داستانک (داستانهای کوتاه)
مدیر انجمن: شوراي نظارت
- پست: 682
- تاریخ عضویت: شنبه ۲۳ دی ۱۳۸۵, ۱۲:۴۷ ق.ظ
- محل اقامت: زير آسمون ابري
- سپاسهای ارسالی: 6 بار
- سپاسهای دریافتی: 164 بار
- تماس:
پسر زن به سفر دوري رفته بود و ماه ها بود كه از او خبري نداشتند . بنابراين زن دعا ميكرد كه او سالم به خانه باز گردد. اين زن هر روز به تعداد اعضاء خانواده اش نان مي پخت و هميشه يك نان اضافه هم مي پخت و پشت پنجره مي گذاشت تا رهگذري گرسنه كه از آنجا ميگذشت نان را بردارد. هر روز مردي گوژپشت از آنجا ميگذشت و نان را بر ميداشت و به جاي آنكه از او تشكر كند ميگفت: «كار پليدي كه بكنيد با شما ميماند و هر كار نيكي كه انجام دهيد به شما باز مي گردد.»
اين ماجرا هر روز ادامه داشت تا اينكه زن از گفته هاي مرد گوژپشت ناراحت و رنجيده شد. او به خود گفت : او نه تنها تشكر نمي كند بلكه هر روز اين جمله ها را به زبان مي آورد . نميدانم منظورش چيست؟
يك روز كه زن از گفته هاي مرد گوژپشت كاملا به تنگ آمده بود تصميم گرفت از شر او خلاص شود بنابر اين نان او را زهر آلود كرد و آن را با دستهاي لرزان پشت پنجره گذاشت، اما ناگهان به خود گفت: اين چه كاري است كه ميكنم؟
بلافاصله نان را برداشت و در تنور انداخت و نان ديگري براي مرد گوژپشت پخت. مرد مثل هر روز آمد و نان را برداشت و حرفهاي معمول خود را تكرار كرد و به راه خود رفت.
آن شب در خانه پير زن به صدا در آمد. وقتي كه زن در را باز كرد ، فرزندش را ديد كه نحيف و خميده با لباسهايي پاره پشت در ايستاده بود. او گرسنه، تشنه و خسته بود در حالي كه به مادرش نگاه مي كرد گفت:
مادر اگر اين معجزه نشده بود نمي توانستم خودم را به شما برسانم. در چند فرسنگي اينجا چنان گرسنه و ضعيف شده بودم كه داشتم از هوش مي رفتم. ناگهان رهگذري گوژپشت را ديدم كه به سراغم آمد. او لقمه اي غذا خواستم و او يك نان به من داد و گفت: «اين تنها چيزي است كه من هر روز ميخورم، امروز آن را به تو مي دهم زيرا كه تو بيش از من به آن احتياج داري.»
وقتي كه مادر اين ماجرا را شنيد رنگ از چهره اش پريد. به ياد آورد كه ابتدا نان زهر آلودي براي مرد گوژپشت پخته بود و اگر به نداي وجدانش گوش نكرده بود و نان ديگري براي او نپخته بود ، فرزندش نان زهر آلود را ميخورد . به اين ترتيب بود كه آن زن معناي سخنان روزانه مرد گوژ پشت را دريافت:
هر كار پليدي كه انجام مي دهيم با ما مي ماند و نيكي هايي كه انجام مي دهيم به ما باز ميگردند....
اين ماجرا هر روز ادامه داشت تا اينكه زن از گفته هاي مرد گوژپشت ناراحت و رنجيده شد. او به خود گفت : او نه تنها تشكر نمي كند بلكه هر روز اين جمله ها را به زبان مي آورد . نميدانم منظورش چيست؟
يك روز كه زن از گفته هاي مرد گوژپشت كاملا به تنگ آمده بود تصميم گرفت از شر او خلاص شود بنابر اين نان او را زهر آلود كرد و آن را با دستهاي لرزان پشت پنجره گذاشت، اما ناگهان به خود گفت: اين چه كاري است كه ميكنم؟
بلافاصله نان را برداشت و در تنور انداخت و نان ديگري براي مرد گوژپشت پخت. مرد مثل هر روز آمد و نان را برداشت و حرفهاي معمول خود را تكرار كرد و به راه خود رفت.
آن شب در خانه پير زن به صدا در آمد. وقتي كه زن در را باز كرد ، فرزندش را ديد كه نحيف و خميده با لباسهايي پاره پشت در ايستاده بود. او گرسنه، تشنه و خسته بود در حالي كه به مادرش نگاه مي كرد گفت:
مادر اگر اين معجزه نشده بود نمي توانستم خودم را به شما برسانم. در چند فرسنگي اينجا چنان گرسنه و ضعيف شده بودم كه داشتم از هوش مي رفتم. ناگهان رهگذري گوژپشت را ديدم كه به سراغم آمد. او لقمه اي غذا خواستم و او يك نان به من داد و گفت: «اين تنها چيزي است كه من هر روز ميخورم، امروز آن را به تو مي دهم زيرا كه تو بيش از من به آن احتياج داري.»
وقتي كه مادر اين ماجرا را شنيد رنگ از چهره اش پريد. به ياد آورد كه ابتدا نان زهر آلودي براي مرد گوژپشت پخته بود و اگر به نداي وجدانش گوش نكرده بود و نان ديگري براي او نپخته بود ، فرزندش نان زهر آلود را ميخورد . به اين ترتيب بود كه آن زن معناي سخنان روزانه مرد گوژ پشت را دريافت:
هر كار پليدي كه انجام مي دهيم با ما مي ماند و نيكي هايي كه انجام مي دهيم به ما باز ميگردند....

.................... دنياي ديگري هم هست كه ميتوان در آن آواز خواند ...................
