داستانک (داستانهای کوتاه)
مدیر انجمن: شوراي نظارت
- پست: 682
- تاریخ عضویت: شنبه ۲۳ دی ۱۳۸۵, ۱۲:۴۷ ق.ظ
- محل اقامت: زير آسمون ابري
- سپاسهای ارسالی: 6 بار
- سپاسهای دریافتی: 164 بار
- تماس:
يادش ميآيد وقتي كه كوچك بود روزي پدرش خسته و عصباني از سر كار به خانه آمد. او دم در به انتظار پدر نشسته بود.
گفت: بابا، يك سؤال بپرسم؟!
پدرش گفت: بپرس پسرم، چه سؤالي؟
پرسيد: شما براي هر ساعت كار چقدر پول ميگيريد؟
پدرش پاسخ داد: چرا چنين سؤالي ميكني؟!
- فقط ميخواهم بدانم؛ بگوئيد براي هر ساعت كار چقدر حقوق ميگيريد؟!
پدرش گفت: اگر بايد بداني خب ميگويم، ساعتي 20 دلار.
پسرك در حالي كه سرش پايين بود آه كشيد، بعد به پدرش نگاه كرد و گفت: ميشود لطفا 10 دلار به من بدهيد؟
پدر عصباني شد و گفت: اگر دليلت براي پرسيدن اين سؤال فقط اين بود كه براي خريدن يك اسباببازي مزخرف از من پول بگيري، سريع به اتاقت برو و فكر كن كه چرا اينقدر خودخواه هستي! من خيلي خستهام و براي چنين رفتارهاي بچهگانهاي وقت ندارم.
پسرك آرام به اتاقش رفت و در را بست.
پدر نشست و باز هم عصبانيتر شد. پيش خودش گفت:چطور به خودش اجازه ميدهد فقط براي گرفتن پول از من چنين چيزي بپرسد؟!
بعد از حدود يك ساعت آرامتر شد و فكر كرد كه شايد با پسر كوچكش خيلي تند رفتار كرده، شايد واقعا چيزي بوده كه او براي خريدش به 10 دلار نياز داشته. به خصوص اينكه خيلي كم پيش ميآمد پسرك از او درخواست پول كند.
پدر به سمت اتاق پسر رفت و در را باز كرد و گفت: با تو بد رفتار كردم، امروز كارم سخت و طولاني بود و همه ناراحتيهايم را سر تو خالي كردم. بيا اين 10 دلاري كه خواسته بودي، بگيــــر....
پسرك خنديد و فرياد زد: متشكرم بابا. بعد دستش را زير بالشش برد و از آن زير دو اسكناس 5 دلاري مچاله شده درآورد. پدر وقتي ديد پسر خودش پول داشته دوباره عصباني شد و گفت: با اينكه خودت پول داشتي چرا دوباره تقاضاي پول كردي؟!
پسرك گفت: براي اينكه پولم كافي نبود ولي الان 20 دلار دارم. پدر، آيا ميتوانم يك ساعت از كار شما را بخرم تا فردا يك ساعت زودتر به خانه بيائيد و با ما شام بخوريد؟!
گفت: بابا، يك سؤال بپرسم؟!
پدرش گفت: بپرس پسرم، چه سؤالي؟
پرسيد: شما براي هر ساعت كار چقدر پول ميگيريد؟
پدرش پاسخ داد: چرا چنين سؤالي ميكني؟!
- فقط ميخواهم بدانم؛ بگوئيد براي هر ساعت كار چقدر حقوق ميگيريد؟!
پدرش گفت: اگر بايد بداني خب ميگويم، ساعتي 20 دلار.
پسرك در حالي كه سرش پايين بود آه كشيد، بعد به پدرش نگاه كرد و گفت: ميشود لطفا 10 دلار به من بدهيد؟
پدر عصباني شد و گفت: اگر دليلت براي پرسيدن اين سؤال فقط اين بود كه براي خريدن يك اسباببازي مزخرف از من پول بگيري، سريع به اتاقت برو و فكر كن كه چرا اينقدر خودخواه هستي! من خيلي خستهام و براي چنين رفتارهاي بچهگانهاي وقت ندارم.
پسرك آرام به اتاقش رفت و در را بست.
پدر نشست و باز هم عصبانيتر شد. پيش خودش گفت:چطور به خودش اجازه ميدهد فقط براي گرفتن پول از من چنين چيزي بپرسد؟!
بعد از حدود يك ساعت آرامتر شد و فكر كرد كه شايد با پسر كوچكش خيلي تند رفتار كرده، شايد واقعا چيزي بوده كه او براي خريدش به 10 دلار نياز داشته. به خصوص اينكه خيلي كم پيش ميآمد پسرك از او درخواست پول كند.
پدر به سمت اتاق پسر رفت و در را باز كرد و گفت: با تو بد رفتار كردم، امروز كارم سخت و طولاني بود و همه ناراحتيهايم را سر تو خالي كردم. بيا اين 10 دلاري كه خواسته بودي، بگيــــر....
پسرك خنديد و فرياد زد: متشكرم بابا. بعد دستش را زير بالشش برد و از آن زير دو اسكناس 5 دلاري مچاله شده درآورد. پدر وقتي ديد پسر خودش پول داشته دوباره عصباني شد و گفت: با اينكه خودت پول داشتي چرا دوباره تقاضاي پول كردي؟!
پسرك گفت: براي اينكه پولم كافي نبود ولي الان 20 دلار دارم. پدر، آيا ميتوانم يك ساعت از كار شما را بخرم تا فردا يك ساعت زودتر به خانه بيائيد و با ما شام بخوريد؟!

.................... دنياي ديگري هم هست كه ميتوان در آن آواز خواند ...................
