ام (منظورش با صدیقه دختر نه ساله ای بود که دستش را گرفته بود) که یکسال پیش مادرش با او آبله گرفتند در این منزل زندگی میکنیم ، صدیقه خوب شد ،اما مادرش که خواهرم بود، فوت کرد،
بیاید در منزل من استراحت کنید ،بعدا هر کجا که تمایل داشتید بروید، آنقدر خسته و درمانده بودیم که همگی قبول کردیم و بخانه آقای رستم رفتیم ،خانه سازمانی بود ، دواتاق خواب و یک پذیرایی و آشپزخانه و سرویس بهداشتی و حمام درحیاط تعبیه شده بود، شیر آبی جهت شستشوی ظروف و لباس در گوشه دیوار حیاط نصب شده بود ، رستم روبه پدرم گفت میخواهم بروم بازار خرید کنم، صدیقه را از وقتی که مادرش مرده ، خانه همسایه ها میگذارمش ،الان میخواهم صدیقه را خانه ننه مراد بگذارم، پدرم گفت حالا که قرار است ما در خانه شما چند روزی باشیم تا جا و مکان پیدا کنیم ، اجازه بده صدیقه را نزد دخترم گوهر بگذاریم ، رستم ما را بخانه خودش برد و بعد برای خرید به بازار رفت، من که نگهدار صدیقه بودم دلم میخواست با او حرف بزنم ،اما او چون کوچکتر بود دوست داشت بازی کند و به حیاط رفت ، صدیقه یک لحظه در خانه را باز کرد و برای بازی با محبوبه بسمت خانه ننه مراد که همسایه دیوار به دیوار آنها بود رفت.
رستم که کلی مواد غذائی خرید کرده بود ، آنها را به مادرم داد، و ما شام خوبی درست کردیم، یکسالی میشد که غذای خوب نخورده بودیم ،شب رستم پای سفره رو به پدر و برادرم یوسف کرد و داستان زندگی خود را اینگونه تعریف کرد ؛ وقتی صدیقه بدنیا آمد چندی بعد پدرش فوت کرد ، و بناچار خواهرم با دخترش پیش من آمدند ، یکسال پیش مرض آبله آمد، بیشتر اهالی شهر بیماری گرفتند، آنهایی که بنیه ضعیفی داشتند، مانند خواهرم فوت شدند، صدیقه هم آبله گرفت، بطوریکه شما میبینید صورتش خراب شده ، ولی زنده ماند، من در مستغلات شرکت کار میکنم، رئیسم چون میداند ، از خواهرزاده ام نگه داری میکنم هر چند ساعت ، برای نیم ساعت با دوچرخه می آیم که به صدیقه که نزد ننه مراد و دخترش است سری میزنم ، و دوباره به سر کار برمیگردم، خدا را شکر شرکتی هستم و درآمد خوبی دارم، پدرم گفت ما هم برای کار در شرکت نفت به آبادان آمده ایم و میخواهیم خودم و پسرم یوسف در این شهر بکار مشغول شویم،
موقع خواب که رسید ، رستم جای خوابش را در پذیرایی انداخت ،من و مادر و برادر کوچکم احمد همراه با صدیقه در یکی از اتاق خوابها و برادر و پدرم هم در اتاق خواب دیگر شب را به صبح رساندیم، دو روز و شب به همین منوال گذشت ، رستم خیلی خوب از ما پذیرایی میکرد ، او مواد غذایی فراوانی میاورد، و مادرم هم برای پخت غذاهای خوب، سنگ تمام گذاشته بود .
چند شب بعد پدرم به رستم گفت : با اجازه ما رفع زحمت میکنیم و فردا میرویم، رستم ناراحت شد ، و گفت چرا ؟ ! اتفاقا وجود شما برای من نعمت بود، این چند روز از بابت نگهداری صدیقه خیالم راحت بود ، نمیشود بیشتر بمانید ، و آخر هفته بروید ، پدرم قبول کرد .
من با لباس محلی و چادر در منزل میگشتم ، پدرم بهمراه برادرم یوسف که در شهر گشت میزدند ، همسفرانمان را دیده بودند، آنها نیز مانند ما برای کار آمده بودند، شب چهارشنبه که رسید ، همسایه مان ننه مراد با شوهرش سالار ، بدیدن مان آمدند، من بساط چای را آماده کردم و کنار دست مادرم گذاشتم ، آقای سالار بعد از خوردن چای ، سر حرف را باز کرد، و با آب تاب از رستم تعریف میکرد، که رستم پسر بسیار خوب و مهربان و فعال و کاری است، این آقا هیچ کس غیر از صدیقه را ندارد، ایشان از دختر شما خوشش آمده و از من و همسرم خواهش کرده ،امشب بیاییم برای خواستگاری از دخترتان ، درضمن ، از خانواده شما خیلی رضایت دارد، پدرم گفت: ما هم از رستم راضی هستیم ، این چند روز ، این آقا سنگ تمام برای ما که غریبه بودیم گذاشت، باشه ، چشم،الان نمیتوانم حرفی بزنم ، فردا با مادرش مشورت میکنم و از دخترم سوال میکنم و بعد جواب میدهیم، آقای سالار گفت فردا همین موقع می آیم، انشالله هرچه خیر است نصیب دو طرف بگردد، رستم رو به سالار کرد و گفت من کاری برای عمو و پسرش یوسف پیدا میکنم ، وقتی متوجه خواستگاری شدم ، یکهو دلم ریخت ،با خودم گفتم ؛ من که سعی کردم، چشمم در چشم رستم نیفته، پس چگونه او از من خوشش آمده، البته در قدیم اینگونه رسم بود.
فردا پدر و مادرم با هم راجع به موضوع پیش آمده صحبت کردند، مادرم گفت : بشرط اینکه ما هم در اینجا کنار دخترم گوهر زندگی کنیم، نه اینکه ما برگردیم به شهرمان، پدر گفت نظر گوهر را بپرس، مادرم مرا صدا کرد، و گفت مادرجان من و پدرت برای این وصلت راضی هستیم ، و بمن نگاه کرد و من فقط سکوت کردم، شب بعد که سالار با زنش آمدند و دور هم نشستیم، پدرم با خوشروئی رو به مادرم اعلام کرد، که با شرط اینکه ما نیز در همین شهر میمانیم ، آقا رستم را به دامادی خود قبول دارم .
شنبه ننه مراد بهمراه من و مادرم با پولی که رستم داده بود، رخت و لباس و چادر و کفشی تهیه کردیم . پنج شنبه هفته بعد لوازم جشن و ولیمه عروسی را رستم تهیه کرده بود، و با دعوت همسفران و همسایگان ، در سن هیجده سالگی من با رستم سی ساله بخانه بخت رفتیم.
رستم خانه ای در قسمت پایین شهر برای خانواده ام اجاره کرد، و با توصیه آشنایی که میشناخت، پدرم و یوسف را در شهرداری استخدام نمود، صدیقه که با ما زندگی میکرد، از بس در این خانه و آن خانه رفته بود قابل کنترل نبود، و مجبور بودم ، هر روز با او درگیر شوم ،که دیگر بخانه کسی برای بازی نرود، ولی حرف گوش کن نبود، آن زمان وسیله نقلیه هنگام شب برای مردم عادی در شهر وجود نداشت ، بعضی از شبها با رستم و صدیقه، پیاده مسیر پائین شهر را برای رفتن بخانه پدرم طی میکردیم ، وقتی از تعاونی شرکت رشن میگرفتیم ( جیره ماهیانه مواد غذایی کارگران شرکت نفت) ، رستم با خانواده ام تقسیمش میکرد، روزها میگذاشت، بعد از مدتی احساس سنگینی میکردم ، با مادرم که در میان گذاشتم ، گفت بار دار هستی، و برای مراقبت از من گاهی پیشم میماند، خداوند دختری بما عطا کرد، با آمدن سهیلا خوشبختیمان رونق گرفته بود، درگیری با صدیقه همچنان ادامه داشت ،بطوریکه مجبور میشدم او را کتک بزنم ،صدیقه داشت کم کم بزرگ میشد ،به رستم گفتم دیگر درست نیست ،این بچه بخانه ننه مراد که چند تا پسر دارد برود، گرچه صدیقه کمک حالم بود و سهیلا را نگهداری میکرد تا آشپزی کنم اما بعضی از روزها تا از خواب بیدار میشد بعد از خوردن صبحانه به خانه ننه مراد میرفت و با دخترش محبوبه که چند سالی از او بزرگتر بود صحبت بازی میکرد، رستم و صدیقه همدیگر را خواهر و برادر صدا میزدند، زندگی بخوشی سپری میشد ،
تا این که واقعه وحشتناکی پیش آمد. مادرم فانوس را پر از نفت میکند و پس از روشن کردن فتیله آن در تاقچه پنجره ای که باز بوده قرار میدهد ،آنروز باد لعنتی میوزید و شاخه برگهای درختان به شدت تکان میخوردند، او کنار همان پنجره در حال دوخت و دوز شلواری بود، ناگهان بادی شدیدی می وزد و فانوس واژگون و روی سر مادرم می افتد , نفت آن روی لباسهایش میریزد ، او که تمام سر و صورت و بدنش شعله ور شده بود به حیاط میدود ، این اتفاق اول غروب افتاده بود، با کمک همسایگان و پدر او را به درمانگاه میبرند، یوسف خودش را هراسان به خانه ما رساند، و موضوع را برای من و رستم تعریف کرد، چون ماههای آخر بارداری دومین فرزندم را میگذراندم، و وسیله نقلیه نبود ،رستم گفت فعلا تو با یوسف منزل بمانید، من میروم ببینم چکاری میتوانیم برایش انجام بدهیم.
آنشب بخاطر مادرم دلهره داشتم و خوابم نبرد، برادرم یوسف را صبح زود فرستادم، که خبری بیاورد، وقتی آمد چنین گفت: چون درصد سوختگیش زیاد بود، نیم ساعت پیش او را به اهواز که بیمارستان مخصوص صوانح سوختگی داشت منتقل کرده اند، یوسف برادر کوچکم احمد شش ساله را برای نگهداری نزد من آورده بود ، شب دیر وقت شوهر و پدرم از اهواز بخانه مان آمدند ، مادرم را بستری کرده بودند، از ناراحتی مانند اسفند روی آتش جلز بلز میکردم، حال مادرم را از پدر پرسیدم ، پدرم از ناراحتی رنگی به رویش نبود، و نای حرف زدن نداشت، رو بمن کرد و گفت : برایش دعا کن، رستم چون میدانست خیلی مادرم را دوست دارم، گفت نگران مباش خوب میشود، مادرت گفته چون شما باردار هستید و آنجا بیماران عفونی زیاد میباشند فعلا به ملاقات او نروی ، پدرم از غصه سری تکان داد، تمام روز غذایی نخورده بودند، رستم و یوسف غذا خوردند، اما پدرم فقط چای خورد و قلیانش را کشید، چون مادرم را نمیدیدم بسختی و با مرارت بارداریم را تحمل میکردم، هنوز یک هفته نگذاشته بود ،پدرم که از ملاقات آمد خبر مرگ مادرم را بما داد ،آسمان بالای سرم تیره وتار شد ،پدر گفت بسختی حرف میزد و نام تو را به زبان می آورد، میگفت به گوهر که حامله است ،خبر بد ندهید.
مرگ عزیزم خیلی دردناک و برایم سنگین بود از فراق مادرم غمگین شدم چون دیگر غمخورام رفته بود، ننه مراد کنارم بود، رستم حواسش بمن و خانواده ام بود، پدرم حال و احوال خوبی نداشت، کارش شده بود چای خوردن و قلیان کشیدن، و خیلی کم غذا میخورد، آنها مانند دو بلبل عاشق هم بودند ، سر قبر مادرم میرفت، و روی خاکهایی که او را در بر گرفته بودند گلاب میپاشید ، وقتی بخانه اش میرفت در تنهایی برای مصیبت واقع شده اشک میریخت، گاهی چنین میگفت، بدون مادرت تا چهلم دوام نمی آورم ،چگونه صبر و تحمل کنم زندگی برایم معنایی ندارد، بشدت افسرده شده بود، دستی بسرم میکشید و میگفت گوهر مواظب خودت و دو برادرت باش .
هر چه اصرار میکردم که نزد ما بماند و در آن خانه که کسی نیست ، تنهائی نرود، میگفت پیش ما طاقت نمی آورد و از اینجا تا قبرستان راه خیلی دور است و من باید هر روز سر مزار مادرت بروم.
بالاخره با تمام غمهایم ، وقتی درد زایمان بسراغم آمد ننه مراد بعنوان ماما کنارم بود.
پسری بدنیا آوردم و نامش را امین گذاشتیم، در سن جوانی مادر چند بچه بودم، هنوز چهلم مادرم را نداده بودیم ،پدرم سخت بیمار شد، رستم او را نزد پزشک برد، از نظر بدنی ضعیف شده بود، بیماریش مشخص نبود، همان شب که منزل ما خوابید ، صبح دیگر بیدار نشد ، روز چهلم مادر با روز خاکسپاری پدرم یکروز بود، پدرم از ناراحتی فوت همسرش دق کرد و مرد، انگاری میدانست که رفتنیست و سفارش میکرد ،که مواظب دو برادرم باشم ، واقعا چه دردناک و داغ سنگینی است در عرض مدت کم، دو تن از عزیزان را از دست بدهیم ، پدرم را در کنار مادرم بخاک سپردند، دیگران میگفتند چه زیبا بود ،مانند دو مرغ عشق طاقت دوری همدیگر را نداشتند، و هر دو پر کشیدن و رفتند.
ننه مراد دلداریم میداد،صدیقه کمک حالم بود،برادر کوچکم از اینکه مادرش را نمیدید احساس ناراحتی نمیکرد ،چون با بچه های من سرگرم بازی شده بود ولی یوسف بیست ساله خیلی پریشان بود و تحمل این همه بدبختی را نداشت، او با دوستی که لنج داشت ،برنامه ریزی کرده بود که به کویت برود و کار کند تا بلکه زندگی جدید ، خاطرات تلخ روزگارش را کمرنگ کند ،با رستم حرفهایش را زده بود ، رستم بمن گفت مانعش نشو، بزرگ شده ،بگذار برود تجربه کسب کند ، و بعد برمیگردد، برای من انگاری هر روز از این باغ بری میرسید، در جوانی با مشکلات سختی که مدام برایم پیش می آمد ، باید خودم را آرام میکردم ، رفتن یوسف هم ضربه دیگری بود، اما چاره ای نداشتم ،بچه ها و شوهرم بمن نیاز داشتند، سال بعد احمد را به مدرسه فرستادم، صدیقه هنوز رفتارهای خودش را از یاد نبرده بود، به خانه همسایه ها میرفت و ساعتها وقتش را با دختران همسن و سال خودش میگذارند، بچه های قد و نیم قد، اعصابم را خورد کرده بودند، کارهای خانه و فکر دوری از برادرم و ماتم عزیزانم همه این موضوعات، کمرم را له و شکسته کرده بود.
مملو از درد و رنج بودم ، یکروز وقتی صدیقه از منزل همسایه دیر آمد به او پریدم ،موهای سرش را کشیدم و دعوای سختی کردیم ،صدیقه با موهای پریشان به خانه ننه مراد رفت ،عصر رستم از سرکار آمد، سراغ صدیقه را گرفت، گفتم صدیقه دختر بالغی است و نباید هر دم به خانه این همسایه و آن همسایه برود، رستم برگشت و گفت: تو گرفتار بچه هایت شده ایی و زن خانه داری هستی ولی صدیقه دختر جوانی است و با همین همسایه ها سالهاست که رفت و آمد دارد، سعی کنید با هم کمتر درگیر شوید من الان میروم میاورمش، البته همیشه ما با هم درگیری داشتیم ،اما نه به این شدت . صدیقه در خانه ننه مراد با گریه جزئیات دعوای ما را به برادرش توضیح داد و گفته بود ، اصرار نکن چون من دیگر بخانه شما نمی آیم، زنت گوهر ناراحت است و از من بدش می آید و مرتب برای من شاخ و شونه میکشد من از این زندگی سوال و پرس خسته شده ام ، رستم عصبانی بخانه آمد و کلی مرا دعوا کرد و گفت صدیقه گفته دیگر اینجا نمی آید، به رستم گفتم من از ننه چراغ قبلا شنیده بودم که پسر ننه مراد عاشقش شده، این موضوع را به رستم تا حالا نگفته بودم و شوهرم تا این حرف را شنید ناراحت شد، و به احمد گفت برو دنبال صدیقه بگو برگردد خانه که برادرت خیلی ناراحت است.
پسر عمو صدیقه در کویت کار میکرد ،صدیقه ناف بران پسر عمویش بود،رستم از ناخدا کل علی لنج دار که دوست یوسف بود ، حال و احوال برادرم را میپرسید رستم نامه ای به نامزد صدیقه نوشت و به دست ناخدا داد ، که اگر مایل هستی زنت شود ، سریعا بیا و تکلیف صدیقه را روشن کن ، بهتر است عقدش کنی و بروید با هم زندگی کنید، یوسف که نزد اکبر نامزد صدیقه بود، ناخدا نامه را به او رساند، اکبر پاسخ داده بود صاحبکارم فعلا اجازه آمدنم به ایران را نمیدهد ، اگر میشود خواهش میکنم صدیقه را با ناخدا کل علی بفرستید کویت و اینجا عقد میکنیم ،و با هم زیر یک سقف میرویم، وقتی نامه اکبر رسید شوهرم گفت من بهمراه صدیقه با ناخدا از آبادان به کویت میروم ،چون یک دختر جوان به تنهایی درست نیست با لنج بفرستمش،خلاصه صدیقه با برادرش به کویت رفتند ،رستم عقد خواهرش را که بست بعد از ده روز با کلی سوغاتی برگشت، بعدها چندین بار دیگر رستم بدیدن دختر خواهرش با ناخدا کل علی به کویت رفت.
