داستانک (داستانهای کوتاه)
مدیر انجمن: شوراي نظارت
- پست: 682
- تاریخ عضویت: شنبه ۲۳ دی ۱۳۸۵, ۱۲:۴۷ ق.ظ
- محل اقامت: زير آسمون ابري
- سپاسهای ارسالی: 6 بار
- سپاسهای دریافتی: 164 بار
- تماس:
يك خر و يك گاو در طويلهاي با هم زندگي ميكردند. مرد روستائي از خر براي سواري استفاده ميكرد و از گاو براي شخم زدن و خرمنكوبي استفاده ميكرد.
يك روز كه گاو از كار زياد خيلي خسته شده بود و از خستگي آه و ناله ميكرد به خر گفت: ما گاوها از شما بدبختتريم.
خر گفت: اين چه حرفي است؟ تو هم كار ميكني ما هم كار ميكنيم.
گاو گفت: شما فقط به آدمها سواري ميدهيد، اما ما بايد هم كار كنيم و هم شير بدهيم و در آخر ما را به دست قصاب ميدهند.
خر دلش به حال گاو سوخت و به او گفت: ميخواهي به تو كاري ياد بدهم كه از كار كردن راحت شوي؟
گاو گفت: ميترسم يك كار احمقانه يادم بدهي و وضعم بدتر شود!
خر گفت: ما اينقدرها هم خر نيستيم! براي همين است كه كسي از ما براي شخم زدن و كارهاي سخت استفاده نميكند. به نظر من بهتر است خودت را به بيماري بزني و از جايت تكان نخوري.
گاو گفت: بعد مرا با چوب ميزنند.
خر گفت: يك كم تو را ميزنند بعد تو را ول ميكنند.
گاو فردا به نصيحت خر عمل كرد، مرد روستائي كه كارش مانده بود نميدانست كه چكار كند، يكدفعه فكري به ذهنش رسيد....
خر را برداشت، به مزرعه برد و خيش بست تا زمين را شخم بزند!
نتيجهگيري اخلاقي: به عهده خودتون!
يك روز كه گاو از كار زياد خيلي خسته شده بود و از خستگي آه و ناله ميكرد به خر گفت: ما گاوها از شما بدبختتريم.
خر گفت: اين چه حرفي است؟ تو هم كار ميكني ما هم كار ميكنيم.
گاو گفت: شما فقط به آدمها سواري ميدهيد، اما ما بايد هم كار كنيم و هم شير بدهيم و در آخر ما را به دست قصاب ميدهند.
خر دلش به حال گاو سوخت و به او گفت: ميخواهي به تو كاري ياد بدهم كه از كار كردن راحت شوي؟
گاو گفت: ميترسم يك كار احمقانه يادم بدهي و وضعم بدتر شود!
خر گفت: ما اينقدرها هم خر نيستيم! براي همين است كه كسي از ما براي شخم زدن و كارهاي سخت استفاده نميكند. به نظر من بهتر است خودت را به بيماري بزني و از جايت تكان نخوري.
گاو گفت: بعد مرا با چوب ميزنند.
خر گفت: يك كم تو را ميزنند بعد تو را ول ميكنند.
گاو فردا به نصيحت خر عمل كرد، مرد روستائي كه كارش مانده بود نميدانست كه چكار كند، يكدفعه فكري به ذهنش رسيد....
خر را برداشت، به مزرعه برد و خيش بست تا زمين را شخم بزند!
نتيجهگيري اخلاقي: به عهده خودتون!
.................... دنياي ديگري هم هست كه ميتوان در آن آواز خواند ...................
- پست: 682
- تاریخ عضویت: شنبه ۲۳ دی ۱۳۸۵, ۱۲:۴۷ ق.ظ
- محل اقامت: زير آسمون ابري
- سپاسهای ارسالی: 6 بار
- سپاسهای دریافتی: 164 بار
- تماس:
جيرجيرك به خرس گفت: «دوستت دارم».
خرس به جيرجيرك گفت: «الان وقت خواب زمستونيه. 6 ماه ديگه ميام تا دربارهاش حرف بزنيم».
6 ماه بعد، وقتي خرس از خواب زمستاني بيدار شد، جيرجيرك رو پيدا نكرد. او نميدانست عمر جيرجيركها فقط سه روزه!