- پست: 682
- تاریخ عضویت: شنبه ۲۳ دی ۱۳۸۵, ۱۲:۴۷ ق.ظ
- محل اقامت: زير آسمون ابري
- سپاسهای ارسالی: 6 بار
- سپاسهای دریافتی: 164 بار
- تماس:
- پست: 682
- تاریخ عضویت: شنبه ۲۳ دی ۱۳۸۵, ۱۲:۴۷ ق.ظ
- محل اقامت: زير آسمون ابري
- سپاسهای ارسالی: 6 بار
- سپاسهای دریافتی: 164 بار
- تماس:
ديروز شيطان را ديدم. در حوالي ميدان بساطش را پهن كرده بود؛ فريب ميفروخت. مردم دورش جمع شده بودند، هياهو ميكردند و هول ميزدند و بيشتر ميخواستند. توي بساطش همه چيز بود: غرور، حرص،دروغ و خيانت، جاهطلبي و … هر كس چيزي ميخريد و در ازايش چيزي ميداد. بعضيها تكهاي از قلبشان را ميدادند و بعضي پارهاي از روحشان را. بعضيها ايمانشان را ميدادند و بعضي آزادگيشان را. شيطان ميخنديد و دهانش بوي گند جهنم ميداد. حالم را به هم ميزد. دلم ميخواست همه نفرتم را توي صورتش تف كنم.
انگار ذهنم را خواند. موذيانه خنديد و گفت: من كاري با كسي ندارم،فقط گوشهاي بساطم را پهن كردهام و آرام نجوا ميكنم. نه قيل و قال ميكنم و نه كسي را مجبور ميكنم چيزي از من بخرد. ميبيني! آدمها خودشان دور من جمع شدهاند. جوابش را ندادم. آن وقت سرش را نزديكتر آورد و گفت: البته تو با اينها فرق ميكني.تو زيركي و مومن. زيركي و ايمان، آدم را نجات ميدهد. اينها سادهاند و گرسنه. به جاي هر چيزي فريب ميخورند. از شيطان بدم ميآمد. حرفهايش اما شيرين بود. گذاشتم كه حرف بزند و او هي گفت و گفت و گفت. ساعتها كنار بساطش نشستم تا اين كه چشمم به جعبهاي عبادت افتاد كه لا به لاي چيزهاي ديگر بود. دور از چشم شيطان آن را برداشتم و توي جيبم گذاشتم.
با خودم گفتم: بگذار يك بار هم شده كسي، چيزي از شيطان بدزدد. بگذار يك بار هم او فريب بخورد. به خانه آمدم و در كوچك جعبه عبادت را باز كردم. توي آن اما جز غرور چيزي نبود. جعبه عبادت از دستم افتاد و غرور توي اتاق ريخت. فريب خورده بودم، فريب. دستم را روي قلبم گذاشتم،نبود! فهميدم كه آن را كنار بساط شيطان جا گذاشتهام. تمام راه را دويدم. تمام راه لعنتش كردم. تمام راه خدا خدا كردم. ميخواستم يقه نامردش را بگيرم. عبادت دروغياش را توي سرش بكوبم و قلبم را پس بگيرم. به ميدان رسيدم، شيطان اما نبود. آن وقت نشستم و هاي هاي گريه كردم. اشكهايم كه تمام شد،بلند شدم. بلند شدم تا بيدليام را با خود ببرم كه صدايي شنيدم، صداي قلبم را. و همانجا بياختيار به سجده افتادم و زمين را بوسيدم. به شكرانه قلبي كه پيدا شده بود.
نويسنده: عرفان نظرآهاري
انگار ذهنم را خواند. موذيانه خنديد و گفت: من كاري با كسي ندارم،فقط گوشهاي بساطم را پهن كردهام و آرام نجوا ميكنم. نه قيل و قال ميكنم و نه كسي را مجبور ميكنم چيزي از من بخرد. ميبيني! آدمها خودشان دور من جمع شدهاند. جوابش را ندادم. آن وقت سرش را نزديكتر آورد و گفت: البته تو با اينها فرق ميكني.تو زيركي و مومن. زيركي و ايمان، آدم را نجات ميدهد. اينها سادهاند و گرسنه. به جاي هر چيزي فريب ميخورند. از شيطان بدم ميآمد. حرفهايش اما شيرين بود. گذاشتم كه حرف بزند و او هي گفت و گفت و گفت. ساعتها كنار بساطش نشستم تا اين كه چشمم به جعبهاي عبادت افتاد كه لا به لاي چيزهاي ديگر بود. دور از چشم شيطان آن را برداشتم و توي جيبم گذاشتم.
با خودم گفتم: بگذار يك بار هم شده كسي، چيزي از شيطان بدزدد. بگذار يك بار هم او فريب بخورد. به خانه آمدم و در كوچك جعبه عبادت را باز كردم. توي آن اما جز غرور چيزي نبود. جعبه عبادت از دستم افتاد و غرور توي اتاق ريخت. فريب خورده بودم، فريب. دستم را روي قلبم گذاشتم،نبود! فهميدم كه آن را كنار بساط شيطان جا گذاشتهام. تمام راه را دويدم. تمام راه لعنتش كردم. تمام راه خدا خدا كردم. ميخواستم يقه نامردش را بگيرم. عبادت دروغياش را توي سرش بكوبم و قلبم را پس بگيرم. به ميدان رسيدم، شيطان اما نبود. آن وقت نشستم و هاي هاي گريه كردم. اشكهايم كه تمام شد،بلند شدم. بلند شدم تا بيدليام را با خود ببرم كه صدايي شنيدم، صداي قلبم را. و همانجا بياختيار به سجده افتادم و زمين را بوسيدم. به شكرانه قلبي كه پيدا شده بود.
نويسنده: عرفان نظرآهاري

.................... دنياي ديگري هم هست كه ميتوان در آن آواز خواند ...................
- پست: 682
- تاریخ عضویت: شنبه ۲۳ دی ۱۳۸۵, ۱۲:۴۷ ق.ظ
- محل اقامت: زير آسمون ابري
- سپاسهای ارسالی: 6 بار
- سپاسهای دریافتی: 164 بار
- تماس:
پسرك كوچولو گفت: گاهي وقتا قاشق از دستم مي افتد.
پيرمرد گفت: من هم همينطور.
پسرك كوچولو به نجوا گفت: شلوارمو خيس مي كنم.
پيرمرد خنديد و گفت: من هم همينطور.
پسرك كوچولو گفت: من اغلب گريه مي كنم.
اما بدتر از اين اينكه انگار آدماي بزرگ توجهي به من ندارند.
و او گرماي دست پر چين و چروكي را حس كرد.
پير مرد كوچك اندام گفت: منظورتو خوب ميفهمم....
پيرمرد گفت: من هم همينطور.