زندگی به روال عادی خود میگذشت ، من مهرداد را بدنیا آوردم ، همسرم خیلی خوش اخلاق و مهربان و مهمان نواز بود.
یوسف از کویت برگشت ،با پولی که آورده بود ،منزلی در آبادان خرید و دختری از همسفرانمان را برایش انتخاب کردیم و بخانه بخت رفتند، خانه یوسف چندین اتاق داشت ، احمد برادر کوچکم نزد یوسف رفت و در یکی از اتاقهایش زندگی میکرد. وقتی که یوسف سر سامان گرفت ، روحیه ام بهتر شد.
من و زن یوسف باردار بودیم ، احمد عاشق زری شده بود، در همان ایام احمد را هم زن دادیم ،هر دو برادر در یک خانه کنار هم زندگی میکردند، یوسف در سازمان آب و احمد در اداره بیمه کار میکردند، خوشحال بودم و با خانواده برادرانم رفت و آمد صمیمی داشتیم،
چهارمین فرزندم شهلا را خدا بما داد ، زن یوسف هم دختری زیبا بدنیا آورد .
از مدتی پیش شوهرم برای باز خرید کردن ، زیر گوشم زمزمه میکرد، او که از سن کم با انگلیسیها کار میکرد و زبان خارجیش خوب بود میگفت دیگر از کار کردن با آنها که خیلی سختگیر هستند خسته شده ام .
رستم همیشه میگفت دلم میخواهد وقتی که از کار باز نشسته شدم به روستای خودمان برویم و در آنجا زمین بخریم و تا آخر عمرم کشاورزی کنم، قبل از اینکه شهلا بدنیا بیاید شوهرم که هنوز موعد بازنشستگیش نرسیده بود از پیشنهاد شرکت برای بازخریدی ، استقبال کرد و درخواست باز خریدی کارش را داد و با ایشان موافقت شد، مبلغ سی هزار تومان بعنوان خرید خدمتش بما دادند ، کلیه همسایگان و دو برادرم و زنهایشان از رفتن ما خیلی ناراحت شدند آنها میگفتند کار رستم اشتباه است ، رستم تصمیم خود را گرفته بود، شوهرم از دریافت پول هنگفت خوشحال بود و اثاثیه کهنه را دور ریختیم و لوازم نو برای خانه جدید خریدیم و با کامیونی به روستای همسرم که نزدیک شیراز بود رفتیم، به آنجا که رسیدیم چند روزی مهمان فامیل بودیم تا اینکه رستم باغی و خانه ای خرید، سر و وضع و اثاثیه منزلمان نسبت به روستاییان خیلی بهتر بود. دستها و گردن من و دخترانم پر از طلا بود،زندگی را در روستا با شادی و خوشی شروع کردیم ، همه فامیل و اقوام را که همسرم بعلت دوری از آنها سالها ندیده بود، هر روز به دیدن ما می آمدند، رستم با خوشحالی میگفت فلانی عموزاده ام است یا این فرد جزو اقوام پدریم یا مادریم هستن ، شادی تمام وجودش را فرا گرفته بود ، رستم یک خانواده روستایی که بی بضاعت و نزدیک ما بودند را بعنوان کارگر باغ و زن ودخترش را برای کمک دست من گرفت ، بابا ممد و پسرش باغ را سرپرستی میکردند و زنش خیریه و دخترش نان میپختند یا کمکم بچه هایم را نگه میداشتند، سهیلا کلاس سوم و امین کلاس دوم را تمام کرده بودند، هنوز یکسالی نگذشته بود که رستم از دل درد بیشتر اوقات می نالید و داروهای محلی مصرف میکرد، اما فایدهای نداشت ,روز دهم عاشورا به همراه امین و مهرداد به تعزیه رفته بودند ، در برگشت پدر دست دو پسرانش را در دست خود گرفته بود ، و به آرامی بخانه آمد و گفت گوهر ، حالم خیلی بد است و شروع کرد به استفراغ کردن ، خودش را که تمیز کرد رو بمن گفت چه اشتباهی کردم شما را از شهر به روستا آوردم، اگر برایم اتفاقی افتاد سریع دست بچه هایت را بگیر و بردار برو آبادان نزد برادرانت ، دستش را روی شکمش گذاشته بود و از درد بخودش می پیچید ، به او گفتم بابا ممد را صدا کنم ، گفت: نه ، بیا بنشین تا برای آخرین بار خوب تماشایت کنم بعد دقایقی گفت: بچه هایم را حالا صدا کن که آنها هم بیایند، بچه ها آمدند و کنارش نشستند ، شهلا در بغلم بود، رستم دستش را در موهایم برد و به آرامی تا صورتم کشید، ناگهان اشک روی گونه هایش جاری شد و با چهره ایی که آثار درد شدید در آن پیدا بود به آرامی بمن گفت: میدانم که چقدر زجر و عذاب کشیده ایی ، و نمیخواستم دیگر رنجی ببری ، اما انگار شادی قسمتت نیست و داری ناجیت را از دست میدهی ، حواست به خانواده باشه که دیگه خودت و بچه ها پس از من عذاب نکشید .
من پسرم امین را فرستادم دنبال بابا ممد که رستم را به بهداری روستا ببرند.
بابا ممد با زنش خیریه سریع آمدند، حالت تهوع ولش نمیکرد، بابا ممد او را با پای خودش به بهداری برد ، ولی دیگر برنگشت، باز غم و ماتم شروع شد، این یکی رنج و فراق دوریش، بالاتر از همه دردهایی بود که تا به حال کشیده بودم، در این زمان احساس کردم ،که در این دنیا هیچ کس را ندارم ، چگونه به تنهایی کودکانم را بزرگ کنم، اهالی در روستایی که غریب بودم همسر خوبم را در لیس دفنش کردند، مراسمش را باشکوه گرفتم ، بماند که روز و شبم شده بود گریه کردن، خانواده ممد مرا ول نکردند و مورد اعتمادم بودند ،نامه ای برای برادرم یوسف نوشتم که رستم فوت کرده بیایید ، ما را به آبادان ببرید ، آن موقع وسیله نقلیه بین شهرها کم بود چه برسد به روستا ، من زنی جوان با بچه های قد و نیم قد که اسیر آنها بودم و درست جائی را بلد نبودم ، نمیتوانستم همینطور خانه و باغمان را به امان خدا ول کنم و کسی را نداشتم که ما را به آبادان ببرد ، بعلت نداشتن تجربه کشاورزی، مجبور شدم سرکشی و کارهای باغ که همه دارائیمان بود ، را به بابا ممد بسپارم ، ناگهان غریب وبی کس شده بودم،
از همه بدتر و زجر آورتر این بود که بعد از چهلم ، هنوز کفن شوهرم خشک نشده ، سیل خواستگارها بخاطر مال وثروتم صف کشیده بودند، و من بی کس و کار را ول نمیکردند، به همگی آنها جواب رد میدادم از کدخدای ده که به خواستگاریم آمد تا پسر عموهای رستم و قوم خویش و غریبه های دیگر ، آنها طوری فکرم را مشغول کردند که از دست دادن رستم از یادم رفت ، از ترسم به خانواده ممد پناهنده شده و به خانه آنها کوچ کردیم ، وحشتم از حمله خواستگاران طماع و بی منطقی بود که از آب گل آلود میخواستند ماهی بگیرند، روز و شبم اضطراب شده بود ، ننه ممد بچه هایم را تر و خشک میکرد و برایمان غذا درست میکرد، در همین اثنا اصغر پسرعموی رستم با اینکه زن و بچه داشت ، سماجت و اصرار زیاد میکرد که او را بعنوان همسر قبول کنم، او خیلی ها را قاصد اینکار کرد و با پر روئی همه روزه از روستایشان به در منزل ما می آمد، تا اینکه یکروز با دعوا و جنگ او را با زدن سنگ از حیاط خانه بیرون کردم ، فردای آنروز بدنبال این درگیری آمد و دختر بزرگم سهیلا را ، با خودش برد ، او میگفت تا زن من نشوی، دخترت را پس نمیدهم ، اصغر میگفت من پسر عموی رستم و وارث پدری او هستم و میتوانم تمام فرزندانت را از تو بگیرم ، مستأصل مانده بودم به هر دری زدم و هر کاری کردم نتوانستم سهیلا را پس بگیرم ، رفتم پاسگاه و شکایت کردم، اما آنجا حرف اصغر و شهادتهای بی اساس دیگران و کدخدا رونق بیشتری داشت، همگی آنها از سر حسادت یا از جواب رد به خواستگاریشان ، با من سر جنگ داشتند، احساس میکردم کلیه آدمهای روستا چه مرد و چه زن بر علیه من شوریده اند ، متاسفانه آن زمان قانون ومقرراتی در روستا نبود و بیشتر اهالی حرف یک ریش سفید یا کدخدا را گوش میکردند .ادامه دارد.
فاطمه امیری کهنوج
خرداد ۱۳۹۹
قسمت اول
باید به شما بگویم که دیگر در این دنیا وجود ندارم ،اما با زبان نوه ام از زندگی قدیمم که برای او تعریف کردم شما را از داستانم بی نصیب نمیگذارم . اواخر سال ۱۳۲۸ بود ، ما جنوبی بودیم و فرهنگ خاصی داشتیم، من با دو برادر و مادر و پدرم در زمانی که در جنوب شرقی کشور قحطی عظیمی شروع شده بود ، پیاده راهی غرب شدیم. بگذار برایتان بگویم! که چه گرسنگی و زجرهایی در راه کشیدیم ، مسیر ناهموار و سخت و سنگلاخی را که با طوفان های شنی و گردوخاکهایش گه گاهی برادر چهار ساله ام را که مسولیتش با منی که هفده ساله بودم مدام مریض میکرد . مادرم زن قوی بنیه و زیبایی بود. پدر که مراقب ما مهاجران بود ،در مسیر راه در بعضی از شهرها برای مدتی کارگری میکرد،تا مخارج راهمان در بیاید، او راه را درست نمیشناخت ، به هر شهری که میرسیدیم، سوال میکرد، در مسیر سفرمان به کاروانی که به غرب میرفتند برخوردیم ،وهمسفر آنها شدیم.
چون زیبا بودم ،در هر شهری که اطراق میکردیم خواستگارانی برایم پیدا میشد ،بعضی مواقع بخاطر اینکه راه کوتاه شود ،از راههای حاشیه یا از راه خارج شهر میگذشتیم ، برای امنیت در نزدیکی پاسگاههای ژاندارمری سکنی میگزیدیم، یک بعدازظهر که با همسفرانمان در کنار پاسگاهی میخواستیم شب را بگذرانیم، رییس ژاندارمری از خانواده ما خوب استقبال کرد ، و با دادن غذا و محل استراحتگاه ، پدرم را مجاب کرد ، برای رفع خستگی یک شب و روز دیگر در محل پاسگاه بماند ، در شب دوم شنیدم ، که مرا از پدرم خواستگاری میکند، مادرم از پدرم قول گرفته بود، که دخترش را در بین راه شوهر ندهد ، قرار بر این بود که هرجا من ازدواج کردم ،آنها نیز در کنارم و همانجا زندگی کنند ، وقتی موضوع صحبت رئیس پاسگاه را پدرم به مادرم گفت، شبانه از آن محل گریختیم . صبح رئیس ژاندارمری با اسب بدنبالمان آمده بود ، ولی ما آنقدر راه پیموده بودیم که رئیس بما نرسید، این را بعدا همسفرانمان که در غرب دیدیم برایمان تعریف کردند ، تا رسیدن به غرب کشور خیلی عذاب کشیدیم . یکسالی طول کشید. با هر بدبختی که بود ، بلاخره به آبادان رسیدیم ، میگفتند در آبادان کار زیاد است، پدر و برادرم بخاطر کار به این شهر آمده بودند .خسته و داغون کنار خانه ای که نزدیک پمپ بنزین بود ،ساکن شدیم ،عصر همان روز ،پسر جوانی از خانه بیرون آمد، که دست دختر نه ساله ای در دستش بود، وقتی متوجه شد، کنار دیوار خانه اش زیر اندازمان را پهن کرده و نشسته ایم روبه پدرم کرد و گفت:
عمو چرا اینجا در کوچه با زن و بچه مانده اید ،من با خواهر زاده ام (منظورش با صدیقه دختر نه ساله ای بود که دستش را گرفته بود) که یکسال پیش مادرش با او آبله گرفتند در این منزل زندگی میکنیم ، صدیقه خوب شد ،اما مادرش که خواهرم بود، فوت کرد،
بیاید در منزل من استراحت کنید ،بعدا هر کجا که تمایل داشتید بروید، آنقدر خسته و درمانده بودیم که همگی قبول کردیم و بخانه آقای رستم رفتیم ،خانه سازمانی بود ، دواتاق خواب و یک پذیرایی و آشپزخانه و سرویس بهداشتی و حمام درحیاط تعبیه شده بود، شیر آبی جهت شستشوی ظروف و لباس در گوشه دیوار حیاط نصب شده بود ، رستم روبه پدرم گفت میخواهم بروم بازار خرید کنم، صدیقه را از وقتی که مادرش مرده ، خانه همسایه ها میگذارمش ،الان میخواهم صدیقه را خانه ننه مراد بگذارم، پدرم گفت حالا که قرار است ما در خانه شما چند روزی باشیم تا جا و مکان پیدا کنیم ، اجازه بده صدیقه را نزد دخترم گوهر بگذاریم ، رستم ما را بخانه خودش برد و بعد برای خرید به بازار رفت، من که نگهدار صدیقه بودم دلم میخواست با او حرف بزنم ،اما او چون کوچکتر بود دوست داشت بازی کند و به حیاط رفت ، صدیقه یک لحظه در خانه را باز کرد و برای بازی با محبوبه بسمت خانه ننه مراد که همسایه دیوار به دیوار آنها بود رفت.
رستم که کلی مواد غذائی خرید کرده بود ، آنها را به مادرم داد، و ما شام خوبی درست کردیم، یکسالی میشد که غذای خوب نخورده بودیم ،شب رستم پای سفره رو به پدر و برادرم یوسف کرد و داستان زندگی خود را اینگونه تعریف کرد ؛ وقتی صدیقه بدنیا آمد چندی بعد پدرش فوت کرد ، و بناچار خواهرم با دخترش پیش من آمدند ، یکسال پیش مرض آبله آمد، بیشتر اهالی شهر بیماری گرفتند، آنهایی که بنیه ضعیفی داشتند، مانند خواهرم فوت شدند، صدیقه هم آبله گرفت، بطوریکه شما میبینید صورتش خراب شده ، ولی زنده ماند، من در مستغلات شرکت کار میکنم، رئیسم چون میداند ، از خواهرزاده ام نگه داری میکنم هر چند ساعت ، برای نیم ساعت با دوچرخه می آیم که به صدیقه که نزد ننه مراد و دخترش است سری میزنم ، و دوباره به سر کار برمیگردم، خدا را شکر شرکتی هستم و درآمد خوبی دارم، پدرم گفت ما هم برای کار در شرکت نفت به آبادان آمده ایم و میخواهیم خودم و پسرم یوسف در این شهر بکار مشغول شویم،
موقع خواب که رسید ، رستم جای خوابش را در پذیرایی انداخت ،من و مادر و برادر کوچکم احمد همراه با صدیقه در یکی از اتاق خوابها و برادر و پدرم هم در اتاق خواب دیگر شب را به صبح رساندیم، دو روز و شب به همین منوال گذشت ، رستم خیلی خوب از ما پذیرایی میکرد ، او مواد غذایی فراوانی میاورد، و مادرم هم برای پخت غذاهای خوب، سنگ تمام گذاشته بود .
چند شب بعد پدرم به رستم گفت : با اجازه ما رفع زحمت میکنیم و فردا میرویم، رستم ناراحت شد ، و گفت چرا ؟ ! اتفاقا وجود شما برای من نعمت بود، این چند روز از بابت نگهداری صدیقه خیالم راحت بود ، نمیشود بیشتر بمانید ، و آخر هفته بروید ، پدرم قبول کرد .
من با لباس محلی و چادر در منزل میگشتم ، پدرم بهمراه برادرم یوسف که در شهر گشت میزدند ، همسفرانمان را دیده بودند، آنها نیز مانند ما برای کار آمده بودند، شب چهارشنبه که رسید ، همسایه مان ننه مراد با شوهرش سالار ، بدیدن مان آمدند، من بساط چای را آماده کردم و کنار دست مادرم گذاشتم ، آقای سالار بعد از خوردن چای ، سر حرف را باز کرد، و با آب تاب از رستم تعریف میکرد، که رستم پسر بسیار خوب و مهربان و فعال و کاری است، این آقا هیچ کس غیر از صدیقه را ندارد، ایشان از دختر شما خوشش آمده و از من و همسرم خواهش کرده ،امشب بیاییم برای خواستگاری از دخترتان ، درضمن ، از خانواده شما خیلی رضایت دارد، پدرم گفت: ما هم از رستم راضی هستیم ، این چند روز ، این آقا سنگ تمام برای ما که غریبه بودیم گذاشت، باشه ، چشم،الان نمیتوانم حرفی بزنم ، فردا با مادرش مشورت میکنم و از دخترم سوال میکنم و بعد جواب میدهیم، آقای سالار گفت فردا همین موقع می آیم، انشالله هرچه خیر است نصیب دو طرف بگردد، رستم رو به سالار کرد و گفت من کاری برای عمو و پسرش یوسف پیدا میکنم ، وقتی متوجه خواستگاری شدم ، یکهو دلم ریخت ،با خودم گفتم ؛ من که سعی کردم، چشمم در چشم رستم نیفته، پس چگونه او از من خوشش آمده، البته در قدیم اینگونه رسم بود.