- پست: 1487
- تاریخ عضویت: پنجشنبه ۲ آذر ۱۳۸۵, ۷:۲۶ ب.ظ
- سپاسهای ارسالی: 16 بار
- سپاسهای دریافتی: 209 بار
پرنده اي به رسالت مبعوث شد
خداوند گفت:« ديگرپيامبري نخواهم فرستاد،از آن گونه كه شما انتظار داريد؛ اما جهان هرگز بي پيامبر نخواهد ماند.» و آن هنگام پرنده اي را به رسالت مبعوث كرد.پرنده آوازي خواند كه در هر نغمه اش خدا بود.عدهاي به او گرويدند وايمان آوردند.وخدا گفت:« اگر بدانيد، با آواز پرندهاي مي توان رستگار شد.»خداوند رسولي از آسمان فرستاد.باران، نام او بود.همين كه باران، باريدن گرفت، آنان كه اشك را مي شناختند، رسالت او را دريافتند، پس بي درنگ توبه كردند و روحشان را زيربارش بي دريغ باران شستند.خدا گفت:« اگر بدانيدبا رسول باران هم مي توان به پاكي رسيد.»خداوند پيغامبر باد را فرستاد تا روزي بيم دهد وروزي بشارت.پس باد روزي توفان شد وروزي نسيم وآنان كه پيام او را فهميدند، روزي در خوف وروزي در رجا زيستند.خدا گفت:« آن كه خبر باد را مي فهمد، قلبش در بيم واميد مي لرزد وقلب مؤمن اين چنين است.»خدا گلي را ازخاك برانگيخت، تا معاد را معنا كند.وگل چنان از رستاخيز گفت كه از آن پس هرمؤمني كه گلي را ديد، رستاخيز را به بار آورد.خدا گفت :«اگر بفهميد، تنها با گلي قيامت خواهد شد.»خداوند يكي از هزار نامش را به دريا گفت.دريا بي درنگ قيام كرد وسپس چنان به سجده افتادكه هيچ از هزار موج آن باقي نماند.مردم تماشا ميكردند عده اي پيام دريا را دانستند پس قيام كردند وچنان به سجده افتادند، كه هيچ از آنها باقي نماند.خدا گفت :«آن كه به پيغمبر آب ها اقتدا كند به بهشت خواهد رفت.»وبه ياد دارم فرشته اي به من گفت :«جهان آكنده از فرستاده وپيغمبرومرسل است ،اما هميشه كافري هست تا باران را انكار كند وبا گل بجنگد، تا پرنده را دروغگو بخواند وباد را مجنون ودريا را ساحر.اما همين امروز ايمان بياوركه پيغمبرآب ورسول باران وفرستاده باد براي ايمان آوردن تو كافي است...»
خداوند گفت:« ديگرپيامبري نخواهم فرستاد،از آن گونه كه شما انتظار داريد؛ اما جهان هرگز بي پيامبر نخواهد ماند.» و آن هنگام پرنده اي را به رسالت مبعوث كرد.پرنده آوازي خواند كه در هر نغمه اش خدا بود.عدهاي به او گرويدند وايمان آوردند.وخدا گفت:« اگر بدانيد، با آواز پرندهاي مي توان رستگار شد.»خداوند رسولي از آسمان فرستاد.باران، نام او بود.همين كه باران، باريدن گرفت، آنان كه اشك را مي شناختند، رسالت او را دريافتند، پس بي درنگ توبه كردند و روحشان را زيربارش بي دريغ باران شستند.خدا گفت:« اگر بدانيدبا رسول باران هم مي توان به پاكي رسيد.»خداوند پيغامبر باد را فرستاد تا روزي بيم دهد وروزي بشارت.پس باد روزي توفان شد وروزي نسيم وآنان كه پيام او را فهميدند، روزي در خوف وروزي در رجا زيستند.خدا گفت:« آن كه خبر باد را مي فهمد، قلبش در بيم واميد مي لرزد وقلب مؤمن اين چنين است.»خدا گلي را ازخاك برانگيخت، تا معاد را معنا كند.وگل چنان از رستاخيز گفت كه از آن پس هرمؤمني كه گلي را ديد، رستاخيز را به بار آورد.خدا گفت :«اگر بفهميد، تنها با گلي قيامت خواهد شد.»خداوند يكي از هزار نامش را به دريا گفت.دريا بي درنگ قيام كرد وسپس چنان به سجده افتادكه هيچ از هزار موج آن باقي نماند.مردم تماشا ميكردند عده اي پيام دريا را دانستند پس قيام كردند وچنان به سجده افتادند، كه هيچ از آنها باقي نماند.خدا گفت :«آن كه به پيغمبر آب ها اقتدا كند به بهشت خواهد رفت.»وبه ياد دارم فرشته اي به من گفت :«جهان آكنده از فرستاده وپيغمبرومرسل است ،اما هميشه كافري هست تا باران را انكار كند وبا گل بجنگد، تا پرنده را دروغگو بخواند وباد را مجنون ودريا را ساحر.اما همين امروز ايمان بياوركه پيغمبرآب ورسول باران وفرستاده باد براي ايمان آوردن تو كافي است...»
هيچ كس لياقت اشكهاي تو را ندارد و كسي كه اين لياقت را داشته باشد هيچ گاه تو را به گريه نمي اندازد...
- پست: 682
- تاریخ عضویت: شنبه ۲۳ دی ۱۳۸۵, ۱۲:۴۷ ق.ظ
- محل اقامت: زير آسمون ابري
- سپاسهای ارسالی: 6 بار
- سپاسهای دریافتی: 164 بار
- تماس:
مادر، حديث عشق و ايثار، واژهي فداكاري
جمعهاي از جمعههاي سال با غروب خورشيد، غروب زندگي انساني در شفق محو شد....
مادري كه با فرزند خود راز و نياز ميكرد، در يكي از محلههاي جنوبي تهران زندگي ميكرد.
كودك از ديدن چهرههاي عبوس و يكنواخت همسايگان خسته شده بود،
روح سركشش در محيطي ديگر سير ميكرد و هر دم با سؤالات خود مادر را كلافه كرده بود.
- راستي مادر، مگر امروز جمعه نيست؟
- چرا عزيزم.
- پس بابام كجاست؟
- مگه نميدوني كه پدرت امروز اضافه كاري ميكنه؟ شب مياد، اگه كاري داري به من بگو.
- نه، كاري كه ندارم اما بابا به من قول داده بود امروز با هم به امام زاده حسن بريم و تعزيه ببينيم!!! راستي كه بابا عجب آدم بد قولي شدهها....
كودك هنوز فكرش اقتضا نميكرد كه بفهمد پدر براي امرار معاش خانواده در تلاش است تا شايد بتواند او را به سر منزل مقصود رسيدن ياري كند.
مادر دلش به رحم آمد، لباسهاي نوي كودك را پوشانيد و دستش را گرفت تا با هم به آنجايي بروند كه اينجا نباشد.
كودك احساس خوشحالي ميكرد و از اينكه شب به پدر خواهد گفت كه با مادر كجا رفته بود از شعف در پوست خود نميگنجيد
تعزيهاي بود در فراسوي بيابانهاي امامزاده حسن، خلقالله ايستاده، تعزيهداراني را كه هر ساعت هزار بار امام حسين و حضرت عباس را شهيد و زنده ميكردند به مردم عوام نشان ميدادند.
در چشمان مادر، صحنهي واقعي كربلا مجسم شد و چشمانش طاقت نياوردند و اشكش جاري شد....
