داستانک (داستانهای کوتاه)

در اين بخش مي‌توانيد در مورد کليه موضوعات فرهنگي و ادبي به بحث و تبادل نظر بپردازيد

مدیر انجمن: شوراي نظارت

Major I
Major I
نمایه کاربر
پست: 406
تاریخ عضویت: سه‌شنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۵, ۱:۳۶ ب.ظ
محل اقامت: ماهشهر-شیراز
سپاس‌های ارسالی: 29 بار
سپاس‌های دریافتی: 389 بار

اعتماد قسمت پانزدهم

پست توسط جعفر طاهري »

اعتماد
قسمت پانزدهم
در خانه خواهرم صدای قهقهه های بی پروای دخترانه ام دیگر شنیده نمی شد، و مانند پرنده ایی بودم که شهپرها او را چیده و از جنگل به قفسی انداخته بودند ، با نگهداری از نیکان در اتاقش و بازی با او خود را سرگرم میکردم و منتظر اعلام مراجعه به دادگاه بعدی بودم، احساس فردی استخوان شکسته و خورد وله شده را داشتم که نمی‌توانست از جای خود برخیزد و از اتاق خارج شود ،بتی و آرش احتیاط میکردند و حواسشان بود که حرفی نزنند که برنجم ،بعد از دو ماه دادگاه مرا احضار کرد، با حالی نگران و رنجور به قصد بوشهر حرکت کردم ، چون از غذای کافه های بین راهی چیزی نمیخوردم خواهرم برایم کباب شامی بهمراه نان و سبزی گذاشته بود ، برای شام وقتی اتوبوس ایستاد ، من نیز خوراکی هایم را خوردم و بعد که راه افتادیم سعی کردم که بخوابم ، نسبت به این مسیر که یادآور خوشی و رنجهایم بود حساس شده بودم ، تا چشمم را می بستم ، افکارم اتفاقات اخیر را مانند پرده سینما در پشت پلکهای بسته ام به نمایش میگذاشت ،خواهرم مجددٱ سفارش کرده بود ،که نزد عمو و خانواده اش بی تابی نکنم و مشکلاتم را جلوی آنها بروز ندهم تا باعث رنجش دیگران نگردد، با ساغر زمان رسیدن را هماهنگ کرده بودم، صبح زن عمو منتظرم بود ، در را که برویم گشود بعد از حال و احوال ، یک بسته شیرینی و مسقطی را به دست او دادم ، ساکم را به اتاق ساغر بردم و لباس عوض کرده و چایم را سر کشیدم ،ساعت نه بهمراه کمال به دادگاه رسیدیم ، در ورودی تفتیش انجام گرفت و وارد سالن که سه طبقه داشت شدم ، باید به همان اتاق قبلی میرفتم ، با آقای منشی احوالپرسی کرده و روی صندلی نشستم، پیامهای زیبایی برای ادامه زندگی وتفاهم، به در و دیوار اتاق منشی با خط نستعلیق قشنگی نوشته شده بود ، شروع بخواندن نوشته ها کردم ، نوشته‌ها آموزنده پر از درس و پند زندگی بود ولی عمل به این نوشته ها شعور خیلی بالائی میخواست ، با خودم فکر میکردم ممکن است حتی گردآورنده این پیامهای زندگی بخش ممکن است خود دچار بیماری خوخواهی باشد و تصور میکند سالم هست و دیگران هستند که نیاز به اینگونه نصایح دارند ، یک لحظه احساس کردم منشی جوان دلش برایم سوخت با اشاره دست گفت : نوبت شماست، شماره پرونده ام را در صفحه نمایش کامپیوتر نگاه کرد، بعد پوشه ای را از بین پرونده ها بیرون کشید و بدستم داد تا پیش قاضی بروم .ادامه دارد .
فاطمه امیری کهنوج
شهریور سال۱۳۹۹
داستانهای فاطمه امیری کهنوج
Major I
Major I
نمایه کاربر
پست: 406
تاریخ عضویت: سه‌شنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۵, ۱:۳۶ ب.ظ
محل اقامت: ماهشهر-شیراز
سپاس‌های ارسالی: 29 بار
سپاس‌های دریافتی: 389 بار

اعتماد قسمت شانزدهم

پست توسط جعفر طاهري »