فردا پدر و مادرم با هم راجع به موضوع پیش آمده صحبت کردند، مادرم گفت : بشرط اینکه ما هم در اینجا کنار دخترم گوهر زندگی کنیم، نه اینکه ما برگردیم به شهرمان، پدر گفت نظر گوهر را بپرس، مادرم مرا صدا کرد، و گفت مادرجان من و پدرت برای این وصلت راضی هستیم ، و بمن نگاه کرد و من فقط سکوت کردم، شب بعد که سالار با زنش آمدند و دور هم نشستیم، پدرم با خوشروئی رو به مادرم اعلام کرد، که با شرط اینکه ما نیز در همین شهر میمانیم ، آقا رستم را به دامادی خود قبول دارم .
شنبه ننه مراد بهمراه من و مادرم با پولی که رستم داده بود، رخت و لباس و چادر و کفشی تهیه کردیم . پنج شنبه هفته بعد لوازم جشن و ولیمه عروسی را رستم تهیه کرده بود، و با دعوت همسفران و همسایگان ، در سن هیجده سالگی من با رستم سی ساله بخانه بخت رفتیم.
رستم خانه ای در قسمت پایین شهر برای خانواده ام اجاره کرد، و با توصیه آشنایی که میشناخت، پدرم و یوسف را در شهرداری استخدام نمود، صدیقه که با ما زندگی میکرد، از بس در این خانه و آن خانه رفته بود قابل کنترل نبود، و مجبور بودم ، هر روز با او درگیر شوم ،که دیگر بخانه کسی برای بازی نرود، ولی حرف گوش کن نبود، آن زمان وسیله نقلیه هنگام شب برای مردم عادی در شهر وجود نداشت ، بعضی از شبها با رستم و صدیقه، پیاده مسیر پائین شهر را برای رفتن بخانه پدرم طی میکردیم ، وقتی از تعاونی شرکت رشن میگرفتیم ( جیره ماهیانه مواد غذایی کارگران شرکت نفت) ، رستم با خانواده ام تقسیمش میکرد، روزها میگذاشت، بعد از مدتی احساس سنگینی میکردم ، با مادرم که در میان گذاشتم ، گفت بار دار هستی، و برای مراقبت از من گاهی پیشم میماند، خداوند دختری بما عطا کرد، با آمدن سهیلا خوشبختیمان رونق گرفته بود، درگیری با صدیقه همچنان ادامه داشت ،بطوریکه مجبور میشدم او را کتک بزنم ،صدیقه داشت کم کم بزرگ میشد ،به رستم گفتم دیگر درست نیست ،این بچه بخانه ننه مراد که چند تا پسر دارد برود، گرچه صدیقه کمک حالم بود و سهیلا را نگهداری میکرد تا آشپزی کنم اما بعضی از روزها تا از خواب بیدار میشد بعد از خوردن صبحانه به خانه ننه مراد میرفت و با دخترش محبوبه که چند سالی از او بزرگتر بود صحبت بازی میکرد، رستم و صدیقه همدیگر را خواهر و برادر صدا میزدند، زندگی بخوشی سپری میشد ،
تا این که واقعه وحشتناکی پیش آمد. مادرم فانوس را پر از نفت میکند و پس از روشن کردن فتیله آن در تاقچه پنجره ای که باز بوده قرار میدهد ،آنروز باد لعنتی میوزید و شاخه برگهای درختان به شدت تکان میخوردند، او کنار همان پنجره در حال دوخت و دوز شلواری بود، ناگهان بادی شدیدی می وزد و فانوس واژگون و روی سر مادرم می افتد , نفت آن روی لباسهایش میریزد ، او که تمام سر و صورت و بدنش شعله ور شده بود به حیاط میدود ، این اتفاق اول غروب افتاده بود، با کمک همسایگان و پدر او را به درمانگاه میبرند، یوسف خودش را هراسان به خانه ما رساند، و موضوع را برای من و رستم تعریف کرد، چون ماههای آخر بارداری دومین فرزندم را میگذراندم، و وسیله نقلیه نبود ،رستم گفت فعلا تو با یوسف منزل بمانید، من میروم ببینم چکاری میتوانیم برایش انجام بدهیم.
آنشب بخاطر مادرم دلهره داشتم و خوابم نبرد، برادرم یوسف را صبح زود فرستادم، که خبری بیاورد، وقتی آمد چنین گفت: چون درصد سوختگیش زیاد بود، نیم ساعت پیش او را به اهواز که بیمارستان مخصوص صوانح سوختگی داشت منتقل کرده اند، یوسف برادر کوچکم احمد شش ساله را برای نگهداری نزد من آورده بود ، شب دیر وقت شوهر و پدرم از اهواز بخانه مان آمدند ، مادرم را بستری کرده بودند، از ناراحتی مانند اسفند روی آتش جلز بلز میکردم، حال مادرم را از پدر پرسیدم ، پدرم از ناراحتی رنگی به رویش نبود، و نای حرف زدن نداشت، رو بمن کرد و گفت : برایش دعا کن، رستم چون میدانست خیلی مادرم را دوست دارم، گفت نگران مباش خوب میشود، مادرت گفته چون شما باردار هستید و آنجا بیماران عفونی زیاد میباشند فعلا به ملاقات او نروی ، پدرم از غصه سری تکان داد، تمام روز غذایی نخورده بودند، رستم و یوسف غذا خوردند، اما پدرم فقط چای خورد و قلیانش را کشید، چون مادرم را نمیدیدم بسختی و با مرارت بارداریم را تحمل میکردم، هنوز یک هفته نگذاشته بود ،پدرم که از ملاقات آمد خبر مرگ مادرم را بما داد ،آسمان بالای سرم تیره وتار شد ،پدر گفت بسختی حرف میزد و نام تو را به زبان می آورد، میگفت به گوهر که حامله است ،خبر بد ندهید.
مرگ عزیزم خیلی دردناک و برایم سنگین بود از فراق مادرم غمگین شدم چون دیگر غمخورام رفته بود، ننه مراد کنارم بود، رستم حواسش بمن و خانواده ام بود، پدرم حال و احوال خوبی نداشت، کارش شده بود چای خوردن و قلیان کشیدن، و خیلی کم غذا میخورد، آنها مانند دو بلبل عاشق هم بودند ، سر قبر مادرم میرفت، و روی خاکهایی که او را در بر گرفته بودند گلاب میپاشید ، وقتی بخانه اش میرفت در تنهایی برای مصیبت واقع شده اشک میریخت، گاهی چنین میگفت، بدون مادرت تا چهلم دوام نمی آورم ،چگونه صبر و تحمل کنم زندگی برایم معنایی ندارد، بشدت افسرده شده بود، دستی بسرم میکشید و میگفت گوهر مواظب خودت و دو برادرت باش .
هر چه اصرار میکردم که نزد ما بماند و در آن خانه که کسی نیست ، تنهائی نرود، میگفت پیش ما طاقت نمی آورد و از اینجا تا قبرستان راه خیلی دور است و من باید هر روز سر مزار مادرت بروم.
بالاخره با تمام غمهایم ، وقتی درد زایمان بسراغم آمد ننه مراد بعنوان ماما کنارم بود.
پسری بدنیا آوردم و نامش را امین گذاشتیم، در سن جوانی مادر چند بچه بودم، هنوز چهلم مادرم را نداده بودیم ،پدرم سخت بیمار شد، رستم او را نزد پزشک برد، از نظر بدنی ضعیف شده بود، بیماریش مشخص نبود، همان شب که منزل ما خوابید ، صبح دیگر بیدار نشد ، روز چهلم مادر با روز خاکسپاری پدرم یکروز بود، پدرم از ناراحتی فوت همسرش دق کرد و مرد، انگاری میدانست که رفتنیست و سفارش میکرد ،که مواظب دو برادرم باشم ، واقعا چه دردناک و داغ سنگینی است در عرض مدت کم، دو تن از عزیزان را از دست بدهیم ، پدرم را در کنار مادرم بخاک سپردند، دیگران میگفتند چه زیبا بود ،مانند دو مرغ عشق طاقت دوری همدیگر را نداشتند، و هر دو پر کشیدن و رفتند.
ننه مراد دلداریم میداد،صدیقه کمک حالم بود،برادر کوچکم از اینکه مادرش را نمیدید احساس ناراحتی نمیکرد ،چون با بچه های من سرگرم بازی شده بود ولی یوسف بیست ساله خیلی پریشان بود و تحمل این همه بدبختی را نداشت، او با دوستی که لنج داشت ،برنامه ریزی کرده بود که به کویت برود و کار کند تا بلکه زندگی جدید ، خاطرات تلخ روزگارش را کمرنگ کند ،با رستم حرفهایش را زده بود ، رستم بمن گفت مانعش نشو، بزرگ شده ،بگذار برود تجربه کسب کند ، و بعد برمیگردد، برای من انگاری هر روز از این باغ بری میرسید، در جوانی با مشکلات سختی که مدام برایم پیش می آمد ، باید خودم را آرام میکردم ، رفتن یوسف هم ضربه دیگری بود، اما چاره ای نداشتم ،بچه ها و شوهرم بمن نیاز داشتند، سال بعد احمد را به مدرسه فرستادم، صدیقه هنوز رفتارهای خودش را از یاد نبرده بود، به خانه همسایه ها میرفت و ساعتها وقتش را با دختران همسن و سال خودش میگذارند، بچه های قد و نیم قد، اعصابم را خورد کرده بودند، کارهای خانه و فکر دوری از برادرم و ماتم عزیزانم همه این موضوعات، کمرم را له و شکسته کرده بود.
مملو از درد و رنج بودم ، یکروز وقتی صدیقه از منزل همسایه دیر آمد به او پریدم ،موهای سرش را کشیدم و دعوای سختی کردیم ،صدیقه با موهای پریشان به خانه ننه مراد رفت ،عصر رستم از سرکار آمد، سراغ صدیقه را گرفت، گفتم صدیقه دختر بالغی است و نباید هر دم به خانه این همسایه و آن همسایه برود، رستم برگشت و گفت: تو گرفتار بچه هایت شده ایی و زن خانه داری هستی ولی صدیقه دختر جوانی است و با همین همسایه ها سالهاست که رفت و آمد دارد، سعی کنید با هم کمتر درگیر شوید من الان میروم میاورمش، البته همیشه ما با هم درگیری داشتیم ،اما نه به این شدت . صدیقه در خانه ننه مراد با گریه جزئیات دعوای ما را به برادرش توضیح داد و گفته بود ، اصرار نکن چون من دیگر بخانه شما نمی آیم، زنت گوهر ناراحت است و از من بدش می آید و مرتب برای من شاخ و شونه میکشد من از این زندگی سوال و پرس خسته شده ام ، رستم عصبانی بخانه آمد و کلی مرا دعوا کرد و گفت صدیقه گفته دیگر اینجا نمی آید، به رستم گفتم من از ننه چراغ قبلا شنیده بودم که پسر ننه مراد عاشقش شده، این موضوع را به رستم تا حالا نگفته بودم و شوهرم تا این حرف را شنید ناراحت شد، و به احمد گفت برو دنبال صدیقه بگو برگردد خانه که برادرت خیلی ناراحت است.
پسر عمو صدیقه در کویت کار میکرد ،صدیقه ناف بران پسر عمویش بود،رستم از ناخدا کل علی لنج دار که دوست یوسف بود ، حال و احوال برادرم را میپرسید رستم نامه ای به نامزد صدیقه نوشت و به دست ناخدا داد ، که اگر مایل هستی زنت شود ، سریعا بیا و تکلیف صدیقه را روشن کن ، بهتر است عقدش کنی و بروید با هم زندگی کنید، یوسف که نزد اکبر نامزد صدیقه بود، ناخدا نامه را به او رساند، اکبر پاسخ داده بود صاحبکارم فعلا اجازه آمدنم به ایران را نمیدهد ، اگر میشود خواهش میکنم صدیقه را با ناخدا کل علی بفرستید کویت و اینجا عقد میکنیم ،و با هم زیر یک سقف میرویم، وقتی نامه اکبر رسید شوهرم گفت من بهمراه صدیقه با ناخدا از آبادان به کویت میروم ،چون یک دختر جوان به تنهایی درست نیست با لنج بفرستمش،خلاصه صدیقه با برادرش به کویت رفتند ،رستم عقد خواهرش را که بست بعد از ده روز با کلی سوغاتی برگشت، بعدها چندین بار دیگر رستم بدیدن دختر خواهرش با ناخدا کل علی به کویت رفت.
زندگی به روال عادی خود میگذشت ، من مهرداد را بدنیا آوردم ، همسرم خیلی خوش اخلاق و مهربان و مهمان نواز بود.
یوسف از کویت برگشت ،با پولی که آورده بود ،منزلی در آبادان خرید و دختری از همسفرانمان را برایش انتخاب کردیم و بخانه بخت رفتند، خانه یوسف چندین اتاق داشت ، احمد برادر کوچکم نزد یوسف رفت و در یکی از اتاقهایش زندگی میکرد. وقتی که یوسف سر سامان گرفت ، روحیه ام بهتر شد.
من و زن یوسف باردار بودیم ، احمد عاشق زری شده بود، در همان ایام احمد را هم زن دادیم ،هر دو برادر در یک خانه کنار هم زندگی میکردند، یوسف در سازمان آب و احمد در اداره بیمه کار میکردند، خوشحال بودم و با خانواده برادرانم رفت و آمد صمیمی داشتیم،
چهارمین فرزندم شهلا را خدا بما داد ، زن یوسف هم دختری زیبا بدنیا آورد .
از مدتی پیش شوهرم برای باز خرید کردن ، زیر گوشم زمزمه میکرد، او که از سن کم با انگلیسیها کار میکرد و زبان خارجیش خوب بود میگفت دیگر از کار کردن با آنها که خیلی سختگیر هستند خسته شده ام .
رستم همیشه میگفت دلم میخواهد وقتی که از کار باز نشسته شدم به روستای خودمان برویم و در آنجا زمین بخریم و تا آخر عمرم کشاورزی کنم، قبل از اینکه شهلا بدنیا بیاید شوهرم که هنوز موعد بازنشستگیش نرسیده بود از پیشنهاد شرکت برای بازخریدی ، استقبال کرد و درخواست باز خریدی کارش را داد و با ایشان موافقت شد، مبلغ سی هزار تومان بعنوان خرید خدمتش بما دادند ، کلیه همسایگان و دو برادرم و زنهایشان از رفتن ما خیلی ناراحت شدند آنها میگفتند کار رستم اشتباه است ، رستم تصمیم خود را گرفته بود، شوهرم از دریافت پول هنگفت خوشحال بود و اثاثیه کهنه را دور ریختیم و لوازم نو برای خانه جدید خریدیم و با کامیونی به روستای همسرم که نزدیک شیراز بود رفتیم، به آنجا که رسیدیم چند روزی مهمان فامیل بودیم تا اینکه رستم باغی و خانه ای خرید، سر و وضع و اثاثیه منزلمان نسبت به روستاییان خیلی بهتر بود. دستها و گردن من و دخترانم پر از طلا بود،زندگی را در روستا با شادی و خوشی شروع کردیم ، همه فامیل و اقوام را که همسرم بعلت دوری از آنها سالها ندیده بود، هر روز به دیدن ما می آمدند، رستم با خوشحالی میگفت فلانی عموزاده ام است یا این فرد جزو اقوام پدریم یا مادریم هستن ، شادی تمام وجودش را فرا گرفته بود ، رستم یک خانواده روستایی که بی بضاعت و نزدیک ما بودند را بعنوان کارگر باغ و زن ودخترش را برای کمک دست من گرفت ، بابا ممد و پسرش باغ را سرپرستی میکردند و زنش خیریه و دخترش نان میپختند یا کمکم بچه هایم را نگه میداشتند، سهیلا کلاس سوم و امین کلاس دوم را تمام کرده بودند، هنوز یکسالی نگذشته بود که رستم از دل درد بیشتر اوقات می نالید و داروهای محلی مصرف میکرد، اما فایدهای نداشت ,روز دهم عاشورا به همراه امین و مهرداد به تعزیه رفته بودند ، در برگشت پدر دست دو پسرانش را در دست خود گرفته بود ، و به آرامی بخانه آمد و گفت گوهر ، حالم خیلی بد است و شروع کرد به استفراغ کردن ، خودش را که تمیز کرد رو بمن گفت چه اشتباهی کردم شما را از شهر به روستا آوردم، اگر برایم اتفاقی افتاد سریع دست بچه هایت را بگیر و بردار برو آبادان نزد برادرانت ، دستش را روی شکمش گذاشته بود و از درد بخودش می پیچید ، به او گفتم بابا ممد را صدا کنم ، گفت: نه ، بیا بنشین تا برای آخرین بار خوب تماشایت کنم بعد دقایقی گفت: بچه هایم را حالا صدا کن که آنها هم بیایند، بچه ها آمدند و کنارش نشستند ، شهلا در بغلم بود، رستم دستش را در موهایم برد و به آرامی تا صورتم کشید، ناگهان اشک روی گونه هایش جاری شد و با چهره ایی که آثار درد شدید در آن پیدا بود به آرامی بمن گفت: میدانم که چقدر زجر و عذاب کشیده ایی ، و نمیخواستم دیگر رنجی ببری ، اما انگار شادی قسمتت نیست و داری ناجیت را از دست میدهی ، حواست به خانواده باشه که دیگه خودت و بچه ها پس از من عذاب نکشید .
