داستانک (داستانهای کوتاه)

در اين بخش مي‌توانيد در مورد کليه موضوعات فرهنگي و ادبي به بحث و تبادل نظر بپردازيد

مدیر انجمن: شوراي نظارت

Major I
Major I
نمایه کاربر
پست: 446
تاریخ عضویت: سه‌شنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۵, ۱:۳۶ ب.ظ
محل اقامت: ماهشهر-شیراز
سپاس‌های ارسالی: 29 بار
سپاس‌های دریافتی: 389 بار

اعتماد قسمت سی و هشتم

پست توسط جعفر طاهري »

اعتماد
قسمت سی وهشتم
داوود خوزستانی بود با پوستی گندم گون مایل به سبزه همراه با اندامی نیمه بلند و خوش تراش با بالا تنه ماهیچه ایی و چهار شانه، چهره اش با لبخندی که همیشه در کنج لب هایش، عاری از استهزا و طعنه بود  جذابش مینمود ، بینی قلمی و موهای مشکیش که به تازگی چند تار آن سفید شده بود بر وجاهت و تو دل نشینی او می افزود ، بالاترین حسنش هنگامیکه لب می‌گشود و بحرف می آمد ، آشکار شدن آن نمود مهربانی ذاتی در پس خوش خلقی گفتار او بهمراه رفتار بدون ریا توام با منش پرعیارش بود. 
خاله گفت؛ مادر جان خدا قوت ، زحمت زیادی کشیدید ،دستت طلا ، تقریبا کارها تمام شده حالا  بروید آماده شوید .
لباسم ماکسی سبز رنگ از جنسی مشابه حریر ،، با شال نخی سفید  بود که خود داوود با بردن یک نمونه از لباسهایم همانروز با سلیقه خودش برایم خریده بود، صورتم را آرایش ملایمی کردم و به لبهایم رژ صورتی که با احساس می‌دانستم مورد پسند داوود بود زدم ، اولین مهمانهایی که آمدند، آرش و خواهرم با بچه ها و یک جعبه شوکولات بودند، بعد از خوش آمدگویی سرم به خواهر زادگانم ؛ آیدا و نیکان مشغول شد. بطوریکه یادم رفت برای تر کردن گلویشان شربت بیاورم ، و خاله بود که از آنها پذیرایی کرد، بتی مرا به خلوتی کشید و گفت: عزیزم مهریه ات را نگفتی که ما هم بدانیم ؟  پاسخ دادم با داوود سر این موضوع حرف زده ایم ، او گفته هر موقع صاحب خانه  شد، سه دانگ منزلش مهریه ام میباشد، بتی سری تکان داد و گفت ؛ خوبه. 
عمویشان که همراه با خانواده تشریف آوردند یک جعبه سیب باغی همراهشان بود ، دایی داوود وقتی رسید ، به سلیقه دخترش سپیده ، دسته گل طبیعی زیبایی تقدیمم کرد، گلها را در گلدان بغل تلویزیون گذاشته و کمی آب درون گلدان ریختم، در مقابل چشمهای کنجکاوی که یک غریبه را بزودی خودی میدیدند سینی شربت را که گردانده و صمیمانه تعارف آنها کردم ، از آشپزخانه میوه و لوازم آنرا  آورده و روی میز عسلی گذاشتم ، همهمه گفتگوی بزرگترها و بچه ها در سالن خانه ، پیچیده بود، نیم ساعت بعد ، خاله با صدای بلند همه را به سکوت دعوت کرد و این چنین مرا معرفی کرد ؛ ایشون سحر ........ از دخترهای گل و از همسایه های واقع در کوچه ما هستند و مدتی است که پسرم او را برای همسری زیر نظر گرفته بود ، به جهت آشنایی با هم امشب دور هم جمع شده ایم انشالله عمو جان مراسم بله برون و عقد را بعدا اعلام و به اطلاعتون میرسونه ، عمو با خنده گفت : زن کاکا ، بعدا چیه ! آتیش جوانها تنده ،  وقتی وارد منزل شدم داوود خواهش کرد، خیلی زود این مراسم برگزار گردد، و قراره فردا شب بعد از شام ساعت ده شب، بله برون داشته باشیم و دوباره دور هم جمع می‌شویم ، بعد از شنیدن این مطلب همگی هورا کشیدند .ادامه دارد. فاطمه امیری کهنوج
شهریور سال ۱۳۹۹
داستانهای فاطمه امیری کهنوج
Major I
Major I
نمایه کاربر
پست: 446
تاریخ عضویت: سه‌شنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۵, ۱:۳۶ ب.ظ
محل اقامت: ماهشهر-شیراز
سپاس‌های ارسالی: 29 بار
سپاس‌های دریافتی: 389 بار

اعتماد قسمت سی و نهم

پست توسط جعفر طاهري »

