داستانک (داستانهای کوتاه)
مدیر انجمن: شوراي نظارت
-
- پست: 5234
- تاریخ عضویت: پنجشنبه ۲۵ خرداد ۱۳۸۵, ۲:۴۷ ب.ظ
- سپاسهای ارسالی: 1747 بار
- سپاسهای دریافتی: 4179 بار
- تماس:
مصاحبه اي جالب بين شيطان و انسان
گفتم: لعنت بر شيطان ! لبخند زد.
پرسيدم: چرا مي خندي؟
پاسخ داد: از حماقت تو خنده ام مي گيرد
پرسيدم: مگر چه كرده ام؟
گفت: مرا لعنت مي كني در حالي كه هيچ بدي در حق تو نكرده ام
با تعجب پرسيدم: پس چرا زمين مي خورم؟!
جواب داد: نفس تو مانند اسبي است كه آن را رام نكرده اي. نفس تو هنوز وحشي است؛ تو را زمين مي زند.
پرسيدم: پس تو چه كاره اي؟
پاسخ داد: هر وقت سواري آموختي، براي رم دادن اسب تو خواهم آمد؛ فعلاً برو سواري بياموز. در ضمن اين قدر مرا لعنت نكن!
گفتم: پس حداقل به من بگو چگونه اسب نفسم را رام كنم؟
در حاليكه دور مي شد گفت: من پيامبر نيستم جوان ...!
گفتم: لعنت بر شيطان ! لبخند زد.
پرسيدم: چرا مي خندي؟
پاسخ داد: از حماقت تو خنده ام مي گيرد
پرسيدم: مگر چه كرده ام؟
گفت: مرا لعنت مي كني در حالي كه هيچ بدي در حق تو نكرده ام
با تعجب پرسيدم: پس چرا زمين مي خورم؟!
جواب داد: نفس تو مانند اسبي است كه آن را رام نكرده اي. نفس تو هنوز وحشي است؛ تو را زمين مي زند.
پرسيدم: پس تو چه كاره اي؟
پاسخ داد: هر وقت سواري آموختي، براي رم دادن اسب تو خواهم آمد؛ فعلاً برو سواري بياموز. در ضمن اين قدر مرا لعنت نكن!
گفتم: پس حداقل به من بگو چگونه اسب نفسم را رام كنم؟
در حاليكه دور مي شد گفت: من پيامبر نيستم جوان ...!
مرکز انجمنهای تخصصی گنجینه دانش
[External Link Removed for Guests]
مرکز انجمنهای اعتقادی گنجینه الهی
[External Link Removed for Guests]
[External Link Removed for Guests]
مرکز انجمنهای اعتقادی گنجینه الهی
[External Link Removed for Guests]
-
- پست: 5234
- تاریخ عضویت: پنجشنبه ۲۵ خرداد ۱۳۸۵, ۲:۴۷ ب.ظ
- سپاسهای ارسالی: 1747 بار
- سپاسهای دریافتی: 4179 بار
- تماس:
بهت زده در آينه کوچک بالای سرش. مردی را می ديد که بی حرکت در وسط راه افتاده بود
خلوت آن راه دور افتاده .وسوسه رفتن را در دلش شعله ور می کردو ترس او را بر سر دو راهی رفتن و برگشتن قرار داه بود تمام زندگی اش در گرو لحظه ای از اراده بود.رفتن و رهايی از عقوبت يک خطا يا بازگشت و نجات يک انسان از تنهايی مرگ
اما در زندان تن ماندن بسی آسانتراست از زندانی وجدان بودن
صدای ترمز ماشين سکوت آن جاده تنها را بر هم زد.
خلوت آن راه دور افتاده .وسوسه رفتن را در دلش شعله ور می کردو ترس او را بر سر دو راهی رفتن و برگشتن قرار داه بود تمام زندگی اش در گرو لحظه ای از اراده بود.رفتن و رهايی از عقوبت يک خطا يا بازگشت و نجات يک انسان از تنهايی مرگ
اما در زندان تن ماندن بسی آسانتراست از زندانی وجدان بودن
صدای ترمز ماشين سکوت آن جاده تنها را بر هم زد.
مرکز انجمنهای تخصصی گنجینه دانش
[External Link Removed for Guests]
مرکز انجمنهای اعتقادی گنجینه الهی
[External Link Removed for Guests]
[External Link Removed for Guests]
مرکز انجمنهای اعتقادی گنجینه الهی
[External Link Removed for Guests]
-
- پست: 5234
- تاریخ عضویت: پنجشنبه ۲۵ خرداد ۱۳۸۵, ۲:۴۷ ب.ظ
- سپاسهای ارسالی: 1747 بار
- سپاسهای دریافتی: 4179 بار
- تماس:
آرامش وجودش را چنان فرا گفته بود که هيچ دردی نمی توانست او را از بينهايت بودنها جدا کندگويی آن زخم خونين از آن بدن ديگريست
چشمان نگران ياران لحظه ای را انتظار می کشيد که عظمت وجودش .پيشانی بر خاک می سايدچرا که در آن حال در وجودش هر چه بود آرامش بودپيکان سرد از زخم خارج شد
سبحان الله سبحان الله ....
چشمان نگران ياران لحظه ای را انتظار می کشيد که عظمت وجودش .پيشانی بر خاک می سايدچرا که در آن حال در وجودش هر چه بود آرامش بودپيکان سرد از زخم خارج شد
سبحان الله سبحان الله ....
مرکز انجمنهای تخصصی گنجینه دانش
[External Link Removed for Guests]
مرکز انجمنهای اعتقادی گنجینه الهی
[External Link Removed for Guests]
[External Link Removed for Guests]
مرکز انجمنهای اعتقادی گنجینه الهی
[External Link Removed for Guests]
-
- پست: 5234
- تاریخ عضویت: پنجشنبه ۲۵ خرداد ۱۳۸۵, ۲:۴۷ ب.ظ
- سپاسهای ارسالی: 1747 بار
- سپاسهای دریافتی: 4179 بار
- تماس:
در زمان ها ی گذشته ، پادشاهی تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد و برای اين كه عكس العمل مردم را ببيند
خودش را در جايی مخفی كرد. بعضی از بازرگانان و نديمان ثروتمند پادشاه بی تفاوت از كنار تخته سنگ می گذشتند.
بسياری هم غرولند می كردندكه اين چه شهری است كه نظم ندارد.
حاكم اين شهر عجب مرد بی عرضه ای است و ...
با وجود اين هيچ كس تخته سنگ را از وسط بر نمی داشت .
نزديك غروب، يك روستايی كه پشتش بار ميوه و سبزيجات بود ، نزديك سنگ شد.
بارهايش را زمين گذاشت و با هر زحمتی بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را كناری قرار داد.
ناگهان كيسه ای را ديد كه زير تخته سنگ قرار داده شده بود ، كيسه را باز كرد و داخل آن سكه های طلا
و يك يادداشت پیدا كرد. پادشاه درآن يادداشت نوشته بود :
" هر سد و مانعی می تواند يك شانس برای تغيير زندگی انسان باشد."
خودش را در جايی مخفی كرد. بعضی از بازرگانان و نديمان ثروتمند پادشاه بی تفاوت از كنار تخته سنگ می گذشتند.
بسياری هم غرولند می كردندكه اين چه شهری است كه نظم ندارد.
حاكم اين شهر عجب مرد بی عرضه ای است و ...
با وجود اين هيچ كس تخته سنگ را از وسط بر نمی داشت .
نزديك غروب، يك روستايی كه پشتش بار ميوه و سبزيجات بود ، نزديك سنگ شد.
بارهايش را زمين گذاشت و با هر زحمتی بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را كناری قرار داد.
ناگهان كيسه ای را ديد كه زير تخته سنگ قرار داده شده بود ، كيسه را باز كرد و داخل آن سكه های طلا
و يك يادداشت پیدا كرد. پادشاه درآن يادداشت نوشته بود :
" هر سد و مانعی می تواند يك شانس برای تغيير زندگی انسان باشد."