خرس به جيرجيرك گفت: «الان وقت خواب زمستونيه. 6 ماه ديگه ميام تا دربارهاش حرف بزنيم».
6 ماه بعد، وقتي خرس از خواب زمستاني بيدار شد، جيرجيرك رو پيدا نكرد. او نميدانست عمر جيرجيركها فقط سه روزه!
.................... دنياي ديگري هم هست كه ميتوان در آن آواز خواند ...................
- پست: 682
- تاریخ عضویت: شنبه ۲۳ دی ۱۳۸۵, ۱۲:۴۷ ق.ظ
- محل اقامت: زير آسمون ابري
- سپاسهای ارسالی: 6 بار
- سپاسهای دریافتی: 164 بار
- تماس:
- پست: 682
- تاریخ عضویت: شنبه ۲۳ دی ۱۳۸۵, ۱۲:۴۷ ق.ظ
- محل اقامت: زير آسمون ابري
- سپاسهای ارسالی: 6 بار
- سپاسهای دریافتی: 164 بار
- تماس:
لوئيزردن ، زني بود با لباسهاي كهنه و مندرس و نگاهي مغموم.... وارد خواروبار فروشي محله شد و با فروتني از صاحب مغازه خواست كمي خواروبار به او بدهد. به نرمي گفت شوهرش بيمار است و نميتواند كار كند و شش بچهشان بيغذا ماندهاند.
جان لانگ هاوس، صاحب مغازه با بياعتنايي، محلش نگذاشت و با حالت بدي خواست او را بيرون كند.
زن نيازمند، در حالي كه اصرار ميكرد گفت: "آقا شما را به خدا، به محض اينكه بتوانم پولتان را ميآورم."
جان گفت نسيه نميدهد. مشتري ديگري كه كنار پيشخوان ايستاده بود و گفت و گوي آن دو را ميشنيد به مغازهدار گفت "ببين خانم چه ميخواهد، خريد اين خانم با من."
خواروبارفروش با اكراه گفت : " لازم نيست خودم ميدهم ليست خريدت كو؟"
لوئيز گفت: " اينجاست "
خواروبار فروش گفت: " ليستت را بگذار روي ترازو ، به اندازه وزنش هر چه خواستي ببر!"
لوئيز با خجالت يك لحظه مكث كرد، از كيفش تكه كاغذي درآورد، و چيزي رويش نوشت و آن را روي كفه ترازو گذاشت، همه با تعجب ديدند كفه ترازو پايين رفت.
خواروبارفروش باورش نشد، مشتري از سر رضايت خنديد.
مغازه دار با ناباوري شروع به گذاشتن جنس در كفه ديگر ترازو كرد . كفه ترازو برابر نشد، آنقدر چيز گذاشت تا كفه ها برابر شدند.
در اين وقت، خواروبار فروش با تعجب و دلخوري تكه كاغذ را برداشت ببيند روي آن چه نوشته شده است....
كاغذ ليست خريد نبود، دعاي زن بود كه نوشته بود: اي خداي عزيزم، تو از نياز من با خبري، خودت آن را برآورده كن.
مغازهدار با بهت جنسها را به لوئيز داد و همان جا ساكت و متحير خشكش زد. لوئيز خداحافظي كرد و رفت.
مشتري يك اسكناس پنجاه دلاري به مغازه دار داد و گفت: تا آخرين پنياش ميارزيد. "فقط اوست كه ميداند وزن دعاي پاك و خالص چقدر است...."
جان لانگ هاوس، صاحب مغازه با بياعتنايي، محلش نگذاشت و با حالت بدي خواست او را بيرون كند.
زن نيازمند، در حالي كه اصرار ميكرد گفت: "آقا شما را به خدا، به محض اينكه بتوانم پولتان را ميآورم."
جان گفت نسيه نميدهد. مشتري ديگري كه كنار پيشخوان ايستاده بود و گفت و گوي آن دو را ميشنيد به مغازهدار گفت "ببين خانم چه ميخواهد، خريد اين خانم با من."
خواروبارفروش با اكراه گفت : " لازم نيست خودم ميدهم ليست خريدت كو؟"
لوئيز گفت: " اينجاست "
خواروبار فروش گفت: " ليستت را بگذار روي ترازو ، به اندازه وزنش هر چه خواستي ببر!"
