داستانک (داستانهای کوتاه)

در اين بخش مي‌توانيد در مورد کليه موضوعات فرهنگي و ادبي به بحث و تبادل نظر بپردازيد

مدیر انجمن: شوراي نظارت

Major
Major
نمایه کاربر
پست: 367
تاریخ عضویت: جمعه ۱۰ شهریور ۱۳۸۵, ۵:۲۳ ب.ظ
محل اقامت: آبادان شهر خوبان- آبادان شهر خدا
سپاس‌های ارسالی: 10 بار
سپاس‌های دریافتی: 339 بار

پست توسط jamal_khodamam »

سلام دوستان


با عرض پوزش از مديران سايت :

با اينکه ميدونم زدن دو پست متوالي در يک تاپيک خلاف قوانين انجمنه اما راستش نتونستم جلوي خودموبگيرم که اين قانون رو روعايت کنم چونکه اين داستانک واقعا خنده داره

به هرحال مديران بزرگوار اين يه بار رو ببخشن

ممنون



چند وقتي بود در بخش مراقبت هاي ويژه يک بيمارستان معروف، بيماران يک تخت به خصوص در حدود ساعت 11 صبح روزهاي يکشنبه جان مي سپردند و اين موضوع ربطي به نوع بيماري و شدت و ضعف مرض آنان نداشت. اين مسئله باعث شگفتي پزشکان آن بخش شده بود، به طوري که بعضي آن را با مسائل ماوراي طبيعي و بعضي ديگر با خرافات و ارواح و اجنه و موارد ديگر در ارتباط مي دانستند. کسي قادر به حل اين مسئله نبود. که چرا بيمار آن تخت درست در ساعت 11 صبح روزهاي يکشنبه مي مرد. به همين دليل گروهي از پزشکان متخصص بين المللي براي بررسي موضوع تشکيل جلسه دادند و پس از ساعت ها بحث و تبادل نظر بالاخره تصميم بر اين شد که در اولين يکشنبه ماه، چند دقيقه قبل از ساعت 11 در محل مذکور براي مشاهده اين پديده عجيب و غريب حاضر شوند. در محل و ساعت موعود، بعضي صليب کوچکي در دست گرفته و در حال دعا بودند، بعضي دوربين فيلمبرداري با خود آورده و... دو دقيقه به ساعت 11 مانده بود که « مش رحيم » نظافتچي پاره وقت روزهاي يکشنبه وارد اتاق شد. دوشاخه برق دستگاه حفظ حيات ( Life support system ) را از پريز برق درآورد و دوشاخه جاروبرقي خود را به پريز زد و مشغول کار شد!
به کودکان پابرهنهء شهرم،به شهداي خونين کفن آبادان،به غيرت جوانان غيور آبادانم،به عرق جبين کارگران زحمتکش شهر خدا......سوگند مي خورم که وامدار هيچکس نيستم به جز .......آبادان
Captain
Captain
نمایه کاربر
پست: 682
تاریخ عضویت: شنبه ۲۳ دی ۱۳۸۵, ۱۲:۴۷ ق.ظ
محل اقامت: زير آسمون ابري
سپاس‌های ارسالی: 6 بار
سپاس‌های دریافتی: 164 بار
تماس:

پست توسط Montana2100 »

مردی در عالم رویا فرشته ای را دید که در یک دستش مشعل و در دست دیگرش سطل آبی گرفته بود و در جاده ای نيمه تاريك راه می رفت.

مرد جلو رفت و از فرشته پرسید: « این مشعل و سطل آب را کجا می بری؟»

فرشتـه جواب داد: «می خواهم با این مشعـل بهشت را آتش بـزنم و با این سطل آب، آتش های جهنم را خاموش کنم. آن وقت ببینم چه کسی واقعاً خدا را دوست دارد!»
تصویر
.................... دنياي ديگري هم هست كه مي‌توان در آن آواز خواند ...................
Major I
Major I
پست: 5234
تاریخ عضویت: پنج‌شنبه ۲۵ خرداد ۱۳۸۵, ۲:۴۷ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 1747 بار
سپاس‌های دریافتی: 4179 بار
تماس:

پست توسط ganjineh »

موقعیت بن بست

رئیس به منشی :برای یک هفته سفر خارجی برنامه ریزی کنید.

منشی با همسر خود تماس میگیرد ومی گوید برای یک هفته باید با رئیس اداره به سفر خارجی بروم.