دل مادر گرفته بود، خورشيد كه ابر لباسي مندرس بر او پوشانده بود به ناگه عريان شد ولي ديگر رو به زوال ميرفت و در حالي كه چشمانش از خستگي خون گذاشته بود، در غروب خود ناپديد ميشد و سخني نيز براي شب گفت.
بادي سرد همراه با گرد و غبار بساط تعزيهداران را بر هم زد، مادر دست فرزندش را گرفت و گفت:
- ميترسم دير بشه، بيا به خونه برگرديم.
محل تعزيه در پشت خط آهني بود كه در مسيري متوالي بالاتر از سطح معمولي زمين قرار داشت.
مادر و فرزند خود را از سراشيبي به بالا ميكشيدند، مادر دستش را به لبهي خط آهن گرفت و كودك را نيز بالا كشيد و كمي روي ريل ايستادند و اطراف را نظاره كردند.
صداي سوت قطار از دور مي آمد، قطار مانند ديوي گرسنه ميغريد و پيش ميامد، مادر فرزند را ندا داد:
- عزيزم من ميرم تو هم دنبال من بيا پايين....
سپس مادر به سمت پايين ريل به راه افتاد و به خيال اينكه كودكش نيز بدنبالش خواهد آمد.
سكهاي كه مادر به كودك داده بود از دست عرق كردهاش همان لحظه كه ميخواست از بلندي ريل پايين بياييد لغزيد و در ميان چوبهاي خط آهن غلطيد.
دستان كوچك كودك به تقلا افتاد تا سكه را از ميان ريل خارج كند تا به هنگام بازگشت به خانه براي بابا شكلات بخرد.
قطار گويي آغاز فاجعهاي را نويد ميداد، دهان باز كرده و جيغ ميكشيد و نفسهايش در هوا پراكنده ميشد.
مسافران تازه خود را جابجا كرده بودند، بچهها هم نقلهايشان تمام شده بود و مشغول شيطنت در راهروي قطار بودند و بعضا هم بخواب رفته بودند، پيرزني تسبيح ميگردانيد و پسري باب دوستي با دختري را باز كرده بود.... صداي خنده، فضاي بيرون از قطار را هم آلوده كرده بود.
ديگر چيزي به رسيدن قطار نمانده بود و مادر كه به پايين رسيده بود دستش را به عقب زد و خواست كه دست كودكش را بگيرد ولي هوا را شكافت، چند بار به نام صدا زد اما از كودك خبري نبود، به بالاي ريل كه نگاه كرد براي يك لحظه تمام بدنش به لرزه در آمد و خاطراتي كه در مغز و قلب خود انباشته بود، مجسم كرد.
آه خداي من ..... لحظهاي ديگر فرزندم را قطار خواهد بلعيد... پس آن همه رنج و مشقت و آن همه پول دوا و دكتر را كه خرج كرديم چه ميشود... جواب پدرش را چه بدهم....
مادر هر كاري كرد تا گام بردارد نميتوانست، گويي زمين خلاف مسير او حركت ميكرد.
بوي خون ميآمد، شفق سرخ رنگ چهرهها را گلي كرده بود.
مادر به هر مشقتي كه بود خود را به بالاي ريل رسانيد و فقط يك آن فرصت كرد تا كودك دلبندش در آغوش گيرد و به پايين ريل پرتاب كند.
اما مادر قلبش همراه جسمش در زير گامهاي قطار خرد شده بود.
قطار احساس تكاني كرد و مسافتي جلوتر ايستاد.
پسرك از روي زمين برخاست.
خون گرم بزودي به روي آهنهاي سرد ريل دلمه بست.
آسمان طاقت ديدن اين همه عشق و محبت را نداشت، چادري سياه بر سر كشيد و بخواب رفت.
ستارهاي در حاليكه ميدويد تا ماه را خبر كند به زمين افتاد.
خندههاي مسافران را هوا در خود بلعيد و جايش را سكوتي سرد و سنگين فرا گرفت.
دندانهاي قطار خونآلود مينمود.
بوي خون، بوي محبت، بوي عشق هوا را آكنده كرده بود.
زن ها چادرها را به صورت كشيده و ميگريستند.
از آن طرف، پدر از كار برگشته بود و خانه را در سكوتي محض و خاموش يافت، كسي نبود كه برايش چاي بياورد، كتري را به روي گاز گذاشت و با خود گفت:
تا بچهها پيداشون بشه يه چرت بزنم.
و اما كودك، آرام آرام متوجه نبودن مادر شد و مادر را صدا كرد.
مادر ......... مادر
مردمي كه جمع شده بودند، دور كودك را گرفتند تا اين درام غم انگيز عشق مادر را درك نكند ولي كودك فرياد ميزد:
پولم... پولم رو ميخوام... ميخوام براي بابا جونم شكلات بخرم.
او در فكر شكلات بود، نه مادر!
اما مادر... گويي كه روح مادر همچنان نگران كودكش بود.
جغدي كه روي درخت نشسته بود آخرين قطرهي شرابش را هم سر كشيد و قطار با كمي تاخير مجددا به حركت درآمد، دستهايش را شسته و همانند قاتلي گام بر ميداشت.
اما اين قطار نبود كه قاتل بود بلكه محبت، از خود گذشتگي، فداكاري، ايثار و در يك كلام عشق مادري بود كه قاتل بودند، آنها بودند كه مادر را به سوي نيستي رهنمون كردند.
هيچوقت از نظرم دور نميشود آن كلماتي را كه قلم از زبان مادر در واپسين لحظات زندگي شيرين اما خونين خود شنيده بود:
كودكم فقط دل من... دل شكسته و خرد شدهي من... همچنان به ياد توست و نگران تو
اي كودك شيرين زبانم... كه مايه شاديها و غمهاي من بودي... اي عزيزم... دلبندم....
ولي كودك هنوز در فكر سكهي خود بود تا براي بابا شكلات بخرد تا او را دلشاد كند!!!
بدين جا كه رسيد، قلم ديگر تحمل نياورد، لرزشي آورد و بخود شكست....
[External Link Removed for Guests]
جمعهاي از جمعههاي سال با غروب خورشيد، غروب زندگي انساني در شفق محو شد....
مادري كه با فرزند خود راز و نياز ميكرد، در يكي از محلههاي جنوبي تهران زندگي ميكرد.
كودك از ديدن چهرههاي عبوس و يكنواخت همسايگان خسته شده بود،
روح سركشش در محيطي ديگر سير ميكرد و هر دم با سؤالات خود مادر را كلافه كرده بود.
- راستي مادر، مگر امروز جمعه نيست؟
- چرا عزيزم.