مرکز انجمنهای تخصصی گنجینه دانش
[External Link Removed for Guests]
مرکز انجمنهای اعتقادی گنجینه الهی
[External Link Removed for Guests]
[External Link Removed for Guests]
مرکز انجمنهای اعتقادی گنجینه الهی
[External Link Removed for Guests]
-
- پست: 5234
- تاریخ عضویت: پنجشنبه ۲۵ خرداد ۱۳۸۵, ۲:۴۷ ب.ظ
- سپاسهای ارسالی: 1747 بار
- سپاسهای دریافتی: 4179 بار
- تماس:
انشاء
قلم بر قلب سفيد كاغذ مي گذارم و فشار مي دهم تا انشاء ام آغاز شود. سال گذشته سال بسيار خوبي و پر بركتي مي باشد. سال گذشته پسر خاله ام زير تريلي ٌّ چرخ رفت و له گشت و ما در مجلس ترحيمش شركت كرديم و خيلي ميوه و خرما و حلوا خورديم و خيلي خوش گذشت. ما خيلي خاك بازي كرديم. من هر چي گشتم پسرخاله ام را پيدا نكردم. در آن روز پدرم مرا با بيل زد، بدون بي دليل! من در پارسال خيلي درس خواندم ولي نتوانستم قبول شوم و من را از مدرسه به بيرون پرت كردند. پدرم من را به مكانيكي فرستاد تا كار كنم و اوستاي من هر روز من را با زنجير چرخ مي زد و گاهي موقع ها كه خيلي عصباني مي شد من را به زمين مي بست و دو سه بار با ماشين يكي از مشتري ها از روي من رد مي شد. من خيلي در كارهاي خانه به مادرم كمك مي كنم. مادرم من را در سال گذشته خيلي دوست مي داشت و من را خيلي ماچ مي كند ولي پدرم خيلي حسود است و من را لاي در آشپزحانه مي گذاشت. در سال گذشته شوهر خواهرم و خواهرم خيلي از هم طلاق گرفتند و خواهرم بسيار حامله است و پدرم مي گويد يا پسر است يا دوقلو، ولي من چيزي نمي گويم چون مي دانم كه بچه اي به اين اندازه از هيچ كجاي خواهرم در نخواهد آمد!! در سال گذشته ما به مسافرت رفتيم و با قطار رفتيم. من در كوپه بسيار پدرم را عصباني كردم و او براي تنبيه من را روي تخت خواباند و تخت را محكم بست و من تا صبح همان گونه خوابيدم!! پدرم در سال گذشته خيلي سيگار مي كشد و مادرم خيلي ناراحت است و هي به من ميگويد: كپي اوغلي، ولي من نمي دانم چرا وقتي مادرم به من فحش مي دهد، پدرم عصباني مي شود! در سال گذشته ما به عيد ديدني رفتيم و من حدودا خيلي عيدي جمع كرده ام، ولي پدرم همه آن ها را از من گرفت و آنتن ماهواره اي خريد كه بسيار بد آموزي دارد و من نگاه نمي كنم و پدرم از صبح تا شب شوهاي بي ناموسي نگاه مي كند و بشكن مي زند. پدرم در سال گذشته رژيم گرفته است و هر شب با دوست هايش آب و ماست و خيار مي خورند و مي خندند، گاهي وقتا هم آب با چيپس و ماست موسير
.....من خيلي سال گذشته را دوست دارم و اين بود انشاي من...
قلم بر قلب سفيد كاغذ مي گذارم و فشار مي دهم تا انشاء ام آغاز شود. سال گذشته سال بسيار خوبي و پر بركتي مي باشد. سال گذشته پسر خاله ام زير تريلي ٌّ چرخ رفت و له گشت و ما در مجلس ترحيمش شركت كرديم و خيلي ميوه و خرما و حلوا خورديم و خيلي خوش گذشت. ما خيلي خاك بازي كرديم. من هر چي گشتم پسرخاله ام را پيدا نكردم. در آن روز پدرم مرا با بيل زد، بدون بي دليل! من در پارسال خيلي درس خواندم ولي نتوانستم قبول شوم و من را از مدرسه به بيرون پرت كردند. پدرم من را به مكانيكي فرستاد تا كار كنم و اوستاي من هر روز من را با زنجير چرخ مي زد و گاهي موقع ها كه خيلي عصباني مي شد من را به زمين مي بست و دو سه بار با ماشين يكي از مشتري ها از روي من رد مي شد. من خيلي در كارهاي خانه به مادرم كمك مي كنم. مادرم من را در سال گذشته خيلي دوست مي داشت و من را خيلي ماچ مي كند ولي پدرم خيلي حسود است و من را لاي در آشپزحانه مي گذاشت. در سال گذشته شوهر خواهرم و خواهرم خيلي از هم طلاق گرفتند و خواهرم بسيار حامله است و پدرم مي گويد يا پسر است يا دوقلو، ولي من چيزي نمي گويم چون مي دانم كه بچه اي به اين اندازه از هيچ كجاي خواهرم در نخواهد آمد!! در سال گذشته ما به مسافرت رفتيم و با قطار رفتيم. من در كوپه بسيار پدرم را عصباني كردم و او براي تنبيه من را روي تخت خواباند و تخت را محكم بست و من تا صبح همان گونه خوابيدم!! پدرم در سال گذشته خيلي سيگار مي كشد و مادرم خيلي ناراحت است و هي به من ميگويد: كپي اوغلي، ولي من نمي دانم چرا وقتي مادرم به من فحش مي دهد، پدرم عصباني مي شود! در سال گذشته ما به عيد ديدني رفتيم و من حدودا خيلي عيدي جمع كرده ام، ولي پدرم همه آن ها را از من گرفت و آنتن ماهواره اي خريد كه بسيار بد آموزي دارد و من نگاه نمي كنم و پدرم از صبح تا شب شوهاي بي ناموسي نگاه مي كند و بشكن مي زند. پدرم در سال گذشته رژيم گرفته است و هر شب با دوست هايش آب و ماست و خيار مي خورند و مي خندند، گاهي وقتا هم آب با چيپس و ماست موسير
.....من خيلي سال گذشته را دوست دارم و اين بود انشاي من...
مرکز انجمنهای تخصصی گنجینه دانش
[External Link Removed for Guests]
مرکز انجمنهای اعتقادی گنجینه الهی
[External Link Removed for Guests]
[External Link Removed for Guests]
مرکز انجمنهای اعتقادی گنجینه الهی
[External Link Removed for Guests]
-
- پست: 5234
- تاریخ عضویت: پنجشنبه ۲۵ خرداد ۱۳۸۵, ۲:۴۷ ب.ظ
- سپاسهای ارسالی: 1747 بار
- سپاسهای دریافتی: 4179 بار
- تماس:
" السی " دختر بچه هشت ساله ای بود که با پدر و مادرش در خانه ای نزدیک ساحل دریا زندگی می کرد و به همین خاطر روزی سه ، چهار ساعت داخل آب یا توی ساحل بود . در یکی از روزها " السی " از زبان پیرمردی که کنار ساحل بستنی می فروخت ، داستانی در مورد پری دریایی شنید . از آن روز به بعد دخترک هشت ساله تمام هوش و حواسش پی آن بود که چگونه می تواند تبدیل به یک پری دریایی شود .
او ابتدا این سؤال را از پدرش پرسید ، اما پدر " السی " که تمامم فکرش این بود که روزها تعداد بیشتری پیراشکی در کنار ساحل بفروشد ، با بی حوصلگی به او جواب سربالا داد . پس از آن دخترک از مادرش ، همسایه ها و خلاصه از هر کسی که می شناخت این سؤال را پرسید اما جواب را پیدا نکرد تا اینکه یک روز حوالی ظهر که طبق معمول هر روز به دستور پدرش ، باید پیراشکی های داغی را که مادر در خانه درست می کرد به دست او می رساند ، حدود ۲۰ پیراشکی توی سینی گذاشت و کنار ساحل به سوی دکه ی پدرش راه افتاد که ناگهان چشمش به مردی افتاد که کنار آب نشسته بود " السی " که خبر نداشت آن مرد یک دله دزد است ، به سویش رفت و از او پرسید : "چگونه می توان پری دریایی شد ؟ "
مرد دزد وقتی چشمش به پیراشکی ها افتاد ، فکری به سرش زد و نقطه ای را در فاصله صد متری - داخل دریا - به " السی " نشان داد و گفت : " تو باید تا آنجا شناکنان بروی و از کف دریا که عمقش فقط یک متر است ، پنج تا صدف برداری و بیاوری اینجا تا من راز پری دریایی شدن را به تو بگویم . "
دختر بینوا با خوشحالی سینی پیراشکی ها را به دست مرد دزد سپرد و به آب زد و صد متر را شنا کرد و هر طوری بود از کف دریا پنج صدف پیدا کرد و راه رفته را برگشت اما وقتی مرد را ندید تازه فهمید کلک خورده است ! لذا در حالی که گریه می کرد نگاهی به صدفها انداخت که ناگهان دید داخل یکی از صدفها ، مرواردیدی درشت و درخشان وجود دارد !