اعتماد
قسمت شانزدهم
قاضی وقتی نگاهی به محتویات پوشه کرد ، گفت پول جهیزیه ات را که گرفتی ، برای مهریه وکیل خرم با نوشتن لایحه ایی خواستار شده چون موکلش نیز برای امرار معاش خرج و مخارج دارد مبلغ آن را قسط بندی کنیم، داستان دخترم را با آه و ناله و‌ گریه گفتم که بر اثر رسیدگی نکردن ، بچه ام را کشته ، قاضی گفت شکایتت را خواندم ، بررسی میکنیم، به قاضی گفتم زندگی مشترکم و شوهرم را دوست داشتم و هیچ مشکلی نداشتیم، قاضی گفت متاسفانه همسرت خواهان طلاق دادن شماست، مطالبی را بر روی یک کاغذ نوشت و داخل پرونده گذاشت و گفت لطفا اینرا ببر بده به منشی ،همین کار را کردم، منشی نگاهی به پرونده انداخت و مطالبی را برایم توضیح داد ، در انتها گفت موقعش که شد دوباره باهاتون تماس میگیریم، بعد از من خانم جوانی بهمراه پدر پیرش نشسته بودند، آن مرد مسن بشدت عصبی بود و مدام سرش را تکان میداد، وارد سالن که شدم ، شلوغ شده و پر از هیاهوهای استرس زای مراجعینی بود که بعضٱ جر و بحثهایی نیز داشتند و برای انجام کارهایشان بسرعت از این اتاق به آن اتاق می‌رفتند، نفس در سینه ام تحت تاثیر وقایع حزن انگیز برای دخترانی که پرونده بدست بدنبال مبلغی بودند که شاید با گرفتن اندکی از آن ، حس حقارت و زخمی که بر تن و روحشان خورده بود را چند صباحی تسکین دهند و از آلام پیش رو که برای بعضی از زنان بسیار سهمگین هست و آینده رویایی آنها را چنان آلوده میکند که گویی هرگز دختری باکره نبوده اند و شایسته مصیبتهای رفتاری و گفتاری پیش رو چنان میباشند ، که از درون فریاد میکشند کاش پسر بودیم .
زن بودن بزرگترین موهبت خداوند است بشرط رنجور نشدن . برای مردان زن شدن حقارت است بخاطر اینکه فقط کاستیهای اجتماعی و هرزگونه پنداری بیمارگونه معاشقه را بر خود روا نمیدارند ، و اگر آن حس زنانه و تصویر زیبای غریزه و زندگی از دیدگاه زن را تجربه میکردند حتما پی به کاستی های وجودی خودشان میبردند، برای رسیدن به این درک کافیست به جانوران اطراف خود نگاه کنیم و اولویت خلقت ماده را که مولد و زاینده هست را بر اساس اصل طبیعی خلقت ببینیم ، از پله های دادگاه که پایین آمدم و از در خارج شدم نفسی عمیق کشیدم و با آرامشی که بر رهگذران و عابرین در خیابان حکمفرما بود اضطراب من نیز فروکش کرد ، یادم آمد که همیشه بزرگترها میگفتند خدا کند پای کسی به این دو جا نرسه ، یکی بیمارستان و دیگری دادگاه ، آن موقع معنی این حرف را نمی‌دانستم ، ولی حالا میگویم، واقعا راست میگفتند .
کمال کنار ماشین ایستاده بود، از او خواهش کردم که برویم پیش رئیس خرم تا ببینمش و بپرسم اون چکاری برایم کرده، وقتی حرکت کردیم ، کمال پرسید، دختر عمو کارت انجام شد؟ آهی از فغانم بلند شد و گفتم حالا حالا ها باید بیایم و بروم . به محل کار شوهر نامردم رسیدیم.
با اجازه نگهبان به اتاق رئیس رفتم،او ضمن خوش آمد گویی سری تکان داد و گفت خرم مانند مرغ که یک پا دارد ،میگوید امکان صلح و سازش بین ما وجود ندارد و پدرم برایم مهمترست ،شنیدم که فرزند نوزادت بر اثر اسهال و استفراغ فوت کرده، با بغض گفتم ؛خرم بداند که من هم خدایی دارم، او با آرزوهایم بازی کرد و مرا به زانو نشاند، بطوریکه مستاصل شده ام و توان ادامه راه شیرین زندگی را ندارم، میسپارمش بخدا که بهتر از من حقم را از او میگیرد.ادامه دارد.
فاطمه امیری کهنوج
شهریور سال ۱۳۹۹
داستانهای فاطمه امیری کهنوج
Major I
Major I
نمایه کاربر
پست: 406
تاریخ عضویت: سه‌شنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۵, ۱:۳۶ ب.ظ
محل اقامت: ماهشهر-شیراز
سپاس‌های ارسالی: 29 بار
سپاس‌های دریافتی: 389 بار

اعتماد قسمت هفدهم

پست توسط جعفر طاهري »

اعتماد
قسمت هفدهم
رئیس گفت سعی میکنم،درباره پرداخت مهریه ات با او حرف بزنم ، تشکر کرده و گفتم قراره نیمی از آنرا بصورت اقساطی بدهد، رئیس گفت بنظرم بهتر است پول را بحسابت بریزد که شما اینقدر راه نیاید و بروید ، گفتم نمیدانم دادگاه چه تصمیمی برایم میگیرد، از اینکه مزاحم رئیس شده بودم خجالت می‌کشیدم. ولی چون برگشت به زندگی مشترک را دوست داشتم فکر میکردم با کمک او شاید دوباره به آشیانه ام بر گردم ، با دلی شکسته خدا حافظی کرده و آنجا را ترک و بطرف کمال که در محوطه ایستاده بود رفتم، از کمال خواستم کمی در پارکی بنشینم تا آرام شوم، هر وقت نوبت دادگاهم میشد، خیلی پکر و عصبی و کنترل رفتار خودم را از دست میدادم ،نزدیک پارک ایستاد در ماشین را باز کردم و بطرف صندلی خالی پارک رفتم ، و تا توانستم گریه کردم ، نیاز به کسی داشتم که سرم روی شانه اش بگذارم و اشک بریزم تا آرام شوم ، اما این بار سنگین را خودم به تنهایی می‌کشیدم ، و امروزم را بدون هیچ انگیزه و امیدی به فردا ، با بی هدفی به جلو می‌راندم.
به دور و برم نگاهی کردم ،کمال در اطراف قدم میزد، اشک و مفم را از صورتم با دستمالی پاک کردم ، وقتی بلند شدم احساس سبکی عجیبی پیدا کرده بودم ، به طرف ماشین برای سوار شدن رفتم ، کمال با یک بطری آب و لیوانی بدست آمد ، کمی از آب را خوردم، گفتم پسرعمو ببخشم نمیخواستم در منزل گریه کنم که باعث رنجش دیگران گردم، گفت راحت باش دخترعمو، کاش خرم نامرد را می دیدم و کشیده آبداری در صورتش میزدم، تا ادب شود، اما افسوس گویا سوراخی پیدا کرده وخود را پنهان نموده ،اما بداند روزی اگر او را یافتم سیلی محکمی بگوشش میزنم و میگویم این از طرف سحر بود، بعد هم جوکی گفت و با هم خندیدیم، از او خواهش کردم حال امروز مرا در خانه بازگو نکند، بخانه عمو که رسیدیم ، آرام وارد خانه شدم ،سفره روی میز گسترانده شده بود و همگی غذا خورده بودند، من و کمال خورشت سبزی زن عمو که خیلی تعریفی بود بهمراه ترشی انبه و شربت پرتغال را میل کردیم، دوشی گرفتم، و به اتاق ساغر رفتم که بخوابم ، ساغر در یک شرکت کشتیرانی استخدام شده بود و زیاد وقت بیرون رفتن و ساعتها حرف زدن در رختخواب را با من نداشت، چند روز بعد بسوی منزل خواهرم حرکت کردم، در برگشت واقعا احساس خستگی میکردم.ادامه دارد .
فاطمه امیری کهنوج
شهریور سال ۱۳۹۹
داستانهای فاطمه امیری کهنوج
Major I
Major I
نمایه کاربر
پست: 406
تاریخ عضویت: سه‌شنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۵, ۱:۳۶ ب.ظ
محل اقامت: ماهشهر-شیراز
سپاس‌های ارسالی: 29 بار
سپاس‌های دریافتی: 389 بار