همسر منشی با معشوقه پنهانی خود تماس می گیرد : همسرم برای یک هفته به مسافرت میرود و ما می توانیم یک هفته را در کنار هم باشیم.

منشی با پسر بچه که او معلم خصوصی اش بود تماس میگیرد و به او می گوید یک هفته کار دارد و نمی تواند برود ...

پسر بچه با پدر بزرگ خود تماس می گیرد و می گوید معلم من برای یک هفته گرفتار است و ما می توانیم این هفته را باهم بگذرانیم.

پدر بزرگ و یا همان رئیس اول با منشی اش تماس می گیرد که این هفته را باید با نوه ام بگذرانم و ما نمیتوانیم به مسافرت برویم.

منشی به همسرش زنگ می زند که برای رئیسم مشکلی پیش آمده و مسافرت لغو شد.

مرد با معشوقه خود تماس می گیرد :ما نمیتوانیم این هفته با هم باشیم. مسافرت همسرم کنسل شد.

منشی با پسر بچه تماس می گیرد که این هفته مثل گذشته کلاسمان را ادامه میدهیم.

پسر با پدر بزرگش: معلمم این هفته کلاس را ادامه میدهد. ببخشید و ما نمی تونیم باهم باشیم

و پدربزرگ (همان رئیس) مجددا با منشی تماس می گیرد گه دوباره برای سفر برنامه ریزی کنید...
مرکز انجمنهای تخصصی گنجینه دانش
[External Link Removed for Guests]
مرکز انجمنهای اعتقادی گنجینه الهی
[External Link Removed for Guests]
Major I
Major I
پست: 5234
تاریخ عضویت: پنج‌شنبه ۲۵ خرداد ۱۳۸۵, ۲:۴۷ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 1747 بار
سپاس‌های دریافتی: 4179 بار
تماس:

پست توسط ganjineh »

ديوارهاي شيشه اي

يك روزي از روزها دانشمندى آزمايش جالبى انجام داد. او يك آكواريوم ساخت و با قرار دادن يک ديوار شيشه‌اى در وسط آكواريوم آن ‌را به دو بخش تقسيم ‌کرد.
در يک بخش، ماهى بزرگى قرار داد و در بخش ديگر ماهى کوچکى که غذاى مورد علاقه ماهى بزرگتر بود.
ماهى کوچک، تنها غذاى ماهى بزرگ بود و دانشمند به او غذاى ديگرى نمى‌داد.
او براى شکار ماهى کوچک، بارها و بارها به سويش حمله برد ولى هر بار با ديوار نامرئي كه وجود داشت برخورد مى‌کرد، همان ديوار شيشه‌اى که او را از غذاى مورد علاقه‌اش جدا مى‌کرد.
پس از مدتى، ماهى بزرگ ازحمله و يورش به ماهى کوچک دست برداشت. او باور کرده بود که رفتن به آن سوى آکواريوم و شکار ماهى کوچک، امرى محال و غير ممکن است.
در پايان، دانشمند شيشه ي وسط آکواريوم را برداشت و راه ماهي بزرگ را باز گذاشت. ولى ديگر هيچگاه ماهى بزرگ به ماهى کوچک حمله نکرد و به آن‌سوى آکواريوم نيز نرفت.
میدانید چـــــرا ؟
ديوار شيشه‌اى ديگر وجود نداشت، اما ماهى بزرگ در ذهنش ديوارى ساخته بود که از ديوار واقعى سخت‌تر و بلند‌تر مى‌نمود و آن ديوار، ديوار بلند باور خود بود ! باوري از جنس محدودیت ! باوري به وجود دیواري بلند و غير قابل عبور ! باوري از ناتوانی خويش .