- پس بابام كجاست؟
- مگه نميدوني كه پدرت امروز اضافه كاري ميكنه؟ شب مياد، اگه كاري داري به من بگو.
- نه، كاري كه ندارم اما بابا به من قول داده بود امروز با هم به امام زاده حسن بريم و تعزيه ببينيم!!! راستي كه بابا عجب آدم بد قولي شدهها....
كودك هنوز فكرش اقتضا نميكرد كه بفهمد پدر براي امرار معاش خانواده در تلاش است تا شايد بتواند او را به سر منزل مقصود رسيدن ياري كند.
مادر دلش به رحم آمد، لباسهاي نوي كودك را پوشانيد و دستش را گرفت تا با هم به آنجايي بروند كه اينجا نباشد.
كودك احساس خوشحالي ميكرد و از اينكه شب به پدر خواهد گفت كه با مادر كجا رفته بود از شعف در پوست خود نميگنجيد
تعزيهاي بود در فراسوي بيابانهاي امامزاده حسن، خلقالله ايستاده، تعزيهداراني را كه هر ساعت هزار بار امام حسين و حضرت عباس را شهيد و زنده ميكردند به مردم عوام نشان ميدادند.
در چشمان مادر، صحنهي واقعي كربلا مجسم شد و چشمانش طاقت نياوردند و اشكش جاري شد....
دل مادر گرفته بود، خورشيد كه ابر لباسي مندرس بر او پوشانده بود به ناگه عريان شد ولي ديگر رو به زوال ميرفت و در حالي كه چشمانش از خستگي خون گذاشته بود، در غروب خود ناپديد ميشد و سخني نيز براي شب گفت.
بادي سرد همراه با گرد و غبار بساط تعزيهداران را بر هم زد، مادر دست فرزندش را گرفت و گفت:
- ميترسم دير بشه، بيا به خونه برگرديم.
محل تعزيه در پشت خط آهني بود كه در مسيري متوالي بالاتر از سطح معمولي زمين قرار داشت.
مادر و فرزند خود را از سراشيبي به بالا ميكشيدند، مادر دستش را به لبهي خط آهن گرفت و كودك را نيز بالا كشيد و كمي روي ريل ايستادند و اطراف را نظاره كردند.
صداي سوت قطار از دور مي آمد، قطار مانند ديوي گرسنه ميغريد و پيش ميامد، مادر فرزند را ندا داد:
- عزيزم من ميرم تو هم دنبال من بيا پايين....
سپس مادر به سمت پايين ريل به راه افتاد و به خيال اينكه كودكش نيز بدنبالش خواهد آمد.
سكهاي كه مادر به كودك داده بود از دست عرق كردهاش همان لحظه كه ميخواست از بلندي ريل پايين بياييد لغزيد و در ميان چوبهاي خط آهن غلطيد.
دستان كوچك كودك به تقلا افتاد تا سكه را از ميان ريل خارج كند تا به هنگام بازگشت به خانه براي بابا شكلات بخرد.
قطار گويي آغاز فاجعهاي را نويد ميداد، دهان باز كرده و جيغ ميكشيد و نفسهايش در هوا پراكنده ميشد.
مسافران تازه خود را جابجا كرده بودند، بچهها هم نقلهايشان تمام شده بود و مشغول شيطنت در راهروي قطار بودند و بعضا هم بخواب رفته بودند، پيرزني تسبيح ميگردانيد و پسري باب دوستي با دختري را باز كرده بود.... صداي خنده، فضاي بيرون از قطار را هم آلوده كرده بود.
ديگر چيزي به رسيدن قطار نمانده بود و مادر كه به پايين رسيده بود دستش را به عقب زد و خواست كه دست كودكش را بگيرد ولي هوا را شكافت، چند بار به نام صدا زد اما از كودك خبري نبود، به بالاي ريل كه نگاه كرد براي يك لحظه تمام بدنش به لرزه در آمد و خاطراتي كه در مغز و قلب خود انباشته بود، مجسم كرد.
آه خداي من ..... لحظهاي ديگر فرزندم را قطار خواهد بلعيد... پس آن همه رنج و مشقت و آن همه پول دوا و دكتر را كه خرج كرديم چه ميشود... جواب پدرش را چه بدهم....
مادر هر كاري كرد تا گام بردارد نميتوانست، گويي زمين خلاف مسير او حركت ميكرد.
بوي خون ميآمد، شفق سرخ رنگ چهرهها را گلي كرده بود.
مادر به هر مشقتي كه بود خود را به بالاي ريل رسانيد و فقط يك آن فرصت كرد تا كودك دلبندش در آغوش گيرد و به پايين ريل پرتاب كند.
اما مادر قلبش همراه جسمش در زير گامهاي قطار خرد شده بود.
قطار احساس تكاني كرد و مسافتي جلوتر ايستاد.
پسرك از روي زمين برخاست.
خون گرم بزودي به روي آهنهاي سرد ريل دلمه بست.
آسمان طاقت ديدن اين همه عشق و محبت را نداشت، چادري سياه بر سر كشيد و بخواب رفت.
ستارهاي در حاليكه ميدويد تا ماه را خبر كند به زمين افتاد.
خندههاي مسافران را هوا در خود بلعيد و جايش را سكوتي سرد و سنگين فرا گرفت.
دندانهاي قطار خونآلود مينمود.
بوي خون، بوي محبت، بوي عشق هوا را آكنده كرده بود.
زن ها چادرها را به صورت كشيده و ميگريستند.
از آن طرف، پدر از كار برگشته بود و خانه را در سكوتي محض و خاموش يافت، كسي نبود كه برايش چاي بياورد، كتري را به روي گاز گذاشت و با خود گفت:
تا بچهها پيداشون بشه يه چرت بزنم.
و اما كودك، آرام آرام متوجه نبودن مادر شد و مادر را صدا كرد.
مادر ......... مادر
مردمي كه جمع شده بودند، دور كودك را گرفتند تا اين درام غم انگيز عشق مادر را درك نكند ولي كودك فرياد ميزد:
پولم... پولم رو ميخوام... ميخوام براي بابا جونم شكلات بخرم.
او در فكر شكلات بود، نه مادر!
اما مادر... گويي كه روح مادر همچنان نگران كودكش بود.
جغدي كه روي درخت نشسته بود آخرين قطرهي شرابش را هم سر كشيد و قطار با كمي تاخير مجددا به حركت درآمد، دستهايش را شسته و همانند قاتلي گام بر ميداشت.
