داستانک (داستانهای کوتاه)

در اين بخش مي‌توانيد در مورد کليه موضوعات فرهنگي و ادبي به بحث و تبادل نظر بپردازيد

مدیر انجمن: شوراي نظارت

Major I
Major I
نمایه کاربر
پست: 446
تاریخ عضویت: سه‌شنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۵, ۱:۳۶ ب.ظ
محل اقامت: ماهشهر-شیراز
سپاس‌های ارسالی: 29 بار
سپاس‌های دریافتی: 389 بار

اعتماد قسمت شصت و دوم ( پایانی)

پست توسط جعفر طاهري »

اعتماد 
قسمت شصت و دوم ( پایانی)
فصل گرما بود ، یکروز همسرم آمد و گفت سحر جان ، خسته از کار شده ام ،  برای استراحت و تفریح باغی برای چند روز آخر هفته کرایه کرده ام ، میخواهیم سه شب دور از هیاهوی شهر بمانیم، تا بچه ها آنجا آزادانه  بازی کنند ، باغ استخر دارد ، رختخواب و لباس اضافه همراه خود بیاور ، گوشت و نان و میوه را از فردا بخریم.
 سیخ کباب و تمام وسایل را آماده کردیم و با ماشین مان بسوی باغ که در مسیر جاده زیبای خلخال بود حرکت کردیم ، دیدنیهای کنار جاده وصف ناپذیر بود و داوود برای هر گلی که بچه ها میخواستند بچینند توقف میکرد ، ناهار را در مسیر با خوردن ساندویچ که غذای محبوب بچه ها بود صرف کردیم و با گرفتن کلید باغ از بنگاهی در نزدیک آن، بلاخره به آمال و معبود آرامش بخش شهرنشینان رسیدیم،  در همان روز اول بچه ها با پدرشان تا میتوانستند گل بازی و سپس آب بازی کردند، داوود برای شاممان خوراک کباب را آماده کرد، اما کودکان خستگی ناپذیر از استخر بیرون نمی آمدند، بالاخره با نهیب من همگی قبل از غروب آفتاب دور سفره جمع و آن کباب لذیذ خورده شد.
 شب خنکی که با وزش باد در بین برگهای درختان توام با صدای خش و خش ملایمی بود، فرا رسید و قبل از موعد، بخاطر خستگی ناشی از فعالیت روز ، ما را به خواب دعوت کرد ، در محوطه باز و روبروی ساختمان ویلا تخت آهنی سیمی بزرگی بود که آنرا برای بستر خواب دستجمعی انتخاب کردیم . 
وقتی پس از شستن ظروف و خاموش کردن چراغ حیاط بعنوان آخرین نفر در یک سمت تخت ، سر بر بالین گذاشتم ،  در سمت دیگر آن بستر ، مردی خوابیده بود که صدای خور و پفش، آرامش بخش و امنیتی بود که همچون چتر حمایتی من و سه فرزندم را پوشش میداد ، نگاهی به داوود و بچه ها که در میان ما بودند کردم ، سوسن را که روی سینه پدرش خوابیده بود جابجا کردم و ملحفه را روی آنها کشیدم ، حسی چون لرز خفیفی از تب گذرا و ساده ای که تماما ، ناشی از سرخوشی و شادی بود ، وجودم را فرا گرفت و قطره اشکی بر گونه ام سرازیر کرد ، و در دلم زمزمه کنان شکرگذار خدا بودم ، چشمم را رو به آسمان پر از ستاره گرداندم، و آخرین کلمه ای  که گفتم این بود ؛ پروردگارا شکر از نعمت و داده هایی که اینک در کنار من معصومانه خوابیده اند ، و بمن عطا کرده ایی . آنگاه متوجه پنج ستاره  در آسمان  که قرار داشتند شدم ، ستاره ای در نزدیکی آنها به من چشمکی زد و سپس با کم نور شدن آن گمش کردم، سپس با حس غمی فراموش شده  لبخندی بر روی لبم نقش بست و دانستم که خدای بزرگ هوایم را همیشه داشته و خواهد داشت، سپس بر روی دست غلطیدم و با رضایت از زندگیم به خوب شیرینی فرو رفتم.    پایان
 پایان .
فاطمه امیری کهنوج
شهریور سال ۱۳۹۹
داستانهای فاطمه امیری کهنوج
Major I
Major I
نمایه کاربر
پست: 446
تاریخ عضویت: سه‌شنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۵, ۱:۳۶ ب.ظ
محل اقامت: ماهشهر-شیراز
سپاس‌های ارسالی: 29 بار
سپاس‌های دریافتی: 389 بار

بازمانده بخش اول

پست توسط جعفر طاهري »

بازمانده بخش اول
به چهارچوب در اتاقمان تکیه داده و با خواهرم فخری که ور دستم نشسته بود ، سرگرم خواندن جوکهایی بودیم که دوستانم برایم فرستاده بودند، بعضی هایشان آنقدر با مزه و با حال بودند که از خنده و قهقهه ، ریسه میرفتیم و گاهی صدای پدر را در می آوردیم که می‌گفت ؛ دخترا چه مرگتونه کمی آرامتر ، برادرم حمید در اتاق خودش مشغول بازی با کامپیوتر بود .مادر با پدر در اتاق نشیمن ،تلویزیون نگاه میکردند ،  صدای زنگ تلفن سیار منزل بلند شد  ، مادر عادت داشت به گوشه ای بخزد و تلفن را جواب بدهد ، با الوی او گوشهایمان را تیز کردیم ، از خوش و بش کردنش متوجه شدیم که زنی پشت خط است ،حرفهایی بین هم رد بدل میکردند ، مادر بیشتر شنونده بود، هرچه گوشها را تیز کردیم، نفهمیدیم چه میگویند ،تا اینکه با خدا حافظی گوشی را قطع نمود، سپس رو به پدرم گفت؛ خانم شیری بود ، میشناسیش که ؟ نازی را برای پسرش امیر خواستگاری میکرد  .
مدتی پدرم بخاطر کار به تبریز رفته و خانواده را نیز همراه خود برده بود ، و تا پانزده سالگیم آنجا و در همسایگی خانواده شیری زندگی میکردیم، اول دبیرستان را در کرج شروع به درس خواندن کردم ،و برای همیشه تبریز را ترک کردیم.
   نوزده ساله بودم ، چهره ای گرد ، با بینی قلمی و دهانی کوچک و موهایی طلایی با قد نسبتا بلند و اندامی خوش فرم که پوست سفید رنگی آنرا میپوشاند که به من با لطف خداوند زیبایی خاصی بخشیده بود ، بطوریکه در هرجا پا می‌گذاشتم مورد توجه قرار میگرفتم و خواستگاران زیادی داشتم، اما پدرم هر کسی را به دامادی قبول نمیکرد.
 پدر به مامان گفت ؛ از نظر من اینها واجد شرایط و شایسته هستند ، بیاد دارم که امیر پسری خوب و مودب و فعال و کاری بوده ، با دخترت نازی حرف بزن اگر او نیز قبول کرد ، پیغام بده تا آنها بیایند، گوشی تلفن را کنار گذاشتیم و مادر آمد و حرفهایش را زد ،  در این زمینه تجربه ای برای انتخاب نداشتم، بنابراین متکی به تصمیمات پدرم که او را از هر نظر قبول داشتم بوده و در رای خود سکوت کردم و به مادر گفتم اختیارم دست باباست .
 بهمراه مادر و فخری تا چند روز  به تمیزی کاری اتاقها مشغول بودیم، مامان جهت خرید مایحتاج از پدرم مبلغی گرفت و فریزر و یخچال را پر از گوشت و ماهی و مرغ کرد، و با اجازه پدر ، خانواده شیری از تبریز به کرج تشریف آوردند ، برای من یک قواره پارچه و برای خانواده ام سوغاتیهای آورده بودند ،مادر در پذیرایی از آنها ، سنگ تمام برای تهیه غذا میگذاشت، بنوعی که هر روز انواع غذاها را از قبیل ماهی شکم پر و زرشک پلو با مرغ ، باقلی پلو با ماهیچه و ...... شیرینی شربت و میوه و آجیل به وفور روی میز ها میچید.
امیر اولین عشق واقعی من بود، قبلا شاید به مقتضای سنم ، دلم برای کسی لرزیده بود، ولی از ترس پدرم چشم پوشی کرده و عاشق نشده بودم، چونکه نمیخواستم مایه شرمساری و درد سر خانواده شوم.
امیر پسری قد بلند و درشت اندام و خوش چهره با پوستی گندم گون داشت ، او از من شش سال بزرگتر بود ، وقتی آمدند با همان اولین گره نگاهمان مرا جذب خودش کرد، شبی جمعی برای صرف شام به پارک نزدیک منزل رفتیم، خانواده آنها سعی داشتند که من و امیر بتوانیم حرفهایمان را بدون کم و کاست بزنیم ،تا به توافق واقعی برسیم، نمیدانم برای اینکه خودش را بمن نزدیک کند و یا عادتش بود که از اولین روز ورودش، در کشیدن وجمع کردن سفره کمکم میکرد،  وقتی با هم در پارک قدم می‌زدیم متوجه شدم چشمهای امیر بدون پلک زدن خیره شده و محو تماشای من میشود و یا با رد نگاهش در منزل بدنبال من بود ، امیر اینگونه حرف زد ؛ نازی خانم از همان بچگی که در کوچه با هم بازی میکردیم، ستایشت میکردم و دوستت داشتم ، الان هم پیشنهاد خودم به خانواده ام بود که از تو خواستگاری کنند، یادت می آید گاهی در کنج دیوار همسایه در گوشه ای می ایستادم ،تا تو را که از مدرسه می آمدی و یا می‌رفتی ، ببینم و با شعله اشتیاق نگاهم، بدرقه ات میکردم ، از پدرت میترسیدم ، و هیچ وقت مزاحمت نشدم ،که مبادا پدر شما مرا نزد پدرم شکایت کند، و آنموقع مرا یا تو را دعوا کنند.  نازی خیلی دوستت دارم، خیلی خیلی دوستت دارم ، و بعد از مکثی طولانی که ترسی در  آن نهفته بود ، دستهایم را گرفت و از من با صدای لرزان سوال کرد که آیا من هم او را دوست دارم ؟ و بدون اینکه پاسخی بدهم بر روی او لبخند میزدم و با گریز بحثی دیگر را به پیش می‌کشیدم و بلاخره در یکی از پرسشها  به او گفتم ، بله دوستت دارم .
 مادرم گفت؛ بنظر می‌رسد دیگر لازم نیست که از تو و امیر سوال کنم که آیا همدیگر را پسندیده اید یا نه، چون از رفتار هر دوی شما پیداست، که دلباخته همدیگر شده اید.
  با برادرم حمید و خواهرم فخری همراه با امیر و خواهرش مهوش ، یکروز بعدازظهر به بازار رفتیم، امیر  مقداری خوراکی و تنقلات برایمان خرید، مهوش شال و دامنی برای خودش گرفت و به من اصرار کرد به حساب او و نظر من شال و دامنی برایم بعنوان هدیه بخرد، و قبول کردم و شال و دامن را گرفتم ، شام همگی پیتزا دعوت امیر بودیم ، حسن خوب او ، دست و دلبازی هایش بود، مدت چهار روز جهت آشنایی ، خانواده اش نزد ما ماندند تا بیشتر همدیگر را بشناسیم، و در آخرین روز وابسته بهمدیگر شده بودیم ، خانم شیری شب آخر از پدرم سوال کرد، که تکلیف بچه ها چه میشود، پدرم گفت جهیزیه دختر ما آماده است ، پس میماند تا مدتی که شما خودتان را برای جشن عروسی آماده میکنید ، در این مدت امیر گاهی بیاید و به نامزدش سر بزند، از نظر من بهتر است فاصله بین عقد و عروسی حداکثر چند روز باشد، پدر امیر گفت : با این حساب ما دو ماه دیگر می آییم و جشن آنها را بر پا میکنیم ، پدر گفت ؛ اینطور خوبه .
صبح روزی که خانواده امیر برای رفتن ساک بدست آماده بودند ، هنگام خداحافظی امیر بشوخی گفت:  کاش تو همراه ما می آمدی ، من که میروم ولی بدان قلبم اینجا ، در سمت راست سینه تو جا مانده است، آنها را بدرقه کردیم، امیر که تلفن مرا داشت، چندین بار  وقتی در راه بودند با من تماس گرفت انگاری که میترسید به تبریز نرسیده مرا از دست بدهد ، او  در شرکتی کار میکرد و چون مجرد بود شیفتهای خود را بیشتر بصورت شب کاری می ماند. بخاطر همین شبها تا پاسی از صبح با رد و بدل پیامک با هم حرف میزدیم .
وقتی خانواده آنها از کرج رفتند پدرم بمن گفت: پدر و مادر امیر هر دو آدمهای خوبی هستند، نازی فقط این حرف را آویزه گوشت بگذار ، از خواهر شوهرت مهوش دوری کن.!
 پدرم گاهی نصایح خوبی به ما میکرد و من آنروز متوجه معنی حرف او  نشدم، چون علاوه بر این بدگمان بود و حرفهای منفی و بدبینانه زیادی نیز میزد، 
بهمین علت آنروز روی حرفش دقت و توجه کامل نکردم ،جهیزیه ام را مادرم از قبل تهیه کرده بود ، و نشستیم و تمام وسایل خرده و ریزه را در کارتونها بسته بندی کردیم ، فقط مبل و میز نهار خوری نداشتم ،که وقتی با امیر در میان گذاشتم ،گفت خودمان در تبریز تهیه میکنیم، روزی چندین بار با امیر در تماس بودم، و او مدام قربون وصدقه ام میرفت، و حرفها شیرین به یک دیگر می‌ زدیم  ،بعد از بیست روز که برای هر دویمان به اندازه یکسال گذشت چون طاقت دوری هم را نداشتیم ،امیر مرخصی گرفت ، و برای دیدنم براه افتاد ، خانم شیری به مادرم زنگ زد و گفت؛ پسر و دختر همدیگر را میخواهند، برای نشان کردن نامزدی، امیر یک حلقه انگشتر با یک گوشی جدید برای نازی می آورد، لطفا مادری کن و انگشتر را در دست نازی بگذار، گوشی را امیر خودش میدهد، و حرفهای دیگر... 
 امیر با برادرم حمید فاصله سنی داشت اما بخوبی با هم در آن مدت کوتاه جور شده بودند،  وقتی بخانه رسید، مانند اعضای خانواده با خوشرویی از او استقبال کردیم ،حمید او را به اتاق خودش برای گذاشتن چمدان سفری راهنمایی کرد، امیر پس از استراحت کوتاهی درب چمدانش را گشود و شیرینی و باقلوای تبریزی که بعنوان سوغاتی آورده بود روی میز گذاشت و  جعبه انگشتر را به سفارش مادرش ، تحویل مامان داد ، مادر از او تشکر کرد و ‌گفت؛ پسرم راضی به زحمت افتادنت نبودیم، سپس کمربند قهوه ای چرم اصیلی را به حمید ، هدیه داد و برای فخری نیز یک ساعت مچی نقره ای خریده بود که با دیدنش فخری بشدت ذوق زده و خوشحال شد ، مرا با کفش وکیف چرم زیبا و آن گوشی تلفن حسابی غافل گیر کرد،  خیلی از او تشکر کردم ، با دیدن نامزدم گل از گلم شکفت و بسیار خوشحال شدم ، البته او نیز از رو در رو شدن و دیدن من بیشتر ذوق میکرد، و چشمانش گویای شدت آن بود ولی جلو احساسات خود را میگرفت، امیر رو بمن گفت ؛ صندلی جلو اتوبوس نشسته بودم و راننده سیگاری شیشه را پایین داده بود ، سر و تنم بوی دود سیگار و کامیونها را میدهد، اجازه بدهید اول دوش بگیرم تا خستگی سفر نیز از سرم بپرد و سرحال شوم ، بعد میایم و پیشت می نشینیم،  مادر قبل از آمدن امیر،  چند دست لباس زیبا برایم تهیه کرده بود، وتا مدتی که امیر نزد ما بود، هر روز یک مدل لباس می پوشیدم  و شیک جلو او می‌گشتم، از امیر با میوه وچای باقلوا پذیرایی کردیم، مامان کباب مرغ با چلو برای نهار تدارک دیده بود، بابا وقتی بمنزل آمد از دیدن امیر شاد شد، و با او احوالپرسی گرمی کرد ، و حال پدرش را جویا شد ، امیر در پاسخ گفت سلام رسانده است، پدرم کارمند اداره برق بود و چهارشنبه ها زودتر بمنزل می آمد ، نهار را ساعت دو سرو کردیم، بعد از خوردن نهار مادر انگشتر نشونه نامزدی را  به امیر داد و گفت بگذار در انگشت چپ نازی ، با کل زدن مامان، فخری ظرف شکلات را روی سرمان خالی کرد ، پدر تشکر کرد و گفت امیدوارم زندگیتان پر نشاط و سعادتمند  باشد ، پس از استراحتی کوتاه هنوز آفتاب ننشسته بود که حمید کلید ماشین بابا را برداشت و  من و امیر را با همراهی فخری به بازار برد‌، بعد از پیاده شدن ما ، حمید برای تفریح بسوی دوستانش رفت، آن روز دستم در دست گرم امیر بود و با حرفها عاشقانه اش مرا شیفته و مسحور خود میکرد، برای اینکه فخری نشنود ،کلماتی مثل ؛ تو زندگی منی، و نیمه گمشده من بودی ،و خیلی از  حرفهایی که در دوران نامزدی پسرها به دختران میزنند را زیر گوشم زمزمه میکرد، فخری نیز برای رعایت، کمی جلوتر از ما حرکت میکرد ، تا دیر وقت بیرون بودیم و بعد از خوردن فست فود ، امیر دو بسته بستنی خانواده خرید و بخانه برگشتیم، پدر و مادرم بیدار بودند، امیر از خوشحالی ، خستگی راه را فراموش کرده و خوابش نمی‌برد، لباسهایمان را که عوض کردیم و به اتاق نشیمن آمدیم ، حمید نیز برگشته بود ، چای تازه دم  و آجیل و میوه روی میز چیده شده بود، وقتی چند دست دور هم تخت نرد بازی کردیم ، و چای و میوه خوردیم، پدرم گفت؛ صبح زود سرکار میروم،  بهتر است شما جوانها را تنها گذاشته و بروم بخوابم و به اتاق خوابش رفت ،مامان وقتی مواد درست کردن خورشت سبزی را از فریزر به پائین یخچال منتقل کرد او نیز  رفت که بخوابد، گاهی امیر مسیجهای عاشقانه و دوستت دارم را جلو حمید که نمیشد بمن بگوید برایم میفرستاد، و با  چشمهایش با من حرف میزد، ما چهار نفر تا دم دمای صبح در پذیرائی بیدار بودیم و بخوردن بستنی و آجیل مشغول شده و حرف میزدیم ،  تقریبا ساعت چهار صبح حمید اعلام کرد ، خوابم می آید،  امیر نیز با اینکه خیلی خسته بود، ولی برای نخوابیدن مقاومت میکرد، او بلاخره دقایقی بعد با شب بخیر به من و خواهرم به اتاق برادرم رفتند ، نامزدم شش روز نزد ما ماند، که با هم تفریح کردیم و شبها بیرون غذا میخوردیم ، وجود چنین روزهای خوش در زندگی بر وفق مرادمان بود، در این مدت کوتاه خیلی نزدیک و علاقمند بهم شده بودیم و دوری برایمان ملال آور و سخت  بود، بلاخره شب ششم فرا رسید، امیر درحال جمع و مرتب کردن چمدان و  ساک اضافه ایی بود که سوغاتی های خانواده اش را با زور در آن جا میداد، مامان نیز کمپوت و مربای خانگی و سبزی آش را بعنوان سوغاتی، در کارتونی برای او بسته بندی کرده بود که تحویل مادرش بدهد، وقتی امیر با پدر و مادرم خدا حافظی کرد، حمید چمدان و وسایل او را در صندوق ماشین گذاشت و به اتفاق خواهرم به ترمینال رفتیم، برادرم کمک کرد اثاثیه او را تحویل شاگرد اتوبوس بدهند ، و شاگرد اتیکتی شماره دار را به امیر تحویل داد، حمید عمداَ ما را تنها گذاشت و روی بمن گفت با فخری گشتی می‌زنیم، تا شما با هم خدا حافظی کنید. اشک در چشمانم حلقه زده بود ، فراق و هجران پیامد آن فاصله، برای هر دویمان سنگین بود، کف دستهایم را در دستش گرفته بود ، و با نوک انگشتانش نوازش میکرد و میگفت نگران نباش ، مجددا سعی میکنم که گاهی دو شیفته بجای همکارانم بایستم و مرخصیم را به انتهای رست (استراحت بعد از چند روز شبکاری) بچسبانم تا بزودی پیشت بیایم ، سپس سوال کرد اگر آمدم چه چیزی برایت سوغاتی بیاورم ؟ در جوابش گفتم ؛ به چیزی نیاز ندارم ، گفت هرچه بخواهی برایت می آورم ، بجز عطر که دوستانم میگویند، جدایی می آورد با خنده گفتم پس دور عطر را فعلا باید خط بکشم ؟ سرش را برای تایید تکان داد و بعد از مکثی کوتاه و نگاهی مشتاق و عمیق که با نم چشمانش بمن میرساند در چه لحظاتی از رنج و تعب عشق هست ، گفت؛ گاهی مبلغی در کارتت می ریزم، تا هر چه خواستی و نیاز داشتی بخری، من نیز در آن موقعیت با خودم برای شکیبایی می‌جنگیدم، که چگونه نبودنش را تحمل کنم، و اینبار امیر با جمله دلفریب و کوتاهی که عشاق به معنی طویل و بی نهایت آن پی میبرند، دلداریم میداد، و دوستت دارم را چندین بار تکرار کرد ، و موقع سوار شدن در اتوبوس که اینک انتظار راننده اش از تنها مسافر مانده ، به سر رسیده و براه افتاده بود ، پیشانیم را بوسید، هر دو مانند گلی پژمرده شدیم، و از پشت شیشه با نگاه ملتمسانه چشم بهم دوخته بودیم ، و چاره ای نبود باید تن به این جدایی کوتاه مدت میدادیم.
وقتی با برادر و خواهرم بمنزل برگشتیم جای خالی او بدجوری آزارم میداد بطوریکه برای یک لحظه احساس کردم که تنم جا مانده و قلبم بهمراهش رفته، در رختخواب که دراز کشیدم تا گوشی را باز کردم، پیامهای دل تنگی امیر نیز برایم رسیدند ، و آنشب تا نزدیک صبح با همدیگر مسیج های عاشقانه رد و بدل کردیم ،عاقبت نمیدانم که چگونه بخواب رفتم ،ساعت یک ظهر از خواب بیدار شدم ، فخری از مدرسه و حمید نیز که سال آخر دبیرستان بود، بمنزل آمده بودند ، امیر طی دو ماه ، دو بار دیگر کرج آمد و هر بار نسبت به  قبل وابسته تر به هم شدیم ،بار دوم با همراهی مادرش یک هفته جلوتر از عروسی آمدند و جهیزیه مرا با کامیون به تبریز فرستادند، پدر امیر و خواهرش جهیزیه را در منزلی که امیر رهن کرده بود ،و  درباره اش برایم تعریف  نموده بود، جا گیر کردند ، بعضی وسایل سنگین را هم برایمان چیده بودند ولی خرد و ریز را گذاشته بودند تا خودمان بعدا جا سازی کنیم ،  قبل از آمدن امیر ، آرایشگاه و محل امانت لباس عروس و آتلیه عکاسی را انتخاب کرده بودم و با آمدن او بیعانه ها را پرداخت کردیم ، پیش پرداخت سفارش شام هشتاد نفر را تحویل دادیم ، سپس سفره عقد را انتخاب کرده ،با همراهی مادرم و خانم شیری سرویس طلا و حلقه، ست را خریدیم ، و چمدان لباسهای خانگی و سایر خرت وپرت های شخصی را  آماده نمودم، کت و شلوار امیر را از فروشگاه هاکوپیان بهمراه کراوات و پیراهن زیر کت با کفش چرم، برایش انتخاب کردم، مطابق با قانون روزهای خوش، تا چشممان را که بهم زدیم آخر هفته رسید،  آقای شیری همراه با دخترش مهوش و خانواده عمو و داییش و خاله بزرگش از روز چهارشنبه در خانه ما حضور پیدا کردند، صبح پنج شنبه پدرم و آقای شیری و عمو  و دایی امیر و دایی خودم نیز به محضر آمدند ، حاج آقای خوش‌چهره و مسنی که بسیار شوخ بود کلی از من و امیر امضا گرفت و با مزاح پراکنی های بامزه ، جو موجود در دفتر را خوشایند کرده بود ، پای سفره عقدی که در محضر انداخته بودن نشستیم ، مهوش و فخری و دختر داییم پری که برای چیدن سفره از قبل به محضر رفته بودند بالا سرمان توری گرفته و در حال سابیدن قند بودن، مادرم و بقیه زنها روی صندلی مقابل ما نشسته بودند،  مامان بلند شد و آمد و در گوشم گفت ؛ اولین بار بله را نگویم ، تا هدیه زیر زبونی را بگیرم ، وقتی که پس از خطبه عقد ، عاقد میپرسید وکیلم از طرف شما ؟ بجای گفتن بله سکوت میکردم و دخترا مرتب میگفتن عروس رفته گل بچینه ، یا رفته گلاب بیاره ،برای بار سوم وانمود میکردم که میخواهم بله را بگویم اما مکث کردم و مادر امیر مقداری پول در پاکتی گذاشت و بدستم داد ، آنگاه گفتم با اجازه پدرم و بزرگترها ؛ بله  ، با کل و دست و شوت شروع بخوردن عسل از دست امیر کردم و وقتی عمدٱ انگشت کوچکش را گاز گرفتم ، دخترها با جیغ و هورا به من آفرین گفتند، بعد از گذاشتن حلقه در دستمان مراسم عقد مان به پایان رسید ، امیر مرا به آرایشگاه رساند، مهوش و فخری و پری بهمراه مامان و مادر امیر به آرایشگاه دیگری رفتند ، امیر به تازگی خودروی  دویست و شش خریده بود ، حمید او را به پیرایشگاه رساند و برای تزئین ماشین آنرا به گلفروشی برد ، ساعت شش امیر به دنبالم آمد، و تا مرا در لباس عروس با چهره ایی آرایش شده در پشت تور دید ، برای یک لحظه از زیباییم متحیر و شگفت زده شد و استپ کرد ، سپس گل دست را به من داد، و برای عبور از راهروی آرایشگاه ، دست راست خود را خمیده نمود تا دستم را در خمیدگی دستش بگیرم ، فیلمبردار با اشاره ما را هدایت میکرد ، و امیر از او برای تصویر برداری مناسب، فرمان می برد ، امیر یک لحظه تور را بلند کرد و آهسته گفت احسنت ، تبارک الله خالقین و پیشانیم را بوسید ، و تور  را  پایین انداخت ، و درب ماشین را به آرامی برایم باز کرد و مرا در صندلی جلو نشاند، سپس به آتلیه رفتیم ، و با فیگورهای مختلف عکس انداختیم ، بعد فیلمبردار ما را به پارکی زیبا و خلوت برد و زیراندازی خوشرنگ را روی چمنها پهن کرد و با کلی بشین و پاشو بر روی آن و در کنار  پرچینهای هرس شده بوته های مورد،  عکس گرفتیم ، که عاقبت پایین دامنم بر اثر گیر کردن به شاخه بوته های گل سرخ کمی پاره شد.
ساعت هشت به تالار رفتیم ،در آنجا همه دختر خانمها با لباسهای زیبا و آرایشهای ملوس ، جلوی ما در حالیکه راهرویی را باز مینمودند ، میرقصیدند ، پدرم و خانم شیری که پانصد تومانی های نو و خشک را به هوا پرتاب می‌کردند ، آنها مثل باران روی سرمان می‌ریختند و بچه ها شادمانه در حال جمع کردنشان بودند، ما را به بالای سن هدایت کردند و در سالن با آهنگ و رقص و پایکوبی ،جشن عروسی زیبایی را برای ما به ارمغان گذاشتند ، کیک و شیرینی پخش شد و با فامیل و آشنایان عکسهایی انداختیم و پس از اجرای مجدد رقص با آوازهایی شاد ، توام با آهنگهای ریتمیک ، شام سرو شد و در آخر کادوها را بما دادند ، با امیر از سبدی که در دستمان بود، عکسهای دونفره خودمان را به فامیل با بسته های نقل کوچک بعنوان بخت گشا ، تقدیم کردیم،  آخر شب ، همگی با اتوموبیل هایشان بوق زنان ما را تا هتلی که برای یکشب رزرو کرده بودیم ، بدرقه کردند و جشن پیوندمان بخوشی به پایان رسید ، صبح جمعه، ساعت یازده ، با چمدان همراهم از هتل خارج شده و بخانه پدرم آمدیم ، مامان نهار مفصلی با کمک مادر امیر تدارک دیده بودند، بعد از صرف نهار و جمع کردن وسایلمان و خداحافظی از پدر و مادرم که برای هر دختری معمولا با غمی پنهان و یا آشکار با گریه همراه هست ، با بوسیدن خواهرم و حمید ، با دو ماشین بسوی تبریز حرکت کردیم ، گرچه با جفتم و عشقم همسفر بودم و خوشحال،  ولی با دور شدن از خانواده اندکی آزرده خاطر بودم،  در مسیر ، پژو پدر امیر در جلو ماشین ما حرکت میکرد، همسرم مرتب قربون صدقه ام می‌رفت و آهنگهای گلچین شده و شادی برایم می‌گذاشت ، و هر دو با آب تاب از وقایع بامزه و چشمگیر جشنمان تعریف میکردیم، خوراکیهایی مانند  میوه و آجیل و آبمیوه در دسترسمان بود، و هر بار که میوه ای را پوست میکندم و در دهان امیر می‌گذاشتم سعی میکرد به تلافی گازی که هنگام عسل خوردن از انگشتش گرفته بودم به شوخی وانمود به جبران کند  ، برای رفع خستگی نشستن بر روی صندلی،
در بین راه از برندی معروف بستنی خوردیم ، جهت صرف شام در کنار یک رستوران زیبا و دلنشین ایستادیم ، هرگز از یادم نمی‌رود وقتی امیر درب ماشین را برایم باز کرد و دست در دست او پیاده شدم ، مهوش نیم نگاه خاصی بمن انداخت که نه نشان از طعنه ، بلکه نشان از حسد و کینه ای از ضمیر ناخودآگاهش بروز میداد که نمیشد آنرا با هیچ مرحم رفتار و کلامی مداوا کرد ، از برق آتشین نگاه او همچون برخورد صاعقه ای سرد، لرزی خوفناک را در بدنم برای یک ثانیه حس کردم.
مادر و پدر امیر در رفتار و گفتار متشخص و مهربان بودند، در بین راه امیر مجددا از بازگوئی شیرینکاریهایی که در جشن رخ داده بود، با تغییراتی که آنرا بامزه تر و خنده دار میکرد، لذت با او بودن را برایم صد چندان مینمود و همچون پرندگانی سبکبال ، فارغ از دسترس شکارچی ، در عوالم رویایی خود پر میگشودیم و در بلندای آسمان بر فراز بادها سیر میکردیم ، در این مسیر طولانی گاهی مهوش بجای پدرش برای رفع خستگی او رانندگی میکرد، تا بالاخره صبح به شهر زیبای تبریز رسیدیم .ادامه دارد .
فاطمه امیری کهنوج 
مهر ماه ۱۳۹۹
داستانهای فاطمه امیری کهنوج
Major I
Major I
نمایه کاربر
پست: 446
تاریخ عضویت: سه‌شنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۵, ۱:۳۶ ب.ظ
محل اقامت: ماهشهر-شیراز
سپاس‌های ارسالی: 29 بار
سپاس‌های دریافتی: 389 بار