اعتماد قسمت هیجدهم

پست توسط جعفر طاهري »

اعتماد
قسمت هیجدهم
صبح زود در ترمینال از اتوبوس پیاده شدم و با تاکسی بخانه خواهرم رفتم ،وسایلم را که در اتاق گذاشتم ،اتفاقاتی که در بوشهر افتاده بود را برای خواهرم توضیح دادم، بتی بمن گفت دارم بچه دومم را بدنیا میاورم ،خوشحال شدم ،گفتم انشاالله پا قدمش خیر باشد، چمدانم را باز کردم، جایم در اتاق نیکان بود ،نیکان هنوز خواب بود ،آرش سرکار رفته بود ،اینبار باید به خواهرم که باردار بود بیشتر کمک میکردم، پخت و پز و رفت و روب وشستشوی،خانه را بعهده گرفتم ،بخاطر خواهرم که تنها بازمانده خانواده ام بود سعی کردم که حالم را برای او بهتر وانمود کنم، و بناچار مشکلاتم را درون خودم میریختم،گوشه گیر شده بودم،بیشتر وقتم را با نیکان در پارک و یا در خانه سپری میکردم،و گاهی با دوستم مهشید که بدنبالم می آمد بیرون میرفتم ، تا چهار ماه خبری از احضار به دادگاه نشد، و مجبور شدم بارم را ببندم و بسوی بوشهر که در آن فصل هوای خنک و لطیفی داشت بروم، احساس میکردم که خانه عمویم نیز سربارم ،با کمی سوغاتی بخانه آنها رسیدم، فردای آن روز تنها به دادگاه رفتم ،منشی مرا می‌شناخت،گفت اتفاقا میخواستم همین روزها بشماره ات زنگ بزنم ،خوبه که آمدی، خیلی این روزها سرمان شلوغه و پرونده های مربوط به طلاق زیاد شده درضمن حدود ده روز پیش وکیل خرم را نزد قاضی احضار کردیم ، سپس پرونده ام را بدستم داد و با سلام وارد اتاق جناب قاضی شدم ، قاضی مرا شناخت و با تبسمی گفت به به خوش آمدید خانم خوب شمالی ، به جناب گفتم ؛ آقا برایم سخت هست که از رشت به اینجا می آیم و در خانه عمویم راحت نیستم ، قاضی چند دقیقه آخرین برگهای موجود در پرونده را نگاه کرد و بعد گفت ؛ مهریه ات ماهیانه سیصد هزار تومان تعیین شده ، همین امروز برو محضر و خودت را راحت کن ، این مبلغ ماهانه بحساب شما ریخته میشود، اگر تاخیر کنی شاید کسی پیدا شود که از شما خوشش بیاید ،آن موقع معطل طلاق دادنت می مانی و شانست را از دست میدهی، سپس یادداشتی به پرونده الصاق کرد و گفت از منشی حکم کامپیوتری برای محضر را بگیر ، بعد وکیل خرم به دفترخانه می‌آید و امضا خرم را میگیرد ، در اسرع وقت آنها طلاق نامه را به دستت میدهند و یا به آدرست ارسال میکنند، و شما دیگر کاری در این شهر ندارید. از فرط درماندگی به استیصال رسیده و تسلیم قضا وقدر پیش رویم شده بودم ، گفتم چشم و از ایشان تشکر کردم .ادامه دارد .
فاطمه امیری کهنوج
شهریور سال ۱۳۹۹
داستانهای فاطمه امیری کهنوج
Major I
Major I
نمایه کاربر
پست: 406
تاریخ عضویت: سه‌شنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۵, ۱:۳۶ ب.ظ
محل اقامت: ماهشهر-شیراز
سپاس‌های ارسالی: 29 بار
سپاس‌های دریافتی: 389 بار

اعتماد قسمت نوزدهم

پست توسط جعفر طاهري »