اعتماد
قسمت سی و نهم 
بعضی لحظات با وجود اینکه اخیرا بدور از آن نگرانیها و یاس و حرمانها بودم،  اما وجود همان ناکامی های گذشته ، ترسی در دلم می انداخت که با استرسی همراه میشد که گوئی دلم را عفریته ای جادوگر با ناخن‌هایش چنگ میزد ، یاد ایام نکبت بار و تحقیر کننده گذشته ام، ولم نمیکرد، و گاهی هنگام سرخوشی حالم را بهم میریخت، چنین پدیده ای در عنصر زن که بر حسب آموزه خداوندگارمان ، وجود در حال را برای ما بنیاد نهاده است ، معمولا کمیاب است و نشان از گذشته ای دارد که کام را با تلخی زهری غیر کشنده چنان آلوده و آکنده است که ته مزه آن همچنان بر زبان احساس میشود ، در چنین شرایطی سعی داشتم رفتارم را از دید دیگران پنهان و خود را کنترل کنم تا بلکه زودتر آن گذشته منحوس خود را فراموش کنم.
خاله به داوود اشاره ایی کرد ، که برود کبابها را از رستوران گلپایگانی بیاورد و او بلافاصله رفت، من و زن دائی داوود سس سالاد را که  شامل ؛آبلیمو و سرکه یک لیوان و رب گوجه  و ماست سه قاشق غذا خوری شکر همراه با نمک و فلفل سیاه و سس مایونز بود را با هم خوب مخلوط کرده و روی سالاد فصل ریختیم.
داشتم ترشی هفت بیجار  و ظرفهای ماست موسیر‌ تک نفره با سبزی خوردن را آماده میکردم که داوود به گوشیم  زنگ زد و گفت ؛ تا کباب‌ها سرد نشده اند سفره را بکشید که من بزودی میرسم ، سفره بزرگی از اول سالن تا آخر آن انداختیم ، خاله سیب زمینی خلالی را کنار خورشت قیمه ها ریخت و دیس های چلو زعفرانی و پلو عدس ، در سفره با همکاری زن عمو چیده شد، داوود که آمد کباب‌ها را در سه دیس قرار دادیم دو دیس را در طرفین سفره و یک دیس را در وسط آن گذاشتیم ،نوشابه و دوغ ، و ژله برای بچه ها چشمک میزدند، شام مفصل ، با لذت خورده شد ، و همه تشکر زیادی از مادر کردند، خاله گفت نوش جانتان ، برای سحر و پسرم هرچه بکنم کم انجام داده ام، از خدا سعادت و خوشبختی برایشان آرزو دارم. و همه آمین گفتند، سفره شام جمع شد،ظرفها با کمک هم شسته و جاگیر شدند، و نوبت نوشیدن چای و خوردن شیرینی که به وفور در سالن پذیرایی دیده میشد رسید ، این شب و شام خوشمزه بیاد ماندنی که دستهایی از جنس عشق آنرا پخته بود  برای همه بخوشی پایان پذیرفت، تا ساعت دوازده شب و موقع خداحافظی ، بزرگ و کوچک تبریک میگفتن، و با خنده و شوخی ، متلکهای آبدار  بامزه ایی نثار داوود  میکردند.ادامه دارد.
 فاطمه امیری کهنوج
شهریور سال ۱۳۹۹
داستانهای فاطمه امیری کهنوج
Major I
Major I
نمایه کاربر
پست: 446
تاریخ عضویت: سه‌شنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۵, ۱:۳۶ ب.ظ
محل اقامت: ماهشهر-شیراز
سپاس‌های ارسالی: 29 بار
سپاس‌های دریافتی: 389 بار

اعتماد قسمت چهلم

پست توسط جعفر طاهري »

اعتماد
قسمت چهلم
دوباره تدارک چای وشربت را برای شبی که بله برون بود مهیا میکردیم ،داوود لباسهای خود را که پیراهن آجری و شلوار کرم رنگی بودند ، اتو میکرد ، وقتی لباسهایش را پوشید و بطرفم آمد تا چشمش بمن افتاد خشکش زد ، من مانند طاووسی در  ماکسی قرمز پولکی داری که چاکی در پشت آن داشت همراه با آرایشی که گونه هایم را برجسته نموده بود ، زیبایم برای او هویدا شده بود ،داوود طاقت نیاورد و سوتی کشید و گفت: تا نبوسمت ،آرام نمی‌گیرم وگرنه ممکن است جلو مهمانها گازت بگیرم. از گفته اش خنده ام گرفت ، شب قبل به خواهرم گفتم شما زودتر از سایر مهمانها بیاید، وقتی آمدند ، نیکان ‌گفت: خاله جان قشنگ شدی، عروس شدی، مادر داوود جواب داد آره عزیزم ، پسرکم ، عروس من هست، چرا قشنگ نباشه .
ساعت ده شب همه آمدند و مراسم بله برون اجرا شد ،در برگه ای که داوود نوشته و بدست عمو داده بود ، عمو پس از سرفه ای که صدا را در گلو و سینه اش صاف میکرد صلوات فرستاده و اینگونه خطاب به جمع و مخصوصا آرش کرد، یک جلد کلام الله مجید یک سفر مکه و چهارده سکه بهار آزادی و سه دانگ از  یک منزل که در آینده مال آقا داوود باشه، مهریه عروس خانم است ،این پیام آقا داماد بود که به شما رساندم، آرش نگاهی مشورتی به خواهرم کرد و بعد گفت ؛ انشالله مبارک است، صلواتی ختم کنید، خاله یک انگشتر با نگین قرمز و زیبایی که در مشتش بود را بیرون آورد و بعنوان نشانه بدست داوود داد ، او نیز پیشانیم را بوسید و انگشتر را در انگشت دست چپم قرار داد ، با صدای کل و هورا و با دست زدن ، سکوت سالن با غریو شادی شکسته شد ، و پذیرایی با شربت و شیرینی ، کام همه را خوش طعم و گوارا  کرد، دقایقی بعد از طرف دائی اعلام گردید که چهار شب دیگر می‌شود شب پنج شنبه و مراسم عقد کنان و جشن عروسی این دو زوج خوشبخت برگزار میگردد. بچه ها دست می‌زدند و با نوا میگفتن جشن روی جشن  ، جشن روی جشن چه خوش است، و تکرار میکردند، و از نو ، شب خوبی دوباره برایمان رقم خورد. داوود در گوشم آهسته گفت؛ منم رستم دستان ، این خان را نیز رد کردم، به خاله گفتم؛ مادر خسته شدی ، در جوابم گفت ؛ عزیزمی ، تا باشه این خستگیها ، داوود سر مادرش را بوسید و با خوشحالی گفت : مادرم آرزوی چنین شبهایی را داشت، منزل سوت و کور ما رونق گرفته . خاله گفت : آره بخدا چه چیزی بهتر از مهمانهایی که آمدنشان مرا خوشحال و خوشبختی شماها را تکمیل می‌کنه . 
 خاله قبل از خواب ، لباسهای خود را عوض کرد و به رختخواب رفت، بقیه کارها باقی مانده را من و داریوش انجام دادیم تا برای صبح  کاری در منزل  وجود نداشته باشد، پس از جمع و جور کردن داریوش نیز برای خواب به اتاق خودش رفت.  ادامه دارد .
 فاطمه امیری کهنوج
شهریور سال ۱۳۹۹
داستانهای فاطمه امیری کهنوج
Major I
Major I
نمایه کاربر
پست: 446
تاریخ عضویت: سه‌شنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۵, ۱:۳۶ ب.ظ
محل اقامت: ماهشهر-شیراز
سپاس‌های ارسالی: 29 بار
سپاس‌های دریافتی: 389 بار