من پسرم امین را فرستادم دنبال بابا ممد که رستم را به بهداری روستا ببرند.
بابا ممد با زنش خیریه سریع آمدند، حالت تهوع ولش نمیکرد، بابا ممد او را با پای خودش به بهداری برد ، ولی دیگر برنگشت، باز غم و ماتم شروع شد، این یکی رنج و فراق دوریش، بالاتر از همه دردهایی بود که تا به حال کشیده بودم، در این زمان احساس کردم ،که در این دنیا هیچ کس را ندارم ، چگونه به تنهایی کودکانم را بزرگ کنم، اهالی در روستایی که غریب بودم همسر خوبم را در لیس دفنش کردند، مراسمش را باشکوه گرفتم ، بماند که روز و شبم شده بود گریه کردن، خانواده ممد مرا ول نکردند و مورد اعتمادم بودند ،نامه ای برای برادرم یوسف نوشتم که رستم فوت کرده بیایید ، ما را به آبادان ببرید ، آن موقع وسیله نقلیه بین شهرها کم بود چه برسد به روستا ، من زنی جوان با بچه های قد و نیم قد که اسیر آنها بودم و درست جائی را بلد نبودم ، نمیتوانستم همینطور خانه و باغمان را به امان خدا ول کنم و کسی را نداشتم که ما را به آبادان ببرد ، بعلت نداشتن تجربه کشاورزی، مجبور شدم سرکشی و کارهای باغ که همه دارائیمان بود ، را به بابا ممد بسپارم ، ناگهان غریب وبی کس شده بودم،
از همه بدتر و زجر آورتر این بود که بعد از چهلم ، هنوز کفن شوهرم خشک نشده ، سیل خواستگارها بخاطر مال وثروتم صف کشیده بودند، و من بی کس و کار را ول نمیکردند، به همگی آنها جواب رد میدادم از کدخدای ده که به خواستگاریم آمد تا پسر عموهای رستم و قوم خویش و غریبه های دیگر ، آنها طوری فکرم را مشغول کردند که از دست دادن رستم از یادم رفت ، از ترسم به خانواده ممد پناهنده شده و به خانه آنها کوچ کردیم ، وحشتم از حمله خواستگاران طماع و بی منطقی بود که از آب گل آلود میخواستند ماهی بگیرند، روز و شبم اضطراب شده بود ، ننه ممد بچه هایم را تر و خشک میکرد و برایمان غذا درست میکرد، در همین اثنا اصغر پسرعموی رستم با اینکه زن و بچه داشت ، سماجت و اصرار زیاد میکرد که او را بعنوان همسر قبول کنم، او خیلی ها را قاصد اینکار کرد و با پر روئی همه روزه از روستایشان به در منزل ما می آمد، تا اینکه یکروز با دعوا و جنگ او را با زدن سنگ از حیاط خانه بیرون کردم ، فردای آنروز بدنبال این درگیری آمد و دختر بزرگم سهیلا را ، با خودش برد ، او میگفت تا زن من نشوی، دخترت را پس نمیدهم ، اصغر میگفت من پسر عموی رستم و وارث پدری او هستم و میتوانم تمام فرزندانت را از تو بگیرم ، مستأصل مانده بودم به هر دری زدم و هر کاری کردم نتوانستم سهیلا را پس بگیرم ، رفتم پاسگاه و شکایت کردم، اما آنجا حرف اصغر و شهادتهای بی اساس دیگران و کدخدا رونق بیشتری داشت، همگی آنها از سر حسادت یا از جواب رد به خواستگاریشان ، با من سر جنگ داشتند، احساس میکردم کلیه آدمهای روستا چه مرد و چه زن بر علیه من شوریده اند ، متاسفانه آن زمان قانون ومقرراتی در روستا نبود و بیشتر اهالی حرف یک ریش سفید یا کدخدا را گوش میکردند .ادامه دارد.
فاطمه امیری کهنوج
خرداد ۱۳۹۹
آخرین ويرايش توسط 1 on جعفر طاهري, ويرايش شده در 0.
داستانهای فاطمه امیری کهنوج
- پست: 445
- تاریخ عضویت: سهشنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۵, ۱:۳۶ ب.ظ
- محل اقامت: ماهشهر-شیراز
- سپاسهای ارسالی: 29 بار
- سپاسهای دریافتی: 389 بار
مهاجر-قسمت دوم
مهاجر
قسمت دوم
دخترم سهیلا ده ساله و خوشگل بود، یاسر پسر کدخدا که سن و سالش بالای بیست و پنج بود، با دادن یک گوسفند و چند کله قند و چند عدد روبالشتی به اصغر ، سهیلا را به عقد خود در آورد ، وقتی خبرش به گوشم رسید ، عصبانی و ناراحت شدم و پیغام فرستادم که این دختر هنوز بچه هست و بسن بلوغ نرسیده و وقت ازدواجش نیست ، ولی آنها میخواستند من را تسلیم خواسته های خودشان کنند ، از این کارشان حرص میخوردم و برای خلاصی از این وضعیت دستم به جائی بند نبود، یکسال اندی گذشت ،تا اینکه برادر کوچکم احمد به روستای لیس آمد و گفت : یوسف گرفتار شغل و کارش بود و نمیتوانست به اینجا بیاید و خودش نیز چون خانمش ، برای اولین بچه پابماه بوده بخاطر همین آمدنش به تاخیر افتاد و دیر شد. وقتی داستان سهیلا را گفتم، خیلی ناراحت و پکر شد ، من و احمد و باباممد به روستای اصغر رفتیم ،به در خانه اش که رسیدیم راهمان نداد ،آنجا نشستم و با صدای بلند التماس میکردم که دخترم کوچک است ، و یاسر بزرگ ،ترا خدا اینکار را نکنید ، النگوهایم را میدهم و بچه ام را پس بدهید ، اصغر آمد و گفت دیگه کار از کار گذشته ، پسر کدخدا سهیلا را عقد کرده ، با چشم گریان و دلی شکسته به در خانه کدخدا رفتیم ، پیش ملک ، زن کدخدا و مادر یاسر ، نشستم و التماس و زجه زدم که سهیلا هنوز وقت ازدواجش نیست ،ملک زن مهربانی بود ،گفت نگران نباش من حواسم به سهیلا هست ، پسرم چند وقت دیگر میرود کویت و سال بعد ازدواج میکند، چون سهیلا بچه است،الان نزد من آموزش خانه داری و آشپزی یاد میگیرد، سهیلا را که دیدم ، اشک امانم را بریده بود، به طرفش رفتم اما آنها به سهیلا گفته بودند، اگر مادرت ترا میخواست میرفت و زن دوم اصغر میشد و در کنار تو زندگی میکرد ،اینها را سهیلا با ناراحتی بمن میگفت، که تو مرا نمیخواهی اگر می خواستی باید به هر طریقی مرا نجات میدادی و بیشتر آتش گرفتم، سهیلا بچه بود ونمیدانست که آدمهای دور و اطرافش روباه صفت و حقه باز و حیله گر هستند ، هرچه گفتم پولی که برای عقد سهیلا و یاسر خرج کردید را تمام و کامل و بیشتر میدهم، دخترم را پس بدهید، یاسر آمد و زبان کشید، که گوهر برو بیرون از خانه ما ، این زن من است، برادرم احمد گفت خواهر فایده ای ندارد، ما حریف این جماعت نمیشویم ، با دلی پر از غم غصه همگی شب بخانه برگشتیم، در آنجا از جگر گوشه ام که پیش من دست به سیاه و سفید نمیزد، دیدم مانند کلفت از او کار میکشیدند، و بعنوان یک مادر میسوختم و چاره ای نداشتم ، تنها دلگرمیم این بود که ملک مادر شوهرش برایم قسم خورد که برایش مادری میکنم.
در مدت نبود همسرم طلاهایم را یکی یکی فروخته و خرج خورد و خوراک و رفتن پسرهایم به مدرسه کرده بودم، منزل با اثاثیه و باغ را تحویل خانواده بابا ممد دادم، گفتم مواظب اینها باشید و میوه و بهره اش برای خودتان ، پسرهایم که بزرگتر شدند می آییم . اطمينان زیادی به خانواده بابا ممد داشتم ،در نبود همسرم اینها از من و فرزندانم بخوبی محافظت و نگه داری کردند، موقع خدا حافظی آنها خیلی ناراحت بودند که ما از پیششان میرویم، من حس میکردم بخاطر سهیلا یک تکه از وجودم جا مانده، فقط با دو چمدان لباس بهمراه برادرم احمد پیاده از روستا بیرون زدیم و تا محلی رفتیم که ماشین ما را به شیراز میبرد و از آنجا با اتوبوس بسوی آبادان رفتیم، حیاط خانه یوسف دور ساز بود و شش اتاق داشت، یکی از اتاقها را بما اختصاص دادند، زندگی پر از درد سرم شروع شده بود، کاری بلد نبودم انجام بدهم ، همسایگان وقتی فهمیدند به آبادان آمده ام ،بدیدنم آمدند، از عرش به فرش رسیده بودم، متوجه شدم زن یوسف از آمدنم ناراحت است، چونکه دو برادرم کمک خرج ما بودند غر میزد، همسایگان قدیمی گاهی از نظر غذا و مایحتاج کمکم میکردند، وقتی داستان زندگیم را شنیدند خیلی برایم افسوس خوردند، ما که علت بیماری رستم را نفهمیدیم ، یکی از همسایگان میگفت بیچاره حتما آپاندیسش ترکیده ، اگر زودتر به شهر رسانده میشد و عملش میکردند ،خوب می شد، دیگر شنیدن این حرفها مثل نوشدارو پس از مرگ بی فایده بود، مجبور شدم، آرایشگری کنم، آن زمان آرایشگرها بخانه ها میرفتند، و کارشان را انجام میدادند ، بر عکس این زمونه که مردم یه شغل دارن، در کنار آرایشگری هم دایه گری ( مامائی- زائو) میکردم تا بتوانم خرج سه فرزندانم را در بیاورم، در آبادان هم چون هنوز جوان و زیبا بودم ،خواستگارهائی داشتم که ولم نمیکردند، بچه هایم صغیر و کوچک بودند، و نگرانی و فکر و ذکرم پیش دختر اسیرم سهیلا بود، چون هیچ خبری از او نداشتم، نگاههای بد فاطی زن یوسف اذیتم میکرد، او دو فرزند داشت، و زن احمد یکی، بچه ها که با هم بازی میکردند به فراخور حالشان اگر گاهی دعوا بینشان پیش می آمد ،بعدش با هم آشتی میکردند، اما فاطی حرف تو دهانش نمی ماند، و دعوای بچهها را به یوسف میگفت و درگیری ایجاد میکرد، من که به خواستگارانم جواب رد میدادم ، زری میگفت فاطی ناراحته و میگه کاش زودتر ازدواج کنی و بروی .
تا دو سال به همین منوال گذشت ،فامیلی از فاطی برای خواستگاریم آمد پسری خوش چهره و چند سال از من کوچکتر بود، مادر پسره بهمراه فاطی اصرار میکردند که او را قبول کنم، وقتی یوسف فهمید او هم موافقت خود را اعلام کرد، احمد و زنش زری هر دو خیلی خوب و خوش قلب بودند، آنها نیز آن پسر را تائید کردند و گفتند تصمیم با خودت است، فهمیدم که همه شان دوست دارند ازدواج کنم تا از سر آنها وا شوم، سبحان که خواستگارم بود، پسر خوب و مهربانی بود، بعضی از زنان تجربه دار و پخته که همسایه قدیمی مان بودند میگفتن ازدواج نکن و بالای سر بچه هایت بمان، اما کار و درآمد و جا و مکانی نداشتم و بیسواد بودم ، و نمیتوانستم دنبال مستمری حقوق شوهرم را بگیرم، در ضمن ایشان سالی دو ماه گرفته بود، و در آن زمان اطلاعات مردم برای احقاق حق زیاد قوی نبود،
بلاخره چندی بعد از فرط استیصال تسلیم شدم ، سبحان مرد خوبی بود و با گرفتن جشن ازدواج زیر یک سقف برای زندگی مشترک رفتیم، چون سبحان در آمدی نداشت ، یوسف گفت از آبادان جمع کنید و بروید روستا سر منزل و باغتان و زندگی کنید ،من بخاطر دخترم سهیلا که نزدیکش باشم ،روز شماری میکردم، فورا پذیرفتم که برویم ، با بچه ها و سبحان بسوی روستا لیس رفتیم ،خانواده ممد از دیدنمان خوشحال شدند، آنها بجز که به زمین و باغ رسیدگی کرده و جو و بته انگور و نارنج کاشته بودند، از خانه و اثاثیه نیز بخوبی نگه داری کرده بودند، من نیز برایشان سوغاتی مناسبی آورده بودم ، خیریه و بچه هایش از دیدن امین و مهرداد و شهلا، شاد شدند و استقبال خوبی از ما کردند ، رو به بابا ممد گفتم؛ چه خبر از سهیلا ؟ گفت: چند بار اصغر آمد و سری به ما زد و سفارش میکرد که از باغ نگه داری کنیم و من هر بار حال سهیلا را میپرسیدم، آخرین بار بمن گفت ، او را عروس کردند. وقتی این شنیدم ، بند نفسم برید، زبانم خشک شد، و هیچی نگفتم ، دو روز بعد باکلی سوغاتی با سبحان به روستای شوهر دخترم که یک ساعت پیاده فاصله داشت رفتیم، ملک مادر شوهرش از ما استقبال کرد، اما سهیلا بدیدنمان نیامد ،ملک با تحکم او را صدا زد ،سهیلا که آمد ، رفتم طرفش صورتش را ببوسم وتبریک بگویم، برگشت و گفت : تو مادر من نیستی ، تو چرا من را به امان خدا ول کردی، الان ملک مادر من است، بخاطر او خیلی ناراحت شدم ، او نمیدانست توسط همین آدمهای دور و برش ، در چه مخمصه ای گیر کرده بودم و آنها بودند که او را از من جدا کردند و نگذاشتند دخترم کودکی کند و نابودش نمودند، و بخاطر به زانو نشستنم ، او را همچون اسیری از من گرفتند، بخاطر خودش نمیتوانستم از خودم دفاع کنم سوغاتیها را که دادم ، باسبحان بخانه برگشتیم، پائیز غصه هایم تمام نشدنی بود، با صدای خش و خش برگهای ریخته شده بر زمین در فصل برگ ریزان، یاد میگرفتم که همیشه قرار نیست سبز و سربلند در بالا بمانم و روزی کف زمین میفتم و جوانه دیگر بجای من رویش میکند و زندگی همچنان در حرکتش زیر و بمهای غم و شادی را برایم به ارمغان خواهد آورد. از سبحان باردار شدم و پسری خوش سیما که نامش را حسین گذاشتیم بدنیا آوردم ، در روستا یکسال زندگی خوبی با سبحان که مهربان بود را سپری کردم ، پسرها به مدرسه میرفتند و سبحان هیچ کاری نمیکرد، و دست در جیبش رئیسی میکرد، تامین مخارج زندگیمان با درآمد زمین و باغ که توسط بابا ممد مراقبت و نگهداری میشد، میگذاشت ،تا اینکه سر و کله مالک برادر شوهرم با زن و بچه اش همراه با مادرش پیدا شد ، مالک از سبحان بزرگتر بود، در حیاط بزرگ منزلم برای خودش و مادر شوهر سابقم اتاقهایی درست کرد ، مالک مردی عصبی و بی منطق و قلدر بود، و در همان روزهای اول که بیچاره باباممد گفته بود این باغ و خانه ، مال بازماندگان رستم ، زن و بچه هایش است با او برخورد تندی کرده و سیلی حواله گوش پیرمرد بینوا کرده بود.
انگاری مالک فقط برای حکومت کردن آمده بود ، علنا میگفت این باغ وخانه مال سبحان است ،و من بخاطر این نوع رفتارش با او درگیر می شدم ، چون میخواستم از مال و اموال بچه هایم حمایت کنم زنی قوی و زباندارشده بودم و زیر بار زور نمیرفتم.
مالک سعی داشت ،که مرا ضعیف کند، متوجه شدم ،که مادرش نیز با پر رویی غر میزند و طرفدار مالک که جیره خوار ما بود هست ، مالک همیشه با قلدری با من و بچه هایم رفتار میکرد، و بچه هایم را بیدلیل کتک میزد و بخاطر اینکارش یکروز به او پریدم و با هم مشاجره کردیم.
مالک ومادرشوهرم آنشب به سبحان گفتند که زنت خیلی گستاخ است، و باید تنبیه شود، سبحان عصبانی شد و مرا به باد کتک بست، و بعد از آن درگیری با من کار هر روز آنها بود.
مالک با باباممد دعوا کرد و او با زن و بچهایش از پیش ما رفت و دیگر بخانه ما نمی آمد،
بابا ممد قبل از رفتن گفت، اینها چرا اینگونه با شما رفتار میکنند ! عجیب است، رستم با آن همه خوبی و اینها مثلی اینکه حقی بگردنت دارند که تو و بچه هایت را آزار میدهند، خیریه زن بابا ممد از نامرادی روزگار پیر و شکسته شده بود و گاهی که فرصت داشتم به باغی که کار میکردند میرفتم و سری بهش میزدم ، پسرش ممد بیچاره بیماری صرع گرفته بود و غش که میکرد از دهانش کف بیرون می آمد .