" السی " معطل نکرد و با سرعت به طرف دکه ی پدرش دوید ... آری ، دخترک شاید نمی دانست چگونه می توان پری دریایی شد ، اما خوب می دانست که قیمت آن مروارید برابر است با قیمت تمام مغازه هایی که در ساحل دریا قرار دارد !
نوشته : الساندرو پوپل
او ابتدا این سؤال را از پدرش پرسید ، اما پدر " السی " که تمامم فکرش این بود که روزها تعداد بیشتری پیراشکی در کنار ساحل بفروشد ، با بی حوصلگی به او جواب سربالا داد . پس از آن دخترک از مادرش ، همسایه ها و خلاصه از هر کسی که می شناخت این سؤال را پرسید اما جواب را پیدا نکرد تا اینکه یک روز حوالی ظهر که طبق معمول هر روز به دستور پدرش ، باید پیراشکی های داغی را که مادر در خانه درست می کرد به دست او می رساند ، حدود ۲۰ پیراشکی توی سینی گذاشت و کنار ساحل به سوی دکه ی پدرش راه افتاد که ناگهان چشمش به مردی افتاد که کنار آب نشسته بود " السی " که خبر نداشت آن مرد یک دله دزد است ، به سویش رفت و از او پرسید : "چگونه می توان پری دریایی شد ؟ "
مرد دزد وقتی چشمش به پیراشکی ها افتاد ، فکری به سرش زد و نقطه ای را در فاصله صد متری - داخل دریا - به " السی " نشان داد و گفت : " تو باید تا آنجا شناکنان بروی و از کف دریا که عمقش فقط یک متر است ، پنج تا صدف برداری و بیاوری اینجا تا من راز پری دریایی شدن را به تو بگویم . "
دختر بینوا با خوشحالی سینی پیراشکی ها را به دست مرد دزد سپرد و به آب زد و صد متر را شنا کرد و هر طوری بود از کف دریا پنج صدف پیدا کرد و راه رفته را برگشت اما وقتی مرد را ندید تازه فهمید کلک خورده است ! لذا در حالی که گریه می کرد نگاهی به صدفها انداخت که ناگهان دید داخل یکی از صدفها ، مرواردیدی درشت و درخشان وجود دارد !
" السی " معطل نکرد و با سرعت به طرف دکه ی پدرش دوید ... آری ، دخترک شاید نمی دانست چگونه می توان پری دریایی شد ، اما خوب می دانست که قیمت آن مروارید برابر است با قیمت تمام مغازه هایی که در ساحل دریا قرار دارد !
نوشته : الساندرو پوپل
مرکز انجمنهای تخصصی گنجینه دانش
[External Link Removed for Guests]
مرکز انجمنهای اعتقادی گنجینه الهی
[External Link Removed for Guests]
[External Link Removed for Guests]
مرکز انجمنهای اعتقادی گنجینه الهی
[External Link Removed for Guests]
-
- پست: 5234
- تاریخ عضویت: پنجشنبه ۲۵ خرداد ۱۳۸۵, ۲:۴۷ ب.ظ
- سپاسهای ارسالی: 1747 بار
- سپاسهای دریافتی: 4179 بار
- تماس:
دختر كوچولوی مهماندار كافه از آقای كوینر پرسید :"اگر كوسه ماهیها انسان بودند،آن وقت نسبت به ماهیهای كوچولو مهربانتر نبودند؟"
او درپاسخ گفت:یقیناً،اگر كوسهماهیها انسان بودند برای ماهیهای كوچك دستور ساخت انبارهای بزرگ مواد غذایی را میدادند. اتاقكهایی مستحكم، پُرازانواع واقسام خوراكی، ازگیاهی گرفته تا حیوانی. ترتیبی میدادند تا آب اتاقكها همیشه تازه باشد و میكوشیدند تا تدابیر بهداشتی كاملاً رعایت گردد. به طورمثال اگر بالهی یكی ازماهیهای كوچك جراحتی برمیداشت، بلافاصله زخماش پانسمان میگردید، تا مرگش پیش از زمانی نباشد كه كوسهها میخواهند. برا ی جلوگیری از افسردگی ماهیهای كوچولو، هراز گاهی نیز جشنهایی بر پا میكردند.چرا كه ماهیهای كوچولوی شاد خوشمزهتراز ماهیهای افسرده هستند. طبیعی است كه دراین اتاقكهای بزرگ مدرسههایی نیز وجود دارد. دراین مدرسهها چگونگی شنا كردن در حلقوم كوسه ها، به ماهیهای كوچولو آموزش داده میشد. به طورمثال آنها به جغرافی نیاز داشتند، تا بتوانند كوسه ماهیهای بزرگ و تنبل را پیدا كنند كه گوشهیی افتادهاند. پس ازآموختن این نكته، موضوع اصلی تعلیمات اخلاقی ماهیهای كوچك بود.آنها باید میآموختند كه مهمترین و زیباترین لحظه برای یك ماهی كوچك لحظهی قربانی شدن است. همهی ماهیهای كوچك باید به كوسه ماهیها ایمان واعتقاد راسخ داشته باشند. بخصوص هنگامیكه وعده میدهند،آیندهای زیبا و درخشان برایشان مهیا میكنند .
به ماهیهای كوچولو تعلیم داده میشد كه چنین آیندهای فقط با اطاعت و فرمان برداری تضمین میشود واز هرگرایش پستی، چه به صورت ماتریالیستی چه ماركسیستی و حتی تمایلات خود خواهانه پرهیز كنند و هرگاه یكی ازآنها چنین افكاری را از خود بروز داد، بلافاصله به كوسهها خبر داده شود.اگر كوسه ماهیها انسان بودند، طبیعی بود كه جنگ راه میانداختند تا اتاقكها و ماهیهای كوچولوی كوسه ماهیهای دیگر را به تصرف خود درآورند. دراین جنگها ماهیهای كوچولو برایشان میجنگیدند و میآموختند كه بین آنها وماهیهای كوچولوی دیگر كوسهها تفاوت فاحشی وجود دارد. ماهیهای كوچولو میخواستند به آنها خبردهند كه هرچند به ظاهرلالند، اما به زبانهای مختلف سكوت میكنند و بههمین دلیل امكان ندارد زبان همدیگر را بفهمند. هرماهی كوچولویی كه در جنگ شماری از ماهیهای كوچولوی دشمن را كه به زبان دیگری ساكت بودند، می كشت نشان كوچكی از جنس خزهی دریایی به سینهاش سنجاق می كردند و به او لقب قهرمان میدادند.
اگر كوسهها انسان بودند، طبیعی بود كه دربینشان هنر نیز وجود داشت. تصاویر زیبایی میآفریدند كه در آنها،دندانهای كوسهها دررنگهای بسیار زیبا و حلقومهایشان بهعنوان باغهایی رویایی توصیف میگردید كه درآنجا میشد حسابی خوش گذراند. نمایشهای ته دریا نشان میدادند كه چگونه ماهیهای كوچولوی شجاع، شادمانه درحلقوم كوسه ماهیها شنا میكنند و موسیقی آنقدرزیبا بود كه سیلی ازماهیهای كوچولو با طنین آن، جلوی گروههای پیشاهنگ، غرق در رویا و خیالات خوش، به حلقوم كوسهها روانه میشدند.
