داستانک (داستانهای کوتاه)

در اين بخش مي‌توانيد در مورد کليه موضوعات فرهنگي و ادبي به بحث و تبادل نظر بپردازيد

مدیر انجمن: شوراي نظارت

Major I
Major I
نمایه کاربر
پست: 446
تاریخ عضویت: سه‌شنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۵, ۱:۳۶ ب.ظ
محل اقامت: ماهشهر-شیراز
سپاس‌های ارسالی: 29 بار
سپاس‌های دریافتی: 389 بار

بستنی

پست توسط جعفر طاهري »

"بستنی"
ده ساله بودم و در یکی از روستاهای خطه جنوب زندگی میکردیم.
چند تا گوسفند داشتیم و پدرم با چوپانی و کشاورزی بر روی یک قطعه باغ و زمین کوچک، نان آور عائله پر جمعیتش بود. 
تنگدستی باعث شده بود مادرم نیز برای سیر کردن شکم ده فرزندش با برگهای نخل، جارو و سبد و حصیر برای فروش به دیگران ببافد.  
مدرسه ام یک فرسنگ از منزلمان که در باغ کوچکمان بود فاصله داشت.
تصور کنید هر روز پسری لاغر، شش کیلومتر مسیر برای رفتن به مدرسه
را از میان مزارع و باغهای مردم میگذشت و اغلب تغذیه اش برای صبحانه، یک تکه نان و کمی خرما بود که در بین راه میخورد تا در کلاس ضعف نکند .
وزش بادهای داغ و هوای گرم در منطقه زندگیمان با گذشت یکماه از فصل بهار آغاز شده بود. 
درب حیاط مدرسه ما همیشه یک لنگه اش باز بود. 
این اواخر زنگ اول تفریح را که میزدند یک مرد افغانستانی با صندوق یخدان یونولیتی وارد حیاط میشد.
او انواع بستنی چوبی یخی و لیوانی و قیفی را به دانش آموزان در همان ده دقیقه میفروخت و میرفت.  
خیلی دوست داشتم که از بستنی هایش بخورم اما کم محلی مادرم برای گرفتن پول از پدر، باعث محرومیتم از لذت خوردن بستنی شده بود.
البته حالا میفهمم که او تقصیری نداشت و میبایست مقدار پولی که برای خرجی در دسترس شان داشتند، کنترل کنند. 
عاقبت با اصرار من و گرفتن قول از مادر، قرار شد برای صبح شنبه، پول بستنی را از پدر گرفته و تحویلم دهد.
شنبه آمد و رفت، سپس یکشنبه و دوشنبه نیز گذشتند و خبری از دادن پول  از طرف پدر نشد. 
سایر‌ بچه ها همچنان زنگ اول بستنی میخوردند و من نگاهشان میکردم و دلم غنج میرفت و آب میشد.
بلاخره روز سه شنبه، وقتی مادر صبحانه بین راهم که نان لول شده ایی بود که داخلش پنیر و خرما گذاشته بود را در کیفم میگذاشت، پول بستنی را در جیب شلوارم قرار داد.
آنروز انگار دنیا را به من داده بودند. 
بوته های خاردار مسیر و سنگلاخهای میان راه دراز مدرسه، همراه با پستی و بلندی تپه های خاکی کوتاه،  هیچکدام آزار رسان نبودند و باعث کاهش سرعت قدمهایم که با پول، در حال طی کردن راه یک فرسخی بودم نمیشدند. 
در حیاط توسط ناظم مدرسه آقای "محبوبی" به خط شده و با صف به کلاسها رفتیم.
برای زنگ اول ریاضی داشتیم، اصلا هوش و حواسم پی شنیدن صحبتها و درس معلم نبود و در عالم دیگری سیر میکردم.
همه ذهنم شده بود گوشی که منتظر شنیدن زنگ خوشنوای تفریح بود.
در رویایم اینگونه تصور میکردم که بستنی بدست، جلوی دوستانم رژه میروم و آنرا به نرمی لیس میزنم.
گاهی دستم را،  بر روی جیب شلوارم میکشیدم تا برجستگی وجود اسکناس را حس کنم.
از بخت بد روزگار، مادر که ناغافل پول را در جیبم گذاشت، 
بخاطر ذوقی که داشتم، دستشویی نرفته منزل را ترک کرده بودم.
مثانه ام از زیادی ادرار، تحت فشار و باعث اذیت شدنم شده بود.
ابتدا تصمیم گرفتم که از معلم اجازه بگیرم.
وقتی در ذهنم موضوع را تجزیه و تحلیل کردم، متوجه شدم احتمالا با مخالفت برای خروج از کلاس، آنهم در دقایق پایانی روبرو میشوم.
سپس موضوع شلوغی اطراف بستنی فروش که با بچه ها احاطه میشد را از نظر گذراندم.
چاره ایی جز گزینه تحمل فشار ادرار نداشتم، البته با شرط اینکه بلافاصله پس از زنگ، بسمت توالتها بدوم و بعد از راحت شدن، سراغ بستنی فروش بروم.
کلاس ما انتهای راهرو و نسبت به سایر کلاسها از توالت موجود در حیاط فاصله داشت.
وقتی به آنجا رسیدم هر پنج تا درب توالت توسط دانش آموزان زبل
اشغال شده و بسته بودند و علاوه بر آن، چند نفر نیز در صف انتظار بودند.
افغانستانی را دیدم که وارد حیاط شد و اطرافش مثل مور و ملخ بچه ها جمع شدند.
این پا و آن پا میکردم تا خودم را خیس نکنم.
آنهایی که قبل از من در صف بودند، بدون ترحم، معترضم میشدند و اجازه رفتن بدون نوبتم را به توالت نمیدادند.
با ورود به راهرو ، درب هر توالتی را میزدم از داخل داد میزدند که چه خبرته، صبر کن.
بلاخره قبل از چند نفر، تا یکی خارج شد، بدون رعایت نوبت پریدم داخل و کار خود را انجام دادم و دست نشسته بسوی بستنی فروش دویدم.
اطراف افغانستانی خلوت تر شده بود اما چون زور بچه های بزرگتر میچربید مجبور به اطاعت از آنها بودم.
دستم را برای بیرون آوردن اسکناس در جیبم فرو کرده و آستری جیب را بیرون کشیدم. پول را پیدا نکردم.
وحشتزده بدنبال پولم، سایر جیبهایم را گشتم و متوجه شدم نیست.
ناامیدی چون سرافکنده ام کرد، ناخوداگاه چشمانم زمین اطراف را کاوید، پول مچاله شده ام را،  که بر اثر هول کردن از جیبم افتاده بود، کنار پایم دیدم.
عاقبت بعنوان آخرین مشتری توانستم، بستنی نان قیفی که روکش کاغذی اطرافش داشت را بخرم.
بطرف سطل زباله رفتم و کلاهک کاغذی بالای بستنی را طوری به آرامی جدا کردم که ذره ایی از بستنی به آن نچسبد و کلاهک را در سطل انداختم.
تا خواستم اولین لیس را به بستنی ام بزنم، زنگ رفتن به کلاس شنیده شد.
بر بخت بدم لعنت،  ناظم مدرسه در فاصله دو قدمی ام بود.
با فریاد گفت: آهای "ناصر" چه میکنی؟  یالا بدو برو سر کلاست.
با عجله سریع یک گاز به بستنی زدم و آمدم که دومین گاز را بزنم، آقای "محبوبی" بستنی را از دستم قاپید و در سطل زباله انداخت.
نگاهی بر بستنی که سر پا، داخل سطل، میان سایر کاغذهای بستنی های خورده شده افتاده بود انداختم.
در دلم داشتم برای این اتفاق بد تاسف میخوردم.
بخاطر خیره شدن به سطل و تاخیر در دستور، ناظم یک پس گردنی حواله ام کرد. 
با اینکار "محبوبی"  انگار پتکی به سرم خورده باشد گیج و منگ و خیلی پکر و ناراحت شدم.
با وجود اینکه با حس خیلی بدی به کلاس رفتم، اما وقتی روی نیمکت نشستم، مزه خوب و فراموش نشدنی بستنی، هنوز زیر زبانم بود و آب دهانم را که طعم خوبی داشت قورت میدادم.
به معلم که داشت مهرداران و بی مهرگان علوم را درس میداد، گوش نمیدادم و کل حواسم پیش بستنی نخورده ام، در سطل زباله بود.
به خودم گفتم اشکالی ندارد، زنگ تفریح بعدی را که زدند، میروم و بستنی آب شده داخل نان و کاغذ، چون سرپا و نریخته است را بر میدارم و میخورم. 
زنگ تفریح که زده شد، جلدی بسوی سطل زباله رفتم.
سطل توسط مستخدم پر از کاغذ باطله و چوب بستنی های ریخته شده در حیاط شده بود.
با دیدن آشغالهای ریخته شده بر روی بستنی، که دیگر دیده نمیشد وا رفتم و چشمانم از اشک خیس شد. 
الان که این خاطره را برایتان میگویم، پسری سی پنج ساله هستم.
از نظر مالی متمکن و ثروتمندم، چندین هکتار باغ و زمین کشاورزی مرغوب دارم.
با وجودیکه بیشتر شهرهای بزرگ و کوچک ایران را گشته ام، اما هر کجا میروم، وقتی بستنی میخرم، هنوز بستنی به آن مزه را،  پیدا نکرده ام.
نمیدانم! شاید چون آنموقع بچه بودم، پرزهای چشایی زبانم قویتر بودند و حالا بخاطر سنم، طعم را به خوبی گذشته حس نمیکنم.
اما اینرا بدرستی میدانم هر نوع بستنی با کیفیتی را که بخورم، مزه آن یک گاز بستنی را هرگز نمیدهد.
حسرت نخوردن باقیمانده آن بستنی در سطل، در دلم ریشه زده و بیادگار مانده است.
فاطمه امیری کهنوج 
سال1401
داستانهای فاطمه امیری کهنوج
Major I
Major I
نمایه کاربر
پست: 446
تاریخ عضویت: سه‌شنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۵, ۱:۳۶ ب.ظ
محل اقامت: ماهشهر-شیراز
سپاس‌های ارسالی: 29 بار
سپاس‌های دریافتی: 389 بار

وای فای

پست توسط جعفر طاهري »

"وای فای"
از عصر حالم زیاد خوب نبود، کمی شکم درد داشتم، شب که شد همسایه بالایی آپارتمان ما، با یک کاسه آش داغ آمد و در زد. << سلام خواهر، آش درس کردم این واسه شماست>> . تشکر  کرده و کاسه آش را به تنهایی خوردم. نیم ساعت بعد که طالبی کوچکی نوش جان کردم،
"یکهو شکمم گفت، خودت را بگیر و قار و قورش شروع شد" 
بناچار سریع که به دستشویی رفتم، آثار اسهال خودش را نشان داد.
چای غلیظی را دم نموده و یک لیوان میل کردم، اما دل و روده ام همچنان درد خفیفی داشت. 
قبل از به بستر رفتن برای خواب،  باز هم خود را به توالت رساندم. 
همسرم اردشیر از ابتدای شب تا نزدیکهای صبح در اینستاگرام گشت میزنه و مدام نیمه شب پا میشه و با سر و صدا میره یه چیزی از یخچال بر میداره و میخوره و وقتی هم‌ که بخواب میره، صدای نفس کشیدن یا خر و پفش اتاق را بلرزه در میاره؛ من هم تحمل سر و صداهایش را ندارم، بخاطر این موضوع محل خوابش را از خود جدا کرده ام. 
دخترم پرستو بعد از خوردن شام، در اتاقش روی تخت دراز کشیده و مشغول نگاه کردن به موبایلش بود.
نگاهی بساعت انداختم، حدود یک صبح را نشان میداد، به اتاقم برای خوابیدن رفتم، هنوز دراز نکشیده بودم، فورا برای اجابت مزاج بسوی توالت، بجای دویدن پریدم. برای بار دوم روی رختخواب دراز کشیدم، دل درد امانم نمیداد که بخواب بروم.
اجبارا مجدد پا شده و رفتم سرویس بهداشتی، بعد از برگشت، به اتاق همسرم رفته و گفتم:     <<میگم اردشیر میشنوی، دل درد و اسهال شدید دارم، او سرش توی موبایل و هدفون تو گوشش بود، نفهمید چه میگویم،  شونه شو تکون دادم، برگشت نگاهم کرد،  پرسیدم: شنیدی چه گفتم؟>>.
صدای <<هوم از اون در اومد>>، و بخاطر سستی بی محلی کرد.
بسوی اتاقم رفتم، دیگر نمیتوانستم دراز کشیده و بخوابم، بقصد توالت بیرون آمدم،  هنوز به آنجا نرسیده "شلوارم" را کثیف کردم. 
خلاصه تا ساعت سه و نیم صبح همچنان از اتاق خواب بسمت دستشویی  و بالعکس میرفتم و برمیگشتم. 
یکبار دیگر که از سرویس بسمت یخچال رفتم، حس کردم که جلوی چشمهایم سیاهی میرود. بلافاصله یک لیوان آب با کمی ماست و نمک با قاشق همزده و مخلوط دوغ شوری درست کرده و آن را سرکشیدم.
 به رختخواب که رفتم وقتی دراز کشیدم، احساس کردم که بشدت سست و  بیحالم ، دوبار اردشیر را صدا زدم، میدانستم، هدفون در گوشش هست و صدایم را نمیشنود، به اطرافم نگاهی کردم متوجه شدم، که وای فای اینترنت بالای سرم است، فکر "بکری" بسرم زد، کمی خودم را بالا آورده و دوشاخه "وای فای" را کشیدم.
 چند لحظه ای نگذشت، که اردشیر و پشت سرش پرستو وارد اتاقم شدند، اردشیر گفت:<<میگما اینترنت قطعه>> رو به آنان کردم و گفتم:<<حالم بده اسهال سست و بی جونم کرده، وای فای را عمدا از برق در آوردوم تا یکیتون بیاد مرا به درمونگاه برسونه>>
فورا شرایط بد مرا که دیدند، با ماشین به درمانگاه رفتیم، دکتر بعد از معاینه وضع حالم را سنجید، چند قرص و یک سرم نمکی برایم نوشت و تاکید کرد << منزل که رفتی آب و مایعات زیاد بخور >> 
پرستو با ماشین  بخانه برگشته بود، در اورژانس بستری شدم، صبح که مرخصم کردند، اردشیر دستم را گرفت، و از تخت پائینم آورد و  گفت:<<انگاری حالت بهتره، الان که میریم خونه، پرستو سوپ برات درست میکنه >> زنگ که زدیم، پرستو ما را به منزل برد. 
فردا کاملا حالم  بهتر شد.
امروز که این را مینویسم، پرستو بخانه بخت خودش رفته و اردشیر را دیگر در کنار خود ندارم. بیاد همسرم که افتادم، این خاطره را نوشتم. 
پایان
فاطمه امیری کهنوج 
سال 1401
داستانهای فاطمه امیری کهنوج
Major I
Major I
نمایه کاربر
پست: 446
تاریخ عضویت: سه‌شنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۵, ۱:۳۶ ب.ظ
محل اقامت: ماهشهر-شیراز
سپاس‌های ارسالی: 29 بار
سپاس‌های دریافتی: 389 بار

غیبت

پست توسط جعفر طاهري »