بازمانده - بخش دوم

پست توسط جعفر طاهري »

بازمانده - بخش دوم
به امیر گفتم دلم میخواهد محله و آپارتمان اجاره شده مان را حالا ببینم ، امیر نزدیک به ماشین پدر جفت کرد و به مادرش گفت ؛ ما فعلا میرویم چمدانها و کادو ها را در منزلمان بگذاریم و بعد برای نهار می آییم ،  پس از طی بلوار زیبایی به کوچه ای مشجر پیچیدیم و کنار دیوار حیاط ساختمانی که گل‌های کاغذی از آن آویزان بود پارک کردیم ، آپارتمان در پس دیوار با بالکن های پایه دار و نمای سنگی کلاسیکی که داشت همراه با گلدان‌های پر از گیاه و گل ساکنین ، زیبا جلوه میکرد و  به اقتضای شرایط رویا گونه مبهوت آن شده بودم، امیر گفت؛ منزل پدر به اندازه ده دقیقه پیاده ، با اینجا فاصله دارد، همراه با چند کارتن و چمدان  وارد حیاطی با حوض فواره دار و گلکاری متنوع شدیم ، سپس امیر دکمه طبقه دوم آسانسور را زد ، از اینکه این محل غریب، بزودی جزئی از زندگی روزمره ام میشد ، شادی خوشایندی را برای اولین بار تجربه میکردم ، وقتی درب آپارتمان را باز کرد از دیدن منزلی که به من و همسرم تعلق داشت بسیار خوشحال شدم ،
شوهرم با صدا بلند گفت به خانه خودت خوش آمدی و مرا بغل کرد و بدور خودش چرخی زد، کابینت‌های آشپزخانه و در یخچال را که باز کردم پر از گوشت و مواد غذایی بود که پدر امیر، زحمت آنرا قبلا کشیده بود ، آپارتمان علاوه بر نشیمن، دو اتاق خواب نیز داشت، مبل و گل میزها و میز نهارخوری چهار نفره و تختخوابی را که امیر قبلا آنرا هنگام خرید تشریح کرده بود با سلیقه مناسبی چیده شده بودند، روتختی و ملافه زیر آن رنگ مناسبی داشتند و زیبا بودند، امیر که خسته رانندگی شبانه بود روی کاناپه بخواب عمیقی رفت ، و من چمدانهای همراهمان را که لباسهای جشن دامادی و مجلسی خودم بود را خالی و به چوب رختی ها آویزان نمودم، کارتونها را باز و لوازم موجود را جایگیر کردم ، سوغاتیهای مامان که بخشی از آن شامل ادویه جات و سبزی های خشک بودند را در کابینت ها جا سازی کرده و با دستمالی مرطوب شیشه ها و قاب پنجره ها و محلهایی مثل بالای درب اتاقها که بر اثر مدتی خالی بودن آپارتمان نوساز گرد گرفته بود را پاک نمودم ، لکه هایی از سیمان روی کاشی های دیوار توالت و حمام بود که مشغول کندن آنها شدم ، در انتها دوش گرفتم، وقتی نگاهی به ساعت انداختم دیر شده بود، امیر را بیدار کردم و به او گفتم نزدیک یک ظهر شده، برویم که پدرت زود غذا میخورد، سریع لباسهایمان را پوشیدیم و بخانه آقای شیری رفتیم،  نهار مفصلی از بیرون تدارک دیده بودند ،  کباب همراه با برنج ، برای مخلفات غذا، سبزی و سالاد فصل و ماست و موسیر و نوشابه داشتند، امیر به من در مقابل خانواده اش با رفتار و گفتار مناسب احترام لازم را می‌گذاشت و به نظراتم نیز توجه کرده و اهمیت میداد، مادر قبل از همه،  بشقاب مرا از کباب و گوجه و چلو پر کرد، غذا را که خوردیم ، از پدر تشکر فراوان کردم ،چون مادر خانواده خسته بود، بعد از غذا یک ساعتی بیشتر نماندیم ، و او مقداری از باقیمانده غذا را برای شاممان در ظرفی گذاشت، امیر پاشد و گفت باید زودتر برویم، تا لباسهای فردا را برای رفتن به سرکار اتو و آماده کنم و درضمن  قول داده ام چند جعبه شیرینی برای همکارانم ببرم، لذا از آنها خداحافظی کرده و جهت خرید شیرینی به قنادی رفتیم .
  قنادیهای تبریز با شیرینهای خوشمزه شان معروف هستند، همسرم پنج جعبه برای محل کار و یک جعبه برای خودمان خریداری کرد، وقتی به آپارتمانمان رفتیم چون خیلی ذوق آنرا داشتم تا دیر وقت باقیمانده وسایل را از کارتون در می آوردم و جا گیر میکردم، همسرم  گفت: خودت را یکباره خسته نکن ،خیلی وقت و فرصت در پیش رو  داری .
از صبح روز بعد، که امیر سر کارش رفت ، چندین بار در روز زنگ می‌زد و حالم را میپرسید و یا میخواست بداند که چه خوردم و یا چه میکنم و هر بار بعد از پایان حرفهایش کلمه دوستت دارم را برایم تکرار می‌کرد ، بعضی شبها که برای سر زدن بخانه پدر امیر می‌رفتیم ،گاهی مهوش آنجا نبود، در تعطیلی روزهای جمعه بیشتر اوقات مادرش ما را دعوت میکرد، و همگی دور هم غذا میخوردیم، خانم شیری میگفت؛ وقتی خانواده ات از کرج آمدند باید آنها را دعوت کنیم ، چون رسم است که خانواده عروس را ، خانواده داماد دعوت کنند، ولی تا الان  آن فرصت پیش نیامده، انشاء الله در آینده نزدیک .
امیر زیاد بمن توجه میکرد، بطوریکه اصطلاحا لقمه توی دهانش را بدون از من نمیخورد، یکماهی از ازدواجمان گذاشته بود،  ظهر جمعه بود و در منزل آقای شیری پای سفره ناهار نشسته بودیم ، امیر از ظرف بزرگ ، یک کاسه خورشت برداشت و  دم دستم گذاشت و در بشقابم برنج ریخت  ، رد نگاه مهوش، روی دست برادرش بود ، طاقت نیاورد و آهسته گفت؛ میترسم جای مرا در دل تو بگیره ، اینطور نباشه که جای پدر و مادرت را هم پر کنه، امیر خندید و من چیزی نگفتم و خودم را به نشنیدن زدم و موضوع  را اینگونه تجزیه وتحلیل کردم ؛ شاید چون از نظر سنی کوچکتر از او هستم  اما زودتر از ایشان ازدواج کرده ام ، حس حسادت زنانه اش بر علیه من برانگیخته شده است، در این مدت که با خانواده شیری فامیل شده بودم سعی میکردم که با مهوش دوستی کرده و با او نزدیک و صمیمی شوم و برای پرهیز از درگیری همانروز در گوشه ای به امیر گفتم هر لطفی که میخواهی برایم انجام بدهی بهتر است در خانه خودمان باشه و دیگر  در منزل پدرت زیاد دور و بر من نپلک . ولی بروز محبت امیر ، ناخوداگاه بود و این نصحیت را به کرار یادش میرفت،
مهوش دختری با پوست گندم گونه و قدی متوسط و خوش فرم با موهایی بلند و مشکی شبق بود ، دانشگاه را تازه تمام کرده و لیسانس گرفته بود ، و در دفتر یک شرکت خصوصی کار میکرد، پدرش برای او ماشین ال نود تمیزی خریده  بود و آزادانه با آن نزد دوستانش برای گردش و تفریح میرفت ،
مدتی گذشت و یک بعد از ظهر جمعه خوب فرا رسید، متوجه شدم که مهوش و مادر پس از صرف ناهار و جمع کردن سفره ، بجای استراحت ، در تکاپوی مرتب کردن منزل هستند، و لوازم و ظروف  پذیرایی از مهمان را عصر که شد روی میزها میچیدند ، آنروز دختر و  مادر از همان لحظه ورود ما‌ خوشحال بودند ، بلاخره کنجکاوی همسرم تحریک شد و از مادرش سوال کرد ؛ مادر چه خبره؟  مگر کسی میخواد بیاد اینجا ؟ خانم شیری گفت؛ عزیزم قراره برادر دوست مهوش با خانواده اش امشب به خواستگاری خواهرت بیایند، پس از شنیدن این حرف ، فورا با شوهرم به منزلمان رفتیم و لباس زیبای مخصوص میهمانی به تنم کرده و سریع برگشتیم و در گردگیری دیوارها و مبل و تابلوها و مجسمه ها با آنها همکاری کردم، شب که میهمانان رسیدند  ، با کمی آرایش از همه خانمها زیباتر شده بودم و در آشپزخانه برای چای و میوه وردست مهوش بودم  ، آقا بهروز با پدر و مادر و دو خواهر خود  در سالن پذیرایی نشسته بودند، و با ملحق شدن ما به آنها ، گفتگوی جوان پسند گرمی بین ما آغاز شد . پدر بهروز و مهوش کنار هم روی کاناپه در حال گپ و گفت بودند و خود را بهمدیگر معرفی مینمودند، و سوالاتی از یکدیگر میپرسیدند که به ظاهر کم اهمیت، اما وقتی دقت میکردی متوجه کشفیاتی در آن میشدی که فقط برای تجربه دارها قابل تجزیه و تحلیل بود ، الحق الانصاف قیافه بهروز  سرتر از مهوش بود، و در پاسخ اینکه چگونه شیفته و مفتون او شده بود میتوان گفت؛  از پدیده اعجاز راز و رمزهای زنانه ای نشات میگرفت که خالق هستی در وجود ما برای جلب به خود نهاده است . از آنجائیکه بحثهای دخترانه پایان ناپذیر میباشند بلاخره بعد از سه ساعت مهمانی خواستگاری ، با اعلام پدر بهروز برای رفتن به منزلشان ، این شب خوش برای مهوش ، پایان یافت و متوجه شدیم ،قرار گردیده که هر دو پدر جداگانه تحقیقات تکمیلی را انجام بدهند، و بعدا نتیجه نهایی را به اطلاع یکدیگر برسانند.
 دو ماهی از ازدواجمان میگذشت، از طریق تلفن با خانواده ام در ارتباط بودم، مادرم گفت قرار است در چند روزه آینده برای مدت سه روز بدیدنتان بیاییم، فخری و حمید خیلی از دوری تو بی تابی میکنند، از شنیدن این حرف از مامان، خوشحال شدم و با  فریاد بلند ، هورایی کشیدم،‌ خودم نیز خیلی دلتنگ خانواده ام بودم، داشته های گرانقدری را که سالها در کنار آنها بودم برای تشکیل خانواده ایی جدید ترک کرده، ولی کماکان روحم نیاز عاطفی بده بستان به آنها داشت ، پیام مادرم را به امیر که سرکار بود رساندم و بعد ازظهر  برای پر کردن یخچال از مایحتاج به بازار رفتیم ، سپس برای دیدن خانواده ام شروع به روز شماری کردم، امیر  همانروز در اداره با تلفن خبر آمدن خانواده ام را به مادرش گفته بود، بالاخره بعد از چند روز آنها به تبریز آمدند، خواهرم فخری که دلتنگم شده بود برای یک لحظه از کنارم دور نمیشد و برادرم حمید که انگار خواهرش را گم کرده و حالا پیدا کرده بود مدام چشم در چشم نگاهم میکرد و برویم لبخند میزد ، مامان کلی سوغاتی برایم آورده بود، همسرم آن سه روز را مرخصی گرفت، همان شب پدر و مادر امیر بهمراه مهوش به منزل ما برای دیدن خانواده ام آمدند، و چون میدانستند لوازم خواب برای مهمان کم دارم ، چند پتو و بالشت با خود آورده بودند . مادرم  سوغاتیهای آنها را تحویلشان  داد، مادر شوهرم برای روز آخر ، خانواده ام را دعوت کردند، در مدت کمی که بابا و مامان پیش مان بودن، از آب و هوای خنک و دلپذیر تبریز خوششان آمد، یکروز باغ کوچکی را اجاره کردیم و شوهرم در حالیکه بساط پخت کباب بناب را در کنار درختان سیب و گردو آماده میکرد عکسهای خوب و علاوه بر آن عکسهای خنده دار و مضحکی با برادرم گرفت ، یک شب کوفته تبریزی و شبی دیگر از آشهای محلی  اغذیه فروشی ها برای شام تهیه کردیم ،در بازار بزرگ از شیرینی فروشی معروف ، سوغاتی آنها را خریدیم، مادرشوهرم ظهر روز آخر با دو نوع غذا همراه با مخلفات خوش طعم و مناسب از خانواده ام پذیرایی کردند، مامان و خانم شیری آن روز  با رد و بدل کردن تجربیات خود برای پخت غذا  ، صحبتهای زیادی با هم داشتند، و خانم شیری که سبزی خشک محلی و باقلوا برای مادر خریده بود تحویل او داد ،  روز بعد قبل از طلوع آفتاب ، آماده رفتن شدند ،‌وقتی پدرم وسایل را در صندوق عقب ماشین جا میداد، به حمید گفتم؛  کرج که رسیدی ، برو از آتلیه سوال کن ، بپرس اگر آلبوم عکسهای عروسیمان آماده هست ، بگیر و برایمان بفرست، حمید گفت؛ باشه حتما میروم و می پرسم، موقع رفتن رسیده بود،فخری را بغل کرده و کلی بوسیدم ، و بعد حمید و مادرم و در آخر بابام را غرق بوسه کردم، وقتی ماشین آنها در پس کوچه برای وارد شدن به بلوار پیچید و دیگر دیده نشد ، بیکباره احساس کردم، از رفتن خانواده ام چقدر دلتنگ شده ام، امیر متوجه شد، و  مرا در آغوش گرم خود گرفت .
  شب بعد که در منزلمان سکوت بود و خبری از آن هیاهوی جمعی پر شور و نشاط نبود ، همسرم روی بمن گفت ؛ بیا برویم خانه مادرم تا از این تنهایی بیرون بیاییم ، لباس پوشیدم و آماده رفتن شدیم، پدر شوهرم که گلهای باغچه را آب میداد در را باز کرد و 
وقتی وارد هال شدیم همزمان با صدای بلند و رسا سلام کردیم و پاسخی نشنیدیم ، ناگهان متوجه شدم مادر  شوهرم روی مبل  نشسته و آرام آرام اشک میریزد، به اتاق مهوش که رفتم ،  موهای سرش پریشان بود و گریه میکرد،  سوال کردم چه شده ! مهوش با گریه گفت که مردک الدنگ پسر سوپری محله مان ، وقتی پدر بهروز برای تحقیقات  آمده و از پدرش  آقای رضایی سوال کرده که دختر آقای شیری چگونه دختری است ، پسر پست فطرت و بیشعورش  بجای اجازه دادن به پدرش،  برگشته و گفته ، والا ما که می بینیم دخترشون آفتاب بالا زده سوار ماشینش میشه و بعد تاریکی دیر وقت به خونشون بر میگرده، کثافت پدر سوخته شاید حرفهای بی ربط دیگری هم زده باشه،  نیم ساعت پیش ، خواهر بزرگه بهروز زنگم زد و گفت: خانواده ام گفتن انشالا در آینده مهوش با شخص دیگری خوشبخت بشه ، پسر ما مناسبش نیست ،  مهوش میگفت الهی پسر رضایی خیر از زندگیش نبینه، و کلی فحش و لیچار و نفرین به دخترهای خانواده رضایی میداد، من کمی دلداریش دادم، گفتم خدا بزرگه شاید قسمتت با کسی دیگری باشه ،ولی او که برای خودش رویاهایی بافته بود، آرام نمیگرفت و هر لحظه جریحه دارتر از قبل میشد البته  با این شرایطی که داشت درکش میکردم، ولی جز دلداری به او راهی دیگری نبود، تا آخر شب پیش خانواده شیری ماندیم، و متوجه شدیم پدر مهوش ، ماشین پدر بهروز  را که نزدیک سوپری پارک کرده و او را که از آنجا خارج شده دیده بود و با سوالات مهوش از بهروز،  او در حرفهایش لو داده بود که از پسر رضایی سوال پرس کرده بودند و او گفته که تو زیاد با ماشین بیرون میروی.
وقتی بهمراه شوهرم بسوی منزلم میرفتیم در راه امیر گفت: مگر چه شده بود! ،گفتم؛  پدر بهروز تحقیقاتی درباره مهوش کرده و گویا شخصی مغرضانه رای آنها را زده و به نه رسیده اند و همشیره اش جواب رد را به خواهرت داده ، من هم سعی کردم دلداریش بدهم، امیر گفت ؛ دنیا به آخر زمان که نرسیده، انشاالله خواستگار بعدی، شاید قسمت هم نبودند، مثلا من و تو را در نظر بگیر با چه فاصله ای از هم و چند سال ندیدنت ،آخر الامر این همه دختر در تبریز را ول کردم و مستقیم آمدم سراغ تو . 
چند باری تلفنی با  مادر امیر صحبت کردم وحال مهوش را جویا شدم ،جمعه بعد که از راه رسید به منزل مادر شوهرم رفتیم طبق معمول مهوش با دوستانش دور همی گرفته بودند و در خانه نبود و آخر شب آمد، شکر خدا روحیه اش از آن روز بهتر شده و چرخ زندگیش به روال عادی میگذشت.
 مدتی از ندیدن بستگانم گذشته بود و من که دلتنگ خانواده ام شده بودم به همسرم گفتم، و او تصمیم گرفت، مرا جهت سر زدن به کرج ببرد.
بعد از چند روز بهمراه او با ماشینمان براه افتاده و به خانه پدرم رسیدیم،  سه روز شوهرم در کرج ماند، و  روز چهارم گفت تو اینجا بمان و خودش به تبریز برگشت ، او به من قول داده بود که حدود بیست روز دیگر که رست یا بیکاریش میباشد، دنبالم بیاید، من که از خدا خواسته بودم، بعد از رفتن امیر ، توانستم به  دوستان قدیمی دوران دبیرستانم سری بزنم یا با فخری و مادرم به منزل فامیل سر میزدیم و بعضی شبها شام در پارکها میخوردیم ، و دو بار برای خرید به تهران رفتیم، شوهرم تقریبا هر روز بمن زنگ میزد و بجز حرفهای خوشایند گاهی می‌نالید و میگفت بدون تو منزل سوت و کوره و زندگی برایم مفهوم نداره و جالب نیست ، و دوریت مرا آزار میدهد، و من  متقابلا حرفها زیبا تحویل او میدادم و به شکیبایی و تحمل تشویقش میکردم ، در این مدت مادر امیر نیز یکبار تماس گرفت و بجز من کلی با مادرم احوالپرسی کرد ، از ازدواجمان بیشتر از چهار ماه گذاشته بود، یکروز به آتلیه سر زدم و عکسهای عروسی را بلاخره با تاخیر تحویل گرفتم ، قبلا از عکاس درخواست کرده بودیم چهار مدل از عکسها را ، روی شاسی چوبی ، بزرگ  کند تا در اتاق خواب نصبشان کنیم، و آنها نیز آماده بودند ، نزدیک آمدن امیر بود ، و مامان مهربانم تعدادی سوغاتی برای من و مادر شوهرم تهیه و آماده نموده بود ، وقتی شوهرم از راه رسید و وارد منزل پدرم شد، از خوشحالی دیدنش بی پروا در بغلش پریده و همدیگر را بوسیدیم ، او دو بسته شیرینی همراه خود آورده بود، خانواده ام از امیر استقبال خوبی کردند، از ذوقی که داشتم همان موقع آلبوم عروسیمان را نشانش دادم، طی مدتی که امیر نیز در کرج بود اکثر شبها بهمراه حمید و فخری با ماشین خودمان به تهران برای تفریح و خوردن شام میرفتیم، و دیر موقع برمیگشتیم، شب روز سوم وسایلم را برای حرکت کنار هال جمع کردم ،گرچه در نزد خانواده ام خوشحال بودم ، ولی باید بخانه خود میرفتیم، برادرم حمید دستانش را تکان میداد و پیش پیش میکرد و میگفت؛ نخود نخود، هر که رود ، خانه خود، هر کی بره خونشون زیر لحاف کهنشون ، مادرم اخم میکرد و از شوخی برادرم بدش می آمد، بامداد روز چهارم هوا تاریک بود که بدون ایجاد سر و صدا ، از پدر که ما را به تنهایی بدرقه میکرد خداحافظی کرده و با رفتن از منزلی که سالها محل زندگیم بود به قصد آشیانه جدیدم جدا شدیم، تا مدتی پس از دمیدن آفتاب خواب بودم و همکلام امیر صدای موتور و لاستیک‌های ماشین بود ، در محلی صبحانه خوردیم و ، امیر از عشق و وابستگی و دلتنگیهایش برای دور ماندن از من گفت، اینکه دیگر بدون تو ، زندگی برایم دلپسند نیست، و در مسیر صدای پخش را برای بدست آوردن هیجان شنیدن آهنگهای شاد زیاد مینمود ، ابتدای فصل تابستان بود و هر چه جلوتر می‌رفتیم هوا خنکتر و دلپذیرتر میشد ، بین راه از باغداری ، سبد حصیری پر از گلابی نرم و آبدار تازه چین که بین آنها و رویشان را با برگ مو برای خنک ماندن و له نشدن پوشانده بودند، خریداری کرده و تعدادی از آنرا، لب جوی باغ، شسته و در حالیکه آب از لب و لوچه مان سرازیر کرده بود، خوردیم و برای صرف نهار در کافه ایی با عمارت کلاه فرنگی، واقع در کنار دره ای انبوه از درختان سپیدار ،  پس از طی کردن گندمزاری گسترده و عظیم ایستادیم ، در آن محل مرموز و سحر انگیز ، بخاطر فاصله از هیاهوی جاده ، تنها نواهای گوشنواز  طبیعت ، که وزش باد بین برگهای درختان و صدای پرندگانی بود که جفت خود را برای پیشکشی دانه ایی که یافته بودند فرا می‌خواندند ، شنیده میشد ، همچون مهمانان اندکی که با دیدن تابلو،  و شناخت قبلی ، برای غذایی پاک و کمی استراحت به بیراهه زده و خود را به دامان طبیعت بکر رسانده بودند ، ما نیز روی تخت چوبی که جویباری تمیز از زیر آن عبور میکرد، نشستیم و پاهای خود را از پاپوش برهنه کرده و در آب خنک جوی گذاشتیم و با آماده شدن غذا ، کباب بلدرچین با نان داغ تنوری میل کردیم، به ابتدای شهر تبریز که رسیدیم ،از وانتی که کنار بلوار بساط کرده و تره بار میفروخت ، گوجه و پیاز و سیب زمینی و بادمجان و سبزی برای مایحتاج منزل خریدیم ، وقتی وارد آپارتمان شدم ، بر خلاف انتظاری که معمولا از  مردان میتوان داشت ، در و دیوار و سینک ظرفشوئی و لوازم منزل بخاطر تمیزی برق میزد، از شوهرم برای زحماتش و نبودن در دسته شلخته ها، تشکر کرده و دستهای او را بوسیدم، سپس سوغاتیها و خریدها را در محل خود جاگیر کردم  و همچنین بخشی از  گلابیهای سهم خودمان را در یخچال نهاده و بقیه را با سبد به همراه لوازمی که به مادر شوهرم باید تحویل بدادم روی میز کوچک کنار درب خروجی گذاشتم، پس از حمام و تمیز شدن از گرد و غبارهای های راه ، و ساعتی استراحت، آن شب پیاده بهمراه همسرم بمنزل مادرش رفتیم، سوغاتی من برای مادر شوهرم بلوزی آستین کوتاه پولکی دار و مشکی با حاشیه تور طلائی رنگ در سر آستینها ، و برای خواهر شوهرم یک جفت گوشواره زیبا شکلک دار بدلیجاتی بود، و سوغاتی امیر که آخرین لحظه تهیه شده بود ، پیراهنی خوش دوخت و خوش رنگ ، برای پدر بود، بجز اینها خرت و پرت های دمنوش گیاهی که دارو بودند و مامان با سوغاتیهای دیگر بهمراهم فرستاده بود، تحویلشان دادم، مهوش آنشب روبراه بود، و کلی حرفهای بی ربط و با ربط زدیم و با هم خندیدیم ، پس از شام چون امیر صبح کار بود و خسته راه بود ، رفتن را به نشستن ترجیح داد و مهوش ما را با ماشینش به آپارتمان رساند. ایام زندگانی ما بمدد لطف خداوند بخوشی و بدون مشکل، سپری میشد ، امیر می‌گفت خوشحالم که با تو ازدواج کردم ، چون عشق دوران کودکی ام  هستید، و هر روز مانند قناری برایم آواز میخواند، و ما در زیر چتر خوشبختی زندگی میکردیم و در شادی غوطه ور بودیم، تا مدتی زندگی مشترکمان به همین منوال میگذشت، این اواخر امیر وقتی برای شیفت عصر به سرکارش می‌رفت، بمن پیشنهاد میداد، که بهتر است برای تنها نبودن ترا در خانه مادر بگذارم ، و با مهوش سرگرم باشی ، ساعت یازده نیم برای رفتن به منزل به دنبالت می آیم ، و تا پایان شیفتهای عصر مرا به منزل مادر شوهرم میبرد ، و اگر مهوش منزل بود روز خود را با شوخی و جوک و خنده سپری میکردم ، یکروز بعدازظهر که آنجا بودم ، مهوش از من خواست که بهمراهش به  پارک ائل گلی برویم، سوار ماشین ال نود او شدیم ، در راه آهنگ شادی گذاشت، و با خوشحالی در حالیکه گوشه لب خندانش تا بناگوشش رسیده بود ، برایم تعریف کرد که کسری خواستگار جدیدش است و پسر خوبی هست اما تا مدتی باید با او رفت و آمد کند تا کاملا او را بشناسد و سپس تصمیم بگیرد ، در بین صحبتهایش هنوز از  پسر سوپری سرکوچه شان ، بخاطر از دست دادن بهروز دلگیر بود و چند فحش نثار جد و ورجد او کرد ، به پارک که رسیدیم ،ماشین را پهلوی جدول بلوار متوقف کرد و پیاده شدیم ، پس از تلفن زدن و آدرس گرفتن روی چمنها مدتی حرکت کردیم، تا به نزدیکی درخت بزرگی رسیدیم، دو پسر بنامها کسری و کیارش آنجا ایستاده بودند و آنها را بمن معرفی کرد ، و سلام و تعارف بینمان رد بدل شد ، مهوش روی به پسرها گفت این زن داداشم است، و با کسری کمی دورتر از من و آن پسر ، رفتند و روی نیمکتی نشستند و شروع به حرف زدن کردند ، کیارش نیز بسمت نیمکتی دیگر رفت و روی آن لم داد ، من در نزدیکی‌های آنها روی چمنها قدم میزدم، بعد از حدود نیم ساعت که حرفهای مهوش و کسری تمام شد از همدیگر خداحافظی کرده و جدا شدیم ، کسری و کیارش سوار ماشین خودشان شدند ، ما نیز با ماشینمان بسمت مرکز شهر حرکت کردیم، مهوش گفت ؛ میخواهم سنگهایم را با کسری وا کنم، میگوید قراره بهمین زودیها با خانواده اش به خواستگاریم بیاید، اما هیچ چیزی هول هولکی درست نمیشود .
 می‌دانستم که مهوش از نظر روحی آن بار ضربه خورده بود، ولذا به او گفتم؛  اینطور خوبه ، نباید چیزی نگفته بینتان بماند، مهوش بمن گفت ؛ بهتر است که فعلا مامانم این موضوع را نداند، و چند لحظه بعد دوباره گفت ؛ متوجه شدی که چی گفتم و تاکید کرد بهتر است که به مادر چیزی نگویی و بطرف بستنی فروشی رفتیم و آب میوه خوردیم، وقتی بمنزل رسیدیم ،مادرش کوفته تبریزی درست کرده بودم، و شام را به اتفاق شوهرم خوردیم سپس به آپارتمانمان برگشتیم. ادامه دارد.
فاطمه امیری کهنوج
مهر ماه ۱۳۹۹
داستانهای فاطمه امیری کهنوج
Major I
Major I
نمایه کاربر
پست: 446
تاریخ عضویت: سه‌شنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۵, ۱:۳۶ ب.ظ
محل اقامت: ماهشهر-شیراز
سپاس‌های ارسالی: 29 بار
سپاس‌های دریافتی: 389 بار