لوئيز با خجالت يك لحظه مكث كرد، از كيفش تكه كاغذي درآورد، و چيزي رويش نوشت و آن را روي كفه ترازو گذاشت، همه با تعجب ديدند كفه ترازو پايين رفت.
خواروبارفروش باورش نشد، مشتري از سر رضايت خنديد.
مغازه دار با ناباوري شروع به گذاشتن جنس در كفه ديگر ترازو كرد . كفه ترازو برابر نشد، آنقدر چيز گذاشت تا كفه ها برابر شدند.
در اين وقت، خواروبار فروش با تعجب و دلخوري تكه كاغذ را برداشت ببيند روي آن چه نوشته شده است....
كاغذ ليست خريد نبود، دعاي زن بود كه نوشته بود: اي خداي عزيزم، تو از نياز من با خبري، خودت آن را برآورده كن.
مغازهدار با بهت جنسها را به لوئيز داد و همان جا ساكت و متحير خشكش زد. لوئيز خداحافظي كرد و رفت.
مشتري يك اسكناس پنجاه دلاري به مغازه دار داد و گفت: تا آخرين پنياش ميارزيد. "فقط اوست كه ميداند وزن دعاي پاك و خالص چقدر است...."
.................... دنياي ديگري هم هست كه ميتوان در آن آواز خواند ...................
- پست: 682
- تاریخ عضویت: شنبه ۲۳ دی ۱۳۸۵, ۱۲:۴۷ ق.ظ
- محل اقامت: زير آسمون ابري
- سپاسهای ارسالی: 6 بار
- سپاسهای دریافتی: 164 بار
- تماس:
هدهدی در صحرا میپريد. کودکی را ديد که دانه زير خاک پنهان میکند. گفت: چه میکنی. گفت: میخواهم هدهد شکار کنم. هدهد خنديد و از سر غرور رفت و بر درختی نشست....
ساعتی گذشت و فراموش کرد و بهر برداشتن همان دانه در دام افتاد. کودک بيامد و گفت: نخنديدی که نمیتوانی مرا گرفت!؟ هدهد گفت: آری این همان است که فرمودند قضا چشم را میبندد.
از مثنوي مولوي
ساعتی گذشت و فراموش کرد و بهر برداشتن همان دانه در دام افتاد. کودک بيامد و گفت: نخنديدی که نمیتوانی مرا گرفت!؟ هدهد گفت: آری این همان است که فرمودند قضا چشم را میبندد.
از مثنوي مولوي
.................... دنياي ديگري هم هست كه ميتوان در آن آواز خواند ...................
- پست: 682
- تاریخ عضویت: شنبه ۲۳ دی ۱۳۸۵, ۱۲:۴۷ ق.ظ
- محل اقامت: زير آسمون ابري
- سپاسهای ارسالی: 6 بار
- سپاسهای دریافتی: 164 بار
- تماس:
راه و چاه...
همچنان مشغول حفاري خاك سختي بود كه درتاريكي شب سختتر هم به نظر ميرسيد عمق چاه به چيزي حدود چند برابر قامتش مي رسيد. هر چه پايينتر ميرفت از هدفش دورتر ميشد هدفي كه به خاطرش ميان انبوهي از حشرات و كرمهاي خاكي از فرط خستگي عرق مي ريخت.
به خيال رسيدن به منشا نور! آن هم به شيوه اي غير متعارف كه در كتابي خوانده بود. گويا نويسندهي كتاب بر پايه استدلال خاصي او را متقاعد كرده بود كه منشا نور جايي در اعماق زمين است. در دل تاريك چاه لحظات همچنان از پس هم ميگذشت. اما حتي دريغ از يك كرم شب تاب! ...
حالا پاسي از سپيدهدم گذشته و او خسته و بيرمق دست از پا درازتر تكيه بر ديوار نمناك چاه داده و با چشماني گشاده مبهوت تماشاي نور خيره كنندهي خورشيد از دهانه كوچك چاه بود. نمي دانم در ذهن او چه مي گذشت؟ شايد به فكر راهي براي رهايي از گودال حماقتش بود!
همچنان مشغول حفاري خاك سختي بود كه درتاريكي شب سختتر هم به نظر ميرسيد عمق چاه به چيزي حدود چند برابر قامتش مي رسيد. هر چه پايينتر ميرفت از هدفش دورتر ميشد هدفي كه به خاطرش ميان انبوهي از حشرات و كرمهاي خاكي از فرط خستگي عرق مي ريخت.