"غیبت "
​​​شوهرم در پالایشگاه آبادان کار میکرد.  سامان و ساغر را داشتیم، که از طرف شرکت نفت، خانه سازمانی بما واگذار شد. 
از تبریز همراه اثاثیه و فرزندانم رهسپار آبادان شدیم، خانه ای که شرکت بما داد، با آجر های زرد قدیمی با دو حیاط ساخته شده بود. 
حیاط خلوت دورش دیوار بود. از حیاط ورودی بمنزل که با فنس و بوته های شمشاد اطرافش پوشیده شده بود، برای رفت و آمد استفاده میکردیم. همسایگانمان بیشتر لر و عرب زبانهای خونگرم و مهربان بودند، آرام آرام با خانواده نصاری دوست شدیم، خانم نصاری عرب و اهل جزیره مینو بود، شوهرش علاوه بر کار در شرکت، در بازار اجناس ته لنجی از قبیل صابون و شامپوهای خارجی، تیغ و لباس زیر مردانه و غیره را در مغازه کوچکی که در خیابان امیری داشت بر روی تخت مقابل دکانش بساط میکرد و میفروخت. آبادانیها مردمانی خوش مشرب و مهمان نواز هستند، من تازه به جنوب نقل و مکان کرده بودم، دوست و آشنای چندانی نداشتم، با مامان مهدی همسر آقای نصاری، زود مراوده و رفاقت را برقرار کردم، اغلب اوقات جهت خرید مایحتاج منزل، برای تهیه گوشت و ماهی با هم به بازار میرفتیم، تا یادم نرفته برایتان بگویم، شناختی از ماهی های جنوب نداشتم و طرز درست کردن آنها را نیز بلد نبودم، ماهیهایی مانند زبیدی، صبور، بنی، بیاح، سنگسر، شانک، و غیره خریداری میکردیم، بعضی از انواع خاص را در تنور مامان مهدی با زدن "حشو" که  سبزی ماهی بود و شامل گشنیز و کمی شنبلیله، همراه با چاشنی درست شده از تمر هندی، سیر و پیاز، نمک و فلفل و ادویه در شکم ماهی میگذاشتیم بصورت کبابی میپختیم.  تابستانها هوا گرم و غالب اوقات شرجی و نم و رطوبت در آنجا بالا بود. 
بهمین علت همراه بچه ها به زادگاهم نزد خانواده خود و همسرم میرفتم، و خلیل نیز چند روز قبل از برگرداندن ما به آبادان، در تبریز به ما می پیوست. گاهی که به مامان مهدی زنگ میزدم، میگفت: <<ولک جات خالی، تو این گرمای خرما پزون، برا خومون، ماهی حشوئی تو تنور درس کردم با بصل(پیاز) خوردیم >>  دو سالی میگذشت که در آبادان بودیم، امام زاده ای بنام سید عباس در شهر بود و  در تمام ایام، درب آن بر روی زوار باز بود، البته روزهای پنج شنبه برای گرفتن حاجات شلوغتر میشد و مردم نذر و نذورات خود را به آنجا میبردند و شمع روشن میکردند، صدقه میدادند و در صندوق امام زاده جهت باز سازی مقبره، مبلغی برای کمک می انداختند. 
من خیلی دلم میخواست، از نزدیک این امام زاده را ببینم، روز دوشنبه بود، از خلیل خواهش کردم<<خلیل جون مرا بعد از رفتن بچه ها به مدرسه، ببر سید عباس >> .
ساعت دو بعد ازظهر که شد، بهمراه خلیل سوار ماشین شدیم و بعد از گذشتن از کوچه و پس کوچه های شرکتی،  به خیابانی رسیدیم که دو طرفش مملو از مغازه های متفاوت بود، پنجره ماشین را پایین کشیده بودم و بیرون را تماشا میکردم. 
مغازه ها با توجه به صنف شان، اجناس زیادی را در طبقات قفسه ها چیده بودند، یکی پوشاک و مغازه دیگری صندل ، کناریش دشداشه که لباس یک تکه عربی مردانه بود و دکه های کنار خیابان شربتهای خارجی و چای و همچنین بقیه مغازه ها پر بودند از وسایل و لوازم خانگی خارجی که از آن طرف آب از کویت آورده بودند. 
به فلکه ای رسیدیم، خلیل میدان را دور زد، اولین مغازه ای که نزدیک مقبره سید عباس بود، پارچه و علمهای رنگ سیاه و قرمز که روی آنها ، نام خدا، لااله الا الله و محمد رسول الله (ص) و یا با گلدوزی شمشیر امام علی(ع) و غیره حک و نوشته شده بود و همچنین مهر نماز و تسبیح، پارچه سبز و گلاب،  شمع و قاب هایی که مزین به آیات قرآنی بودند در معرض دید، مشتریهایش قرار داشت. 
از درب امام زاده رد شدیم خلیل ماشین را کناری پارک کرد، به طرف ورودی سید عباس پیاده برگشتیم، تعدادی دستفروش، اغذیه هایی مانند فلافل و سمبوسه، پاکوره و پشمک و پسرکی بادکنک با یونیلتی پر از یخمک در کنارش داشت که در حال کاسبی بودند. زن عربی با شیله و لباس محلی میگفت: « یما(مادر) بیاید اینجا خرما و ارده بخرید».
روی چهار پایه چوبی، سینی گذاشته بود و پنیر مغز نخل خرما، در سینی قرار داشت،  او با چاقو تکه های کوچکی از آنرا میبرید و بدست مشتری ها میداد. 
ساختمان امام زاده نیم تمام و هنوز بقعه و بارگاه آن کامل نشده بود.
با خلیل بسوی حیاط سید عباس رفتیم، سمت چپ و راست درب، دو گدا نشسته بودند. 
گدای سمت راستی یک پایش از زیر زانو قطع شده بود، گدای سمت چپی  چشمهایش کور بود.
 به خلیل گفتم: « اگه پول داری یه چیزی کمکشون کن »
حیاط امام زاده بزرگ بود، سمت چپ وضوخانه و سرویس بهداشتی وجود داشت. با هم برای گرفتن وضو بطرف شیرهای آب رفتیم. 
ورد زبانم فرستادن یکریز صلوات بود. همسرم گفت:« ساعت چهار خودتو  به ماشین برسون» با سر حرف خلیل را تایید کردم.
به ورودی امام زاده که دو قسمت مردانه و زنانه داشت رسیدیم، جلو در مملو از دمپایی و کفشهای که به اطراف پراکنده شده بودند وجود داشت. خلیل وارد بخش مردانه شد، کفشهایم را گوشه ای گذاشتم،  با سلام وارد شدم، افرادی به زبان عربی جواب سلام مرا دادند، نزدیک مقبره که شدم  فاتحه فرستادم.
بعد مانند بقیه زوار روی قالی تکیه به سنگ مزار نشستم، صداهایی از زیر چادر زنان می آمد،  یکی میگفت خدایا بچه ای بمن عطا بفرما، دیگری با استغاثه از خدا شفا میخواست ، بعدی یواش یواش گریه میکرد و میگفت سید عباس، ترا به جدت قسمت میدهم، مهر زنی که بدل شوهرم افتاده ببر و هوو دارم نکن .
در ذهن و خیالم هر آنچه آرزوی دست نیافتنی داشتم من نیز بر زبان می آوردم و از سید برای رسیدن به مرادم طلب مینمودم، همینطوریکه نشسته بودم نمیدانم چه شد، که احساس کردم زبانم در کام نمیچرخد و بی حس و سر شده است. انگار تکه گوشتی که در دهانم قرار داشت نبود و حسی برای حرکت دادن آن نداشتم، احساس خیلی بدی بود، وحشتزده بلافاصله بیرون رفتم، کفش هایم را به پا کرده و بطرف مغازه ای که نزدیک سید عباس مهر نماز میفروخت دویدم.
از فروشنده با ایما و اشاره کمک خواستم که جای آیینه هایش را نشانم بدهد ،ناگهان متوجه شدم که در مقابلم نه یک آیینه، بلکه تعداد زیادی آیینه کوچک و بزرگ قرار داشت.
 نگاهی به یک از آنها که نزدیک بود انداختم، دهانم را باز کردم،  زبانم وجود نداشت.
 هراس و ترس و وحشتی غیر قابل وصف،  تمام وجودم را فرا گرفت.
ناگهان یکهو به یادم آمد که امروز صبح،  با تلفن بدگویی خواهر شوهرم را،  به خواهرم اعظم میکردم، پس الان بخاطر همین غیبت کردن، زبانم قطع شده است.
همچنان که در تلاطم افکار هذیانی، که کلافی سر درگم برایم پیچانده بود، غرق شده بودم و خلیل را با زبان بی زبانیم صدا میزدم، خانم کنار دستیم مرا تکان داد و شنیدم که میگوید «خانم شما الان چند دیقه اس که کسی را صدا میزنی، پاشو، یالا بلند شو، این لیوان ٱب رو بخور، تا حالت سرجاش بیاد».
وقتی بیدار شدم، خیس عرق شده بودم ،به دور و اطرافم نگاهی انداختم، هر کس مشغول راز و نیازی بود.
 گوشیم را در آوردم، همسرم چندین بار به گوشیم زنگ زده بود، نگاهی به ساعتش انداختم، پانزده  دقیقه به پنج مانده بود، باید فورا خود را به خلیل میرساندم، وقتی بلند شدم یک بسته شیرینی نذری، روی پایم گذاشته بودند، شیرینی ها را برداشتم و بسوی درب خروجی رفتم، پیدا کردن کفشهایم که هرکدامشان در گوشه پرت شده بودند، کلی زمان برد، بالاخره آنها را یافته و به پا کردم. 
 سریعا خود را به ماشین رساندم. 
خلیل گفت: « چرا زودتر نیومدی؟ بچه ها تا ما برسیم منزل، از مدرسه اومدن و پشت در خونه میمونن»
گفتم: « خوابم برده بود، توی خواب دیدم که زبونم قطع شده، ترا صدا میزدم،  یه خانمی بیدارم کرد»
خلیل شکلکی در آورد و با خنده گفت:
«کاش برای همیشه زبونت قطع میشد، چون تنها سلاح زنها همین زبونشونه که دمار از روزگار همه مردا در آوردند».
بخانه که رسیدیم بچه ها در کوچه بازی میکردند. 
پایان
فاطمه امیری کهنوج 
خرداد 1401
داستانهای فاطمه امیری کهنوج
Major I
Major I
نمایه کاربر
پست: 446
تاریخ عضویت: سه‌شنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۵, ۱:۳۶ ب.ظ
محل اقامت: ماهشهر-شیراز
سپاس‌های ارسالی: 29 بار
سپاس‌های دریافتی: 389 بار

"حرمت "

پست توسط جعفر طاهري »

"حرمت" 
ََ_ میگما ننه، ایرج کجاس؟ 
_ ننه مگه چی شده هول ولا ورت داشته؟ چته دنبال ایرج تو خونه میگردی؟ مگه باز گند کاری کرده؟. 
_ آره با این پسر الدنگ ولگردت که با یه مشت اوباش بدتر از خودش رفیقه. یه آدم سالم تو دوساش نیس که نیست.  حرمت هیشکیو نگه نمیداره چه غریب چه همساده. 
_ سهراب تو رو خدا بگو اینبار چه کرده؟ ، دق مرگم کردی پسر. 
_ ننه بزار بشینم، نفسم بالا نمیاد، از بس تا خونه دویدم، الان برات میگم چه گندی زده. ایرج تو اتوبوس به دختر حاج مالک پیله کرده. 
_ آخه چرا ننه؟ ، دختر حاجی که جا خواهرشه! . 
_ دختر حاجی یه کم صورتشو بزک دوزک کرده بود، جا هم نبود که بنشینه، آویزون میله اتوبوس بود. ایرج  میون اون همه جمعیت، پیش همون رفیقای چلغوزش، براش با دس بوس میفرسه، هر چه دختره روشو بر میگردونه،  دس وردارش نبوده، آخرش میره نزدیکش تا بهش تیکه هم بپرونه. 
_ چی بش گفته؟ 
_ بش میگه تو ای هوای شرجی خانم خانمی آرایشت گوزمال شده. دختره هم از حرفی که میون مردم بش میزنه، بد جوری ضد حال میخوره؛ بر میگرده یه کشیده آبدار بخاطر بی ادبی بش میزنه. 
_ آخ، خاک بر سرم با این بچه بی حرمت حروم لقمم. 
_ تف بر مه که برادر بزرگشم. ننه نمیدونی پسرت بعدش چه گندی بهم زده!  
_ چه کرده ننه؟ کشتمون با کاراش که مثه اراذل و اوباشه. 
_ پسرت دس انداخته یقه دختره، بلوزش لی بوده با دکمه قفلی، دساشو که یه هو وا کرده، دکمه های بلوزه  وا شد، از تن دختره یهوئی لباسشو کنده، انداختدش تو خیابون. 
_ وای ننه، چرا ای پسر مثل دیونه هاس. فکر آبروی دختر مردمو  نکرده؟!. 
_ ننه شنفتی حرفمو، گرفتی چی گفتم.  از پنجره اتوبوس بلوزشو پرت کرده بیرون. دختره تا تن و سینش لخت میشه، یه بنده خدا جلدی پا میشه چادر زنشو میپیچونه دور دختر حاجی. ننه بخدا صبرم حد و حدودی داره، ایندفه با سیلند گاز تو خواب میکوبم به سرش، تا از دسش راحت بشیم، آبرو حیثت برامون تو محل نذاشته. 
_  آخ ننه، خاک دو عالم بر سرش، چه بت بگم با این برادر یاغی و احمقت که هر روز یه مصیبت برامون میاره. بخدا قلب دردم از دس این برادر وحشیته، میبینی نمیزاره یه روز آب خوش از گلمون پائین بره. 
ای پسر عاقل بشو نیس، روزی که بابای خدا بیامرزت فوت کرد، مرا با سه پسر و یه دختر تنها گذاش، اینقدر که اون موقع تو مراسمش خودمو میزدم نه برای اون مرحوم بودش، همش برا الاخون والاخون شدن بچه هام گریه میکردم و به سر و سینم میزدم. میدونسم نگهداری پسر تو ای شهر خراب شده سخته.  حالا ننه میدونم از عصبانیت داری میترکی، پاشو برو یه پیک از اون بطری کوفتیت بخور، تا بلکه حالت جا بیادو آروم بشی.
_  ننه به ولای علی تا ایرجو نکشم آروم نمیشم، مگه خودمون خواهر نداریم که این کثافت، به ناموس مردم دست درازی میکنه. ننه از یکی شنفتم حاج مالک به پسرش سپرده که زیر ماشینش کنن. 
_ وای ننه. یا خدا. خودت رحم به این بچه خل و چلم کن. 
_ ننه راسی احمد کجاس؟ 
_  اون بچه بیچاره پی نون رفته برق کشی خونه عیسی اینا رو انجام بده. 
_ هوم!  ننه من رفتم بخوابم. ایرجو فراری نده تا حسابشو برسم. 
_ "نه"  مه کاری به ایکارا ندارم، هر کاری باش کنی حقشه. همین روزا بش میگم بره سربازی، شاید مثل بقیه آدم شه. بعد خدمت که اومد به برادرم میگم دخترش زهرا رو بش بده. تا شاید عقلش سرجاش بیاد، و زیر پر و بال دایی قنبر بتونه زندگیشو روبراه کنه، ایجوری ما هم از شرش خلاص میشیم. 
_ ننه خدا کنه اینطوری بشه، حواست به عصمت باشه، بگو دختر یه چند روزی بیرون نرو، تا آتیشی که ایرج بپا کرده سرد و خاموش شه. منم با دائی قنبر فردا برا معذرت خواهی اول صبحی میریم پیش حاجی. 
******************
روی تخت چوبی فرش شده، داخل حیاط منزل ایرج پیشش نشسته بودم، اعصابش خراب و پک های پشت سر هم به قلیونش میزد. تو اون هوا که اصلا گرم هم نبود، عرق پیشونیشو با سر آستینش پاک میکرد. لبهاش موقع حرف زدن در مورد کارهای سعید میلرزید. 
بهش گفتم: بله آقا ایرج، مادر خدا بیامرزمون تا زنده بود، زجر همه ماها رو یه تنه کشید، روزگار رو میبینی، حالا پسرت جا پای خودت گذاشته. آره داداش، زمین گرده، آدم هر کاری رو انجام بده، تو همین دنیا باهاس پس بده،  خودت تو جونی شرور و لات بودی، حالا سعیدت شده "یکه بزن محله" برات هر روز داره یه شر میخره و میاره در منزل، تن تو مامانشو میلرزونه.
میگما همانکاری که ننه برات کرد، تو هم برای سعید بکن. بفرسش سربازی، بعدم زنش بده. 
_ <<آخه سهراب، خیلی میترسم، این روزا خیلیا میگن تو سربازی شاید بچت معتاد بشه>>
_ اینجوریا هم که میگی نیس،  مردم دروغ میگن و یه کلاغ و چل کلاغ میکنن. داداش این رفتار بستگی به تربیت خونوادگی سعید داره، اگر مهارتهای زندگی رو یادش دادی و بش گفتی بعضی جاها باید" نه‌" بگه. ترست رو کنار بزارو به امید خدا باش. 
_ سهراب داداش، اون زمون، مواد لعنتی به ای راحتی در دسترس جونا نبود، مه شنیدم هر جا الانه پیدا میشه.
_  ببین ایرج، اگه پسرت بره دنبال زهر ماری "بله" جائی که نبایس باشه هم وجود داره. نگا کن همین حالا هم اگه سعید اراده کنه، که بکشه "هست"، ولی چون میدونه که به فنا میره، پس نخواسه این راه اشتباه رو بره؛ راه دومی هم وجود داره، بنظرم تو این زمونه جدید اینجوری شده، بفرسش دانشگاه، بعد بره خدمت، وقتی کار پیدا کرد، اون وقت خودش زنشو انتخاب میکنه، تو هم کمکش کن تا ازدواج کنه و تشکیل زندگی بده. 
زن داداش که چای آورد، خوردم و پا شدم و رو به هر دو گفتم: راسی مه اومده بودم تو خیابون شما که برا صفیه "خانمم" وقت دکتر گوش و حلق بینی بگیرم، یه دفه به دلم برات شد شاید ناراحت باشین، بهتره قبلش یه سر بهتون بزنم.  با اجازه اگه رخصت بدید تا دیر نشده میخوام برم. خدا نگهدار. 
 _ خدا نگهدارت داداش سهراب. 
پایان 
فاطمه امیری کهنوج 
تیرماه 1401
داستانهای فاطمه امیری کهنوج
Major I
Major I
نمایه کاربر
پست: 446
تاریخ عضویت: سه‌شنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۵, ۱:۳۶ ب.ظ
محل اقامت: ماهشهر-شیراز
سپاس‌های ارسالی: 29 بار
سپاس‌های دریافتی: 389 بار

آه مادر بزرگ

پست توسط جعفر طاهري »