اعتماد
قسمت نوزدهم
مستقیم از دادگاه به محضر رفتم و نامه را که به مسئول آنجا دادم، گفت: فردا به وکیل همسرتان زنگ می‌زنیم بیاید ، در ضمن شما یک همراه با خود بیاورید تا بعنوان شاهد در دفتر امضا کند ، کارت ملی و شناسنامه بهمراه کپی آنها لازمه فردا همراهت آماده داشته باش. بعد گفت خدا نگهدار ، با دلی شکسته و پاهایی سست بخانه عمو رفتم، موضوع را شب به عمو گفتم او گفت باشه ،فردا خودم میایم،شب را با قرص آرام بخش بخواب رفتم ،صبح، صبحانه خورده و نخورده هم قدم با عمو بطرف ماشین که در پارکینگ خانه بود رفتیم، سوار که شدیم خیلی خجالت زده بودم ، در راه هیچ حرفی بینمان رد و بدل نشد، دفتر محضر یک خانه ویلایی بود که در حیاطش گل‌های زیبا ، مانند گل میمونی و میخک در رنگهای مختلف و گل‌های شمعدانی کاشته شده بود، و راهرویی داشت که از وسط آن باغچه زیبا می‌گذشت، از سر شیلینگی پلاستیکی بمقدار کم آب بسمت گلها سرازیر بود ،پایم را بلند کردم و از شیلنگ رد کردم، در انتهای باغچه در کنار دیوار ، درخت نخل و موزی بچشم میخورد این زیبایی محصور کننده برای آنها که به قصد ازدواج می آمدند ،بر شادیشان می افزود و برای امثال من خاطره غم افزایی را بیادم می آورد ، وارد دفتر که شدیم، صندلیها جهت نشستن به ردیف بودند، روی یکی از این صندلیها وکیل خرم نشسته بود، با آمدن من اوراقی را به دفتر خانه داد و آقایی که مسئول دفتر بود بمن نگاهی کرد ، یکدفعه یادم آمد و پرسیدم بزودی میخواهم به رشت بروم ببخشید چند روز دیگر طلاقنامه آماده می‌شود که تحویل بگیرم ؟ آن مرد گفت بخاطر شما که راهتان دور است فردا بیایید. لطفا اینجا را امضاء بفرمایید، امضا ها را که انجام دادم ،
وکیل خرم نیز امضا کرد ، خطاب به وکیل گفتم ؛ بهش بگو خدا ازت نگذره ، به اعتماد ما نارو زدی ، و نامرد از آب درآمدی ، عمویم آهی کشید و بمن گفت برویم، وقتی کسی وجدان نداشته باشد ، زدن این حرفها بیفایده است .ادامه دارد.
فاطمه امیری کهنوج
شهریورسال ۱۳۹۹
داستانهای فاطمه امیری کهنوج
Major I
Major I
نمایه کاربر
پست: 406
تاریخ عضویت: سه‌شنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۵, ۱:۳۶ ب.ظ
محل اقامت: ماهشهر-شیراز
سپاس‌های ارسالی: 29 بار
سپاس‌های دریافتی: 389 بار

اعتماد قسمت بیستم

پست توسط جعفر طاهري »

اعتماد
قسمت بیستم
هر دو با ناراحتی بسوی بخانه برگشتیم ، برایم شهر بوشهر که یادآور پاشیدگی آشیانه ام بود ، دیگر زیبایی نداشت، دلگیر و با بار اندوه بخانه رسیدم ، دوست داشتم با هیچ انسانی روبرو نشوم،
زن عمو در را باز کرد و بغلم کرد و پیشانیم را بوسید و رو بمن گفت : بهترینها نصیبت میشود ، ناراحت مباش، خدای شما هم بزرگه، آخر هفته بود و ساغر هر کاری کرد که با او بیرون بروم ،حوصله نداشتم، وقتی بتی زنگ زد اتفاقات پیش آمده را گفتم، او سفارش کرد که بمحض دریافت طلاق نامه بیایم، چون نمیخواست مزاحمتی برای خانواده عمو داشته باشم ، فردا با کمال به دفتر خانه رفتم ، زمستان بود و بهترین فصل بوشهر، نسیم خنک روح نوازی می وزید و باد همچون دست نامرئی دوست همدلی ، اشک گوشه چشمم را بسرعت خشک میکرد ، با تشکر از منشی محضردار ، طلاق نامه ام را گرفتم، گرچه ظاهرم آرام بودم اما روانم همچون موجی طوفانی که تلاطم آن فقط در وجودم بالا و پایین میرفت هراسناک بود و به این فکر میکردم اگر لطف و عطای خدا را برای طاقت و صبر نداشتم چه بسا مثل دختران زیادی که خودکشی میکردند من نیز به ورطه این گناه نابخشودنی می افتادم ، کمال گفت دختر عمو گردشی وتابی در شهر بخوریم ، به او گفتم اول برویم ترمینال تا بلیطی برای فردا تهیه کنم ، بعد با شما هر جا که بروی هستم، وارد ماشین شدیم شیشه سمت خودم را پایین آوردم، وانمود میکردم که به بیرون نگاه میکنم، اما افکارم پریشان بود، چشمهایم مانند قبل زیبایهای بینظیر شهر را نمی دید، کمال سعی داشت که حالم را خوب کند، ماشین را پیچاند بطرف بستنی فروشی نعمت ، همانجا روبروی مغازه ترمز کرد، و هر دو پیاده شدیم ،یک لحظه خاطرات خرم و روزها آشناییمان و خوردن بستنی بهمراه او و نگاههای عاشقانه اش و دست کشیدن به روی دستهایم روی میز برایم تداعی شد ، هر چه کمال صدا میکرد ، سحر ،سحری، حواسم پرت بود، چندین بار ‌گفت دختر عمو ،سحر ، بگو چی میخوری ، آب هویج و بستنی میخوری ؟ با بی توجهی گفتم،هان، ها ها، هرچه شما خوردید میخورم ، روز خوبی بود، اما حالم خوب نبود، بستنی را خوردیم سعی کردم ،چند بار سرم را بجهت چپ و راست تکان بدهم، تا فکرهای گذشته را از مغزم بیرون بریزم، هیچ کس نمی‌دانست چه حالی به من میگذرد ، بیشترین تلاشم این بود که ظاهرم را از آنچه که در افکارم میگذشت فاصله بدهم، تا رفتارم را برای ندیده شدن کنترل کنم.ادامه دارد. فاطمه امیری کهنوج
شهریور سال ۱۳۹۹
داستانهای فاطمه امیری کهنوج
Major I
Major I
نمایه کاربر
پست: 406
تاریخ عضویت: سه‌شنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۵, ۱:۳۶ ب.ظ
محل اقامت: ماهشهر-شیراز
سپاس‌های ارسالی: 29 بار
سپاس‌های دریافتی: 389 بار

اعتماد قسمت بیست و یکم

پست توسط جعفر طاهري »