اگر كوسه ماهیها انسان بودند، مذهب نیز نزد آنها وجود داشت. آنان یاد میگرفتند كه زندگی واقعی ماهیهای كوچك، تازه درشكم كوسهها آغاز میشود. ضمناً وقتی كوسه ماهیها انسان شوند، موضوع یكسان بودن همهی ماهیهای كوچك، به مانند آنچه كه امروز است نیز پایان مییابد. بعضی ازآنها به مقامهایی میرسند و بالاتراز سایرین قرار میگیرند.آنهایی كه كمی بزرگترند حتی اجازه مییابند، كوچكترها را تكه پاره كنند. این موضوع فقط خوشایند كوسه ماهیهاست، چون خود آنها بعداً اغلب لقمههای بزرگتری برای خوردن دریافت می كنند. ماهیهای بزرگتر كه مقامی دارند برای برقرار كردن نظم در بین ماهیهای كوچولو میكوشند وآموزگار، پلیس ، مهندس در ساختن اتاقك یا چیزهای دیگر میشوند. و خلاصه اینكه اصلاً فقط هنگامی در زیردریا فرهنگ به وجود می آید كه كوسه ماهیها انسان باشند .
او درپاسخ گفت:یقیناً،اگر كوسهماهیها انسان بودند برای ماهیهای كوچك دستور ساخت انبارهای بزرگ مواد غذایی را میدادند. اتاقكهایی مستحكم، پُرازانواع واقسام خوراكی، ازگیاهی گرفته تا حیوانی. ترتیبی میدادند تا آب اتاقكها همیشه تازه باشد و میكوشیدند تا تدابیر بهداشتی كاملاً رعایت گردد. به طورمثال اگر بالهی یكی ازماهیهای كوچك جراحتی برمیداشت، بلافاصله زخماش پانسمان میگردید، تا مرگش پیش از زمانی نباشد كه كوسهها میخواهند. برا ی جلوگیری از افسردگی ماهیهای كوچولو، هراز گاهی نیز جشنهایی بر پا میكردند.چرا كه ماهیهای كوچولوی شاد خوشمزهتراز ماهیهای افسرده هستند. طبیعی است كه دراین اتاقكهای بزرگ مدرسههایی نیز وجود دارد. دراین مدرسهها چگونگی شنا كردن در حلقوم كوسه ها، به ماهیهای كوچولو آموزش داده میشد. به طورمثال آنها به جغرافی نیاز داشتند، تا بتوانند كوسه ماهیهای بزرگ و تنبل را پیدا كنند كه گوشهیی افتادهاند. پس ازآموختن این نكته، موضوع اصلی تعلیمات اخلاقی ماهیهای كوچك بود.آنها باید میآموختند كه مهمترین و زیباترین لحظه برای یك ماهی كوچك لحظهی قربانی شدن است. همهی ماهیهای كوچك باید به كوسه ماهیها ایمان واعتقاد راسخ داشته باشند. بخصوص هنگامیكه وعده میدهند،آیندهای زیبا و درخشان برایشان مهیا میكنند .
به ماهیهای كوچولو تعلیم داده میشد كه چنین آیندهای فقط با اطاعت و فرمان برداری تضمین میشود واز هرگرایش پستی، چه به صورت ماتریالیستی چه ماركسیستی و حتی تمایلات خود خواهانه پرهیز كنند و هرگاه یكی ازآنها چنین افكاری را از خود بروز داد، بلافاصله به كوسهها خبر داده شود.اگر كوسه ماهیها انسان بودند، طبیعی بود كه جنگ راه میانداختند تا اتاقكها و ماهیهای كوچولوی كوسه ماهیهای دیگر را به تصرف خود درآورند. دراین جنگها ماهیهای كوچولو برایشان میجنگیدند و میآموختند كه بین آنها وماهیهای كوچولوی دیگر كوسهها تفاوت فاحشی وجود دارد. ماهیهای كوچولو میخواستند به آنها خبردهند كه هرچند به ظاهرلالند، اما به زبانهای مختلف سكوت میكنند و بههمین دلیل امكان ندارد زبان همدیگر را بفهمند. هرماهی كوچولویی كه در جنگ شماری از ماهیهای كوچولوی دشمن را كه به زبان دیگری ساكت بودند، می كشت نشان كوچكی از جنس خزهی دریایی به سینهاش سنجاق می كردند و به او لقب قهرمان میدادند.
اگر كوسهها انسان بودند، طبیعی بود كه دربینشان هنر نیز وجود داشت. تصاویر زیبایی میآفریدند كه در آنها،دندانهای كوسهها دررنگهای بسیار زیبا و حلقومهایشان بهعنوان باغهایی رویایی توصیف میگردید كه درآنجا میشد حسابی خوش گذراند. نمایشهای ته دریا نشان میدادند كه چگونه ماهیهای كوچولوی شجاع، شادمانه درحلقوم كوسه ماهیها شنا میكنند و موسیقی آنقدرزیبا بود كه سیلی ازماهیهای كوچولو با طنین آن، جلوی گروههای پیشاهنگ، غرق در رویا و خیالات خوش، به حلقوم كوسهها روانه میشدند.
اگر كوسه ماهیها انسان بودند، مذهب نیز نزد آنها وجود داشت. آنان یاد میگرفتند كه زندگی واقعی ماهیهای كوچك، تازه درشكم كوسهها آغاز میشود. ضمناً وقتی كوسه ماهیها انسان شوند، موضوع یكسان بودن همهی ماهیهای كوچك، به مانند آنچه كه امروز است نیز پایان مییابد. بعضی ازآنها به مقامهایی میرسند و بالاتراز سایرین قرار میگیرند.آنهایی كه كمی بزرگترند حتی اجازه مییابند، كوچكترها را تكه پاره كنند. این موضوع فقط خوشایند كوسه ماهیهاست، چون خود آنها بعداً اغلب لقمههای بزرگتری برای خوردن دریافت می كنند. ماهیهای بزرگتر كه مقامی دارند برای برقرار كردن نظم در بین ماهیهای كوچولو میكوشند وآموزگار، پلیس ، مهندس در ساختن اتاقك یا چیزهای دیگر میشوند. و خلاصه اینكه اصلاً فقط هنگامی در زیردریا فرهنگ به وجود می آید كه كوسه ماهیها انسان باشند .
مرکز انجمنهای تخصصی گنجینه دانش
[External Link Removed for Guests]
مرکز انجمنهای اعتقادی گنجینه الهی
[External Link Removed for Guests]
[External Link Removed for Guests]
مرکز انجمنهای اعتقادی گنجینه الهی
[External Link Removed for Guests]
-
- پست: 5234
- تاریخ عضویت: پنجشنبه ۲۵ خرداد ۱۳۸۵, ۲:۴۷ ب.ظ
- سپاسهای ارسالی: 1747 بار
- سپاسهای دریافتی: 4179 بار
- تماس:
يك روز برفي پشت پنجره ايستاده بودم و بيرون را تماشا مي كردم. دانه هاي برف رقص كنان مي آمدند و روي همه چيز مي نشستند. روي بند رخت، روي درختها، سر ديوارها، روي آفتابه ي لب كرت، روي همه چيز. دانه ي بزرگي طرف پنجره مي آمد. دستم را از دريچه بيرون بردم و زير دانه ي برف گرفتم. دانه آرام كف دستم نشست. چقدر سفيد و تميز بود! چه شكل و بريدگي زيبا و منظمي داشت! زير لب به خودم گفتم: كاش اين دانه ي برف زبان داشت و سرگذشتش را برايم مي گفت!
در اين وقت دانه ي برف صدا داد و گفت: اگر ميل داري بداني من سرگذشتم چيست، گوش كن برايت تعريف كنم: من چند ماه پيش يك قطره آب بودم. توي درياي خزر بودم. همراه ميلياردها ميليارد قطره ي ديگر اينور و آنور مي رفتم و روز مي گذراندم. يك روز تابستان روي دريا مي گشتم. آفتاب گرمي مي تابيد. من گرم شدم و بخار شدم. هزاران هزار قطره ي ديگر هم با من بخار شدند. ما از سبكي پر درآورده بوديم و خود به خود بالا مي رفتيم. باد دنبالمان افتاده بود و ما را به هر طرف مي كشاند. آنقدر بالا رفتيم كه ديگر آدمها را نديديم. از هر سو توده هاي بخار مي آمد و به ما مي چسبيد. گاهي هم ما مي رفتيم و به توده هاي بزرگتر مي چسبيديم و در هم مي رفتيم و فشرده مي شديم و باز هم كيپ هم راه مي رفتيم و بالا مي رفتيم و دورتر مي رفتيم و زيادتر مي شديم و فشرده تر مي شديم. گاهي جلو آفتاب را مي گرفتيم و گاهي جلو ماه و ستارگان را و آنوقت شب را تاريكتر مي كرديم.