"آه مادر بزرگ"  ((ویرایش شد در سبک ادبی و محاوره ایی))
کمتر از یکسال با رضا زندگی کردم، او در انجام دادن کارهای شخصی خودش بی عرضه و ناتوان بود و نمیتوانست حمایت مادی و معنوی از من بعنوان همسر را نیز بعهده بگیرد. تن پروری و بی مسئولیت بودنش، باعث درگیریهای مداوم و عاقبت طلاق ما گردید.
بخاطر در امان بودن از طعنه های پدر، نمیخواستم دوباره با خانواده زیر یک سقف باشم و تصمیم گرفتم در کنار مادر بزرگ که تنها بود ، زندگی جدیدم را پس از شکست شروع کنم.
ابتدا از طرف مادرم، کمکهایی مالی به من میرسید، سعی نمودم در آرایشگاهی، فوت و فن و هنر آرایشگری را یاد بگیرم تا استقلال کامل مالی داشته باشم، برای مدتی صبح ها کلاس آموزشی میرفتم و عصرها بعنوان وردست، با دریافت حقوق کم در آرایشگاه کار میکردم، کارت حقوق مستمری مادربزرگ در دستم بود و مایحتاج روزانه را خریداری مینمودم، غذاهای قدیمی مثل آبگوشت و خورشت آلو و تاس کباب و دیزی را مادر بزرگ می پخت، و غذاهای عصر جدید را که با ذائقه پیرزن سازگار بود، من درست میکردم. 
چهار سال به همین منوال گذشت، در شهرستان محل زندگی خود در آرایشگاهی معروف صندلی کرایه کردم و چندین بار برای آموزش و گرفتن مدرک به تهران رفته‌ و‌ در آنجا نیز دوستان خوبی پیدا نمودم .
اوائل بهمن ماه بود که دوست تهرانیم، سولماز زنگ زد و گفت: «مهتاب جون، نپوسیدی از موندن تو شهرستون؟ ای که نشد زندگی یه پات آریشگا یه پات خونه ، یالا کاسه کوزه تون جمع کن بیا تهرون تا با چن تا از خانمای آشنا، با یه تور مسافرتی بریم ترکیه، اگر مایلی برا گشتن با ما باشی بگو تا برات بلیط رزرو کنم».
برای پاسخ دادن کمی مکث کردم و چون مشکل خاصی وجود نداشت به او جواب مثبت داده و گفتم : «خانومی، بامرام، قربونتم که فکرم هسی،  برا مبلغ هزینه تور، خبرم کن تا پولشو زودی بحسابت بریزم».
بعد از واریز پول هفته بعد روز دوشنبه سولماز خبرم کرد که جمعه در تهران باشم، چون شنبه ساعت پنج بعدازظهر پرواز به ترکیه داریم.
از آنجائیکه میدانستم که هر وقت بخواهم سفر بروم بهتر است مادر بزرگ را خانه دایی اسد بگذارم، به اینصورت کمتر از بودن با مادر نق میزند، بنابراین روز چهارشنبه به او گفتم: « مادر جون میخوام با چن تا دوستام یه هفته برم ترکیه، واسه همین میبرمت منزل دائی».
 از زور عصبانیت داد و فریادش بهوا رفت و هرچه فحش آبدار بود نثار زن دائی کرد و گفت: « مردشور اکرم اکبیری رو ببرن، خاک دو عالم بر سرم، همه پسراشون رفتن زن برجسته گرفتن پسر خل و چل ما خرجسته گرفت.  اکی زن بدجنسیه، تا منزلشون میرم غذای چرب وچیلی بم میده 
زنیکه میدونه دندون تو دهنم ندارم، مث دمپائی کهنه غذاش خشکه؛
نمیتونه بگه کوفتت بشه، یه روز درمیون بادمجون و سیب زمینی و گوجه سرخ میکنه میزاره سر سفره؛  میخاد حالیم کنه از دماغ فیل افتاده با فیس  میگه وقت دکتر داشتم برا تو کنسلش کردم؛ نه اصلا از سر جام تکون نمیخورم، پیش اکرم نمیرم، همینجا میمونم».
نیم ساعت بعد که آرام شد گفتم: «مادر جون، عزیز دلم، آخه اینجا تنها هستی، بخاطر اتفاق نمیشه تو این خون درن دشت بمونی، دوست داری پیش مامانم اینا بری؟ »
 مادر بزرگ گفت: «مرده شور اون مامانت رو با دوماد چش سفید بد اخلاقمو ببره.»
 گفتم: «پس بهتره پیش اکرم بری، مامان جون یه کم دندون رو جیگر بزار،  بخدا تا چش روی هم بزاری و  واکنی برمیگردم.»
مادر جان بعد از کلی لیچار دوباره بار اکرم بیچاره کرد او را ول نمود و مرا به باد ناسزاهای صد من یه غاز گرفت و گفت: «مهتاب انشاالله نرفتنت بشه.»
هیچ جوابی ندادم، شب که شد به آرامی و ملاطفت گفتم: «مامان جون فردا برای ناهار میبرمت منزل دائی اسد، یالا بسه دیگه برام آبغوره نگیر، منم دل دارم و میخوام جونی کنم،  لباساتو جمع و جور بکن.»
با غرولند و نفرین دوباره سرم را برد و آخر سر با اکراه لباسهایش را یک گوشه اتاق گذاشت.
صبح پنجشنبه قبل از بیدار شدنش، بعنوان تغذیه مقداری بیسکویت و کشمش و پسته که از قبل برایش گرفته بودم همراه با داروها، داخل ساک لباسش گذاشتم، سپس اسباب سفر خود را کامل نموده و درب چمدانم را بستم، شب قبل با زن دائیم اکرم خانم هماهنگ کرده و گفته بودم حدود نه روز دیگر برمیگردم. 
مادر بزرگ تا از خواب بیدار شد و بساط رفتنمان را دید، مثل رادیو از زبان نمی افتاد و یکریز بد و بیراه میگفت و غرولند میکرد، به تاکسی تلفنی زنگ زدم و همراه او سوار ماشین شدیم، تا خانه پسرش زیر لبی با نفرینهای ردیف شده عهد عتیق ، من و زن دائی را بی نصیب نگذاشت، طوریکه راننده نیز متوجه شده بود و گاهی میخندید،  به خانه دائی اسد که رسیدیم، کرایه را حساب کرده و سریع از ماشین خارج شدم و دست مادرجان را برای پیاده شدن گرفتم، میترسیدم یک وقت ناغافل از من جدا نشود و خودرویی با او برخورد کند.
راننده ساک و چمدان را‌ از صندوق عقب ماشین در آورد و چند لحظه کنار لوازم ما ایستاد تا زنگ در خانه را بزنم، نگین در را باز کرد و دست مادربزرگ را گرفت و به داخل منزل برد.
 اکرم خود را به حیاط رساند و صورت مادرجان را بوسید، با زن دایی احوالپرسی کردم و یکربع در اتاق نشستیم و توضیح دادم که قرص هایش را به چه تعداد و ساعتی به او بدهد، به او گفتم: « کمی تغذیه داخل ساکش گذاشتم، شما پفک و گاهی بستنی براش بخرین، یه مقدار پول برا موردای اضطراری تو جیب داخل ساکش هست.»
 نگین از دیدن مادر بزرگش خوشحال بود و برایش شیرین زبانی میکرد و او را بخنده انداخته بود، برای نهار خورشت قیمه با چلو روی اجاق گاز بود، به اکرم گفتم: « ساعت یک باید سوار اتوبوس بشم.» زن دایی اصرار میکرد برای غذا بمانم، ولی با توجه به وقت کم عجله داشتم، بناچار خداحافظی کرده و مجددا برای رفتن به ترمینال آژانس گرفتم.
در حیاط منزل صدای مادرجان که متوجه رفتنم شده بود شنیده میشد که مدام میگفت: « الهی که مهتاب به ترکیه نرسه.»
از بوفه ترمینال ساندویچ و نوشابه خریدم که داخل اتوبوس بخورم. چمدان را برای گذاشتن در جعبه بغل، بدست شاگرد دادم و با کیف دستی سوار شدم. بعد از غذا خوردن، در تلفن پیامها و کلیپهای ارسالی دوستانم را چک کردم، سپس با هدفون چند آهنگ گوش کرده و بخواب رفتم.
وقتی اتوبوس کنار کافه بین راهی برای نماز و شام توقف نمود، میل بخوردن غذا نداشتم، سوار که شدیم، راننده یک فیلم گذاشت و نصفه و نیمه آنرا دیدم و نمیدانم چه وقت خوابم برد.
صبح زود هوا روشن به تهران رسیدم، با تاکسی به هتلی که از قبل رزرو شده بود رفتم، ساعت یازده به سولماز زنگ زدم، بعد از احوالپرسی و تعارف اعلام کرد طوری کارهایت را برنامه ریزی بکن که فردا ساعت سه و نیم بعد از ظهر در فرودگاه بین المللی امام باشی تا به پرواز ساعت پنج برسی.
بعد از دوش گرفتن، نهار را در رستوران هتل خوردم، محل اقامتم نزدیک میدان ولیعصر بود، در خیابانهای نزدیک چرخی زده و نگاهی به اجناس مغازه ها و فروشنده هایی که بساط روی زمین پهن کرده بودند انداختم، برای رفع خستگی و گذران وقت در پارک دانشجو روی نیمکتی نشستم. خانمی با یک ساک مسافرتی آمد کنارم نشست و شروع به حرف زدن از هر دری با هم کردیم، برایم تعریف کرد ماموریت کاری داشته و از کرمان به تهران آمده و ساعت هشت شب باید در فرودگاه مهرآباد باشد. در مدتی که مشغول حرف زدن بودیم، دو دفعه پسر بزرگش که نگران جا ماندن او بود زنگ زد و جویای حال و وضعیت مادرش شد، ساعت هفت از کوچه مقابل پارک آژانس گرفت و با خدا حافظی از هم جدا شدیم. او که رفت در سر راهم به هتل ، یک کاسه آش با نان گرم و از یک سوپری شیر پاکتی و بیسکویت خریده و به اتاقم رفتم. در اتاق را قفل و مانتویم را با لباس راحتی تعویض نمودم، تلویزیون را روشن و پس از شستن دستها، بخوردن آش با نان مشغول شدم.
بعد از خوردن شام، لباسهایی که قصد پوشیدنشان را داشتم از چمدان در آورده و به چوب رخت آویزان کردم.
 کفشهای کتانی را داخل یک کیسه نایلونی نهاده و در چمدان گذاشتم و به جای آنها کفشهای شیک و پاشنه بلند را کنار در قرار دادم. روی مبل بغل تخت نشسته و گوشی تلفن را برداشته و تا حدود ساعت دو شب مشغول دیدن پیجهای اینستاگرام شدم.
چون بعد از ظهر بیرون رفته و خسته بودم، دیگر طاقت بیدار ماندن را نداشتم و تا خواب بر من غلبه نمود، ساعت گوشیم را برای ده صبح تنظیم نموده و خوابیدم.
فردا با زنگ بیدار باش از رختخواب پا شدم و بعد از خوردن شیر و بیسکوئیت، دوش گرفتم.
سشوار و اتوی کوچکی همیشه در مسافرت همراهم هست، موهایم را با سشوار خشک و حالت دادم، چون تازه موهایم را رنگ زده بودم از براق بودنش، حس خوبی گرفته و در دل به خودم آفرین میگفتم، یادم آمد طبق برنامه، حداکثر تا ساعت یک ظهر در رستوران هتل باید ناهار را خورده باشم و بعد از تسویه حساب و گرفتن کارت ملی بسوی فرودگاه بروم، مانتو جدیدم را اتو کشیده و وسایلم که روی میز پراکنده بودند را جمع کردم، زیپ کیف آرایشیم را باز کرده و روبروی آیینه، آرایش ملایمی را روی صورتم انجام دادم، لباس و شال را پوشیدم و کفشها را به پا کردم، برگشتم نگاهی به کل اتاق انداختم تا ببینم چیزی را جا نگذاشته باشم، کیف دستی را روی شانه چپم قرار داده و با دست راست، چمدان چرخدار را به قصد رفتن به رستوران به حرکت در آوردم.
در راهرو نگاهی به شماره انداز آسانسور انداختم، مدتی نمره طبقه پنجم را نشان میداد، سپس پائین آمد و در طبقه سوم ایستاد، شاسی احضار آسانسور را دوباره فشردم، انگاری نمیخواست از من اطاعت کند چون مجددا به طبقه پنجم برگشت و چراغ نمره نشان دهنده طبقه، اینبار خاموش و روشن میشد، از صبر کردن خسته شده بودم، متوجه شدم کسی اهمال کرده و پس از خروج، درب آسانسور پشت سرش نیمه باز مانده است.
با توجه به عجله ام برای صرف غذا و رفتن نزد مسئول پذیرش برای تسویه حساب، چون رستوران در طبقه همکف بود و من نیز در طبقه اول معطل آسانسور شده بودم، تصمیم گرفتم از راه پله برای پائین رفتن استفاده کنم. 
اولین و دومین و سومین پله را با کشاندن چمدان بدنبال خود بدون مشکل پایین آمدم و در پله چهارم، بند کیف از روی شانه ام لیز خورد و نرده را برای تنظیم بند رها کردم، ناگهان سنگینی چمدان هلم داد و چون کفشم نو بود، لیز خوردم و فریاد کشان تا انتهای پله ها مثل یک بشکه غلطان تاب خورده و به دیوار پاگرد مقابل خوردم، سپس چمدان نیز به پایم خورد و بر اثر شدت ضربه آه از نهادم بلند شد.
مرد و زن جوانی که در اتاق روبرویم بودند و قصد خروج را داشتند، این سانحه را دیدند و سراسیمه به کمکم آمدند، تا خانم برای بررسی وضعیت، دست به پایم زد، از درد جیغم به هوا رفت.
مسئول پذیرش هتل همراه یک خدمتگزار نیز آمدند، همه حاضرین با توجه به کبودی رو به افزایش مچ پای چپم گفتند: «خانم احتمالا پاتون شکسته.» 
زن و شوهر لطف کردند و با ماشینشان مرا به یک کلینیک رساندند، بعد از معاینه و عکسبرداری و ظهور عکس که خیلی طول کشید، دکتر گفت: «استخون پاتون بدجور ترک برداشته، باید گچ گرفته بشه.»
 در حین گچ گرفتن، تلفنم که داخل کیف بود، دو بار زنگ خورد، برای بار سوم، از خانم دلسوز همراهم که وارد اتاق گچگیری شده بود خواهش کردم تلفن را جواب بدهد، صدای سولماز را شنیدم که میگفت: «مهتاب کجایی؟ چرا گوشیتو جواب نمیدی، زودتر بجنب راه بیفت بیا تا دیر نشده.»
به آن خانم  گفتم: « لطف کن حادثه پیش اومده رو به دوستم بگو.»
سولماز با شنیدن وضعیت من ناراحت شد و با اظهار تاسف خداحافظی کرد. ساعت سه بعد از ظهر به هتل برگشتیم.
طاهره خانم همسر آقای قاسمی، قرص مسکن ضد درد تجویز شده دکتر را بخوردم داد و کنار تختم نشست.
ساعتی بعد خدمتگزار برای تحویل دادن سینی چای و کیک در زد. قبل از غروب آفتاب، آقای قاسمی برای انجام کاری از هتل بیرون رفت و قرار شد شام ما را از غذافروشیهای بیرون بر بگیرد.
طاهره وقتی از علت آمدنم به تهران برای سفر به ترکیه مطلع شد گفت: «شاید مصلحتی در نرفتنت بوده.»
او نیز شروع به تعریف کردن از وضعیت خودش نمود که پنج سال است ازدواج کرده و باردار نشده و چند روز پیش برای معالجه و کمی تفریح به تهران آمده اند.
قرصهای مسکن خواب آور بودند و با صدای طاهره خانم که میگفت شام حاضر است بیدار شدم، عصایی را که دکتر گفته بود تهیه کنید، آقای قاسمی برایم خریداری کرده بود، زن و شوهر بامعرفت، در کنارم شام خوردند، از آقای قاسمی خواهش کردم تلفن و کارت بانکیم را بردارد و بلیط پرواز برگشتم به شهرستان را برای فردا، اینترنتی رزرو نماید.
آنشب با تعویض اتاقها طاهره کنارم خوابید و برای رفتن به دستشویی کمکم کرد، روز بعد نیز هزینه تهیه صبحانه و نهار را عهده دار شدند، ساعت چهار بعد از ظهر من را به فرودگاه بردند، در آنجا طاهره شماره تلفنم را گرفت، پس از خداحافظی با مرد و زن مهربان، خدمه فرودگاه با خودروی ویژه و صندلی چرخدار من را به داخل هواپیما هدایت و با کمک مهماندار روی صندلی نشستم، وقتی به شهرمان رسیدم، برای پرهیز از پرسشهای پدرم و عصبانیتهای بی دلیل او،  به منزل دایی اسد رفتم.
برای اینکه کسی مضطرب نشود، چیزی از برگشت و مشکل پیش آمده نگفته بودم، بهمین علت وقتی اکرم من را با عصای زیر بغل، دم در منزل دید تعجب کرد و نارحت شد، داخل اتاق که رفتیم گفتم: « مادر بزرگ مرا ببین، آه و ناله و نفرینت، عاقبت اثر گذار شدو یقه مرا گرفت.»
پیرزن دست خود را بالا برد و فکر کنم گفت: «الهی شکر.!» 
خانم قاسمی که اینک دوستم شده بود برای جویا شدن از سلامتیم با من در تماس بود و هر بار که زنگ میزد در پایان از خدا، درخواست برآورده شدن آرزویشان را مینمودم.
دو روز نزد اکرم ماندیم، روز سوم زن دایی اصرار کرد که بیشتر بمانم، ولی ترجیح دادم برای راحتی او بهمراه مادر جان و نگین به منزل خودمان برگردیم.  
سولماز برای شوخی و دلسوزاندن، تعدادی عکس با دوستانش که در ترکیه گرفته و خود را لنگان نشان میدادند با واتساپ برایم فرستاد.
سال بعد طاهره که به آرزویش رسیده بود، همراه کودکی سه ماهه با شوهرش، شش روز مهمانم بودند،  تقریبا چهار ماه پس از آمدنشان طاهره از من برای برادرش خواستگاری کرد و پس از  دیدار حضوری و توافق عقد کردیم .  
امشب که این داستان را مینویسم،  بندرعباس هستم و ساعاتی پیش منزل خواهر شوهرم و دختر یکساله اش بودیم و در برگشت به همسرم گفتم:« میخوام ماجرای رسیدن به تو را بنویسم.» 
مهدی با لبخندی موافقت خود را ابراز کرد.
ناگفته نماند، مادر بزرگم که با آه و نفرینش باعث خوشبختیم شد، چندی پیش به رحمت خدا رفت. 
فاطمه امیری کهنوج 
مهر 1400
داستانهای فاطمه امیری کهنوج
Major I
Major I
نمایه کاربر
پست: 446
تاریخ عضویت: سه‌شنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۵, ۱:۳۶ ب.ظ
محل اقامت: ماهشهر-شیراز
سپاس‌های ارسالی: 29 بار
سپاس‌های دریافتی: 389 بار

ویلون - قسمت سوم

پست توسط جعفر طاهري »