اما اين قطار نبود كه قاتل بود بلكه محبت، از خود گذشتگي، فداكاري، ايثار و در يك كلام عشق مادري بود كه قاتل بودند، آنها بودند كه مادر را به سوي نيستي رهنمون كردند.
هيچوقت از نظرم دور نميشود آن كلماتي را كه قلم از زبان مادر در واپسين لحظات زندگي شيرين اما خونين خود شنيده بود:
كودكم فقط دل من... دل شكسته و خرد شدهي من... همچنان به ياد توست و نگران تو
اي كودك شيرين زبانم... كه مايه شاديها و غمهاي من بودي... اي عزيزم... دلبندم....
ولي كودك هنوز در فكر سكهي خود بود تا براي بابا شكلات بخرد تا او را دلشاد كند!!!
بدين جا كه رسيد، قلم ديگر تحمل نياورد، لرزشي آورد و بخود شكست....
[External Link Removed for Guests]

.................... دنياي ديگري هم هست كه ميتوان در آن آواز خواند ...................
- پست: 682
- تاریخ عضویت: شنبه ۲۳ دی ۱۳۸۵, ۱۲:۴۷ ق.ظ
- محل اقامت: زير آسمون ابري
- سپاسهای ارسالی: 6 بار
- سپاسهای دریافتی: 164 بار
- تماس:
مرد جوون: ببخشين آقا ، می تونم بپرسم ساعت چنده؟
پيرمرد: معلومه كه نه!
جوون: ولی چرا؟! مثلا" اگه ساعت رو به من بگی چی از دست ميدی؟!
پيرمرد: ممكنه ضرر كنم اگه ساعت رو به تو بگم!
جوون: ميشه بگی چطور همچين چيزی ممكنه؟!
پيرمرد: ببين... اگه من ساعت رو به تو بگم ، ممكنه تو تشكر كنی و فردا هم بخوای دوباره ساعت رو از من بپرسی!
جوون: كاملا" امكانش هست!
پيرمرد: ممكنه ما دو سه بار ديگه هم همديگه رو ملاقات كنيم و تو اسم و آدرس من رو بپرسی!
جوون: كاملا" امكان داره!
پيرمرد: يه روز ممكنه تو بيای به خونهء من و بگی كه فقط داشتی از اينجا رد ميشدی و اومدی كه يه سر به من بزنی! بعد من ممكنه از روی تعارف تو رو به يه فنجون چايی دعوت كنم! بعد از اين دعوت من ، ممكنه تو بازم برای خوردن چايی بيای خونهء من و بپرسی كه اين چايی رو كی درست كرده؟!
جوون: ممكنه!
پيرمرد: بعد من بهت ميگم كه اين چايی رو دخترم درست كرده! بعد من مجبور ميشم دختر خوشگل و جوونم رو بهت معرفی كنم و تو هم دختر من رو می پسندی!
مرد جوون لبخند ميزنه!
پيرمرد: بعد تو سعی می كنی كه بارها و بارها دختر من رو ملاقات كنی! ممكنه دختر من رو به سينما دعوت كنی و با همديگه بيرون بريد!
مرد جوون لبخند ميزنه!
پيرمرد: بعد ممكنه دختر من كم كم از تو خوشش بياد و چشم انتظار تو بشه! بعد از ملاقاتهای متوالی ، تو عاشق دختر من ميشی و بهش پيشنهاد ازدواج می كنی!
مرد جوون لبخند ميزنه!
پيرمرد: بعد از يه مدت ، يه روز شما دو تا مياين پيش من و از عشقتون برای من تعريف می كنين و از من اجازه برای ازدواج ميخواين!
مرد جوون در حال لبخند: اوه بله!
پيرمرد با عصبانيت: مردك ابله! من هيچوقت دخترم رو به ازدواج يكی مثل تو كه حتی يه ساعت مچی هم از خودش نداره در نميارم!!!
پيرمرد: معلومه كه نه!
جوون: ولی چرا؟! مثلا" اگه ساعت رو به من بگی چی از دست ميدی؟!
پيرمرد: ممكنه ضرر كنم اگه ساعت رو به تو بگم!
جوون: ميشه بگی چطور همچين چيزی ممكنه؟!
پيرمرد: ببين... اگه من ساعت رو به تو بگم ، ممكنه تو تشكر كنی و فردا هم بخوای دوباره ساعت رو از من بپرسی!
جوون: كاملا" امكانش هست!
پيرمرد: ممكنه ما دو سه بار ديگه هم همديگه رو ملاقات كنيم و تو اسم و آدرس من رو بپرسی!
جوون: كاملا" امكان داره!
پيرمرد: يه روز ممكنه تو بيای به خونهء من و بگی كه فقط داشتی از اينجا رد ميشدی و اومدی كه يه سر به من بزنی! بعد من ممكنه از روی تعارف تو رو به يه فنجون چايی دعوت كنم! بعد از اين دعوت من ، ممكنه تو بازم برای خوردن چايی بيای خونهء من و بپرسی كه اين چايی رو كی درست كرده؟!
جوون: ممكنه!
پيرمرد: بعد من بهت ميگم كه اين چايی رو دخترم درست كرده! بعد من مجبور ميشم دختر خوشگل و جوونم رو بهت معرفی كنم و تو هم دختر من رو می پسندی!
مرد جوون لبخند ميزنه!
پيرمرد: بعد تو سعی می كنی كه بارها و بارها دختر من رو ملاقات كنی! ممكنه دختر من رو به سينما دعوت كنی و با همديگه بيرون بريد!
مرد جوون لبخند ميزنه!
پيرمرد: بعد ممكنه دختر من كم كم از تو خوشش بياد و چشم انتظار تو بشه! بعد از ملاقاتهای متوالی ، تو عاشق دختر من ميشی و بهش پيشنهاد ازدواج می كنی!
مرد جوون لبخند ميزنه!
پيرمرد: بعد از يه مدت ، يه روز شما دو تا مياين پيش من و از عشقتون برای من تعريف می كنين و از من اجازه برای ازدواج ميخواين!
مرد جوون در حال لبخند: اوه بله!
پيرمرد با عصبانيت: مردك ابله! من هيچوقت دخترم رو به ازدواج يكی مثل تو كه حتی يه ساعت مچی هم از خودش نداره در نميارم!!!

.................... دنياي ديگري هم هست كه ميتوان در آن آواز خواند ...................
- پست: 682
- تاریخ عضویت: شنبه ۲۳ دی ۱۳۸۵, ۱۲:۴۷ ق.ظ
- محل اقامت: زير آسمون ابري
- سپاسهای ارسالی: 6 بار
- سپاسهای دریافتی: 164 بار
- تماس:
ليلي؛ نام ديگر آزادي
دنيا كه شروع شد، زنجير نداشت. خدا دنياي بيزنجير آفريد.