پسرك كوچولو به نجوا گفت: شلوارمو خيس مي كنم.
پيرمرد خنديد و گفت: من هم همينطور.
پسرك كوچولو گفت: من اغلب گريه مي كنم.
اما بدتر از اين اينكه انگار آدماي بزرگ توجهي به من ندارند.
و او گرماي دست پر چين و چروكي را حس كرد.
پير مرد كوچك اندام گفت: منظورتو خوب ميفهمم....

.................... دنياي ديگري هم هست كه ميتوان در آن آواز خواند ...................
-
- پست: 33
- تاریخ عضویت: سهشنبه ۱۴ فروردین ۱۳۸۶, ۱۲:۳۳ ب.ظ
- سپاسهای دریافتی: 1 بار
داستان زير را آرت بو خوالد طنز نويس پر آوازه آمريكايي در تاييد اينكه نبايد اخبار ناگوار را به يكباره به شنونده گفت تعريف مي كند:
مرد ثروتمندي مباشر خود را براي سركشي اوضاع فرستاده بود. پس از مراجعه پرسيد:
-جرج از خانه چه خبر؟
-خبر خوشي ندارم قربان سگ شما مرد.
-سگ بيچاره پس او مرد. چه چيز باعث مرگ او شد؟
-پرخوري قربان!
-پرخوري؟مگه چه غذايي به او داديد كه تا اين اندازه دوست داشت؟
-گوشت اسب قربان و همين باعث مرگش شد.
-اين همه گوشت اسب از كجا آورديد؟
-همه اسب هاي پدرتان مردند قربان!
-چه گفتي؟همه آنها مردند؟
- بله قربان . همه آنها از كار زيادي مردند.
براي چه اين قدر كار كردند؟
-براي اينكه آب بياورند قربان!
-گفتي آب آب براي چه؟
-براي اينكه آتش را خاموش كنند قربان!
-كدام آتش را؟
-آه قربان! خانه پدر شما سوخت و خاكستر شد.
-پس خانه پدرم سوخت ! علت آتش سوزي چه بود؟
-فكر مي كنم كه شعله شمع باعث اين كار شد. قربان!
-گفتي شمع؟ كدام شمع؟
-شمع هايي كه براي تشيع جنازه مادرتان استفاده شد قربان!
-مادرم هم مرد؟
-بله قربان .زن بيچاره پس از وقوع آن حادثه سزش را زمين گذاشت و ديگر بلند نشد قربان.!
-كدام حادثه؟
-حادثه مرگ پدرتان قربان!
-پدرم هم مرد؟
-بله قربان. مرد بيچاره همين كه آن خبر را شنيد زندگي را بدرود گفت.
-كدام خبر را؟
-خبر هاي بدي قربان. بانك شما ورشكست شد. اعتبار شما از بين رفت و حالا بيش از يك سنت تو اين دنيا ارزش نداريد .من جسارت كردم قربان خواستم خبر ها را هر چه زودتر به شما اطلاع بدهم قربان!!!ا
مرد ثروتمندي مباشر خود را براي سركشي اوضاع فرستاده بود. پس از مراجعه پرسيد:
-جرج از خانه چه خبر؟
-خبر خوشي ندارم قربان سگ شما مرد.
-سگ بيچاره پس او مرد. چه چيز باعث مرگ او شد؟
-پرخوري قربان!
-پرخوري؟مگه چه غذايي به او داديد كه تا اين اندازه دوست داشت؟
-گوشت اسب قربان و همين باعث مرگش شد.
-اين همه گوشت اسب از كجا آورديد؟
-همه اسب هاي پدرتان مردند قربان!
-چه گفتي؟همه آنها مردند؟
- بله قربان . همه آنها از كار زيادي مردند.
براي چه اين قدر كار كردند؟
-براي اينكه آب بياورند قربان!
-گفتي آب آب براي چه؟
-براي اينكه آتش را خاموش كنند قربان!
-كدام آتش را؟
-آه قربان! خانه پدر شما سوخت و خاكستر شد.
-پس خانه پدرم سوخت ! علت آتش سوزي چه بود؟
-فكر مي كنم كه شعله شمع باعث اين كار شد. قربان!
-گفتي شمع؟ كدام شمع؟
-شمع هايي كه براي تشيع جنازه مادرتان استفاده شد قربان!
-مادرم هم مرد؟
-بله قربان .زن بيچاره پس از وقوع آن حادثه سزش را زمين گذاشت و ديگر بلند نشد قربان.!
-كدام حادثه؟
-حادثه مرگ پدرتان قربان!
-پدرم هم مرد؟
-بله قربان. مرد بيچاره همين كه آن خبر را شنيد زندگي را بدرود گفت.
-كدام خبر را؟
-خبر هاي بدي قربان. بانك شما ورشكست شد. اعتبار شما از بين رفت و حالا بيش از يك سنت تو اين دنيا ارزش نداريد .من جسارت كردم قربان خواستم خبر ها را هر چه زودتر به شما اطلاع بدهم قربان!!!ا
- پست: 682
- تاریخ عضویت: شنبه ۲۳ دی ۱۳۸۵, ۱۲:۴۷ ق.ظ
- محل اقامت: زير آسمون ابري
- سپاسهای ارسالی: 6 بار
- سپاسهای دریافتی: 164 بار
- تماس:
هوا سوز شديدی داشت. تا مغر استخوان آدم يخ ميزد. باران ميباريد....
از سر کوچه مردی که يه بارونی بلند تنش کرده بود با ساکی که توی دستش بود به من نزديک ميشد. چندمين بار بود که ميديدمش. هر هفته همين موقع ميومد با ساکی توی دستش؛ توی کوچه ميرفت و چند دقيقه بعد برمیگشت بدون هیچ ساکی!
کنجکاو شده بودم. آهسته به دنبالش رفتم. جلوی درب خانه همسايه ما ايستاد. همسايه ما يک زن تنها و فقير بود که همسر خود را در يک تصادف رانندگی از دست داده بود.
مرد ساک را جلوی درب خانه گذاشت، دکمه زنگ را زد و به راه خود ادامه داد. چند لحظه بعد درب خانه باز شد و زن همسايه دستانش را به نشانه شکر به سمت آسمان بلند کرد و ساک را برداشت.