به خيال رسيدن به منشا نور! آن هم به شيوه اي غير متعارف كه در كتابي خوانده بود. گويا نويسندهي كتاب بر پايه استدلال خاصي او را متقاعد كرده بود كه منشا نور جايي در اعماق زمين است. در دل تاريك چاه لحظات همچنان از پس هم ميگذشت. اما حتي دريغ از يك كرم شب تاب! ...
حالا پاسي از سپيدهدم گذشته و او خسته و بيرمق دست از پا درازتر تكيه بر ديوار نمناك چاه داده و با چشماني گشاده مبهوت تماشاي نور خيره كنندهي خورشيد از دهانه كوچك چاه بود. نمي دانم در ذهن او چه مي گذشت؟ شايد به فكر راهي براي رهايي از گودال حماقتش بود!
.................... دنياي ديگري هم هست كه ميتوان در آن آواز خواند ...................
- پست: 682
- تاریخ عضویت: شنبه ۲۳ دی ۱۳۸۵, ۱۲:۴۷ ق.ظ
- محل اقامت: زير آسمون ابري
- سپاسهای ارسالی: 6 بار
- سپاسهای دریافتی: 164 بار
- تماس:
به شيطان گفتم: «لعنت بر شيطان»!
لبخند زد....
پرسيدم: «چرا مي خندي؟»
پاسخ داد: «از حماقت تو خندهام ميگيرد»
پرسيدم: «مگر چه كرده ام؟»
گفت: «مرا لعنت ميكني در حالي كه هيچ بدي در حق تو نكردهام»
با تعجب پرسيدم: «پس چرا زمين ميخورم؟!»
جواب داد: «نفس تو مانند اسبي است كه آن را رام نكردهاي. نفس تو هنوز وحشي است؛ تو را زمين ميزند.» پرسيدم: «پس تو چه كارهاي؟»
پاسخ داد: «هر وقت سواري آموختي، براي رم دادن اسب تو خواهم آمد؛ فعلاً برو سواري بياموز!»
لبخند زد....
پرسيدم: «چرا مي خندي؟»
پاسخ داد: «از حماقت تو خندهام ميگيرد»
پرسيدم: «مگر چه كرده ام؟»
گفت: «مرا لعنت ميكني در حالي كه هيچ بدي در حق تو نكردهام»
با تعجب پرسيدم: «پس چرا زمين ميخورم؟!»
جواب داد: «نفس تو مانند اسبي است كه آن را رام نكردهاي. نفس تو هنوز وحشي است؛ تو را زمين ميزند.» پرسيدم: «پس تو چه كارهاي؟»
پاسخ داد: «هر وقت سواري آموختي، براي رم دادن اسب تو خواهم آمد؛ فعلاً برو سواري بياموز!»
.................... دنياي ديگري هم هست كه ميتوان در آن آواز خواند ...................
«پشت پنجره »
جانی کوچولو با پدر و مادر و خواهرش سالی برای دیدن پدربزرگ و مادربزرگ رفته بودن به مزرعه. مادربزرگ یه تیرکمون به جانی داد تا باهاش بازی کنه. موقع بازی جانی به اشتباه یه تیر به سمت اردک خونگی مادربزرگش پرت کرد که به سرش خورد و اونو کشت
جانی وحشت زده شد...لاشه رو برداشت و برد پشت هیزمها قایم کرد. وقتی سرشو بلند کرد دید که خواهرش همه چیزو دیده ... ولی حرفی نزد.
مادربزرگ به سالي گفت " توي شستن ظرفها کمکم کن" ولی سالی گفت: " مامان بزرگ جانی بهم گفته که میخواد تو کارای آشپزخونه کمک کنه" و زیر لبی به جانی گفت: " اردکه رو یادت میاد؟" ... جانی ظرفا رو شست
بعد از ظهر اون روز پدربزرگ گفت که میخواد بچه ها رو ببره ماهیگیری ولی مادربزرگ گفت :" متاسفانه من برای درست کردن شام به کمک سالی احتیاج دارم" سالی لبخندی زد و گفت:"نگران نباشید چونکه جانی به من گفته میخواد کمک کنه" و زیر لبی به جانی گفت: " اردکه رو یادت میاد؟"... اون روز سالی رفت ماهیگیری و جانی تو درست کردن شام کمک کرد.