روزگارم دوباره با زجر وعذاب شروع شده بود، برادر شوهرم مالک پسرم مهرداد را تحریک میکرد که برو از خانه همسایه دزدی کن، یا امین را میزد که برو غایمکی از باغ مردم برایم انگور بچین و بیاور، با اینکارها زندگیم پر از تنش شده بود، مالک و مادرشوهرم ، سبحان را وادار میکردند که به بهانه های مختلف من وفرزندانم را زیر مشت و لگد بگیرد و حتی به کودکم شهلا هم رحم نمیکرد، یک روز سبحان با سنگ نسبتا بزرگی تو سرشهلا زد که چرا لیوان آب را برایم نمی آوری، خون از سر بچه سرازیر شد، دعوای سختی با هم کردیم، سبحان تغییر کرده بود او رفتار عجیب وغریبی داشت ، تهاجمی و کم طاقت و پرخاشگر شده بود، اگر کسی در گوشش زمزمه نمیکرد ، بسیار مرد شریف و با محبتی بود، نا گفته نماند که زن مالک خیلی خوب و مهربان بود ، درست برعکس شوهرش، او مرتبا از مردش کتک میخورد ولی دم بر نمی آورد و بخاطر سه بچه اش سکوت میکرد .
گاه گداری از نبودن دخترم سهیلا رنج میبردم وخودم و اصغر پسر عموی رستم را نمی بخشیدم ، بخاطر اذیت نشدن بچه ها نمیتوانستم به دهات آنها بروم بهمین دلیل چندین بار قاصد فرستادم که سهیلا بیاید تا ببینمش ولی پیغام داده بود که تو مادر من نیستی ،چرا شوهرم دادی و چرا مرا در دیار غربت رها کردی، از ناتوانی مستاصل و دل شکسته شده بودم و مالک هم مثل یک عدو نمیگذاشت راحت زندگی کنم، همسایگان شرایط خوبم را با رستم دیده بودند والان وضعیت بد و پر ازتلاطمم را تماشا میکردند.
یکروز مالک به پسرم امین که تقریبا به سن چهارده سالگی رسیده بود، یکهو و بی جهت بهش توهین کرد که چرا در خانه نشستی و مفت میخوری ومفت میگردی و شروع به زدن او کرد ، مهرداد به دفاع از برادرش به او حمله ور شد وبا چوب دستی روی کمر مالک زد و گفت شما به سر باغ پدرم آمدید و مفت میخورید، بر سر همین ماجرا غوغایی بر پا شد و اختلافی سخت بین خانواده افتاد ، سبحان ومالک پسرهایم را بشدت کتک زدند، من باردار بودم، و به آنها بد و بیراه گفتم ، سبحان عصبانی شد و مرا به اتاق برد و با لگد شروع کرد به پهلویهایم زدن ، آن شب تا صبح ناله میکردم و درد داشتم،زن مالک تا صبح بالای سرم بود و با خون ریزی عاقبت بچه را سقط کردم صبح خیریه به دادم رسید ،بیچاره میگفت ،این چه زندگی شده برای تو ! اینکه همه اش عذابه !
مالک میخواست که باغ وخانه را به هر طریقی شده از دست من و بچه هایم در بیاورد، برادرم احمد از آبادان به دیدنم آمد و وقتی اوضاع آشفته مان را دید ناراحت شد ، مهرداد را نصیحت کردم که با دایی برو آبادان و دیگه به اینجا برنگرد. مهرداد با برادرم رفت، احمد مهربان بود ، چون از شش سالگی او را بزرگ کرده بودم به من حس مادری داشت،این درگیریها بخاطر حس تملک مالک به باغ و زمین ما تمام نشدنی بود ،بعد از شش ماه به امین پول دادم و گفتم برو پیش مهرداد بعدا من هم میایم ولی بکسی هیچی نگو،دیگه به اینجا بر نگرد،خودم با پسر و دختر کوچکم مانده بودم ولی آزار واذیتهای آنها تمام نشدنی بود،متوجه شدم که اینها هر طور شده میخواهند باغ و زمین و خانه را تصاحب کنند، بیمار شده بودم و هیچ دلخوشی بین آنها جز جنگیدن در این خانواده نداشتم به سبحان گفتم دلم تنگ شده برای پسرانم و بیمار هستم میروم دکتر و چند مدت دیگر برمیگردم ، قبول کرد،اما تا مالک ومادرش فهمیدند به سبحان گفتند اگر گوهر رفت آبادان دیگر برنمیگردد و چه علم شنگه ای به راه انداختند، بلاخره سبحان موافقت کرد، از خیریه و بابا ممد خداحافظی کردم، آنها نیز گفتند اگر میخواهی نابود نشوی دیگر برنگرد، این وحشی ها زندگیت را نابود کرده اند. بعد از سه سال بهمراه شهلا وحسین سوار اتوبوسی شدیم وتا حرکت اتوبوس سبحان کنارم بود ، در خانه یوسف یک اتاقی که به امین ومهرداد داده بودند با آنها زندگیم را از نو شروع کردم، پسرها در بازار کار میکردند، و من دوباره کار آرایشگری و دایه گری را از سر گرفتم .
در آبادان خیلی ها من و بچه هایم را میشناختند، وهر جور بود کمکمان میکردند، بعد از نه ماه سبحان بدنبالم آمد، از او احوال دخترم سهیلا را پرسیدم و او گفت دو بار بابا ممد را به آنجا فرستادم، از وقتی پدر شوهرش فوت کرده یاسر بد خلق شده . سبحان گفت بیا برویم سر خونه و زندگیت ،گفتم چه زندگی که استخوان پهلویم بر اثر لگد تو ترک برداشته بود، در خانه تو هیچ آسایش و آرامشی ندارم و درگیریها مالک با من تمام شدنی نیست ،
صدایش را که بلند کرد، برادرم احمد یکباره عصبی شد و با او گلاویز شد ، سبحان گفت پس من میروم زن میگیرم ،گفتم برو و دوتا بگیر من دیگر نمی آیم، این شما و مالک بودید که مرا از خانه خودم بیرون انداختید ، سبحان قهر کرد و رفت.
فاطی زن برادرم یوسف وقتی دعوای احمد و سبحان را دید ، به طرفداری از فامیلش چکار که نکرد،
آنقدر توی گوش یوسف خواند وغر زد که عاقبت برادر بزرگم ما را از خانه اش بیرون انداخت ، احمد بخاطر اینکه من زن جوانی بودم و بچه هایم هنوز کوچک بودند به طرفداری از ما خانه ای اجاره کرد و با همدیگر از خانه یوسف رفتیم.
فصلی از زندگی جدیدیمان شروع شد ، من و احمد وپسرانم کار میکردیم ،زری مهربان غذای مشترکی تهیه میکرد و همگی دور هم غذا میخوردیم، بعد از مدتی یک زمین شریکی با هم در آخر شهر خریدیم، پسرم امین که از سربازی آمد ،او را با کلی سوغات وچند انگشتر برای دیدن دخترم سهیلا فرستادم ،گفتم اجازه اش را بگیر و بیاورش آبادان، امین وقتی برگشت گفت قرار است با شوهرش تابستان سال آینده بیایند، تابستان که رسید سهیلا و یاسر با سه فرزندش به آبادان امدند ،خیلی خوشحال شدم دو ماه نزد ما ماندند، بازسهیلا همان حرفهای قدیمی را تکرار میکرد ،و تا آخر عمرم سرکوفتم میداد،او هرگز نمیدانست، که من چه بدبختی ها کشیدم، و نمیتوانستم برای او کاری انجام بدهم چون
غیر از او سه فرزند دیگر داشتم که با چه سختی ومرارت بزرگ کردم، موقع رفتنشان با سوغاتی روانه اشان کردم ، بعد از آن تقریبا هر تابستان می آمدند وچند ماهی نزد ما میماند .
در آبادان دایه (ماما) معروفی شده بودم و برای کمک به وضع حمل میرفتم و درآمد خوبی داشتم ، هر دو پسرها را زن دادم . سبحان که زن گرفته بود بعد از دوازده سال ،مبلغ ده هزار تومان پول به آدرس یوسف بابت خانه و باغم برایم فرستاد .
مانند اسبی که در جوانی آنقدر دویده که حالا وقت استراحتش بود ، پیر شده بودم و حوصله درگیری را نداشتم ، خانه وباغم برای مالک وسبحان ماند، شهلا و حسین درس میخواندند، شهلا موفق بود و به درجات عالی رسید و کارمند بانک شد ، حسین مدرکش را که گرفت در شرکتی مشغول بکار شد و بعد از مدتی ازدواج کرد و ما نزد او زندگی میکردم ،احساس خوبی داشتم که فرزندانم سر سامان گرفته بودند ومرتب بمن سر میزدند .
شهلا با یکی همکارانش ازدواج کرد و زمان زایمانش من به نزد او رفتم او از من خواهش کرد که فرزندش را برای رفتن به سرکارش نگه داری کنم ، بنابراین مرا نزد خودش برد، سالهای عمرم بسرعت سپری میشدند ، و من درکنار شهلا آرامش فراوانی داشتم ،بچه ها و همسرش مهربان بودند فرزندانش که بزرگ شدند از من میخواستند که ماجراهای زندگیم را شرح دهم وبارها وقایع اتفاق افتاده را برایشان تعریف کردم، دلم میخواست ،که داستانم را بنویسند، چون یک زندگی ساده و عادی نبود و جنگیدن برای به سر سامان دادن فرزندانم بود همراه با رسیدن به آرامش نسبی .
بله من پسر شهلا نوه گوهر خانم هستم ، و خیلی مادربزرگم را دوست داشتم ، مهربانی و بخشندگی او زبان زد افرادی بود، که او را از نزدیک دیده بودند ، او که تمام عمرش را زحمت کشید تا بچه هایش را بزرگ کرد ، بیست هشت سال نیز درکنار ما زندگی کرد و از خواهران وبرادرم و من نگهداری و مراقبت کرد، او یکروز جمعه ساعت سه در سن هشتاد سالگی هنگامیکه شهر سرد و پر از برف بود، در اتاقش دراز کشیده بود ، با فریادی که کشید وقتی مادرم بطرفش رفت فقط صدای هپ هق هپش را شنید و نمیدانست که چه میگوید و بعد هر چه مادر ، مادر کرد صدایی از مادر بزرگ برنخواست و رنگ صورتش مانند گچ سفید شد ، مادرم ، پدر را صدا کرد و او متوجه شد که سکته کرده و آخرین لحظات نفس کشیدنش بود، من وخواهرم که در اتاقمان بودیم با صدای گریه مادرم بلافاصله خود را بالای سرمادر بزرگ رساندیم درحالی که یک دستش در دست خواهرم و دست دیگرش در دست من بود و همچنان اشک میریختیم، پدر او را رو به قبله کرد، و اشهد او را خواند، و چشمها و دهانش را بست ، مادر بزرگم بخواب ابدی فرو رفت وجان وبجان آفرین تسلیم کرد ، مادرم را که خیلی ناراحت بود به اتاقی دیگر بردیم ، روز بعد بهمراه فرزندان و نوه هایش و سایر اقوام و دوستان در مراسم با شکوهی او را به خاک سپردیم . غم از دست دادن مادربزرگ برایم سنگین بود و جای خالی او در اتاق ما را ناراحت میکرد و تصمیم گرفتم آخرین خواسته او را انجام بدهم چون بارها شنیده بودم ،که خیلی دوست داشت سرنوشتش را بنویسیم و من به عهد خودم وفا کردم وبرای آرامش روحش سرگذشت پر پیچ خم او را اینگونه برای شما به تصویر کشیدم، باشد که تسلی بخش او گردد. روحش شاد. پایان .
فاطمه امیری کهنوج
خرداد 1399
قسمت دوم
دخترم سهیلا ده ساله و خوشگل بود، یاسر پسر کدخدا که سن و سالش بالای بیست و پنج بود، با دادن یک گوسفند و چند کله قند و چند عدد روبالشتی به اصغر ، سهیلا را به عقد خود در آورد ، وقتی خبرش به گوشم رسید ، عصبانی و ناراحت شدم و پیغام فرستادم که این دختر هنوز بچه هست و بسن بلوغ نرسیده و وقت ازدواجش نیست ، ولی آنها میخواستند من را تسلیم خواسته های خودشان کنند ، از این کارشان حرص میخوردم و برای خلاصی از این وضعیت دستم به جائی بند نبود، یکسال اندی گذشت ،تا اینکه برادر کوچکم احمد به روستای لیس آمد و گفت : یوسف گرفتار شغل و کارش بود و نمیتوانست به اینجا بیاید و خودش نیز چون خانمش ، برای اولین بچه پابماه بوده بخاطر همین آمدنش به تاخیر افتاد و دیر شد. وقتی داستان سهیلا را گفتم، خیلی ناراحت و پکر شد ، من و احمد و باباممد به روستای اصغر رفتیم ،به در خانه اش که رسیدیم راهمان نداد ،آنجا نشستم و با صدای بلند التماس میکردم که دخترم کوچک است ، و یاسر بزرگ ،ترا خدا اینکار را نکنید ، النگوهایم را میدهم و بچه ام را پس بدهید ، اصغر آمد و گفت دیگه کار از کار گذشته ، پسر کدخدا سهیلا را عقد کرده ، با چشم گریان و دلی شکسته به در خانه کدخدا رفتیم ، پیش ملک ، زن کدخدا و مادر یاسر ، نشستم و التماس و زجه زدم که سهیلا هنوز وقت ازدواجش نیست ،ملک زن مهربانی بود ،گفت نگران نباش من حواسم به سهیلا هست ، پسرم چند وقت دیگر میرود کویت و سال بعد ازدواج میکند، چون سهیلا بچه است،الان نزد من آموزش خانه داری و آشپزی یاد میگیرد، سهیلا را که دیدم ، اشک امانم را بریده بود، به طرفش رفتم اما آنها به سهیلا گفته بودند، اگر مادرت ترا میخواست میرفت و زن دوم اصغر میشد و در کنار تو زندگی میکرد ،اینها را سهیلا با ناراحتی بمن میگفت، که تو مرا نمیخواهی اگر می خواستی باید به هر طریقی مرا نجات میدادی و بیشتر آتش گرفتم، سهیلا بچه بود ونمیدانست که آدمهای دور و اطرافش روباه صفت و حقه باز و حیله گر هستند ، هرچه گفتم پولی که برای عقد سهیلا و یاسر خرج کردید را تمام و کامل و بیشتر میدهم، دخترم را پس بدهید، یاسر آمد و زبان کشید، که گوهر برو بیرون از خانه ما ، این زن من است، برادرم احمد گفت خواهر فایده ای ندارد، ما حریف این جماعت نمیشویم ، با دلی پر از غم غصه همگی شب بخانه برگشتیم، در آنجا از جگر گوشه ام که پیش من دست به سیاه و سفید نمیزد، دیدم مانند کلفت از او کار میکشیدند، و بعنوان یک مادر میسوختم و چاره ای نداشتم ، تنها دلگرمیم این بود که ملک مادر شوهرش برایم قسم خورد که برایش مادری میکنم.
در مدت نبود همسرم طلاهایم را یکی یکی فروخته و خرج خورد و خوراک و رفتن پسرهایم به مدرسه کرده بودم، منزل با اثاثیه و باغ را تحویل خانواده بابا ممد دادم، گفتم مواظب اینها باشید و میوه و بهره اش برای خودتان ، پسرهایم که بزرگتر شدند می آییم . اطمينان زیادی به خانواده بابا ممد داشتم ،در نبود همسرم اینها از من و فرزندانم بخوبی محافظت و نگه داری کردند، موقع خدا حافظی آنها خیلی ناراحت بودند که ما از پیششان میرویم، من حس میکردم بخاطر سهیلا یک تکه از وجودم جا مانده، فقط با دو چمدان لباس بهمراه برادرم احمد پیاده از روستا بیرون زدیم و تا محلی رفتیم که ماشین ما را به شیراز میبرد و از آنجا با اتوبوس بسوی آبادان رفتیم، حیاط خانه یوسف دور ساز بود و شش اتاق داشت، یکی از اتاقها را بما اختصاص دادند، زندگی پر از درد سرم شروع شده بود، کاری بلد نبودم انجام بدهم ، همسایگان وقتی فهمیدند به آبادان آمده ام ،بدیدنم آمدند، از عرش به فرش رسیده بودم، متوجه شدم زن یوسف از آمدنم ناراحت است، چونکه دو برادرم کمک خرج ما بودند غر میزد، همسایگان قدیمی گاهی از نظر غذا و مایحتاج کمکم میکردند، وقتی داستان زندگیم را شنیدند خیلی برایم افسوس خوردند، ما که علت بیماری رستم را نفهمیدیم ، یکی از همسایگان میگفت بیچاره حتما آپاندیسش ترکیده ، اگر زودتر به شهر رسانده میشد و عملش میکردند ،خوب می شد، دیگر شنیدن این حرفها مثل نوشدارو پس از مرگ بی فایده بود، مجبور شدم، آرایشگری کنم، آن زمان آرایشگرها بخانه ها میرفتند، و کارشان را انجام میدادند ، بر عکس این زمونه که مردم یه شغل دارن، در کنار آرایشگری هم دایه گری ( مامائی- زائو) میکردم تا بتوانم خرج سه فرزندانم را در بیاورم، در آبادان هم چون هنوز جوان و زیبا بودم ،خواستگارهائی داشتم که ولم نمیکردند، بچه هایم صغیر و کوچک بودند، و نگرانی و فکر و ذکرم پیش دختر اسیرم سهیلا بود، چون هیچ خبری از او نداشتم، نگاههای بد فاطی زن یوسف اذیتم میکرد، او دو فرزند داشت، و زن احمد یکی، بچه ها که با هم بازی میکردند به فراخور حالشان اگر گاهی دعوا بینشان پیش می آمد ،بعدش با هم آشتی میکردند، اما فاطی حرف تو دهانش نمی ماند، و دعوای بچهها را به یوسف میگفت و درگیری ایجاد میکرد، من که به خواستگارانم جواب رد میدادم ، زری میگفت فاطی ناراحته و میگه کاش زودتر ازدواج کنی و بروی .