اگر ما در ميان اعتقادات و باورهاى خويش جستجو کنيم، بى‌ترديد ديوارهاى شيشه‌اى بلند و سختى را پيدا خواهيم کرد که نتيجه مشاهدات وتجربيات ماست و خيلى از آن‌ها وجود خارجى نداشته بلکه زائيده باور ما بوده و فقط در ذهن ما جاى دارند.
مرکز انجمنهای تخصصی گنجینه دانش
[External Link Removed for Guests]
مرکز انجمنهای اعتقادی گنجینه الهی
[External Link Removed for Guests]
Major
Major
نمایه کاربر
پست: 163
تاریخ عضویت: چهارشنبه ۴ اردیبهشت ۱۳۸۷, ۹:۴۷ ق.ظ
سپاس‌های ارسالی: 14 بار
سپاس‌های دریافتی: 27 بار
تماس:

پست توسط melani »

آتش امید

تنها بازمانده ی یک کشتی شکسته به جزیره ای کوچک خالی از سکنه افتاد.او با دلی لرزان دعا کرد که خدا نجاتش دهد، اگرچه روز ها افق را به دنبال یاری رسانی از نظر می گذراند، کسی نمی آمد.سرانجام خسته و از پا افتاده موفق شداز تخته پاره ها کلبه ای بسازد تا خود را از عوامل زیان بار محافظت کند و دارایی های اندکش را در آن نگه دارد. اما روزی که برای جستجوی غذا بیرون رفته بود، به هنگام برگشتن دید که کلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان می رود. متاسفانه بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه چیز از دست رفته بود. از شدت خشم و اندوه در جا خشکش زد: " خدایا چطور راضی شدی با من چنین کاری بکنی! "
صبح روز بعد با صدای بوق کشتی که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید. کشتی آمده بود تا نجاتش دهد. مرد خسته از نجات دهندگانش پرسید:" شماها از کجا فهمیدید من در اینجا هستم؟ " آنها جواب دادند: " ما متوجه علائمی که با دود می دادی شدیم "
نتیجه:
وقتی که اوضاع خراب می شود نا امید شدن آسان است ولی ما نباید دلمان را ببازیم، چون حتی در میان درد و رنج، دست خدا در کار زندگی مان است.
پس به یاد داشته باش اگر دفعه ی دیگر کلبه ات سوخت و خاکستر شد، ممکن است دودهای بر خاسته از آن علائمی باشد که عظمت و بزرگی خدا را به کمک می خواند.
تصویر
تا توانی یکدل و یکرنگ باش که فرش با این همه رنگ به زیر پا افتاده
Major
Major
نمایه کاربر
پست: 163
تاریخ عضویت: چهارشنبه ۴ اردیبهشت ۱۳۸۷, ۹:۴۷ ق.ظ
سپاس‌های ارسالی: 14 بار
سپاس‌های دریافتی: 27 بار
تماس:

پست توسط melani »

عقابی در آرزوی پرواز

روزی روزگاری کشاورزی آشیانه ی رها شده ی عقابی را پیدا کرد که داخل آن تخم عقابی قرار داشت که هنوز گرم بود. کشاورز تخم را برداشت و آن را داخل لانه ی مرغان مزرعه اش گذاشت. مرغ ها به این خیال که آن تخم مال خودشان بود، روی آن نشستند تا اینکه جوجه عقاب از تخم درآمد. جوجه عقاب در کنار مرغ های مزرعه بزرگ شد و همراه آنها دانه خورد. او تمام عمرش را در آن مزرعه سپری کرد و به ندرت به آسمان نگاهی می انداخت.
تا اینکه روزی که خیلی پیر شده بود سرش را بالا کرد و نگاهی به آسمان پهناور بالای خود انداخت و با صحنه ای عجیب مواجه شد! عقابی تیز پرواز را در آسمان دید که بال هایش را باز کرده و در آسمان اوج گرفته بود.
عقاب پیر با دیدن آن صحنه ی فوق العاده از ته دل آهی کشید و با خود گفت: " ای کاش من هم یک عقاب بودم
تصویر
تا توانی یکدل و یکرنگ باش که فرش با این همه رنگ به زیر پا افتاده
Major I
Major I
پست: 5234
تاریخ عضویت: پنج‌شنبه ۲۵ خرداد ۱۳۸۵, ۲:۴۷ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 1747 بار
سپاس‌های دریافتی: 4179 بار
تماس:

چهار فصل زندگي

پست توسط ganjineh »