يک هفته گذشت... هوا بارانی بود. آن مرد در باران آمد....
از سر کوچه مردی که يه بارونی بلند تنش کرده بود با ساکی که توی دستش بود به من نزديک ميشد. چندمين بار بود که ميديدمش. هر هفته همين موقع ميومد با ساکی توی دستش؛ توی کوچه ميرفت و چند دقيقه بعد برمیگشت بدون هیچ ساکی!
کنجکاو شده بودم. آهسته به دنبالش رفتم. جلوی درب خانه همسايه ما ايستاد. همسايه ما يک زن تنها و فقير بود که همسر خود را در يک تصادف رانندگی از دست داده بود.
مرد ساک را جلوی درب خانه گذاشت، دکمه زنگ را زد و به راه خود ادامه داد. چند لحظه بعد درب خانه باز شد و زن همسايه دستانش را به نشانه شکر به سمت آسمان بلند کرد و ساک را برداشت.
يک هفته گذشت... هوا بارانی بود. آن مرد در باران آمد....

.................... دنياي ديگري هم هست كه ميتوان در آن آواز خواند ...................
- پست: 682
- تاریخ عضویت: شنبه ۲۳ دی ۱۳۸۵, ۱۲:۴۷ ق.ظ
- محل اقامت: زير آسمون ابري
- سپاسهای ارسالی: 6 بار
- سپاسهای دریافتی: 164 بار
- تماس:
چشمانش را باز کرد تا روز اول زندگيش را شروع کند. به اطرافش نگاه کرد و نگاهی به هزارها خواهر و برادرش انداخت که همه تازه از خواب بيدار شده بودند و داشتند به زيبايیهای دنيا نگاه میکردند.
همه شلوغ ميکردند؛ مادرشان بچهها را ساکت کرد و گفت: برای ديدن و لذت بردن از دنيا عجله کنيد چون خيلی از شما وقت زيادی نداريد. خواهر و برادرانش شروع به پچ پچ کردند، هر کس چيزی را به ديگری نشان ميداد. بکی جاده را و دبگری گل سرخ کوچک و دبگری ابری در آسمان را....
چشمانش را بست. ناگهان سنگينی جسمی را روی بدنش حس کرد. چشمانش را باز کرد. زنبور کوچکی بر روی او نشسته بود. شکوفه اسم زنبور را پرسيد. زنبور کوچولو خنديد و شروع کرد به قلقلک دادن شکوفه، شکوفه خنديد. زنبور از خاطراتش گفت، از جاهايی که ديده بود. شکوفه و زنبور دوست شدند.
غروب، زنبور کوچولو موقع خداحافظی گفت: فردا صبح ميام تا باز هم با هم صحبت کنيم. شکوفه دوست داشت تا زودتر فردا بيايد. هوا داشت تاريک ميشد. چشمان شکوفه سنگين شده بود، خوابش ميامد. صدای بچهها که داشتند در خانه کناری توپ بازی ميکردند شنيده ميشد. يکی از بچهها توپ رو محکم به سمت درخت پرت کرد....
فردا صبح زنبور کوچولو برگشت، اما شکوفه رو پيدا نکرد.
همه شلوغ ميکردند؛ مادرشان بچهها را ساکت کرد و گفت: برای ديدن و لذت بردن از دنيا عجله کنيد چون خيلی از شما وقت زيادی نداريد. خواهر و برادرانش شروع به پچ پچ کردند، هر کس چيزی را به ديگری نشان ميداد. بکی جاده را و دبگری گل سرخ کوچک و دبگری ابری در آسمان را....
چشمانش را بست. ناگهان سنگينی جسمی را روی بدنش حس کرد. چشمانش را باز کرد. زنبور کوچکی بر روی او نشسته بود. شکوفه اسم زنبور را پرسيد. زنبور کوچولو خنديد و شروع کرد به قلقلک دادن شکوفه، شکوفه خنديد. زنبور از خاطراتش گفت، از جاهايی که ديده بود. شکوفه و زنبور دوست شدند.
غروب، زنبور کوچولو موقع خداحافظی گفت: فردا صبح ميام تا باز هم با هم صحبت کنيم. شکوفه دوست داشت تا زودتر فردا بيايد. هوا داشت تاريک ميشد. چشمان شکوفه سنگين شده بود، خوابش ميامد. صدای بچهها که داشتند در خانه کناری توپ بازی ميکردند شنيده ميشد. يکی از بچهها توپ رو محکم به سمت درخت پرت کرد....
فردا صبح زنبور کوچولو برگشت، اما شکوفه رو پيدا نکرد.

.................... دنياي ديگري هم هست كه ميتوان در آن آواز خواند ...................
- پست: 682
- تاریخ عضویت: شنبه ۲۳ دی ۱۳۸۵, ۱۲:۴۷ ق.ظ
- محل اقامت: زير آسمون ابري
- سپاسهای ارسالی: 6 بار
- سپاسهای دریافتی: 164 بار
- تماس:
خدمت دوست خوبم slayer1
:
وقتي خيلي كوچك بودم، اولين خانوادهاي كه در محلمان تلفن خريد ما بوديم. هنوز جعبه قديمي و گوشي سياه و براق تلفن كه به ديوار وصل شده بود به خوبي در خاطرم مانده. قد من كوتاه بود و دستم به تلفن نميرسيد ولي هر وقت كه مادرم تلفني حرف ميزد، ميايستادم و گوش ميكردم و لذت ميبردم. بعد از مدتي كشف كردم كه موجود عجيبي در اين جعبه جادويي زندگي ميكند كه همه چيز را ميداند. اسم اين موجود اطلاعات لطفاً بود و به همه سوالها پاسخ ميداد. ساعت درست را ميدانست و شماره تلفن هر كسي را به سرعت پيدا ميكرد.
بار اولي كه با اين موجود عجيب رابطه برقرار كردم روزي بود كه مادرم به ديدن همسايهمان رفته بود. رفته بودم در زيرزمين و با وسايل نجاري پدرم بازي ميكردم كه با چكش كوبيدم روي انگشتم. دستم خيلي درد گرفته بود ولي انگار گريه كردن فايدهاي نداشت چون كسي در خانه نبود كه دلداريم بدهد. انگشتم را كرده بودم در دهانم و همينطور كه ميمكيدمش دور خانه راه ميرفتم. تا اينكه به راه پله رسيدم و چشمم به تلفن افتاد! فوري رفتم و يك چهارپايه آوردم و رفتم رويش ايستادم. گوشي تلفن را برداشتم و در دهني تلفن كه روي جعبه بالاي سرم بود گفتم: اطلاعات لطفاً.