آنطور كه بعضي از ذره هاي بخار مي گفتند، ما ابر شده بوديم، باد توي ما مي زد و ما را به شكلهاي عجيب و غريبي در مي آورد. خودم كه توي دريا بودم، گاهي ابرها را به شكل شتر و آدم و خر و غيره مي ديدم.
نمي دانم چند ماه در آسمان سرگردان بوديم. ما خيلي بالا رفته بوديم. هوا سرد شده بود. آنقدر توي هم رفته بوديم كه نمي توانستيم دست و پاي خود را دراز كنيم. دسته جمعي حركت مي كرديم: من نمي دانستم كجا مي رويم. دور و برم را هم نمي ديدم. از آفتاب خبري نبود. گويا ما خودمان جلو آفتاب را گرفته بوديم. خيلي وسعت داشتيم. چند صد كيلومتر درازا و پهنا داشتيم. مي خواستيم باران شويم و برگرديم زمين.
من از شوق زمين دل تو دلم نبود. مدتي گذشت. ما همه نيمي آب بوديم و نيمي بخار. داشتيم باران مي شديم. ناگهان هوا چنان سرد شد كه من لرزيدم و همه لرزيدند. به دور و برم نگاه كردم. به يكي گفتم: چه شده؟ جواب داد: حالا در زمين، آنجا كه ما هستيم، زمستان است. البته در جاهاي ديگر ممكن است هوا گرم باشد. اين سرماي ناگهاني ديگر نمي گذارد ما باران شويم. نگاه كن! من دارم برف مي شوم. تو خودت هم...
رفيقم نتوانست حرفش را ادامه بدهد. برف شد و راه افتاد طرف زمين. دنبال او، من و هزاران هزار ذره ي ديگر هم يكي پس از ديگري برف شديم و بر زمين باريديم.
وقتي توي دريا بودم، سنگين بودم. اما حالا سبك شده بودم. مثل پركاه پرواز مي كردم. سرما را هم نمي فهميدم. سرما جزو بدن من شده بود. رقص مي كرديم و پايين مي آمديم.
وقتي به زمين نزديك شدم، ديدم دارم به شهر تبريز مي افتم. از درياي خزر چقدر دور شده بودم!
از آن بالا مي ديدم كه بچه اي دارد سگي را با دگنك مي زند و سگ زوزه مي كشد. ديدم اگر همينجوري بروم يكراست خواهم افتاد روي سر چنين بچه اي، از باد خواهش كردم كه مرا نجات بدهد و جاي ديگري ببرد. باد خواهشم را قبول كرد. مرا برداشت و آورد اينجا. وقتي ديدم تو دستت را زير من گرفتي ازت خوشم آمد و...
* * *
در همين جا صداي دانه ي برف بريد. نگاه كردم ديدم آب شده است.
صمد بهرنگی
در اين وقت دانه ي برف صدا داد و گفت: اگر ميل داري بداني من سرگذشتم چيست، گوش كن برايت تعريف كنم: من چند ماه پيش يك قطره آب بودم. توي درياي خزر بودم. همراه ميلياردها ميليارد قطره ي ديگر اينور و آنور مي رفتم و روز مي گذراندم. يك روز تابستان روي دريا مي گشتم. آفتاب گرمي مي تابيد. من گرم شدم و بخار شدم. هزاران هزار قطره ي ديگر هم با من بخار شدند. ما از سبكي پر درآورده بوديم و خود به خود بالا مي رفتيم. باد دنبالمان افتاده بود و ما را به هر طرف مي كشاند. آنقدر بالا رفتيم كه ديگر آدمها را نديديم. از هر سو توده هاي بخار مي آمد و به ما مي چسبيد. گاهي هم ما مي رفتيم و به توده هاي بزرگتر مي چسبيديم و در هم مي رفتيم و فشرده مي شديم و باز هم كيپ هم راه مي رفتيم و بالا مي رفتيم و دورتر مي رفتيم و زيادتر مي شديم و فشرده تر مي شديم. گاهي جلو آفتاب را مي گرفتيم و گاهي جلو ماه و ستارگان را و آنوقت شب را تاريكتر مي كرديم.
آنطور كه بعضي از ذره هاي بخار مي گفتند، ما ابر شده بوديم، باد توي ما مي زد و ما را به شكلهاي عجيب و غريبي در مي آورد. خودم كه توي دريا بودم، گاهي ابرها را به شكل شتر و آدم و خر و غيره مي ديدم.
نمي دانم چند ماه در آسمان سرگردان بوديم. ما خيلي بالا رفته بوديم. هوا سرد شده بود. آنقدر توي هم رفته بوديم كه نمي توانستيم دست و پاي خود را دراز كنيم. دسته جمعي حركت مي كرديم: من نمي دانستم كجا مي رويم. دور و برم را هم نمي ديدم. از آفتاب خبري نبود. گويا ما خودمان جلو آفتاب را گرفته بوديم. خيلي وسعت داشتيم. چند صد كيلومتر درازا و پهنا داشتيم. مي خواستيم باران شويم و برگرديم زمين.
من از شوق زمين دل تو دلم نبود. مدتي گذشت. ما همه نيمي آب بوديم و نيمي بخار. داشتيم باران مي شديم. ناگهان هوا چنان سرد شد كه من لرزيدم و همه لرزيدند. به دور و برم نگاه كردم. به يكي گفتم: چه شده؟ جواب داد: حالا در زمين، آنجا كه ما هستيم، زمستان است. البته در جاهاي ديگر ممكن است هوا گرم باشد. اين سرماي ناگهاني ديگر نمي گذارد ما باران شويم. نگاه كن! من دارم برف مي شوم. تو خودت هم...
رفيقم نتوانست حرفش را ادامه بدهد. برف شد و راه افتاد طرف زمين. دنبال او، من و هزاران هزار ذره ي ديگر هم يكي پس از ديگري برف شديم و بر زمين باريديم.
وقتي توي دريا بودم، سنگين بودم. اما حالا سبك شده بودم. مثل پركاه پرواز مي كردم. سرما را هم نمي فهميدم. سرما جزو بدن من شده بود. رقص مي كرديم و پايين مي آمديم.
وقتي به زمين نزديك شدم، ديدم دارم به شهر تبريز مي افتم. از درياي خزر چقدر دور شده بودم!
از آن بالا مي ديدم كه بچه اي دارد سگي را با دگنك مي زند و سگ زوزه مي كشد. ديدم اگر همينجوري بروم يكراست خواهم افتاد روي سر چنين بچه اي، از باد خواهش كردم كه مرا نجات بدهد و جاي ديگري ببرد. باد خواهشم را قبول كرد. مرا برداشت و آورد اينجا. وقتي ديدم تو دستت را زير من گرفتي ازت خوشم آمد و...
* * *
در همين جا صداي دانه ي برف بريد. نگاه كردم ديدم آب شده است.