اعتماد
قسمت بیست و یکم
سوار ماشین شدیم، کمال گفت آهنگی بگذارم که شاد شویم، گفتم هرچه دوست داری انجام بده، صدا ضبط بلند شد، و کمال در حین رانندگی سرش را تکان میداد و با آهنگ میخواند ؛ چه خوشگلی از همه سری دل میبری افسونگری ....، این آهنگ مرا به جشن شب عروسیم برد، و بیاد آنشب اشک روی گونه هایم می غلطید ،به آخر آهنگ که رسید ،کمال مرا صدا زد و پرسید خوشت آمد، دید که من هیچ عکس المعلی نشان نمی دهم ، یک آن متوجه شد که چشمهایم قرمز است، با کف دستش محکم روی پایش کوبید، و گفت تا حالا ندیده بودم با آهنگ شاد کسی گریه کند، در دلم گفتم خوشبحالت هنوز آنقدر بزرگ نشده ایی که غم و غصه سراغت بیاید ، بخانه رسیدیم از شیر آب توی حیاط صورتم را شستم، و با آستینم صورتم را خشک کردم، وارد منزل که شدم سلامی کردم ، کمال داشت ماشین را در پارکینگ سرجایش قرار میداد،
زن عمو مهربان بود یک لیوان شربت آب انبه برایم آورد و گفت : ساغر امروز ساعت سه می آید ، میخواهی حالا نهار را بکشم ؟ به افتخارت قلیه ماهی با پلو و ترشی آماده کرده ام، لباسهای بیرونیم را در اتاق ساغر در آوردم ، وکمک زن عمو سفره را کشیدیم ، گفتم فردا عازم رشت هستم، وتوضیح دادم که کارم اینجا تمام شد ،زن عمو برایم دعائی کرد و سپس گفت این بدبختی یک تجربه محسوب می شود ،گرچه که بهایش سنگین بود ،ولی خداوند خوبترین را برایت میخواهد ، دختر گلم تو از زیبایی و نجابت هیچ کم و کسری نداری ،منتظر بختت باش . میدانستم که این حرفها جهت دلداری دادن بمن بود، عمو نیز بموقع سر سفره رسید ، همگی دور هم غذای قلیه که بسیار لذیذ و تند بود را خوردیم ، ساغر چون از کار خسته بخانه می‌رسید، خودم تمام ظرفها را شستم. عصر به ساغر گفتم امشب برویم با هم کمی سوغاتی بخرم ،ساغر گفت چشم، ساعت هفت بعدازظهر که بیدار شدم پس از دوش گرفتن و لباس پوشیدن بهمراه ساغر از منزل بیرون رفتیم ،به اتفاق هم دوری در بازار زدیم و چند بسته تمر و ادویه هندی و لباسی برای نیکان خریدم، از جابجای بازار بوشهر خاطره داشتم ، برای آخرین بار، با ساغر ساندویچی بعنوان شام خوردیم، برای رفتن بمنزل تاکسی سوار شدیم ، سوغاتی‌ها را در چمدانم گذاشتم ،تا آخر شب همگی دور هم گپ زدیم ،آنشب از کمال، بابت همکاریش تشکر بسیار کردم .ادامه دارد. فاطمه امیری کهنوج
شهریور سال۱۳۹۹
داستانهای فاطمه امیری کهنوج
Major I
Major I
نمایه کاربر
پست: 406
تاریخ عضویت: سه‌شنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۵, ۱:۳۶ ب.ظ
محل اقامت: ماهشهر-شیراز
سپاس‌های ارسالی: 29 بار
سپاس‌های دریافتی: 389 بار

اعتماد قسمت بیست و دوم

پست توسط جعفر طاهري »

اعتماد
قسمت بیست و دوم
صبح با زن عمو و ساغر خداحافظی کرده و بهمراه عمو بسوی ترمینال حرکت کردیم، عمو گفت سعی کن گذشته و مرگ فرزندت را فراموش کنی ، تا در خانه خواهرت که بار دار است آرامش ایجاد شود، عمو را بوسیده و از او تشکر و خداحافظی کردم و او دستی بر سرم کشید و آرزوی عاقبت بخیری برایم کرد ،از هم جدا شدیم، به شاگرد اتوبوس مثل بقیه مسافران ساکها وچمدانهایم را تحویل دادم و او اتیکت پلاستیکی شماره داری را بمن داد، جایم صندلی پشت سر راننده بود.
پیامی به بتی دادم که برای حرکت سوار اتوبوس شدم و فردا صبح میرسم ، البته خودم کلید منزل را داشتم،
با خود عهد کردم که گذشته و ناراحتی های را کنار بگذارم حداقل بخاطر اینکه خواهرم و شوهرش ناراحت نشوند و از این ببعد هرچه بد برایم پیش آمد در دلم بریزم و بازگوئی نکنم ، راننده اتوبوس مرد جوانی بود وچند باری نگاهی از توی آینه بمن انداخت، از مردها بیزار شده بودم و از نگاهشان بدم می آمد، شالی که همراهم بود را روی صورتم انداختم و خود را بخواب زدم ، ظهر بود و موقع نهار که اتوبوس کنار کافه ایی ایستاد، راننده داد زد لطفا برای نماز و ناهار بلند شید .
در حالیکه همه با هیاهو از پله های اتوبوس پائین می‌رفتند و من نیز خود را آماده برای ترک اتوبوس میکردم ، راننده با خوشرویی رو بمن گفت به صاحب رستوران میگویم که آشنای من هستی ، تا غذای بهتری بشما بدهد . برگشتم و با اخم چپ چپ نگاهش کردم، و بدون جواب دادن پائین رفتم . در کافه سفارش یک دست کوبیده با نوشابه دادم و پس از تحویل رفتم و در گوشه ای خوردم، در دلم خدا را شکر میکردم که تا تهران با این اتوبوس هستم و از تهران به بعد سوار اتوبوس رشت میشوم، بعد از استفاده از سرویس بهداشتی سوار اتوبوس شدیم ، و دوباره شال را روی صورتم انداختم و در حالیکه از منفذهای آن مسیر را نگاه میکردم، بظاهر خود را بخواب زدم. در تهران لوازمم را از شاگرد گرفتم و بلیط رشت را که تهیه کردم نیم ساعت بعد سوار اتوبوس شده و صبح به مقصد رسیدم وقتی وارد منزل شدم آرش به سر کار رفته بود.ادامه دارد. فاطمه امیری کهنوج
شهریور سال ۱۳۹۹
داستانهای فاطمه امیری کهنوج
Major I
Major I
نمایه کاربر
پست: 406
تاریخ عضویت: سه‌شنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۵, ۱:۳۶ ب.ظ
محل اقامت: ماهشهر-شیراز
سپاس‌های ارسالی: 29 بار
سپاس‌های دریافتی: 389 بار