تا دو سال به همین منوال گذشت ،فامیلی از فاطی برای خواستگاریم آمد پسری خوش چهره و چند سال از من کوچکتر بود، مادر پسره بهمراه فاطی اصرار میکردند که او را قبول کنم، وقتی یوسف فهمید او هم موافقت خود را اعلام کرد، احمد و زنش زری هر دو خیلی خوب و خوش قلب بودند، آنها نیز آن پسر را تائید کردند و گفتند تصمیم با خودت است، فهمیدم که همه شان دوست دارند ازدواج کنم تا از سر آنها وا شوم، سبحان که خواستگارم بود، پسر خوب و مهربانی بود، بعضی از زنان تجربه دار و پخته که همسایه قدیمی مان بودند میگفتن ازدواج نکن و بالای سر بچه هایت بمان، اما کار و درآمد و جا و مکانی نداشتم و بیسواد بودم ، و نمیتوانستم دنبال مستمری حقوق شوهرم را بگیرم، در ضمن ایشان سالی دو ماه گرفته بود، و در آن زمان اطلاعات مردم برای احقاق حق زیاد قوی نبود،
بلاخره چندی بعد از فرط استیصال تسلیم شدم ، سبحان مرد خوبی بود و با گرفتن جشن ازدواج زیر یک سقف برای زندگی مشترک رفتیم، چون سبحان در آمدی نداشت ، یوسف گفت از آبادان جمع کنید و بروید روستا سر منزل و باغتان و زندگی کنید ،من بخاطر دخترم سهیلا که نزدیکش باشم ،روز شماری میکردم، فورا پذیرفتم که برویم ، با بچه ها و سبحان بسوی روستا لیس رفتیم ،خانواده ممد از دیدنمان خوشحال شدند، آنها بجز که به زمین و باغ رسیدگی کرده و جو و بته انگور و نارنج کاشته بودند، از خانه و اثاثیه نیز بخوبی نگه داری کرده بودند، من نیز برایشان سوغاتی مناسبی آورده بودم ، خیریه و بچه هایش از دیدن امین و مهرداد و شهلا، شاد شدند و استقبال خوبی از ما کردند ، رو به بابا ممد گفتم؛ چه خبر از سهیلا ؟ گفت: چند بار اصغر آمد و سری به ما زد و سفارش میکرد که از باغ نگه داری کنیم و من هر بار حال سهیلا را میپرسیدم، آخرین بار بمن گفت ، او را عروس کردند. وقتی این شنیدم ، بند نفسم برید، زبانم خشک شد، و هیچی نگفتم ، دو روز بعد باکلی سوغاتی با سبحان به روستای شوهر دخترم که یک ساعت پیاده فاصله داشت رفتیم، ملک مادر شوهرش از ما استقبال کرد، اما سهیلا بدیدنمان نیامد ،ملک با تحکم او را صدا زد ،سهیلا که آمد ، رفتم طرفش صورتش را ببوسم وتبریک بگویم، برگشت و گفت : تو مادر من نیستی ، تو چرا من را به امان خدا ول کردی، الان ملک مادر من است، بخاطر او خیلی ناراحت شدم ، او نمیدانست توسط همین آدمهای دور و برش ، در چه مخمصه ای گیر کرده بودم و آنها بودند که او را از من جدا کردند و نگذاشتند دخترم کودکی کند و نابودش نمودند، و بخاطر به زانو نشستنم ، او را همچون اسیری از من گرفتند، بخاطر خودش نمیتوانستم از خودم دفاع کنم سوغاتیها را که دادم ، باسبحان بخانه برگشتیم، پائیز غصه هایم تمام نشدنی بود، با صدای خش و خش برگهای ریخته شده بر زمین در فصل برگ ریزان، یاد میگرفتم که همیشه قرار نیست سبز و سربلند در بالا بمانم و روزی کف زمین میفتم و جوانه دیگر بجای من رویش میکند و زندگی همچنان در حرکتش زیر و بمهای غم و شادی را برایم به ارمغان خواهد آورد. از سبحان باردار شدم و پسری خوش سیما که نامش را حسین گذاشتیم بدنیا آوردم ، در روستا یکسال زندگی خوبی با سبحان که مهربان بود را سپری کردم ، پسرها به مدرسه میرفتند و سبحان هیچ کاری نمیکرد، و دست در جیبش رئیسی میکرد، تامین مخارج زندگیمان با درآمد زمین و باغ که توسط بابا ممد مراقبت و نگهداری میشد، میگذاشت ،تا اینکه سر و کله مالک برادر شوهرم با زن و بچه اش همراه با مادرش پیدا شد ، مالک از سبحان بزرگتر بود، در حیاط بزرگ منزلم برای خودش و مادر شوهر سابقم اتاقهایی درست کرد ، مالک مردی عصبی و بی منطق و قلدر بود، و در همان روزهای اول که بیچاره باباممد گفته بود این باغ و خانه ، مال بازماندگان رستم ، زن و بچه هایش است با او برخورد تندی کرده و سیلی حواله گوش پیرمرد بینوا کرده بود.
انگاری مالک فقط برای حکومت کردن آمده بود ، علنا میگفت این باغ وخانه مال سبحان است ،و من بخاطر این نوع رفتارش با او درگیر می شدم ، چون میخواستم از مال و اموال بچه هایم حمایت کنم زنی قوی و زباندارشده بودم و زیر بار زور نمیرفتم.
مالک سعی داشت ،که مرا ضعیف کند، متوجه شدم ،که مادرش نیز با پر رویی غر میزند و طرفدار مالک که جیره خوار ما بود هست ، مالک همیشه با قلدری با من و بچه هایم رفتار میکرد، و بچه هایم را بیدلیل کتک میزد و بخاطر اینکارش یکروز به او پریدم و با هم مشاجره کردیم.
مالک ومادرشوهرم آنشب به سبحان گفتند که زنت خیلی گستاخ است، و باید تنبیه شود، سبحان عصبانی شد و مرا به باد کتک بست، و بعد از آن درگیری با من کار هر روز آنها بود.
مالک با باباممد دعوا کرد و او با زن و بچهایش از پیش ما رفت و دیگر بخانه ما نمی آمد،
بابا ممد قبل از رفتن گفت، اینها چرا اینگونه با شما رفتار میکنند ! عجیب است، رستم با آن همه خوبی و اینها مثلی اینکه حقی بگردنت دارند که تو و بچه هایت را آزار میدهند، خیریه زن بابا ممد از نامرادی روزگار پیر و شکسته شده بود و گاهی که فرصت داشتم به باغی که کار میکردند میرفتم و سری بهش میزدم ، پسرش ممد بیچاره بیماری صرع گرفته بود و غش که میکرد از دهانش کف بیرون می آمد .
روزگارم دوباره با زجر وعذاب شروع شده بود، برادر شوهرم مالک پسرم مهرداد را تحریک میکرد که برو از خانه همسایه دزدی کن، یا امین را میزد که برو غایمکی از باغ مردم برایم انگور بچین و بیاور، با اینکارها زندگیم پر از تنش شده بود، مالک و مادرشوهرم ، سبحان را وادار میکردند که به بهانه های مختلف من وفرزندانم را زیر مشت و لگد بگیرد و حتی به کودکم شهلا هم رحم نمیکرد، یک روز سبحان با سنگ نسبتا بزرگی تو سرشهلا زد که چرا لیوان آب را برایم نمی آوری، خون از سر بچه سرازیر شد، دعوای سختی با هم کردیم، سبحان تغییر کرده بود او رفتار عجیب وغریبی داشت ، تهاجمی و کم طاقت و پرخاشگر شده بود، اگر کسی در گوشش زمزمه نمیکرد ، بسیار مرد شریف و با محبتی بود، نا گفته نماند که زن مالک خیلی خوب و مهربان بود ، درست برعکس شوهرش، او مرتبا از مردش کتک میخورد ولی دم بر نمی آورد و بخاطر سه بچه اش سکوت میکرد .
گاه گداری از نبودن دخترم سهیلا رنج میبردم وخودم و اصغر پسر عموی رستم را نمی بخشیدم ، بخاطر اذیت نشدن بچه ها نمیتوانستم به دهات آنها بروم بهمین دلیل چندین بار قاصد فرستادم که سهیلا بیاید تا ببینمش ولی پیغام داده بود که تو مادر من نیستی ،چرا شوهرم دادی و چرا مرا در دیار غربت رها کردی، از ناتوانی مستاصل و دل شکسته شده بودم و مالک هم مثل یک عدو نمیگذاشت راحت زندگی کنم، همسایگان شرایط خوبم را با رستم دیده بودند والان وضعیت بد و پر ازتلاطمم را تماشا میکردند.
یکروز مالک به پسرم امین که تقریبا به سن چهارده سالگی رسیده بود، یکهو و بی جهت بهش توهین کرد که چرا در خانه نشستی و مفت میخوری ومفت میگردی و شروع به زدن او کرد ، مهرداد به دفاع از برادرش به او حمله ور شد وبا چوب دستی روی کمر مالک زد و گفت شما به سر باغ پدرم آمدید و مفت میخورید، بر سر همین ماجرا غوغایی بر پا شد و اختلافی سخت بین خانواده افتاد ، سبحان ومالک پسرهایم را بشدت کتک زدند، من باردار بودم، و به آنها بد و بیراه گفتم ، سبحان عصبانی شد و مرا به اتاق برد و با لگد شروع کرد به پهلویهایم زدن ، آن شب تا صبح ناله میکردم و درد داشتم،زن مالک تا صبح بالای سرم بود و با خون ریزی عاقبت بچه را سقط کردم صبح خیریه به دادم رسید ،بیچاره میگفت ،این چه زندگی شده برای تو ! اینکه همه اش عذابه !
مالک میخواست که باغ وخانه را به هر طریقی شده از دست من و بچه هایم در بیاورد، برادرم احمد از آبادان به دیدنم آمد و وقتی اوضاع آشفته مان را دید ناراحت شد ، مهرداد را نصیحت کردم که با دایی برو آبادان و دیگه به اینجا برنگرد. مهرداد با برادرم رفت، احمد مهربان بود ، چون از شش سالگی او را بزرگ کرده بودم به من حس مادری داشت،این درگیریها بخاطر حس تملک مالک به باغ و زمین ما تمام نشدنی بود ،بعد از شش ماه به امین پول دادم و گفتم برو پیش مهرداد بعدا من هم میایم ولی بکسی هیچی نگو،دیگه به اینجا بر نگرد،خودم با پسر و دختر کوچکم مانده بودم ولی آزار واذیتهای آنها تمام نشدنی بود،متوجه شدم که اینها هر طور شده میخواهند باغ و زمین و خانه را تصاحب کنند، بیمار شده بودم و هیچ دلخوشی بین آنها جز جنگیدن در این خانواده نداشتم به سبحان گفتم دلم تنگ شده برای پسرانم و بیمار هستم میروم دکتر و چند مدت دیگر برمیگردم ، قبول کرد،اما تا مالک ومادرش فهمیدند به سبحان گفتند اگر گوهر رفت آبادان دیگر برنمیگردد و چه علم شنگه ای به راه انداختند، بلاخره سبحان موافقت کرد، از خیریه و بابا ممد خداحافظی کردم، آنها نیز گفتند اگر میخواهی نابود نشوی دیگر برنگرد، این وحشی ها زندگیت را نابود کرده اند. بعد از سه سال بهمراه شهلا وحسین سوار اتوبوسی شدیم وتا حرکت اتوبوس سبحان کنارم بود ، در خانه یوسف یک اتاقی که به امین ومهرداد داده بودند با آنها زندگیم را از نو شروع کردم، پسرها در بازار کار میکردند، و من دوباره کار آرایشگری و دایه گری را از سر گرفتم .
در آبادان خیلی ها من و بچه هایم را میشناختند، وهر جور بود کمکمان میکردند، بعد از نه ماه سبحان بدنبالم آمد، از او احوال دخترم سهیلا را پرسیدم و او گفت دو بار بابا ممد را به آنجا فرستادم، از وقتی پدر شوهرش فوت کرده یاسر بد خلق شده . سبحان گفت بیا برویم سر خونه و زندگیت ،گفتم چه زندگی که استخوان پهلویم بر اثر لگد تو ترک برداشته بود، در خانه تو هیچ آسایش و آرامشی ندارم و درگیریها مالک با من تمام شدنی نیست ،
صدایش را که بلند کرد، برادرم احمد یکباره عصبی شد و با او گلاویز شد ، سبحان گفت پس من میروم زن میگیرم ،گفتم برو و دوتا بگیر من دیگر نمی آیم، این شما و مالک بودید که مرا از خانه خودم بیرون انداختید ، سبحان قهر کرد و رفت.
فاطی زن برادرم یوسف وقتی دعوای احمد و سبحان را دید ، به طرفداری از فامیلش چکار که نکرد،
آنقدر توی گوش یوسف خواند وغر زد که عاقبت برادر بزرگم ما را از خانه اش بیرون انداخت ، احمد بخاطر اینکه من زن جوانی بودم و بچه هایم هنوز کوچک بودند به طرفداری از ما خانه ای اجاره کرد و با همدیگر از خانه یوسف رفتیم.
فصلی از زندگی جدیدیمان شروع شد ، من و احمد وپسرانم کار میکردیم ،زری مهربان غذای مشترکی تهیه میکرد و همگی دور هم غذا میخوردیم، بعد از مدتی یک زمین شریکی با هم در آخر شهر خریدیم، پسرم امین که از سربازی آمد ،او را با کلی سوغات وچند انگشتر برای دیدن دخترم سهیلا فرستادم ،گفتم اجازه اش را بگیر و بیاورش آبادان، امین وقتی برگشت گفت قرار است با شوهرش تابستان سال آینده بیایند، تابستان که رسید سهیلا و یاسر با سه فرزندش به آبادان امدند ،خیلی خوشحال شدم دو ماه نزد ما ماندند، بازسهیلا همان حرفهای قدیمی را تکرار میکرد ،و تا آخر عمرم سرکوفتم میداد،او هرگز نمیدانست، که من چه بدبختی ها کشیدم، و نمیتوانستم برای او کاری انجام بدهم چون
غیر از او سه فرزند دیگر داشتم که با چه سختی ومرارت بزرگ کردم، موقع رفتنشان با سوغاتی روانه اشان کردم ، بعد از آن تقریبا هر تابستان می آمدند وچند ماهی نزد ما میماند .
در آبادان دایه (ماما) معروفی شده بودم و برای کمک به وضع حمل میرفتم و درآمد خوبی داشتم ، هر دو پسرها را زن دادم . سبحان که زن گرفته بود بعد از دوازده سال ،مبلغ ده هزار تومان پول به آدرس یوسف بابت خانه و باغم برایم فرستاد .
مانند اسبی که در جوانی آنقدر دویده که حالا وقت استراحتش بود ، پیر شده بودم و حوصله درگیری را نداشتم ، خانه وباغم برای مالک وسبحان ماند، شهلا و حسین درس میخواندند، شهلا موفق بود و به درجات عالی رسید و کارمند بانک شد ، حسین مدرکش را که گرفت در شرکتی مشغول بکار شد و بعد از مدتی ازدواج کرد و ما نزد او زندگی میکردم ،احساس خوبی داشتم که فرزندانم سر سامان گرفته بودند ومرتب بمن سر میزدند .
شهلا با یکی همکارانش ازدواج کرد و زمان زایمانش من به نزد او رفتم او از من خواهش کرد که فرزندش را برای رفتن به سرکارش نگه داری کنم ، بنابراین مرا نزد خودش برد، سالهای عمرم بسرعت سپری میشدند ، و من درکنار شهلا آرامش فراوانی داشتم ،بچه ها و همسرش مهربان بودند فرزندانش که بزرگ شدند از من میخواستند که ماجراهای زندگیم را شرح دهم وبارها وقایع اتفاق افتاده را برایشان تعریف کردم، دلم میخواست ،که داستانم را بنویسند، چون یک زندگی ساده و عادی نبود و جنگیدن برای به سر سامان دادن فرزندانم بود همراه با رسیدن به آرامش نسبی .
بله من پسر شهلا نوه گوهر خانم هستم ، و خیلی مادربزرگم را دوست داشتم ، مهربانی و بخشندگی او زبان زد افرادی بود، که او را از نزدیک دیده بودند ، او که تمام عمرش را زحمت کشید تا بچه هایش را بزرگ کرد ، بیست هشت سال نیز درکنار ما زندگی کرد و از خواهران وبرادرم و من نگهداری و مراقبت کرد، او یکروز جمعه ساعت سه در سن هشتاد سالگی هنگامیکه شهر سرد و پر از برف بود، در اتاقش دراز کشیده بود ، با فریادی که کشید وقتی مادرم بطرفش رفت فقط صدای هپ هق هپش را شنید و نمیدانست که چه میگوید و بعد هر چه مادر ، مادر کرد صدایی از مادر بزرگ برنخواست و رنگ صورتش مانند گچ سفید شد ، مادرم ، پدر را صدا کرد و او متوجه شد که سکته کرده و آخرین لحظات نفس کشیدنش بود، من وخواهرم که در اتاقمان بودیم با صدای گریه مادرم بلافاصله خود را بالای سرمادر بزرگ رساندیم درحالی که یک دستش در دست خواهرم و دست دیگرش در دست من بود و همچنان اشک میریختیم، پدر او را رو به قبله کرد، و اشهد او را خواند، و چشمها و دهانش را بست ، مادر بزرگم بخواب ابدی فرو رفت وجان وبجان آفرین تسلیم کرد ، مادرم را که خیلی ناراحت بود به اتاقی دیگر بردیم ، روز بعد بهمراه فرزندان و نوه هایش و سایر اقوام و دوستان در مراسم با شکوهی او را به خاک سپردیم . غم از دست دادن مادربزرگ برایم سنگین بود و جای خالی او در اتاق ما را ناراحت میکرد و تصمیم گرفتم آخرین خواسته او را انجام بدهم چون بارها شنیده بودم ،که خیلی دوست داشت سرنوشتش را بنویسیم و من به عهد خودم وفا کردم وبرای آرامش روحش سرگذشت پر پیچ خم او را اینگونه برای شما به تصویر کشیدم، باشد که تسلی بخش او گردد. روحش شاد. پایان .