آدم بود كه زنجير را ساخت. شيطان كمكش كرد.
دل زنجير شد؛ عشق زنجير شد؛ دنيا پر از زنجير شد؛ و آدمها همه ديوانه زنجيري.
خدا دنياي بيزنجير ميخواست. نام دنياي بيزنجير اما بهشت است.
امتحان آدم همين جا بود. دستهاي شيطان از زنجير پر بود.
خدا گفت: زنجيرت را پاره كن، شايد نام زنجير تو عشق است.
يك نفر زنجيرهايش را پاره كرد. نامش را مجنون گذاشتند. مجنون اما نه ديوانه بود و نه زنجيري. اين نام را شيطان بر او گذاشت. شيطان آدم را در زنجير ميخواست.
ليلي مجنون را بيزنجير ميخواست. ليلي ميدانست خدا چه ميخواهد. ليلي كمك كرد تا مجنون زنجيرش را پاره كند. ليلي زنجير نبود. ليلي نمي خواست زنجير باشد.
ليلي ماند؛ زيرا ليلي نام ديگر آزادي است.
دنيا كه شروع شد، زنجير نداشت. خدا دنياي بيزنجير آفريد.
آدم بود كه زنجير را ساخت. شيطان كمكش كرد.
دل زنجير شد؛ عشق زنجير شد؛ دنيا پر از زنجير شد؛ و آدمها همه ديوانه زنجيري.
خدا دنياي بيزنجير ميخواست. نام دنياي بيزنجير اما بهشت است.
امتحان آدم همين جا بود. دستهاي شيطان از زنجير پر بود.
خدا گفت: زنجيرت را پاره كن، شايد نام زنجير تو عشق است.
يك نفر زنجيرهايش را پاره كرد. نامش را مجنون گذاشتند. مجنون اما نه ديوانه بود و نه زنجيري. اين نام را شيطان بر او گذاشت. شيطان آدم را در زنجير ميخواست.
ليلي مجنون را بيزنجير ميخواست. ليلي ميدانست خدا چه ميخواهد. ليلي كمك كرد تا مجنون زنجيرش را پاره كند. ليلي زنجير نبود. ليلي نمي خواست زنجير باشد.
ليلي ماند؛ زيرا ليلي نام ديگر آزادي است.

.................... دنياي ديگري هم هست كه ميتوان در آن آواز خواند ...................
- پست: 682
- تاریخ عضویت: شنبه ۲۳ دی ۱۳۸۵, ۱۲:۴۷ ق.ظ
- محل اقامت: زير آسمون ابري
- سپاسهای ارسالی: 6 بار
- سپاسهای دریافتی: 164 بار
- تماس:
كشيش...
بر سر گور كشيشي در كليساي وست مينستر نوشته شده است : « كودك كه بودم مي خواستم دنيا را تغيير دهم . بزرگتر كه شدم متوجه شدم دنيا خيلي بزرگ است من بايد انگلستان را تغيير دهم . بعدها انگلستان را هم بزرك ديدم و تصميم گرفتم شهرم را تغيير دهم . در سالخوردگي تصميم گرفتم خانواده ام را متحول كنم . اينك كه در آستانه مرگ هستم مي فهمم كه اگر روز اول خودم را تغيير داده بودم ، شايد مي توانستم دنيا را هم تغيير دهم!!! »
بر سر گور كشيشي در كليساي وست مينستر نوشته شده است : « كودك كه بودم مي خواستم دنيا را تغيير دهم . بزرگتر كه شدم متوجه شدم دنيا خيلي بزرگ است من بايد انگلستان را تغيير دهم . بعدها انگلستان را هم بزرك ديدم و تصميم گرفتم شهرم را تغيير دهم . در سالخوردگي تصميم گرفتم خانواده ام را متحول كنم . اينك كه در آستانه مرگ هستم مي فهمم كه اگر روز اول خودم را تغيير داده بودم ، شايد مي توانستم دنيا را هم تغيير دهم!!! »

.................... دنياي ديگري هم هست كه ميتوان در آن آواز خواند ...................
- پست: 682
- تاریخ عضویت: شنبه ۲۳ دی ۱۳۸۵, ۱۲:۴۷ ق.ظ
- محل اقامت: زير آسمون ابري
- سپاسهای ارسالی: 6 بار
- سپاسهای دریافتی: 164 بار
- تماس:
تابستان 1945 ، كوچهاي در برلين
دوازده زنداني ژندهپوش به فرماندهي يك سرباز روسي از خياباني ميگذرند، احتمالأ از قرارگاهي دور ميآيند و سرباز روس بايد آنها را به جايي براي كار يا به اصطلاح بيگاري ببرد. آنها از آيندهشان هيچ نميدانند.
ناگهان از قضا، زني از خرابهاي بيرون ميآيد، فرياد ميكشد، به طرف خيابان ميدود و يكي از زندانيان را در آغوش ميكشد.
دسته كوچك از حركت باز ميماند و سرباز روس هم طبيعي است كه در مييابد چه اتفاقي افتاده است. او به طرف زنداني ميرود كه حالا آن زن را كه به هق هق افتاده در آغوش گرفته است . ميپرسد : «زنت ؟» ـ « بله »
بعد از زن مي پرسد: « شوهرت ؟ » ـ «بله »
سپس با دست به آنها اشاره ميكند: « رفت ، دويد ، دويد ، رفت ». آنها با ناباوري نگاهش ميكنند و ميگريزند.
سرباز روس با يازده زنداني ديگر به راهش ادامه ميدهد. چند صد متر بعد گريبان رهگذر بيگناهي را ميگيرد و او را با مسلسل مجبور ميكند وارد دسته بشود، تا آن دوازده زنداني كه حكومت از او ميخواهد، دوباره كامل شود....
دوازده زنداني ژندهپوش به فرماندهي يك سرباز روسي از خياباني ميگذرند، احتمالأ از قرارگاهي دور ميآيند و سرباز روس بايد آنها را به جايي براي كار يا به اصطلاح بيگاري ببرد. آنها از آيندهشان هيچ نميدانند.
ناگهان از قضا، زني از خرابهاي بيرون ميآيد، فرياد ميكشد، به طرف خيابان ميدود و يكي از زندانيان را در آغوش ميكشد.