اعتماد قسمت چهل و یکم

پست توسط جعفر طاهري »

اعتماد
 قسمت چهل و یکم
داوود روی مبل نشسته بود، نزدیکش که نشستم،  گفت : عزیزم خیلی خوشحالم که خداوند ترا برایم نصیب و مقدر کرد وگرنه تصمیم داشتم به این زودیها زن نگیرم ،تصور میکردم که دخترها خیلی ایراد گیر ، و سخت پسند هستند، ولی متوجه شدم اینگونه نیست، به او گفتم این اشتباه را بیشتر پسرهای مجرد میکنند، و تو تنها نیستی، که اینگونه فکر میکنی، علت فاصله ای هست که باعث عدم شناخت دو جنس از هم میشود ، وجود مصائب این فاصله انکار ناپذیر هست و برداشتن آن نیز بدون احتیاط و شروط اجتماعی حادث شده از ابزارهای مجازی و غیر مجازی تمدن ، پی آمدهای بدی را به ارمغان می آورد ، دختران از حریم خود، برای ماندگاری ، در خواسته های نیکو ، بر حسب معیارهای اجتماعشان دفاع میکنند، چون از موقعی که دست چپ راست خود را میشناسند، پدر و مادر به آنها می‌گویند ، حواستان باشد به یک پسر و یا مرد غریبه و یا حتی آشنا، نزدیک نشوید.
 در طول تاریخ بشر ، زنها از جنس مخالفشان به هر طریقی ضربه خورده اند و مادران نمیخواهند، پشیمانی و اشک دختران خود را ببینند، و آنها را آگاه میکنند، خوی مردان رویا نگری توام با تنوع طلبی جنسی است ، و دختر تا زمانیکه مطمئن نشود، که آن مرد او را برای شریک  زندگی انتخاب میکند، باید جنبه احتیاط و دوری جسمی را پیشه کند، از آنجاییکه درطبع مرد جوان، شهوتی غالب و قوی ‌حکفرماست، و نصایح و اندرزها در او تأثیر ناچیزی دارد ، ولذا در بیشتر جوامع انتظار میرود ، زن هوا و نفس خود را علیرغم بیشتر بودن تمنیات ، بعلت فقدان و یا ضعف رویا نگری ، نگه دارد،  وگرنه از نظر جنس و ذات مرد ، او را بازنده تلقی میکنند پس برای حفظ و ادامه عرف زندگی غریزی و اجتماعی ، جنس ماده باید ملاحظه بیشتری در بروز احساسات خود داشته باشد ، زنها قلب‌های نرم و رئوفی دارند، و دیدن شور و شعف و هیجان هایشان خصوصا زمانیکه دختر هستند ، موید این موضوع است، متاسفانه بسیار پیش آمده که هر موقع دختری به دلایل عاطفی و با تکیه بر اعتماد بدون توجیه منطقی به دوست پسرش ، همان پسر ناخوداگاه بدون توجه به موقعیت اجتماعی زن ، باعث نابودی او گردیده، و چنین دخترانی پس از اینکه رسوای عام وخاص شده اند ، در مواردی توسط خانواده به قتل رسیده اند ، پس دختر عاقل تا شناخت و اعتماد کامل پیدا نکند ،اشتیاقش را بروز نمیدهد، و قلب خود را تقدیم نمیکند، جنس ماده برای بقای نسل روی زمین آفریده شده و تولید کننده انسان است،و اگر  وفا از جفت نر خود ببیند،به بهترین وجه زندگی را سامان و روح  فرزندان را نیکو تربیت و از پلشتی وخباثت دور میکند، وتا زنده است وفادار میماند.
 دستهایم را در دستهای خودش فشرد و کف دستهایش را بوسید، به شوخی گفتم ،میگویند اگر پسر و دختر در یک جا تنها باشند وحرف بزنند شیطان آنها را وسوسه  میکند ، پس بروم تا شیطان نیامده، و هر دو خنده ای کردیم، و به اتاقهایمان رفتیم .ادامه دارد.
فاطمه امیری کهنوج
شهریور سال ۱۳۹۹
داستانهای فاطمه امیری کهنوج
Major I
Major I
نمایه کاربر
پست: 446
تاریخ عضویت: سه‌شنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۵, ۱:۳۶ ب.ظ
محل اقامت: ماهشهر-شیراز
سپاس‌های ارسالی: 29 بار
سپاس‌های دریافتی: 389 بار

اعتماد قسمت چهل و دوم

پست توسط جعفر طاهري »