فاطمه امیری کهنوج
خرداد 1399
داستانهای فاطمه امیری کهنوج
- پست: 445
- تاریخ عضویت: سهشنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۵, ۱:۳۶ ب.ظ
- محل اقامت: ماهشهر-شیراز
- سپاسهای ارسالی: 29 بار
- سپاسهای دریافتی: 389 بار
بازار
بازار
ماشین را نزدیک بازار روز پارک کردم، با خروج از آن در حین اینکه کلید را در کیف میگذاشتم ، دم و گرمای شرجی را بر صورت و مجاری بینی ام احساس کردم ، و شیشه عینکم که سرد بود بخار گرفت ، در بازار اصطلاحا جنگزده ها ، صدای فروشندگانی که بساط روی زمین پهن کرده بودند بلند بود ؛ آهای بچه دار، آهای عیالوار، بیایید این وره بازار ، گوجه ارزون شده، آهای آمو بیا زردآلوام آخرشه و فریاد پیاز فروش و فروشنده ایی که با شلوار کردی سر خیابون و اول کوچه بازار ، پای ماشین لکنته ای پر از کاهو ایستاده بود و جار میزد ، همهمه ای ایجاد کرده بودند که صداها ، قاطی بگوش میرسید . شیشه عینک را با لبه روسری پاک و به لیست خریدم که در خانه تهیه کرده بودم نگاهی انداختم ، سینی بزرگ گوجه های نیم لهیده را دیدم ، زن فروشنده بغل آن روی زمین ولو شده بود و داشت پولهای مچاله شده گرفته شده از مشتریها را از جیبهایش به داخل کیفی پارچه ایی که به گردن آویخته بود منتقل میکرد، به محتویات سینی های خیار و انگور و شلیل ها دست زدم، میخواستم سفتی آنها را بین انگشتانم که نشان از فاسد شدن نداشت احساس کنم، مرد فروشنده مسنی ، روی بلوکی نشسته بود و عرق از سر و صورتش میریخت ، او سعی داشت که آخرین آلوهای سبز بساط روبرویش را که روی حصیری از نخل خرما کپه کرده بود سریعتر بفروشد و خودش را بخانه و خنکای کولر برساند ، فروشنده جوان بعدی من راصدا کرد خاله ،خاله، ارزونتر میدم ، چندکیلو گوجه وخیار بگذارم ؟ یه نگاه به سینی مقابلش انداختم ، بدون دست زدن معلوم بود ، تره بارش از بقیه تازه تر و بقول شیرازی ها نو هستن ، گفتم از هر کدام دو کیلو میخواهم ، ولی بگذار خودم جدا کنم. عرق پیشانیش را با یک انگشت گرفت و به اطرافش تکاند و گفت : خاله نمیشه درهم است ، بهش گفتم ، پس فقط گوجه اش حتما سفت باشه، برای ساندویج میخواهم ، هرم داغ شرجی و ازدحام خریداران در کوچه ایی که آروم آروم به بازار اضافه شد و بازار اصلی که دکانداران در آن بودند را کساد و منزوی کرد ، من را که میخواستم دقایقی در آن باشم نیز آزار میداد .
انگور و زردآلو و چند دونه فلفل دلمه از پسر فروشنده ای که ریشی بلند و بدن هیکلی داشت خریدم ، پس از حساب کردن با او چون محو تصاویر خالکوبی بازوهایش شده بودم ، نزدیک بود پا روی کارتنی که پسر بچه ایی جوجه اردک رنگ شده میفروخت بگذارم ، وقتی تا وسط بازارچه رفتم ، از شدت گرما و عرقی که در زیر لباسهایم براه افتاده بود ، احساس گرگرفتگی کردم و میدانستم که الان صورتم قرمز میشود. از کوچه بازار خارج و به سر خیابون برگشتم ، دسته کیسه های نایلونی با فشار تلاش میکردند ، انگشتم را از دستم جدا کنند . با گامهایی بلند بسمت وانتهای نیسان که اول بازار خربزه و هندوانه داشتند رفتم ، از فروشنده ایی چاق و خنده رو که هن و هن نفس میزد خواهش کردم که هندوانه خوبی برایم جدا کند ، تمام کیسه ها را به یکدست منتقل و با کیسه هندوانه بسمت ماشینم حرکت کردم ،به نفس نفس افتاده بودم ، یه دفه یادم اومد که سبزی نخریده ام ، وسایل را با خواهش در مغازه تخمه فروشی گذاشتم و از دکانی در بازار روز سبزی خریدم، موقعی که از کنار سوپری قنواتی رد میشدم یادم افتاد چیزهای دیگر برای خرید میخواستم ، اما گرما امانم را بریده بود ، و سریع لوازم خود را از تخمه فروش تحویل و خودم را به ماشین رساندم ، وسایل را صندوق عقب گذاشتم ، به محض اینکه پشت فرمان قرار گرفتم ماشین را روشن و دکمه کولر را زدم ، با دمیدن هوای خنک صورتم را نزدیک دریچه کولر برده و نفس عمیقی کشیدم و چند لحظه بعد، از جهنم بیرون ، بسوی بهشتی به نام خانه ماهشهری حرکت کردم.
تیرماه ۱۳۹۹ فاطمه امیری کهنوج
ماشین را نزدیک بازار روز پارک کردم، با خروج از آن در حین اینکه کلید را در کیف میگذاشتم ، دم و گرمای شرجی را بر صورت و مجاری بینی ام احساس کردم ، و شیشه عینکم که سرد بود بخار گرفت ، در بازار اصطلاحا جنگزده ها ، صدای فروشندگانی که بساط روی زمین پهن کرده بودند بلند بود ؛ آهای بچه دار، آهای عیالوار، بیایید این وره بازار ، گوجه ارزون شده، آهای آمو بیا زردآلوام آخرشه و فریاد پیاز فروش و فروشنده ایی که با شلوار کردی سر خیابون و اول کوچه بازار ، پای ماشین لکنته ای پر از کاهو ایستاده بود و جار میزد ، همهمه ای ایجاد کرده بودند که صداها ، قاطی بگوش میرسید . شیشه عینک را با لبه روسری پاک و به لیست خریدم که در خانه تهیه کرده بودم نگاهی انداختم ، سینی بزرگ گوجه های نیم لهیده را دیدم ، زن فروشنده بغل آن روی زمین ولو شده بود و داشت پولهای مچاله شده گرفته شده از مشتریها را از جیبهایش به داخل کیفی پارچه ایی که به گردن آویخته بود منتقل میکرد، به محتویات سینی های خیار و انگور و شلیل ها دست زدم، میخواستم سفتی آنها را بین انگشتانم که نشان از فاسد شدن نداشت احساس کنم، مرد فروشنده مسنی ، روی بلوکی نشسته بود و عرق از سر و صورتش میریخت ، او سعی داشت که آخرین آلوهای سبز بساط روبرویش را که روی حصیری از نخل خرما کپه کرده بود سریعتر بفروشد و خودش را بخانه و خنکای کولر برساند ، فروشنده جوان بعدی من راصدا کرد خاله ،خاله، ارزونتر میدم ، چندکیلو گوجه وخیار بگذارم ؟ یه نگاه به سینی مقابلش انداختم ، بدون دست زدن معلوم بود ، تره بارش از بقیه تازه تر و بقول شیرازی ها نو هستن ، گفتم از هر کدام دو کیلو میخواهم ، ولی بگذار خودم جدا کنم. عرق پیشانیش را با یک انگشت گرفت و به اطرافش تکاند و گفت : خاله نمیشه درهم است ، بهش گفتم ، پس فقط گوجه اش حتما سفت باشه، برای ساندویج میخواهم ، هرم داغ شرجی و ازدحام خریداران در کوچه ایی که آروم آروم به بازار اضافه شد و بازار اصلی که دکانداران در آن بودند را کساد و منزوی کرد ، من را که میخواستم دقایقی در آن باشم نیز آزار میداد .
انگور و زردآلو و چند دونه فلفل دلمه از پسر فروشنده ای که ریشی بلند و بدن هیکلی داشت خریدم ، پس از حساب کردن با او چون محو تصاویر خالکوبی بازوهایش شده بودم ، نزدیک بود پا روی کارتنی که پسر بچه ایی جوجه اردک رنگ شده میفروخت بگذارم ، وقتی تا وسط بازارچه رفتم ، از شدت گرما و عرقی که در زیر لباسهایم براه افتاده بود ، احساس گرگرفتگی کردم و میدانستم که الان صورتم قرمز میشود. از کوچه بازار خارج و به سر خیابون برگشتم ، دسته کیسه های نایلونی با فشار تلاش میکردند ، انگشتم را از دستم جدا کنند . با گامهایی بلند بسمت وانتهای نیسان که اول بازار خربزه و هندوانه داشتند رفتم ، از فروشنده ایی چاق و خنده رو که هن و هن نفس میزد خواهش کردم که هندوانه خوبی برایم جدا کند ، تمام کیسه ها را به یکدست منتقل و با کیسه هندوانه بسمت ماشینم حرکت کردم ،به نفس نفس افتاده بودم ، یه دفه یادم اومد که سبزی نخریده ام ، وسایل را با خواهش در مغازه تخمه فروشی گذاشتم و از دکانی در بازار روز سبزی خریدم، موقعی که از کنار سوپری قنواتی رد میشدم یادم افتاد چیزهای دیگر برای خرید میخواستم ، اما گرما امانم را بریده بود ، و سریع لوازم خود را از تخمه فروش تحویل و خودم را به ماشین رساندم ، وسایل را صندوق عقب گذاشتم ، به محض اینکه پشت فرمان قرار گرفتم ماشین را روشن و دکمه کولر را زدم ، با دمیدن هوای خنک صورتم را نزدیک دریچه کولر برده و نفس عمیقی کشیدم و چند لحظه بعد، از جهنم بیرون ، بسوی بهشتی به نام خانه ماهشهری حرکت کردم.
تیرماه ۱۳۹۹ فاطمه امیری کهنوج
داستانهای فاطمه امیری کهنوج
- پست: 445
- تاریخ عضویت: سهشنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۵, ۱:۳۶ ب.ظ
- محل اقامت: ماهشهر-شیراز
- سپاسهای ارسالی: 29 بار
- سپاسهای دریافتی: 389 بار
اعتماد قسمت اول
اعتماد
قسمت اول
سحر با خواهر بزرگش بتول همراه با پدر و مادرشان در رشت زندگی میکردند، آنها از نظر روحیه دو خواهر بسیار سر زنده و شاد بودند، سحر ابتدا در ده سالگی پدر و سپس در نوزده سالگی مادرش را از دست داد ، بتول چند سال قبل از فوت مادر ازدواج کرده و از آنها جدا شده بود ، طبیعتا وقتی مادر از دنیا رفت، هر دو خیلی ناراحت و از غم از دست دادن او افسرده شدند، بتول که نگران تنهائی خواهرش بود پس از برگزاری مراسم چهلم ، منزل آنها را که رهنی بود به صاحب خانه پس داد و پنج میلیون تومان رهن منزل را از او گرفت و سحر با اثاثیه مختصر موجود ، راهی اتاقی در خانه خواهر بزرگش شد ، الحق وانصاف آرش همسر بتول مردی مهربان و دلسوز بود ، و بخوبی از سحر استقبال کرد ، بتی پولها را در حسابی گذاشت و به او گفت ؛ از این پول اِنشاالله برای دانشگاه یا خرج عروسیت استفاده شود.
سحر که بیشتر از خواهرش دلتنگ مادر میشد ، روزی رو به او کرد و گفت ؛ آدم پیر میشه وقتی مادرش را صدا میزنه و جوابی نمی شنوه ، درد بی مادری خیلی سنگین است ، خواهر بزرگ با تفریح یا برگزاری موردهای شاد سعی داشت که افکار خواهر کوچکش را از فکر نبود مادر دور سازد ، بتول باردار بود و بسختی ماههای آخر بارداریش را میگذراند، او با چیدن لوازم اتاق بچه و خرید و دیدن لباسهای نوزادش حس مادر شدن در آینده را در خود تقویت و زنده نگه میداشت، حیاط منزل آنها باغچه کوچکی داشت ، سحر گاهی حیاط را میشست و به گلها آب میدادم و یا در کارهای خانه کمک خواهرش میکرد ،روزها که آرش سر کار خود بود، دو خواهر با تماشای تلویزیون و مطالعه کتاب و یا بافتنی خود را تا آمدن نوزاد مشغول میکردند، آن روز عصر بتول دردی در کمرش احساس کرد، شب خواهرش تمام وسایل اولیه مورد نیاز مادر و کودک را در کیفی گذاشت و بهمراه آرش به بیمارستان مراجعه و زائو را در بخش مخصوص زایشگاه بستری کردند، بعد از گذشت چند ساعت، او پسر سالمی بدنیا آورد و سحر شد، خاله سحر ، روز بعد خاله، اسفندی برای مادر و کودک که بخانه آمدند دود کرد و سوپی مقوی برای خواهرش پخت که بخورد و بتواند به کودکش شیر بدهد، با آمدن نیکان ناراحتی و غمهای سحر به فراموشی سپرده شد و هر دو خواهر سرگرم نگهداری از نوزاد شدند، روزها بخوشی سپری میشد ، مدتی بعد با فرا رسیدن بهار، بتی احساس کرد که خواهرش برای رفع خستگی و بدست آوردن شور و نشاط دخترانه به مسافرت جنوب نیاز دارد به همین دلیل تصمیم گرفت او را به منزل عمو در بوشهر بفرستد ،تا روحیه اش تغییر کند.ادامه دارد .
فاطمه امیری کهنوج
شهریور سال ۱۳۹۹
قسمت اول
سحر با خواهر بزرگش بتول همراه با پدر و مادرشان در رشت زندگی میکردند، آنها از نظر روحیه دو خواهر بسیار سر زنده و شاد بودند، سحر ابتدا در ده سالگی پدر و سپس در نوزده سالگی مادرش را از دست داد ، بتول چند سال قبل از فوت مادر ازدواج کرده و از آنها جدا شده بود ، طبیعتا وقتی مادر از دنیا رفت، هر دو خیلی ناراحت و از غم از دست دادن او افسرده شدند، بتول که نگران تنهائی خواهرش بود پس از برگزاری مراسم چهلم ، منزل آنها را که رهنی بود به صاحب خانه پس داد و پنج میلیون تومان رهن منزل را از او گرفت و سحر با اثاثیه مختصر موجود ، راهی اتاقی در خانه خواهر بزرگش شد ، الحق وانصاف آرش همسر بتول مردی مهربان و دلسوز بود ، و بخوبی از سحر استقبال کرد ، بتی پولها را در حسابی گذاشت و به او گفت ؛ از این پول اِنشاالله برای دانشگاه یا خرج عروسیت استفاده شود.
سحر که بیشتر از خواهرش دلتنگ مادر میشد ، روزی رو به او کرد و گفت ؛ آدم پیر میشه وقتی مادرش را صدا میزنه و جوابی نمی شنوه ، درد بی مادری خیلی سنگین است ، خواهر بزرگ با تفریح یا برگزاری موردهای شاد سعی داشت که افکار خواهر کوچکش را از فکر نبود مادر دور سازد ، بتول باردار بود و بسختی ماههای آخر بارداریش را میگذراند، او با چیدن لوازم اتاق بچه و خرید و دیدن لباسهای نوزادش حس مادر شدن در آینده را در خود تقویت و زنده نگه میداشت، حیاط منزل آنها باغچه کوچکی داشت ، سحر گاهی حیاط را میشست و به گلها آب میدادم و یا در کارهای خانه کمک خواهرش میکرد ،روزها که آرش سر کار خود بود، دو خواهر با تماشای تلویزیون و مطالعه کتاب و یا بافتنی خود را تا آمدن نوزاد مشغول میکردند، آن روز عصر بتول دردی در کمرش احساس کرد، شب خواهرش تمام وسایل اولیه مورد نیاز مادر و کودک را در کیفی گذاشت و بهمراه آرش به بیمارستان مراجعه و زائو را در بخش مخصوص زایشگاه بستری کردند، بعد از گذشت چند ساعت، او پسر سالمی بدنیا آورد و سحر شد، خاله سحر ، روز بعد خاله، اسفندی برای مادر و کودک که بخانه آمدند دود کرد و سوپی مقوی برای خواهرش پخت که بخورد و بتواند به کودکش شیر بدهد، با آمدن نیکان ناراحتی و غمهای سحر به فراموشی سپرده شد و هر دو خواهر سرگرم نگهداری از نوزاد شدند، روزها بخوشی سپری میشد ، مدتی بعد با فرا رسیدن بهار، بتی احساس کرد که خواهرش برای رفع خستگی و بدست آوردن شور و نشاط دخترانه به مسافرت جنوب نیاز دارد به همین دلیل تصمیم گرفت او را به منزل عمو در بوشهر بفرستد ،تا روحیه اش تغییر کند.ادامه دارد .
فاطمه امیری کهنوج
شهریور سال ۱۳۹۹
آخرین ويرايش توسط 1 on جعفر طاهري, ويرايش شده در 0.