صمد بهرنگی
مرکز انجمنهای تخصصی گنجینه دانش
[External Link Removed for Guests]
مرکز انجمنهای اعتقادی گنجینه الهی
[External Link Removed for Guests]
[External Link Removed for Guests]
مرکز انجمنهای اعتقادی گنجینه الهی
[External Link Removed for Guests]
-
- پست: 5234
- تاریخ عضویت: پنجشنبه ۲۵ خرداد ۱۳۸۵, ۲:۴۷ ب.ظ
- سپاسهای ارسالی: 1747 بار
- سپاسهای دریافتی: 4179 بار
- تماس:
متن زیر گوشه ای از نامه چارلی چاپلین هنرمند و نابغه سینما به دخترش است:
دخترم! اینجا شب است، یک شب نوئل و من از تو بسی دورم، خیلی دور، اما تصویر تو آنجا روی میز هست، تصویر تو اینجا روی قلب من نیز هست، اما تو کجایی؟ آنجا در صحنه پر شکوه تئاتر هنرنمایی می کنی؟ شنیده ام نقش تو در این نمایش پر نور و پر شکوه، نقش آن “شهدخت ایرانی” است که اسیر تاتارها شده است. شاهزاده خانم باش و بمان، ستاره باش و بدرخش اما قهقهه تحسین آمیز تماشاگران، عطر مستی آور گل هایی که برایت فرستاده اند، تو را فرصت هشیاری داد نامه پدرت را بخوان. صدای کف زدن های تماشاگران گاه تو را به آسمان ها خواهد برد، برو! آنجا برو. اما گاهی نیز بر روی زمین بیا و زندگی مردمان را تماشا کن: زندگی آن رقاصان دوره گرد کوچه های تاریک را که با شکم گرسنه می رقصند و با پاهایی که از بینوایی می لرزد؛ من نیز یکی از اینان بودم، من طعم گرسنگی را چشیده ام من درد بی خانمانی را کشیده ام و از اینها بیشتر، من رنج حقارت آن دلقک دوره گد را که اقیانوسی از غرور در دلش موج می زند اما سکه صدقه رهگذر خودخواهی آن را می خشکاند، احساس کرده ام. با این همه من زنده ام و از زندگانی پیش از آنکه مرگ فرا رسد نباید حرفی زد.
دخترم در دنیایی که تو زندگی می کنی، تنها رقص و موسیقی نیست. نیمه شب هنگامی که از سالن پر شکوه تئاتر بیرون می آیی آن تحسین کنندگان ثروتمند را یکسر فراموش کن، اما حال آن راننده تاکسی را که تو را به منزل می رساند بپرس، حال زنش را بپرس و اگر آبستن بود و اگر پولی برای خریدن لباس های بچه اش نداشت پنهانی پولی در جیب شوهرش بگذار! گاه به گاه با اتوبوس یا مترو شهر ار بگرد، مردم را نگاه کن، زنان بیوه و کودکان یتیم را نگاه کن و دست کم روزی یک بار با خود بگو:”من هم یکی از آنان هستم” آری تو هم یک از آنها هستی دخترم نه بیشتر! هنر پیش از آنکه دو بال پرواز به انسان بدهد، اغلب دو پای او را نیز می شکند. وقتی به آنجا رسیدی که یک لحظه خود را برتر از تماشاگران خویش بدانی، همان لحظه صحنه را ترک کن و با اولین تاکسی خودت را به حومه پاریس برسان، من آنجا را خوب می شناسم. از قرنها پیش آنجا گهواره کولیان بوده است در آنجا رقاصه هایی مثل خودت خواهی دید، اما زیباتر از تو! مغرورتر از تو! اعتراف کن دخترم، همیشه کسی هست که بهتر از تو میرقصد. همیشه کسی هست که بهتر از تو می زند و این را بدان که در خانواده چارلی هرگز کسی آنقدر گستاخ نبوده است که به یک کالسکه ران، یک گدای کنار رود سن ناسزا بگوید. همیشه وقتی دو فرانک خرج می کنی با خود بگو سومین سکه مال من نیست، این مال یک مرد گمنام باشد که امشب به یک فرانک نیاز دارد. اگر از پول و سکه با تو حرف می زنم برای ان است که از نیروی فریب و افسون این بچه های شیطان خوب آگاهم.
من زمانی دراز در سیرک زیسته ام و همیشه و هر لحظه به خاطر بندبازانی که بر ریسمانی بس نازک راه می روند نگران بوده ام اما این حقیقت را به تو بگویم دخترم، مردمان روی زمین استوار بیشتر از بندبازان روی ریسمان نااستوار سقوط می کنند. شاید شبی درخشش گرانبهاترین الماس جهان تو را فریب دهد، آن شب این الماس ریسمان نااستوار تو خواهد بود و سقوط تو حتمی است. شاید روزی چهره زیبایی تو را گول زند و آن روز تو بندبازی ناشی خواهی بود و بندبازان ناشی همیشه سقوط می کنند.دل به زر و زیور نبند، زیرا بزرگترین الماس این جهان آفتاب است و این الماس بر گردن همه می درخشد اما روزی دل به آفتاب چهره مردی بستی، با او یک دل باش، کار تو بس دشوار است این را می دانم. به روی صحنه جز تکه ای حریر نازک چیزی تن تو را نمی پوشاند، به خاطر هنر می توان عریان روی صحنه رفت و پوشیده تر و پاکیزه تر بازگشت، اما هیچ چیز هیچ کس دیگر در این دنیا نیست که شایسته آن باشد. برهنگی بیماری عصر ماست. من پیرمردم و شاید حرف خنده آور می زنم اما به گمان من تن عریان تو باید مال کسی باشد که روح عریان اش را دوست می داری. بد نیست اگر اندیشه تو در این باره مال ده سال پیش باشد، مال دوران پوشیدگی. می دانم که پدران و فرزندان همیشه جنگی جاودانه با یکدیگر دارند. با اندیشه های من جنگ کن دخترم. من از کودکان مطیع خوشم نمی آید با این همه پیش از آنکه اشک های من این نامه را تر کند می خواهم یک امید به خود بدهم؛ امشب شب نوئل است، شب معجزه است و امیدوارم معجزه است و امیدوارم معجزه ای رخ بدهد تا تو آنچه را که من به راستی می خواستم بگویم دریافته باشی. دخترم چارلی را، پدرت را فراموش نکن، من فرشته نبودم اما تا آنجا که در توان من بود تلاش کردم تا آدم باشم تو نیز تلاش کن که حقیقتاً آدم باشی.
دخترم! اینجا شب است، یک شب نوئل و من از تو بسی دورم، خیلی دور، اما تصویر تو آنجا روی میز هست، تصویر تو اینجا روی قلب من نیز هست، اما تو کجایی؟ آنجا در صحنه پر شکوه تئاتر هنرنمایی می کنی؟ شنیده ام نقش تو در این نمایش پر نور و پر شکوه، نقش آن “شهدخت ایرانی” است که اسیر تاتارها شده است. شاهزاده خانم باش و بمان، ستاره باش و بدرخش اما قهقهه تحسین آمیز تماشاگران، عطر مستی آور گل هایی که برایت فرستاده اند، تو را فرصت هشیاری داد نامه پدرت را بخوان. صدای کف زدن های تماشاگران گاه تو را به آسمان ها خواهد برد، برو! آنجا برو. اما گاهی نیز بر روی زمین بیا و زندگی مردمان را تماشا کن: زندگی آن رقاصان دوره گرد کوچه های تاریک را که با شکم گرسنه می رقصند و با پاهایی که از بینوایی می لرزد؛ من نیز یکی از اینان بودم، من طعم گرسنگی را چشیده ام من درد بی خانمانی را کشیده ام و از اینها بیشتر، من رنج حقارت آن دلقک دوره گد را که اقیانوسی از غرور در دلش موج می زند اما سکه صدقه رهگذر خودخواهی آن را می خشکاند، احساس کرده ام. با این همه من زنده ام و از زندگانی پیش از آنکه مرگ فرا رسد نباید حرفی زد.