دسته كوچك از حركت باز ميماند و سرباز روس هم طبيعي است كه در مييابد چه اتفاقي افتاده است. او به طرف زنداني ميرود كه حالا آن زن را كه به هق هق افتاده در آغوش گرفته است . ميپرسد : «زنت ؟» ـ « بله »
بعد از زن مي پرسد: « شوهرت ؟ » ـ «بله »
سپس با دست به آنها اشاره ميكند: « رفت ، دويد ، دويد ، رفت ». آنها با ناباوري نگاهش ميكنند و ميگريزند.
سرباز روس با يازده زنداني ديگر به راهش ادامه ميدهد. چند صد متر بعد گريبان رهگذر بيگناهي را ميگيرد و او را با مسلسل مجبور ميكند وارد دسته بشود، تا آن دوازده زنداني كه حكومت از او ميخواهد، دوباره كامل شود....

.................... دنياي ديگري هم هست كه ميتوان در آن آواز خواند ...................
- پست: 682
- تاریخ عضویت: شنبه ۲۳ دی ۱۳۸۵, ۱۲:۴۷ ق.ظ
- محل اقامت: زير آسمون ابري
- سپاسهای ارسالی: 6 بار
- سپاسهای دریافتی: 164 بار
- تماس:
روزي براي زندگي
دو روز مانده به پايان جهان تازه فهميد كه هيچ زندگي نكرده است.
تقويمش پر شده بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقي بود.
پريشان شد و آشفته و عصباني نزد خدا رفت تا روزهاي بيشتري از خدا بگيرد. داد زد و بد و بيراه گفت. خدا سكوت كرد. جيغ زد و جار و جنجال راه انداخت. خدا سكوت كرد. آسمان و زمين را به هم ريخت. خدا سكوت كرد.
به پر و پاي فرشتهو انسان پيچيد خدا سكوت كرد. كفر گفت و سجاده دور انداخت. خدا سكوت كرد. دلش گرفت و گريست و به سجده افتاد. خدا سكوتش را شكست و گفت: عزيزم، اما يك روز ديگر هم رفت. تمام روز را به بد و بيراه و جار و جنجال از دست دادي. تنها يك روز ديگر باقي است. بيا و لااقل اين يك روز را زندگي كن.
لا به لاي هق هقش گفت: اما با يك روز... با يك روز چه كار مي توان كرد؟ ...
خدا گفت: آن كس كه لذت يك روز زيستن را تجربه كند، گويي هزار سال زيسته است و آنكه امروزش را در نمييابد هزار سال هم به كارش نميآيد. آنگاه سهم يك روز زندگي را در دستانش ريخت و گفت: حالا برو و زندگي كن.
او مات و مبهوت به زندگي نگاه كرد كه در گودي دستانش ميدرخشيد. اما ميترسيد حركت كند. ميترسيد راه برود. ميترسيد زندگي از لا به لاي انگشتانش بريزد. قدري ايستاد... بعد با خودش گفت: وقتي فردايي ندارم، نگه داشتن اين زندگي چه فايدهاي دارد؟ بگذارد اين مشت زندگي را مصرف كنم.
آن وقت شروع به دويدن كرد. زندگي را به سر و رويش پاشيد. زندگي را نوشيد و زندگي را بوييد. چنان به وجد آمد كه ديد ميتواند تا ته دنيا بدود، مي تواند بال بزند، ميتواند پا روي خورشيد بگذارد. مي تواند ....
او در آن يك روز آسمانخراشي بنا نكرد، زميني را مالك نشد، مقامي را به دست نياورد، اما ....
اما در همان يك روز دست بر پوست درختي كشيد، روي چمن خوابيد، كفشدوزدكي را تماشا كرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را ديد و به آنهايي كه او را نميشناختند سلام كرد و براي آنها كه دوستش نداشتند از ته دل دعا كرد. او در همان يك روز آشتي كرد و خنديد و سبك شد. لذت برد و سرشار شد و بخشيد. عاشق شد و عبور كرد و تمام شد.
او در همان يك روز زندگي كرد، اما فرشتهها در تقويم خدا نوشتند: امروز او درگذشت. كسي كه هزار سال زيسته بود!
دو روز مانده به پايان جهان تازه فهميد كه هيچ زندگي نكرده است.
تقويمش پر شده بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقي بود.
پريشان شد و آشفته و عصباني نزد خدا رفت تا روزهاي بيشتري از خدا بگيرد. داد زد و بد و بيراه گفت. خدا سكوت كرد. جيغ زد و جار و جنجال راه انداخت. خدا سكوت كرد. آسمان و زمين را به هم ريخت. خدا سكوت كرد.
به پر و پاي فرشتهو انسان پيچيد خدا سكوت كرد. كفر گفت و سجاده دور انداخت. خدا سكوت كرد. دلش گرفت و گريست و به سجده افتاد. خدا سكوتش را شكست و گفت: عزيزم، اما يك روز ديگر هم رفت. تمام روز را به بد و بيراه و جار و جنجال از دست دادي. تنها يك روز ديگر باقي است. بيا و لااقل اين يك روز را زندگي كن.
لا به لاي هق هقش گفت: اما با يك روز... با يك روز چه كار مي توان كرد؟ ...
خدا گفت: آن كس كه لذت يك روز زيستن را تجربه كند، گويي هزار سال زيسته است و آنكه امروزش را در نمييابد هزار سال هم به كارش نميآيد. آنگاه سهم يك روز زندگي را در دستانش ريخت و گفت: حالا برو و زندگي كن.
او مات و مبهوت به زندگي نگاه كرد كه در گودي دستانش ميدرخشيد. اما ميترسيد حركت كند. ميترسيد راه برود. ميترسيد زندگي از لا به لاي انگشتانش بريزد. قدري ايستاد... بعد با خودش گفت: وقتي فردايي ندارم، نگه داشتن اين زندگي چه فايدهاي دارد؟ بگذارد اين مشت زندگي را مصرف كنم.
آن وقت شروع به دويدن كرد. زندگي را به سر و رويش پاشيد. زندگي را نوشيد و زندگي را بوييد. چنان به وجد آمد كه ديد ميتواند تا ته دنيا بدود، مي تواند بال بزند، ميتواند پا روي خورشيد بگذارد. مي تواند ....
او در آن يك روز آسمانخراشي بنا نكرد، زميني را مالك نشد، مقامي را به دست نياورد، اما ....
اما در همان يك روز دست بر پوست درختي كشيد، روي چمن خوابيد، كفشدوزدكي را تماشا كرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را ديد و به آنهايي كه او را نميشناختند سلام كرد و براي آنها كه دوستش نداشتند از ته دل دعا كرد. او در همان يك روز آشتي كرد و خنديد و سبك شد. لذت برد و سرشار شد و بخشيد. عاشق شد و عبور كرد و تمام شد.