اعتماد
قسمت چهل و دوم
در رختخواب سعی میکردم به نکات مثبتی که اخیرا ضمن آشنایی با داوود برایم رخ داده فکر کنم تا از مرور این رویای واقعی و خوش آیند خسته تر شده و زودتر بخواب بروم. ساعت ده صبح که بیدار شدم، داوود نیز از مسافرکشی برای خوردن صبحانه به خانه برگشته بود ، سلامی به مادر کردم ،بعد از جواب او ، خاله رو به داوود نمود و گفت شاه داماد باید خرید عروسی را انجام بدهی ،برای خرید طلا و رخت و لباس با سحر هماهنگ باش، داوود گفت : باشه مادر من دیگه از حالا زن ذلیلم ، نگران نباش عصرها کامل در اختیار سحر خانم هستم، دستور بدهد تا اطاعت امر کنیم ،مادر گفت؛ پسرم زیاد خودت را لوس نکن، من که دختر ندارم و خدا حالا بمن دختری داده ، اگر کاری برایش انجام بدهی زن ذلیل میشوی !؟ ببین من طرفدار عروسم هستم حواست باشد ، داوود لقمه ای بزرگ از نان و پنیر را همراه با لیوان چایش برداشت و مجددا برای کار ، بطرف ماشینش رفت ، صبحانه را که خوردیم ، در حین شستن ظرفها ، به خاله گفتم؛ برای خرید طلا من تنهایی نمیروم و حتما شما باید همراهمان باشید ،خاله گفت؛ دخترم این احترام و بزرگ منشی شما را میرساند ، چشم ، عصری من هم با شما می آیم ،طلاهای شما را از پس اندازی که خودم دارم بعنوان کادو میخواهم برایت بخرم ، ولی لباس و بقیه خریدها با پول داماد است ، از خوشحالی فورا پریدم و بوسیدمش و گفتم تا حالا مادر به خوبی شما ندیده بودم، خاله گفت روح مادر شما هم شاد که دختری به صبوری شما بزرگ کرده و همدیگر را در بغل گرفتیم ، برای نهار، خاله خورشت دال عدس تند با چلو سفید درست کرد ، پیاز و سیر سرخکرده و سیب زمینی کوچک نگینی شده ، طعم و عطر بوی آنرا دو چندان میکرد ، این غذای تند هندی را بیشتر جنوبیها میخورند و بعضی ها پای سفره پودر فلفل سیاه روی آن برای تندی بیشتر می‌ریزند ، من دو بار منزل عمو در بوشهر خورده بودم ، غذایی ساده و ارزان ، بنا به سلیقه گاهی با پودر لیمو کمی آنرا نیز ترش میکنند ، چون خوراکی خوش طعم و عالیه ، سعی کردم پختنش را یاد بگیرم،
ساعت دو داوود برای ناهار و استراحت برگشت ،نهار را که خورد برای چرت بعد ازظهر به اتاقش رفت ، داریوش دیر بیدار شد و چون بد ذائقه بود ناهار نخورد ، لباس پوشید و بقصد خوردن ساندویچ و رفتن به قنادی راه افتاد و رفت. هوا پاییزی و کمی سرد بود، بعد از ظهر برای خرید به بازار رفتیم، مادر یک سرویس قشنگ سینه ریز ، مدل تراش خورده مات و براق که پایین آن مانند عدد هفت آویزان بود بهمراه گوشواره و دست بندی که با آن هماهنگ بود انتخاب و پولش را پرداخت کرد، او میخواست که در شب جشن بعنوان کادو آنرا بمن هدیه بدهد، سپس یک جفت حلقه سفید را با داوود انتخاب کردیم ، برای شام ساندویچ خوردیم و دیر وقت بخانه آمدیم ، برای خوشحال شدن خواهرم تقریبا هر چیزی را که برایم می‌خریدند را به او گزارش میدادم ، البته آن موقع گوشی هوشمند و واتساپ هنوز نیامده بود که عکسش را برایش بفرستم.
ادامه دارد .
فاطمه امیری کهنوج
شهریور سال۱۳۹۹
داستانهای فاطمه امیری کهنوج
Major I
Major I
نمایه کاربر
پست: 446
تاریخ عضویت: سه‌شنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۵, ۱:۳۶ ب.ظ
محل اقامت: ماهشهر-شیراز
سپاس‌های ارسالی: 29 بار
سپاس‌های دریافتی: 389 بار

اعتماد قسمت چهل و سوم

پست توسط جعفر طاهري »

اعتماد
قسمت چهل و سوم
بتی نیز با ارسال پیامک تبریک ، مرا شاد میکرد، به طرف منزل که راه افتادیم خاله گفت : سرما بد جوری تو تنمون افتاده ، امشب چای نبات می چسبه  ، تا رسیدیم منزل کتری برقی را آب کرده و روشن کردم و چای دبشی با نبات خوردیم ، داوود جعبه سرویس را آورد و گفت ؛ سحر جان لطفا بینداز گردنت تا اینبار خوب ببینمش، یکبار دیگه سرویس را پوشیدم، و از خاله برای خرید آن تشکر کرده و بوسیدمش،
داوود که حسودی میکرد چشمکی برایم رد کرد و گفت؛  فقط مامان را می بوسی ؟ و همگی خندیدیم ، به داوود گفتم ؛ فردا  برویم آرایشگاه و آتلیه عکاسی و محضر وقت بگیریم ، بعد خرید های دیگر را انجام بدهیم  .
بابت شیرینی جشن عروسی خیالمان راحت بود چون داریوش گفته بود شیرینی جشن  ، کادو من به شماست ،  صبح روز بعد زود هنگام همراه با داوود برای گرفتن و تعیین وقت آرایشگاه و آتلیه و محضر براه افتادیم، عصر نیز برای خرید لباس به پاساژ معروفی رفتیم ، اول خرید داماد را که آسان بود ، انجام دادیم ،پیراهن سفید بهمراه کت و شلوار مشکی با خطوط نازک خاکستری و یک کراوات آبی با خط های اریب قرمز و کفش مشکی چرمی که بخشی از رویه آن  ورنی با دوخت نخ زیکزاگی بود همراه با دو جفت جوراب مشکی و یک کمربند و لباس زیر با یک شیشه عطر مردانه خریدیم.
خریدهای من سنگین بود، ماکسی حریر سفیدی بهمراه تور رویش و کفش سفیدی که سنگهای رنگی براق داشت با لباسهای زیر و رو و لباسهای خانگی و یک دست لباس مجلسی مخصوص صبح عروسی و عطر و برس سر و وسایل بهداشتی و چمدان و خرت پرت که تا دیر وقت خرید آنها را انجام دادیم ، برای بعضی از مردان شاید این تنها خریدی باشد که تحمل زمان طولانی آنرا دارند ، هر چیزی را که انتخاب کرده و می‌خریدم داوود کلی برای آن ذوق میکرد ، ماکسی جلو بازی را که برای پرو پوشیدم ،با دیدنم شروع به مزه پراندنهای خوش آیند کرد ، و من هم با لبخند پاسخ محبت‌های او را میدادم ، به داوود گفتم از گرسنگی دارم ضعف میکنم ، آش فروشی معروف رشت را نام بردم و گفتم هوس خوردن آش کرده ام ، آش را با نان سنگک خوردیم و دیر وقت بود که به خانه رسیدیم . یکروز به جشنمان مانده بود که ، نزد  گل فروشی یک تاج گل زیبای طبیعی با گل‌های ریز و خوش بو برای شنیون روی موهای سرم و یک دسته گل آبشاری برای دست عروس سفارش دادیم . ادامه دارد .
فاطمه امیری کهنوج
شهریور سال۱۳۹۹
داستانهای فاطمه امیری کهنوج
Major I
Major I
نمایه کاربر
پست: 446
تاریخ عضویت: سه‌شنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۵, ۱:۳۶ ب.ظ
محل اقامت: ماهشهر-شیراز
سپاس‌های ارسالی: 29 بار
سپاس‌های دریافتی: 389 بار