چهار فصل زندگي

چهار فصل زندگي
مردی چهار پسر داشت. آنها را به ترتیب به سراغ درخت گلابی ای فرستاد که در فاصله ای دور از خانه شان روییده بود:
پسر اول در زمستان، دومی در بهار، سومی در تابستان و پسر چهارم در پاییز به کنار درخت رفتند.
سپس پدر همه را فراخواند و از آنها خواست که بر اساس آنچه دیده بودند درخت را توصیف کنند .
پسر اول گفت: درخت زشتی بود، خمیده و در هم پیچیده.
پسر دوم گفت: نه.. درختی پوشیده از جوانه بود و پر از امید شکفتن.
پسر سوم گفت: نه.. درختی بود سرشار از شکوفه های زیبا و عطرآگین.. و باشکوهترین صحنه ای بود که تابه امروز دیده ام.
پسر چهارم گفت: نه!!! درخت بالغی بود پربار از میوه ها.. پر از زندگی و زایش!
مرد لبخندی زد و گفت: همه شما درست گفتید، اما هر یک از شما فقط یک فصل از زندگی درخت را دیده اید! شما نمیتوانید درباره یک درخت یا یک انسان براساس یک فصل قضاوت کنید: همه حاصل انچه هستند و لذت، شوق و عشقی که از زندگیشان برمی آید فقط در انتها نمایان میشود، وقتی همه فصلها آمده و رفته باشند!
اگر در ” زمستان” تسلیم شوید، امید شکوفایی ” بهار” ، زیبایی “تابستان” و باروری “پاییز” را از کف داده اید!
مبادا بگذاری درد و رنج یک فصل زیبایی و شادی تمام فصلهای دیگر را نابود کند!
زندگی را فقط با فصلهای دشوارش نبین ؛
در راههای سخت پایداری کن: لحظه های بهتر بالاخره از راه میرسند!
مرکز انجمنهای تخصصی گنجینه دانش
[External Link Removed for Guests]
مرکز انجمنهای اعتقادی گنجینه الهی
[External Link Removed for Guests]
Junior Poster
Junior Poster
پست: 181
تاریخ عضویت: سه‌شنبه ۲ مرداد ۱۳۸۶, ۲:۳۴ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 4 بار
سپاس‌های دریافتی: 14 بار

پست توسط mehdi321 »

نیمه شب پیرمرد مطابق معمول از رختخواب بیرون آمد. زیر لب غرغر می کرد ولی نمی خواست همسرش را بیدار کند. این اولین بار نبود که از صدای خرخر پیرزن از خواب بیدار می شد. چند سالی بود که وضع به همین منوال می گذشت. پیرزن با صدای خروپف غیر طبیعی اش خواب را از پیرمرد ربوده بود. پیرمرد چندین بار این مسئله را به او گوشزد کرده بود ولی فایده ای نداشت. آن شب پیرمرد خیلی خسته بود ولی نتوانست بخوابد و تا نیمه های صبح در حیاط نشست. صبح وقتی پیرزن بیدار شد به حیاط رفت و همسرش را در حالی که روی تخت چوبی ِ کنار حوض خوابیده بود دید. پیرزن بسیار تعجب کرد. به سوی پیرمرد رفت و او را از خواب بیدار کرد و گفت: چی شده؟ چرا اینجا خوابیدی؟ پیرمرد که دیگر کاسهء صبرش لبریز شده بود گفت: چرا اینجا خوابیدم؟ واقعا" نمی دانی چرا اینجا خوابیدم؟ مگر صدای خروپف تو می گذارد که در اتاق بخوابم؟ دیگر کلافه شده ام... . پیرزن بسیار تعجب کرد و گفت: صدای خروپف من؟ من خروپف می کنم؟ امکان ندارد. اصلا" در خانواده ی ما چنین چیزی بی سابقه است. در خانهء ما هیچکس خروپف نمی کرد. پیرمرد گفت: چه ربطی دارد زن؟ مگر خروپف کردن ارثی است؟ پیرزن جواب داد: من این چیزها سرم نمی شود ولی مطمئن هستم که شبها خروپف نمی کنم. می روم صبحانه آماده کنم بیا بخور که دیرت می شود. پیرمرد از اینکه همسرش حرفش را باور نمی کرد عصبانی شد. تصمیم گرفت هر جوری شده به پیرزن ثابت کند که شب ها خروپف می کند و به او اجازهء خوابیدن نمی دهد. شب که به خانه آمد با خود یک دستگاه ضبط صوت آورده بود. پیرزن پرسید: این دیگر چیست؟ پیرمرد جواب داد: یک مدرک است. پیرزن که متوجه حرفش نشد گفت: خیلی خوب، دست و صورتت را بشور شام حاضر است. پیرمرد بسیار خوشحال بود چون تصمیم گرفته بود شب، هنگام خواب صدای خروپف همسرش را ضبط کند و به او ثابت کند که صدای خرخر بلند او خواب و استراحت را از او سلب کرده است. بالاخره نیمه شب شد و دوباره صدای خروپف پیرزن بلند شد. پیرمرد ضبط صوت را آماده کرد و حدود پنج دقیقه به ضبط کردن صدای خروپف همسرش پرداخت. خوشحال بود که صبح، پیرزن با گوش کردن به صدای خرخر خودش دیگر نمی تواند منکر آن شود. بالاخره صبح شد و پیرمرد بالای سر همسرش رفت تا او را از خواب بیدار کند. چندین بار پیرزن را صدا زد ولی بیدار نشد. فکر کرد شاید خوابش هم سنگین شده باشد. دوباره با صدای بلندتری او را صدا کرد ولی پیرزن اصلا" تکان نمی خورد. پیرمرد صدایش بند آمده بود گوشش را روی قلب پیرزن گذاشت ولی صدای تپش قلبش را نشنید. فهمید که قلبش از کار افتاده است. او را در آغوش گرفت و صدای گریه اش بلند شد. آنقدر گریه کرد که دیگر صدایش قطع شد. آرام زیر لب گفت: کاش دیشب به جای صدای خروپف ات صدای تپش قلبت را ضبط کرده بودم. از آن شب به بعد پیرمرد هر شب فقط با صدای ضبط شدهء خروپف پیرزن به خواب می رفت، صدایی که تا کنون مانع از خواب او می شد!!!
«اى رهگذر هر كه هستى و از هر كجا كه بيايى مى دانم سرانجام روزى بر اين مكان گذر خواهى كرد. اين منم، كوروش، شاه بزرگ، شاه چهارگوشه جهان، شاه سرزمين ها، برخاك اندكى كه مرا در برگرفته رشك مبر، مرا بگذار و بگذر.»
Old Moderator
Old Moderator
نمایه کاربر
پست: 1487
تاریخ عضویت: پنج‌شنبه ۲ آذر ۱۳۸۵, ۷:۲۶ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 16 بار
سپاس‌های دریافتی: 209 بار