اعتماد قسمت بیست و سوم

پست توسط جعفر طاهري »

اعتماد
قسمت بیست و سوم
بعد از خوش وبش کردن با خواهرم ، طلاقنامه را با اندوه پنهانی که در دل داشتم نشان بتی دادم و گفتم قاضی گفت: خانم خودت را خلاص کن و من تسلیم شده و کار را یکسره کردم تا فکرم راحت بشه، خواهرم گفت برایت دعا میکنم که روزهای خوش زندگیت از امروز شروع بشه ، امیدوارم شادی در وجودت لانه کنه و پایانی برای خروج نداشته باشه، و من زیر لب آمین گفتم.
روزهای سپری می‌شد و منتظر تولد نوزاد بین راهی خواهرم بودیم، با وجود اینکه در درونم در حال مبارزه سختی برای فراموشی روزهای بد زندگیم بودم ، گاهی نا امید شده و توی دلم خالی میشد و برای لحظه ایی غم جانگدازی جای پایش را محکم میکرد ، در این مواقع شبها هنگام خواب ، موقعی که سر بر بالشت میگذاشتم گریه ام می‌گرفت .
در فصل بهار که طبیعت نو میشود ، و پرندگان در حال پیدا کردن جفت و ساخت آشیانه هستند و بلبلان چهچهه و آواز خوشی سر میدهند، انسانها نیز سعی میکنند کدورتها را دور بریزند ، با دیدن سبزه ها و روییدن گلها وشکفته شدن غنچه ها ما آدمها نیز سرمست میگردیم، در این شرایط خداوند هدیه بتی را به آغوشش فرستاد ، آیدا دختری بود که به زندگی پدر و مادرش نور و صفایی بخشید ، اینک زمانی رسیده بود که همگی فکر و ذکرمان به دور محور نو رسیده و در خدمت او باشیم، مراقبت از مادر و کودک بعهده ام بود ، بعلاوه خرید خانه و نگهداری از نیکان و آشپزی روزانه نیز جزو سهم کاریم شده بود، گرچه شبها خسته و بدون افکار بد بخواب میرفتم اما هنوز اعصابم راحت نبود و باید کسی بعنوان همسر جای خرم را برایم پر میکرد تا بخش دوران سخت با او بودن را به فراموشی بسپارم، مراقبت اصلی از آیدا که سه ماهه شده بود با بتی بود و کمتر من او را تر خشک میکردم ، بجز تماس تلفنی گاهی خود را با رد و بدل پیام با ساغر و یا دیدن دوست قدیمیم مهشید مشغول میکردم ، بجز این خانم با شخصیت و فهیمی بود که در پارک نزدیک منزل با دخترش می آمد و در آنجا روی نیمکت دو کلام حرف حسابی با همدیگر میزدیم، گلهای باغچه خانه را آب میدادم ،شبها همگی دور هم می‌نشستیم و تلویزیون نگاه کرده و چای می خوردیم ، آرش از موقعی که آیدا بدنیا آمده بود، کم طاقت شده بود،تا آن شب چای را جلویش گذاشته بودیم که بخورد، نیکان که در حال بازی بود پایش به لیوان چای خورد و روی فرش ریخت. ادامه دارد. فاطمه امیری کهنوج
شهریور سال ۱۳۹۹
داستانهای فاطمه امیری کهنوج
Major I
Major I
نمایه کاربر
پست: 406
تاریخ عضویت: سه‌شنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۵, ۱:۳۶ ب.ظ
محل اقامت: ماهشهر-شیراز
سپاس‌های ارسالی: 29 بار
سپاس‌های دریافتی: 389 بار

اعتماد قسمت بیست و چهارم

پست توسط جعفر طاهري »

اعتماد
قسمت بیست وچهارم
آرش ناگهان داد بلندی سر بچه زد و با پشت دست به کمر او زد و به بچه که پشت سر من پناه آورده بود ، با بلند شدن از روی مبل قصد داشت حمله کند و او را کتک بزند ، بیکباره آرامش خود را از دست داده، و جلویش ایستادم که دیگر نیکان را نزند، همین عمل باعث درگیری لفظی تندی بین ما شد ، تا اینکه آرش که از کوره در رفته بود بمن گفت تو اینجا چکار میکنی ؟ از زندگیم برو بیرون ، انتظار این حرف را از او نداشتم ، به اتاق نیکان رفتم و کوله پشتی ام را برداشته و کیف پول و گوشیم را در آن گذاشتم، هرچه خواهرم خواهش کرد که دیر وقته بیرون رفتنت درست نیست، ممکنه حادثه ایی برایت رخ دهد ، از شدت ناراحتی نصایح او هیچ اثری در من نداشت.
ساعت حدود یک شب بود، از خانه بیرون زدم ، و لحظاتی پریشان احوال دم در ایستادم ، ناگهان با تمام وجود احساس کردم درمانده ایی تنها و بی سرپناهم ، همچون آواره ایی بی هدف و مقصد براه افتادم ، هنوز سر کوچه نرسیده بودم که یک تاکسی زرد جلوی پایم ایستاد ، راننده گفت خانم بگذار تا من برسانمت دیر وقت است ، برای لحظاتی مکث کردم، و دوباره براه افتادم ، تاکسی همقدم با من بحرکت افتاد ، بناگاه بغض نگه داشته در گلویم ترکید و های های گریه امانم نمی‌داد که پاسخی به راننده بدهم ،راننده پیاده شد و دستم را گرفت و گفت : خانم موقع مناسبی برای شما نیست ، و بسمت صندلی ماشین هدایتم کرد ، بی اختیار سوار شدم و همچنان با هق و هق اشک میریختم، راننده که مردی سی و پنج سال به بالا نشان میداد با سرعت خیلی کم حرکت میکرد و تا مدتی هیچی نگفت تا گریه ام تمام شود، بعد پرسید ؛ کجا میروی؟ جایی را نداشتم و پاسخی ندادم. دوباره تا مدتی سکوت کرد و سپس گفت جائی را نداری ؟ منزل پدر و مادر یا آشنایی ؟ . جوابی برای پرسش نداشتم چون تنها محلی که داشتم همانجا بود که از آن خارج شده بودم ، او گفت من از منزل بیرون آمدم که ماشین را بنزین بزنم ، اگر اجازه بدهید بعد از بنزین زدن هرجا گفتی میبرمت، منگ شده بودم و خودم را بدست سیل سرنوشتی که نمیدانستم چگونه برایم رقم خواهد خورد سپرده بودم ، سرم را بلند نمیکردم، ماشین را بنزین زد و اینبار با لحن دلنشین و ملایمی گفت: خوب خانم جوان حالا کجا برویم ؟ سکوت کردم و پاسخی ندادم ، برگشت به سمتم و گفت ؛ پس کمی در خیابانهای شهر دور می‌زنیم تا فکر شما که مغشوش هست و قادر به تصمیم گیری نیست آرام بگیرد آنوقت دوباره سوالم را میپرسم و جوابم را بده.
گوشیم را خاموش کرده بودم و چند بار خواستم که آنرا از کوله پشتی در آورده و روشن کنم ولی از انجام این عمل منصرف میشدم ، سکوت بین من و راننده را صدای موسیقی ملایمی میشکست ، نیم ساعتی که در شهر گشت زد ، ایستاد و موتور خودرو را خاموش کرد و آنگاه برگشت و گفت ؛ خانم نمیدونم که شوهر داری و یا نداری ، شما از همان کوچه ای که خارج شدی ،منزل ما نیز ته آن کوچه است، من با مادر و برادر کوچکم آنجا زندگی میکنیم، تجربه ام میگوید ، درست نیست که یک زن جوان در شب بجایی برود که نامطمئن باشد ، و بعد بخاطر گریز از یک مشکل برایش صد دردسر و مشکل درست شود، درضمن همسایه همدیگر محسوب میشویم و حق و حرمت همسایه گری بر گردنم داری ، اگر تمایل دارید شما را به خانه خودمان به نزد مادرم میبرم، و هیچ قصد و نیتی ندارم، فقط میدونم بیرون بودن در این وقت شب و افتادن در چنگال آدمیان گرگ صفت ، برای شما خطر داره ، در ضمن الان چون دیر موقع هست ممکن است ، هتل شما را پذیرش نکنه، میتونی بمن اطمینان کنی، فردا روز روشن هرجا که خواستی می‌برمت، اسمم داوود است ، و الان بسوی خانه مان حرکت میکنم ، برویم؟ برویم ؟پاسخی نداشتم و سکوت اختیار کردم.ادامه دارد. فاطمه امیری کهنوج
شهریور سال ۱۳۹۹
داستانهای فاطمه امیری کهنوج
Major I
Major I
نمایه کاربر
پست: 406
تاریخ عضویت: سه‌شنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۵, ۱:۳۶ ب.ظ
محل اقامت: ماهشهر-شیراز
سپاس‌های ارسالی: 29 بار
سپاس‌های دریافتی: 389 بار

اعتماد قسمت بیست و پنجم

پست توسط جعفر طاهري »

اعتماد
قسمت بیست و پنجم
ماشین را روشن کرد و راه افتاد ، موقعی که وارد کوچه مان شد با انگشت خانه خواهرم را نشانم داد و حالیم کرد که از این خانه بیرون آمدی، و با سرعت خیلی کم در حالیکه از مقابل منزل رد میشد چراغ سقفی را روشن کرد و بمن و عکس العملم نگاه میکرد. هرگز آدم احمقی برای از چاله در چاه انداختن خودم نبوده ام و تمام تلاشم این بوده که خود را مثل هر زنی دچار مصیبتهای بی عفتی و بی حیایی ننمایم، ما زنها خصلتی داریم که مردهای کامل، فاقد آن هستند و آن حالت، حس زیبای در پناه و پشتیبان و حامی بودن توسط یک مرد هست و با تمام وجود آنرا تمنا میکنیم و هنگام برخوردار شدن از این حمایت همه جانبه ، در درونمان باعث برانگیختگی حس دیگری میشود که شباهت به فرمانروایی بر قلب و روح مرد حامی مان دارد .
آنشب پس از روبرو شدن با مردی که در همان دقایق اول ، همانند ناجی مرا زیر چتر امنیت قرار داده و فکر ترس و خطر را از من بدور کرده بود و آرامشی را یافته بودم که مدتها از من گریزان شده و آن ترس از بی پناهی، روحم را زخمی و رنجورم نموده بود ، انتهای کوچه ماشین را پارک کرد و در عقب را برایم باز کرد ، با خجالت و سرافکندگی پشت سرش حرکت کردم ، موقع داخل شدن تعارف کرد که من اول وارد شوم ، مادر و برادرش بیدار بودند، داوود با صدای بلند به مادرش گفت ، مادر مهمان داریم، مادرش از من استقبال کرد و رو بمن گفت مهمان حبیب خداست، یواش نامم را به داوود گفتم و داوود رو بمادرش گفت، ایشون سحر خانم هستن، مادر داوود با من خوش وبش کوتاهی کرد و بلافاصله تا کوله پشتیم را دید اتاق خودش را بمن نشان داد و گفت دخترم لباسهایت را در این کمد بگذار، و محل سرویس بهداشتی را با اشاره انگشت بمن نشان داد ، برادرش داریوش با اینکه دیروقت بود چای را در فلاکس آماده کرد و در سینی سه استکان نهاد و دم دست مادرش گذاشت.
مادر گفت دخترم برایت شام بیاورم ، گفتم ممنون خورده ام و تشکر کردم، چای که خوردیم پسرها به اتاق خودشان رفتند ، آن خانم زن خوش برخورد و خوش اخلاق و قد کوتاهی بود، آنشب با مادر در اتاقش خوابیدیم قبل از خواب وقتی گوشیم را روشن کردم ، دیدم چقدر پیام و زنگ از طرف بتی برایم آمده بود، پیامم به دوستم مهشید که قبل از بیرون رفتنم فرستاده بودم نیز رسیده بود، برایش نوشتم به خواهرم اطلاع بده جایم امن است ، مجددا گوشیم را خاموش کرده و در شارژ زدم ، با وجود نداشتن نگرانی، بعلت جابجا شدن محل خوابم، در رختخواب غلت زده و می لولیدم ، دم صبح بعد از اذان خوابم برد ، نزدیک به ظهر بیدار شدم، مادر داوود نهار را آماده کرده و در حال سالاد درست کردن بود، داوود گویا بخاطر خستگی شب قبل ساعت ده برای مسافر کشی رفته بود ، داریوش هنوز خواب بود، مادر گفت صبحانه میخوری ؟ گفتم خاله الان دیگه وقت نهاره ، و فقط یک لیوان نصفه چای خوردم، و با اجازه او رفتم و دوشی گرفتم، ساعت یک داوود با بطری دوغ و سبزی و سطل ماست و نان تازه و میوه وارد خانه شد.
ادامه دارد.
فاطمه امیری کهنوج
شهریور سال۱۳۹۹
آخرین ويرايش توسط 1 on جعفر طاهري, ويرايش شده در 0.
داستانهای فاطمه امیری کهنوج
Major I
Major I
نمایه کاربر
پست: 406
تاریخ عضویت: سه‌شنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۵, ۱:۳۶ ب.ظ
محل اقامت: ماهشهر-شیراز
سپاس‌های ارسالی: 29 بار
سپاس‌های دریافتی: 389 بار

اعتماد قسمت بیست و ششم

پست توسط جعفر طاهري »

اعتماد
قسمت بیست و ششم
داوود با خوش رویی صمیمانه ای مثل برخورد با یک آشنای قدیمی با من روبرو شد، سفره را که پهن میکردیم ، داریوش را برای صرف ناهار صدا زدند، خاله خورشت قیمه با سیب زمینی سرخ شده و چلو را سرو کرد، وقتی همگی غذا خوردیم ،از خاله خواهش کردم که ظرفها را من بشورم، داوود پای سفره بمن گفت که سه سال است که پدرش به رحمت خدا رفته و آنها با هم زندگی میکنند، مادرش مستمری پدرشان را که مبلغ زیادی نیست را میگیرد، پسرها طوری رعایت می‌کردند که معذب نباشم ، نیم ساعت بعد داوود جهت استراحت و خواب قیلوله به اتاقش رفت، او صبح ها بصورت خط آزاد با تاکسی کار میکرد. و عصرها در آژانس مسافرکشی میکرد، میدانستم که بتی از بیخبری از من دل توی دلش نیست هر چند پیام من به مهشید که گفته بودم به آنها بگو نگران نباشند و جایم امن است، بلاخره پیامی برای او نوشتم که سالمم و خانه دوستی امن هستم ،نگران مباش، بیچاره چون با التماس پیام داده بود که برگردم، ضمنا برایش نوشتم خواهر جان خسته که شدم بر میگردم ، بگذار آرش تنبیه شود و مجددا گوشی را خاموش کردم ، شب دوم داوود به مادرش پیشنهاد داد که به اتفاق هم برویم گشتی درشهر بزنیم و بستنی بخوریم، خاله گفت اتفاقاً خوبه وعالیه ،ما دو نفر از توی خانه بودن خسته شده ایم من و مادر مانتو هایمان را پوشیده و سوار ماشین شدیم ،پس از کمی گردش و دور زدن در خیابان ،داریوش ما را به بستنی فروشی معروفی برد ، روی صندلی‌های چوبی قشنگی که بیرون سالن و دور تا دورمان گل‌های زیبائی در گلدان کاشته بودند نشستیم، در جوار ما گل یاس پر شاخ و برگی با غنچه های سفید و زیاد که بوی عطرش هر شخصی را سر مست میکرد در زمین کاشته شده و با آجرهای قرمز دیوار کوچک و کوتاه بیضی شکلی به دور آن کشیده بودند ، داوود از من سوال کرد چه می‌خورید؟ گفتم : هر چه شما معمولا از اینجا میخوردید ، سفارش داد یک لیوان آب هویج و لیوان بعدی آب سیب و لیوان سوم آب طالبی بهمراه دو عدد باقلوا آوردند، داوود گفت شما آنچه را که دوست دارید ، بردارید، آخرین لیوان را من بر میدارم ، خاله آب هویچ برداشت و من آب سیب و داوود آب طالبی ، باقلوا را با مادر نصف کرده و خوردیم و داوود یک دونه کامل را خورد، مادر که رفت دستهای چسبناکش را بشوید، انگار داوود میخواست چیزی بگوید اما حرفش را مزه مزه کرد و نگفت.
ادامه دارد.
فاطمه امیری کهنوج
شهریور سال ۱۳۹۹
داستانهای فاطمه امیری کهنوج
ارسال پست

بازگشت به “شعر و ادبيات”