اعتماد قسمت چهل و چهارم

پست توسط جعفر طاهري »

اعتماد 
قسمت چهل و چهارم
داوود گفت قراره ماشین دوستش که رنگ شاد و جیغی دارد را تزئین کند، برای غذای شب جشن ، داریوش را مأمور انجام آن کرده بودیم و بیعانه آنرا داریوش پرداخت کرده بود و بعداٌ قرار بود با برادرش تسویه حساب کند، روز پنج شنبه که رسید ،ساعت ده صبح  بهمراه عمو و دایی و آرش همچنین داریوش و خاله و خواهرم به محضر  رفتیم پس از خطبه عقد  کمی در گفتن بله برای سومین بار  مکث کردم ،و داوود ساعتی زیبایی که بعنوان زیر زبانی بود را به مچ دستم  بست و بله را گفتم ، مراسم عقد را که انجام دادیم بلافاصله بهمراه خواهرم و سپیده دختر دائی داوود به آرایشگاه رفتیم و آرایش شنیون موهایم و میکاپ صورتم و گذاشتن لنز در چشمهایم، پوشیدن لباسم و گذاشتن تاج طبیعی روی موهایم و درست کردن همراهانم تا ساعت پنج عصر بطول انجامید ، داوود که  ماشین دوستش را گل آرائی و تزیین کرده بود جهت سوار شدنم در ماشین را باز و مرا همراهی نمود.
بتی و سپیده با ماشین آرش رفتند، داوود گفت با آمدنت چه بوی خوبی در ماشین پیچیده ،گفتم مربوط به تاج سرم و دسته گلم که از گل‌های معطر استفاده شده هست، در آتلیه ، عکاس با فیگورهای عجیب و غریب عکسها را می انداخت ، داوود در عکسی که باید همدیگر را در بغل میگرفتیم،  شوخی هایش گل کرده بود و میگفت نمیشود همه عکسها را اینگونه گرفت،  عکاس قهقهه ای زد و گفت؛ اتفاقا این درخواست بیشتر دامادهاست و منحصر به شما نیست، ساعت هشت بخانه رسیدیم ، سالن پذیرایی را دختران و پسران جوان فامیل ، تزیین کرده بودند، سر در خانه با چراغهای رنگین چشمک زن به اهالی کوچه خبر میداد  که در این خانه جشن و سرور عروسی بر پا است ، با ورود ما، مهمانان مانند یک راهرو از دو طرف مسیر را باز کردند و کل و دست جیغ و رقص وشیرینی و پول بود که میریختند ، دود اسفند فضا را پر کرده بود و گوسفند کوچکی را بعنوان رفع بلا و صدقه جلوی ما ذبح کردند، باید پایمان را در خون میزدیم و رد می‌شدیم ، قبل از ورود به سالن خانه ، کف کفشهایمان را تمیز کردیم ، اول اسمهایمان را با کاغذ رنگی روی دیوار چسبانده بودند، و اتاق را با حلقه ای از بادکنکهای آبی و قرمز و صورتی زینت کرده و مهمانان با لباسهای چشمگیر  و زیبا ، جلویمان می رقصیدند.
ادامه دارد.
 فاطمه امیری کهنوج
شهریور سال ۱۳۹۹
داستانهای فاطمه امیری کهنوج
Major I
Major I
نمایه کاربر
پست: 446
تاریخ عضویت: سه‌شنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۵, ۱:۳۶ ب.ظ
محل اقامت: ماهشهر-شیراز
سپاس‌های ارسالی: 29 بار
سپاس‌های دریافتی: 389 بار

اعتماد قسمت چهل و پنجم

پست توسط جعفر طاهري »

اعتماد
قسمت چهل و پنجم
صدای زن دایی که آوازی با ریتم انتهایی ماشالا ، ماشالا را در گوشه ایی می خواند با همهمه همراهی ناهماهنگ مهمانان قاطی شده بود، خاله اینبار نه فقط در شمایل یک مادر بلکه در شکل و صورت یک زن ، ماکسی مشکی پولک دار زیبایی بتن داشت و پس از مدتها به آرایشگاه رفته و به زیبایی تمام خود را آراسته و هرچه طلا داشت بخودش آویزان نموده بود، صندلی دو نفره بصورت کالسکه که دورش پر از گل بود ،جایگاه عروس و داماد محسوب میشد ، گروه سه نفره موزیک با صدای اکو،  آهنگ ، یار پرتغاله........و سیاه نرمه نرمه را برای شروع آوازخوانی طولانی، انتخاب و اجرا کردند  ، آخر شب آهنگهای بندری همه را از کوچک و بزرگ به رقص و وجد در آورد.
 داوود قبلا گفته بود رقصهای با ریتم تند بلد نیستم و بمن زیاد اصرار نکن ، چون خجالت میکشم، سپیده و داریوش از بس می‌رقصیدند خود را  هلاک کرده بودند، احساس میکردم که خاطرخواه هم هستند و سر و گوششان برای هم میجنبد، غذائی را که سفارش داده بودیم بموقع از بیرون آوردند ، زرشک پلو با نوشابه و سالاد و ماست تک نفره سرو شد، همه مهمانان که تعدادشان با بچه ها به حدود صد و بیست نفر هم نمی‌رسید شام خوردند، بعد گروه کوچک موزیک آهنگی به مناسبت کادو دادن اجرا کرد ،خاله سرویس گردنبند را که در گردنم انداخت ، در گوشم گفت: عزیزمی دیگه نگو خاله، مادر صدایم بزن، و من با گفتن چشم، اطاعت امر کردم، دایی که دوربین معروفش را آورده بود ،هر کس که کادو میداد عکس یادگاری با عروس و داماد از او می انداخت ، کادوی بتی یک جفت النگو بود که در جعبه روبان داری بمن داد، زن عمو انگشتر و زن دایی یک جفت گوشواره کادو دادند ، همسایگان نیز مقداری پول که در پاکت گذاشته بودند بما دادند ، به ساعت دوازده که نزدیک شدیم ، عمو میکروفن را از خواننده گرفت و اعلام کرد ؛ عزیزان خوشوقت شدیم که در این خوشحالی همراه با ما بودید ، کم کم به پایان جشن نزدیک میشویم ، لطف کرده و تا نیم ساعت دیگر  بخانه های خودتان بروید ، نوازنده ها بعد از آخرین آهنگ و آواز آرام که من و داوود تنها رقصنده آن بودیم ، باند و اکو و لوازم خود را جمع کردند، صدای اعتراض سپیده و داریوش و بچه ها درآمد و تا مدتی بدون موزیک می‌خواندند و میرقصیدند و اصرار داشتند که جشن را ادامه دهید، من و داوود که از صبح زود برای این مراسم ، خود را آماده کرده بودیم ، از پا افتاده و خسته روی مبل افتاده بودیم ، پس از رفتن مادر و داریوش به خانه دائی ، عمو دست ما را گرفت و به اتاقی  که من و خاله در آن می‌خوابیدم برد ، البته با این تفاوت که اتاق تزیین شده و رختخواب نوئی در آن گذاشته بودند ، ما نماز شکری که مربوط به آن شب بود را در معیت و به توصیه عمو خواندیم و وقتی تنها شدیم ، داوود نفسی عمیق کشید و گفت این خان نیز برای خانواده دار شدن ،  بسلامتی به پایان رسید. ادامه دارد.
فاطمه امیری کهنوج
 شهریور سال ۱۳۹۹
داستانهای فاطمه امیری کهنوج
Major I
Major I
نمایه کاربر
پست: 446
تاریخ عضویت: سه‌شنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۵, ۱:۳۶ ب.ظ
محل اقامت: ماهشهر-شیراز
سپاس‌های ارسالی: 29 بار
سپاس‌های دریافتی: 389 بار