ویلون - قسمت سوم 
روزهای تعطیل اداری و یا هنگام مرخصی های مادر ، ننه جاسم که برای من حکم مادر بزرگم را داشت ،  فارغ از کارهای منزلمان به کارهای شخصی یا منزل خودش میپرداخت ، پدرم ماهیانه و بموقع و حتی کمی بیشتر  نسبت به سایر کسانی که در منازل مردم کار میکردند مزدش را میداد ، علاوه بر این ، در بیشتر اوقات از کمکهای غیر نقدی خانواده ما  نیز برخوردار بود ، سکینه دختر ننه جاسم ، عقد پسر عمویش بود و ننه جاسم چون شوهرش فوت کرده بود توان تهیه مختصر جهیزیه ایی را برای فرستادنش به خانه بخت نداشت و وقتی مامان فهمید علت تاخیر در ازدواجش چیست ،  کلی وسایل خورد و ریز منزل  برای سکینه خرید، و پدرم نیز مبلغ قابل توجهی را بعنوان قرض به ننه جاسم داد و پس از آن روز بعد گفت : لازم نیست که این پول را بعدا پس بدهی چون این پاداش کارهای شایسته شما برای دخترم بوده است .
صبح دوشنبه ماه بعد کارت دعوت به جشن عروسی دخترش را به مامان که آماده رفتن به سرکارش بود داد، و همان لحظه بمدت سه روز از او مرخصی خواست، مامان موافقت کرد و رو به بابا گفت : جناب رئیس برای من نیز شما سه روز مرخصی رد کنید و بدون منشی باشید ، پدرم در جوابش گفت : با توجه به شرایط کار ، این بهترین فرصت ما ، برای رفتن به شیراز و دیدار با خانواده تو نیز هست ، به معاونم تلفن میزنم و تا برگشتمان او جایگزینم خواهد بود.
مادرم که از این سورپرایز خوشحال شده بود ،  با عذر خواهی از ننه جاسم ضمن تبریک گفت : با این حساب ما نمیتوانیم به جشن شما بیائیم ، سپس به اتاق خوابش رفت و در پاکت دعوت نامه ، پولی گذاشت و تحویل ننه جاسم داد و گفت : این کادو عروس خانم ، از طرف من هست.
ننه جاسم بجز سکینه ، یک دختر دیگر و سه پسر داشت، دختر بزرگش و دو پسرش که شغلشان ماهی گیری بود ، ازدواج کرده بودند ، و آخرین پسرش مجرد و در بازار سبزی میفروخت، پدر و مادرم بارها به او گفته بودند اگر پسرانت کمی سواد خواندن و نوشتن داشتند آنها را در شرکت برای کارگری استخدام میکردیم، با این وجود خیلی تلاش کردند، که حداقل پسر آخری را سر کار ببرند ولی چون کاملا بیسواد بود ، استخدامش نمیکردند،  داماد کوچک ننه جاسم شاگرد یک بوتیک دار بود و تا کلاس دهم درس خوانده بود و مدرک سیکل داشت ، پس از برگشت از شیراز ، پدرم با او مصاحبه شغلی خصوصی در منزل ما انجام داد و متوجه شد که فرد با شخصیت و سالم و با هوشی هست ، ولذا قرار شد  او را ابتدا به عنوان کمک دست کارمند بایگانی اداره به ساختمان تدارکات ببرد و مدارک او را به کارگزینی پالایشگاه داده و توصییه نموده بود که حتما به کار ایشان نیاز داریم . 
در سالهایی که در سایر شهرهای ایران امکانات مدرن کم ، یا اصلا وجود نداشت ، بواسطه وجود شرکت نفت ایران و انگلیس و اولین پالایشگاه تصفیه نفت خام در خاورمیانه برای تولید سوخت بنزین و گازوئیل و قیر و پارافین و نفت سفید و روغن موتور و گاز خانگی و .... آبادان همچون پایتخت سایر شهرهای نفتی مثل مسجد سلیمان و گچساران و ....  بود و بیشترین امکانات اصطلاحا شهر فرنگی را داشت . بیست سال قبل از اینکه بدنیا بیایم ، سالن رو بسته سینما تاج ساخته شده بود و حلقه فیلمهای جدید و به روز آن بواسطه وجود فرودگاه بین المللی در آبادان ، همزمان با اروپا با زبان اصلی اکران میشد ، تابستان نیز در فصولی که هوا خوب بود همراه با همسایگانی که با آنها مراوده داشتیم گاهی به سینماهای روباز میرفتیم و از خوردن تنقلات و ساندویچ با نوشابه هایی پر گاز که گاز آنها از دماغمان نیز بیرون میزد ، لذت دیدن فیلمها ، همراه با وجود دوستانمان برایمان دو چندان میشد ،  به دعوت خانواده دوستانم امیلی و ادوارد که از من بزرگتر بودند برای تماشای مسابقات پرش موتورسواران به پیست میرفتم و با شنیدن صدای خشک و غرش اگزوز موتورها که از تپه های مصنوعی میپریدند و گرد وخاک بپا میکردند ، هیجان زده میشدیم و از اینکه مسیر حرکت موتور سواران با حلقه های لاستیک اتوموبیل برای آنها مشخص و برای من همچون معمایی مبهم بود ، متعجب میشدم که چرا کسی میانبر برای رسیدن به خط پایان حرکت نمیکند . اگر بر روی سکوهای نشیمنگاه پیست ، کلاه کاسکت موتور سواری موقتا گذاشته شده بود ، با گذاشتن آن بر روی سرمان مثل فضانوردان میشدیم و از خنده ریسه میرفتیم .
و در برگشت خوراک ایتالیایی پیتزا را میخوردیم و اگر فرصتی وجود داشت در همان شب و یا شبهای دیگر تن خود را به آب استخر ، که  بر اثر حرارت روز گرم شده بود میزدیم و طعم گس کلر ضد عفونی را با زیر آبی رفتن میچشیدیم و چشمانمان که برای دیدن کاشیهای کف باز بود قرمز میشد ، سپس در محوطه چمن باشگاه بر روی صندلیهای تاشو فلزی در بازی خانوادگی تمبولا  ، با گرفتن هر کدام یک کارت که پانزده خانه سه ردیفی با اعدادی که در آن داشت ،  شرکت میکردیم و اگر برنده یک ردیف میشدیم صدای جیغ شادیمان با گفتن خط ،  تا پشت دیوار باشگاه میرفت و باعث شور و نشاط سایرین میگشتیم و اگر اعداد سه خط کارت تمبولا کسی با شماره های خوانده شده پر شده بود ، فریاد میزد ؛  هوم یعنی خانه ، خوشبحال کسی که در پایان بازی ، با خواندن تک شماره در آخر برنده جایزه بزرگ بازی دبرنا میشد .
نه ساله بودم که انقلاب شروع شد و با اعتصاب کارکنان پالایشگاه ، و حضور در راهپیمائی بر علیه شاه ، بخش زیادی از فعالیتهای غیر تولیدی  تعطیل شدند، در مدرسه ما دو دسته معلم وجود داشتند ، عده ای خودشان را پیشرو و انقلابی و بعضیها هنوز  نان و نمک خورده شاه بودند، و همین امر باعث شده بود که آنها دیرتر تغییرات پیش رو را بپذیرند و تعطیلی کلاسها بجای یکدفعه ، بمرور صورت بگیرد . 
در خیابانهای اصلی شهر همه روزه ، راهپیمائی جمعی خانوادگی بر پا میشد  و پلاکاردهائی که عکس امام خمینی و مطالبی که ظلم شاه را بر روی پارچه نوشته بودند  ، در دست پیش قراولان قرار داشت و با شعار رهبر جمع ، در بلندگو ، مردم نیز با مشت گره کرده و با صدای بلند شعار او را تکرار میکردند . هر شب در ساعت خاصی در فضای شهر ، الله اکبر، خمینی رهبر ، بگوش میرسید و ماموران شهربانی را سردرگم و متوحش مینمود .
یکروز فهمیدیم سینما رکس که فیلم گوزنها را نمایش میداد آتش گرفت و آدمهایی که در سالن نمایش بودند بر اثر آتش سوزی از بین رفتند .
بعد از خروج شاه از کشور ، مردم تصویر او را که بر اسکناسها بود سوراخ کرده و شادی خود را به اینصورت نشان میدادند ، مغازه دارها از اینکه میان اسکناس پاره و یا تصویر شاه خط خطی بود ، ایرادی نمیگرفتند و می توانستیم با آن خرید کنیم . با آمدن امام خمینی ، چند روز بعد دولت انتصابی پهلوی سقوط کرد و دولت موقت جمهوری اسلامی شروع به آغاز کار نمود و مدارس باز شد.
بعلت تعطیلی در هنگامه انقلاب ، بخشی از درسها را معلمین تدریس نکرده بودند و قسمتهای مهم را بعد از برگشت به سر کلاسها ، آموزش دادند و گفتند برای موعد امتحان فقط از همان قسمتها سوال پرسیده میشود .
با جایگزین شدن ارگانهایی مثل کمیته و سپاه پاسداران انقلاب اسلامی  
و نهضت سوادآموزی و جهاد کشاورزی و با تعیین رئیس جمهور ، زندگی مردم بروال عادی و بر مبنای روش و شیوه عدل حکومت اسلامی قرار گرفت . 
 وارد سن یازده سالگی شده بودم ، دوشنبه اواخر شهریور ماه ۱۳۵۹ بود ، ننه جاسم بعلت کار شخصی که داشت آنروز نزد ما نیامده بود ، داشتم کیف و کفش و لباس خود را برای رفتن به مدرسه جدیدم که راهنمائی بود آماده میکردم ، که با شنیدن صدای پیوسته رگبار گلوله و انفجارهای پیاپی ، وحشتزده به حیاط منزل رفتم و دود غلیظ و سیاهی را که بخاطر آتش گرفتن مخازن پالایشگاه به آسمان میرفت دیدم ، با  آمدن پیش از موعد پدر و مادرم از محل کارشان و گوش کردن به اخبار رادیو ، متوجه حمله کشور عراق ، بقصد تصرف خاک ایران شدیم .
آنشب در حالی به رختخواب رفتم که صدای انفجارهای گاه و بیگاه در خرمشهر ، دائم شیشه های منزل را میلرزاند ، صبح روز بعد صبحانه را همراه پدر و مادر خوردم و لباسهای نو خود را پوشیده و بر روی مبل داخل هال نشستم  ، خانواده ام برای رفتنم به مدرسه مردد بودند ، پدر با رئیس کارخانه تماس تلفنی گرفت و با شنیدن اینکه ابواب جمعیشان  در محل کار حاضر نشوند ، به رئیس قسمتها و سر پرستان تحت کنترل خود زنگ زد و‌ گفت به پرسنل خود بگوئید تا رفع شرایط موجود ، وارد محوطه و اطراف پالایشگاه نشوند و خودش را برای رفتن به جلسه اضطراری در یکی از دفاتر خارج از کارخانه داشت آماده میکرد که ننه جاسم سراسیمه با تاکسی آمد و ‌گفت : عراقیها دارند خرمشهر را میگیرند و زن و بچه مردم با هر وسیله ایی که دم دستشان هست ، شهر را ترک میکنند ، اوضاع خیلی خراب هست اگر کسی از خیابون لب شط بخواهد عبور  کند ، از آنطرف آب و  نخلستان طرف عراق ، بسمتش تیر می اندازند . به مامانم که لباس بیرونی نپوشیده بود گفت : خانم امروز  شما سرکار نمیروید ؟ مادرم با اشاره به پدر که در حال خروج  از در منزل بود در جوابش پاسخ داد ،  نه نمیروم .
ناگهان انفجار عظیمی شنیده شد  و صدای گوشخراش موتور دو جت جنگی که در ارتفاع کم پرواز میکردند و شعله آتش از اگزوز آنها خارج میشد از پنجره رو به حیاط چمنکاری شده دیده شدند .
رنگ از روی همه ما پرید و ناخوداگاه بر زمین نشستیم ، ننه جاسم گفت : خانم میدونم که دیروز مرخصی بودم اما اگر اجازه بدهید امروز بخاطر این بدبختی که دچارمون شده بروم منزلم ، تا اگر اتفاقی افتاد با هم باشیم .
بخاطر بچه بودن گرچه من نیز از صدای انفجار رعد آسای گلوله های پنج تایی توپهای عراقی بسمت پالایشگاه ترسیده بودم ، اما چون  فاقد تصورات  حوادث شوم پیش رو بودم ، نمیتوانستم همچون بزرگسالان که مسئولیت پذیر بودند ، تیره روزی و دربدری جنگ را احساس کنم و بر عکس تا حدودی تمایل داشتم که ناهنجاری ها را از نزدیک مثل یک بازی و سرگرمی ببینم و البته چون دختر بودم ، گرایشم در این مورد  در حد یک پسر همسن و سالم نبود و خداوند بر حسب نیاز طبیعت بقای آدمی ، خوی و سرشت ذاتی محتاط بودن را ، برای  سالم ماندن و زایش ، در من همچون زنان دیگر به ودیعه گذاشته بود ، مادرم با دستانی که بوضوح میلرزیدند به ننه جاسم اشاره کرد که کمی بماند و سپس یک کیسه پارچه ایی سفید جای خالی شکر را برداشت و مقادیری آذوقه ، از کابینتها خارج و در آن نهاد و از کشوی میز توالتش حقوق مهر ماه را که تازه یکروز از آن گذشته بود با عنوان مساعده بدستش داد ، ننه جاسم نگاهی به دسته اسکناس انداخت و گفت :  خانم ممنونم اما خیلی زیادی بمن دادید !  این حدود چهار ماه دستمزدم هست ، مادرم گفت : با این سر و صداها معلوم نیست که چی پیش میاد ، بهتر است فکر کنی بجز حقوقت که پیش از موعد گرفتی ، مبلغ اضافه را، وام بلاعوض گرفتی و برای احتیاط در این بلبشو داشته باشی . تو در حق دخترم مادری کردی و هیچ زنی بخوبی تو نمیتوانست روح و روان بچه ام را ، اینگونه که هست آرامش بدهد ، تو  برای روشنا همیشه مثل مادر بزرگش بودی ، پس مادر من نیز هستی .
ادامه دارد.
فاطمه امیری کهنوج
سال  ۱۴۰۰
داستانهای فاطمه امیری کهنوج
Major I
Major I
نمایه کاربر
پست: 446
تاریخ عضویت: سه‌شنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۵, ۱:۳۶ ب.ظ
محل اقامت: ماهشهر-شیراز
سپاس‌های ارسالی: 29 بار
سپاس‌های دریافتی: 389 بار

ویلون - قسمت چهارم

پست توسط جعفر طاهري »