چند روزی به همین منوال گذشت و جانی مجبور بود علاوه بر کارای خودش کارای سالی رو هم انجام بده. تا اینکه نتونست تحمل کنه و رفت پیش مادربزرگش و همه چیز رو بهش اعتراف کرد. مادربزرگ لبخندی زد و اونو در آغوش گرفت و گفت:" عزیزدلم میدونم چی شده. من اون موقع کنارپنجره بودم و همه چیزو دیدم اما چون خیلی دوستت دارم بخشیدمت. من فقط میخواستم ببینم تا کی میخوای به سالی اجازه بدی به خاطر یه اشتباه تو رو در خدمت خودش بگیره!"
********************************
گذشته شما هرچی که باشه، هرکاری که کرده باشید.. هرکاری که شیطان دایم اون رو به رختون میکشه ( دروغ، تقلب، ترس، عادتهای بد، نفرت، عصبانیت، تلخی و...) هرچی که هست... باید بدونید که خدا کنار پنجره ایستاه بوده و همه چیز رو دیده. همه زندگیتون، همه کاراتون رو دیده. اون میخواد که شما بدونید که دوستتون داره و شما رو بخشیده... فقط میخواد ببینه تا کی به شیطان اجازه میدید به خاطر این کارا شما رو در خدمت بگیره!
بهترین چیز درباره خدا اینه که هر وقت ازش طلب بخشایش میکنید نه تنها میبخشه بلکه فراموش هم میکنه.
همیشه به خاطر داشته باشید:
*خدا پشت پنجره ایستاده*
جانی کوچولو با پدر و مادر و خواهرش سالی برای دیدن پدربزرگ و مادربزرگ رفته بودن به مزرعه. مادربزرگ یه تیرکمون به جانی داد تا باهاش بازی کنه. موقع بازی جانی به اشتباه یه تیر به سمت اردک خونگی مادربزرگش پرت کرد که به سرش خورد و اونو کشت
جانی وحشت زده شد...لاشه رو برداشت و برد پشت هیزمها قایم کرد. وقتی سرشو بلند کرد دید که خواهرش همه چیزو دیده ... ولی حرفی نزد.
مادربزرگ به سالي گفت " توي شستن ظرفها کمکم کن" ولی سالی گفت: " مامان بزرگ جانی بهم گفته که میخواد تو کارای آشپزخونه کمک کنه" و زیر لبی به جانی گفت: " اردکه رو یادت میاد؟" ... جانی ظرفا رو شست
بعد از ظهر اون روز پدربزرگ گفت که میخواد بچه ها رو ببره ماهیگیری ولی مادربزرگ گفت :" متاسفانه من برای درست کردن شام به کمک سالی احتیاج دارم" سالی لبخندی زد و گفت:"نگران نباشید چونکه جانی به من گفته میخواد کمک کنه" و زیر لبی به جانی گفت: " اردکه رو یادت میاد؟"... اون روز سالی رفت ماهیگیری و جانی تو درست کردن شام کمک کرد.
چند روزی به همین منوال گذشت و جانی مجبور بود علاوه بر کارای خودش کارای سالی رو هم انجام بده. تا اینکه نتونست تحمل کنه و رفت پیش مادربزرگش و همه چیز رو بهش اعتراف کرد. مادربزرگ لبخندی زد و اونو در آغوش گرفت و گفت:" عزیزدلم میدونم چی شده. من اون موقع کنارپنجره بودم و همه چیزو دیدم اما چون خیلی دوستت دارم بخشیدمت. من فقط میخواستم ببینم تا کی میخوای به سالی اجازه بدی به خاطر یه اشتباه تو رو در خدمت خودش بگیره!"
********************************
گذشته شما هرچی که باشه، هرکاری که کرده باشید.. هرکاری که شیطان دایم اون رو به رختون میکشه ( دروغ، تقلب، ترس، عادتهای بد، نفرت، عصبانیت، تلخی و...) هرچی که هست... باید بدونید که خدا کنار پنجره ایستاه بوده و همه چیز رو دیده. همه زندگیتون، همه کاراتون رو دیده. اون میخواد که شما بدونید که دوستتون داره و شما رو بخشیده... فقط میخواد ببینه تا کی به شیطان اجازه میدید به خاطر این کارا شما رو در خدمت بگیره!