بازمانده - بخش سوم

پست توسط جعفر طاهري »

​​​​​​بازمانده بخش- سوم
امیر در سه روز استراحتش که پس از شیفتهای شبکاری بود، یا بمن کمک میکرد و یا خود را با بازیهای موجود در کامپیوتر سرگرم میکرد، گاهی با هم فیلمهای عروسیمان را نگاه میکردیم و بیشتر توجه ام به لباسهای مهمانان خانم و  سبک آرایش و رقصهای آنها بود، برای خرید هفتگی با هم به بازار میرفتیم،  در اوقاتی که از کار ، خانه داری فارغ میشدم چون اهل مطالعه بودم خود را با مجلات و کتابهای مختلف که با عضویت در کتابخانه به عاریت میگرفتم سرگرم میکردم و شبها به اتفاق همسرم ، وقتم را با نگاه کردن به فیلم های سینمایی، که سی دی آنرا تهیه کرده بودیم میگذراندیم، گاهی شام را در رستورانها و یا کباب فروشی های سیار خیابانی میخوردیم ، خلاصه زندگی بر وفق مرادمان بود ، تقریبا حدود دو ماه به سالگرد ازدواجمان مانده بود که آن جمعه نحس و بد فرجام فرا رسید ، برای صرف نهار منزل پدر شوهرم بودیم ، ساعت از یک بعد از ظهر عبور کرده و موقع سر کار رفتن امیر برای شیفت عصرش بود ، او روی بمن کرد و گفت؛ تا شب اینجا بمان ، بعد از برگشت از کار  به دنبالت می آیم ، و من پذیرفتم که نزد خانواده شوهرم بمانم، آفتاب که  غروب کرد، مهوش بیش از یکساعت شروع به فرم دادن به موهایش و آرایش صورت خود نمود و سپس در حالیکه لباسهایش را اتو و در کشو مرتب میکرد ، درخواست کرد که همراه او به پارک چشم انداز برویم ، گرچه دیر وقت بود اما من که تا آمدن امیر کاری نداشتم، برای رفتن، همزمان با او آماده شدم و با سوار شدن در ماشینش بسوی پارک رفتیم، ماشین را کنار دیواری متوقف کرد، موقع پیاده شدن گفت: قراره با کسری امروز بیشتر از دفعه قبلی گفتگو کنم و مدت زیادی با هم خواهیم ماند ، من که موضوع را درست درک نمیکردم پاسخی نداده و فقط به آنچه که گفت گوش دادم ، وقتی وارد محوطه پارک شدیم  همقدم بسوی نیمکتی که کسری و دوستش کیارش آنجا نشسته بودند رفتیم، بعد از سلام و احوالپرسی با آنها ، مهوش خطاب بمن گفت ؛ نازی جان ، من بهمراه کسری هم اینک جای دیگری میرویم تا که در تنهایی بتوانیم حرفهایمان را بزنیم، و بهتر است شما با کیارش بخانه پدرم بروید ، من که خجالت زده شده و در آن لحظه حرفی به زبانم نیامد که بزنم، پاسخی ندادم و در یک چشم بهم زدن  آنها ما را ترک کرده و سریع رفتند، من ماندم با کیارش و او مرا بسمت محلی که ماشینش را پارک کرده بود هدایت کرد و درب سمت شاگرد ، یعنی صندلی جلو را برایم باز کرد، و مرا  دعوت به نشستن نمود، در این فکر بودم که چرا مهوش اینگونه برنامه ملاقاتش را ریخته بود!!، چون از این حرکت ناغافل او، من نیز منگ شده بودم بدون فکر کردن بغل دست کیارش نشستم و او ماشین را روشن و حرکت کرد، بعد از پانزده دقیقه و یا شاید کمی بیشتر، هیچ‌ حرفی بین ما بجز آدرس و مسیر دهی بسمت منزل پدر شوهرم ،  رد و بدل نشد، موبایلم زنگ خورد، امیر بود ، او بدون سلام پرسید که تو کجایی؟ یکهو بهم ریخته و دستپاچه شدم و با من و من کنان کلام در دهانم خشکید و برای پاسخی که نمی‌دانستم باید چه بگویم از ترس و بدون اراده دکمه قطع مکالمه را زدم ، با زنگ مجدد او چون عاجز از جواب پرس بودم مکثی کردم و سپس تا که خواستم حرف بزنم و واقعیت را بگویم ، با عصبانیت گفت؛ ولدزنا میدانم که در ماشین رفیقت نشسته ای! ، تا خواستم به او توضیح بدهم تلفن را قطع کرد ، و ناگهان ماشین امیر را پهلوی دستم دیدم که با ماشین ما جفت کرده بود، با ترمز زدن کیارش و ایستادن او ، فورا با ترس و لرز از ماشینش پیاده شدم ، امیر در حال خارج شدن از خودرو برای کیارش، با مشت و دست ، خط و نشان میکشید ، و ناگهان آن پسر بدون هیچ حرف و پاسخی ، با شتاب و صدای جیغ لاستیک بر روی آسفالت حرکت کرد و به راهش با سرعت ادامه داد و از ما دور شد و مرا در بهت اتفاقی که گریبانگیرم شده بود فرو برد.
ابتدا با سیلی محکمی گیج تر از قبل شدم و سپس با ضربات پیاپی مشت بر سر و شانه هایم و هول دادن و کشیده شدن بر روی زمین، لحظه ای بعد بر روی صندلی عقب ماشین امیر افتادم  و او در حالیکه وحشیانه و با سرعت رانندگی میکرد ،  با فریاد و داد و بیداد بصورت یکریز بمن و آنمرد که دیده بود فحش میداد و گاهی بسمت عقب خیز میکرد و با مشت‌هایی که بر صورتم میزد ، اجازه نمی‌داد،  برای او که توضیح میدادم و میگفتم که موضوع را خواهرت میداند، و مهوش در جریان است ، بگوشش برسد و اگر چیزی را از لابلای زبان و دهان خونینم می‌شنید، با آن حالت خشمی که داشت آنرا نشنیده گرفته و قبول نداشت و مدام فقط می‌گفت اگر نکشمت از پدرم نیستم ، فاحشه بی آبروی پست فطرت تو شایسته زندگی خوب و سالم نبودی ، اگر امشب توی گربه صفت را نکشتم بدان که حتما طلاقت میدهم .
 با نعره های بلند امیر در حالیکه سکوت شبانگاه کوچه را با بردن آبروی من می‌شکست و با لگدهای که بی مهابا حواله تنم میشد به منزل پدر امیر وارد شدیم ،  تا با تلاش آقا و خانم شیری مچ دستم از گیره انگشتان امیر آزاد شد، از ترس جان مثل فشنگ در رفتم و برای بدست آوردن فرصت برای توجیه او ،  و جلوگیری از کتک خوردن ، فورا به طرف اتاق مهوش دویدم تا با قفل کردن درب، او را از دسترسی بخودم دور کنم ، بر خلاف انتظارم  متوجه شدم که مهوش در اتاق روی تختش نشسته است ، با چشمانی متورم که پرده ای از اشک، دید آنرا نیز تار کرده بود ،  انگار فرشته نجات خود را می‌دیدم که خداوند برای حفظ آبرویم ، در مقابلم حاضر کرده بود، با دستمالی خون روی لبم را پاک کردم و به مهوش که آرام نشسته بود گفتم ؛ امیر بخاطر نشستنم در ماشین کیارش ، مرا به این حال و روز انداخته ، صدایش را می‌شنوی که دارد یکبند فحش میدهد، بیا و خانمی کن و برای برادرت توضیح بده که چرا امشب من سوار ماشین کیارش شدم. مهوش با اشاره انگشت ابتدا مدتی مرا به سکوت دعوت کرد تا به آنچیزی که برادرش به پدر می‌گفت از پس در گوش دهد و بعد یکدفعه سرش را کج  و ابروهایش را بالا انداخت و روی بمن کرد و گفت ؛ کسری خواستگارم هست، و من دختر مجردی هستم، اگر قسمتم باشد شاید بخواهم با او ازدواج کنم ، ولی تو که زن شوهرداری بودی نباید خطا بکردی و روی صندلی جلو و پیش یک مرد غریبه می نشستی ! و نباید از من، تو که زن برادرم هستی ، بخواهی که مطابق امیال و خواسته های نامشروعت ، درخواست لاپوشانی کنی ، سپس چشمانش را درشت کرد و لبخندی وقیحانه بر رویم زد و سرش را بسمت دیگر برگرداند.  با دیدن این بی تفاوتی آشکار و شنیدن چنین حرفی از طرف مهوش ، که او را دوست خود می‌پنداشتم ، انگار یک جلاد قسی القلب بدون ابراز ترحم با پتک بر سرم زد و چشمهای پر از حسادت و خشم او، از تباهی زندگی مشترکم با امیر ، حسب دسیسه ای گریز ناپذیر که برایم در فرصت طلبی او اینک چیده شده بود ، خبر میداد ، آنهم همچون منی که دلم نمی‌خواست راز ساده او را حتی نزد مادرش افشا کنم ، پس چرا مهوش در وضعیتی بحرانی که با یک کلام و حرف میتواند مرا از آن برهاند ، اینچنین تغییر گفتار داده و اینگونه شیطان صفت شده ، هجوم بار فکرهای منفی که از آن قبلا با ساده لوحی و بر حسب ضمیر پاکی که داشتم، بدور بودم ، چنان در سرم زیاد شد که از شدت آن دردی جانکاه برای لحظاتی مرا از درد سایر زخمهایی که در جسمم آنشب داشتم بدور کرد ، نزد خود گفتم آیا مهوش حسودی میکند  چرا من که چند سال از او کوچکترم ازدواج کرده ام، آیا حسادت او از ابراز دوست داشتن من در جمع توسط برادرش نشات میگیرد ، و اینچنین حس رذیلانه انتقام جویانه زنانه اش را بر انگیخته و عاملی شده تا با سکوت و عدم حمایت و ابراز ناواقع ، انگ این بهتان خانمان برانداز را امشب بمن بچسباند و دلایل دیگری که خیلی مرا بشدت از اینکه در لانه گرگ پناه گرفته بودم ، عصبی کرده بود. 
نگران بودم قبل از چاره جویی و دفع این بلا که شرافتم را هدف گرفته بود، امیر  به خانواده ام زنگ بزند، آنگاه با شاهدی که بر علیه ماواقع رخداده میگوید ، جواب آنها را چه بدهم ، آرام از اتاق خارج شدم ،و در دلم با خود گفتم ؛ پس حالا اینطور شد!! ، و به آشپزخانه رفته و روی یک صندلی نشستم و به خطوط درهم برهم میز نگاه کرده و بی صدا اشک میریختم ، سرم را بالا آوردم و به مجسمه ی چوبی زن باریک اندام سیاه پوستی که روی اوپن بود نگاه کردم ،  یک دستش بالا بود و با مهارت سبدی بزرگ را روی سر نگه داشته و دست دیگرش را به کمر زده بود، و لبخندی بر لب داشت، به صورتش خیره شدم و با خود گفتم، کاش این لبخند را الان من داشتم ، پدر شوهرم که پس از کلی کلنجار رفتن با امیر او را آرام کرده بود اینک مشغول تماشای تلویزیون بود ، و مادر شوهرم بساط چای را آماده میکرد، شوهرم هنوز گاهی بجز غرولندهای پیوسته ، داد میزد و آن دو را که سعی می‌کردند خود را بی توجه نشان دهند ، متوحش میکرد ، با دیدنم یکهو جری شد و گوشی تلفن منزل را برداشت که به پدرم زنگ بزند ، آقای شیری از روی مبل بلند شد و گوشی را از دستش کشید ، و گفت؛ چقدر تو بی شرمی ! زنت اشتباهی کرده ، تو حق نداری، آبروی او را ببری، اگر تو هم خطایی کردی ، زنت نباید آبرو و حیثیتت را پیش این و آن بریزد، اینطوری زنت را انگشت نما می‌کنی ،بنشین با خانمت بعدا حرفت را بزن و خط قرمز های زندگیت را بگو، او که سن زیادی ندارد تا عواقب رفتار و یا خطای پیش آمده را درک کند، شوهرم می‌گفت ؛ از دیدنش کراهت دارم و دیگر نمیخواهمش ، پدرش گفت؛ حتی اگر قرار باشد طلاقش بدهی ، باید بی سر صدا اینکار را انجام بدهی  ، هیچ مرد عاقلی زنش را ، هو نمیکند ، و موضوعی که گاهی بر اثر کج فهمی ما و برداشت ناقص، بعدا رفع و شفاف میشود اگر با جار و جنجال به دیگران برسانیم هزاران حرف و حدیث میشود که اگر کسی جرات بازگویی آنرا برایت داشته باشد موهای بدنت از این حماقت نابود کننده توسط سفیهان شایعه پران ، سیخ میشود.
 غیر از نشستن این خانم در روی صندلی جلوی ماشین آن آقا،  آیا چیزی دیگری از او  دیده ای ؟ پس لطفا حرف زیادی نزن، دست زنت را بگیر و بعد از شام بخانه تان بروید ، امیر گفت ؛ من دیگر نمیبرمش، مادر شوهرم برای ختم غائله گفت باشه اشکالی ندارد، بگذارش همین جا بماند، خودمان تکلیفش را روشن میکنیم، سر در گم و آشفته و پریشان احوال بودم ، از نرهیدن بهتانی که تنها شاهدم ، حاضر به بازگویی حقیقت آن نبود ، سرم درد گرفته و دهانم تلخ شده بود ، چای را که مادر شوهرم تعارف کرد خوردم، و هرچه برای آمدن به پای سفره شام اصرار کرد، نرفتم و نخوردم، امیر از بی محلی پدر و مادرش  ساکت شده و خشمش فروکش کرده بود ، دیر وقت همسرم بلند شد که برود ، پدرش دادی سرش زد و گفت زنت را امشب ببر، تا چمدانش را ببندد ، خودم فردا می آیم بدنبالش و میبرمش و تحویل خانواده اش میدهم و آنجا میگویم پسرم عرضه نگه داری از  زنش را ندارد، امیر به طرف ماشینش رفت ،  پدر شوهر و مادر شوهرم نیز بلند شدند و با چشمکی بمن فهماندند، که برو خانه خودت،  برای بدرقه اجباری ، در ماشین را آنها باز کردند و مرا روی صندلی جلو  نشاندند و در را بستند ، همین که امیر گاز ماشین را گرفت، خدا چشمتان روز بد را نبیند، از دقیقه ای که پیش او نشستم، یک نفس همچنان غر میزد و نمیگذاشت از جزئیات ماجرای اتفاق افتاده که بر کل آن اثر خنثی کننده داشت ، توضیحی بدهم ، بخانه مان رسیدیم، تا نزدیکی‌های طلوع خورشید مثل یک شخص متوهم از مصرف زیاد مخدر، حرف میزد و حاضر به شنیدن یک کلام از من نبود ، بطوریکه اصلا نتوانستم بخوابم، جایش را آنشب از من جدا کرد، از همان شب  آسمان آبی زندگیم ، سیاه و تیره و تار شد ، و هر چه فکر میکردم که چرا مهوش اینکار را در حق من کرد بجز حسادت چیز دیگری را نمیا‌فتم.
خوشی برای همیشه از زندگیم رخت بست و رفت ، با وجود توضیح اتفاق و ماجرای پیش آمده برای امیر او مدام می‌گفت ؛ تو نباید روی صندلی جلوی آن ماشین مینشستی ، اگر آن پسر خطایی نکرده بود ، چرا تا ترا پیاده کرد حرکت کرد و رفت ؟!! .
حق داشت، شک و تردید در دلش لانه کرده بود  احتمال میدادم مهوش موضوع را بصورت دیگری برای برادرش توضیح داده است، بنابراین با خودم عهد بستم که دیگر طرف مهوش نروم، شوهرم  تا مدتی با من قهر بود، او پس از این ماجرا خیلی کمتر بخانه پدرش می‌رفت و مرا نیز به آنجا نمیبرد.
موضوع قهر امیر را به خانواده ام که زنگ میزدند نگفتم ، دیگر امیر مانند روزهای اول زندگیمان نبود، با اینکه او میدید که مثل یک زندانی خیلی اذیتم و جایی برای رفتن را ندارم ، نسبت بمن بسیار بی توجه شده بود ، برای اینکه غرولند و دعواهای بی سر و ته او شدت نگیرند ، بناچار جواب حرفهایش را نمیدادم تا بلکه هرچه زودتر این قضیه تمام شود، و آرامش به زندگیم برگردد.
چند ماهی گذشت ،تا آرام آرام بخودش آمد، حالا نیمه آشتی بودیم، خانواده ام  پیام دادند بیائید سری به ما بزنید ، ولی چون میترسیدم که امیر بعد بدنبالم نیاید بخاطر همین موضوع کرج نرفتم، بالاخره حمید و فخری بمدت چند روز نزد ما آمدند، من و همسرم خیلی عادی رفتار کردیم ، بطوریکه خواهر و برادرم از قهر و دعوای بین ما چیزی متوجه نشوند، رابطه مان کمی بهتر شده بود ، یکسالی از قهر با مهوش و نرفتنم نزد خانواده امیر می‌گذاشت که برای مدتی حالم بد
شده بود، وقتی امیر مرا به درمانگاه برد ، دکتر آزمایش برایم نوشت، بعد از دو روز شوهرم با خوشحالی خبر مادر شدن را بمن تبریک گفت، و بلافاصله به خانواده ام نیز تلفنی اطلاع داد، و همگی آنها هورا کشیدند، شوهرم یک جعبه شیرینی گرفت و همان شب جهت خوشحال کردن خانواده اش بدیدنشان رفتیم ، با وارد شدن با شیرینی و شنیدن خبر باردار بودنم  مادرش صورتم را سرد بوسید و پدرش بما بدون لبخند و بصورت رسمی تبریک گفت، مهوش خانه
بود و با من احوالپرسی کرد چون من با او سر سنگین بودم، تبریک خود را به برادرش گفت و امیر تشکر کرد ، آن شب بعد از یکسال که امیر مرا به آنجا برده بود ، مادر شوهرم بهمراه دخترش خود را در آشپزخانه مشغول نگه داشت و اجازه کمک کردن بمن نداد و وقتی شام را تهیه کردند ، پای سفره بدون رد و بدل شدن کلامی غذا را صرف کردیم، البته مادر شوهرم قبل از شام با لحنی کنایه دار بمن گفت؛ هرچه ویارت هست و میل و دلت میکشد، بگو تا برایت
درست کنم، موقع خداحافظی امیر به مادرش گفت؛ قراره بزودی بخانه پدرش بفرستمش ،چون مدتهاست که به خانواده اش سر نزده است، احتمالا این جمعه ما حرکت میکنیم ،من زیاد نمی مانم چون باید به سرکارم برگردم، اما نازی دو ماهی کرج میماند.
دلم برای دیدن خانواده ام لک زده و تنگ شده بود، وقتی به آپارتمان خودمان رسیدیم ،همسرم گفت؛ ساک و چمدانت را ببند تا دو روز دیگر حرکت کنیم ،خیلی سریع چمدانم را از فردا آماده
کردم ،روز جمعه صبح زود که فرا رسید،با ماشین خودمان بسوی کرج براه افتادیم ، همسرم پیامی به پدرش داد، که ما در راهیم، عصری که رسیدیم ،خانواده ام به استقبالمان آمدند، تبریک  باردار شدنم را به من گفتند، شیرینهایی که سوغاتی آورده بودم را در یخچال گذاشتم ،مادرم شامی کباب و چلو با سوپ سفیدی  درست کرده بود، در مدتی که امیر نزدمان ماند، یکبار که برای تفریح به پارک  رفتیم ،مادرم تاکید کرد که زیاد سوار ماشین نشوم، روز سوم شوهرم از
همگی خداحافظی کرد و درآخرین لحظه بمن گفت؛ مواظب فرزندمان باش، آن روز که در راه بود، چند بار پیامک بهش دادم که الان کجایی؟ و همسرم هر کجا بود نام آن محل را ذکر میکرد، در انتها با پیامی رسیدن خود را به تبریز اعلام کرد .
روزی چندین بار با همدیگر پیامک رد و بدل میکردیم و یا تماس داشتیم، فخری و حمید از دیدن من خوشحال شده بودند و مادرم بخاطر اینکه حمید ده روز دیگر به سربازی می‌رفت ناراحت بود.
ادامه دارد .
فاطمه امیری کهنوج
مهر ماه  ۱۳۹۹
داستانهای فاطمه امیری کهنوج
Major I
Major I
نمایه کاربر
پست: 446
تاریخ عضویت: سه‌شنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۵, ۱:۳۶ ب.ظ
محل اقامت: ماهشهر-شیراز
سپاس‌های ارسالی: 29 بار
سپاس‌های دریافتی: 389 بار