ویلون - قسمت چهارم 
 همسایگان خارجی همجوار خانواده ما که انگلیسی و پاکستانی بودند همچون سایر خارجیها که در هنگامه انقلاب کشور را ترک کردند ، نبوده و هنوز در آبادان مانده بودند ، ولی خانواده انگلیسی قبل از شروع رسمی جنگ ، از پنجم شهریور ، مطابق عادت سالانه همیشگی برای گریز از شرجی های غلیظ خرما پزون ، به منچستر انگلستان برای دیدار با خانواده خود رفته بودند و میبایست  ۳۰ شهریور به آبادان بر میگشتند ، اما نیامدند و احتمالا سفارت انگلستان از ۲۶ شهریور با تعرضهای جسته و گریخته عراق ، متوجه خطرهایی برای اتباع خود در ایران شده بود .
ساعت ده صبح دوم مهر ماه ، پدرم از جلسه مجدد اضطراری وقتی برگشت به مامان گفت : الساعه پول و طلاها و مقداری لباس را جمع بکن ، تا هر چه زودتر شما را امروز به شیراز ببرم ، وجود کارمندان تدارکات و انبارها در پالایشگاهی که در تیررس دشمن هست بیفایده میباشد و فقط قرار هست تعدادی از پرسنل بهره برداری و مخازن و ایمنی و آتش نشانی برای تخلیه سوخت و تحویل به ارتش و رها سازی گازهای خطرناک سمی به مرور در هوا ، بخاطر کاهش خطرات انفجار و آتش سوزی بمانند  و برای تحویل قطعه در شرایط خاص به تعداد کمی انبار دار از پرسنل تحت اختیارم نیاز دارند و پس رساندن شما به شیراز ، من باید سریع به آبادان برگردم و احتمال دارد موجودی یدکی دستگاهها را از انبارها به محل امن دیگری منتقل کنیم .
مادرم با این ذهنیت که ممکن است جنگ ، حداکثر ده یا بیست روز دیگر  تمام شود ، مقدار کمی لباس پائیزه برای خودش و من برداشت ، ویلون و عروسکی که هنگام خواب در بغل میگرفتم را در صندوق ماشین جا دادیم 
و ساعتی بعد در حالیکه صدای شلیک توپها و دود ناشی از انفجار را در دور دست و طرف خرمشهر میدیدیم ، از مسیر ایستگاه دوازده وارد جاده سر بندر و بندر ماهشهر شدیم ، مسیری که مستقیم بود و در سمت راست تعدادی لوله همچون ماری بی سر و ته به موازات جاده بر روی پایه هایی فلزی گذاشته شده بودند ،برای من که کودک یازده ساله ای بودم، این مسافرت با اتوموبیل به ذوق و شوقی وصف ناپذیر تبدیل شده بود، بعد از خروج از شهر دو طرف جاده را آب گرفته بود  و قبل از رسیدن به سه راهی شادگان وارد محلی شدیم که از میان نیزار های بلند و چولان عبور میکردیم ، آنگاه فقط در سمت چپ جاده ، تالاب با غازهای وحشی سیاه کوچک دیده میشد و قایقرانهایی بودند که در میان انبوه نیزارها در آب کم عمق آن با تور ، در حال ماهیگیری بودند ، بخاطر اینکه پدرم میخواست هر چه زودتر برگردد ، بدون توقف خودروی شش سیلندر شورلت رویال خود را که کولر آن بخوبی کابین را خنک میکرد ، پر گاز میراند و مادرم از فلاسک برای او چای میریخت و کمی تخمه آفتاب پرست برای جلوگیری از بخواب رفتن او در دسترسش میگذاشت ،  پس از عبور از امیدیه و رسیدن به بهبهان ، کولر ماشین را پدرم خاموش کرد و گاهی سرم را بیرون پنجره میبردم و از آشفته شدن موهایم و وزش باد نیمه گرم لذت میبردم ، ساعت حدود سه بعد از ظهر به گچساران ، شهری که اغلب منازلش بر روی تپه ساخته شده بودند رسیدیم ، در کنار رستورانی ایستادیم و پس از شستن دست و صورت ، و نشستن پشت میز ، سفارش ناهار را دادند ، در حالیکه منتظر آماده شدن غذا بودم ، در ذهنم خاطرات عبور در مسیر را مرور میکردم و از یادآوری گله های گاو و گوسفندی که در راه دیده بودم ، خود را در نقش چوپانی میدیدم که همراه با سگش در سایه درختی لمیده و مشغول نواختن نی بود.
خنکی هوا مناسب بود و با گردش یک پنکه سقفی در محل غذاخوری ، لرز خوشایندی بر تنم که لباس نازک منطقه گرمسیر را پوشیده بودم ، حس میکردم ، در حالیکه از مفهوم حرفهایی که بین والدینم در مورد خرابیهای پیش آمده بر اثر بمباران ، صحبت میکردند سر در نمی آوردم ، و در تصورات کودکانه ام ، بنظرم میرسید ، خیلی راحت و یکروزه میشود هر چیز ویران شده را بهتر از روز اولش ، از نو ساخت .
طعم دلچسب چلو‌کباب گرم همراه با ماست و موسیر و نوشابه ، توام با رفتار خوب گارسون از اینکه متوجه شده بود از منطقه جنگی آمده ایم و صادقانه میگفت در خدمتم ، اگر امر دیگری دارید ، اخم و نگرانی را موقتا از چهره پدر و مادرم زائل کرد . 
پس از عبور از نورآباد و چنارشاهیجان و گذشتن از تنگ ابوالحیات و طی کردن سربالایی کم شیب اما طولانی ، جاده با سرازیری تندی به دشتی سبز ختم شد که در تاریک و روشن غروب دیده میشد و هوای سرد آن محل قابل قیاس با سایر نقاط نبود ، سواریها و اتوبوسها در کنار مغازه های دو طرف جاده دشت ارژن ، بقصد استراحت و خریدن تنقلاتی مثل ترشیجات و کشک و دوغ و قارا و میوه های فصل ایستاده بودند ، پدر عجله برای بازگشت داشت ، تا ایستاد ،  ده دقیقه به ما فرصت جهت رفتن به دستشوئی و خرید لواشک من و سوغاتی برای مادر بزرگ را داد ، از اینکه نهری نسبتا بزرگ از چشمه آبی از دل کوه سنگی بیرون میزد متعجب شده بودم ، کمتر از یکساعت بعد ، شیراز درب منزل بودیم و بوی خوب غذایی که منتظر خوردن ما بود ، به مشاممان میرسید ، مادربزرگ که سعی میکرد مرا همچون گذشته از زمین بلند کرده و بغل کند اما نمیتوانست ، اکتفا به خم شدن و بوسیدنم نمود ، پدر در حال خالی کردن وسایلمان از ماشین بود ، مادربزرگ حال مامان را پرسید  و به او گفت : « نمیدونستم به این زودی میرسید ، دمپخت کلم پلو بار کردم تا یکساعت دیگه آماده میشه ، درسته که تلفنی  محمد آقا در آبادان گفت حرکت کردیم اما ماشاالله چقدر زود رسیدید »» ، بعد از کمی نشستن ، پدر رفت حمام تا از فرصت برای آماده شدن غذا استفاده کند و بعد از خوردن شام ، با وجود هشت ساعت رانندگی ، لباس تمیز پوشید و با تکان دادن دست از ما خداحافظی کرد و با دعای مادر بزرگ که میگفت : « خدا پشت و پناهت باشه » ، منزل را ترک کرد و ضمن رفتن به مادرم گفت : « ممکنه بخاطر انفجار خمپاره در مراکز تلفن ، نتوانم با شما تماس بگیرم ، از تو میخواهم  سعی کنی کمتر نگران شوی ».

مادر بزرگ درب جعبه کاک ، که با شکر پودر شده تزئین شده بود در روی میز ناهارخوری باز کرد و یکدانه کاک برایم آورد و از من خواست که دهانم را باز کنم ، گفتم :    « مامان جون من دیگه بچه نیستم » مادر بزرگ گفت : « عزیز دل مادر ، روشنا جان ، مامانت هم برای من بچه هست ، چه برسه به تو که خیلی کوچکی ، نمیخوای که دل مامان جون را بشکنی ؟  یالا دهانت را وا کن » ،  با باز کردن دهانم ، صدای هواپیمایی را درآورد که مقصدش شکم من بود .
مامان جون که متوجه نگرانی مادرم برای رفتن پدر شده بود ، شروع به صحبت از هر بابی کرد تا دل نگرانی او را برطرف کند ، و عاقبت مامان اتفاقات مربوط به جنگ را خلاصه وار و مشاهدات مسیر آبادان تا شیراز را با جزئیات و ردیف کردن جملات طولانی و لذت بخش که در واقع  عامل آن مادر شنونده اش بود که با ذوق خود او را تشویق میکرد هر آنچه را که در دل دارد برون بریزد ، تعریف مینمود و علاوه بر آن ساعاتی بعد پس از صرف چای ، از مسائل دیگری حرف میزدند که با ذکر نام یک فرد از فامیل متوجه میشدم که از هم کسب خبر مینمودند و مادر و دختر همچون سایر زنان ، با پرگوئی و جا نینداختن یک نکته نگفته ، خود را اینگونه سرگرم نموده بودند و همچون رادیو تا پاسی از شب در حالیکه حرف میزدند ، من نیز زیر پتو و سر بر روی پای مادر ، گاهی بخواب عمیق فرو میرفتم و با گفتن مادرم که روشنا جان پاشو برو تو اتاق بخواب دل از بودن نزد آنها نمیکندم .
صبح فردا با وجود اینکه دیر به رختخواب رفته بودم ، با بوی نان سنگک داغ و پنیر محلی ، از خواب پاشدم و برای خوردن صبحانه به آنها پیوستم ، تا قبل از خوردن چای شیرین بخاطر باز بودن لنگه در پنجره ، احساس سرما داشتم و بعد با وجود رفتن به حیاط ، آنقدر جنب و جوش داشتم و سرگرم شدم که بدنم گرم شده بود و به امر مامان که میگفت بیا یه بلوز بپوش ، گوش نمیدادم ، قفس بزرگ پرنده مشکی و سخنگوی مرغ مینا به داربست انگورها آویزان بود و کمی آنطرفتر به شاخه درخت پرتغال قفس دیگری آویخته شده بود که دو عدد پرنده فنچ در آن قرار داشت . چند بار اسم خودم را به مرغ مینا گفتم ، اما انگار فراموشم کرده بود ، یک حبه انگور از خوشه آویزان چیدم و میان سیمهای میله ایی قفس گیر دادم ، مرغ مینا مدتی عکس العملی نشان نداد و بعد با تردید خود را به کناره قفس رساند و به انگور نوک زد و نیمی از آنرا خورد و شروع به گفتن مکرر روشنا نمود ، بعد چند بار گفتم؛  گیسو و مرغ نام مادرم را تکرار کرد و همینطور نام پدرم و مادر بزرگ و دائی را گفتم و تقلید کرد و گفت ، انگشتم را از لای میله قفس داخل بردم تا آنرا ببوسد اما ، با یه نوک دردآور محکم ، باعث شد که جیغ بزنم و خودش نیز از ترس با پریدنهای بیهوده به اطراف بدنه قفس بزند . مامان بزرگ گفت : « ورپریده با پرنده زبان بسته چکار میکنی؟ »  در حالیکه از کار مرغ مینا عصبانی شده بودم سراغ فنجها رفتم و از ارزنهایی که در کیسه ای به شاخه درخت لیمو بسته شده بود مثل باران در کف قفس ریختم و مدتی با آنها سرگرم بودم و گاهی با اخم به مرغ مینا نگاه تهدید آمیز می انداختم ، حیاط مامان بزرگ خیلی کوچکتر از منزل خودمان بود اما وجود حوضی کوچک با کاشی آبی رنگ و چند تا ماهی گلی قرمز  و چند تا درخت میوه و انگور آن و باغچه گل کوچک ، بخاطر سایه خنک دلچسبی که داشت و یادآوری خاطرات قبلیم ، برایم مانند یک جهان کوچک بود و وقتی خاک مرطوب آنرا با قاشق برای جستجوی کرم خاکی زیر و رو میکردم  و یا حشره ایی را بر روی درخت نارنج میدیدم ، غرق رویا بافیهای کودکانه خویش میگشتم و داستانهایی خیالی در ذهنم ساخته میشد که شباهت آن به واقعیت بیشتر از فهمی بود که یک بزرگسال بتواند حتی آنرا درک کند و تنها نام بازی را بر آن مینهاد ،  اینگونه شیرینی و غرق شدن و فرو رفتن در زمان حال ، فارغ از هر گونه بیم و نا امیدی و با خصوصیات عدم انباشته شدن عقده هایی که ناشی از حرمان و دست نیافتن به ایده آلها در غیر کودکان بود ، لذت وصف ناپذیری را در ضمیر ناخوداگاه و حافظه پایدار مغزمم ذخیره مینمود و محتملا وقتی به کهنسالی میرسیدم ، حلاوت یادآوری چنین خاطرات کوچک اما قدرتمندی ، مرا از جاده عمر که در حال بپایان رسیدن بود و انتهای آن دره  ژرف و هولناک مرگ قرار داشت ، قطعا نمی هراساند ، بدا به حال کودکانی که بچگی نکرده اند و در کشاکش قهر روزگار فاقد خانواده و یا در دامان خانواده هایی بزرگ میشوند که ، شرایط بدفرجامی مالی و یا ناشی از اختلاف پدر و مادر برای آنها رقم میخورد ، این کودکان در دورانی که اواخر عمر خود را در کهولت میگذرانند ، برای جلوگیری از فکر کردن به واقعیتهای رنج آور پیش رو ، فاقد خاطره های لذت بخشی هستند که  تسلی دهنده و نگهدارنده آنها در آن زمان حال میباشد و گاهی جزو تحقیر شدگانی هستند که عاملین حقارت خود را هرگز فراموش نکرده و نمیبخشند و ریشه کینه آزار دهنده خودشان ، در دل آنها هرگز خشک نمیشود . 

مادرم سالاد برای پای سفره ناهار آماده میکرد ، ساعت دیواری دو بعدازظهر را نشان میداد ، رادیو را که برای شنیدن اخبار روشن کرد ،  از  جنگ در چند جبهه شمال و جنوب غربی میگفت و با چهره نگرانی که از او میدیدم ، مشخص بود وضعیت بیشتر از آنچه که حدس زده بود بحرانی هست و امید به بازگشت صلح در کوتاه مدت وجود نداشت . بسیج مردمی و نیروهای نظامی با کمترین تجهیزات در خرمشهر  مقاومت میکردند و مانع سقوط و تسخیر آن توسط دشمن شده بودند ، بخش غربی آبادان نیز توسط گلوله  توپهای دوربرد ، مورد بمباران قرار گرفته بود . 
مامانم دو برادر و یک خواهر داشت،  بعد از شام خاله ام با دخترش بهشید که دو سال از من بزرگتر بود منزل مادر بزرگ آمدند ، دقایقی بعد نیز دایی کوچکم همراه خانمش که بچه نداشتند از راه رسیدند ، بزرگترها که مشغول
صحبت شدند ، با بهشید برای صحبت و بازی به اتاقی که اثاثیه مان در آن بود رفتیم ، عروسکم را که دید بغل کرد و از آن خوشش آمد ، جعبه ویلونم را باز کردم و با انگشتانش به سیمهای آن دست کشید ، آرشه را برداشتم و آهنگی خارجی که تکنوازی و نتهای سختی داشت ، برایش نواختم ، چون به وجد نیامد ، آهنگ ایرانی از امیر گلنوازان بنام عروس کارون را برایش زدم و ترانه را همراهش خواندم ، البته قبلش گفتم اگر کسی باشد که تنبک بزند ، اجرا بهتر میشود ، ویلون را که بدستش دادم چون نتوانست صدائی زیبا از آن بیرون بکشد خوشش نیامد و بناچار ویلون را در جعبه محافظش گذاشتم و مشغول بازی های دخترانه شدیم ، آنشب گاهی که به سالن پذیرائی میرفتیم ، محور صحبتهای بزرگترها حول اتفاقات پیش آمده از جنگ بود ، موعد رفتن که رسید به مامانم گفتم به خاله بگو؛  بگذارد بهشید اینجا بماند ، منزل و مدرسه دخترخاله به ما نزدیک بود و قرار شد کتابهای بهشید را بعدا بیاورند تا این چند روز که در شیراز منتظر پایان جنگ هستیم ، پیش هم باشیم . 
خاله به مامان گفت : حالا که به این زودی میخواهید برگردید ، فردا نهار و شام پیش ما هستید، و دایی و زن دایی را هم دعوت کرد، بعد از رفتن آنها با دختر خاله کنار هم رختخوابمان را پهن کردیم و تا دیر وقت چون جمعه بود از هر دری حرف زدیم، فردا پس از صرف صبحانه مامان گفت : روشنا حمام کن، بی محلی کرده و با بهشید به حیاط و باغچه رفتیم و با ادا درآوردن سر به سر  مرغ مینا گذاشتیم و خاک زیر درختان را با تکه چوبی زیرور کردیم و کرمها را پیدا کرده و به فنچها و مرغ مینا میدادیم ، یکهو سر و کله مامان پیدا شد و داد زد و گفت ساعت یازده شده، ور پریده چشم سفید ، زودی برو حمام، فورا بداخل حمام پریدم و پس از شستن سر و بدنم ، مامان با حوله بدنم را پوشاند و  لباسهای شیک و تمیزی برایم از چمدان بیرون آورد، بعد از خشک کردن موهایم با سشوار ، لباس پوشیده و   همگی از منزل بیرون رفتیم و در بین راه با خرید یک جعبه شیرینی بخانه خاله رسیدیم و با سلامی دسته جمعی وارد شدیم، حیاط منزل خاله پر از درخت و گل و گیاه بود ، دایی با همسرش قبل از ما آنجا رسیده بودند،  شوهر خاله با دائی ، پای منقل داخل حیاط در حال درست کردن کباب کوبیده بودند ، سفره را که کشیدند در بشقابهایمان برنج با کباب گذاشتند و مخلفات پای سفره ماست و ترشی و سبزی بود ، مامان بزرگ اشاره کرد که سماق روی کبابت بریز و بعد هنگام خوردن ، بزرگترها شروع به حرف زدنهای بی سر و ته کردند ،  تا من و بهشید میخواستیم با هم صحبت کنیم، میگفتند بچه ها غذایتان را بخورید و اینقدر حرف نزنید ، بعد از جمع کردن سفره، رادیو را برای شنیدن اخبار روشن کردند و چای شیرینی و میوه آوردند ، و ما به حیاط و زیر داربست درخت انگور ،  پیش قفس بزرگ مرغهای عشق رفتیم و با پرندگان خود را سرگرم کردیم و کف موزائیکهای حیاط با ذغال خط کشیده و جدول بندی و شماره گذاری نمودیم و با یک تکه سنگ کوچک که در باغچه پیدا کردیم آماده برای بازی لی لی شدیم، ناگهان صدای بزرگترها بلند شد، که میگفتن خدا را شکر ، یک لحظه گوشم را تیز کردم و  شنیدم که نیروهای عراقی در یک محل شکست خورده و سربازان ایرانی برای پس گرفتن زمینهایمان پیشروی کرده اند ، تا نزدیک آفتاب غروب درحیاط بودیم ، البته یکبار برای خوردن میوه به داخل منزل رفتیم و برای بار دوم چیزی توی چشم دخترخاله رفته بود و به اتاقش کنار میز آینه دار او رفتیم و هرچه نگاه کردیم چیزی ندیدیم ، وقتی چشمش را با آب شست ، راحت شد، از تهویه آشپزخانه بوی پختن سمبوسه داخل  حیاط به مشاممان میرسد ،  خاله صدایمان کرد که بیاید دستهایتان را بشوئید و آماده شوید ، میخواهیم برویم پارک آزادی،  شام را همانجا میخوریم، با دو ماشین حرکت کردیم، و به پارک کنار فلکه گاز رسیدیم، با پهن کردن موکت و آوردن وسایل و جاگیر شدن بزرگترها روی زیرانداز  ، مادر بزرگ تنباکو خیسانده را از ظرفی پلاستیکی بیرون آورد و به جاوید شوهر خاله ام گفت : قلیانم را میخواهم چاق کنم ،  آتش سر قلیان برایم آماده بکن  ، عمو جاوید ذغال را داخل سبد توری کوچکی که به دسته آن سیمی وصل بود ریخت و بعد با گشتن و پیدا کردن تعدادی شاخه های خشک‌و ریز  ، آنها را روی ذغالها گذاشت و آتش زد ، آتش که فروکش کرد ، با چرخاندن سیم متصل به سبد توری ، رد دایره شکل  زیبایی از جرقه های قرمز رنگ  ایجاد شد و همه تکه ذغالها برافروخته شدند . با بهشید که توپ از منزل آورده بود با کمی فاصله از محل نشستن خانواده ، در پیاده رو  والیبال دو نفره بازی میکردیم ، بهشید بسن بلوغ رسیده بود و با آمدن پسرها برای انداختن توپ مکث میکرد تا آنها بگذرند ، دو پسر نوجوان با دوچرخه چند بار از کنارمان گذشتند و هر بار میگفتند ناز خانم ، بپر رو ترک ، بعد یکی از آنها که بزرگتر بود نزدیکمان آمد و ایستاد و  گفت: دختر خوشگله ، بیا تا با دوچرخه یه تاب تو پارک بخوریم . 
دختر خاله ام که متوجه شده بود که ول کنش نیستند ، بمن گفت  روشنا بیا بریم .
تا آمدیم که راه بیفتیم پسره چرخش را به تنه یه درخت تکیه داد و قصد داشت بهشید را بغل گرفته و ببوسد ، در همین اثنا دائی که میخواست ما را برای خوردن شام خبر کند دوان دوان از گرد راه رسید و پسرها جیم شدند و رفتند . بهشید قبل از اینکه دائی پرس و جو کند گفت : دیدی میخواست توپم را بدزدد .
ادامه دارد
فاطمه امیری کهنوج
سال ۱۴۰۰
داستانهای فاطمه امیری کهنوج
Major I
Major I
نمایه کاربر
پست: 446
تاریخ عضویت: سه‌شنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۵, ۱:۳۶ ب.ظ
محل اقامت: ماهشهر-شیراز
سپاس‌های ارسالی: 29 بار
سپاس‌های دریافتی: 389 بار