صداي وصل شدن آمد و بعد صدايي واضح و آرام در گوشم گفت: اطلاعات.
انگشتم درد گرفته... حالا كه يكي بود حرفهايم را بشنود، اشكهايم سرازير شد.
پرسيد: مامانت خانه نيست؟!
گفتم كه هيچ كس خانه نيست.
پرسيد: خونريزي داري؟
جواب دادم: نه، با چكش كوبيدم روي انگشتم و حالا خيلي درد دارم.
پرسيد: دستت به جايخي ميرسد؟
گفتم كه ميتوانم درش را باز كنم.
صدا گفت: برو يك تكه يخ بردار و روي انگشتت نگهدار.
يك روز ديگر به اطلاعات لطفاً زنگ زدم.
صدايي كه ديگر برايم غريبه نبود گفت: اطلاعات.
پرسيدم: تعمير را چطور مينويسند؟ و او جوابم را داد.
بعد از آن براي همه سؤالهايم با اطلاعات لطفاً تماس ميگرفتم. سؤالهاي جغرافيام را از او ميپرسيدم و او بود كه به من گفت آمازون كجاست. سؤالهاي رياضي و علومم را بلد بود جواب بدهد. او به من گفت كه بايد به قناريام كه تازه از پارك گرفته بودم دانه بدهم.
روزي كه قناريام مرد، با اطلاعات لطفاً تماس گرفتم و داستان غمانگيز را برايش تعريف كردم. او در سكوت به من گوش كرد و بعد حرفهايي را زد كه عموماً بزرگترها براي دلداري از بچهها ميگويند، ولي من راضي نشدم.
پرسيدم: چرا پرندههاي زيبا كه خيلي هم قشنگ آواز ميخوانند و خانهها را پر از شادي ميكنند، عاقبتشان اين است كه به يك مشت پر در گوشه قفس تبديل شوند؟
فكر ميكنم عمق درد و احساس مرا فهميد، چون گفت: عزيزم، هميشه به خاطر داشته باش كه دنياي ديگري هم هست كه ميشود در آن آواز خواند و من حس كردم كه حالم بهتر شد.
وقتي كه نه ساله شدم، از آن شهر كوچك رفتيم. دلم خيلي براي دوستم تنگ شد. اطلاعات لطفاً متعلق به آن جعبه چوبي قديمي بر روي ديوار بود و من حتي به فكرم هم نميرسيد كه تلفن زيباي خانه جديدمان را امتحان كنم.
وقتي بزرگ و بزرگتر ميشدم، خاطرات بچگيام را هميشه دوره ميكردم. در لحظاتي از عمرم كه با شك و دودلي و هراس درگير ميشدم، يادم ميآمد كه در بچگي چقدر احساس امنيت ميكردم. احساس ميكردم كه اطلاعات لطفاً چقدر مهربان و صبور بود كه وقت و نيرويش را صرف يك پسر بچه ميكرد.
سالها بعد وقتي شهرم را براي رفتن به دانشگاه ترك ميكردم، هواپيمايمان در وسط راه جايي نزديك به شهر كوچك سابق من توقف كرد. ناخودآگاه تلفن را برداشتم و به شهر كوچكم زنگ زدم: اطلاعات لطفاً.
صداي واضح و آرامي كه به خوبي ميشناختمش، پاسخ داد: اطلاعات.
ناخودآگاه گفتم: ميشود بگوييد تعمير را چگونه مينويسند؟!
سكوتي طولاني حاكم شد و بعد صداي آرامش را شنيدم كه ميگفت: فكر ميكنم تا حالا انگشتت خوب شده. خنديدم و گفـتم: پس خودت هستي؟ ميداني آن روزها چقدر برايم مهم بودي؟!
گفت: تو هم ميداني تماسهايت چقدر برايم مهم بود؟ هيچ وقت بچهاي نداشتم و هميشه منتظر تماسهايت بودم.
به او گفتم كه در اين مدت چقدر به فكرش بودم و پرسيدم آيا ميتوانم هر بار كه به اينجا ميآيم با او تماس بگيرم؟
گفت: لطفاً اين كار را بكن، بگو ميخواهي با ماري صحبت كني.
سه ماه بعد، من دوباره آنجا بودم.
يك صداي ناآشنا پاسخ داد: اطلاعات.
گفتم كه ميخواهم با ماري صحبت كنم.
پرسيد: دوستش هستيد؟
گفتم: بله، يك دوست بسيار قديمي.
گفت: متأسفم، ماري مدتي نيمه وقت كار ميكرد چون سخت بيمار بود و متأسفانه يك ماه پيش درگذشت.
قبل از اينكه بتوانم حرفي بزنم گفت: صبر كنيد، ماري براي شما پيغامي گذاشته، يادداشتش كرد كه اگر شما زنگ زديد برايتان بخوانم، بگذاريد بخوانمش....
صداي خشخش كاغذي آمد و بعد صداي ناآشنا خواند: به او بگو كه دنياي ديگري هم هست كه ميشود در آن آواز خواند... خودش منظورم را ميفهمد.
تشكر كردم و قطع كردم. منظورش را ميدانستم....

وقتي خيلي كوچك بودم، اولين خانوادهاي كه در محلمان تلفن خريد ما بوديم. هنوز جعبه قديمي و گوشي سياه و براق تلفن كه به ديوار وصل شده بود به خوبي در خاطرم مانده. قد من كوتاه بود و دستم به تلفن نميرسيد ولي هر وقت كه مادرم تلفني حرف ميزد، ميايستادم و گوش ميكردم و لذت ميبردم. بعد از مدتي كشف كردم كه موجود عجيبي در اين جعبه جادويي زندگي ميكند كه همه چيز را ميداند. اسم اين موجود اطلاعات لطفاً بود و به همه سوالها پاسخ ميداد. ساعت درست را ميدانست و شماره تلفن هر كسي را به سرعت پيدا ميكرد.