پست توسط ALIAGHAKHAN »

يك پسر كوچك از مادرش پرسيد: چرا گريه مي كني
مادرش به او گفت : زيرا من يك زن هستم .
پسر بچه گفت: من نمي فهمم
مادرش او را در آغوش گرفت و گفت : تو هيچگاه نخواهي فهميد
بعدها پسر كوچك از پدرش پرسيد : چرا مادر بي دليل گريه مي كند
پدرش تنها توانست به او بگويد : تمام زن ها براي هيچ چيز گريه مي كنند
پسر كوچك بزرگ شد و به يك مرد تبديل گشت ولي هنوز نمي دانست چرا زن ها بي دليل گريه مي كنند
بالاخره سوالش را براي خداوند مطرح كرد و مطمئن بود كه خدا جواب را مي داند
.او از خدا پرسيد : خدايا چرا زن ها به آساني گريه مي كنند؟
خدا گفت زماني كه زن را خلق كردم مي خواستم كه او موجود به خصوصي باشد
بنابراين شانه هاي او راآن قدر قوي آفريدم تا بار همه دنيا را به دوش بكشد.
و همچنين شانه هايش آن قدر نرم باشد كه به بقيه آرامش بدهد
من به او يك نيروي دورني قوي دادم تا توانايي تحمل زايمان بچه هايش راداشته باشد
ووقتي آن ها بزرگ شدند توانايي تحمل بي اعتنايي آن ها را نيز داشته باشد
به او توانايي دادم كه در جايي كه همه از جلو رفتن نااميد شده اند او تسليم نشود و همچنان پيش برود
. به او توانايي نگهداري از خانواده اش را دادم حتي زماني كه مريض يا پير شده است بدون اين كه شكايتي بكند
به او عشقي داده ام كه در هر شرايطي بچه هايش را عاشقانه دوست داشته باشد حتي اگر آن ها به او آسيبي برسانند
. به او توانايي دادم كه شوهرش را دوست داشته باشد و از تقصيرات او بگذرد و هميشه تلاش كند تا جايي در قلب شوهرش داشته باشد
.به او اين شعور را دادم كه درك كند يك شوهر خوب هرگز به همسرش آسيب نمي رساند اما گاهي اوقات توانايي همسر ش را آزمايش مي كند وبه او اين توانايي را دادم كه تمامي اين مشكلات را حل كرده و با وفاداري كامل در كنار شوهرش با قي بماند و در آخر به او اشك هايي دادم كه بريزد
.اين اشك ها فقط مال اوست و تنها براي استفاده اوست در هر زماني كه به آن ها نياز داشته باشد
. او به هيچ دليلي نياز ندارد تا توضيح دهد چرا اشك مي ريزد
خدا گفت : زيبايي يك زن در چشمانش نهفته است زيرا چشم هاي او دريچه روح اوست
، ودر قلب او جايي كه عشق او به ديگران در آن قرار دارد
هيچ كس لياقت اشكهاي تو را ندارد و كسي كه اين لياقت را داشته باشد هيچ گاه تو را به گريه نمي اندازد...
Major
Major
نمایه کاربر
پست: 163
تاریخ عضویت: چهارشنبه ۴ اردیبهشت ۱۳۸۷, ۹:۴۷ ق.ظ
سپاس‌های ارسالی: 14 بار
سپاس‌های دریافتی: 27 بار
تماس:

پست توسط melani »

فقط پنج دقیقه
روزی در کنار مردی روی نیمکتی در پارک، نزدیک محوطه بازی نشسته بودم. در حالی که مراقب پسر کوچکم بودم که سرسره بازی می کرد. رو به آن مرد کردم و گفتم :" او پسر من است. چقدر بچه ها در این سن و سال بازیگوش هستند.به نظر می رسد که هرگز از بازی کردن خسته نمی شوند ". مرد خندید و گفت: " بله همینطور است. انشاءا... پسرتان در پناه حق، سال های سال سالم و سرحال باشد. آن هم دختر من است که دوچرخه بازی می کند ".
مرد نگاهی به ساعتش انداخت و رو به دخترش کرد و گفت: " عزیزم موافقی به خانه برگردیم؟ "
دخترک گونه پدرش را بوسید و گفت: " پدر خواهش می کنم فقط 5 دقیقه ی دیگر! فقط 5 دقیقه"
مرد موافقت کرد و دخترک با شادمانی به دوچرخه سواری ادامه داد.چند دقیقه بعد مرد دوباره دخترش را صدا زد و گفت: "حالا موافقی به خانه برگردیم؟ "
دخترک گفت: "پدر خواهش می کنم پنج دقیقه ی دیگر! فقط پنج دقیقه!"
مرد لبخندی زد و گفت: "بسیار خوب، دخترم"
من که شاهد این صحنه ها بودم حیرت زده شدم و گفتم: شما واقعا پدری با حوصله و صبور هستید.
مرد لبخند تلخی زد و گفت: برادر بزرگ دخترم، وقتی مشغول دوچرخه سواری در خیابان بود، زیر ماشین رفت و جان خود را از دست داد، من هرگز وقت زیادی را با پسرم صرف نمی کردم و حالا حاضرم همه چیزم را بدهم تا فقط پنج دقیقه بیشتر با او باشم، ولی متاسفانه امکانش وجود ندارد. پس حالا با خود عهد کردم که مرتکب همان اشتباه در مورد دخترم نشوم. دخترم با گرفتن رضایت من برای پنج دقیقه دوچرخه سواری بیشتر، یک دنیا ذوق می کند، در حالی حقیقت این است که با این پنج دقیقه ی اضافی، من قادرم پنج دقیقه بیشتر دخترم را نگاه کنم و لذت ببرم. باید قدر لحظه های زندگی را دانست، چون هرگز باز نمی گردند و زمانی که عزیزی را از دست می دهیم، دیگر نمی توانیم لحظه ها و خاطرات با او بودن را زنده کنیم.
نتیجه:
زندگی یعنی اولویت بندی. اولویت های شما در زندگی چه هستند؟ همین امروز ، همین حالا و در همین لحظه به عزیزتان پنج دقیقه وقت بیشتری اختصاص دهید.
تصویر
تا توانی یکدل و یکرنگ باش که فرش با این همه رنگ به زیر پا افتاده
Old Moderator
Old Moderator
نمایه کاربر
پست: 1487
تاریخ عضویت: پنج‌شنبه ۲ آذر ۱۳۸۵, ۷:۲۶ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 16 بار
سپاس‌های دریافتی: 209 بار