ویلون - قسمت پنجم

پست توسط جعفر طاهري »

ویلون - قسمت پنجم 
آقا جاوید ظرفی را که پر از پوست تخمه آفتابگردون بود در سطل زباله
پارک خالی کرد و با همکاری خاله سفره را کشیدند ، با برداشتن در دیگ، بخار سمبوسه ها که برای گرم ماندنشان روی اجاق گاز پیک نیکی، با شعله  کم گذاشته بودند ، دیده میشد ، پس از چیدنشان در دو تا دیس  ، سس گوجه تندی را در تعدادی کاسه های کوچک، در اطراف سفره همراه با چند تا بطری نوشابه قرار دادند . دستمان را با آب نسبتا سرد شیر آبخوری سیمانی که در نزدیکیمان قرار داشت شستیم و پای سفره برای خوردن سمبوسه نشستیم . مامان که میدانست هوای شب مهرماه شیراز برای من که خوزستانی بودم ممکن بود آزارم دهد گفت : به سمبوسه هات سس بیشتری بزن تا باعث شود گرم شوی . در باشگاه نفت با خوردن لوبیا چیتی های سس دار ، ذائقه ام عادت به تندی داشت و علاوه بر آن قلیه ماهی های ننه جاسم نیز همیشه سوزنده لب و دهان بودند . در حالیکه مردم آبادان و خرمشهر و پدرم همانشب و روز و شبهای بعد ، در وضعیت نا امن و با خطر از دست دادن جان درگیر بودند ، ما در محلی برای تفریح نشسته بودیم که آرامش و عطر گلهای یاس آن با خنکی هوای بدون بوی  باروت ، همراه با سکوتی که گاهی وزش باد در شاخسارهای درختان آنرا میشکست ، احساس شرمساری را خصوصا در مادرم ایجاد میکرد و نمیتوانست پا به پای صحبتهای خنده دار سایرین ، با آنها همراهی کند و پس از پایان یک جوک و یا شوخی، در هم فرو میریخت و به سرانجام نافرجامی که در پیش رو داشتیم فکر میکرد و برای لحظاتی گوئی چنان از جمع دور میشد که انگار نه فقط روح ، بلکه جسمش نیز نزد بستگانش نبود ، او کز کرده در گوشه منزلش در بوارده آبادان ، در بغل شوهرش که خدای دومش بود ، از پنجره حیاط به شعله های تانکی فارم پالایشگاه نگاه میکرد و در حالیکه خودش بشدت میترسید با سکوتش ، آرامش به همسرش میبخشید .
زن دایی ما را برای ناهار فردا دعوت کرد و بهشید و خاله اصرار کردند که شب را پیش آنها بمانیم . عزیز به مامانم گفت : داروهایم در منزلم هستند و بجز این من فقط خونه خودم خوابم میبره ، اگر دوست داری با من بیا ، یا برو منزل خواهرت . 
با اصرار بهشید قرار شد بمنزل خاله بروم و مامان نیز ، پیش عزیز بماند
در مقابل درب خروجی پارک وقتی وارد خیابان برای سوار شدن به ماشینها شدیم ، شوهر خاله ام به دایی گفت : ببین فکر میکنم این چند تا ماشین که باربند بسته اند و آدمهاشون دارند ساندویچ میخورند احتمالا از خوزستان آمده اند ،  این فصل فقط مجردها و یا زوجهای بدون بچه ، مسافر شیراز هستند . مامان از ما جدا شد و به آنسمت خیابان که اغذیه فروشی در آنجا بود برای پرس و جو از مسافرین که تعداد زیادی مرد و زن و بچه بودند رفت ،  پس از برگشت به آقا جاوید شوهر خواهرش گفت : همشون اهل خرمشهر و آبادان بودند ، میگفتند اوضاع خیلی خرابه ، یه عده ایی از آشناهاشون بخاطر بی جائی رفتند به صحن شاهچراغ و آنجا اتراق کردند ، اینها تازه از راه رسیدند و گویا قصد دارند به آنها بپیوندند ، متوجه شدم پتو به اندازه کافی برای روانداز ندارند و نیمه شب سردی هوا اذیتشان میکند ، خدا کمکشان کند . صبح زود براه افتادند اما بخاطر کمبود بنزین ، چند ساعت در صف پمپ بنزین ماهشهر معطل شده اند .
با صدای خاله از خواب بیدار شدم ، ساعت سالن پذیرایی از یازده و نیم صبح رد کرده بود ، خاله گفت : صبحونه میخوری برایت بیاورم ؟ گفتم نه.
یکدونه گلابی درشت از یخچال در آورد و بدستم داد ،لباس پوشیدیم و با تاکسی رفتیم منزل دائی اصغر ، مامان و عزیز خیلی زودتر از ما رسیده  و  به زن دایی برای پختن غذا کمک کرده بودند ، بهشید از راه مدرسه حدود یک ظهر به ما میپیوست ، از اینکه چهار روز نتوانسته بودم به مدرسه بروم احساس بدی شبیه به یک خطاکار داشتم ، اولین بار بود که در شرایط بی نظمی و بی برنامه بودن قرار گرفته بودم و شرمساری گناه نکرده ایی گریبانم را گرفته بود و توجیه ذهنی اینکه مدرسه ام در آبادان هست ، آرامم نمینمود ، مادر بزرگ متوجه حال بد مادرم و اینک درهم ریختن روحیه من شده بود ، برای خلاصیم از این وضعیت بیکاری اسفناک از من خواست که کمکش کنم ،  ترشی و آبغوره هایی که عزیز از منزلش برای دائی اصغر آورده بود داخل دو ظرف  سفالی لعابدار بزرگ بودند ، از من خواست با گرفتن قیف و قاشق و بطری شیشه ایی و ظرف جای ترشی ، محتویات را از ظروف سفالی که به آنها نیاز داشت خالی کنم ، او میدانست با کار کردنم ، بخاطر احساس مفید بودن ، باعث میگردد ، افکار پریشان به مغزم هجوم ننماید و دچار سردرگمی و یاس نشوم ، تجربه مشکلات پیش آمده از جنگ دوم جهانی را داشت و از مادرش نیز مصائب مربوط به اثر جنگ اول اروپائیان را شنیده بود ، اینک میدان جنگ در داخل کشورمان بود و بلایای آن بر جسم و روح و مال ملت ، بیشتر نمود پیدا میکرد و گریزی از دشمن که با تجهیزات پیشرفته مثل هواپیماهای بمب افکن و موشک قادر به تخریب در میانه کشور نیز بود ، نداشتیم ، دفاع و حمله متقابل تنها راهی بود که میتوانست دشمن غاصب را با شکست بر سر جای خود بنشاند و صلح و امنیت را برقرار نماید . 
بعد از آن ، تا آمدن بهشید از مدرسه در حیاط منزل ، خود را با دیدن زنبورهای عسل وحشی که بر روی پرچم گلهای باغچه ، برای خوردن شهد مینشستند و سرشان را بداخل گودی میان گلبرگها میکردند سرگرم و مشغول کردم ، تعدادی زنبور اطراف شیر آب ، در حال انتظار  در پرواز دایره واری بودند و به نوبت از قطرات آبی که با تاخیر چکه میکرد مینوشیدند ، از عزیز  پرسیدم کندوی زنبورها کجاست ؟ در جوابم انگشت اشاره دستش را سمت باغهای قصرالدشت گرفت و گفت : دختر گلم آنطرف شهر روی شاخه درختان باغها ، از کمی فاصله که به کندوی آنها نگاه کنی ، مثل یک کلاه مخملی با رگه های قهوه ایی و مشکی به شاخه آویزان هستند ، وقتی جلوتر بروی ، میبینی انگار پرزهای کلاه مخملی حرکت میکنند ، دو قدم نزدیکتر ، متوجه میشی هزاران زنبور هستند که کنار هم بدون آسیب زدن بیکدیگر ، مشغول  نگهداری از بچه هاشون و تهیه عسل برای خوراک زمستان کل گروه میباشند.
تا خواستم از مادر بزرگ بپرسم که زنبورها هم جنگ میکنند یا نه ، زنبور زرد و قهوه ایی بزرگی که شکل و شباهتش تفاوت داشت روی دسته شیر آب نشست و باعث شد زنبورهای عسل که در صف انتظار نوشیدن آب بودند با پرواز پراکنده شوند ، عزیز گفت : این زنبور بزرگ که میبینی انگور خور هست و اگر به آدم نیش بزنه دردش ده برابر زنبور عسله .
مادر بزرگ دختر یک باغدار بود و از طرز پیدا کردن قارچ در زیر خاک و چیدن میوه در فصلی معین و کاشتن بذر خیار و گوجه و چگونگی وجین کردن و کود دادن بزمین ، برایم تعریف میکرد ، گوشم به صحبتهایش و چشمانم از لذت دیدن جزئیات باغچه ، که برایم مثل جنگل سرزمین عجایب آلیس بود ، سیراب از سرچشمه هستی زندگی میشد . فقط کم سنهایی حدود من و بزرگسالانی همچون عزیز ، از دیدن چنین پدیده های خلقت که دیگران به آن کم نظری میکنند ، مشعوف میگردند ، با شنیدن زنگ درب حیاط ، از رویاهای متعددی که در پس کلامهای مادربزرگ برای خود میبافتم خارج شدم و بسمت در برای باز کردن آن رفتم ، بهشید بود ، همراه با کیف دستی کتابهایش . 
با آمدنش غذا را که بقول ما خوزستانیها ، خورشت سبزی با برنج سفید بود در سفره مشمائی کشیدند ، مادر بزرگ به عروسش گفت : دارم ضعف میکنم ، بچه ها را ول کن ، اول از همه کاسه قورمه سبزی را با نون بمن بده ، برنج برایم نکش چون نمیخورم .  
بر خلاف ضرب المثل با وجودیکه دو آشپز آنرا پخته بودند ، غذای خوشمزه ایی بود ، ترشی کهنه عزیز ، همراه با سالاد شیرازی که با پونه و آبغوره طعم و بوی خاصی گرفته بود ، میل بخوردن را تقویت میکرد ، خاله برای شام عمو جاوید ، با دو قابلمه در دار که چفتک داشتند برنج و خورشت برداشت و بقیه غذا را روی اجاق برای دائی اصغر گذاشتند .
ادامه دارد.
فاطمه امیری کهنوج
سال ۱۴۰۰
داستانهای فاطمه امیری کهنوج
Major I
Major I
نمایه کاربر
پست: 446
تاریخ عضویت: سه‌شنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۵, ۱:۳۶ ب.ظ
محل اقامت: ماهشهر-شیراز
سپاس‌های ارسالی: 29 بار
سپاس‌های دریافتی: 389 بار

ویلون - قسمت ششم

پست توسط جعفر طاهري »

ویلون - قسمت ششم
بعد از ظهر پنجشنبه هفته بعد ، خاله با دخترش همراه با زن دائی برای دیدن و صرف عصرانه نزد ما بودند ، مادرم به آنها گفت که طبق قرار ، مدیر مدرسه راهنمائی قول داده هفته آینده روشنا را ثبت نام کند ، 
بجز این خبر شاد ، از سوال و پرسی که خاله و زن دائی از مامانم میکردند متوجه شدم که پس از رفتن پدرم به آبادان ، هیچ خبری از او شنیده نشده و با وجود اینکه منزل عزیز تلفن داشت ، پدر تماس نگرفته و توسل مادرم برای کسب خبر از سایر همکاران و یا همسایگان بی نتیجه مانده بود و با چکیدن قطره اشکی ، غم نهفته در درونش را که پنهان مینمود ،  بی اختیار آشکار کرد . 
کاپشنی گرمی بتازگی برایم خریده بودند ، آنرا پوشیدم و با بهشید برای حرف زدنهای خصوصی دخترانه به حیاط رفتیم . بهشید که میدانست بزودی برجستگیهای اندامهای زنانه ام رشد خواهند کرد ، مثل یک دوست با تجربه ،  راهنمایم برای گذر از بحران بلوغ  شده و از مسائلی حرف میزد که  برایم هنوز پیش نیامده بود .
اغلب مادران بخاطر مشغله روزانه و گرفتاریهای موجود ، منتظر هستند تا علائم بلوغ در فرزندشان آغاز شود و آنوقت او را برای چگونگی برخورد با شرایط جدید آگاه و تفهیم نمایند ، تغییرات جسمی بظاهر ساده و قابل اغماض برای اطرافیان ، از نظر خود شخص ابتدا برای سازگاری با آن ، بسیار دشوار و ناخوشایند است ، بمرور فرد با وضع جسمی جدید خو گرفته و بجز نکات ریز که گاهی مشغله فکری وسواس گونه محسوب میشوند ، کم کم با اندام جدید همسو ، و پذیرای زیبائی هایی میگردد که بازتاب آن در آئینه ، لبخند خرسندی را بر لب نو بالغ مینشاند .
جسم و روان با ترشح هورمونهای متفاوت ، نوجوان را از دنیای متوهم زیبای کودکانه ، وارد جهانی رویائی که میتواند بجای توهم ، تحقق آرزو را در پی داشته باشد ، میکشاند  ، آرزوهائی که برای دسترسی به آنها نیاز به مهیا بودن جزئیات زیادی هست و آنها مغایر با غریزه وجودی انسان میباشند ، به اینصورت شکیبائی شکل میگیرد و عدم دسترسی سریع به خواسته ها ، احساسات را به غلیان وامیدارد و کلماتی شعرگونه در ذهن مینشانند که برای فرد عادی نامفهوم  و برای نو جوان ، سرشار از انبوهی حرفهای نگفته در قالب تک کلمه و یا جمله ایی کوتاه اما عمیق و پر از معنا میباشد .
بهشید در حالیکه برگ زرد انگور افتاده در باغچه را ، در میان پوسته پر چین شاخه های مارپیچ و پیر نمای تاک ، مانند نشاندن گلی بر گیسو جا میداد ، رو بمن کرد و گفت : پسرهای سمج و نا آگاه و یک بعدی مزاحم در اطرافمان زیاد هستند و بجای اینکه حس مطلوبی در ما ایجاد کنند ، گاهی با تعرض از حد و حدود عرف ، نا امنی و دردسر و نگرانی بی آبروئی برایمان درست میکنند ، آنها نمیفهمند که به تبع جنسیتمان ، زیر ذره بین نگاه هر عابری غریب و آشنا هستیم ، و کج فهمی و پیش داوریهای اشتباه رهگذران ، باعث سوابق بی پایه و اساس میگردد که در گردش مکرر ذهن کودن بعضیها ، ویرانگر آینده ما میشوند ، در این موارد با کم محلی و دور شدن از پاتوق و یا تجمع این پسران پیله صفت ، میتوانیم حوزه محصور شده امنیت کوچکمان را حفظ کنیم و از زخم زبان کج اندیشان احمق ، بدور بمانیم ، بجز این ممکن است حتی خانواده خود ما نیز باور نکنند که تحریک کننده و مقصر نبوده ایم و همسو با دیگران ما را محکوم نمایند. 