او در همان يك روز زندگي كرد، اما فرشتهها در تقويم خدا نوشتند: امروز او درگذشت. كسي كه هزار سال زيسته بود!

.................... دنياي ديگري هم هست كه ميتوان در آن آواز خواند ...................
- پست: 682
- تاریخ عضویت: شنبه ۲۳ دی ۱۳۸۵, ۱۲:۴۷ ق.ظ
- محل اقامت: زير آسمون ابري
- سپاسهای ارسالی: 6 بار
- سپاسهای دریافتی: 164 بار
- تماس:
روزي يک مرد ثروتمند پسربچه کوچکش را به يک ده بزرگ برد تا به او نشان بدهد که مردم آنجا چقدر فقير هستند آنها يک شبانه روز آنجا بودند در راه بازگشت ودرپايان سفر مرد از پسرش پرسيد:چه چيزي از اين سفر ياد گرفتي؟ پسرگفت:فهميدم که ما درخانه يک سگ داريم وآنها چهارتا. ما در حياتمان يک فواره داريم وآنهارودخانه اي دارند که نهايت ندارد.مادرحياتمان فانوس هاي تزييني داريم وآنها ستارگان رادارند ممنونم پدر! تو به من نشان دادي که ما چقدر فقير هستيم!

.................... دنياي ديگري هم هست كه ميتوان در آن آواز خواند ...................
- پست: 682
- تاریخ عضویت: شنبه ۲۳ دی ۱۳۸۵, ۱۲:۴۷ ق.ظ
- محل اقامت: زير آسمون ابري
- سپاسهای ارسالی: 6 بار
- سپاسهای دریافتی: 164 بار
- تماس:
- پست: 1487
- تاریخ عضویت: پنجشنبه ۲ آذر ۱۳۸۵, ۷:۲۶ ب.ظ
- سپاسهای ارسالی: 16 بار
- سپاسهای دریافتی: 209 بار
فرشته تصمیمش را گرفته بود.
پیش خدا رفت و گفت خدایا می خواهم زمین را از نزدیک ببینم.
اجازه می خواهم و مهلتی کوتاه.دلم بی تاب تجربه ای زمینی است.
خدا درخواست فرشته را پذیرفت.
فرشته گفت تا باز گردم بالهایم را اینجا می گذارم. این بالها در زمین چندان به کار من نمی آید.
خداوند بالهای فرشته را بر روی پشته ای از بالهای دیگر گذاشت و گفت بالهایت را به امانت نگه می دارم اما بترس که زمین اسیرت نکند زیرا که خاک زمینم دامنگیر است.
فرشته گفت باز میگردم.حتما باز می گردم.
این قولی ست که فرشته به خدا می دهد...
فرشته به زمین آمد و از دیدن آن همه فرشته ی بی بال تعجب کرد.
او هر که را می دید به یاد می آورد.زیرا او را قبلا در بهشت دیده بود.
اما نمی فهمید چرا این فرشته هابرای پس گرفتن بال هایشان به بهشت بر نمی گردند.
روزها گذشت و با گذشت هر روز فرشته چیزی را از یاد برد.
و روزی رسید که فرشته دیگر چیزی از آن گذشته ی دور و زیبا به یاد نمی آورد.
نه بالش را و نه قولش را...
فرشته فراموش کرد.فرشته در زمین ماند.
فرشته هرگز به بهشت بر نگشت...
پیش خدا رفت و گفت خدایا می خواهم زمین را از نزدیک ببینم.
اجازه می خواهم و مهلتی کوتاه.دلم بی تاب تجربه ای زمینی است.
خدا درخواست فرشته را پذیرفت.
فرشته گفت تا باز گردم بالهایم را اینجا می گذارم. این بالها در زمین چندان به کار من نمی آید.
خداوند بالهای فرشته را بر روی پشته ای از بالهای دیگر گذاشت و گفت بالهایت را به امانت نگه می دارم اما بترس که زمین اسیرت نکند زیرا که خاک زمینم دامنگیر است.
فرشته گفت باز میگردم.حتما باز می گردم.
این قولی ست که فرشته به خدا می دهد...
فرشته به زمین آمد و از دیدن آن همه فرشته ی بی بال تعجب کرد.
او هر که را می دید به یاد می آورد.زیرا او را قبلا در بهشت دیده بود.
اما نمی فهمید چرا این فرشته هابرای پس گرفتن بال هایشان به بهشت بر نمی گردند.
روزها گذشت و با گذشت هر روز فرشته چیزی را از یاد برد.
و روزی رسید که فرشته دیگر چیزی از آن گذشته ی دور و زیبا به یاد نمی آورد.
نه بالش را و نه قولش را...
فرشته فراموش کرد.فرشته در زمین ماند.
فرشته هرگز به بهشت بر نگشت...
هيچ كس لياقت اشكهاي تو را ندارد و كسي كه اين لياقت را داشته باشد هيچ گاه تو را به گريه نمي اندازد...
- پست: 682
- تاریخ عضویت: شنبه ۲۳ دی ۱۳۸۵, ۱۲:۴۷ ق.ظ
- محل اقامت: زير آسمون ابري
- سپاسهای ارسالی: 6 بار
- سپاسهای دریافتی: 164 بار
- تماس:
يك روز مسوول فروش، منشی دفتر و مدير شرکت برای ناهار به سمت سلف قدم میزدند... يهو يه چراغ جادو روی زمين پيدا میکنن و روی اون رو مالش ميدن و جن چراغ ظاهر ميشه... جن ميگه: من برای هر کدوم از شما يک آرزو برآورده میکنم... منشی میپره جلو و ميگه «اول من، اول من!... من میخوام که توی باهاماس باشم، سوار يه قايق بادبانی شيک باشم و هيچ نگرانی و غمی از دنيا نداشته باشم»... پوووف منشی ناپديد ميشه... بعد مسوول فروش میپره جلو و ميگه: «حالا من، حالا من!... من میخوام توی هاوايی کنار ساحل لم بدم ، يه ماساژور شخصی و يه منبع بیانتهای آبجو داشته باشم و تمام عمرم حال کنم»... پوووف! مسوول فروش هم ناپديد ميشه... بعد جن به مدير ميگه: حالا نوبت توئه... مدير ميگه: «من میخوام که اون دو تا هر دوشون بعد از ناهار توی شرکت باشن»!!!
نتيجهء اخلاقی اينکه هميشه اجازه بده که رئيست اول صحبت کنه
نتيجهء اخلاقی اينکه هميشه اجازه بده که رئيست اول صحبت کنه


.................... دنياي ديگري هم هست كه ميتوان در آن آواز خواند ...................