بهترین چیز درباره خدا اینه که هر وقت ازش طلب بخشایش میکنید نه تنها میبخشه بلکه فراموش هم میکنه.
همیشه به خاطر داشته باشید:
*خدا پشت پنجره ایستاده*
- پست: 682
- تاریخ عضویت: شنبه ۲۳ دی ۱۳۸۵, ۱۲:۴۷ ق.ظ
- محل اقامت: زير آسمون ابري
- سپاسهای ارسالی: 6 بار
- سپاسهای دریافتی: 164 بار
- تماس:
ديگه چيزی ته جيبش نمونده بود. با خودش گفت:
اين بار ديگه دفعه آخره، خدا خودت کمکم کن که ببرم
ولی بازهم …
همه چيز رو از دست داده بود، حتی سر کفشهاش هم قمار کرده بود.
وسوسه قمار بازهم قلقلکش میداد.
ناگهان برق شادی تو چشمهاش ديده شد.
نگاه ولع آميزی به تنها دارايی که داشت انداخت...
دخترک بيچاره يک لحظه احساس غريبی کرد.
اين دفعه از نگاه باباش خيلی میترسيد.
اين بار ديگه دفعه آخره، خدا خودت کمکم کن که ببرم
ولی بازهم …
همه چيز رو از دست داده بود، حتی سر کفشهاش هم قمار کرده بود.
وسوسه قمار بازهم قلقلکش میداد.
ناگهان برق شادی تو چشمهاش ديده شد.
نگاه ولع آميزی به تنها دارايی که داشت انداخت...
دخترک بيچاره يک لحظه احساس غريبی کرد.
اين دفعه از نگاه باباش خيلی میترسيد.
.................... دنياي ديگري هم هست كه ميتوان در آن آواز خواند ...................
- پست: 682
- تاریخ عضویت: شنبه ۲۳ دی ۱۳۸۵, ۱۲:۴۷ ق.ظ
- محل اقامت: زير آسمون ابري
- سپاسهای ارسالی: 6 بار
- سپاسهای دریافتی: 164 بار
- تماس:
يکم بار که عاشق شد، قلبش کبوتر بود و تن اش از گل سرخ. اما عشق، آن صياد است که کبوتران را پر می دهد. و آن باغبان است که گل های سرخ را پرپر می کند. پس کبوترش را پراند و گل سرخ اش را پرپر کرد.
*
دوم بار که عاشق شد، قلبش آهو بود و تن اش از ترمه و ترنم. اما عشق، آن پلنگ است که ناز آهوان و مشک آهوان نرمش نمی کند، پس آهويش را دريد و تن اش را به توفان خود تکه تکه کرد؛ که عشق توفان است و نه ترمه می ماند و نه ترنم.
*
سوم بار که عاشق شد، قلبش عقاب بود و تن اش از تنه سرو. اما عشق، آن آسمان است که عقابان را می بلعد و آن مرگ است که تن هر سروی را تابوت می کند.
پس عقابش در آسمان گم شد و تن اش تابوتی روان بر رود عشق.
*
و چهارم بار و پنجم بار و ششم بار و هزار بار.
هزار و يکم بار که عاشق شد، قلبش اسبی بود از پولاد و آتش و خون و تن اش از سنگ و غيرت و استخوان.
و عشق آمد در هيئت سواری با سپری و سلاحی بر قلبش نشست و عنانش را کشيد، آنچنانکه قلبش از جا کنده شد.
سوار گفت: از اين پس زندگی، ميدان است و حريف، خداوند. پس قلبت را بياموز که: عشق کار نازکان نرم نيست / عشق کار پهلوان است، ای پسر....
آنگاه تازيانه ای بر سمند قلبش زد و تاخت. و آن روز، روز نخست عاشقی بود.
نويسنده: عرفان نظرآهاری
*
دوم بار که عاشق شد، قلبش آهو بود و تن اش از ترمه و ترنم. اما عشق، آن پلنگ است که ناز آهوان و مشک آهوان نرمش نمی کند، پس آهويش را دريد و تن اش را به توفان خود تکه تکه کرد؛ که عشق توفان است و نه ترمه می ماند و نه ترنم.