 غروب با آمدن دائی اصغر بمنزل ، مادر بزرگ او را برای خرید آش و نان گرم فرستاد ، وقتی پای سفره نشسته بودیم ، اخبار تلویزیون ناخوشایند بود و از پیشروی دشمن برای تصرف کامل خرمشهر میگفت . 
تلفن منزل زنگ زد و مادرم بدون معطلی خود را به آن رساند و گوشی را که برداشت ، فریادی از خوشحالی سر کشید ، مامان گفت : رسول قربانت بگردم ، نصفه جانم کردی ، چرا تماس نگرفتی ؟ خودم را به مامان رساندم تا بتوانم صدای بابا را گوش کنم . بابا توضییح داد که در محلی که باید محرمانه باقی بماند ، همراه با کارگران  ، تعداد زیادی از قطعات یدکی انبار پالایشگاه را ، دپو کرده اند و در یکی از مراحل برای بردن اجناس ، خمپاره ای در نزدیکی او خورده و جراحت تقریبا مختصری به او وارد شد ، و حافظه خود را موقتا از دست داده بود ، الان بهتر شده و از بیمارستان گلستان در اهواز  تماس میگیرد ، آنشب بجز مامان من نیز با پدرم صحبت کردم و از غم از دست دادن او فارغ شدیم ، بابا رسول به مادر مطلبی سری را بیان کرد که بعدها او برایمان آنرا افشا کرد و موضوع آن این بود که بابا گفته بود ؛  قرار است وزیر نفت به خوزستان بیاید و او نیز جزو همراهانش برای رفتن به پالایشگاه به ماهشهر و بعد به آبادان میرود و پس از پایان این ماموریت برای سر زدن به ما حتما به شیراز می آید ، پدر آنشب بخاطر خوشحال شدن بی حد و حصر من و مامان ، نگفت که منزلمان با بمباران هواپیما کامل تخریب شده و چیزی از آن بجز گودال بزرگی در چمنهای حیاط و دیوارهای فرو ریخته آن باقی نمانده است.
دائی اصغر که از شادمان شدن خواهرش خوشحال شده بود به من گفت : دلبر قشنگ دائی ، پاشو برو ویالونت را بردار و بیار ، میخواهم ببینم میتوانی یک آهنگ از نعمت الله آغاسی برایمان بزنی ؟. 
گفتم اگر با تمپو همراهیم کنی «لب کارون» را بخوبی میزنم . خاله گفت: من با دائی آواز را میخوانیم ، بشرط اینکه عزیز دست بزنه و زن دایی و مامانت و بهشید با ما همخوانی کنند ، سپس برای آوردن تمبک کوزه ایی که رویش پوست بز کشیده بودند به اتاق مجاور رفت ، دائی اصغر برای ضرب با تمپو بندری سابقه زیادی در جشنهای خانوادگی داشت و  با خوشدستی آنرا میزد .
 آهنگ شادی که با کشیدن آرشه بر سیمهای ویالون ، توام با ریتم تمبک ، و خواندن آواز جمعی از منزل ما برمیخواست ، تمام اندوه شبهای پیشین را
از چهره مادرم بدور کرده و دچار خوشحالی زایدالوصفی در بین اعضای خانواده اش شده بود . بعد آهنگ« واویلا لیلی دوست دارم خیلی» و همچنین بنا به پیشنهاد بهشید ، از امیر گلنوازان هم ، آهنگ «عروس کارون» را جمعی خواندیم و زدیم .
پس از رفتن مهمانان با حال خوشی که بدست آورده بودیم ، تا سر بر بالین گذاشتیم ، سارق هوش ، پتوی خواب را بر ما افکند .  
 هیچ داروئی مرحم روح زخم خورده بجز قرار گرفتن در محیط های شادی آور نیست ، رنج روان آسیب دیده فرد ، بعلت رجعت مدوام و ناخواسته به بحرانهای گذشته ، شرایط حال و حتی آینده پیش رو را که میبایست از وخامت آن ،  با بارقه امید بکاهد ، با تصورات ذهنی هراسناک در ضمیر ناخوداگاهش با جلوه بدی میبیند ، چنین اشخاصی انگار هر اندوه جدیدی که از دیگران میشنوند و برای خودشان حادث نشده ، شبیه به ناخنی برای خراشیدن زخم کهنه شان میگردد و اجازه خوب شدن روانشان را با شنیدن مسائل حزن برانگیز، از خود سلب میکنند .
مدرسه ایی که رفتم همان مدرسه دخترخاله ام بود و زنگ تفریح ‌و در حیاط همدیگر را میدیدیم ، روزها پیاپی میگذشتند و با نیامدن پدر ، من نیز دچار غم و غصه شده بودم ، یکشب از مادرم پرسیدم چرا بابا تماس نگرفت و شیراز نیامد ؟ مامان گفت: دخترم ما باید تحمل داشته باشیم ، خیلی از همکاران و دوستانی که میشناختیم ، الان دیگر وجود ندارند و خانواده هایشان در غم از دست دادنشان دچار رنج و مصیبتی شده اند که برای وصف واقعی آن در بیان کلمات نمیگنجد . 
برای آنچه که میخواهم بگویم ، چون راز هست باید پس از شنیدن سکوت کنی و به کسی نگوئی ،بابا رسول همراه با وزیر نفت بود ، آنها به آبادان نرسیدند و بصورت جمعی اسیر دشمن شده اند .
از این به بعد فقط باید به گرهگشایی خدا دل ببندیم و امیدوار باشیم که پدرت زنده است و پس از پایان بلوا و از راه رسیدن صلح ، آزاد شده و به ما بپیوندد .
چندی بعد اخبار تلویزیون نیز ماجرای اسارت «تندگویان» وزیر نفت و همراهانش را اعلام کرد و از این موضوع سایر اعضای خانواده باخبر شدند و موضوع گفته شده توسط مادرم ، از صورت راز خارج شد .
آن موقع نمیفهمیدم اسیر شدن در جنگ چه سختی هایی برای بعضیها دارد ، بجز آزارهای جسمی  و بهداشت و تغذیه بسیار نامناسب ، حقارتی که با بغض فروخورده ، در پس لگد سربازی کودن ، بر پهلوی آدمی که قبل از این اتفاق، ارزشمندی او قابل قیاس با صدها فرد مشابه فرد لگد زننده نبود،
روح اسیر را همچون جسمش دربند ، زندانبانانی قرار میداد که هدفشان فقط اجرای  دستور مافوق بود ، به عبارتی این خوشبینانه ترین وضعیت برای اسیر میتوانست باشد و شرایط بد زمانی محسوس بود که حماقت و عقده خود کم بینی و حقارتهای ناشی از درماندگیهای ادوار سنی پیشین در فرد انباشته ، و بشکل حیوانی تهاجمی با خوی و خلق درندگی گرگ بروز مینمود ، آنگاه آرامش چنین زندانبان روانی و مریض، فقط با دیدن زخم و رنج در اسیر ، ایجاد میشد . و بدتر آنکه همدستانی از جنس خود برای زنده ماندن به دریوزگی از آنها پناه میبردند و با جاسوسی لقمه ایی همچون سگ از دست ارباب بد دهان خود دریافت میکردند ، در چنین اوضاع نابسامانی که سعی میشود اسیر از اخبار جنگ مطلع نگردد ، نا امیدی و طولانی شدن روزها و ماهها و سالهای درماندگی ، استیصال موجود را قوام بخشیده و بجز چرودگی پوست بر اثر ضعف کم غذایی و لاغری، پرهای روح را برای پرواز به وادی دوردست آزادی ، میکند و اجازه نمیدهد اسیر از رویاهایش بتواند برای گریز از بند ، با عواطف لطیف خود نیز سازگار شود ،
و از خود بیزاری با افزایش سنوات اسارت ، بشکل ادراکات فاقد احساس چنان بروز مینمایند که حتی خودکشی، گزینه نجات نیز شناخته نمیشود .   

با پایان یافتن جنگ، پدرم همراه اسرا به وطن برنگشت ، او بر اثر ضرب و شتم شدید در یکی از بازجوی ها ، در سال دوم اسارتش شهید شده بود و عاقبت بنیاد شهید،  توانست مادرم را پس از برقراری صلح،  با تحویل آمار کشته شدگان اردوگاهها از طریق  بازرسان صلیب سرخ مطلع نماید. 
به اینصورت بذر امیدی که منتظر نهال شدن در قلب ما بود، کاشته نشده پوسید.
بیش از ده سال پس از ترک آبادان در شیراز ماندیم ،  مادرم که در پالایشگاه شیراز کار میکرد،  بازنشسته پیش از موعد شد و من نیز لیسانس موسیقی خود را از دانشگاه هنر تهران گرفتم.
 در طی این مدت،  مادر بزرگم فوت کرد و بلاخره دائی بزرگم رحمان و‌ خانمش که آلمانی بود را در مراسم هفته، عزیز دیدم.
دائی به مادرم اصرار کرد که شیراز را ترک کنیم و به آلمان یا یکی از کشورهای اروپائی برای سکونت دائمی برویم .
دائی رحمان سی و پنج سال بود که ایران نیامده بود و بسختی میتوانست فارسی حرف بزند، او برای مامانم تعریف کرد پسری دارد که ازدواج کرده و نوه دختری کوچکی دارند .  
از تفاوت فرهنگی زیاد غربیها برای ما صحبت کرد و گفت اگر بتوانید با مشکل رفتار متفاوت اجتماعی آنها سازگار شوید، وجود شرایط رفاهی خوب،  برایتان خوش آیند خواهد شد، در غیر اینصورت دچار رنج روحی غربت میشوید.  
بعد از رفتن دائی رحمان، کلنجارهای من با مادرم برای پذیرش مهاجرت آغاز شد .
 مادر میخواست بنا به سن و مقتضیاتی که معیارهایش برای زندگی آرام و بدون دغدغه بود، در شیراز بماند و من با که رویاهایی در سر میپروراندم ، خواستار رفتن بودم .  
ادامه دارد.
فاطمه امیری کهنوج
سال ۱۴۰۰
داستانهای فاطمه امیری کهنوج
Major I
Major I
نمایه کاربر
پست: 446
تاریخ عضویت: سه‌شنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۵, ۱:۳۶ ب.ظ
محل اقامت: ماهشهر-شیراز
سپاس‌های ارسالی: 29 بار
سپاس‌های دریافتی: 389 بار

ویلون - قسمت هفتم

پست توسط جعفر طاهري »

ویلون - قسمت هفتم‌ 
همراهی مادرم، با پرواز رهسپار "ترکیه" شدیم. جعبه ساز ویلونم جزو لوازم همراهمان بود.  شهر "ازمیر" معروف به مروارید دریای اژه،  مقصد نهائی ما ، بندری با فاصله دریایی  روبروی کشور "یونان" ، دارای تابستانی نیمه گرم و زمستانی معتدل و پر باران بود.
قبل از سفر ویزای دانشجویی گرفته بودم و می‌دانستم برای ادامه تحصیل در رشته معماری دانشگاه بین المللی اژه، میبایست تسلط کامل به زبان انگلیسی میداشتم.
دایی رحمان گفته بود کاریابی و پذیرش شهروندی برای تحصیلکرده ها، خصوصا آرشیتکت از دانشگاهای معتبر بین المللی، نیاز آلمان در آینده می‌باشد. بهمین علت تصمیم گرفته بودم که با دستی پر در کشوری کم هزینه، مدرک خود را دریافت و بعد با عنوان مهندس معمار راهی آلمان شوم. 
بخشی از یادگیری زبان انگلیسی را،  بجز بچه های همسایه مان در آبادان،  مرهون مادرم بودم، او در منزل اغلب اوقات با من تمرین محاوره انگلیسی را انجام میداد و بعدها در دوره دبیرستان با خرید کتابهای رمان "پاپیون" ، "بلندی های بادگیر" و "میدل مارچ" به زبان اصلی و همخوانی شبانه با او، بهتر از پیش علاقمند به یادگیری شدم و با خودآموزی، نیازمند به رفتن آموزشکده نگردیدم.
بعد از چند روز ماندن در هتلی ارزان قیمت، پس از تکمیل ثبت نام در دانشگاه،  توسط یک بنگاه ملکی منصف، آپارتمانی نقلی با فرنیچر کامل را  بمدت یکسال اجاره کردیم، بعلت عدم آشنائی و شرایطی که داشتیم نمی‌توانستیم بدنبال خرید لوازم منزل باشیم و لوازم موجود در آپارتمان جوابگوی خواسته یمان برای شروع یک زندگی کم هزینه و حداقلی بود . 
"ازمیر" بخاطر جاذبه های توریستی، مملو از مسافران مختلفی بود که از سایر ملیتهای شرق و غرب برای دیدن و یا در مواردی برای تجارت آمده بودند.
ترکها مردمی آرام و کم تنش و مهربان و با مرام و مهمان نواز هستند،  زنها و مردها اکثرا قد بلند و بور و با چشمهای آبی رنگ بودند.
گستردگی امپراطوری عثمانی تا قبل از جنگ جهانی اول در بخشهایی از اروپای شرقی و احتمالا آمیخته شدن نژاد آنها با غربیان باعث چهره زیبای آنها  هست .
مادر اغلب اوقات غذا را در منزل طبخ میکرد، گاهی که با او به رستوران و یا بازار برای خرید مایحتاج میرفتم، نوعی ترس و هراس از غریبه ها را در رفتارش حس میکردم، این رعب و وحشت به طبع سن و سال و تجربیاتی که او داشت طبیعی بود و بی پروائی من نیز، بخاطر جوانی قابل نکوهش نبود. 
زبان بدن،  نمی‌تواند بخوبی بیانگر کلام مخاطب باشد و وقتی نمی‌توانی با شخص روبرو همزبان شوی، از احساسات صادقانه و یا ریاکارانه وی با خبر نمی‌گردی و اغلب در چنین مواردی تصورات منفی فرد بر مثبت او غالب میشود .
 دانسته های ناکافی زنی مسن، از سوابق پیشین ملتی که با از دست دادن سرزمینهای خود،  دچار درماندگی مالی بعد از جنگهای بین الملل شده و بخشی از مردم مدتی برای کسب درآمد، تزویر را جزو برخورد با غریبه ها نموده بودند،  برای پذیرش مادرم با تغییر و رویکرد اجتماعی بسمت گرایشهای خوب جوامع مترقی،  غیر قابل باور بود و نیاز به گذشت زمان و مراوده اجتماعی با آنها داشت.
مبالغ ارسالی برای مخارجمان کافی بود و با قناعت، حتی به پس انداز خود می افزودیم . مادر با باز کردن حساب مشترک و وکالت به دایی اصغر،  حقوق و مزایای همسر شهیدش را، با واریز وجه توسط او دریافت میکرد.
 من نیاز داشتم که از نظر مالی بخود متکی شوم تا اگر اتفاقی برای او افتاد، در کشوری غریبه درمانده نگردم.
خوشبختانه اقبال در این مورد روی خوش را بمن نشان داد.
بعد برگشت از دانشگاه به آپارتمان ، با اجرای قطعات آهنگهای کلاسیک غربی و خواندن آوازی معروف تمرین میکردم، من که هنوز دوستی نداشتم،  ویلون مونس و همدم تمام اوقات تنهائیم بود.
"سلن" دختر همسایه آپارتمان روبرویمان، پدرش در پذیرش یکی از هتلها شاغل بود، او صدای ویلون زدنم را می‌شنود و پس از آشنایی با یکدیگر، آن آقا مرا به مسئول تشریفات هتل برای تکنوازی موسیقی معرفی نمود.
به اینصورت هفته ای سه شب، در سالن غذاخوری هتل موسیقی مینواختم.
 "سلن " اولین دوستم در خارج بود و با زبان انگلیسی دست و پا شکسته میتوانست با من ارتباط برقرار کند. 
او نیاز داشت که زبان خود را تقویت نماید و متوجه تسلط من به زبان و ادبیات انگلیسی شده بود . دوست دختر ترکم، رشته گردشگری و مهماندار‌ی میخواند و زبان جزو الزامات برای رویارویی با توریستها و تاجرهای اروپایی برای کارش بود.
این دوستی برای هر دو طرف،  منافع مادی و معنوی داشت، خصوصا از نظر عاطفی مادرم را از تنهایی نجات داد ،  مادرانمان پس از آن با هم آشنا شدند و بجز رفت و آمد بمنزل یکدیگر، بازار نیز با هم میرفتند.
شب‌هایی که در سالن هتل اجرای تکنوازی داشتم، گاهی تعدادی توریست ایرانی نیز وجود داشتند و با تشویق آنها، آهنگ ایرانی هم مینواختم.
تکنوازی ویلون به مذاق بعضی از غربیها که بیشتر به ارکستر های مجلسی عادت دارند ، چندان خوشایند نبود، البته محل اجرای ارکستر کامل در سالن غذاخوری نیز نمیتوانست باشد . 
وقتی سالن به علت جشن نامزدی،  بعد از ظهر قبل از سرو شام اجاره میگردید، گروه کوچکی نوازنده و خواننده ترک،  دعوت به اجرای موسیقی در هتل میشدند، در اینجور مواقع برای آشنایی با نحوه و نوع ساز آنها و نتهایی که می‌نواختند، زودتر از موعد به هتل میرفتم و با زدن ارگ برقی همنوا با گروه میشدم   .
سازی که می‌توانست به تنهایی خلأ سایر آلات موسیقی را در تکنوازی بپوشاند، ساز پیانو بود .
قبلاً در کلاسهای موسیقی در ایران تمریناتی با پیانو انجام داده بودم و برای مهارت نیاز به آموزش توسط یک استاد متبحر برایم وجود داشت.
مدیریت هتل و مشتریان دائمی رستوران از کارم کاملا راضی بودند و این موضوع را با تشویق و ابراز کارکنان هتل متوجه شده بودم، اما احساس میکردم نبایست خود را محدود به رضایت،  جمع کمی نمایم که نیمی از وقت خود را هنگام نواختن ساز، در سالن با گفتگو و یا خوردن خوراک میگذراندند.
تمایل داشتم متفاوت و برجسته بودن خود را خصوصا برای اروپاییان غربی و مسن که گوششان می‌توانست اجرای خوب یا عالی را تشخیص دهد بنمایش بگذارم.
پیانوئی با چوب براق آبنوس، مارک "یاماها" گوشه سن، هر شب به من یادآوری میکرد که زودتر برای فشردن کلیدهای آن دست بکار شوم.
ابتدا قبل از موعد باز شدن درب سالن غذاخوری، قطعاتی کوتاه از موتسارت و بتهون و انوشیروان روحانی را با پیانو تمرین میکردم تا سرعت عمل انگشتهای خود را بالا ببرم و بعد با کمک دوستم "سلن " پس از دریافت دومین حقوقم از مدیر هتل، در یک موسسه تدریس موسیقی پیانو ثبت نام کردم.
در دانشگاه سخت مشغول فراگیری دروسی بودم که ابتدا علیرغم میل باطنیم، فقط برای امرار معاش انتخاب نموده بودم و بعداً اساتید مجرب تمایل و علاقمندی به علوم مهندسی ساختمان را در من برانگیختند . 
در اوقات بیکاری همراه "سلن" به سینما و خیابان و سایر نقاط دیدنی شهر و یا تاسیسات بندر و سواحل دریای "اژه" می‌رفتیم و برای هر دوی ما چون اولین بار بود چیزهایی خاص این منطقه را می‌دیدیم، جذاب و دلنشین بنظر میرسیدند.
 "سلن" از عرق کردن در ظهر ماه اول پاییز کلافه میشد و میپرسید "روشنا " تو چرا اظهار گلایه از گرما نمیکنی؟
آنوقت من برای او از بودن در آبادان میگفتم، شهری با هوای داغ با آدمهایی خونگرم و از ننه جاسم که وقتی کودک بودم هنگامیکه مرا از خواب میخواست بیدار کند بوی خوب تنش و برخورد نرم و دل انگیز "شیله" روی سرش با صورتم میگفتم.
روزی از مادرم پرسیدم :  تکه طلائی که نگین فیروزه ای داشت و "شیله" ننه جاسم را مثل چنگک از زیر گلو گرفته بود تا روسریش باز نشود،  اسمش چی بود؟.  ماما گفته بود "چلاب".
 وقتی از "ننه جاسم" حرف میزدم،  بغضم میگرفت و دوستم میفهمید بجز پدر و مادرم، اولین کسی را که دوست داشتم، او بود.
شیراز که رفتیم ، خاطراتی را برای مادر تعریف کردم که قبلاً هرگز نشنیده و از اینکه متوجه عشق بین ما نشده بود چون میدانست امکان برگشت و دیدن دوباره او مقدور نیست، بهمراه من افسوس میخورد.
با این دوستی صمیمانه نیاز عاطفی هر دوی ما بخاطر غریبه بودن در این شهر برطرف میشد و من ترکی و "سلن" انگلیسی را یاد میگرفت.  
خانواده آنها شش ماه زودتر از ما به ازمیر آمده بودند و پدرش بخاطر دانشکده  "سلن" ، هتل لوکس محل کارش را در استانبول موقتا ترک کرده و ساکن ازمیر شده بود و قصد داشتند پس از پایان تحصیلات تنها فرزندشان، مجددا به استانبول برگردند.
مادرم با دایی "رحمان" در آلمان در تماس بود و از وضعیت تطبیق شرایط زندگی جدیدش در ترکیه با او گفتگو میکرد.
مامانم "گیسو"، چند مرتبه مادر "سلن" را رسما برای عصرانه بمنزلمان دعوت کرده و برای نشان دادن هنرش،  کیک هایی با طعم و بوی متفاوت و خوشمزه پخته بود و هر بار تکه ایی از کیک را آن خانم برای همسر و دخترش میبرد.
 بنا به پیشنهاد پدر سلن از او خواسته شد که اگر میتواند گاهی برای عصرانه هتل، تعدادی کیک برای مهمانان ویژه تهیه کند، به این طریق درآمدی کسب نماید و احساس بطالت نداشته باشد. 
ادامه دارد.
فاطمه امیری کهنوج
سال ۱۴۰۰
داستانهای فاطمه امیری کهنوج
Major I
Major I
نمایه کاربر
پست: 446
تاریخ عضویت: سه‌شنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۵, ۱:۳۶ ب.ظ
محل اقامت: ماهشهر-شیراز
سپاس‌های ارسالی: 29 بار
سپاس‌های دریافتی: 389 بار