داستانهای فاطمه امیری کهنوج
- پست: 445
- تاریخ عضویت: سهشنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۵, ۱:۳۶ ب.ظ
- محل اقامت: ماهشهر-شیراز
- سپاسهای ارسالی: 29 بار
- سپاسهای دریافتی: 389 بار
اعتماد قسمت دوم
اعتماد
قسمت دوم
عمو دو دختر به نامهای ساغر و سوگند و پسری به نام کمال داشت ، سحر چمدان بدست به خانه عمو رسید و همگی از او استقبال شایسته ایی کردند بعد از احوالپرسی زن عمو پرسید که نوزاد بتول چند ماهه هست و سحر پاسخ داد که سه ماهش تمام شده، زن عمو دستی به صورت سحر کشید و گفت دختر گلم چه عجب که یاد ما کردی ، سحر گفت از بچه داری خسته شدم و دلم لک زده بود که شماها و خصوصا ساغر را ببینم .
روز بعد سحر بهمراه ساغر برای خرید با ماشین بسوی بازار رفتند ، در مسیر ، ساغر از خیابانی فرعی به خیابان اصلی که ترافیک آن زیاد بود بدون احتیاط و ناگهان وارد شد، و سپر ماشینش به گلگیر عقب ماشینی که دو آقا در آن بودند برخورد کرد، هر دو راننده برای دیدن میزان خسارت پیاده شدند ،بدنبال آنها سرنشین آن خودرو و سحر نیز بسوی آنها رفتند، پس از جر و بحث ملایم و کوتاهی مدارک بین راننده ها رد بدل شد، و قرار گردید؛ روز بعد، برای تعیین خسارت، در خیابانی که اداره بیمه در آنجاست همدیگر را ببینند، سرنشین خودرو خسارت دیده که آقایی با سر و وضع مرتب و شیک بود به سحر نگاهی عمیق انداخت و لبخندی برای او رد کرد.
فردا پس از خوردن صبحانه ، عمو گفت ؛ اگر توانستید سعی کنید از برگ بیمه اتومبیل استفاده نکنید ،و با تحویل مبلغی پول ، خسارت ماشین آنها را رفع نمائید، ساغر گفت چشم تا ببینم چه پیش می آید ، سحر و ساغر هر دو بسوی وعده گاه براه افتادند ، راننده خسارت دیده به اتفاق دوست دیروزیش آمده بود چون مبلغ خسارت زیاد بود ، مشکل بصورت توافقی حل نشد و همگی با خودروها وارد محوطه اداره بیمه شدند ، بعد از تعیین خسارات و تحویل یکبرگ کوپن، آقای همراه راننده که خرم نامیده میشد شماره تلفن سحر را از او خواست و گرفت ، وقتی بیمه را ترک و وارد ماشین شدند ، ساغر هورائی بلند کشید و به سحر گفت که گلوی آقا پیش شما گیر کرده، و حتما چند وقت دیگر به عروسی افتاده ایم.
سحر تمنا و جرقه عشق را در چشمان خرم دیده بود، اما خودش هنوز زیاد مطمئن این موضوع نبود ، بعد از گشتی در شهر آنها کمی دیر به خانه رسیدند، زن عمو برای نهار، دقایقی قبل دیزی را کوبیده و بهمراه نان سنگک و لیمو و سبزی در سفره گذاشته و منتظر دخترها بود، پدر گفت چکار کردید،ساغر توضیح داد مبلغ خسارت زیاد بود و نتوانستم پول بدهم ، یک برگ از بیمه ماشین را کندند، و رو به مادر و به آرامی که پدر نشنود گفت با یکی از آنها داریم فامیل می شیم! زن عمو لبخندی زد و محکم زد پشت کمر سحر و گفت بروید پاهایتان را بشورید که بو میدهند ، بعد بیائید کنار سفره تا نهار را بخوریم ،زن عمو سحر را سحری صدا میزد، سحری دیزی زن عمو را خیلی دوست داشت، زن عمو یهویی چیزی یادش آمد و بلند داد زد سوگند آخ خ خ؛ پیاز سفید نمک زده در آب لیمو در یخچال مانده الان سرده و با غذا می چسبه ، بعد از نهار ، دخترها ظرفها را شستند ، بعد به اتاق رفتند که دراز بکشند ، سحر به دختر عمویش گفت؛ خرم پیغام داده که امشب بیایید آلاچیق شهر. ادامه دارد.
فاطمه امیری کهنوج
شهریور سال۱۳۹۹
قسمت دوم
عمو دو دختر به نامهای ساغر و سوگند و پسری به نام کمال داشت ، سحر چمدان بدست به خانه عمو رسید و همگی از او استقبال شایسته ایی کردند بعد از احوالپرسی زن عمو پرسید که نوزاد بتول چند ماهه هست و سحر پاسخ داد که سه ماهش تمام شده، زن عمو دستی به صورت سحر کشید و گفت دختر گلم چه عجب که یاد ما کردی ، سحر گفت از بچه داری خسته شدم و دلم لک زده بود که شماها و خصوصا ساغر را ببینم .
روز بعد سحر بهمراه ساغر برای خرید با ماشین بسوی بازار رفتند ، در مسیر ، ساغر از خیابانی فرعی به خیابان اصلی که ترافیک آن زیاد بود بدون احتیاط و ناگهان وارد شد، و سپر ماشینش به گلگیر عقب ماشینی که دو آقا در آن بودند برخورد کرد، هر دو راننده برای دیدن میزان خسارت پیاده شدند ،بدنبال آنها سرنشین آن خودرو و سحر نیز بسوی آنها رفتند، پس از جر و بحث ملایم و کوتاهی مدارک بین راننده ها رد بدل شد، و قرار گردید؛ روز بعد، برای تعیین خسارت، در خیابانی که اداره بیمه در آنجاست همدیگر را ببینند، سرنشین خودرو خسارت دیده که آقایی با سر و وضع مرتب و شیک بود به سحر نگاهی عمیق انداخت و لبخندی برای او رد کرد.
فردا پس از خوردن صبحانه ، عمو گفت ؛ اگر توانستید سعی کنید از برگ بیمه اتومبیل استفاده نکنید ،و با تحویل مبلغی پول ، خسارت ماشین آنها را رفع نمائید، ساغر گفت چشم تا ببینم چه پیش می آید ، سحر و ساغر هر دو بسوی وعده گاه براه افتادند ، راننده خسارت دیده به اتفاق دوست دیروزیش آمده بود چون مبلغ خسارت زیاد بود ، مشکل بصورت توافقی حل نشد و همگی با خودروها وارد محوطه اداره بیمه شدند ، بعد از تعیین خسارات و تحویل یکبرگ کوپن، آقای همراه راننده که خرم نامیده میشد شماره تلفن سحر را از او خواست و گرفت ، وقتی بیمه را ترک و وارد ماشین شدند ، ساغر هورائی بلند کشید و به سحر گفت که گلوی آقا پیش شما گیر کرده، و حتما چند وقت دیگر به عروسی افتاده ایم.
سحر تمنا و جرقه عشق را در چشمان خرم دیده بود، اما خودش هنوز زیاد مطمئن این موضوع نبود ، بعد از گشتی در شهر آنها کمی دیر به خانه رسیدند، زن عمو برای نهار، دقایقی قبل دیزی را کوبیده و بهمراه نان سنگک و لیمو و سبزی در سفره گذاشته و منتظر دخترها بود، پدر گفت چکار کردید،ساغر توضیح داد مبلغ خسارت زیاد بود و نتوانستم پول بدهم ، یک برگ از بیمه ماشین را کندند، و رو به مادر و به آرامی که پدر نشنود گفت با یکی از آنها داریم فامیل می شیم! زن عمو لبخندی زد و محکم زد پشت کمر سحر و گفت بروید پاهایتان را بشورید که بو میدهند ، بعد بیائید کنار سفره تا نهار را بخوریم ،زن عمو سحر را سحری صدا میزد، سحری دیزی زن عمو را خیلی دوست داشت، زن عمو یهویی چیزی یادش آمد و بلند داد زد سوگند آخ خ خ؛ پیاز سفید نمک زده در آب لیمو در یخچال مانده الان سرده و با غذا می چسبه ، بعد از نهار ، دخترها ظرفها را شستند ، بعد به اتاق رفتند که دراز بکشند ، سحر به دختر عمویش گفت؛ خرم پیغام داده که امشب بیایید آلاچیق شهر. ادامه دارد.
فاطمه امیری کهنوج
شهریور سال۱۳۹۹
آخرین ويرايش توسط 1 on جعفر طاهري, ويرايش شده در 0.
داستانهای فاطمه امیری کهنوج
- پست: 445
- تاریخ عضویت: سهشنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۵, ۱:۳۶ ب.ظ
- محل اقامت: ماهشهر-شیراز
- سپاسهای ارسالی: 29 بار
- سپاسهای دریافتی: 389 بار
اعتماد قسمت سوم
اعتماد
قسمت سوم
ساغر گفت ؛ دختر تیرت به وسط هدف خورده ، طرف از لباس پوشیدنش معلومه که مایه دار بود ، بهش پیام بده ساعت هشت می آییم ، بخاطر اینکه سرحال باشی ، پس بیا تا چرتی بزنیم.
وقتی هر دو بیدار شدیم ، دوشی گرفتیم، و موها را سشوار زدیم ،ساغر تاکید کرد که حتما نوع آرایشم جنبه دار و ملایم باشه چون شاید ممکنه دلش رو بزنه ، قهقهه ای سر دادم و گفتم نترس دل و دینشو بردم، تو راهرو که رفتیم زن عمو گفت خانما با این لباسهای خیره کننده کجا تشریف میبرید ؟ هر دو با خنده گفتیم اِنشاءالله خیره! .سوار ماشین که شدیم سحر گفت بخاطر پرستیژت کمی دیرتر به محل ملاقات برویم ، وقتی رسیدیم ، خرم سه تیغه کرده بود، پیراهن سفید و شلوار و کفش مشکی به پا داشت ،موهایش را با ژل برق انداخته بود، و منتظر کنار باغچه گلها دم در سالن آلاچیق قدم میزد ،
او لاغر اندام با بینی کشیده و قدی بلند و پوستی گندم گونه داشت و من با قدی متوسط و پوستی سفید با موهایی حنایی طبیعی و صورتی گرد با چشمهایی میشی درشت بودم و از نظر زیبایی کم و کسری نداشتم .
وقتی پیاده شدیم ،خرم به طرفمان آمد ،ضمن احوالپرسی ما را به رفتن داخل سالن آلاچیق دعوت کرد ، آنجا روی تختی نشستیم بعد کمی گفتگوهای متفرقه و خوردن آبمیوه ساغر گفت اگر اجازه بدهید من بروم بیرون و از سوپر مارکت اطراف اینجا برای مامانم خرید کنم، تا شما بتوانید راحت حرفهایتان را بزنید.
رفت و آمد ساغر یک ساعت به طول انجامید ، وقتی به سالن برگشت معلوم بود که هنوز حرفهایشان تمام نشده به همین خاطر حدود نیم ساعتی روی نیمکتی روبروی باغچه نشست و خود را مشغول دیدن گلها کرد ، تا اینکه سحر همگام با خرم بطرف او آمدند، لبخند روی لب هر دو، پیام آور ، توافق را هویدا میکرد ، لحظاتی بعد از خرم خدا حافظی، و از هم جدا شدند ، خرم ماشین دویست شش آبی رنگ نو و تمیزی داشت.
ساغر روی به سحر خطاب کرد ،خوب با هم دل میدادید و قلوه میگرفتید ،چه گفتید ناقولاها ، سحر خنده ای از ته دل سر داد و گفت ، از نظر خرم مشکلی نیست و همه چیز عالیه! او فقط برای سر و سامان دادن به زندگیش یک زن کم داره که اون هم منم، و همه چیز برای هر دوی ما داره جور میشه، امشب موضوع را به عمو میگم تا راحتتر بتوانم با خرم بیرون بروم و حرفهایمان را بزنیم ، ساغر گفت الان من آنقدر گرسنه ام که تحملم طاق شده ، برویم شام بخوریم ،میدانم شما از خوشحالی شاید اصلا اِشتها نداری، اما من با این انتظار طولانی ضعف کرده ام، سپس برای خوردن ساندویچ کنار یک اغذیه فروشی پارک کردند.
پس از شام ساغر گفت دختر عمو امشب چه حسی داری ، سحر با مزه مزه کردن دهان خود و ادا و اطوار در آوردن گفت؛ انگاری تو ابرها راه میروم، ساغر محکم زد روی شانه اش و گفت مگه افیون کشیدی یالا سوار ماشین شو تا بسوی منزل حرکت کنیم .
بخانه که رسیدیم تا در گشوده شد ، زن عمو گفت؛ سحری چجوری بود؟ گفتم زن عمو صبر کن لباسهایم را عوض کنم و میایم مفصل برایت تعریف میکنم، بعد از پوشیدن لباس خانگی سحر صحبتهایی که از خرم شنیده بود را اینگونه نقل کرد :
خرم کارش را داره، الان در خانه اجارهای زندگی میکنه، اما در آینده، اداره بهش خانه سازمانی میدهد.ادامه دارد.
فاطمه امیری کهنوج
شهریور سال ۱۳۹۹
قسمت سوم
ساغر گفت ؛ دختر تیرت به وسط هدف خورده ، طرف از لباس پوشیدنش معلومه که مایه دار بود ، بهش پیام بده ساعت هشت می آییم ، بخاطر اینکه سرحال باشی ، پس بیا تا چرتی بزنیم.
وقتی هر دو بیدار شدیم ، دوشی گرفتیم، و موها را سشوار زدیم ،ساغر تاکید کرد که حتما نوع آرایشم جنبه دار و ملایم باشه چون شاید ممکنه دلش رو بزنه ، قهقهه ای سر دادم و گفتم نترس دل و دینشو بردم، تو راهرو که رفتیم زن عمو گفت خانما با این لباسهای خیره کننده کجا تشریف میبرید ؟ هر دو با خنده گفتیم اِنشاءالله خیره! .سوار ماشین که شدیم سحر گفت بخاطر پرستیژت کمی دیرتر به محل ملاقات برویم ، وقتی رسیدیم ، خرم سه تیغه کرده بود، پیراهن سفید و شلوار و کفش مشکی به پا داشت ،موهایش را با ژل برق انداخته بود، و منتظر کنار باغچه گلها دم در سالن آلاچیق قدم میزد ،
او لاغر اندام با بینی کشیده و قدی بلند و پوستی گندم گونه داشت و من با قدی متوسط و پوستی سفید با موهایی حنایی طبیعی و صورتی گرد با چشمهایی میشی درشت بودم و از نظر زیبایی کم و کسری نداشتم .
وقتی پیاده شدیم ،خرم به طرفمان آمد ،ضمن احوالپرسی ما را به رفتن داخل سالن آلاچیق دعوت کرد ، آنجا روی تختی نشستیم بعد کمی گفتگوهای متفرقه و خوردن آبمیوه ساغر گفت اگر اجازه بدهید من بروم بیرون و از سوپر مارکت اطراف اینجا برای مامانم خرید کنم، تا شما بتوانید راحت حرفهایتان را بزنید.
رفت و آمد ساغر یک ساعت به طول انجامید ، وقتی به سالن برگشت معلوم بود که هنوز حرفهایشان تمام نشده به همین خاطر حدود نیم ساعتی روی نیمکتی روبروی باغچه نشست و خود را مشغول دیدن گلها کرد ، تا اینکه سحر همگام با خرم بطرف او آمدند، لبخند روی لب هر دو، پیام آور ، توافق را هویدا میکرد ، لحظاتی بعد از خرم خدا حافظی، و از هم جدا شدند ، خرم ماشین دویست شش آبی رنگ نو و تمیزی داشت.
ساغر روی به سحر خطاب کرد ،خوب با هم دل میدادید و قلوه میگرفتید ،چه گفتید ناقولاها ، سحر خنده ای از ته دل سر داد و گفت ، از نظر خرم مشکلی نیست و همه چیز عالیه! او فقط برای سر و سامان دادن به زندگیش یک زن کم داره که اون هم منم، و همه چیز برای هر دوی ما داره جور میشه، امشب موضوع را به عمو میگم تا راحتتر بتوانم با خرم بیرون بروم و حرفهایمان را بزنیم ، ساغر گفت الان من آنقدر گرسنه ام که تحملم طاق شده ، برویم شام بخوریم ،میدانم شما از خوشحالی شاید اصلا اِشتها نداری، اما من با این انتظار طولانی ضعف کرده ام، سپس برای خوردن ساندویچ کنار یک اغذیه فروشی پارک کردند.
پس از شام ساغر گفت دختر عمو امشب چه حسی داری ، سحر با مزه مزه کردن دهان خود و ادا و اطوار در آوردن گفت؛ انگاری تو ابرها راه میروم، ساغر محکم زد روی شانه اش و گفت مگه افیون کشیدی یالا سوار ماشین شو تا بسوی منزل حرکت کنیم .
بخانه که رسیدیم تا در گشوده شد ، زن عمو گفت؛ سحری چجوری بود؟ گفتم زن عمو صبر کن لباسهایم را عوض کنم و میایم مفصل برایت تعریف میکنم، بعد از پوشیدن لباس خانگی سحر صحبتهایی که از خرم شنیده بود را اینگونه نقل کرد :
خرم کارش را داره، الان در خانه اجارهای زندگی میکنه، اما در آینده، اداره بهش خانه سازمانی میدهد.ادامه دارد.
فاطمه امیری کهنوج
شهریور سال ۱۳۹۹
آخرین ويرايش توسط 1 on جعفر طاهري, ويرايش شده در 0.
داستانهای فاطمه امیری کهنوج