دخترم در دنیایی که تو زندگی می کنی، تنها رقص و موسیقی نیست. نیمه شب هنگامی که از سالن پر شکوه تئاتر بیرون می آیی آن تحسین کنندگان ثروتمند را یکسر فراموش کن، اما حال آن راننده تاکسی را که تو را به منزل می رساند بپرس، حال زنش را بپرس و اگر آبستن بود و اگر پولی برای خریدن لباس های بچه اش نداشت پنهانی پولی در جیب شوهرش بگذار! گاه به گاه با اتوبوس یا مترو شهر ار بگرد، مردم را نگاه کن، زنان بیوه و کودکان یتیم را نگاه کن و دست کم روزی یک بار با خود بگو:”من هم یکی از آنان هستم” آری تو هم یک از آنها هستی دخترم نه بیشتر! هنر پیش از آنکه دو بال پرواز به انسان بدهد، اغلب دو پای او را نیز می شکند. وقتی به آنجا رسیدی که یک لحظه خود را برتر از تماشاگران خویش بدانی، همان لحظه صحنه را ترک کن و با اولین تاکسی خودت را به حومه پاریس برسان، من آنجا را خوب می شناسم. از قرنها پیش آنجا گهواره کولیان بوده است در آنجا رقاصه هایی مثل خودت خواهی دید، اما زیباتر از تو! مغرورتر از تو! اعتراف کن دخترم، همیشه کسی هست که بهتر از تو میرقصد. همیشه کسی هست که بهتر از تو می زند و این را بدان که در خانواده چارلی هرگز کسی آنقدر گستاخ نبوده است که به یک کالسکه ران، یک گدای کنار رود سن ناسزا بگوید. همیشه وقتی دو فرانک خرج می کنی با خود بگو سومین سکه مال من نیست، این مال یک مرد گمنام باشد که امشب به یک فرانک نیاز دارد. اگر از پول و سکه با تو حرف می زنم برای ان است که از نیروی فریب و افسون این بچه های شیطان خوب آگاهم.
من زمانی دراز در سیرک زیسته ام و همیشه و هر لحظه به خاطر بندبازانی که بر ریسمانی بس نازک راه می روند نگران بوده ام اما این حقیقت را به تو بگویم دخترم، مردمان روی زمین استوار بیشتر از بندبازان روی ریسمان نااستوار سقوط می کنند. شاید شبی درخشش گرانبهاترین الماس جهان تو را فریب دهد، آن شب این الماس ریسمان نااستوار تو خواهد بود و سقوط تو حتمی است. شاید روزی چهره زیبایی تو را گول زند و آن روز تو بندبازی ناشی خواهی بود و بندبازان ناشی همیشه سقوط می کنند.دل به زر و زیور نبند، زیرا بزرگترین الماس این جهان آفتاب است و این الماس بر گردن همه می درخشد اما روزی دل به آفتاب چهره مردی بستی، با او یک دل باش، کار تو بس دشوار است این را می دانم. به روی صحنه جز تکه ای حریر نازک چیزی تن تو را نمی پوشاند، به خاطر هنر می توان عریان روی صحنه رفت و پوشیده تر و پاکیزه تر بازگشت، اما هیچ چیز هیچ کس دیگر در این دنیا نیست که شایسته آن باشد. برهنگی بیماری عصر ماست. من پیرمردم و شاید حرف خنده آور می زنم اما به گمان من تن عریان تو باید مال کسی باشد که روح عریان اش را دوست می داری. بد نیست اگر اندیشه تو در این باره مال ده سال پیش باشد، مال دوران پوشیدگی. می دانم که پدران و فرزندان همیشه جنگی جاودانه با یکدیگر دارند. با اندیشه های من جنگ کن دخترم. من از کودکان مطیع خوشم نمی آید با این همه پیش از آنکه اشک های من این نامه را تر کند می خواهم یک امید به خود بدهم؛ امشب شب نوئل است، شب معجزه است و امیدوارم معجزه است و امیدوارم معجزه ای رخ بدهد تا تو آنچه را که من به راستی می خواستم بگویم دریافته باشی. دخترم چارلی را، پدرت را فراموش نکن، من فرشته نبودم اما تا آنجا که در توان من بود تلاش کردم تا آدم باشم تو نیز تلاش کن که حقیقتاً آدم باشی.
مرکز انجمنهای تخصصی گنجینه دانش
[External Link Removed for Guests]
مرکز انجمنهای اعتقادی گنجینه الهی
[External Link Removed for Guests]
[External Link Removed for Guests]
مرکز انجمنهای اعتقادی گنجینه الهی
[External Link Removed for Guests]
-
- پست: 5234
- تاریخ عضویت: پنجشنبه ۲۵ خرداد ۱۳۸۵, ۲:۴۷ ب.ظ
- سپاسهای ارسالی: 1747 بار
- سپاسهای دریافتی: 4179 بار
- تماس:
متن زیر گوشه ای از نامه چارلی چاپلین هنرمند و نابغه سینما به دخترش است:
دخترم! اینجا شب است، یک شب نوئل و من از تو بسی دورم، خیلی دور، اما تصویر تو آنجا روی میز هست، تصویر تو اینجا روی قلب من نیز هست، اما تو کجایی؟ آنجا در صحنه پر شکوه تئاتر هنرنمایی می کنی؟ شنیده ام نقش تو در این نمایش پر نور و پر شکوه، نقش آن “شهدخت ایرانی” است که اسیر تاتارها شده است. شاهزاده خانم باش و بمان، ستاره باش و بدرخش اما قهقهه تحسین آمیز تماشاگران، عطر مستی آور گل هایی که برایت فرستاده اند، تو را فرصت هشیاری داد نامه پدرت را بخوان. صدای کف زدن های تماشاگران گاه تو را به آسمان ها خواهد برد، برو! آنجا برو. اما گاهی نیز بر روی زمین بیا و زندگی مردمان را تماشا کن: زندگی آن رقاصان دوره گرد کوچه های تاریک را که با شکم گرسنه می رقصند و با پاهایی که از بینوایی می لرزد؛ من نیز یکی از اینان بودم، من طعم گرسنگی را چشیده ام من درد بی خانمانی را کشیده ام و از اینها بیشتر، من رنج حقارت آن دلقک دوره گد را که اقیانوسی از غرور در دلش موج می زند اما سکه صدقه رهگذر خودخواهی آن را می خشکاند، احساس کرده ام. با این همه من زنده ام و از زندگانی پیش از آنکه مرگ فرا رسد نباید حرفی زد.
دخترم در دنیایی که تو زندگی می کنی، تنها رقص و موسیقی نیست. نیمه شب هنگامی که از سالن پر شکوه تئاتر بیرون می آیی آن تحسین کنندگان ثروتمند را یکسر فراموش کن، اما حال آن راننده تاکسی را که تو را به منزل می رساند بپرس، حال زنش را بپرس و اگر آبستن بود و اگر پولی برای خریدن لباس های بچه اش نداشت پنهانی پولی در جیب شوهرش بگذار! گاه به گاه با اتوبوس یا مترو شهر ار بگرد، مردم را نگاه کن، زنان بیوه و کودکان یتیم را نگاه کن و دست کم روزی یک بار با خود بگو:”من هم یکی از آنان هستم” آری تو هم یک از آنها هستی دخترم نه بیشتر! هنر پیش از آنکه دو بال پرواز به انسان بدهد، اغلب دو پای او را نیز می شکند. وقتی به آنجا رسیدی که یک لحظه خود را برتر از تماشاگران خویش بدانی، همان لحظه صحنه را ترک کن و با اولین تاکسی خودت را به حومه پاریس برسان، من آنجا را خوب می شناسم. از قرنها پیش آنجا گهواره کولیان بوده است در آنجا رقاصه هایی مثل خودت خواهی دید، اما زیباتر از تو! مغرورتر از تو! اعتراف کن دخترم، همیشه کسی هست که بهتر از تو میرقصد. همیشه کسی هست که بهتر از تو می زند و این را بدان که در خانواده چارلی هرگز کسی آنقدر گستاخ نبوده است که به یک کالسکه ران، یک گدای کنار رود سن ناسزا بگوید. همیشه وقتی دو فرانک خرج می کنی با خود بگو سومین سکه مال من نیست، این مال یک مرد گمنام باشد که امشب به یک فرانک نیاز دارد. اگر از پول و سکه با تو حرف می زنم برای ان است که از نیروی فریب و افسون این بچه های شیطان خوب آگاهم.