ویلون - قسمت هشتم

پست توسط جعفر طاهري »

ویلون - قسمت هشتم
بعد از ظهر روزی که قرار بود آقای "هرمان" استاد پیانو برای آموزش به موسسه بیاید، بخاطر اینکه در فهرست انتخابم نوع آموزش را، درجه یک و  غیر آماتور انتخاب نموده و تنها شاگرد ساعت اول کاری ایشان خودم بوده و  بناچار مبلغ بیشتری نسبت به غیر حرفه ایی ها برای شهریه پرداخته بودم.
مثل سایرین بر روی نیمکت دراز چرمی لابی ساختمان و روبروی اتاقی که تصویر پیانو بر سر در آن زده بودند، بدون همسخن و در فکر به هیچ، با نگاهی مات و بدون اندیشه به اشیا، نشسته بودم.
مردی با کت و شلوار اسپورت و کیف محتوی اوراق از در وارد شد و با نگاه به ساعت مچی خود بدون توجه به حاضرین وارد اتاق تدریس مقابلم گردید و در را نیمه باز گذاشت.
پا شدم و با تقه به درب حضور خود را بعنوان شاگرد ایشان اعلام کردم.
خوش آمدگویشان به زبان انگلیسی دست و پا شکسته، گویای این موضوع بود که میدانست شاگردش ترک نیست.
صندلی خود را کنار نیمکت پیانو آورد و با اشاره بمن فهماند که پشت دستگاه قرار بگیرم . از کیف خود برگه های نتی که قطعه "راپسودی مجار دو" را که اثر "فرانتس لیست" بود انتخاب و بر روی پایه گیره نت گیر گذاشت.
از این عالی تر نمیشد چون دقیقا بخاطر دیدن انیمیشن "باگزبانی" خرگوش، با ارگ الکترونیک قبلا آنرا تمرین کرده بودم و تنها مشکلم ایجاد صدای حزن انگیز بم و قطع نواهای تند بود که میبایست با پدال پیانو آنرا اجرا میکردم. 
پس از شروع نوازندگی  عدم کنترل پدال پیانو برای خوب نواختن نتها محسوس بود.
با برداشتن انگشتهایم از روی شاسی ها برگشتم به آقای "هرمان" نگاه کردم او با دست اشاره کرد که در این قسمت پدال را تا نیمه و آن قسمت تا انتها فشار دهم.
علاوه بر سالن هتل در دورانی که کودکیم در کلاس موسیقی آبادان با پیانو تمرین‌هایی انجام داده بودم و اغلب نتهای آهنگها برای نواختن نیاز به سرعت عمل نداشتند و ریتم کند آنها باعث آشفتگی میان آنچه که در ذهنم برای بحرکت درآوردن انگشتان میشد نمی‌گردید، نمی‌خواستم یک قطعه را بارها تمرین کنم تا بتوانم بدون نگاه به برگه نتها آن را بنوازم، تمایل داشتم، نتها همچون کلمات در ذهنم سلسله وار خارج شوند و مثل ویلون با حرکت دست و اینک با ضربات انگشت مسلط به ساز، برای تولید نوای دلنشین گردم.
آقای هرمان که متوجه وضعیتم شده بود که تمایل ندارم تمرین‌هایی در سبک آماتورها باشد، با دست اشاره کرد همراه او آهنگ را زمزمه کنم تا در ذهنم جایگزین گردد و چشمانم مثل خواندن کلمات در یک جمله با دیدن دو یا سه حرف اول یک کلمه، بدون نیاز به تمرکز، بقیه آنرا ندیده بخوانم.
دو بار با همنوائی، آهنگ را زمزمه کردیم و در چهارمین تمرین با پیانو برای قطعه "راپسودی" ، آمادگی خود را برای نواختن بدون قطع اعلام کردم. 
در اوج و میانه نواختن، متوجه برگشت نیم تنه استاد برای نگاه به پشت سرش شدم.
بر روی قطعه براق استیلی پیانو،  حضور تعدادی نوآموز که بداخل اتاق برای شنیدن این قطعه زیبا و گوشنواز سرک کشیده بودند را می‌دیدم .
پس از پایان اجرا،  استاد با گفتن براوو و دست زدن همراه با سایرین تشویقم کرد.
سپس با جایگزینی نتها با آهنگ "فور الیسه" اثر "بتهوون" آنرا پس از دوبار مشق، بدون نقص نواختنم و استاد استراحت کوتاهی بمن داد و در پایان شیوه کوک کردن سیمها را بطور شفاهی و مختصر بمنظور آمادگی در مراحل بعدی یادم داد .
نگاهم به چشمان مشتاقش که خیره تر از حالت عادی یک مرد نگاهم میکرد افتاد، چشمانش را در جهت دیگری چرخاند و یک نسخه کپی از نت ‌آهنگ "موزارت" بنام "آلا تورکا" بدستم داد و چون به او گفته بودم در سالن هتل
پیانو وجود دارد گفت: برای جلسه بعد و تمرین با پدال‌ها بهتر است قبل از آمدن به کلاس نگاهی به آن انداخته باشی، سپس همراه با لبخند و با دست اشاره کرد که برای رفتن مرخص می‌باشی.
پانزده دقیقه از یکساعت آموزش گذشته بود و شاگردان منتظر با خروجم از اتاق بلافاصله نزد استاد رفتند.
ادامه دارد.
فاطمه امیری کهنوج
سال ۱۴۰۰
داستانهای فاطمه امیری کهنوج
Major I
Major I
نمایه کاربر
پست: 446
تاریخ عضویت: سه‌شنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۵, ۱:۳۶ ب.ظ
محل اقامت: ماهشهر-شیراز
سپاس‌های ارسالی: 29 بار
سپاس‌های دریافتی: 389 بار

ویلون - قسمت نهم

پست توسط جعفر طاهري »

ویلون - قسمت نهم
با وجودی که در محیط دانشگاه پسران زیادی بودند که ابراز تمایل برای دوستی با من، همچون سایر دختران داشتند، اما بر روی روزنه های نفوذ پذیر قلبم، سنگ تخت و سنگینی گذاشته بودم که اجازه رخنه عاطفی از سوی دیگران را سلب نموده بود، عبوس و ترشرو نبودم که از خود چهره یخی بیادگار بگذارم، هدفم پایان یافتن بموقع دروس و گرفتن مدرک مهندسی و رفتن به آلمان بود.
بنا به جنسیت و جوانیم، پر از شور و هیجانهایی مثل همسالان بودم و برای جلوگیری از سرکشی و میلی که می‌توانست مانع هدفم شود، بناچار آینده نگری را با عقل، جایگزین غرایزم نموده و تنها اکتفا به شیطنتهای کوچک که جزو طبیعت هر دختری هست مینمودم.
نگرانی که داشتم این بود که صیادی دلفریب،  با جذابیتی فراسوی محدوده تعیین شده،  بدامم بیندازد، در اینصورت چگونه می‌توانستم مقاومت کنم و عشق را پذیرا نشوم.
وقتی با استاد در جلسه دوم،  آهنگ را قبل از نواختن همخوانی کردیم
اینبار نگاههای من بودم که بدنبال چشمهای او که سعی میکرد در هنگام رو در رویی،  مات نگاهم کند میدوید.
در ذهنم کندوکاوی برای درک این اشتیاق که می‌توانست فقط ناشی از برتری استاد نسبت به من باشد آغاز شده بود و از اعماق وجودم فریاد  پژواک گونه ای برمی‌خواست و اجازه این تفحص برای فهم ماهیت آنرا بخاطر چند صدایی سلب نموده بود.
پس از پایان تمرینات اجرای "آلاتورکا " اثر آهنگساز اتریشی " موتسارت"
مجددا سایر هنرآموزان را منتظر درب اتاق مشق دیدم، اینبار نیز بیست دقیقه از وقت تعیین شده گذشته و زمان چون تندبادی عبور کرده بود.
با وجودیکه آنشب در هتل برنامه داشتم و خسته بمنزل برگشتم،  وقتی سر بر بالشت گذاشتم، خواب بسراغم نیامد و بدنبال علت اینکه چرا استاد وقت بیشتری را برایم صرف کرده، بودم.
برای جلسه ششم استاد از من خواست که برای دو نوازی، ویلون خود را همراهم بیاورم. 
وقتی در کلاس تمرین حاضر شدم، برگ نتها، آهنگ "در میان گلها " اثر همایون خرم بود، استاد که تعجب مرا از این سورپرایز دید با خنده گفت: شما ایرانی هستید و برای ایرانیها در هتل گفتید که گاهی نوازندگی میکنید، 
در این تمرین ابتدا ویلون با شما و نواختن پیانو با من، سپس ساز خود را برای نواختن عوض میکنیم.
آموزش دو نوازی، لازمه جذب بهتر بینندگان و شنوندگان سالن هتل بود و با گروه موسیقی می‌توانستیم اجراهای بهتری داشته باشیم.
شیفتگی و بی‌قراریم برای رسیدن روز و ساعت آموزش و بودن در نزد "هرمان" بعلت اینکه شروع اولین ساعت کلاس با تدریس بمن آغاز میشد، ساعات خوشی را برایم فراهم مینمود.
چون یکساعت آموزش اغلب به نیم ساعت اضافه کشیده میشد و باعث تداخل در آموزش هنرآموزان دیگر میگردید،  استاد ساعت شروع کلاس را بجای چهار به سه و نیم تغییر داده بود و بابت کار اضافه، در مبلغ شهریه نیز تغییر نداد و از مجموعا پانزده جلسه، ده تا را بخوبی گذرانده بودم.
شب جمعه ایی در سالن مشغول دو همنوازی آهنگهای ترکی با پیانو و آکاردئون از "شب‌های مدیترانه" و بعد اجرای ترکی دیگری با پیانو و ویلون بودم.
چشمم در بین تماشاگران به " هرمان " افتاد که سعی میکرد در پس دیگران و در بخش کم نور سالن دیده نشود.
از نوع لباسی که به تن داشت او را شناختم و من نیز از کناره درپوش پیانو "هرمان" را زیر نظر گرفتم. 
آیا اتفاقی به هتل برای شام و شنیدن موسیقی آمده بود؟!.   در بغل میز او یک خانم جوان و زنی مسن نشسته بودند و حدس زدم که خواهر و مادرش باشند.
استاد "هرمان" بیش از ده سال بزرگتر از من بود و با صحبتهای بین استراحت‌های میان نوازندگی، گفته بود که پدرش نجاری ترک و مادرش بافنده لباس کاموایی با تبار یونانی بوده ، آنها بعد از درگیری یونان و ترکیه، از قبرس به آنکارا مهاجرت کرده بودند.
پس از فوت پدر، سرپرستی خانواده بعهده "هرمان" قرار گرفت و بمناسبت شغل اداری که داشت به ازمیر منتقل شده بود.
هرمان موسیقی را تجربی با ساز قره نی و  سپس با تسلط بر گیتار و پیانو، آموخته بود و بعنوان مدرس این سازها، پس از پایان ساعت اداری، به موسسه موسیقی برای آموزش می آمد.
چون صحبتی در رابطه با داشتن همسر نکرده بود، حدس من بعداً درست بود و آن دو خانم کنار میز، مادر و خواهر او بودند.
پس از نواختن یک ردیف آهنگ از بتهون "آندانته در فا ماژور" در زمان آنتراکت ، پرسیدم : دو شب پیش در سالن شام هتل "پالاس" بودید، آیا با فاصله زیادی که با سن نمایش داشتید متوجه شدید که نوازنده پیانو شاگرد شما هست؟.
استاد با لبخند و تعجب پرسید شما چطور مرا در آن محل کم نور و دور از سن دیدید؟.!
در جواب گفتم: از نوع لباس،  شما را شناختم . با توجه به اینکه هتل محل کارم را نگفته بودم، بلاخره شما آیا نوازنده پیانو را شناختید.؟
استاد گفت: بله، بجز سبک نوازندگی با دیدن طرحی از بدنتان بلافاصله پی بردم، این خانم "روشنا" هست که پیانو را به این خوبی مینوازند.
گفتم بعد از اتمام اجرای موسیقی پس از تعویض لباس بسمت میز شما برای خوش آمدگویی آمدم ولی رفته بودید؟!.
در جوابم ابتدا مکث کرد و بعد گفت: بنا به مصلحت، سالن را زودتر از موعد ترک کردیم ، چون مادر و خواهرم نمیتوانستند انگلیسی حرف زدن شما و پاسخهای مرا بفهمند و شاممان را نیز خورده بودیم، ترجیح دادم به بهانه ایی از پای میز پاشده و برویم. هرگز تصور نمیکردم از آن فاصله دور شما از حضورمان مطلع شده باشید. بهر حال حمل بر بی ادبی نکنید، از این بابت معذرت میخواهم.
این اواخر علاوه بر "هرمان"، اشتیاقم از دیدنش برای هر بیننده ایی مشخص بود و حتما نمیخواست که در حضور خانواده و قبل از گفتگو و آمادگی آنها، من نزدشان بروم.
پیدا کردن محل کارم بدون سوال کردن از خودم و با پرس و جو از اطلاعات هتلها صورت گرفت و علت حجب و حیا و خجالتی بودن "هرمان" برای ابراز عشق همراه با ترس نپذیرفتن و عدم وصال بود.
این موضوع بخاطر تفاوت سن و فرهنگ و همچنین محافظه کار بودن مردی که سرپرست خانواده اش بود امری طبیعی بنظر میرسید و نیاز به تنظیم سناریوی داشت که در این رویاروئی دیدار اولیه با خانواده اش کمترین تنش ایجاد میشد.
شاید اگر مادرم نیز متوجه دلباختگیم به استاد موسیقی میشد، او نیز مرا نهی میکرد، چون این فرض برایش وجود داشت که بخاطر از دست دادن پدر در دوران بلوغ، مرد منتخب من بجای همسر، میبایست در آینده نقش پدر را برایم میداشت تا بتواند کمبود بی سرپرستی را در روحیه ام مرتفع و احیا نماید و به اینصورت احتمال داشت شخصیتم را در حالت کودکانه نگهدارم و مانند یک شریک مساوی در زندگی عمل ننمایم.
نگرانی که مرا در عشق دچار تردید نموده بود، احتمال تفاوت نگرش اجتماعی "هرمان" بود، شاید خصوصیات سنتی غیر قابل انعطاف برای پذیرش تغییر در محل سکنی کشور جدید میداشت.
میبایست نحوه رفتارش با خانواده را میشناختم وگرنه برای من که همواره دختری آزاد ولی مقید بودم ، شاید بعدا شاهد پر و بال چیدن و در قفس افتادنی میشد که خواستار آن نبودم و نمیخواستم آرزوهایی که برای آن زحمت کشیده با تشکیل خانواده بخاطر سکونت در ترکیه از دست رفته ببینم. 
پس ‌من نیز همچون "هرمان" نیاز به زمان برای تشخیص همجور بودن را داشتم .
ادامه دارد.
فاطمه امیری کهنوج
سال ۱۴۰۰
داستانهای فاطمه امیری کهنوج
ارسال پست

بازگشت به “شعر و ادبيات”