اعتماد قسمت چهل و ششم

پست توسط جعفر طاهري »

اعتماد
 قسمت چهل و ششم
ظهر روز بعد ، مادر از منزل برادرش برایمان ناهار آورد، غروب که شد از همگی آنها خداحافظی کرده و با بلیط هایی که از قبل تهیه کرده بودیم به ترمینال رفته و با اتوبوس بسوی شیراز برای زیارت و تفریح حرکت کردیم ، در مدت ده روز که آنجا بودیم به رفتن تخت جمشید و باغ ارم و بازار وکیل و باغات کوهمره گلسرخی و بهشت گمشده کامفیروز و سفره خانه های سنتی و یا خوردن فالوده و بستنی در خیابان پشت ارگ کریم خان زند مشغول بودیم ، و شبها را یا به زیارت شاهچراغ می‌رفتیم  و یا در روی کوهپایه های پارک مانند بغل دروازه قرآن می نشستیم ، و دیر وقت برای استراحت به سوئیتی که گرفته بودیم ، می‌رفتیم ، پس از خرید سوغاتی یوخه و نان قندی  و مسقطی برای فامیل با اتوبوس به قصد برگشت به تهران رفتیم ، در مدت ماه عسل که در شیراز بودیم ، خیلی بما خوش گذشت ، یک مانتو و کفش مجلسی  بهمراه روسری از خیابان زند و گردن بند نقره از بازار وکیل خریدم . گرچه داوود مرد پولداری نبود اما خوشبختانه در دوران مجردی چون ولخرج نبود و از درآمدش پس انداز کرده بود مشکلی بابت خرج در این مسافرت نداشتیم ، دو روز تهران بودیم و بعد که برای رفتن به رشت آماده شدیم ، بمادر زنگ زدیم و گفتیم؛ برای ساعت یک و نیم امشب بلیط اتوبوس داریم و در راه منزل هستیم، مادر برای نهار شیرین پلو با قیمه درست کرده بود ، از تره بار فروشی نبش کوچه یک دسته سبزی خوردنی خریدیم، زنگ در را که زدیم مادر به استقبالمان آمد و کلی حال و احوال با ما کرده و گفت منزل سوت و کور بود، دلتنگتان شدم و بشوخی بمن گفت ؛ وای سحر از دست توی آتیش پاره ، پسرم را بردی که بردی  ، بوسیدمش و بشوخی گفتم مال بد نبود که بیخ ریش صاحبش بماند ، وسایلم را در اتاقی که بما اختصاص داده شده بود، جا دادم و سوغاتیهای مادر را روی میز گذاشتم ، داوود سبزی ها را پاک کرد و آنرا شستم، نهار که آماده شد ، سفره را پهن کردم و مادر داریوش را صدا زد و گفت؛ مامان بیا برادر و زن برادرت برگشتند ، داریوش ضمن خوش آمد گوئی ، چون چند روز تنهایی کشیده بود بهمراه ما غذایش را میل کرد، ظرفها را که شستم به بتی زنگ زدم و خبر دادم که ما رسیدیم ، خواهرم گفت فردا شب برای پاگشا همگی منزل ما دعوت  هستید،  خسته راه بودم و برای چرت بعد از ناهار در اتاقم دراز کشیدم و صدای داوود را می‌شنیدم که با برادرش از جاهای  دیدنی شیراز و زیباییهایش حرف میزند ، وقتی بیدار شدم ، داوود در کنارم خواب بود ، داریوش به قنادی رفته بود ، چای را آماده کرده و با یوخه و نان قندی در سینی گذاشتم ، و مادر و داوود را بیدار کردم که عصرانه بخوریم.
 مادر گفت؛ عزیزانم بدون شما پرنده اینجا پر نمی‌زد و منزل ساکت بود، دیگه کم کم  داشتم دق میکردم ، خصوصا اینکه یا داریوش خواب بود و یا در قنادی  بود و کسی نبود تا دو کلمه باهاش حرف بزنم ،
هنگامیکه داوود در پارکینگ به موتور ماشینش ور میرفت من برای مادر  از جاهائی که رفته بودیم و از دیدنیهایمان تعریف میکردم. ادامه دارد.
 فاطمه امیری کهنوج
شهریور سال ۱۳۹۹
داستانهای فاطمه امیری کهنوج
Major I
Major I
نمایه کاربر
پست: 446
تاریخ عضویت: سه‌شنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۵, ۱:۳۶ ب.ظ
محل اقامت: ماهشهر-شیراز
سپاس‌های ارسالی: 29 بار
سپاس‌های دریافتی: 389 بار

اعتماد قسمت چهل و هفتم

پست توسط جعفر طاهري »

اعتماد
قسمت چهل و هفتم
 شام را چیز سبکی خوردیم و برای خواب، داریوش در اتاق خودش و مادر در سالن و من با داوود در اتاق مادر ‌خوابیدیم ، روز بعد داوود زودتر از روزهای قبل با تاکسیش جهت کسب درآمد و مسافر کشی به ترمینال اتوبوسهای بین شهری رفت ، همزمان با او بیدار شده و برایش غازی نان و پنیر پیچیدم و یک فلاسک کوچک چای آماده کرده و بدستش دادم  ،ظهر که برای نهار آمد ، به او گفتم که امشب منزل دامادمان برای رسم پاگشا ، دعوتیم ، کمی زودتر برگرد و جواب داد؛ حتما، حتما.
خیلی دلتنگ نیکان و آیدا بودم ، داریوش طبق معمول بخاطر ساعت کارش همراه ما نیامد ، وقتی در زدیم ، با دیدن بچه ها آنها را بغل کرده و غرق بوسه کردم، سوغاتی های شیراز را روی اٌپن  آشپزخانه، کنار میوه و شیرینی پذیرایی آنها گذاشتم ،
بتی چلو و خورشت سبزی و آرش کباب جوجه  زعفرانی منقلی را آماده و به سفره منتقل کردند ، آرش هنگام صرف غذا با باجناقش سرگرم گفتگوئی صمیمانه و طولانی شدند ، و ما زنها نیز از هر دری صحبت کردیم ، شب خاطره برانگیز و خیلی زیبایی بود، موقع خداحافظی ، بتی یک قواره پارچه پیراهنی بمن هدیه داد ، آخر شب بخانه برگشتیم، تا مدتها برای پاگشا به خانه اقوام شوهرم دعوت میشدیم ،زندگیم روی روال عادی از نوع خوب افتاده بود ، و سر مست از شادی بودم ، داوود واقعا مرد بی ریا و صادق و مهربان و خانواده دوستی بود ، بقول و گفته شوهر خواهرم ، داوود از آن دسته مردانی نبود که برای پوشش رفتار ناشایست خود مدام ، دم از مردی می‌زنند ولی در واقع نامرد هستند ، او عملا و بدون استفاده از کلام ، همواره شخصیتی جوانمرد داشت و در ذات و طینت او بد نهادی نبود ، خرید مایحتاج روزانه و غذا درست کردن که بیشتر جنبه آموزش نیز داشت بعهده مادر بود ، و شست و شوی ظروف و تمیز کاری و گردگیری  منزل و آب دادن به گلهای زینتی و شستن موزائیکهای حیاط با من بود، ما بیشتر شبها به اتفاق مادر برای تفریح و گردش و یا خوردن شام و بستنی بیرون میرفتیم ،گه گاهی خواهرم نزدم می آمد و یا ما بخانه اش می‌رفتیم، دو ماه از وصلتمان می‌گذشت شبی با تب و لرز و استفراغ از خواب بیدار شدم ،داوود کمک کرد تا به دستشویی بروم ، از صدای هق زدنم در روشویی حمام، مادر بیدار شد ، همسرم گفت؛ حتما مسموم شدی، ولی مادر گفت ، نه، مسموم نشده ،  من امروز نگاه به چشمهایش کردم و مژه هایش نزدیک بهم و چسبیده بودند ، پسرم به احتمال زیاد زنت بار دار است ، بعد از من پرسید حالت چطوره ؟ در جواب مادر گفتم ؛ کمی تب و لرز و حالت تهوع شدید دارم، مادر گفت: بله درست میگی ، مادر شوهر خدا بیامرزم می‌گفت ،وقتی در زن تغییراتی بر اثر حاملگی ایجاد میشود ،این حالت پیش می آید ، اون موقع که دکتر و آزمایشگاه نبود و زنهای عاقله بودند که این چیزها را میفهمیدند ، داوود جان ، فردا صبح سحر را برای  آزمایش نزد دکتر ببر تا حرفم ثابت شود، قدیمیها تجربه داشتن و بیهوده چیزی نمیگفتند .
ادامه دارد .
فاطمه امیری کهنوج
شهریور سال۱۳۹۹
داستانهای فاطمه امیری کهنوج
Major I
Major I
نمایه کاربر
پست: 446
تاریخ عضویت: سه‌شنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۵, ۱:۳۶ ب.ظ
محل اقامت: ماهشهر-شیراز
سپاس‌های ارسالی: 29 بار
سپاس‌های دریافتی: 389 بار

اعتماد قسمت چهل و هشتم

پست توسط جعفر طاهري »

اعتماد 
قسمت چهل و هشتم
با همسرم که به درمانگاه رفتیم ، تست حاملگی برایم نوشتند ، آزمایش را انجام دادم و گفتند جوابش دو روز دیگر آماده می‌شود ، بخانه که برگشتیم، مادر سوپ جو با چند تکه مرغ ریش ریش شده برایم درست کرده بود و اصرار میکرد که آنرا بخورم ، ناخوشی باعث بی حوصله بودنم شده بود، ناخودآگاه بر حسب غریزه ، اکراه خاصی از نزدیک شدن داوود بخود داشتم ، چیزی همانند مرغ کرچ که خروس را پس میزند ، شب که داوود به منزل آمد ، وقتی دید گوشه ایی دراز کشیده ام، به شوخی گفت : مادرجان برای پشکل پسندی مثل من که مُردم تا این زن خوشکل را گرفتم و دیگه نمیتونم اگر از دستش بدهم ، مثلش را پیدا کنم ، چاره ایی بیندیشید تا نمیرد ، ترا به خدا حواست باشه ، یه وقت نبینم سحری ام بمیره .
از حرف شیرین این مرد زن دوست، خندیدیم و مادر گفت؛ پسر نگران مباش ، سحری گرچه شبیه آهوهه اما از توان و قدرت مثل یه شیره  ، بعد از ظهر روز دوم بود که داوود با کاغذی در دست ، بمحض ورود به حیاط با یکدست به کمر ، و رقص پای کردی و تکان دادن برگه کاغذ مثل دستمال، همراه با سوت زدن حضور خود را در منزل برای ما باخبر کرد ، مادر لبخند زنان به سمت او رفت و گفت : واه واه ، پسر چه خبرته اینقدر شلوغ می‌کنی؟ ، داوود پر کمر او را گرفت و وادار به رقص با خود کرد و گفت؛  بگذار سرت را ببوسم ، دارم پدر میشوم، مادر دست دعا به سوی آسمان بلند کرد ، داوود بمن تبریک گفت و مرا بی مهابا جلوی داریوش بوسید .
از این پیشامد خیلی خوشحال و شاد شدیم ، وقتی پیامکی به بتی دادم ، او نیز تبریک و تهنیت گفت ، در عرض مدت کوتاهی همه زنهای فامیل از وجود مسافری کوچک در راه، مطلع شده و شادباشهای خود را اعلام کردند،  داریوش که فهمیده بود بزودی عمو میشود ، همان شب پس از پایان کارش با یک بسته شیرینی وارد شد،  مادر برایم برنامه غذایی مناسبی جهت رشد  جنین ردیف کرد، او دست پختش جنوبی و خوشمزه  بود و علاوه بر غذاهای دریایی که زیاد مصرف میکردیم ، میوه و سبزیجات نیز در سبد روزانه مان بود  و مرا با وجود احساس تهوع ناشی از اتساع رحم، اجبار بخوردن میکرد، و به داوود گفته بود با زنت خوش برخوردی داشته باش و خبر ناگوار را به او نگو و یا چیزی بد هیبت و زشت را مثلا یک بوزینه بد شکل را به او نشان نده ، این برای فرزندت که میخواهی از نظر روانی سالم بدنیا بیاید، لازم است، برای تشکیل پرونده به درمانگاه قسمت مراقبتهای مادر و کودک مراجعه و در دفترشان ثبت نام کردم ، پس از آن مقرر شد که هر ماه معاینه شده و وزن گیری و آزمایش یا در صورت نیاز سونوگرافی، را باید انجام میدادم، این شرایط باعث شده بود خرجمان کمی زیادتر شود ، ولی شکر گذار خدا بودیم بخاطر هدیه ای که نصیبمان میگردید، و تمام فکر و ذکرمان شده بود ،نوزادی که هنوز بدنیا نیامده بود.
ادامه دارد.
 فاطمه امیری کهنوج
شهریور سال ۱۳۹۹ 
داستانهای فاطمه امیری کهنوج
Major I
Major I
نمایه کاربر
پست: 446
تاریخ عضویت: سه‌شنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۵, ۱:۳۶ ب.ظ
محل اقامت: ماهشهر-شیراز
سپاس‌های ارسالی: 29 بار
سپاس‌های دریافتی: 389 بار

اعتماد قسمت چهل و نهم

پست توسط جعفر طاهري »

اعتماد 
قسمت چهل و نهم
مادر می‌گفت موقع نشستن پایت را دراز کن و از پنج ماهگی هر بار که از خواب بیدار شدی ، ابتدا کمی بنشین و از این دست به روی آن دست بخواب تا بند ناف ، دور گردن بچه ات نپیچد، بهتره روی مبل بنشینی و چهار زانو روی زمین ننشینی ، و بیشتر به پهلوی سمت چپ که قلبت هست دراز بکش ، تا نوزاد صدای قلب مادرش را بشنود و آرامش بگیرد.
 عصرها با اجبار مصلحانه خاله با او به پیاده روی میرفتیم ، تا زایمان راحتتری داشته باشم ، شبها با روغن زیتون و روغن کنجد  شکمم را چرب میکرد تا پوست آن کمتر ترک بخورد، از همه نوع مواد غذایی میخوردم، فقط باقله  و نمک و تندی و زعفران و دارچین و برنج و نان و ماکارونی را در برنامه غذایی کم گنجانده بودیم تا در ماههای آخر دست و پا و بینی و لبم  ورم نکند ، بخاطر زیبائی پوست بچه ، وادارم میکرد میوه های مانند به و سیب باغی زیاد بخورم، کلا تمام خوردنیهایم و حرکاتم در زمان بارداری تحت کنترل مادر شوهرم که زن خبره ایی بود ، قرار داشت ،همسرم گاهی که بچه تکان می‌خورد ، دستش را روی شکمم میکشید و با لمس کردن بدن بچه ذوق فرزندش را میکرد ، در هفت ماهگی به مرور بیشتر وسایل نوزاد مثل کمد و تخت  و کالسکه و روروک ،قنداق فرنگی ، شیشه شیر ، پستانک ،لباس از شماره یک تا سه و پارچه جهت کهنه شور و قنداق و زیر پای نوزاد را تهیه کرده بودیم ، با مادر دور پارچه ها را برای ریش ریش نشدن الیاف آنها میدوختیم و با تترون سفید دو دست قنداق پیچ و بند آنرا دستی دوختیم و روی آنها را نیز با سوزن گل دوزی قشنگی کردیم، در این چند ماه انتظار ، ما سرگرم اینجور کارها بودیم. مادر به داوود گفته بود، جلوی خودت را بگیر تا خبر و حرفهای ناراحت کننده و استرس زا که با همدمی مسافرانت میشنوی به سحر نزنی ، اگر روحیه زن حامله با شنیدن حرفهای امیدوار کننده شاد باشد نوزاد سالمی بدنیا می آورد، الحق و انصاف مادر شوهرم  از یک مادر بیشتر بمن  رسیدگی میکرد ، او در اواخر ماههای بارداریم، غذاهای آبپز و کم نمک و یا کبابی و مقوی سرشار از کالری برایم درست میکرد ، ماما با توجه به شرایطم گفته بود که زایمانی طبیعی در پیش رو داری .  
 آنسال در ماههای پایانی تابستان، هوای رشت بسیار خنک و دلپذیر بود، نیمه شبی که در کنار همسرم خواب بودم، از دردهای زیر شکمی ، بستوه آمده و بیدار شدم ، با احساسی که برای دفع  داشتم ابتدا چندین بار به دستشویی رفتم.  ادامه دارد.
 فاطمه امیری کهنوج
شهریور سال ۱۳۹۹
داستانهای فاطمه امیری کهنوج
ارسال پست

بازگشت به “شعر و ادبيات”