پست توسط ALIAGHAKHAN »

روزي روزگاري دو فرشته کوچک در سفر بودند .
يک شب به منزل فردي ثروتمند رسيدند و از صاحبخانه اجازه خواستند تا شب را در آنجا سپري کنند . آن خانواده بسيار بي ادبانه برخورد کردند و اجازه نداند تا آن دو فرشته در اتاق ميهمانان شب را سپري کنند و در عوض آنها را به زيرزمين سرد و تاريکي منتقل کردند . آن دو فرشته کوچک همانطور که مشغول آماده کردن جاي خود بودند ناگهان فرشته بزرگتر چشمش به سوراخي در درون ديوار افتاد و سريعا به سمت سوراخ رفت و آنرا تعمير و درست کرد.
فرشته کوچکتر پرسيد : چرا سوراخ ديوار را تعمير کردي .
فرشته بزرگتر پاسخ داد : هميشه چيزهايي را که مي بينيم آنچه نيست که به نظر مي آيد .
فرشته کوچکتر از اين سخن سر در نياورد .
فردا صبح آن دو فرشته به راه خود ادامه دادند تا شب به نزديکي يک کلبه متعلق به يک زوج کشاورز رسيدند . و از صاحبخانه خواستند تا اجازه دهند شب را آنجا سپري کنند.
زن و مرد کشاورز که سني از آنها گذشته بود با مهرباني کامل جواب مثبت دادند و پس از پذيرايي اجازه دادند تا آن دو فرشته در اتاق آنها و روي تخت انها بخوابند و خودشان روي زمين سرد خوابيدند .
صبح هنگام فرشته کوچک با صداي گريه مرد و زن کشاورز از خواب بيدار شد و ديد آندو غرق در گريه مي باشند . جلوتر رفت و ديد تنها گاو شيرده آن زوج که محل درآمد آنها نيز بود در روي زمين افتاده و مرده .
فرشته کوچک برآشفت و به فرشته بزرگتر فرياد زد : چرا اجازه دادي چنين اتفاقي بيفتد . تو به خانواده اول که همه چيز داشتند کمک کردي و ديوار سوراخ آنها را تعمير کردي ولي اين خانواده که غير از اين گاو چيز ديگري نداشتند کمک نکردي و اجازه دادي اين گاو بميرد.
فرشته بزرگتر به آرامي و نرمي پاسخ داد : چيزها آنطور که ديده مي شوند به نظر نمي آيد.
فرشته کوچک فرياد زد : يعني چه من نمي فهمم.
فرشته بزرگ گفت : هنگامي که در زير زمين منزل آن مرد ثروتمند اقامت داشتيم ديدم که در سوراخ آن ديوار گنچي وجود دارد و چون ديدم که آن مرد به ديگران کمک نمي کند و از آنجه دارد در راه کمک استفاده نمي کند پس سوراخ ديوار را ترميم و تعمير کردم تا آنها گنج را پيدا نکنند .
ديشب که در اتاق خواب اين زوج خوابيده بودم فرشته مرگ آمد و قصد گرفتن جان زن کشاورز را داشت و من بجاي زن گاو را پيشنهاد و قرباني کردم .
چيزها آنطور که ديده مي شوند به نظر نمي آيند . روزي روزگاري دو فرشته کوچک در سفر بودند .
يک شب به منزل فردي ثروتمند رسيدند و از صاحبخانه اجازه خواستند تا شب را در آنجا سپري کنند . آن خانواده بسيار بي ادبانه برخورد کردند و اجازه نداند تا آن دو فرشته در اتاق ميهمانان شب را سپري کنند و در عوض آنها را به زيرزمين سرد و تاريکي منتقل کردند . آن دو فرشته کوچک همانطور که مشغول آماده کردن جاي خود بودند ناگهان فرشته بزرگتر چشمش به سوراخي در درون ديوار افتاد و سريعا به سمت سوراخ رفت و آنرا تعمير و درست کرد.
فرشته کوچکتر پرسيد : چرا سوراخ ديوار را تعمير کردي .
فرشته بزرگتر پاسخ داد : هميشه چيزهايي را که مي بينيم آنچه نيست که به نظر مي آيد .
فرشته کوچکتر از اين سخن سر در نياورد .
فردا صبح آن دو فرشته به راه خود ادامه دادند تا شب به نزديکي يک کلبه متعلق به يک زوج کشاورز رسيدند . و از صاحبخانه خواستند تا اجازه دهند شب را آنجا سپري کنند.
زن و مرد کشاورز که سني از آنها گذشته بود با مهرباني کامل جواب مثبت دادند و پس از پذيرايي اجازه دادند تا آن دو فرشته در اتاق آنها و روي تخت انها بخوابند و خودشان روي زمين سرد خوابيدند .
صبح هنگام فرشته کوچک با صداي گريه مرد و زن کشاورز از خواب بيدار شد و ديد آندو غرق در گريه مي باشند . جلوتر رفت و ديد تنها گاو شيرده آن زوج که محل درآمد آنها نيز بود در روي زمين افتاده و مرده .
فرشته کوچک برآشفت و به فرشته بزرگتر فرياد زد : چرا اجازه دادي چنين اتفاقي بيفتد . تو به خانواده اول که همه چيز داشتند کمک کردي و ديوار سوراخ آنها را تعمير کردي ولي اين خانواده که غير از اين گاو چيز ديگري نداشتند کمک نکردي و اجازه دادي اين گاو بميرد.
فرشته بزرگتر به آرامي و نرمي پاسخ داد : چيزها آنطور که ديده مي شوند به نظر نمي آيد.
فرشته کوچک فرياد زد : يعني چه من نمي فهمم.
فرشته بزرگ گفت : هنگامي که در زير زمين منزل آن مرد ثروتمند اقامت داشتيم ديدم که در سوراخ آن ديوار گنچي وجود دارد و چون ديدم که آن مرد به ديگران کمک نمي کند و از آنجه دارد در راه کمک استفاده نمي کند پس سوراخ ديوار را ترميم و تعمير کردم تا آنها گنج را پيدا نکنند .
ديشب که در اتاق خواب اين زوج خوابيده بودم فرشته مرگ آمد و قصد گرفتن جان زن کشاورز را داشت و من بجاي زن گاو را پيشنهاد و قرباني کردم .
چيزها آنطور که ديده مي شوند به نظر نمي آيند .
هيچ كس لياقت اشكهاي تو را ندارد و كسي كه اين لياقت را داشته باشد هيچ گاه تو را به گريه نمي اندازد...
Major
Major
نمایه کاربر
پست: 163
تاریخ عضویت: چهارشنبه ۴ اردیبهشت ۱۳۸۷, ۹:۴۷ ق.ظ
سپاس‌های ارسالی: 14 بار
سپاس‌های دریافتی: 27 بار
تماس:

پست توسط melani »

مثل اینکه همه ی عمرتان را هدر داده اید

روزی یک ریاضیدان، یک فیزیکدان، یک ستاره شناس و یک زیست شناس برای شرکت در سمینار علمی، قایقی اجاره کردند تا به آن سوی دریاچه بروند. آنها درون قایق در مورد موضوعات علمی با یکدیگر تبادل نظر میکردند. در همین زمان زیست شناس متوجه نگاه های خیره و زیرچشمی مرد قایقران شد. پس از او پرسید: " تو چه نظری داری؟"
قایقران گفت: " من اصلا از این چیزها سر در نمی آورم."
ستاره شناس میزان تحصیلاتش را از او پرسید و قایقران به او گفت حتی سواد خواندن و نوشتن را هم ندارد. فیزیکدان سری به حالت تاسف به حال او تکان داد و گفت: " با وجود آنکه اصلا دوست ندارم این حرف را بزنم، ولی به نظر میرسد قسمت مفید عمرت را به هدر دادی"
قایقران سکوت کرد و جوابی نداد. حالا آنان به وسط دریاچه رسیده بودند و فاصله ی زیادی با ساحل دلشتند. ناگهان هوا طوفانی شد و امواج ، قایق را واژگون کردند. قایقران فورا شناکنان به سمت ساحل به حرکت درآمد. در آن حال دانشمندان فریاد میزدند کمک ما شنا بلد نیستیم
قایقران نگاهی به آنان انداخت و گفت: " با وجود آنکه اصلا دوست ندارم این حرف را بزنم، ولی به نظر میرسد که شما همه ی عمرتان را به هدر داده اید."
تصویر
تا توانی یکدل و یکرنگ باش که فرش با این همه رنگ به زیر پا افتاده
ارسال پست

بازگشت به “شعر و ادبيات”