بازمانده - بخش چهارم

پست توسط جعفر طاهري »

بازمانده- بخش چهارم
در مدتی که نزد مادر بودم او را آرام کردم ، میگفتم؛ سربازی حمید را ، بجای یک پسربچه بودن به صورت یک مرد بار می آورد، پدرم برای داداش وسایل شخصی خرید و مادر آجیل و خرما و خرت وپرت در ساکش گذاشت ،صبح روزی که برادرم ‌رفت ،او را از زیر قرآن که مبلغی صدقه در آن گذاشته بودیم رد کردیم، پدر و مادرم بهمراه حمید تا ساختمان محل اعزامش رفتند ،آنروز تا نزدیکی‌های ظهر آنها نیامدند و من غذا را درست کردم، وقتی رسیدند سفره نهار را به اتفاق فخری کشیدم، مادر از ناراحتی میل به غذا نداشت و پای سفره نیامد ، پدر به او گفت ؛ این دختر بارداره و ما باید سعی در مهیا کردن آرامش در خانه برای او داشته باشیم ،ضمنا حمید را که به خارج نبرده اند او را به مرکز آموزشی سربازان در کرمان فرستاده اند و انشاالله تا چند روز دیگر برای کوتاه و اندازه تن کردن لباسهایش ، یک هفته ای مرخصی به او میدهند، مادرم از این گفته پدر خوشحال شد و غذایش را خورد، امیر برای جای خالی حمید با موبایل با مادرم کلی حرف زد و دلداریش داد سپس طبق روال همه روزه احوال نوزاد را از من پرسید، مادر غذاهایی را که دوست داشتم برایم درست میکرد، برادرم با سر تراشیده بعد از بیست روز بمدت بیش از یک هفته به مرخصی آمد و  از دیدنش خوشحال شدیم، مادرم مثل هر زن پسر دوستی ، مدام دنبالش بود و قربان و صدقه اش میرفت، حمید بعد از پایان مرخصی به محل خدمتش برگشت ، در مدتی که در کرج بودم یکبار نزد ماما به مطب رفتم و بعد از معاینه او اعلام کرد ،که وضعیت نوزادت خوبست، مادر قول داد هنگام زایمان به نزدم بیاید، در این دو ماه چون کدبانو نبودم  خوب استراحت کردم ، کماکان از موضوع قهر و دعوا  به خانواده هیچ حرفی نزدم، مادر گفت؛ سیسمونی نوزادت را در هفت ماهگیش تهیه میکنم و همراه خودم می آورم، نزدیک رفتنم رسیده بود، مامان که فوق العاده دلتنگ پسرش بود میگفت تو هم که بروی ، منزل سوت و کور میشود،  همسرم پیام داد که این هفته دنبالت می آیم، با رسیدن این پیام، چمدانم را که چند دست لباس حاملگی توسط مادر برایم تهیه شده بود را بستم، شوهرم وقتی رسید تا مرا را دید گفت؛ دیگه بزرگی شکمت پیدا شده ، از دیدنش خیلی خوشحال شدم ، خانواده ام نیز او را دوست داشتند، با همسرم به تهران رفتیم تا او برای خانواده اش سوغاتی بخرد، من یک دست لباس نوزاد پسرانه و دخترانه که از آن خیلی خوشم آمده بود از فروشگاهی خاص نوزادان خریدم، هنوز سونوگرافی نرفته بودم که هویت جنین را مشخص کنند، فردای آن روز با خداحافظی از فخری و پدر و مادر و با گرفتن شماره تلفن گروهان حمید به سمت تبریز به راه افتادیم،  اینبار چون بار دار بودم ، سفر برایم خسته کننده بود، وقتی به شهر رسیدیم بعد از دو ماه ، با آمدن بخانه خودم ، همه چیز برایم تازگی داشت،  همان شب برای تحویل سوغاتی ها و سر زدن بخانه مادر شوهرم رفتیم ، مجددا آنها با خوش برخوردی رسمی از ما پذیرایی کردند، یک هفته از آمدنمان گذاشته بود ، شوهرم وقتی از سر کار  بر میگشت ، در دقایق اولیه مراجعت به منزل، بعضی از وقتها رفتارش همراه با کمی تند خوئی و عصبیت بود ، و من سعی میکردم در چنین وضعیتی با او مدارا کنم و دهان به دهان نشوم ، هفته ای یکبار به برادرم زنگ میزدم و حالش را می‌پرسیدم ، یکروز حمید خودش زنگ زد و با خوشحالی گفت؛ برای ادامه خدمت به پادگانی در کاشان اعزام شده ، در پنج ماهگی سونوگرافی رفتم و اعلام شد بچه دختر است ، به مامان و مادر شوهرم جنسیت بچه را گفتم ، روزها و ماه های بارداری را به نوعی در حال گذران برای لحظه زیبای انتظار دیدن روی دخترم گاهی شاد و گاهی غمگین طی میکردم ، چون شوهرم دم دمی مزاج و بد عنق و عصبی شده بود ، مادرم در هفت ماهگی ، سیسمونی بچه را تهیه و بهمراه پدر و فخری بمدت سه روز که بدیدنم آمده بودند تحویلم داد ، آن روز با مادرم وسایل دخترم را چک کردیم ،با دیدن کفش های صورتی که رویش با نواری از پارچه ساتن پاپیون آبی رنگ بهمراه یک گل نرگس زده بودند ، ناگهان به شور و وجد در آمدم و با بوسیدن کفشها و کشیدن آنها بر روی چشمم ، قربان صدقه پاهای کوچک دخترم رفته و فخری را با چشمانی گرد متعجب کردم ، بلاخره وسایل را مادر تا کرده و در چمدان مخصوص نوزاد گذاشت، بعد از رفتن آنها تقریبا کار همه روزه ام شده بود دیدن لباسهای نوزاد و به اینصورت ، حس زیبای مادر شدن را در خودم تقویت و زنده نگه می‌داشتم ، بهمراه شوهرم اتاق دخترم که کمد و تخت آنرا خودمان خریده بودیم تزئین کردیم،  نه ماه بارداری را، توام با سختی در کنار امیر ، همراه با بیقراری و عصبیتهای گاه و بیگاه او در حال بپایان رساندن بودم که مادرم با هواپیما به تبریز برای موعد زایمانم آمد.
در انتهای ماه اول فصل زیبای بهار که پرندگان چهچهه برای جفت یابی میزنند ، و درختان با رویش برگهای ریزشان تواما شکوفه می‌دهند ، و زمین این مادر طبیعت،  برفها را از روی خود زدوده و در حال نفس کشیدن دوباره میشود و هنگامیکه با رویش سبزه های مخملی در سطح خود، خبر تغییر فصل را به انسانها و سایر موجودات میدهد،  دردی بسراغم آمد که بشارتی بود نیکو ، و مرا از مسئولیت سنگین مادر شدن که بحکم پروردگارم  عطا شده بود، برای رویارویی دنیا آمدن فرزندم، خبر کرد ،با تولد دختر نازنین زیبایم  ٬٬باران٬٬ احساس کردم از سوی فرشتگان بارگاه الهی گلباران رحمت و محبت شده ام. 
امیر با مادر و خواهرش همراه با مادرم ، در سالن انتظار زایشگاه بودند، البته مادرم از تهمت و نارویی که خواهر شوهرم مسبب آن بود خبردار نبود، و فقط احساس میکرد که کدورتی پنهان شده از او ، در جریان رفتار آنها هست، خوشبختانه با تولد ٬٬باران٬٬ افقهای تیره روشن شد و صلح و آشتی عاطفی نیز بین من و خانواده همسرم برقرار گردید،  با دریافت کادو هایی که آنها برای باران گرفته و در حضور مادرم میدادند ، مرا بسیار شاد و امیدوار کردند، بهمراه مادر ما را یکبار برای شام دعوت کردند ، پس از بدنیا آمدن دخترم خوشبختانه مجددا رفت و آمدمان با
خانواده شوهرم گرم و روابط مان حسنه شده بود ، تمام فکر و ذکرم راحتی و سلامت باران و بزرگ شدن او بود ، دو هفته بعد پدرم و فخری بدیدن دخترم و برای بردن مادرم آمدند.
دیگر حسابی، در گیر نگهداری و حمایت از بچه شده و هر روز شاهد بزرگ شدن و شیرینکاریها و همچنین مسحور لبخند های زیبایش بودم، در پنج ماهگی دندانهایش نوک زده بودند، روزهای خوش زندگیم یکی پس از دیگری سپری میشد، امیر بهتر شده اما تغییر نکرده بود و با دخالت در بچه داری و خانه داری ایرادهایی عجیب و غریب از کارهایم می‌گرفت و با تحمل برای جلوگیری از بگو مگو ، توجه زیادی به حرفهایش نداشتم ، در شش ماهگی باران ، او مرا برای تغییر روحیه به دیدن خانواده ام برد ، وقتی منزل پدرم بودم ،حمید به مرخصی آمد و از دیدن باران کلی ذوق زده شد،  هر وقت بخانه پدرم می‌رفتم او مبلغی پول بمن میداد و اینبار کمی بیشتر داد و گفت برای دخترت هم از آن خرج کن ، بعد کمتر از یکماه ، همسرم جهت برگشت بخانه به دنبالمانمان آمد، تا یکسالی بهمین منوال با آرامش زندگیم را گذراندم ، روزهای تعطیل را در کنار خانواده همسرم که با دیدن حرکات و حرف زدن اولین نوه شان  سر خوش و بشاش میشدند سپری میکردیم، مهوش لباس و اسباب بازیها زیادی برای باران میگرفت، و سعی داشت دل مرا دوباره بدست بیاورد،  اما من دیگر با او به جایی نمی‌رفتم ، و برای جلوگیری از اتفاق و پیش آمد ناگوار از او فاصله میگرفتم، عمه مهوش بعضی از روزها می آمد و باران را از من تحویل می‌گرفت و با ماشینش او را به پارکها میبرد و ساعتها سرگرم میکرد.
مهوش دختری تحصیل کرده بود و تمایل نداشت در زندگی خصوصیش حتی پدر و مادرش بر او امر و نهی کنند، او احساس میکرد همواره میتواند درست تصمیم بگیرد و حاضر نبود از تجربه اجتماعی پدر و مادر برای تقویت دانسته هایش استفاده کند و تصور میکرد تحصیلات آکادمیک و به روز و به مد بودن برای موفقیت اجتماعی و عبور از مخاطرات پیش رو کافی هست ،  سطح اندیشه او همانند برگها و ساقه های نورسته ای بود که خود را برتر از شاخه و تنه و ریشه می‌پنداشتند و حاضر به پذیرش بخشی از سنتهای اجتماعی موثر که پایداری آن با تغییرات اصطلاحا دهه ایی رو به زوال نمیرفت و غیر کاربردی نمیشد، نبود .  
یکروز که ٬٬باران٬٬  را از پارک به منزل ما آورد،   روی مبل پذیرایی مقابلم نشست و فنجان چای را که روی میز عسلی قبلا آماده و ولرم بود  بدون شیرین کردن با حالتی عصبی سر کشید و در حالیکه سرش پائین بود و به گل‌های قالی نگاه میکرد با لرزشی در لحن صدایش ، اینگونه مرا با حرفهایش غافلگیر و مورد خطاب قرار داد؛ جریان دوستیم را با پسری بنام ساسان که اخیرا قرار بود به خواستگاریم بیاید ، حدود سه ماه پیش به مادرم ، با تغییراتی در کم کردن مدت با هم بودن ، را گفتم ، روابط من و ساسان که در شهرک صنعتی و در شرکتی مشغول بکار بود بدون مشکل خیلی خوب میگذاشت، او اعتماد مرا به خود کاملا جلب و پیشنهاد ازدواج را داده و مرتب وعده و وعیدهایی به من میداد و با شیرین زبانیهایش مخ مرا زده بود ، او میگفت بهمین زودیها خانواده ام را از قزوین می آورم و پس از خواستگاری بلافاصله عقدت میکنم ، تا آن روز بد فرجام برای من فرا رسید، او مرا همچون روزهای پیشین بخانه مجردی خودش دعوت کرد ، و با نوشیدن مشروب نمیدانم چگونه شد که فریب خوردم و او کام خود را از من گرفت، ساسان بصورت قرارداد کوتاه مدت در آن شرکت کار میکرد، و چند روز پس از آن اتفاق ، به گوشیش که زنگ میزدم جواب خاموش است را میگرفتم و از قول همکارانش در شرکت نیز گم و گور و ناپیدا شده بود ، از هر کس و از هرجا سراغش را گرفتم ، انگاری که آب شده و در زمین فرو رفته است ، به محل زندگیش مراجعه کردم از طرف یکی از همسایه ها که مرا تا حدودی می‌شناخت و صاحب آپارتمانش بود گفته شد ؛ ایشان اجاره بها و آب و گاز و برق آنرا تصفیه و منزل را خالی نموده و برای همیشه از تبریز، بخاطر فوت پدرش اگر راست بگوید به قزوین رفته است ، به اینصورت ساسان دستم در حنا نهاده و مرا قال گذاشته و بدبخت کرده و رفته است.
آنروز عصر ، مهوش وقتی این مطالب را میگفت علاوه بر اینکه گلویش میلرزید، خیلی ناراحت و خجالت زده و مستأصل و پریشان احوال بود، و از اثر سنگینی و بار نگفته این حرفها بر روی سینه اش چون نمی‌توانست بکسی اعتماد کند ، سخت درهم شکسته و آزرده روح شده بود و حلقه هویدای اشک در چشمانش موید این بود که در این وادی چند راهه چکنم، سرگردان شده و از سر تسلیم و بیچارگی این حرفها را بمن برای نجات و چاره جویی میزد، با شرمی که صورتش را سرخ  کرده بود گفت؛  وقتی متوجه شدم مدتی است که حالم بد میشود و سرم گیج می‌رود و حالتهایی را دارم که تا قبل از این زمان تجربه نکرده ام ،بلاخره مجبور شدم به دکتر مراجعه و خواستار انجام آزمایش شوم ، وقتی جوابش مثبت بود، آسمان به دور سرم چرخید و چنان سست شدم که پاهایم توان حرکت از روی نیمکتی که بر آن نشسته بودم را نداشت ، در این غرقابی که گرفتار شدم ، دستم بجایی بند نبود، فکرهای منفی که یکی از آنها تصمیم راسخ برای خودکشی بود همه روزه دائم به مغزم هجوم می آورد و در خلا و پوچی احاطه شده و احساسم این بود در باتلاقی از قیر ، گیر کرده ام که هر چه دست و پا بزنم بدتر در حالت لزج گونه آن فرو میروم، میدانستم اگر پدر و برادرم بدانند روزگارم را سیاه می‌کنند ، چون خفت وخواری را برای خانواده به ارمغان آورده بودم، مدتی خود را در خانه زندانی کردم ،مادرم می‌گفت؛ چرا اینگونه نگران و مضطرب هستی، و در اتاق خودت را حبس کرده ای، و در خانه مانده ای ،فقط دروغ روی دروغ به مادر میگفتم، الان نزدیک به دو ماه شده است، که عادت ماهیانه ام عقب افتاده است.
 با حالتی که انگار چیزی روی سینه اش سنگینی میکرد و نفسش بالا نمی آمد حرف میزد و در انتها با سرافکندگی و ترس و لرز شدید گفت: نازی من باردارم.
لیوان آبی را جلویش گذاشتم ، با ناراحتی گلوی خود را تر کرد و گفت ؛ سخت درمانده و پریشانم چند ماه دیگر شکمم بالا می آید ، یا باید خودکشی کنم و یا خود را سر به نیست کرده و برای همیشه از خانه پدرم فرار کنم. یکدفعه زد زیر گریه و مدت طولانی اشک ریخت، دانستم که او دست کمک را بسوی من دراز کرده است، گفتم: نگران مباش؛ کمکت میکنم، بعد از ساعتی که نشسته بود و خیس عرق شده بود، بلند شد که بخانه شان برود ، به او گفتم فردا تصمیمم را برای چگونگی کمک به تو میگویم ، حس کردم از اینکه میخواهم کمکش کنم این بار سنگین و سهمگین در وجودش سبک و حالش بهتر از قبل شده بود ، وقتی که رفت در عجب ماندم که با این سواد و هوش چگونه با زبان بازی و وعده گول خورده .
باران در اتاقش سرگرم بازی بود.
ادامه دارد.
فاطمه امیری کهنوج
مهر ماه ۱۳۹۹
داستانهای فاطمه امیری کهنوج
Major I
Major I
نمایه کاربر
پست: 446
تاریخ عضویت: سه‌شنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۵, ۱:۳۶ ب.ظ
محل اقامت: ماهشهر-شیراز
سپاس‌های ارسالی: 29 بار
سپاس‌های دریافتی: 389 بار

بازمانده - بخش پنجم

پست توسط جعفر طاهري »

بازمانده - بخش پنجم
سعی کردم امیر از ناراحتیم بویی نبرد ، آنشب تا دم دمای صبح برای چاره جوئی از فکر و ناراحتی خوابم نبرد ، عصر مهوش بدنبال باران می آمد ، وقتی وارد منزل شد به او گفتم ؛ امشب به برادرت میگویم که خواب بسیار بدی برای عمو رشید دیده ام، قبل از اینکه اتفاقی برای او بیفتد با پدرت به او سر بزنید، شما هم در تایید خوابم کمک کنید و بگوئید بیشتر خوابهای نازی برای من درست از آب در می آید ، میخواهم در مدت نبودن آنها سقط جنین را انجام بدهیم، نگران مباش، امیر از من حرف شنوی دارد ، داستان خواب را برایت تعریف میکنم و تو آنرا برای پدر و مادرت بازگویی کن و با خواب تقریبا مشابه ائی که خودت نیز دیده ایی روی بخش حس گناه و آسیب پذیر روان آنها با تلقین، اثر بگذار و پدر را برای رفتن و دیدن برادرش، با کمک مادرت ترغیب بکن ، مهوش پس از شنیدن خواب من و خوابی که یعنی او دیده ،  از این سناریوی تاثیرگذار، بسیار خوشحال شد ، غروب که امیر بخانه آمد ، خواب ساختگی خود را چنان با آب و تاب به او گفتم که واقعا ترس برش داشت و باورش شد ، همان شب به منزل پدر شوهرم رفتیم ، امیر با پدرش از موضوع خوابم که قبلا دخترش نیز به او گفته بود صحبت کرد، و پدر و پسر قرار گذاشتند که فردا حتما بسوی کرمانشاه برای دیدن عمو رشید که اتفاقا بیمار بود، حرکت کنند، وقتی فردا صبح همسرم را بدرقه کردم ، دقایقی بعد به مهوش پیام دادم که اگر پدر حرکت کرده فورٱ به منزل ما بیاید ، لحظاتی بعد مهوش با ماشینش درب آپارتمان بود ، با ریموت در پارکینگ را برای ورود خودرویش باز کردم و قرار شد تا من برگردم او پیش باران باشد ، خودم را دوان دوان به مطب مامائی که دوستم شده بود رساندم ، بدون اسم بردن به او گفتم ؛ دختری آشنا که احتمالا بیش از دو ماهه باردار است و نمیخواهد شناسایی شود از من کمک خواسته ، لطفا شما برای سقط جنین ایشان کمکم کنید ، ماما گفت اینکار خلاف قانون است، ولی در پی سماجت و اصرار و خواهش من و دوستی پیشینی که داشتیم، باعث گردید تا با من همکاری نماید ، او گفت : چون روی صداقت کلام شما کاملا شناخت دارم و در هنگام بارداری  با من در ارتباط بودید ، به پاس دوستی چشم، کمکتان میکنم و سپس دو عدد قرص سقط جنین که در مطبش نگهداری میکرد بعد از پرداخت وجه ،  تحویلم داد و یک نسخه داروی گیاهی و همچنین تهیه زعفران و چگونگی استفاده از قرصها و داروی گیاهی را تشریح و دستورات لازمه را داد .
از دوستم خواهش کردم ،که اگر دچار مشکل شدم ، به او زنگ میزنم و یا شخصاَ بیمار را به نزدشان می آورم و او ما را در این مورد پذیرا باشد، ماما برای دلگرمی من گفت؛ نترس اتفاقی نمی افتد ، گوش بزنگت هستم. از او تشکر کردم ، تا از مطبش خارج شدم سریع به آدرس عطاری که گفته بود ، رفتم و زعفران و دارو گیاهی سقط جنینی که برایم نسخه پیچیده  بود را گرفته و به خانه رفتم.
باران بیدار شده و با عمه اش بازی میکرد، مهوش که چهره اش خجالت زده و شرمنده بود پرسید چکار کردی ؟ با لبخند به او گفتم ؛ با این بسته ایی که در دست دارم ، مشکلت حل میشود ، سپس روی اجاق گاز چای زعفران برایش دم کردم و یک عدد از قرصها را در دهانه رحمش جا دادم و گفتم فعلا فقط ریلکس و آرام باش،  در گوشه ای از اتاق پتو و یک ملافه برای او پهن کردم سپس دو لیوان چای زعفران غلیظ و یک داروی گیاهی نیز به او خوراندم و توضیح دادم که بلند شود و سعی کند در سالن بالا و پایین بپرد ، حدود دو ساعتی طبق دستوراتم  عمل کرد و همین کار را انجام داد چون خسته شده بود برای مدتی کوتاه نشست و یکهو از  جایش پرید و گفت آخ ، و رو بمن کرد و گفت؛ حس میکنم ، لخته خونی از من در حال ریختن هست، بعد شروع به آه و وای و ناله کردن نمود ، چون کف حمام سرد بود ، تکه موکتی انداختم و او را به آنجا برده و دلداری دادم که از این به بعد درد زیادی میکشی اما نترس چون نمیمیری ، لطفا زیاد داد و بیداد نیز نکن ،چون منزل آپارتمانی است و صدایت به بیرون درز میکند ، از دردی که میکشید شروع به گریه کردن نمود، میخواست جیغ بزند ، با تحکم به منظور برخورداری از اتکای بنفس خودش و با تصور عدم همراهی من برای کاهش درد ، به او گفتم ؛ خانم تا تو باشی که دیگر اشتباه نکنی ، سپس گره در ابروانم انداخته و تاکید کردم؛ آرام جیغ بزن، و این حوله را بین دندانهایت قرار بده که صدایت بیرون نرود تا همسایگان خبردار نشوند ، چون ممکن است به در خانه ما بیایند و آبروی رفته ات را ببینند، از سوزش و کمر درد شدید بشدت می‌نالید و دیگر آرام و قرار نداشت ، چیزی شبیه به درد جانفرسا تمام تنش را گرفته بود، فشار زایمان آزار دهنده، قسمت تحتانی بدنش را منقبض کرده و امانش را بریده بود، اصرار میکرد که قرص بعدی را در دهانه رحمش بگذارم، تا از این درد عاجز کننده زایمان زودتر فارغ شود، به او گفتم ؛ تحمل کن،  نمیشود ، الان موقعش نیست ، چون حالت بد میشود ، فعلا روی موکت بخواب و پاهایت را به دیوار تکیه بده و با فشار دو زانو به دیوار زور بزن . 
برای دقایقی کوتاه از حمام خارج شدم تا ببینم باران چکار میکند خوشبختانه با عروسکش مشغول بازی بود . در آئینه هال نگاهی بخود کردم ، رنگم زرد شده بود ،  گرچه از این رویداد هراسناک در پیش روی او ، وانمود میکردم نترسیده ام ، اما از اینکه ممکن بود اتفاق بدی رخ بدهد واقعا خودم نیز وحشتزده بودم، یک ساعتی گذاشت، مانند مرغی که سرش را میبرند پر پر میزد و مرتب از سر و صورت و کولش عرق میریخت ،  باران را که بغل عروسک و روی فرش خوابیده بود به رختخوابش بردم ، به مهوش گفتم؛ برای پاک کردن رد پای آن گرگ باید تحمل داشته باشد ، او نزدیک در حمام روی موکت نشسته و دندانهایش را روی حوله کلید کرده و اشک ریزان فریادهای کوتاهی میزد،  ناگهان کیسه آبش ترکید، و خونآبه از او سرازیر شد، بلاخره با کلی دلداری از طرف من با دو جیغ بلند ، جنین را بدنیا آورد، به او گفتم ؛ آخ جنینت پسر هست، او با صدائی خفیف و لرزان پرسید از کجا میدانی که پسر هست ؟  گفتم از رنگش که سفید می‌باشد، اگر دختر بود مانند یک لخته خون قرمز بود، مهوش جنین خیلی کوچکی اندازه یک موش ریز که سرش بوسیله قرص له شده بود را سقط کرد ، هنوز دست و پای او می‌لرزید، جنین در کف حمام افتاده بود وقتی  کیسه او را میکشیدم تا جفتش که هنوز کوچک بود بیرون بیاید ، مهوش که از درد کنترل خود را از دست داده بود به پوست بازوانم چنگ انداخته و با ناخنهایش آنرا زخمی کرده بود ، وقتی جنین و جفت را در کیسه پلاستیکی مشکی قرار دادم به او گفتم ناراحت مباش، بلاخره تمام شد ، و به مهوش که اینبار نه اشک درد، بلکه اشک ندامت می‌ریخت کمک کردم که روی پتویی که زیرش پلاستیک گذاشته بودم بخوابد، پاهای لرزانش را از ران به پایین که خونی بود با دستمالی نمدار و تشت آبگرمی که آورده بودم تمیز کرده و با حوله کوچکی دست و صورتش را پاک کردم ، چشمانش در گودی حدقه فرو رفته و سیاهی می‌رفت، رنگ صورتش مانند گچ سفید شده بود، کمپوت گیلاسی که از قبل تهیه کرده بودم، برای او باز نموده و بخوردش دادم و با ناراحتی و اشکی که میریختم به او گفتم ؛ از این به بعد گریه نکن ،همه چیز برای تو دیگر تمام شده و کسی از این موضوع خبر دار نمیشود، با صدای هق هق گریه بلند مهوش ، دخترم باران بیدار شد ، ساعت دو بعد از ظهر بود ، پیامکی به خانم ماما فرستادم که سقط جنین دوستم بسلامتی پایان پذیرفت و خانم ماما کلمه شکر خدا را برایم فرستاد ، در حالیکه سوپ مرغ روی اجاق در حال آماده شدن بود، دو عدد تخم مرغ محلی سرخ کرده با یک تکه نان جلویش گذاشتم و گفتم بخور تا قوت بگیری و یکساعت بعد سوپ مرغ را به او که دراز کشیده بود دادم ، غذای باران و خودم را که همان سوپ بود در کنار مهوش خوردیم ، سپس دم غروب کمی کاچی جهت دفع خون‌های که در رحم مانده بود، برای شامش درست کردم و توضیح دادم که کاسه کاچی را گرم گرم سر بکش، تا خونآبه ها زودتر دفع گردند، قبل از ساعت نه شب زباله ها را که پلاستیک جنین هم در لا به لای آنها قرار داشت بیرون  بردم ، اما در زباله دانی نزدیک خانه مان آنرا قرار ندادم بلکه کمی دورتر در زباله دانی دیگری گذاشتم ، مهوش هنوز ضعف داشت، به مادر شوهرم زنگ زدم و گفتم ؛ مهوش امشب پیش ما میخوابد، شما نگران نباشید ، درها را قفل کنید و بخوابید و اگر مشکلی پیش آمد به گوشی من زنگ بزنید ، او تشکر کرد و گفت مشکلی نیست من نمیترسم ، آنشب با وجود خستگی تقریبا تا نزدیک صبح مراقبش بودم که تب نکند، فردا نهار  گوشت آبپز بهمراه سبزی و چلو و شربت به او دادم ، چون بیچاره ضعف کرده بود و رنگ صورتش زرد و او را بی حال نشان میداد ، به سوپری محله رفتم و چند کمپوت دیگر خریدم و مجبورش کردم آنها را هر چند ساعت بخورد .
روز بعد چون نمیتوانست بدنش را راست نگه دارد با روغن زیتون کمر و پاهایش را چرب  نمودم و شب هنگام قبل از بردن او نزد مادرش با کرم پودر ، زردی چهره اش را رفع کردم و با ماشینش با رانندگی من او را بخانه  خودشان بردم، مهوش پس از سلام بلافاصله به اتاقش رفت و من خطاب به مادر شوهرم که باران را بغل کرده و میبوسید گفتم ؛ بنده خدا دیشب از غذای مانده از ناهار که روی اجاق بود خورد، و دیر وقت مسموم شد ، نخواستیم ترا با خبر کنیم و ناراحت شوید ، او را اورژانسی نزد دکتر بردم و آمپولی زد ، دکتر گفت بگذارید خوب استراحت کند تا حالش بهتر شود.
مادر بسراغش رفت و او را بوسید و گفت وای دخترکم چقدر از درد رنجور شده ای، غذاهای آبکی بخور تا آب بدنت تامین گردد، آنشب همگی تا دیر وقت دور هم بودیم و شب را همانجا خوابیدم ، فردا بعد از ظهر شوهرم و پدرش از راه رسیدند ، وقتی احوال عمو را از او پرسیدم گفت ؛ چون برادرش را بعد از مدتی دیده بود خیلی خوشحال شد ، آنها از طرف زن عمو مقداری سوغاتی و یک دست لباس پرنسس برای ٬باران٬ آورده بودند ، دم غروب بخانه خودمان رفتیم تا امیر برای رفتن بسرکارش آماده شود ، تا یک هفته مرتب به مهوش سر میزدم او  حالش خوب شده بود و من میدانستم که تا آخر عمر این خاطره بد از ذهنش پاک نخواهد شد و بعد از آن اصلا راجع به آن رویداد دیگر صحبتی نکردم و به خاطرش نیاوردم و به هیچ کس نیز چیزی نگفتم ، رابطه مان خوب شده بود و کماکان بعضی از روزها او باران را به پارک میبرد و سرگرمش میکرد ، گرچه زندگی به روال عادی می‌گذاشت اما امیر همچنان عصبی بود و با کوچکترین حرف از کوره در میرفت در حالیکه او پرخاشگر بود اما من سعی داشتم که در خانه  آرامش را حفظ کنم،  بعد از مدتی برای دیدن خانواده ام به کرج رفتیم و با گذاشتن باران پیش مادرم با فخری خواهرم کلی بازارها را زیر و رو کرده و خرید و تفریح کردیم ، در برگشت برای مهوش و مادر شوهرم  سوغاتی بردم ، مثل گذشته مرتب روزهای تعطیل با خانواده امیر غذا میخوردیم ، مهوش کمتر با دوستانش تفریح و دورهمی میگرفتند و خودش را در منزل مشغول آشپزی و یا شیرینی پزی و مطالعه کرده بود یکسالی گذشت تا آن اتفاق افتاد، امیر از بیرون آمد و گفت گرسنه ام نهار را بکش، زیر قابلمه و ماهیتابه را برای گرم شدن غذای آماده، روشن و سفره را پهن کردم و قاشقها را به دست باران دادم که در سفره بچیند ،امیر دست و صورتش را شست و کنار سفره نشست و مدام مثل یک آدم هیستریک میگفت؛ پس چی شد این غذای کوفتی ؟ توی دست و پا چلفتی که همش لفتش میدی ، زودتر این غذای لعنتیت را بردار و بیار ، تا چلو را از قابلمه کشیدم و مرغ و سیب زمینی کشمش را در دیس بطور منظم چیدم، کمی دیر شد ،  غذا را که خواستم بگذارم سر سفره ، امیر یکهو دادی زد و بر اثر صدای او دستپاچه شدم و دیس چلو از دستم افتاد و او شروع به داد و بیداد کردن کرد ، نمیدانم از چی ناراحت بود، باران که کنار پدرش نشسته بود از ترس ماتش برده بود ، تا برگشتم گفتم ؛ چرا دستپاچه ام میکنی،  مگه چی شده ؟ ! آسمون به زمین اومده ؟! او با پشت دست توی دهانم زد و گفت: عنتر خانم با من بحث نکن و شروع کرد به پرت کردن بشقاب‌ها بسمت دیوار آشپزخانه ، گفتم مگر دیوانه شده ای، چرا بشقابها را پرتاب میکنی؟ او چشمهایش را بست و بی ملاحظه شروع به فحش دادنهای رکیک و بد و بیراه گفتن بمن کرد ، از شدت ناراحتی درگیریها و بهانه گیری های همه روزه اش ، عنان اختیار از کف دادم و یکی اون و یکی من ، دعوایمان بالا گرفت ، بچه نیز از ترس پشت پای من پنهان شده بود و می‌لرزید ، عاقبت به من گفت؛ همین الان جمع میکنی میروی منزل پدرت و بعد به اتاق خواب رفت و زنگ به مادرش زد و نمیدانم چه گفت که خانم شیری به اتفاق مهوش دقایقی بعد آمدند ، داخل آشپزخانه شیشه کابینت شکسته و ظروف خورد شده با منظره بدی دیده میشد و کف پذیرایی نیز با پرتاب سفره و ریختن برنجها روی قالی و مبلمان، آلوده و بهم ریخته بود ،با رسیدن مادرش ، امیر شروع به اراجیف گوئی و تهمت و فحاشی بمن و خانواده ام نمود،   جلوی مهوش و مادرش بشدت خجالت زده شده بودم ، خانم شیری گفت؛ خانم اینکارها چیه ، شرمتان باد ، شما که بچه نیستید، چرا شوهرت را تا مرز جنون عصبانی میکنی ؟ از خودت خجالت بکش این چه زندگیه که درست کردی ؟ با مرد خسته که یکه بدو نمی‌کنند . در جواب گفتم؛ خانم بخدا هر روز کوتاه میام و او هست که دست از ایراد گیریهای بنی اسرائیلی و داد و بیدادهایش بر نمی‌دارد ، بخدا از دست عصبانیتهای بی دلیلش ذله شدم،  مهوش که اراجیف احمقانه و نسبتهای عجیب و غریب برادرش را به من گوش میداد برگشت و با لحنی تمسخر آمیز رو بمن کرد و گفت؛  خانم والاحضرت تا اونجائیکه هممون میدونیم امیر در زمان مجردیش اصلا اینطوری نبود ، نمیدانم تو آشغال که سگ نر هم نگاهت نمی‌کرد چه گلی به سر برادرم در آوردی که اینگونه بدکردار و بد زبان شده ! ، سپس دست باران را گرفت و بسوی خودش کشید و گفت حیف این بچه که مادرش نادان و عقب افتاده و هرزه هست ، حقا که توی نانجیب و کثافت جایت اینجا پیش امیر پاک و خوب ما نیست و باید در منزل پدرت باشی تا از ندیدن این فرشته معصوم و آلوده نکردن او به نجاست بپوسی . 
من که از شنیدن این همه توهین یکریز و سکوت خانم شیری در قبال یاوه گوئی دخترش خیلی اعصابم بهم ریخته بود و انتظار نداشتم که آنها مرا مقصر این موضوع بدادند ، ناگهان کنترل خودم را از دست داده و همچون خرمنی که از آتش گر گرفته و شعله های سرکش آنرا نمیتوان خاموش کرد ، برگشتم و به مهوش گفتم ،درست میفرمائید من ناپاکم چون بچه حرام زاده مثل شما نیاوردم، یادت رفت در همین اتاق با دستهای خودم بچه ات را سقط کردم ، آدمیزاد فراموشکار است؟!، حالا شما برایم پشت چشم نازک میکنید و پاک دامن شدی ، خوب خودت را نجیب فرض میکنی ، مادرشوهرم گفت؛ یابوی بی شرف حرف دهنت را بفهم ، الکی مثل الاغ عرعر نکن ،امیر گفت؛ زنیکه بی چشم و رو حالا به خواهرم بهتان میزنی؟! ، در جوابش گفتم پشت سرش که نیست جلو رویش همه چیز را دارم میگویم، این شما هستید که خبر ندارید.
رنگ مهوش پرید و جا خورد ، او انتظار شنیدن این حرفها را  نداشت.
 به یاد بهتان و نارویی که او قبلا بمن زده بود افتادم ، بعد از آن شب ، امیر دیگر آن شوهر قبلی برای من نشده بود و همیشه درگیر سوءظنی که در دلش لانه کرده بود شده، و هر ازگاهی با شنیدن حکایتی از خیانت،  زندگیمان را با آنچه که در ضمیر ناخودآگاهش نقش بسته بود، آشفته میکرد ، ناگهان مادرش بمن حمله ور شد که بیاید موهای سرم را بکشد ، که با مقاومت و لگد زدن و با جیغ و دادم، همسایه ها نیز به پشت در آمدند و مرا از حالم صدا میکردند ، از شدت دعوائی که بالا گرفته بود حسابی بهم ریخته و اولین بار بود که اینگونه جلوی خانواده شوهرم و امیر صدایم را بلند کرده بودم، در آپارتمان را که باز کردم ، فرشته خانم مرا از چنگ آنها بیرون کشید و با کمک دیگر خانمها مرا بداخل خانه اش برد ، بجز فرشته خانم دو نفر از خانمهایی که سلام و علیک با هم داشتیم همراه من داخل آمده بودند و با دست بمن اشاره میکردند که سکوت کنم و چیزی نگویم، امیر پشت در آپارتمان فریاد زد ؛ دیگر پایت را توی خانه من نمیگذاری وگرنه روزگارت را سیاه میکنم، من اینک مصمم شده ام که حتما باید طلاقت بدهم، صدای خانم شیری که به باران می‌گفت؛ عزیزم بیا بغلم را در راهرو می‌شنیدم و همینطور بد و بیراهی که نجوا کنان میگفت،  سپس پشت در ایستاد و بلند گفت: دخالت همین همسایه ها باعث شده که زندگی شما خراب شود ، همانجا بتمرگ که جایت دیگر در منزل پسرم نیست . 
آن شب بدون ٬باران٬ در منزل همسایه آرام و قرار نداشتم، حس میکردم بخشی از وجود و تن خود را بجا گذاشته و گم کرده ام، سخت آشفته و سراسیمه حال بودم ، چون همه آنچیزی را که سالها برای داشتن آن تلاش کردم ، به یکباره و به ناحق از دست داده و بر ویرانه های نیستی با زانوی غم به بغل، درمانده نشسته و به نصایحی از خانمها گوش میکردم که هیچ کدام درمانگر روح زخمیم در آن لحظات با آن شرایط وخیمی که داشتم نبود ، بنا به توصیه شوهر فرشته خانم که بعدا از سرکار رسید، به پدرم زنگ زدم و بصورت سرپوشیده داستان درگیری را توضیح دادم ، او گفت ؛ نگران نباش حمید را دنبالت میفرستم،  بر اثر سر درد مدام چای خورده بودم ‌، در اتاقی رختخوابم را پهن کردند که بخوابم ،ولی مانند ماری بدور خودم می‌پیچیدم، و از این دست روی آن دست و با فکرهای جور واجور و همچنین صحنه دعوا تا سپیده دم ، چشم روی هم نگذاشتم، برادرم طوری براه افتاده بود که صبح رسید، با فرشته خانم خداحافظی کرده و به او گفتم با شما در تماس میباشم، و بهمراه برادرم بسوی کرج حرکت کردیم.
ادامه دارد.
فاطمه امیری کهنوج
مهر ماه ۱۳۹۹
داستانهای فاطمه امیری کهنوج
Major I
Major I
نمایه کاربر
پست: 446
تاریخ عضویت: سه‌شنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۵, ۱:۳۶ ب.ظ
محل اقامت: ماهشهر-شیراز
سپاس‌های ارسالی: 29 بار
سپاس‌های دریافتی: 389 بار

بازمانده - بخش ششم

پست توسط جعفر طاهري »

بازمانده - بخش ششم
در راه کرج از خستگی خوابم برد و خواب دیدم باران کنارم هست و درحال آشپزی در منزل هستم و دخترم میگفت مامان گرسنه ام ، یکهو از خواب پریدم و خیلی ناراحت شدم و برای اینکه برادرم اذیت نشود چیزی نگفته و سکوت کردم ، هر چند می‌دانستم که مهوش و مادرش از دخترم بخوبی مواظبت میکنند اما نگران آن بودم که با ندیدنم غمگین شود، حوصله نگاه کردن به مناظر دیدنی و زیبای مسیر و لذت بردن از آنرا نداشتم، در کافه ایی ایستادیم و برادرم سفارش نهار داد ، با وجود حس خلا و از دست دادن تمام داشته هایم ، لقمه های غذا براحتی از گلویم با وجود ضعفی که بر من غالب شده بود پایین نمی‌رفت و بلاخره با اصرار و خواهش او کمی غذا خوردم . 
وقتی ناخواسته بین مرد و زن بر اثر وجود عاملی نچندان معقول ، جدائی می افتد ، بیشترین آسیب روانی را زن میبیند و تمام آمال و آرزوهایش و هر آنچه که همچون مورچگان برای زندگی اندوخته ، مانند مملوک فلکزده ای بیکباره از دست میدهد و بی پناهی و حرمان بر او هجوم می آورد و منیت شکست خورده و تحقیر شده در روح پر غرور حاصل از منزل پدری او ، حیران و دچار خدشه های جبران ناپذیری میشود و اگر عاری از تمکن مالی و یا بهره مند از شغلی با ثبات نباشد ، زخم و جرح وارد شده بجز روح بر تن او نیز ممکن است تازیانه بزند و در منجلابی ناخوشایند برای امرار معاش زندگی بیفتد .    
طرفهای عصر به کرج رسیدیم، پدرم منتظرمان دم در ایستاده بود و مرتب به داداش حمیدم زنگ میزد و میگفت با احتیاط رانندگی کن ، وقتی درب منزل از ماشین بدون دخترم پیاده شدم، احساس پوچی شدیدی داشتم در آغوش پدرم کلی گریه کردم ، پدرم که احساسم را بدون گفتن به او درک کرده بود، بوسیدم و گفت: اشکالی ندارد خدا بزرگ است دخترم تحمل کن ، باران را به پیش تو بر می گردانیم ، سپس برای اینکه اشکهایش را نبینم بسمت دیگری رفت ، مادرم و فخری از نبودن باران خیلی ناراحت شدند، وقتی نشستم داستان دعوایمان را برای آنها با بغض تعریف کردم، قبلا برای بابا تلفنی از در گیریهایی که پیش آمده بود چیزهایی گفته بودم ، پدرم برای اینکه آرامم کند گفت: هنوز شعله سوزنده آتش دعوای شما فروکش نکرده ، بهتر است مدتی صبر کنیم ، اگر امیر باران را نیاورد ، با وکیلی در مورد مشکلاتت مشاوره می کنم و از راه و روش قانونی عمل میکنیم .
از اینکه حالت شخصی را داشتم که گمشده ایی دارد ، بشدت احساس سردرگمی میکردم و تمام فکر و ذکرم نزد دخترم بود، حتی با اینکه می‌دانستم جای او امن و خوب است ولی در درون خودم حس بدی داشتم ، همانگونه که بچه به مادر وابسته هست ، مادر نیز  نسبت به برآورده کردن احتیاجات مادی و روحی فرزند برای ارائه غریزه مادری ، دلخوشی و دلبستگی دارد ، با فخری به پارک که میرفتیم مدت زمان زیادی روی نیمکت نشسته و گریه میکردم تا بلکه تخلیه روحی شده و جلو پدر و مادر اشک نریزم و آنها ناراحت نشوند، ولی باز شب که میشد، به بهانه دوش گرفتن ، شیر آب حمام را باز می‌گذاشتم و شروع به گریه کردن میکردم تا سبک شوم ،به همسایه مان فرشته خانم زنگ زدم و گفتم چه خبر از دخترم و شوهرم ؟ گفت دخترت را که نمی‌بینیم ، اما شوهرت را از چشمی در میبینم که گاهی از آپارتمانتان به سر کار میرود. روز پنجم به گوشی امیر چند بار زنگ زدم و تلفنش را هر بار برویم قطع کرد ، بعد از ده روز بی طاقتی دوباره به گوشی همراه او زنگ زدم خوشبختانه مکالمه را قطع نکرد ، به او گفتم دلتنگ دخترم هستم و میخواهم با او حرف بزنم ، با سر سنگینی جوابم داد و گفت؛ فعلا سر کار هستم ، ساعت ده زنگ بزن تا گوشی را به باران بدهم تا با شما حرف بزند، شب را با خواهرم فخری بیرون از منزل رفتیم ، در گوشه ایستادیم و به امیر زنگ زدم ، تا صدای باران را شنیدم طاقت نیاوردم و اشکهایم سرازیر شد ، باران گفت؛ سلام مامان چرا مرا با خودت نبردی ، تو کی دنبالم می آیی ؟ گفتم قربانت شوم دختر خوب و ملوسم ، چند روز دیگه ...... و گوشی قطع شد ، فردا امیر پیامک داد چون دیشب با بچه حرف زدی مدام بی تابی میکرد و تا صبح هذیان میگفت و نام تو را میبرد ، سعی کن ، منبعد دیگه زنگ نزنی. برایش نوشتم چی میگی برای خودت ،  من بدون دخترم دیوانه شده ام،  میدانی حس مادر نسبت به بچه با پدر فرق دارد ، برایم نوشت بهتر است از زندگی من و فرزندم دور باشی ، در پاسخ او نوشتم ، این را بدان حتما سعی میکنم که از طریق دادگاه حضانت بچه را بگیرم و امیر نوشت؛ به همین امید باش تا موهای سرت سفید شود. 
بیست روز به این ترتیب  گذشت ، با پدرم نزد وکیلی رفتیم و توضیحاتی بما داد و گفت مهریه ات  را نیز  به اجرا بگذار ،  نامه ها را که گرفتم  به وکیل گفتم سرپرستی دخترم را میخواهم دادخواستی نیز در این مورد نوشت و گفت؛ اگر نامه ها را بجای پست کردن شخصا ببرید کارتان زودتر انجام میگیرد ، در پایین نامه ها شماره موبایلم و آدرس منزل پدرم ذکر شده بود دو روز بعد بهمراه داداش حمیدم که دیگر سربازیش تمام شده بود با وسیله نقلیه پدرم ، عریضه ها را شخصا به تبریز بردیم و در هتلی ارزان قیمت سکنی گرفتیم ، یکی از نامه ها را خودم به کار گزینی محل کارش تحویل دادم و نزد شورای حل اختلاف رفتیم و مسئول شورا مشکل را پرسید و کمی مرا در مورد رسیدن به خواسته هایم راهنمایی کرد ، نامه ایی که چند ماه دخترم نزد من و چند ماه نزد پدرش باشد را از آنها گرفتم ، امیر را در راهروی اداره شورای حل اختلاف  که دیدم بسیار خشمگین و عصبی و ناراحت بود ، وقتی باران و ساک لباسهایش را آنروز عصر با همراهی برادرم حمید از خانه پدر بزرگش آوردیم ، روی صندلی عقب ماشین که ابتدای کوچه آنها پارک بود نشسته بودم ، باران همینکه دائی حمید را دید پرسید ؛ دایی جان مامان کو ؟ و وقتی روی صندلی جلو نشست اینبار با بغض گفت؛ دائی مامانم کجاست ؟! پس چرا نیومد ؟
برای سوپرایز کردن او طاقت نیاوردم و بلافاصله گفتم دختر گلم عزیزم، مامان اینجاست  و او را بسمت خودم کشیدم و در بغل گرفتمش و غرق بوسه اش کردم ، سپس سر تا پایش را ذره ذره با ولع نگاه کردم ، و نوک تمام انگشتان ظریفش را یک به یک بوسیدم، دخترم به چشمانم نگاه کرد و گفت : مامان گریه می‌کنی ؟ مامان چرا مرا تنها گذاشتی ؟ چون حرفی برای گفتن نداشتم بناچار سکوت کردم و او را در بغل خودم فشردم ، دوباره بچه پرسید مامان تو چرا بدون من رفتی ؟ چون می‌دانستم که باران پیتزا خیلی دوست دارد زودی حرف را عوض کردم و گفتم ؛ عروسک خوشکلم با دایی حمید برویم برای شام پیتزا بخوریم؟.
قبل از حرکت بسمت کرج سری به فرشته خانم زدم و از او بابت لطفهایش تشکر کردم ، سپس  بسوی منزل پدرم حرکت کردیم ، از اینکه باران در بغلم خوابیده بود و انگشت کوچک دستم را از ترس جدا شدن رها نمی‌کرد هم ناراحت و هم خوشحال بودم و کمی فکر و خیالم از بابت مسائل پیش آمده راحت شده بود ، وقتی با دخترم بخانه پدرم رسیدیم ، همگی خصوصا مادرم از دیدن باران بشدت خوشحال شدند، شبها من و باران در اتاق فخری می‌خوابیدیم و خاله فخری قصه های قشنگی برای او می گفت ، عصرها دخترم را برای بازی کردن به پارک می‌ بردم ، گرچه خرج و هزینه ما به عهده پدرم بود و خانواده ام برای ما چیزی کم نمیگذاشتند ولی امیر بدون توجه به این موضوع، هیچ مبلغی را نمی فرستاد و تماسی برای پرسیدن از حال بچه نمی‌گرفت ولی با این اوصاف هنوز به فکر تنهایی  امیر و برگشت به زندگیم بودم.
بعد از دو ماه از طرف شورای حل اختلاف به من برای رجوع به آنها زنگ زدند و اینبار با پدرم و باران به تبریز رفتیم ، آنروز در شورا مردان ریش سفید کلی با من و امیر برای رفع کدورت حرف زدند، پدرم روی به امیر گفت: ما امشب بسوی کرج حرکت میکنیم اگر حرف و خواسته ای داری تا اینجائیم منتظر دیدارت هستیم ، عصر امیر به پدرم زنگ زد و خواسته بود که ما را ببیند ،  قراری در پارک با ما گذاشت ، امیر که آمد باران در بغل پدرش رفت ، از اینکه امیر خواسته بود ما را ببیند نشان از تمایل او به آشتی داشت ولذا پدرم سر حرف را باز کرد و گفت که زندگی این بچه بیگناه را برای به کرسی نشاندن حرف خود خراب نکنید ، در زندگی برای پیروز در حرف بودن چیزی بجز خسارت نصیبتان نمیشود و  برای تداوم زندگی مشترک ، هیچ قرارداد کلامی گفته شده در قبل،  اعتبار ندارد و اصل جلوگیری با هر روش و تمهیدی برای نشکستن پیوندی است که بنیان خانواده بر آن بنا گذاشته شده است ، و سپس بعضی نصایح و حرفها دیگر را گفت و در ادامه عنوان کرد ، هر دوی شما در این کلنجار مقصر هستید ، ولی بیایید از نو شروع کنید ، گذشته ها را دور بریزید و سعی کنید خاطرات بد را دوباره در زندگی مرور نکنید چونکه همچون سوهان ، خراشنده روح هستند و باعث نابودی بقیه عمرتان میشود، من خواهش میکنم همدیگر را ببخشید و روی همدیگر را ببوسید .
تا خواستم حرفی بزنم پدر گفت؛ بسه ، سکوت کن ، بیائید سر زندگیتان بروید و این جر بحث فرساینده را که هیچکس بجز برنده توهمی کلام ندارد و در اصل منتج به بازنده بودن میشود کنار بگذارید، پدرم برای صلح و آشتی مرا هم جداگانه به صبر و تحمل و آرامش در زندگی دعوت کرد و خطاب به هر دوی ما گفت ؛ زنها با ویژگی حوصله و پرداخت به مسائل ریز که به ظاهر جزئی از کل زندگی محسوب نمی‌شوند در واقع گذران عمر پر شتاب را ، همچون چشیدن طعم غذایی ناشناخته ، با مزه مزه کردن برای درک بیشتر ، کند کرده تا احساس بودن در زمان حال را که همان اصل وجودی حیات هست را احیا نمایند و به اینصورت سرعت گذر حال برای تبدیل شدن به گذشته ، آرام نموده و باعث ثبات و آرامش روح مردان میشوند، آقا امیر شما با سیاست، زندگی خود را مدیریت کن و سعی بکن در رفتار و کلام سوهان روح همسرت نباش، در زندگی زناشوئی کسی برنده و یا بازنده نیست و هر دو به یک اندازه ضربه میخورند، مرد بعنوان مالک خانواده و زن بعنوان عنصر اصلی دوام و قوام خانواده لازم و ملزوم یکدیگرند و هر کاهشی در یکی به آن دیگری نیز آسیب میرساند ، پسرم بر حسب اصل بقاء ، یکمرد غیرتمند میبایست دائم در تلاش باشد که آشیانه و خانواده خود را به هر شکل ممکن از گزند اجتماع و دیگران حفظ و نگهداری کند .
 پدر آنشب بعد از آشتی دادن ما در تبریز و هتل ماند، فردا صبح قبل از حرکت بابا به من زنگ زد و پرسید اگر آرام هستید تا بسوی کرج حرکت کنم، میخواهم متوجه شوم آیا اوضاع روبراه هست که دیگر بروم و یا بمانم  ؟ به او گفتم برو که همه چیز فعلا خوبه .
فقط یکهفته اول برگشتنم به خانه آرامش وجود داشت و باران با وجود اینکه بچه بود از اینکه در منزل خودمان به همراه ما بود ، در حرکاتش خوشحال و راضی نشان میداد ، بعد از آن نیمه شبها گاهی امیر از خواب بیدار میشد و در پذیرایی می‌نشست و گریه میکرد ، وقتی اولین بار نزدش رفتم و گفتم چیزی شده عزیزم،  گفت نازی اون داستانی که درباره مهوش گفتی آیا واقعیت دارد و یا بهتانی بوده بخاطر اینکه با تو درگیر شد؟ برگشتم گفتم امیر ول کن، دیدی که پدر گفت از گذشته ها بگذریم ، دوباره شروع نکن، روی بمن کرد و گفت، از آن روز که این  حرف را از تو شنیدم، احساس می کنم بار سنگینی روی سینه ام افتاده است ، میخواهم از مهوش دوباره سوال کنم که آیا این اتفاق واقعیت دارد یا نه ، او بجای جواب دادن از من طفره رفته و فرار میکند و مادر میگوید حرمت خواهرت را نگهدار و نمی‌گذارد نام آن شخص را از او بپرسم ،گفتم این موضوع مربوط به مدتها پیش است و یک اشتباه ناخواسته بوده و او  خام و ندانسته به دام آن شیاد خواستگار نما افتاده ، وای ترا خدا و جان باران دست از این قضیه که بوی خون میدهد بردار چون دوباره جنگ و دعوا  آغاز میشود ، امیر گفت من کاری به تو ندارم و اون موقع اشتباها بخاطر عصبانیت تندروی کردم ، ولی بخدا از موقعی که این حرف را شنیده ام انگار خوره بجانم افتاده است و هر روز در خلوت مانند ماری بخود می پیچم و بار سنگینی این حرف دارد خرد وله ام میکند ، کاش خواهر احمق من، نام آن شخص را میگفت ، تا دمار از روزگار آن مرد پست فطرت در می آوردم .
از او خواهش میکردم بخاطر تداوم زندگیمان از این بگذر چون دنبال کردن آن، ما را در چنگال اهریمنی می اندازد که با مرگ فقط راضی میشود  ، سخن بد را زیر خاک میگذارند و نمی آیند آنرا دائم زیر و رو کنند ، اما امیر دست بردار نبود و خیلی روی این موضوع اصرار میکرد ، پس از برگشتنم به منزل رابطه ام با خانواده امیر چون قهر بودیم برقرار نشد و رفت و آمد با هم نداشتیم و فقط امیر با باران به آنجا میرفتند .ادامه دارد .
فاطمه امیری کهنوج
مهر ماه ۱۳۹۹
داستانهای فاطمه امیری کهنوج
Major I
Major I
نمایه کاربر
پست: 446
تاریخ عضویت: سه‌شنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۵, ۱:۳۶ ب.ظ
محل اقامت: ماهشهر-شیراز
سپاس‌های ارسالی: 29 بار
سپاس‌های دریافتی: 389 بار

بازمانده - بخش هفتم - الف

پست توسط جعفر طاهري »

بازمانده بخش هفتم-الف
بیشتر اوقات امیر با عصبیتی که او را تحت استرس و فشار روحی میگذاشت لاجرم با خودش درگیر بود و گاهی می‌دیدم که شبها آرام و قرار ندارد و گریه میکند، از اینکه به این شدت حالت افسرده را داشت حوصله ام را سر برده بود، تلاش میکردم که روحیاتش را عوض کنم ،لباس جدید برایش میخریدم، غذاهایی را که دوست داشت میپختم ، در منزل با پخش صوت آهنگهای شاد را میگذاشتم ، با همدیگر به بازار برای خرید مایحتاج می‌رفتیم تا بلکه او نیز سرگرم امور جزئی زندگی شود، با این حال بطور پیوسته از من راجع به آن موضوع که میبایست فراموش کند ، سوال میپرسید ،یکروز از بس پا پیچم شد به او گفتم؛  امیر  من بهتان زدم و  دروغ گفتم ، ترا خدا میشه دست از سرم برداری و ولم کنی ؟ در جوابم گفت ؛ اینبار حتما از مهوش سوال میکنم ، متاسفانه همینطور هم شد، آن روز که به اتفاق مهوش باران را به پارک برده بودند ، برایم تعریف کرد و گفت : باران که با بچه ها مشغول بازی شد روی نیمکت کنار مهوش نشستم و توانستم از او اعتراف آن ماجرای تلخ را بگیرم ، پس از آن با شنیدن بعضی از جزئیات دیگر آرام و قرار نداشت چون واقعیت پیچیده شده در لفافه را اینبار بصورت واضح و شفاف دانسته بود و دیوانه تر از روزهای قبل شده و زندگی من و دخترم را با شرایط بهم ریخته روحیش ، سیاه نموده بود، هرچه از هر دری نصیحتش میکردم بخرجش نمی‌رفت و گوش نمیکرد ، یکشب به او گفتم برای شما مردها ، رابطه جنسی با این و آن ، جزو افتخارات محسوب میشود و با آب و تاب آنرا برای بزرگنمائی و یا تحقیر و یا خنداندن دوستانتان تعریف میکنید و به عنصر شریف نجابت ، صفت و ظاهری زنانه داده و گریزان از آن خوی و خصلت شده تا به پوشش گرگ صفتی ردای مردانگی آنهم با افتخار بپوشانید،  اینک سهو و خطای خواهرت را که باعث و بانیش جنسیتی از نژاد تو بوده را غیر قابل بخشش می بینی ؟ ! چرا نمیتوانی آنرا از ذهن خودت یک لحظه بیرون بیندازی و مدام خشمگین هستی ؟  امیر این را بفهم که او خودش به اندازه کافی مکافات این عمل خود را پس داده و میدهد و از کرده خود شدیدا پشیمان است ، در اشتباه مهوش او تنها مقصری نیست که میبایست نکوهش شود ، 
جامعه ایی که بزرگ و پر جمعیت میشود، ابزاری بنام اخلاق بتنهائی قادر به کنترل موازین و حد و حدود حریمهای خصوصی افراد آن نمیباشد بلکه اجرای شیوه های منطقی توام با قوانین موثر ، عامل بازدارنده چنین وقایعی برای کاهش آن است .
خواهرت در دهه سوم زندگی خود هست و کمتر از صد سال پیش برای چنین زنی می‌توان  داشتن نوه را نیز در این سن و سال متصور شد ، گناه ناخواسته او بودن در زمان و مکان بد بوده و با نپذیرفتن تو برای درک تغییر در حریمها و ارزشهایش ، در واقع حیات ارزانی شده خداوند بر او را نادیده میگیری . امیر گناه خواهرت مورد بخشش خداوند کریم هست و تو باید بپذیری آنچه را که می‌بخشد ، ببخشی .
به گستره جوامع در اقلیمهای متفاوت این جهان بنگر و ببین هر کدام از آنها که صرفا اصرار بر پایداری عقایدی که برای بقای جامعه به طریق رسومات کهن خود داشتند ، چگونه در گردباد تهاجم جوامع مترقی ، ریشه کن شدند ، قبیله ای غیر متمدن را در عصر حاضر در نظر بگیر ، در بعضی از عملکرد آنها صفتهای مثل خوب و عالی اگر برای آنها قابل تحسین باشد ، ممکن است از دیدگاه جوامع پیشرویی مثل ما ، بلعکس آنها بد و پست باشد .
اندیشمندان جوامعی که برای پیدا کردن راه صواب از  ناصواب در این برهه از زمان  ، دست به تغییر و ریشه کنی در روشهای زندگی کهن خود میزنند، نباید تمام مواردی سنتی ارزشمند را با عنوان قدیمی بودن ، بدون اندیشه در عملکردهای مثبتی که دارند بدور بیندازند ، بدینوسیله پیوندی بین تجربه و بروز آوری را موجب خواهند شد و نگرانیها را برای بقای نجابت و عروج روح جامعه که نیازمند زیر ساخت های مستحکم دیرینه الهی میباشد، مرتفع خواهند ساخت. 
امیر میگفت؛ برای برگشت آبرو، آنرا با خون پاک میکنند یا با خواهر فرد متجاوز باید عمل متقابل را انجام بدهم و من از شنیدن این حرفها از او تنم از وحشت می‌لرزید و به نصایح من گوش نمیکرد، شنیده بودم که مهوش از ترس امیر از منزل خیلی کم بیرون می‌رود ، از این رفتار غیر عاقلانه امیر دلسرد و آزرده شده بودم و میتوان گفت بخاطر مشکلات فرد دیگری، ما برای خودمان زندگی نمیکردیم، افکار منفی او سخت عذابمان میداد و به فکر آسایش روانی من و دخترش نبود ، فاقد حس کرامت و بخشش که از نظر خداوند ارجح‌تر از مقابله به مثل و یا ریختن خون هست بود ، آن روز با ظاهری آرام وقتی که گفت به دوستم سفارش کرده ام برایم اسلحه بیاورد، گر گرفته و داد بلندی بر سرش زدم ، می‌دانستم وجود اسلحه در هر منزلی خطرناک و باعث نابودی فردی از خانواده میشود ، این فکرها و اینگونه حرفهای او مرا کلافه کرده بود،  به او گفتم ،مگر دیوانه شده ای ؟   .
واقعا دیوانه شده بود و با بازگوئی ذهنیاتش مرا آزار و زجر میداد، گفتم ،بسه دیگه! تحمل شنیدن و دیدن اعمال خشونت آمیز و هر کار دیگری را ندارم ، بیا تا پیش روانشناس برویم ، اصلا گوشش به این حرفها بدهکار نبود و هیچ پندی در مغزش نمی رفت و دم از حمیت و غیرتی میزد که بجای مفاهیم ارزشیش برای حفظ خانواده ، برعکس باعث از هم پاشیدگی و نابودی آن میشد ، مجبور شدم خودم شخصا نزد یک مشاور بروم ، مشاور گفت؛ برای فراموش کردن این قضیه تا رفع مشکل سعی بکن تا صحبت را به آن ماجرا میکشاند با او همکلام نشو و همکاری نکن و برای آغاز شروع درمان پیش روانشناس بروید، پیام مشاور را به او رساندم مدتی برای رفتن هیچگونه ترتیب اثری نداد، سپس فقط یکبار نزد یک روانشناس حاذق مراجعه کردیم و موضوع رنج بی پایان همسرم را که شنید ، بمن حالی کرد که امیر افسردگی شدید گرفته ، پرونده بیماری او را وقتی تکمیل کرد درخواست نمود جلسه بعدی را حتما مراجعه کنیم و این اتفاق دیگر نیفتاد، آنروز از دکتر خواهش وتمنا کردم برای اینکه شبها بیدار نشود و گریه نکند قرصهای آرام بخش برایش تجویز کند ، نمیدانم چرا قرصها اثری بر او نداشت و مصرف آن بی فایده بود ، انگاری مغزش را برای نپذیرفتن تغییر ، شستشو و عوض کرده بودند ، بعدهها  متوجه شدم علت این بی تأثیری درست مصرف نکردن آنها بوده است ، زندگیم بسختی و با دعوا و منفی گرایی شدید امیر میگذشت و هیچ لذتی از کنار او بودن با وجود اضطراب دائمی نمی بردم .
ادامه دارد.
فاطمه امیری کهنوج
مهرماه ۱۳۹۹
داستانهای فاطمه امیری کهنوج
Major I
Major I
نمایه کاربر
پست: 446
تاریخ عضویت: سه‌شنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۵, ۱:۳۶ ب.ظ
محل اقامت: ماهشهر-شیراز
سپاس‌های ارسالی: 29 بار
سپاس‌های دریافتی: 389 بار

بازمانده - بخش هفتم-ب

پست توسط جعفر طاهري »

بازمانده بخش هفتم- ب
یکسالی ‌گذشت نزدیک ماه محرم بودیم هر ساله خانم شیری روز هفتم محرم نذری داشت ، دوستی از همسایگان مادر شوهرم ، که زن دانا و مومنی بود ، متوجه شد که من با خانواده شوهرم قهر هستم و منزل آنها نمیروم، او به نزدم آمد و کلی حرف و نصیحتم برای آشتی کردن زد ، پیش خود فکر کردم بد نیست اگر با خانواده اش صلح کنم ، شاید به اینصورت تصورات منفی و پوچ از سر شوهرم بیرون برود و در ضمن از تنهایی و غریبی که برایم واقعا سخت بود بیرون بیایم ، با پادرمیانی آن همسایه پیشقدم برای آشتی شدم و مجددا رفت و آمدمان برقرار گردید ، اول ماه محرم فرا رسید با ورود به منزل آقای شیری سعی کردم که امیر را با خواهرش آشتی بدهم چون از آنروز که اعتراف را از مهوش گرفته بود با ایشان قهر و سر سنگین شده و رابطه نگاه و کلام بین آنها وجود نداشت و همواره ترسی خوفناک از آن به بعد در دل خواهرش لانه کرده بود، با باز شدن پای من بمنزل آنها ، بیچاره پدر شوهرم خیلی از این موضوع شاد شد ، متاسفانه بیشتر مردها ناگزیر تابع مراودات و قهر و صلح زنان با همدیگر هستند .
شب ششم ماه محرم به آنجا رفتیم و با کمک به مادرشوهرم بخشی از کارهای نذری را انجام دادیم، بطوریکه ظهر روز هفتم ، ظروف قورمه سبزی با چلو را من و مهوش با مقسمی همان خانم همسایه، بین اهالی کوچه توزیع  کردیم، در ایام سوگواری برای عزاداری امام حسین هر شب  بهمراه همسرم و مادر او و مهوش با رفتن در مجالس و حسینیه ها شرکت میکردیم ، پس از عاشورا نیز برای غبار زدائی از کدورتهای پیشین یک شب خانواده آنها را به شام دعوت کردم .  قبلا گاه گداری که امیر خوابها و افکار مالیخولیائی آزار دهنده ترس آورش را برایم باز گو میکرد، با شنیدن آن معذب و از وحشت احساس می‌نمودم که بدنم منقبض میشود ، اما این اواخر دیگر رفتارهای دیوانه وار او بخاطر گذشت ایام و تکرار ، برایم  عادی شده و عاری از جلوه های رعب و ترس بود ، شبها را کماکان با زور قرص خواب، می‌خوابید ، هر چه موهومات و اراجیف می‌گفت محل نگذاشته و دهن به دهنش نمیگذاشتم به این قصد که تخلیه فشار روحی شود و شاید این افکار خرابش را فراموش کند ، اما متاسفانه او از این بازی روانی ، که بیشتر خود شخص ، محرک اصلی و تداوم دهنده آن هست ، دست بردار نبود.
کم کم به اربعین حسینی نزدیک می‌شدیم ،
امیر با مهوش مثل گذشته دیگر هم کلام و صمیمی نبود و اگر لزومی به حرف زدن داشت، تلگرافی با او حرف میزد و چشم در چشم نیز با او نمیشد .
دوستم خانم ناصری برای شب اربعین، بجز روضه خوانی توسط ملایه ، سفره ای نذری مخصوص خانمها داشت، من و خواهر و مادر شوهرم را نیز برای مجلس به دعوت گرفته بود، آنها غروب اربعین به آپارتمان ما آمدند ، امیر در اتاق خواب منزل و پای کامپیوتر نشسته بود ، بلند شد و آمد با مادرش حال و احوال کرد و جواب سلام مهوش را بدون نگاه کردن به او با صدایی آرام داد، و دوباره به پشت کامپیوتر برگشت، مهوش از وقتی وارد منزل شد دست به کمر داشت و از درد مینالید ، او بعدا بمن ابراز کرد احتمالا میخواهم عادت ماهیانه شوم ، چای و میوه و شیرینی جلویشان گذاشتم و به اتاق رفتم که چادر و مقنعه ام را برای آماده شدن اتو بکشم که به منزل خانم ناصری برویم ، دقایقی بعد مهوش پیشم آمد و روی بمن گفت؛ من نمی آیم ، بهتر است شما بدون من بروید ، به او گفتم پس باران همین جا پیش شما می ماند، لباس که پوشیدم دخترم در گوشه ای با اسباب بازیهایش مشغول و سرگرم بود و مهوش در کنار تلویزیون نشسته و چای و میوه میخورد، به امیر که در اتاق خوابمان با کامپیوتر فیلم نگاه میکرد گفتم؛ مثل پارسال از سفره نذری برایتان شام می آورم ، کلید درب حیاط و آپارتمان را در کیفم گذاشتم و به اتفاق مادر شوهرم چادر بسر و مرتب و شیک به راه افتاده و از منزل خارج شدیم ، وقتی به مجلس آنها رسیدیم ملایه در ابتدای شروع روضه خوانی بود ، یک و نیم ساعت بعد پس از پایان روضه و نوحه خوانی،  با خانم ناصری و  بعضی از خانمها احوالپرسی کرده و چای نوشیدیم و گپ زدیم، سپس سفره نذری را خانمهای جوان پهن کردند ، بر روی سفره ، حلوا و شیرینی و خرما و نان پیچیده با پنیر و کاهو در آن به زیبایی روبروی سی نفر افراد حاضر، چیده شده بود ، قرار بر این بود پس از صرف این پیش غذا ، خوراک اصلی را بعدا سرو کنند ، بوی زعفران و برنج محلی از دیگ داخل آشپزخانه، و کبابی که از بیرون تهیه و تازه وارد منزل کرده بودند ، پیچیده و آدم  گرسنه را بی قرار میکرد، بطوریکه تمایل برای پیش غذایی که زودتر میبایست توسط میزبان آورده میشد را کاهش میداد ، بجای خوردن با ناخنک زدن خودم را مشغول کردم ، مادر شوهرم برای پرسش مسئله ایی از پیش من پاشد و رفت نزد خانم ملایه نشست ، خانم ناصری نزدیکم آمد و گفت : باران و خواهر شوهرت را همراه نیاوردی ؟! به او گفتم عذر شرعی و کمر درد داشت و دخترم را پیش او گذاشتم ، آهسته گفت: پس غذای شوهر و خواهر شوهر و بچه ات را در ظرفی کنار می‌گذارم تا موقع رفتن با خودت ببری ، بلاخره انتظار شکم گرسنه ام بسر آمد و برنج را با دیسهای بزرگ بر سر سفره کشیدند و پس از چیدن ظروف سبزی و سالاد ، کباب‌های کوبیده را که پهن و کوتاه بودند بصورت سه تائی در بشقاب جلوی نفرات بهمراه نوشابه گذاشتند ، در سکوتی که پیش از شروع بخوردن از انتظار تحویل قاشق و چنگال بر روی سفره پیش آمده بود، ناگهان تلفن همراه من زنگ خورد، نگاه مادر شوهرم و تعدادی دیگری از خانمهای مقابل، به رویم افتاد ، گوشی را که برداشتم ، امیر پشت خط بود، صدایش را که شنیدم انگار بند نفسش بریده بود او نفس زنان گفت:   مهوش را کشتم! 
آنچه که شنیده بودم چنان شوک آور بود که برای لحظاتی گنگ شدم سپس با زبانی سنگین از او پرسیدم ؛ چی گفتی ؟! گفت: بیا همان که شنیدی .
فورا از سر جایم پا شدم و به مادر شوهرم که داشت با تعجب نگاهم میکرد با سر اشاره کردم که برویم ، صدای خانم ناصری و تعدادی از خانمهای دیگر را که اصرار بر ماندن و یا از علت رفتنم می‌پرسیدند بصورت درهم می‌شنیدم و از شدت نگرانی نمی‌توانستم عذرخواهی کرده یا پاسخی به آنها بدهم ، نفهمیدم چگونه چادرم را از چوب رخت پیدا و سر کردم اما کفشهایم را میان انبوهی کفش تلنبار شده در راهرو بعلت گیج بودن نمی‌توانستم پیدا کنم ، مادرشوهرم کفشهایم را نشانم داد و گفت: بمن بگو مگه چه شده که اینقدر دست پاچه ای ؟ زبانم بند آمده بود ، نمی‌توانستم آنچه را که شنیده بودم به او بگویم ، چشمانم از شدت فشار خون بالا تار شده بود و جلو پایم را درست نمیدیدم و مدام نوک کفشهایم به برجستیگهای پیاده رو برخورد و سکندری می‌خوردم، بیچاره مادر شوهرم، 
پر چادرم را گرفته بود و او را با سرعتی که داشتم همانند کودکی بدنبال خود میکشاندم، مسافت کوتاه تا منزل خیلی طولانی شده بود ، در دلم خدا خدا میکردم که اشتباه شنیده باشم و یا مثل سنگ بزرگ که نشانه نزدن هست ، امیر فقط گنده گوئی کرده و آسیب سختی به خواهرش نزده باشد ، خانم شیری هرچه سوال میکرد در جوابش میگفتم ؛ بجز اینکه گفت بیا،  درست نمیدانم از امیر چه شنیده ام ، سرعت قدمهایم را در ابتدای کوچه مان زیاد کردم و مادر امیر جا ماند، به درب آدم رو حیاط ساختمان که رسیدم در نیمه باز بود ، چند نفر از خانمها و آقایان همسایه در کنار باغچه ایستاده بودند و با ورودم رد نگاهشان بر رویم قفل شد ، پنجره رو به حیاط آپارتمانمان باز و پرده ایی که این موقع تاریکی همیشه میکشیدیم پس بود ، پله ها را یکی دوتا طی کردم تا به طبقه دوم رسیدم ، در پاگرد دو نفر آقا که مال طبقات بالا بودند آنجا ایستاده بودند و با دیدن من ، نگاهم کردند ، با دیدن همسایگان در حیاط و پاگرد پله برایم محرز شد که اتفاق شومی رخ داده و آنچه را که شنیدم درست بوده است ، دسته کلید آپارتمان را که از کیفم در آوردم چون دستانم می‌لرزید بر روی زمین افتاد ، آنرا برداشتم ، صدای گریه باران را از پشت در می‌شنیدم ، نمیتوانستم کلید را درست وارد جوف محفظه اش کنم، بلاخره به هر ضرب و زوری بود بر لرزش دستم فائق شده و در آپارتمان را باز کردم.
برای یک لحظه میان قاب در خشکم زد، خدایا چه می‌دیدم ، ای وای ، ای وای ، مهوش در کنار دیوار پذیرایی بصورت درازکش افتاده بود و دست راستش را کشیده و به پرزهای قالی چنگ انداخته و دست چپش روی سینه اش بود، و باریکه خون جاری شده از میان انگشتان او  قالی را آغشته به رنگ قرمز کرده بود ، چشمهای او باز مانده و نگاه بی فروغش بر سقف اتاق دوخته شده بود ، امیر در حال پوشیدن لباس بیرونی بود و باران به پای او چسبیده و مدام از وحشت جیغ میزد و با دیدن من بسمتم دوید ، دو دستی محکم توی سرم زدم و گفتم؛ امیر آخر بیچاره مان کردی ، صدای رعب آور جیغ مادر شوهرم را که خانمها مانع ورود او شده بودند از حیاط می‌شنیدم که فضای آپارتمان را به لرزه در آورده بود ، پای حرکت کردن رو به جلو را نداشتم ، و به باران که اینک به چادرم چسبیده بود نگاه نمیکردم و نگاهم خیره به محلی شده بود که چون چشمه از آن خون جاری شده بود و حکایت از تمام شدن یک زندگی و از هم پاشیدن خانواده ای را با پیام آوری شوم و بد میداد، صدای ضجه های گوشخراش مادر شوهرم را که از چنگ آنها گریخته و نزدیک میشد میشنیدم ، سپس با برخورد محکم آرنج او ، از جلوی در به کناری پرتاب شدم ، خانم شیری سراسیمه فاصله باقیمانده را طی کرد و آنگاه خودش را روی بدن سرد دخترش انداخت ، کلت نسبتا کوچکی روی پیشخوان آشپزخانه دیده میشد ، ناخوداگاه بطرف آن رفته و اسلحه را برداشتم ، لوله آنرا که لمس کردم هنوز کمی داغ بود ، امیر را که نزدیک پیشخوان ایستاده بود از نزدیک با نگاهی شماتت بار برانداز کردم و جیغ زنان با دست دیگر بر سر و روی خودم زدم ، خانمهای همسایه مادر شوهرم را که اینک بجای فریاد زدن ناله میکرد از روی جسد مهوش بلند کرده و به راهرو ورودی منزل بردند ، ساکت که شدم امیر با وقاحت و غروری نابخردانه گفت: خودم را معرفی کرده ام ، زنگ زده ام صد و ده تا بیایند و مرا ببرند ، از پنجره به همسایگان گفتم که شرفم را با ریختن خون جبران کردم ، آنگاه اسلحه را از دستم قاپید و در جیب شلوارش گذاشت ، سپس نشست و با دستهایش که خونی بودند سر  باران را گرفت و او را بوسید ، پا که شد با لبخندی دردمندانه و قطره اشکی بر چشمانش خطاب بمن رو کرد و گفت: نازی از امشب راحت می‌خوابم ، و من نیز اشک ندامت از اینکه چرا رازی سر بمهر را برملا کرده بودم ، می ریختم.
دوست و همسایه ام فرشته خانم که از بیرون رسیده بود، میان چهارچوب در هاج و واج به جنازه مهوش نگاه میکرد ، بعد ناخوداگاه احمقانه گفت؛ به اورژانس زنگ زده اند و بزودی می آیند ، شاید راه نجاتی داشته باشد .
 لحظاتی بعد با شنیدن صدای آژیرهای گوشخراش و آمدن همزمان آمبولانس و خودروهای ماموران پلیس،  دوباره فریادهای مادر امیر در حیاط که تمامی نداشت شروع شد او میگفت؛ امیر ذلیل شده چرا اینکار را با خواهرت کردی ؟ 
افراد پلیس که وارد آپارتمان شدند با بازرسی بدنی ، اسلحه را از شوهرم گرفتند و وقتی خواستند به او دست بند بزنند، گفت؛ خودم بشما زنگ زدم وتسلیمم ، لازم نیست دستبند بزنید ، با این وجود ماموری دستهایش را به پشت و عقب برده و دستبند زد و با گرفتن شانه اش او را بسمت بیرون هدایت کرد ، از پله ها که پایین می‌رفتند امیر گفت؛ به پدرت زنگ بزن تا بیاید و شما را با خودش ببرد. 
پس از معاینه و تائید فوت توسط افرادی که با آمبولانس آمده بودند ، یکربع بعد آقای شیری با سر و وضعی درهم و آشفته در حالیکه ماموری به او کمک میکرد که بر روی زمین نیفتد بالای سر دخترش آمد و پس از دیدن او در گوشه ای روی زمین ابتدا چمباتمه نشست و سپس ولو شد و با تکیه به دیوار پیشخوان با چشمانی ماتم زده و درمانده به سایرین در اتاق مات و مبهوت بدون هیچ صدائی نگاه میکرد ، دقایقی بعد با گرفتن چند عکس از مهوش ، جنازه او را در کیسه مشکی زیپ دار پلاستیکی گذاشته و با برانکارد دستی برای گذاشتن در آمبولانس بردند ، باران را بغل کردم و ناخوداگاه اشک ریزان بدنبال برانکارد از پله ها پائین آمدم ، مادر شوهرم که دیگر نای فریاد زدن و گریه کردن را نداشت موقع بردن جنازه در حیاط روی بمن گفت؛ سلیطه ، انتقام خون دخترم را از تو میگیرم.  در کنار باغچه حیاط ، روبروی جمعیتی که نگاهم میکرد ایستاده و بشدت شوک زده و کنترل خودم را از دست داده بودم، دستهای مادر امیر را که میخواست بسمتم هجوم بیاورد گرفته بودند و او یکریز بد بیراه و فحش نثار من و خانواده ام میکرد ، اکبر آقا یکی از مردان همسایه به اتفاق دیگران، خانم و آقای شیری را مجاب کردند تا با ماشینش آنها را بخانه شان برساند.
در حالیکه گیج و منگ شده بودم و اشک امانم را بریده بود،  یک آن با صدای جیغ بلند باران بخودم آمدم ، فرشته در کنارم ایستاده بود و کلماتی را که میگفت ، نمیشنیدم ، از شرم و خجالتی هیچ ‌حرفی برای گفتن نداشتم ، به حال زار خودم و بچه ام که با بدبیاری ناخواسته بدبختش کرده بودم گریه میکردم . دقایقی بعد
وقتی از شدت آن بحران روحی کمی کاسته شد
بلافاصله از ترسم به پدر زنگ زدم و ماجرای حادثه پیش آمده را برایش تعریف کردم ، پدر بیچاره ام از پشت تلفن می‌گفت تو حالت خوبه؟، مطمئنی که هذیان نمی گویی؟ ، آیا درست حرف میزنی؟، بعد از سکوت او و شنیدن گریه هایم گفت ؛ الان کسی پیشت هست ؟ گفتم؛ بله زن همسایه. گفت گوشی را بده دستش ، وقتی با فرشته خانم صحبت کرد و متوجه شد که راست میگویم ، بمن گفت؛ نگران نباش ، فردا صبح حتما پیشت هستم، و پرسید این خانم امشب پیشت میماند ؟ در جواب او با تکان دادن سر فرشته که صدای پدر را شنیده بود، گفتم بله میماند ، سپس بمن گفت ؛ فقط در را بروی هیچ کسی امشب باز نکن.
از اتاق پذیرایی که قالی آن پر از خون دلمه و ماسیده شده بود میترسیدم، قالی را فرشته لول کرد و در کناری گذاشت سپس به اتاق خواب باران بهمراه هم رفتیم ، بعد از گریه های پی درپی چشمهایم دو کاسه خون شده بود با افکاری مغشوش که داشتم سر درد نیز به آن اضافه شد، فرشته یک قرص مسکن بهم خوراند و سپس چای درست کرد، از ترس اینکه فرشته ترکم کند دوباره خواهش کردم تا صبح که پدرم برسد او نزد ما بماند، با همسرش تماس گرفت و شوهرش گفت؛ اشکالی ندارد بمان ، باران نیز که خیلی ترسیده و گریه کرده بود با بیسکویت و چای سیر کردم و او از خستگی زود بخواب رفت ، اما مرتب از خواب میپرید و گاهی ناله میکرد و یا جیغ میزد، شب هولناک و خیلی ترسناکی بود و با وجود اینکه تا دیر وقت فرشته نیز با من بیدار بود اما هر چه زمان می‌گذشت سپیده نمی دمید و صبح نمیشد، چشمهایم را که روی هم میگذاشتم چهره مهوش را که خم شده بود و از نزدیک با غیظ نگاهم میکرد میدیدم ، برای مدت کوتاهی بخواب رفتم و دیدم که با امیر در دشت وسیع و پر از گلی بدنبال دخترم که در میان بوته زارها میدوید ، برای گرفتن و بغل کردن او می‌دویدیم ، ناگهان باران در چاهی که هیچ نشانه و سکوئی در لبه هایش نداشت و همچون دامی در علفزار برای بلعیدن پنهان بود افتاد، تا خواستم بگویم امیر ، دخترم را نجات بده ،او نیز در پی باران بداخل آن چاه افتاد ، وحشتزده از این اتفاق شوم در لبه آن چاه بر روی سینه در علفهای خیس خزیده و خم شدم که داخل آن چاه تیره را ببینم ، ناگهان چهره بد هیبت و هیولا مانندی که بدون دست و پا بود از قعر آن مغاک به بالا آمد و از دهانش، تف پر خونی را به صورتم ریخت ، با صدای زنگ تلفن از جایم پریدم ، خیس از عرق بودم ، طرفهای ساعت شش صبح بود ، پدرم داشت تماس میگرفت ، گوشی را که برداشتم گفت ؛ من و مادرت الان نزدیک به شهر هستیم ،فرشته نیز بیدار شد و یک فلاسک چای و وسایل صبحانه که نان و پنیر بود را آماده کرد و آورد، وقتی پدرم زنگ در ورودی آپارتمان را زد مثل یک آدم  بی پناهگاه و سرمازده تمام چهارچوب تنم بدون اراده میلرزید، سرم را که روی شانه پدرم گذاشتم بغلم کرد و گفت؛ دخترم ناراحت نباش پیشت هستیم ، پشت پلک چشمهای فرشته نیز از بیخوابی ورم کرده بود و با آمدن آنها سریعا با ما خداحافظی کرد و به آپارتمان خودش برای خواب رفت ، مادرم نیز که برای بدبیاری و تیره روزی زندگیم افسوس میخورد با دیدن باران که  خواب بود و گاهی بدنش از شوک حادثه ای که مقابل دیدگانشان رخ داده بود تکان میخورد ، به پشت دستهای خود میزد و بحال و روزگار ما گریه میکرد.
ادامه دارد.
 فاطمه امیری کهنوج
مهرماه ۱۳۹۹
 
داستانهای فاطمه امیری کهنوج
Major I
Major I
نمایه کاربر
پست: 446
تاریخ عضویت: سه‌شنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۵, ۱:۳۶ ب.ظ
محل اقامت: ماهشهر-شیراز
سپاس‌های ارسالی: 29 بار
سپاس‌های دریافتی: 389 بار

بازمانده - بخش هشتم

پست توسط جعفر طاهري »

بازمانده - بخش هشتم
پدرم سری تکان داد و با کف دست به پیشانیش زد و گفت:  امیر احمقی بیش نیست او گذشته ها را زنده می‌کرد و عاقبت خودش را دربند و پدر و مادرش را بیچاره و خانواده اش را ، به راه تباهی کشید، و بجای حفظ آبرو که بخشی از آن سرپوش گذاشتن بر روی نقاط ضعف هست بر عکس آنرا برای غریب و آشنا عیان کرد و همینطور تو نیز اشتباه کردی و رازی را که نباید فاش بکردی در مقابل برادرش آنرا گفتی ،ده ها بار ممکن است زن و شوهر و فامیل درجه یک که پدر و مادر و خواهر و برادر طرفین هستند بر اثر موضوعاتی درگیر شوند و نباید رازهایی که به ظاهر برای آنها بی خطر و خارج از مرز امنیت آنهاست، بازگو کنند ، برای اعاده حیثیت از خشونت کلامی و یا برخورد فیزیکی ، نیروی انتظامی وجود دارد و آموزشهای لازم را آنها دیده اند و نیاز نیست با تصور شکسته شدن شخصیتت مقابله به مثل کنی ، با رجوع به آنجا رفع مشکل میشد ، فکر میکردی مسخره ات میکنند ؟! و یا شوهرت را زندانی میکردند ؟!، تو در شهر زندگی می‌کنی و جائی نیستی که ریش سفیدان بیایند و پا در میانی دو خانواده مرد و زن را نمایند ، میترسیدی پس از بازگشت  بمنزل ، بنای ناسازگاری بیشتری بگذارد ؟!  مطمئن باش با تجاربی که دارند موضوعات بدتر از مسئله شما را آنها حل کرده اند.
سپس بلند شد و گفت:  این قالی که مملو از خون هست را از خانه خارج میکنم ، و بعدا قالی جدیدی برایت تهیه میکنم، و قالی را عقب ماشین گذاشتند، تا آخر شب در حاشیه شهر آنرا در  زباله ای بیندازد.
ساعت ده صبح بهمراه مادرم برای ملاقات امیر رفتیم و چون هنوز بازجویی نشده بود راهمان ندادند ، بعد از ظهر با پدرم رفتم ، نامه بررسی پزشکی قانونی به کلانتری تحویل و  امیر اعترافات خود را نوشته و امضاء کرده بود، وقتی در راهرو کلانتری به اتاقی برای ملاقات می‌رفتیم از لای دریچه ایی امیر را در بازداشتگاه موقت دیدم ، ماموری او را دست و پابند بسته پیش مان آورد و در گوشه ایی ایستاد، با دیدنش به گریه افتادم و گفتم چرا فکر خودت و ما نبودی و بدبختمان کردی ، پدر گفت دیگر کاری که نباید بشد، الان شده ، کافیست، چیزی نگو ، نکوهش نکن ، بعد از پرسیدن از وضع و حالش و اینکه چه چیزی لازم دارد که برایش بیاوریم ، از امیر سوال کردم که چگونه اسلحه را بمنزل آورده او گفت ؛ دو ماه پیش از دوستم یک کلت خریدم و زیر تخت خواب پنهانش کردم که شما نبینید، و دنبال موقعیت میگشتم که بلاخره مهوش را تنها گیر آوردم و یک آن که در حال نگاه کردن به فیلمی بودم که زنی گستاخ و سرکش را نشان میداد ، جنون آنی و فکرهای عجیب و غریب وجودم را فرا گرفت ، پا شدم و اسلحه را از زیر تخت بیرون آوردم و بطرف مهوش که تلویزیون نگاه میکرد رفتم ، از صدای پایم یکه خورد و یکهو باران را از بغلش رها کرد و از روی مبل بلند شد ، وقتی بدستم نگاه کرد شروع به التماس کردن نمود، حتی میخواست پایم را ببوسد ، میگفت ؛ داداش من را ببخش اشتباه کردم ، ولی خون جلوی چشمم را گرفته بود، همان افکار مالیخولیایی اما با شدت بیشتر به مغزم هجوم آورده بودند، هر چه حرف میزد و خواهش و تمنا برای زنده ماندنش مینمود توجه نمیکردم ، پنج تیر خریده بودم که یکی از آنها را توی سینه مهوش شلیک کردم و او نقش زمین شد.
از روزی که دانستم مهوش همچون مفسدی بی حیا گناه کرده ، خوره ایی بجان و روحم افتاده بود و آرام و قرار نداشتم و این اواخر تا سر بر بالشت می‌گذاشتم در ذهنم در رویایی آشفته و ملتهب او را می‌دیدم که قباحت از سر و رویش می‌بارید و مسلسل وار دروغ پشت دروغ از نجابت خود می‌گفت ، حال آنکه نوع پوشش و دریدگی لباسهایش از هرزه گی او خبر میداد و مرا بر آن می‌داشت که چگونه او را با اسلحه و یا روسریش خفه کنم و برای آرام کردن روح پر تنشم ، مدام دنبال موقعیت مناسب و خلوتی میگشتم که کسی جز خودم به التماسهایش گوش ندهد، کاشکی آن نامرد را هم بیابم و سگ کشش کنم، در انتها گفت تا ساعاتی دیگر قرار است که به زندان بروم ، در حالیکه اشک میریختم پدرم به امیر گفت ؛ نباید این را بگویم ولی میبینم هنوز دیو غروری را بهمراه داری که بدنبال جان ستاندن است ، میدانی بخاطر اشتباهی که مهوش کرده بود حقش مرگ نبود ، او مسیر زندگی خود را به بیراهه ای انداخته بود که رنج آنرا تا انتها بهمراه خود داشت و شما نیز ندانسته و بدون آنچه که به آن عقل بدون کمال میگوئیم تصور کردی آنقدر فهمیده هستی که برای این رویداد تصمیم درستی میگیری، حال آنکه زندگی خانواده ات را تباه کردی ، با صدای نگهبان از امیر که اتاق را ترک میکرد جدا شدیم و با کوله باری از درد و رنج بخانه برگشتیم.
من که حالی به احوالم نمانده بود، آنشب چند تا از قرصهای آرامش بخش و خواب آور امیر را خوردم و به مادرم گفتم ،مواظب باران باشد، چشمهایم بسختی باز میشد و قبل از اینکه  بخواب بروم پدر گفت؛ مصلحت نیست که شما  دو تا در مراسم عزاداری حضور داشته باشید، و خودش تنها برای عرض تسلیت و تشیع جنازه نزد پدر و مادر  مهوش رفت، پدرم گفت؛ اقوام و دوستان و همسایگان آنها نیز برای خاکسپاری آمده بودند ، روز بعد بهمراه پدرم به بخش اداری زندان رفتیم ، در آنجا به ما گفته شد که ملاقات روزهای چهارشنبه است، تا چهارشنبه دو روز دیگر مانده بود، ماجرای قتل مهوش و اتفاقات روز خاکسپاری محور گفتگوی هر روز خانواده ما بود، در گوشه ای از خانه چمباتمه زده بودم و دست و دلم برای بلند شدن و کاری انجام  دادن نمی‌رفت ، حالم از این حرفها بهم میخورد، خانه داری و پخت و پز منزلمان را مادرم می‌چرخاند، پدر برای خرید که می‌رفت باران را برای سرگرم شدن همراه خود میبرد  ، روز چهارشنبه فرا رسید، بهمراه پدر و مادرم به محل زندان رفتیم ، افسر کنترل ملاقاتی ها، وقتی نام زندانی را از ما شنید گفت : چون قتل انجام داده این هفته او ملاقاتی ندارد ، باید پرونده بازجویی و اعترافاتش را مسئول مربوطه ، تحویل قاضی دادگاه بدهد، شاید هفته دیگر بتوانید او را ببینید، پدر بیچاره ام مرخصی گرفته بود و یک پایش در زندان و پای دیگرش منزل مقتول بود ، مادرم به پدر گفت؛ روز هفتم مراسم با خودت مرا ببر ، پدر گفت؛ بهتر است تا چهلمش آنجا نروی ، و اگر صلاح به نرفتن بود اصلا نروی ،  مادر امیر ممکن است در بین مردم با تو درگیری ایجاد کند و بهتر هست فعلا ترا که نماینده دخترت هستی نبینند ، چون هنوز گرم و داغدار هستند .
 قصه خواهر شوهرم در کوی و برزن ، زبان به زبان میگشت و هر کس کوچکترین شناختی نسبت به من داشت ، میخواست از من پرس و جو کند و علت و انگیزه قتل را جویا شود ، من نمیدانستم تکلیفم برای گذران دقایق زندگی چیست و بخاطر همین روزها را بسختی می‌گذراندم و اگر خانواده ام پیشم نبودند شاید دیوانه شده بودم. پدرم که عهده دار خرج و مخارج ما نیز شده بود پس از هفتم مهوش به خاطر کارش به کرج برگشت و ماشینش را به حمید داد که با فخری پیش من به تبریز بیایند ، در منزل ما بخاطر غصه ایی که می‌خوردم ناخوداگاه یک نوع عزای همیشگی برقرار بود ، و آینده تیره و مبهمی را در پیش روی خود و فرزندم می‌دیدم ، گرچه مهوش در جوانی ناگهان رفت و جای خود را در گور گرفت ولی می‌دانستم ما اگر صد جان هم داشته باشیم عاقبت ذره ذره توام با افسردگی و رنج آب خواهد شد چرا که از هم اکنون زندگیمان بی هدف و پوچ شده بود ، تا روز ملاقات هر شب را با کابوس طناب دار و اعدام امیر گذراندم و تا سر بر بالین می‌گذاشتم تصور اینکه چه به سر و روزگار من و دخترم می آید ، آن آرامش پیشین از روحم رخت بر بسته و در تعاقب آن زجرهای روحی جایگزین آن شده بود ، و چنگال سیاه و بد شگون بختک، روی خانه ما سایه افکنده بود و رهایمان نمی‌کرد .
چهارشنبه فرا رسید باهمراهی حمید با مادرم به ملاقات امیر رفتیم، اجازه ملاقات را تنها بمن دادند، سرش را تراشیده بودند و لباس آبی رنگ راه راه زندان به تنش کرده بود، از پشت شیشه با تلفن احوالش را پرسیدم ، از حال من و باران جویا شد ، سپس پرسید پدر و مادرم چطور هستند ، با لکنت گفتم من نتوانستم حتی برای مراسم مهوش پیش آنها بروم ، قطره اشکی از گوشه چشمش چکید ، به او گفتم؛ خودت را به کام مرگ انداختی ، باید جلسات بعدی دکتر روانشناس را می‌رفتیم ، او حتما نجاتت میداد ، یادت هست که گفت؛ آنچه که از اشیا و شرایط موجود ما درک می‌کنیم ، لزوما چیزی نیست که دیگران نیز به همان صورت و نسبت که آنرا می‌بینند ، مانند ما آنرا حس کنند . فروغ زیبایی آن بوته پر از گل در گلدان را ماموری که تازه حقوقش را گرفته و ترا به این اتاق آورده و یا زندانی و ملاقاتی که بزودی آزاد میشود بهتر از من و تو که در شروع سراشیبی و سقوط بدفرجام هستیم، میبینند ، روان بیمار زخم خورده چون در مسیر صعب العبور برای رسیدن به میعادگاه سعادت نا امیدانه گام بر می‌دارد ، راه رسیدن به آنرا چون دشوار میبیند ، مسیر پرتگاه را به اشتباه بر می‌گزیند در حالیکه بردباری و شکیبایی ، زخمهای روح را التیام می‌بخشد و پس از آن بارقه امید چاره گشای ناهمواری‌هایی پیش رو برای استقامت و پایداری برای رسیدن به مقصود میشود. 
امیر گفت ؛ از اینکه کسی بجز تو را در این چند روزه ملاقات نکردم، از هم اکنون میدانم که مسیر اشتباهی را انتخاب کردم ، پدرم دخترش را بشدت دوست داشت و از تاثر رنج نبودش احتمالا خیلی آزرده خاطر شده و من بخاطر غم بی پایان او،  دچار تزلزل روحی و پشیمانی شده ام ، وجودم را چون ابلیسی میبینم که هر آنچه پدر و مادرم آنرا رشته بودند ، با داس مرگ پاره کردم ، من مثل ماری بودم که در آستین امن آنها پرورش یافته و احمقانه بر دست پر مهر و محبت آنها نیشی زهرآگین زدم که آنها را عاقبت نابود میکند ، پدرم که نوع نگاهم را به خواهرم دریافته بود یکشب در خلوت که بودیم با اشاره به اتاقی که مهوش در آن بود گفت ؛ ثمره درخت میوه اش هست و ثمره ما فرزندانمان ، با نگاه کردن به آنها از اینکه رضایت خاطر از زندگی دارند خشنود میشویم ، و هر آزاری که ببینند بر روح ما رنجی جانفرسا حاکم میشود که موجب مرگ زودرسمان میگردد ، از خدا بخواه که بخشش را به تو بدهد و ترا نیز بخاطر این افکار ببخشد وقتی او بخشنده ترین هست  ، غرور جوانی من نمی‌گذاشت بفهمم که پدرم بخاطر شیره جانش التماسم میکند و دیو نخوت بر پرده گوشم دست گذاشته بود که حرفهایش را نادیده بگیرم ، کاش آنشب باران به دست و پایم نچسبیده بود چون میخواستم گلوله دوم را به خودم شلیک کنم ، پس از مدتی که در سکوت گذشت و اشک ریزان هر دو از پشت شیشه بهم نگاه کردیم برای اینکه از فشار روحی من بکاهد گفت : نازی نگران نباش ، هم بندیهایم گفتند اگر پدر و مادرت رضایت بدهند، اعدام نمی‌شوی و مدتی حبس میکشی ، کمی پول پس انداز کرده ام که در حساب بانکیم هست و چون حقوق ماهانه دیگر نمیگیرم راه چاره رساندن آن پول را به تو بعدا جویا میشوم ، بهتر است با بچه تبریز را ترک کنی و بروی خانه پدرت که با آنها زندگی کنی ، تا تکلیف من در دادگاه روشن گردد، گفتم آنها از کار اخراجت میکنند؟ گفت بله، اخراج میشوم ، اگر آمدم بیرون بلاخره بعدا کاری پیدا میکنم، آنروز خیلی حرفهای دیگر با هم زدیم و آخرش گفت ؛ میدانم  زندگی و آینده شما را خراب کردم ، مرا ببخش ، گرچه امیر درمانده و مستاصل و نگران بود ولی به خاطر تسکین و آرامش من به روی خودش نمی آورد. 
مادر و خواهر و برادرم تا چند روز بعد از چهلم ماندند سپس آنها که احساس نا امنی برای من نمی‌کردند به کرج رفتند . شب‌های اول تنها که شدم افکارم در گیر صحنه مرگ دلخراش مهوش بود و با وجود اینکه تغییراتی در چیدن مبلمان منزل داده بودم اما تصویر محلی که جنازه مهوش افتاده بود در ورای مبل به نظرم می‌رسید و خصوصا شبها دچار واهمه و ترس میشدم و سعی میکردم به آن بخش از پذیرایی نگاه نکنم ، بنظرم می آمد مهوش بدش می آمد که با کاناپه محل قتل او را پوشانده بودم و هرگاه باران خواب بود و یا فرشته زن همسایه پیشم نبود و در حال کار در آشپزخانه بودم  احساسی قوی بمن فرمان میداد که در پشت سرت مهوش از حد فاصل کاناپه و دیوار، بدون پلک زدن با نگاه شماتت بار دارد میپایدت و به همین علت چون فردی تسخیر شده شبانه روز آرام و قرار نداشتم ، علیرغم میل امیر و خانواده ام جهت نزدیک بودن به شوهرم ، به کرج نرفتم در حالیکه در هر ملاقات او تأکید میکرد که بخاطر تجدید روحیه و امنیت جانی از تبریز بروم ، گرچه امیر سر زدن به خانواده اش را برای من غدقن کرده بود از اینکه نمیتوانستم به خانم و آقای شیری که دچار فقدان هر دو فرزند خود شده بودند سر بزنم و جویای احوالشان شوم احساس شرمندگی میکردم و دلم میخواست با دیدن نوه شان آلام روحی آنها را کاهش بدهم ولی از آنجائیکه ناخوداگاه به نوعی با افشای راز ، عاملی بودم برای بدبختی آنها ، دچار بحران روحی و سر درگمی ناشی از ندامت و حضور در بین آنها شده بودم ،امیر که در پی ملاقات با او پی به وخامت حالم برده بود اجبار کرد که حتما اگر شده برای مدتی به کرج بروم و بلاخره چندی بعد با بستن درب آپارتمان با دخترم راهی کرج شدیم.
در کرج خواهر و برادرم که متوجه آشفتگی و تشتت روحیم شده بودند با بردن من و دخترم به تفرجگاهها دلجویی میکردند ، گرچه همه در چنین محیطهایی شاد و سرخوش بودند اما من  هوش و حواس و ذهنم بسوی امیر پرواز می‌کرد و مردد بودم که تکلیف او در زندان چه میشود، هفته ای دوبار به دوست هم بندیش که شماره تلفنش را همسر او بمن داده بود زنگ زده و با شوهرم در زندان حرف میزدم و پای درد دلهایش مینشستم ، یک روز امیر گفت؛ شماره عمو رشید را برایم بفرست تا با او حرف بزنم و بگویم نزد پدرم برود و او را آرام کند تا رضایت را بگیرد ، هر دو از بی محلی فامیل ، تسلیم سرنوشت تلخ خود و مستاصل شده بودیم، به پدرم که خواسته او را گفتم ، بمن توضیح داد که اکنون همه به تبعیت پدر امیر از کاری که تو و شوهرت انجام داده اید ناراضی و جریحه دار هستند ، بنابراین مصلحت میدانم شخصا نزد عمو رشید به کرمانشاه بروم و با او در این مورد صحبت کنم پس بهتر است فعلا امیر با او تماس نگیرد ، آدرس آنها را که از ما گرفت به کرمانشاه رفت و به عمو گفت میدانیم که کار امیر بسیار کریه و ناپسند و اشتباه بوده و اکنون بیش از هشت ماه است که از کرده خود نادم و پشیمان است ، و کسی از طرف شما به ملاقاتش نرفته و حاضر به رویارویی با او نشده ، امیر با سابقه بیماری روانی ، کنترلی روی رفتارش نداشته و با شنیدن یک کلام از زن احمقش که راز دار نبوده ، چنان جریحه دار شده که دست به کشتن همخون خود زده و با اینکار زن و بچه و پدر و مادر و خودش و فامیل را در غم و اندوه دختری دوست داشتنی فرو برده و کاری نسنجیده کرده که نباید انجام میداد ، بودن او در ندامتگاه باعث فرسایش روحی پدر و مادری میشود که عزیزی را از دست داده اند و عزیز دیگری را اگر رضایت ندهند عنقریب از دست خواهند داد ، میگویند کسی که به قتل می‌رسد یکبار می‌میرد و قاتل هر شب که در سلول خود می‌خوابد کابوس سیاه به دار آویخته شدن را میبیند و همچون عذاب در جهنم ، صدها بار میمیرد و زنده میشود ،شما بزرگواری بفرمایید و با پدر و مادرش حرف بزنید و بگوید دخترتان را که از دست دادید، پسرتان را هم نابود نکنید و ....... 
پدرم بعد از اینکه از کرمانشاه برگشت به حمید که بیکار و منتظر برگزاری کنکور دانشگاه بود گفت: خواهرت را به تبریز ببر و اگر شد تا آزادی شوهر خواهرت با نازی زندگی کن، مخارج زندگی شما را من تقبل میکنم.
بهمراه باران وحمید بخانه ام برگشتم، اولین چهارشنبه به ملاقات امیر رفتم و شماره عمو رشید را بنا به توصیه پدر بهش دادم و از قول او گفتم به عمو چه بگوید ، و فقط یکبار تماس بگیرد و منتظر اثر بخشی آن بماند ، اضطراب و ترسی ناشناخته در وجودم رخنه و لانه کرده بود و از آینده نامعلومم در رنج و عذاب و بیمناک بودم ، پدر بعد از هر ملاقاتم با امیر زنگ میزد و پرس و جو میکرد مثلا میپرسید اوضاع و احوال امیر چطور است و یا از مسائلی دیگر میپرسید ، امیر با عمویش تماس گرفت و او بدون هیچ پاسخی به حرفهایش گوش کرد ، تا اینکه یکروز بعد از دو ماه بهش گفتم ، حمید که به قبرستان رفته از فاصله ایی که شناخته و دیده نشود سر مزار مهوش ، مردی را دیده که مشخصاتش با عمو رشید تطبیق داشت و فکر کنم برای حل مشکل امیر آمده، پدرم گفت هم اینک خودم به عمو رشید زنگ میزنم، که روی دست و پای برادرش بیفتد و زودتر مسئله امیر را حل فصل کند.ادامه دارد.
فاطمه امیری کهنوج
مهر ماه ۱۳۹۹
داستانهای فاطمه امیری کهنوج
Major I
Major I
نمایه کاربر
پست: 446
تاریخ عضویت: سه‌شنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۵, ۱:۳۶ ب.ظ
محل اقامت: ماهشهر-شیراز
سپاس‌های ارسالی: 29 بار
سپاس‌های دریافتی: 389 بار

بازمانده - بخش نهم- الف

پست توسط جعفر طاهري »

بازمانده - بخش نهم-الف
بعد از تماس پدرم با برادر آقای شیری ، او به در منزلم آمد، از دیدن عمو رشید که نقش مشکل گشای ما را داشت خیلی خوشحال شدم و پس از احوالپرسی کوتاهی تعارف کردم که بداخل منزل بیاید ، قبول نکرد و دستی به سر دخترم کشید و با اخم گفت ؛ زنی که مادر هست و بچه دارد نبایست آنچه در صندوقچه اسرارش دارد با بیرون آوردن آن برای کودکش دردسر درست کند ، گاهی رازهای ما ، همچون کلافی نخ با ظاهری آرام و بی خطر هستند اما تا خارج شدند چون ماری زهرآگین جلوه میکنند ، شاید آنشب امیر ، این بچه بیگناه را هم بجرم دختر بودن میکشت ، مگر نمیدانستی زبان سرخ، سر سبز میدهد بر باد ، درست است که تو آنروز در شرایطی قرار گرفته بودی که از همه طرف به تو توهین میشد ، کافی بود با لحنی تهدید آمیز در گوش خواهر شوهرت به او حالی میکردی دلت نمیخواهد اوضاع بدتر از این شود ،  اگر  از آتش بیار معرکه بودن دست نکشی ، آنچه را که بین من و تو در این منزل اتفاق افتاد و مادر و برادرت از آن بی خبرند بازگو میکنم ، بهر حال   کار تو صحیح نبود و عامل و قاتل اصلی مهوش بطور غیر مستقیم شما بودید ، من که پاسخی در مقابل حرفهای منطقی او نداشتم بناچار سکوت کرده و چشمم را بر زمین دوخته بودم .
گاهی ما فکر میکنیم تنها راه و چاره ، ضربه زدن سخت به آدم روبرویمان با دیدگاهی ناپایدار بنام دشمن هست ، در حالیکه تعاریف محکمه پسند از عدوئی که میتواند زائیده احساسات خشمگینانه ما باشد نداریم ، و هر چه شدت ضربه به چنین خصمی ، بیشتر باشد چون مبتنی بر عقده های درونی ما است، احتمالا خود نیز از این ضربه ناکار ، در امان نخواهیم ماند.  
سپس عمو رشید گفت: لازم است با امیر رو در رو حرف بزنم و بعد تصمیم بگیرم که آیا در این ماجرا دخالت داشته باشم یا نه ، پس هر زمان که خواستی به ملاقات شوهرت بروی مرا نیز با خبر کن.  اتفاقا آنروز سه شنبه بود ، حمید را که روی مبل نشسته بود نشانش دادم و به او گفتم ، برای فردا ساعت سه و نیم سر کوچه منزل برادرت، آماده باش ، این آقا با ماشینش که پراید سفید رنگی هست بدنبالت می آید.
پدرم برای حمید پراید دست دومی خریده بود تا هم سرگرم باشد و هم اینکه با کار در آژانس کمی از بار مخارج روی دوشش، کم کند ، در روز ملاقات پس از مختصری گفتگو با امیر ، از جایم بلند شدم تا عمو رشید بتواند گوشی را برداشته و با پسر برادرش حرف بزند ، آنچه که از فحوای کلام آنها می‌شنیدم این بود ؛  که امیر توجیه میکرد که نمی‌توانستم این ننگ و بار سنگین را تحمل کنم، و عمو که صدایش را می‌شنیدم جواب داد که جزای اشتباه مهوش مرگ نبود ، برای بیشتر دخترها خصوصا در سنین کم ، به تبع جذبه قوی جنسی در آنها برای مردان، دائم شرایطی پیش می آید که با گریز از آن ، اتفاق بد را از خود دور میکنند و اگر بنظر می‌رسد این مسائل هم اینک بیشتر از گذشته رخ میدهد ، علت افسار گسیختگی نیست، بلکه شانس و بخت ازدواج از آنها رویگردان و کم شده و نیاز طبیعی و غریزی که در گذشته پس از رسیدن به بلوغ، در همان اوان با همسر رفع میشد ، معلوم نیست چه سرنوشتی برای دختر دارد و آیا او را نیز به آمار مجردین جدید اضافه میکند و سپس به مرحله تجرد قطعی که به آن میتوان دائم المجردین اطلاق کرد میرسد .
مردان عزب ، در بخش نهائی عمر خود ، از آسیب‌هایی که خواهند دید رنج می‌برند ، حال آنکه زنان مجرد ، از همان ابتدای جوانی تا انتهای زندگانی ، رنج وصف ناپذیر و غیر قابل بازگویی را میکشند که مغایر با اصول طبیعت و خدادادی آنها هست ، مهوش به خودش آسیب رسانده بود نه کس دیگری ، و این زندگی تلخ و رنج آور او بود ، کارش غلط و یا درست بخودش مربوط بود ، تو با اینکار به اسم غیرت او را نزد مردم یک شهر رسوا و بی آبرو کردی ، و روح مهوش را آزرده و بازماندگان را در مقابل مردم ، آنهم در زمانی که تمام دارئیشان میبایست آبرو باشد، شرمنده و خجالت زده نمودی ، عمو رشید پس از شنیدن کلماتی از امیر گفت :  آنچه که  به من گفتی نشانی از پشیمانیت دارد ، چنانکه کوتاه نگری و عصبیت ناخواسته تو ، ناشی از نشستن پای صحبت آدمهایی که هرزه گویی بی مهابای آنها ، جزئی از طبیعت و فطرت رفتاری‌شان ، برای تمتع از آنچه که میگویند ؛ وصف العیش نصف العیش هست ، اثر سو ء بر ذهنیات تو گذاشته بود ، آدم با شخصیت میبایست هر گاه در محفلی اینچنین نشسته باشد، رک و صریح بگوید که ببخشید سوءتفاهم نشود ، متاسفانه گفتگو از این قبیل قبیحات در میان افرادی دیده میشود که خود از محله هائی هستند که اعمال زشت و بد در همانجا بشدت شیوع دارد و به اینصورت آنها خود را سرگرم مینمایند ، شما که خوشبختانه در چنین کوی و محلی که هرزگی از سر و روی آن میبارد نبوده اید بنابراین صحیح نیست مثل آن آدمهای دون و پست اینچنین صحبت کنید .
خوب ، اینک که پی به اشتباهاتت برده ایی گرچه مادرت خیلی بی تابی و نفرینت میکند و از تو و خانمت گله مند هست اما با پدرت حرف میزنم تا رضایتش را بگیرم ، تا بیشتر از این در زندان نمانی و زن و بچه ات بی خرجی و آواره نباشند .
ادامه دارد. 
فاطمه امیری کهنوج
مهر ماه‌ ۱۳۹۹
داستانهای فاطمه امیری کهنوج
Major I
Major I
نمایه کاربر
پست: 446
تاریخ عضویت: سه‌شنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۵, ۱:۳۶ ب.ظ
محل اقامت: ماهشهر-شیراز
سپاس‌های ارسالی: 29 بار
سپاس‌های دریافتی: 389 بار

بازمانده- بخش نهم - ب

پست توسط جعفر طاهري »

بازمانده - بخش نهم - ب
عمو رشید در خارج از زندان بمن قول داد تا کار امیر را انجام ندهد به کرمانشاه بر نمی‌گردد ، حدود پانزده روز بعد توانست برادر و زن برادرش را قانع کند که به دادگستری آمده و رضایت خود را روی پرونده پسرشان ثبت کنند ،
پدرم می‌گفت؛ قتل عمد فرزند، بدست فرزندی دیگر ، شاید از منظر دیدگاه عموم ، همواره گناهی هست که میتواند از سوی والدین با گذشت زمان، قابل بخشایش باشد ، ولی واقعیت امر اینچنین نیست و ماهیت و ذات این بخشش، از عطوفت و مهر آنها نشات نمیگیرد، بلکه به واسطه تاثیر اکتسابی از اجتماع می‌باشد ، درک چنین وضعیتی زمانی میسر هست که صادق و صمیمانه در درون آنها بتوانید رخنه کنید، تا آنچه را که بخاطر رنجش سعی دارند نگویند، در دایره اخلاص بریزند، گاهی حتی اگر عمدی در از بین رفتن نیز نبوده، خصوصا از سوی مادر ، فرزند عامل مرگ ، هرگز بخشیده نمیشود و فاعل ، مدام دارای رنج مضاعف فقدان عزیز از دست رفته ،و نکوهش دائمی مادر قرار میگیرد.
پدرم با تماس تلفنی از زحمات عمو رشید برای فیصله دادن او به غائله پرونده امیر ، تشکر و قدردانی کرد و بمن گفت : با سکوت و صبر و شکیبائی ، منتظر نتیجه بمان و با غریبه و دوستانت در این مورد صحبت نکن.
پس از رضایت خانم و آقای شیری ، دوبار دیگر امیر از زندان به دادگاه احضار شد ، و در نهایت بخاطر اقرار و اذعان روانشناس ، به شرایط روحی روانی نامساعد قبل از وقوع جنایت ، و کمک قضات برای جلوگیری از هم پاشیدگی دو خانواده ، پس از حدود ده ماه، رای به صدور حکم آزادی مشروط او دادند .
این ده ماه برای ما به اندازه ده سال گذشت ، در روز آزادی امیر، پدر و مادرم نزد ما بودند و به وضوح سبکبال شدن و حس آرامش را در من با چشمهایشان مشاهده میکردند، دوباره جان گرفته بودم و نفسهای از خاک در آمده و تازه روییدن را میکشیدم، گرچه از درون بر اثر غم و غصه اینک چون گذشته نبودم و ظاهرم شکسته و پیر شده و کنج لبهایم رو به پائین افتاده بود ولی برای اینکه به زندگیم از نو سر و سامان بدهم، سعی و تلاش میکردم با لبخند چهره غمگین خود را بپوشانم ، پدر با عموی امیر در ارتباط بود و وقتی از او شنید که امیر آزاد شده ، بلافاصله خودش را جهت آشتی دادن فرزند با پدر و مادرش از کرمانشاه به تبریز رساند، روز سوم آزادی شوهرم ، عمو رشید از امیر خواست که با همراهی او به منزل پدرش بیاید و گوسفندی را جهت رفع قضا و بلا و کدورت‌ها همانروز پدرم سپرده بود که قصابی به آدرس آنجا بیاید و ذبح کند، او در منزل ما به امیر گفت که دست پدر و مادرت را ببوس و به پایشان بیفت و از آنها معذرت خواهی بکن.
روز بعد پدرم که در این چند ماه درگیر ما بود، با دادن مبلغی وجه نقد ، خداحافظی کرد و با مادر بسوی کرج رفتند.
از شوهرم که حال پدر و مادرش و برخوردشان را پرسیدم نمی‌توانست از لحظه رویاروی با آنها حرف بزند و اکتفا به بازگویی موارد دیگری کرد ، او می‌گفت پدرم تحویلم گرفت ولی مادرم خیر ، البته به او حق میدهم، زمان باید بگذرد تا غم از دست دادن دخترش را فراموش کند، شوهرم با ناراحتی می‌گفت ؛ پدر و مادرم هر دو از نظر روحی حال خوبی نداشتند، از قول عمو، پدرم منزوی شده و با کسی ارتباط برقرار نمیکند و بیماری افسردگی مزمن گرفته و او را نزد دکتر برده اند .
به جز گفته های امیر، من به واسطه شنیدن از همسایگان آنها ، می‌دانستم که خانواده شیری از نظر روحی مثل خودم البته محتملا خیلی بیشتر دچار مشکل هستند، عمو رشید قبل از اینکه عازم کرمانشاه شود ، با مراجعات مکرر به دادگستری، نامه هایی جهت توصیه به بازگشت شوهرم به سر کار سابقش گرفت و الحق و انصاف خیلی در این زمینه برای ما زحمت کشید.
انگاری خداوند کریمانه ، رویش را برای عطای بذل و بخشش بسوی ما برگردانده بود و تقدیر و مصلحت بر این بود که زندگیمان به کندی و آرام آرام رونق دوباره ای در پی این حوادث ناگوار بگیرد، با مدد از پروردگار کم و بیش به دور کردن و زدودن افکار رنج آور قدیمی و جایگزینی دورنمائی از امید ، روزهای پر از ملال خود را می‌گذراندم، وجود این شرایط روحی امری طبیعی بود و نیاز به گذر ایام و زمان ، در کاهش و التیام زخمی ژرف که بر روانمان جایگیر شده بود داشتیم ، اما با گذشت پی در پی روزها بنظر میرسید امیدم واهی و همچون سرابی برای تشنگان گم گشته در صحرا برای رفع عطش ، از من دور و غیر قابل دسترس میشود ، افسوس، همسرم نرمال نبود و گاهی چنان در فکر فرو می‌رفت و مدتی به جایی خیره میشد که با دیدن چشمان سرخ و بر افروخته او هوری دلم فرو می‌ریخت و ترس و نگرانی از آینده بدی که شاید بزودی به سراغم آید ، روزگارم را پریشان و خراب میکرد و در چنین موقعیت‌هایی دست باران را گرفته و به بهانه ایی به اتاقی دیگر می‌رفتیم ، برای اینکه امیر کمتر دچار این حالتها شود بناچار بخاطر نیامدن او به نزد روانپزشک شروع به خود درمانی او با داروهای آرامش بخش نمودم .
پس از بازگشت به کار ، امیر از شیفت خارج و روزکار دائمی شد ، او در برگشت از کارخانه اغلب اوقات نزد پدرش میرفت ، و بخاطر اخلاق خاص نفوذ ناپذیری که پیدا کرده بود ، من نمی‌توانستم از او ، وضعیت خانواده اش را جویا شوم ، ولی از همسایگان خبرهایی میرسید که پدرش بشدت رنجور و ناتوان شده و مادرش او را تحویل نمیگیرد و با او میانه خوبی ندارد، دوباره عمو رشید ، اینبار بهمراه پسر بزرگش بدیدن برادر آمده بود ، پدر امیر از نظر سنی کوچکتر از او بود ولی طی این مدت از غصه بشدت شکسته و فرسوده شده بود ، بطوریکه بخش اعظمی از نیرو و اکسیر حیات خود را از دست داده بود، با نزدیک شدن به سالگرد مهوش ، هول و هراس عجیب و ناگفته ایی در چهره من و امیر موج میزد ، خداوندا پناه می آوریم به تو از گزند حرفها و حدیثهائی که از زبان آدمهائی که در چنین مواقعی نمی اندیشند و خاک گور او را در هوا میپاشند و گرد و غبار تیره و شوم آن دامن زندگی ما را میگیرد .
در این اثنا حال پدر شوهرم بهم خورد، و یک روز در بیمارستان بستری شد، و ناگهان خبر سکته و فوت او را ساعاتی پس از بازگشت بمنزلش به ما رساندند و از این واقعه دردناک منقلب شدیم، همسرم هنگام رفتن به آنجا بمن گفت؛ هنوز داغی که بر دل مادرش گذاشته سرد نشده ، ولذا لازم نیست من در مراسم پدرش شرکت کنم ، چرا که ممکن است موجب و منجر به درگیری شود.
بیچاره پدرم دوباره برای اظهار همدردی و تشیع آن مرحوم به تبریز آمد و بناچار پس از خاکسپاری به خاطر حضور در محل کارش به کرج بازگشت .
متاسفانه ناقوس شوم مرگ در منزل سرد و بی روح ما‌ مدام نواخته میشد و آرامش و استحکام زندگی مشترک ما را بی وقفه با ارتعاش سهمگین خود ، دچار آسیب میکرد، گوئی که این جزئی از سرشت و قاموس مقدر شده برای ما بود ، شوهرم می‌گفت ؛ پدر از ندیدن دخترش دق کرد ، و خودش را مقصر مرگ او نیز میدانست.
همسرم که نگرانی جدیدش تنهایی مادرش بود، به خاله اش گفت به شهرستان نرود و فعلا با مادرش زندگی کند و خاله نیز بخاطر شرایط خواهرش قبول کرد . ادامه دارد.
فاطمه امیری کهنوج
مهر ماه ۱۳۹۹
داستانهای فاطمه امیری کهنوج
ارسال پست

بازگشت به “شعر و ادبيات”