بار اولي كه با اين موجود عجيب رابطه برقرار كردم روزي بود كه مادرم به ديدن همسايهمان رفته بود. رفته بودم در زيرزمين و با وسايل نجاري پدرم بازي ميكردم كه با چكش كوبيدم روي انگشتم. دستم خيلي درد گرفته بود ولي انگار گريه كردن فايدهاي نداشت چون كسي در خانه نبود كه دلداريم بدهد. انگشتم را كرده بودم در دهانم و همينطور كه ميمكيدمش دور خانه راه ميرفتم. تا اينكه به راه پله رسيدم و چشمم به تلفن افتاد! فوري رفتم و يك چهارپايه آوردم و رفتم رويش ايستادم. گوشي تلفن را برداشتم و در دهني تلفن كه روي جعبه بالاي سرم بود گفتم: اطلاعات لطفاً.
صداي وصل شدن آمد و بعد صدايي واضح و آرام در گوشم گفت: اطلاعات.
انگشتم درد گرفته... حالا كه يكي بود حرفهايم را بشنود، اشكهايم سرازير شد.
پرسيد: مامانت خانه نيست؟!
گفتم كه هيچ كس خانه نيست.
پرسيد: خونريزي داري؟
جواب دادم: نه، با چكش كوبيدم روي انگشتم و حالا خيلي درد دارم.
پرسيد: دستت به جايخي ميرسد؟
گفتم كه ميتوانم درش را باز كنم.
صدا گفت: برو يك تكه يخ بردار و روي انگشتت نگهدار.
يك روز ديگر به اطلاعات لطفاً زنگ زدم.
صدايي كه ديگر برايم غريبه نبود گفت: اطلاعات.
پرسيدم: تعمير را چطور مينويسند؟ و او جوابم را داد.
بعد از آن براي همه سؤالهايم با اطلاعات لطفاً تماس ميگرفتم. سؤالهاي جغرافيام را از او ميپرسيدم و او بود كه به من گفت آمازون كجاست. سؤالهاي رياضي و علومم را بلد بود جواب بدهد. او به من گفت كه بايد به قناريام كه تازه از پارك گرفته بودم دانه بدهم.
روزي كه قناريام مرد، با اطلاعات لطفاً تماس گرفتم و داستان غمانگيز را برايش تعريف كردم. او در سكوت به من گوش كرد و بعد حرفهايي را زد كه عموماً بزرگترها براي دلداري از بچهها ميگويند، ولي من راضي نشدم.
پرسيدم: چرا پرندههاي زيبا كه خيلي هم قشنگ آواز ميخوانند و خانهها را پر از شادي ميكنند، عاقبتشان اين است كه به يك مشت پر در گوشه قفس تبديل شوند؟
فكر ميكنم عمق درد و احساس مرا فهميد، چون گفت: عزيزم، هميشه به خاطر داشته باش كه دنياي ديگري هم هست كه ميشود در آن آواز خواند و من حس كردم كه حالم بهتر شد.
وقتي كه نه ساله شدم، از آن شهر كوچك رفتيم. دلم خيلي براي دوستم تنگ شد. اطلاعات لطفاً متعلق به آن جعبه چوبي قديمي بر روي ديوار بود و من حتي به فكرم هم نميرسيد كه تلفن زيباي خانه جديدمان را امتحان كنم.
وقتي بزرگ و بزرگتر ميشدم، خاطرات بچگيام را هميشه دوره ميكردم. در لحظاتي از عمرم كه با شك و دودلي و هراس درگير ميشدم، يادم ميآمد كه در بچگي چقدر احساس امنيت ميكردم. احساس ميكردم كه اطلاعات لطفاً چقدر مهربان و صبور بود كه وقت و نيرويش را صرف يك پسر بچه ميكرد.
سالها بعد وقتي شهرم را براي رفتن به دانشگاه ترك ميكردم، هواپيمايمان در وسط راه جايي نزديك به شهر كوچك سابق من توقف كرد. ناخودآگاه تلفن را برداشتم و به شهر كوچكم زنگ زدم: اطلاعات لطفاً.
صداي واضح و آرامي كه به خوبي ميشناختمش، پاسخ داد: اطلاعات.
ناخودآگاه گفتم: ميشود بگوييد تعمير را چگونه مينويسند؟!
سكوتي طولاني حاكم شد و بعد صداي آرامش را شنيدم كه ميگفت: فكر ميكنم تا حالا انگشتت خوب شده. خنديدم و گفـتم: پس خودت هستي؟ ميداني آن روزها چقدر برايم مهم بودي؟!
گفت: تو هم ميداني تماسهايت چقدر برايم مهم بود؟ هيچ وقت بچهاي نداشتم و هميشه منتظر تماسهايت بودم.
به او گفتم كه در اين مدت چقدر به فكرش بودم و پرسيدم آيا ميتوانم هر بار كه به اينجا ميآيم با او تماس بگيرم؟
گفت: لطفاً اين كار را بكن، بگو ميخواهي با ماري صحبت كني.
سه ماه بعد، من دوباره آنجا بودم.
يك صداي ناآشنا پاسخ داد: اطلاعات.
گفتم كه ميخواهم با ماري صحبت كنم.
پرسيد: دوستش هستيد؟
گفتم: بله، يك دوست بسيار قديمي.
گفت: متأسفم، ماري مدتي نيمه وقت كار ميكرد چون سخت بيمار بود و متأسفانه يك ماه پيش درگذشت.
قبل از اينكه بتوانم حرفي بزنم گفت: صبر كنيد، ماري براي شما پيغامي گذاشته، يادداشتش كرد كه اگر شما زنگ زديد برايتان بخوانم، بگذاريد بخوانمش....
صداي خشخش كاغذي آمد و بعد صداي ناآشنا خواند: به او بگو كه دنياي ديگري هم هست كه ميشود در آن آواز خواند... خودش منظورم را ميفهمد.
تشكر كردم و قطع كردم. منظورش را ميدانستم....

.................... دنياي ديگري هم هست كه ميتوان در آن آواز خواند ...................
- پست: 1487
- تاریخ عضویت: پنجشنبه ۲ آذر ۱۳۸۵, ۷:۲۶ ب.ظ
- سپاسهای ارسالی: 16 بار
- سپاسهای دریافتی: 209 بار
مردی در یک بازارچه مشغول فروش تعدادی لیوان بود. یک زن به او نزدیک شده و به اجناس او نگاهی انداخت. برخـــی از قطعات بدون نقشه بوده و تعدادی دیگر با ظرافت تمام نقاشی شده بود. زن قیمت آنها را پرسیده و با شگفتی متوجه شد که بهائی یکسان دارند.
او پرسید:
ـ چگونه ممکن است کــه لیوان نقاشی شده و یک لیوان ساده قیمتی یکسان دارند؟ بـه چـه خـاطـر برای کاری که زحمت بیشتری کشیده و زمان بیشتری صرف کرده اید برابر پول می گیرید؟
مرد فروشنده پاسخ داد:
ـ من یک هنرمند هستم. می توانم به خاطر لیوانی که ساخته ام از شما پول بگیرم، اما به خـاطــر زیبائی خیر. زیبائی مجانی است...
او پرسید:
ـ چگونه ممکن است کــه لیوان نقاشی شده و یک لیوان ساده قیمتی یکسان دارند؟ بـه چـه خـاطـر برای کاری که زحمت بیشتری کشیده و زمان بیشتری صرف کرده اید برابر پول می گیرید؟
مرد فروشنده پاسخ داد:
ـ من یک هنرمند هستم. می توانم به خاطر لیوانی که ساخته ام از شما پول بگیرم، اما به خـاطــر زیبائی خیر. زیبائی مجانی است...
هيچ كس لياقت اشكهاي تو را ندارد و كسي كه اين لياقت را داشته باشد هيچ گاه تو را به گريه نمي اندازد...
- پست: 682
- تاریخ عضویت: شنبه ۲۳ دی ۱۳۸۵, ۱۲:۴۷ ق.ظ
- محل اقامت: زير آسمون ابري
- سپاسهای ارسالی: 6 بار
- سپاسهای دریافتی: 164 بار
- تماس:
فرزند خوانده
شاگردان سال اول دبستان کلاس درباره عکس خانوادهاي بحث ميکردند. در عکس پسر کوچکي، رنگ موي متفاوتي با ساير اعضاي خانواده داشت. يکي از بچهها اظهار کرد که او فرزندخوانده است و دختر کوچکي بنام جوسلين گفت: من درباره فرزندخواندگي همه چيز را ميدانم چون خودم فرزندخوانده هستم....
يكي ديگر از بچهها پرسيد فرزندخواندگي يعني چه؟!
جوسيلن گفت: يعني اينکه به جاي شکم در قلب مادرت رشد کني....
شاگردان سال اول دبستان کلاس درباره عکس خانوادهاي بحث ميکردند. در عکس پسر کوچکي، رنگ موي متفاوتي با ساير اعضاي خانواده داشت. يکي از بچهها اظهار کرد که او فرزندخوانده است و دختر کوچکي بنام جوسلين گفت: من درباره فرزندخواندگي همه چيز را ميدانم چون خودم فرزندخوانده هستم....
يكي ديگر از بچهها پرسيد فرزندخواندگي يعني چه؟!
جوسيلن گفت: يعني اينکه به جاي شکم در قلب مادرت رشد کني....

.................... دنياي ديگري هم هست كه ميتوان در آن آواز خواند ...................
-
- پست: 33
- تاریخ عضویت: سهشنبه ۱۴ فروردین ۱۳۸۶, ۱۲:۳۳ ب.ظ
- سپاسهای دریافتی: 1 بار
ميخ در ديوار
يكي بود يكي نبود، يك بچه كوچيك بداخلاقي بود. پدرش به او يك كيسه پر از ميخ و يك چكش داد و گفت هر وقت عصباني شدي، يك ميخ به ديوار روبرو بكوب.
روز اول پسرك مجبور شد 37 ميخ به ديوار روبرو بكوبد. در روزها و هفته ها ي بعد كه پسرك توانست خلق و خوي خود را كنترل كند و كمتر عصباني شود، تعداد ميخهايي كه به ديوار كوفته بود رفته رفته كمتر شد. پسرك متوجه شد كه آسانتر آنست كه عصباني شدن خودش را كنترل كند تا آنكه ميخها را در ديوار سخت بكوبد.
بالأخره به اين ترتيب روزي رسيد كه پسرك ديگر عادت عصباني شدن را ترك كرده بود و موضوع را به پدرش يادآوري كرد. پدر به او پيشنهاد كرد كه حالا به ازاء هر روزي كه عصباني نشود، يكي از ميخهايي را كه در طول مدت گذشته به ديوار كوبيده بوده است را از ديوار بيرون بكشد.
روزها گذشت تا بالأخره يك روز پسر جوان به پدرش روكرد و گفت همه ميخها را از ديوار درآورده است. پدر، دست پسرش را گرفت و به آن طرف ديواري كه ميخها بر روي آن كوبيده شده و سپس درآورده بود، برد. پدر رو به پسر كرد و گفت: « دستت درد نكند، كار خوبي انجام دادي ولي به سوراخهايي كه در ديوار به وجود آورده اي نگاه كن !! اين ديوار ديگر هيچوقت ديوار قبلي نخواهد بود. پسرم وقتي تو در حال عصبانيت چيزي را مي گوئي مانند ميخي است كه بر ديوار دل طرف مقابل مي كوبي. تو مي تواني چاقوئي را به شخصي بزني و آن را درآوري، مهم نيست تو چند مرتبه به شخص روبرو خواهي گفت معذرت مي خواهم كه آن كار را كرده ام، زخم چاقو كماكان بر بدن شخص روبرو خواهد ماند. يك زخم فيزكي به همان بدي يك زخم شفاهي است. دوست ها واقعاً جواهر هاي كميابي هستند ، آنها مي توانند تو را بخندانند و تو را تشويق به دستيابي به موفقيت نمايند. آنها گوش جان به تو مي سپارند و انتظار احترام متقابل دارند و آنها هميشه مايل هستند قلبشان را به روي ما بگشايند.»
يكي بود يكي نبود، يك بچه كوچيك بداخلاقي بود. پدرش به او يك كيسه پر از ميخ و يك چكش داد و گفت هر وقت عصباني شدي، يك ميخ به ديوار روبرو بكوب.
روز اول پسرك مجبور شد 37 ميخ به ديوار روبرو بكوبد. در روزها و هفته ها ي بعد كه پسرك توانست خلق و خوي خود را كنترل كند و كمتر عصباني شود، تعداد ميخهايي كه به ديوار كوفته بود رفته رفته كمتر شد. پسرك متوجه شد كه آسانتر آنست كه عصباني شدن خودش را كنترل كند تا آنكه ميخها را در ديوار سخت بكوبد.
بالأخره به اين ترتيب روزي رسيد كه پسرك ديگر عادت عصباني شدن را ترك كرده بود و موضوع را به پدرش يادآوري كرد. پدر به او پيشنهاد كرد كه حالا به ازاء هر روزي كه عصباني نشود، يكي از ميخهايي را كه در طول مدت گذشته به ديوار كوبيده بوده است را از ديوار بيرون بكشد.
روزها گذشت تا بالأخره يك روز پسر جوان به پدرش روكرد و گفت همه ميخها را از ديوار درآورده است. پدر، دست پسرش را گرفت و به آن طرف ديواري كه ميخها بر روي آن كوبيده شده و سپس درآورده بود، برد. پدر رو به پسر كرد و گفت: « دستت درد نكند، كار خوبي انجام دادي ولي به سوراخهايي كه در ديوار به وجود آورده اي نگاه كن !! اين ديوار ديگر هيچوقت ديوار قبلي نخواهد بود. پسرم وقتي تو در حال عصبانيت چيزي را مي گوئي مانند ميخي است كه بر ديوار دل طرف مقابل مي كوبي. تو مي تواني چاقوئي را به شخصي بزني و آن را درآوري، مهم نيست تو چند مرتبه به شخص روبرو خواهي گفت معذرت مي خواهم كه آن كار را كرده ام، زخم چاقو كماكان بر بدن شخص روبرو خواهد ماند. يك زخم فيزكي به همان بدي يك زخم شفاهي است. دوست ها واقعاً جواهر هاي كميابي هستند ، آنها مي توانند تو را بخندانند و تو را تشويق به دستيابي به موفقيت نمايند. آنها گوش جان به تو مي سپارند و انتظار احترام متقابل دارند و آنها هميشه مايل هستند قلبشان را به روي ما بگشايند.»
-
- پست: 33
- تاریخ عضویت: سهشنبه ۱۴ فروردین ۱۳۸۶, ۱۲:۳۳ ب.ظ
- سپاسهای دریافتی: 1 بار
سيبي از درخت وسوسه
نامت چه بود؟ آدم
فرزندِ كي ؟ من را نیست نه مادری و نه پدری بنویس اول یتیم عالم خلقت
محل تولد؟ بهشت پاک
اینک محل سکونت؟ زمین خاک
آن چیست بر گُرده نهادی؟امانت است.
قدت؟ روزی چنان بلند که همسایه خدا ، اینک به قدر سایه بختم بروی خاک
اعضای خانواده؟ حوای خوب و پاک، قابیل وحشتناک،هابیل زیر خاک
روز تولدت؟در جمعه ای ،به گمانم روز عشق
رنگت؟ اینک فقط سیاه ز شرم چنان گناه
وزنت؟نه آنچنان سبک که پَرم در هوای دوست نه آنچنان سنگین که نشینم به این زمین
جنست؟ نیمی مرا زخاک نیمی دگر خدا
شغلت؟ در کار کشت امید بروی خاک
شاکی تو؟ خدا
نام وکیل؟ آن هم فقط خدا
جرمت؟ یک سیب از درخت وسوسه
تنها همین؟ همین و بس
حکمت؟ تبعید در زمین
همدمت در گناه ؟ حوای آشنا
ترسیده ای؟ کمی
زچه؟ که شوم من اسیر خاک
آیا کسی به ملاقاتت آمده است؟ بلی
چه کس؟ گاهی فقط خدا
داری گلایه ای؟ دیگر گِله نه ولی...
ولی که چه؟حکمی چنین آن هم به یک گناه؟!!!!
دلتنگ گشته ای؟ زیاد
برای که؟ تنها فقط خدا
آورده ای سند؟ بلی
چه؟دو قطره اشک
داری تو ضامنی؟ بلی
چه کس؟ تنها کس خدا
در آخرین دفاع؟ می خوانمش چنان که اجابت کند دعا
به امید آن که روزی که دعاهامان مورد قبول حق تعالی واقع شود
نامت چه بود؟ آدم
فرزندِ كي ؟ من را نیست نه مادری و نه پدری بنویس اول یتیم عالم خلقت
محل تولد؟ بهشت پاک
اینک محل سکونت؟ زمین خاک
آن چیست بر گُرده نهادی؟امانت است.
قدت؟ روزی چنان بلند که همسایه خدا ، اینک به قدر سایه بختم بروی خاک
اعضای خانواده؟ حوای خوب و پاک، قابیل وحشتناک،هابیل زیر خاک
روز تولدت؟در جمعه ای ،به گمانم روز عشق
رنگت؟ اینک فقط سیاه ز شرم چنان گناه
وزنت؟نه آنچنان سبک که پَرم در هوای دوست نه آنچنان سنگین که نشینم به این زمین
جنست؟ نیمی مرا زخاک نیمی دگر خدا
شغلت؟ در کار کشت امید بروی خاک
شاکی تو؟ خدا
نام وکیل؟ آن هم فقط خدا
جرمت؟ یک سیب از درخت وسوسه
تنها همین؟ همین و بس
حکمت؟ تبعید در زمین
همدمت در گناه ؟ حوای آشنا
ترسیده ای؟ کمی
زچه؟ که شوم من اسیر خاک
آیا کسی به ملاقاتت آمده است؟ بلی
چه کس؟ گاهی فقط خدا
داری گلایه ای؟ دیگر گِله نه ولی...
ولی که چه؟حکمی چنین آن هم به یک گناه؟!!!!
دلتنگ گشته ای؟ زیاد
برای که؟ تنها فقط خدا
آورده ای سند؟ بلی
چه؟دو قطره اشک
داری تو ضامنی؟ بلی
چه کس؟ تنها کس خدا
در آخرین دفاع؟ می خوانمش چنان که اجابت کند دعا
به امید آن که روزی که دعاهامان مورد قبول حق تعالی واقع شود