*
سوم بار که عاشق شد، قلبش عقاب بود و تن اش از تنه سرو. اما عشق، آن آسمان است که عقابان را می بلعد و آن مرگ است که تن هر سروی را تابوت می کند.
پس عقابش در آسمان گم شد و تن اش تابوتی روان بر رود عشق.
*
و چهارم بار و پنجم بار و ششم بار و هزار بار.
هزار و يکم بار که عاشق شد، قلبش اسبی بود از پولاد و آتش و خون و تن اش از سنگ و غيرت و استخوان.
و عشق آمد در هيئت سواری با سپری و سلاحی بر قلبش نشست و عنانش را کشيد، آنچنانکه قلبش از جا کنده شد.
سوار گفت: از اين پس زندگی، ميدان است و حريف، خداوند. پس قلبت را بياموز که: عشق کار نازکان نرم نيست / عشق کار پهلوان است، ای پسر....
آنگاه تازيانه ای بر سمند قلبش زد و تاخت. و آن روز، روز نخست عاشقی بود.
نويسنده: عرفان نظرآهاری
.................... دنياي ديگري هم هست كه ميتوان در آن آواز خواند ...................
- پست: 68
- تاریخ عضویت: پنجشنبه ۱ شهریور ۱۳۸۶, ۵:۵۷ ب.ظ
- سپاسهای ارسالی: 1 بار
- سپاسهای دریافتی: 8 بار
فرشته اي کوچک
مردی دختر سه ساله ای داشت. روزی مرد به خانه آمد و دید دخترش گران ترین کاغذ زرورق کتابخانه او را برای آرایش یک جعبه کودکانه هدر داده است.
مرد دخترش را به خاطر اینکه کاغذ زرورق گرانبهایش را به هدر داده است تنبیه کرد و دخترک آن شب را با گریه به بستر رفت و خوابید.
روز بعد مرد وقتی بیدار شد دید دخترش بالای سرش نشسته است و آن جعبه زرورق شده را به سمت او دراز کرده است.
مرد تازه متوجه شد که آن روز، روز تولدش است و دخترش زرورق ها را برای هدیه تولدش مصرف کرده است.
او با شرمندگی دخترش را بوسیدو جعبه را از او گرفت و و در جعبه را باز کرد اما با کمال تعجب دید که جعبه خالی است.
مرد بار دیگر عصبانی شد به دخترش گفت: جعبه خالی هدیه نیست و باید چیزی درون آن قرار داد.
اما دخترک با تعجب به پدر خیره شد و به او گفت که نزدیک به هزار بوسه در داخل جعبه قرار داده است تا هر وقت دلتنگ شد با باز کردن جعبه یکی از این بوسه ها را مصرف کند.
می گویند پدر آن جعبه را همیشه همراه خود داشت و هر روز که دلش می گرفت درب آن جعبه را باز می کرد و به طرز عجیبی آرام می شد.
هدیه کار خود را کرده بود....
[External Link Removed for Guests]
مرد دخترش را به خاطر اینکه کاغذ زرورق گرانبهایش را به هدر داده است تنبیه کرد و دخترک آن شب را با گریه به بستر رفت و خوابید.
روز بعد مرد وقتی بیدار شد دید دخترش بالای سرش نشسته است و آن جعبه زرورق شده را به سمت او دراز کرده است.
مرد تازه متوجه شد که آن روز، روز تولدش است و دخترش زرورق ها را برای هدیه تولدش مصرف کرده است.
او با شرمندگی دخترش را بوسیدو جعبه را از او گرفت و و در جعبه را باز کرد اما با کمال تعجب دید که جعبه خالی است.
مرد بار دیگر عصبانی شد به دخترش گفت: جعبه خالی هدیه نیست و باید چیزی درون آن قرار داد.
اما دخترک با تعجب به پدر خیره شد و به او گفت که نزدیک به هزار بوسه در داخل جعبه قرار داده است تا هر وقت دلتنگ شد با باز کردن جعبه یکی از این بوسه ها را مصرف کند.
می گویند پدر آن جعبه را همیشه همراه خود داشت و هر روز که دلش می گرفت درب آن جعبه را باز می کرد و به طرز عجیبی آرام می شد.
هدیه کار خود را کرده بود....
[External Link Removed for Guests]