من زمانی دراز در سیرک زیسته ام و همیشه و هر لحظه به خاطر بندبازانی که بر ریسمانی بس نازک راه می روند نگران بوده ام اما این حقیقت را به تو بگویم دخترم، مردمان روی زمین استوار بیشتر از بندبازان روی ریسمان نااستوار سقوط می کنند. شاید شبی درخشش گرانبهاترین الماس جهان تو را فریب دهد، آن شب این الماس ریسمان نااستوار تو خواهد بود و سقوط تو حتمی است. شاید روزی چهره زیبایی تو را گول زند و آن روز تو بندبازی ناشی خواهی بود و بندبازان ناشی همیشه سقوط می کنند.دل به زر و زیور نبند، زیرا بزرگترین الماس این جهان آفتاب است و این الماس بر گردن همه می درخشد اما روزی دل به آفتاب چهره مردی بستی، با او یک دل باش، کار تو بس دشوار است این را می دانم. به روی صحنه جز تکه ای حریر نازک چیزی تن تو را نمی پوشاند، به خاطر هنر می توان عریان روی صحنه رفت و پوشیده تر و پاکیزه تر بازگشت، اما هیچ چیز هیچ کس دیگر در این دنیا نیست که شایسته آن باشد. برهنگی بیماری عصر ماست. من پیرمردم و شاید حرف خنده آور می زنم اما به گمان من تن عریان تو باید مال کسی باشد که روح عریان اش را دوست می داری. بد نیست اگر اندیشه تو در این باره مال ده سال پیش باشد، مال دوران پوشیدگی. می دانم که پدران و فرزندان همیشه جنگی جاودانه با یکدیگر دارند. با اندیشه های من جنگ کن دخترم. من از کودکان مطیع خوشم نمی آید با این همه پیش از آنکه اشک های من این نامه را تر کند می خواهم یک امید به خود بدهم؛ امشب شب نوئل است، شب معجزه است و امیدوارم معجزه است و امیدوارم معجزه ای رخ بدهد تا تو آنچه را که من به راستی می خواستم بگویم دریافته باشی. دخترم چارلی را، پدرت را فراموش نکن، من فرشته نبودم اما تا آنجا که در توان من بود تلاش کردم تا آدم باشم تو نیز تلاش کن که حقیقتاً آدم باشی.
دخترم! اینجا شب است، یک شب نوئل و من از تو بسی دورم، خیلی دور، اما تصویر تو آنجا روی میز هست، تصویر تو اینجا روی قلب من نیز هست، اما تو کجایی؟ آنجا در صحنه پر شکوه تئاتر هنرنمایی می کنی؟ شنیده ام نقش تو در این نمایش پر نور و پر شکوه، نقش آن “شهدخت ایرانی” است که اسیر تاتارها شده است. شاهزاده خانم باش و بمان، ستاره باش و بدرخش اما قهقهه تحسین آمیز تماشاگران، عطر مستی آور گل هایی که برایت فرستاده اند، تو را فرصت هشیاری داد نامه پدرت را بخوان. صدای کف زدن های تماشاگران گاه تو را به آسمان ها خواهد برد، برو! آنجا برو. اما گاهی نیز بر روی زمین بیا و زندگی مردمان را تماشا کن: زندگی آن رقاصان دوره گرد کوچه های تاریک را که با شکم گرسنه می رقصند و با پاهایی که از بینوایی می لرزد؛ من نیز یکی از اینان بودم، من طعم گرسنگی را چشیده ام من درد بی خانمانی را کشیده ام و از اینها بیشتر، من رنج حقارت آن دلقک دوره گد را که اقیانوسی از غرور در دلش موج می زند اما سکه صدقه رهگذر خودخواهی آن را می خشکاند، احساس کرده ام. با این همه من زنده ام و از زندگانی پیش از آنکه مرگ فرا رسد نباید حرفی زد.
دخترم در دنیایی که تو زندگی می کنی، تنها رقص و موسیقی نیست. نیمه شب هنگامی که از سالن پر شکوه تئاتر بیرون می آیی آن تحسین کنندگان ثروتمند را یکسر فراموش کن، اما حال آن راننده تاکسی را که تو را به منزل می رساند بپرس، حال زنش را بپرس و اگر آبستن بود و اگر پولی برای خریدن لباس های بچه اش نداشت پنهانی پولی در جیب شوهرش بگذار! گاه به گاه با اتوبوس یا مترو شهر ار بگرد، مردم را نگاه کن، زنان بیوه و کودکان یتیم را نگاه کن و دست کم روزی یک بار با خود بگو:”من هم یکی از آنان هستم” آری تو هم یک از آنها هستی دخترم نه بیشتر! هنر پیش از آنکه دو بال پرواز به انسان بدهد، اغلب دو پای او را نیز می شکند. وقتی به آنجا رسیدی که یک لحظه خود را برتر از تماشاگران خویش بدانی، همان لحظه صحنه را ترک کن و با اولین تاکسی خودت را به حومه پاریس برسان، من آنجا را خوب می شناسم. از قرنها پیش آنجا گهواره کولیان بوده است در آنجا رقاصه هایی مثل خودت خواهی دید، اما زیباتر از تو! مغرورتر از تو! اعتراف کن دخترم، همیشه کسی هست که بهتر از تو میرقصد. همیشه کسی هست که بهتر از تو می زند و این را بدان که در خانواده چارلی هرگز کسی آنقدر گستاخ نبوده است که به یک کالسکه ران، یک گدای کنار رود سن ناسزا بگوید. همیشه وقتی دو فرانک خرج می کنی با خود بگو سومین سکه مال من نیست، این مال یک مرد گمنام باشد که امشب به یک فرانک نیاز دارد. اگر از پول و سکه با تو حرف می زنم برای ان است که از نیروی فریب و افسون این بچه های شیطان خوب آگاهم.
من زمانی دراز در سیرک زیسته ام و همیشه و هر لحظه به خاطر بندبازانی که بر ریسمانی بس نازک راه می روند نگران بوده ام اما این حقیقت را به تو بگویم دخترم، مردمان روی زمین استوار بیشتر از بندبازان روی ریسمان نااستوار سقوط می کنند. شاید شبی درخشش گرانبهاترین الماس جهان تو را فریب دهد، آن شب این الماس ریسمان نااستوار تو خواهد بود و سقوط تو حتمی است. شاید روزی چهره زیبایی تو را گول زند و آن روز تو بندبازی ناشی خواهی بود و بندبازان ناشی همیشه سقوط می کنند.دل به زر و زیور نبند، زیرا بزرگترین الماس این جهان آفتاب است و این الماس بر گردن همه می درخشد اما روزی دل به آفتاب چهره مردی بستی، با او یک دل باش، کار تو بس دشوار است این را می دانم. به روی صحنه جز تکه ای حریر نازک چیزی تن تو را نمی پوشاند، به خاطر هنر می توان عریان روی صحنه رفت و پوشیده تر و پاکیزه تر بازگشت، اما هیچ چیز هیچ کس دیگر در این دنیا نیست که شایسته آن باشد. برهنگی بیماری عصر ماست. من پیرمردم و شاید حرف خنده آور می زنم اما به گمان من تن عریان تو باید مال کسی باشد که روح عریان اش را دوست می داری. بد نیست اگر اندیشه تو در این باره مال ده سال پیش باشد، مال دوران پوشیدگی. می دانم که پدران و فرزندان همیشه جنگی جاودانه با یکدیگر دارند. با اندیشه های من جنگ کن دخترم. من از کودکان مطیع خوشم نمی آید با این همه پیش از آنکه اشک های من این نامه را تر کند می خواهم یک امید به خود بدهم؛ امشب شب نوئل است، شب معجزه است و امیدوارم معجزه است و امیدوارم معجزه ای رخ بدهد تا تو آنچه را که من به راستی می خواستم بگویم دریافته باشی. دخترم چارلی را، پدرت را فراموش نکن، من فرشته نبودم اما تا آنجا که در توان من بود تلاش کردم تا آدم باشم تو نیز تلاش کن که حقیقتاً آدم باشی.
مرکز انجمنهای تخصصی گنجینه دانش
[External Link Removed for Guests]
مرکز انجمنهای اعتقادی گنجینه الهی
[External Link Removed for Guests]
[External Link Removed for Guests]
مرکز انجمنهای اعتقادی گنجینه الهی
[External Link Removed for Guests]
-
- پست: 3324
- تاریخ عضویت: چهارشنبه ۳ اسفند ۱۳۸۴, ۲:۱۵ ق.ظ
- سپاسهای ارسالی: 941 بار
- سپاسهای دریافتی: 1474 بار
- تماس: