داستانک (داستانهای کوتاه)

در اين بخش مي‌توانيد در مورد کليه موضوعات فرهنگي و ادبي به بحث و تبادل نظر بپردازيد

مدیر انجمن: شوراي نظارت

Major II
Major II
پست: 130
تاریخ عضویت: سه‌شنبه ۱۶ اسفند ۱۳۸۴, ۱۱:۲۳ ب.ظ
سپاس‌های دریافتی: 42 بار

پست توسط agheleh »

HRG, کارت خيلي عاليه، اميدوارم ادامه بدي :smile: :smile: :smile:

لنگه کفش

خانه ما در يك مجتمع آپارتماني 5 طبقه قرار دارد. و ما تازه به اين جا رفته‌ايم و هنوز خيلي از همسايه‌ها را خوب نمي‌شناسيم. در طول چند روزي كه اين همه پله را بالا و پائين رفته بودم يك چيز برايم خيلي عجيب بود. هميشه جلوي يكي از خانه‌ها فقط يك لنگه كفش مردانه بود.

يكبار حتي زيرزمين خانه را هم به دنبال لنگه ديگر كفش گشتم اما هيچ اثري از لنگه ديگر آن پيدا نكردم. ته دلم يك كم مي‌ترسيدم نكند فكر كنند كار من است!

تا اين كه يك روز كه داشتم براي خريد نان به پائين مي‌رفتم. مردي را ديدم كه از آن خانه بيرون مي‌آمد. او فقط يك پا داشت. او با عصا راه مي‌رفت. با ناراحتي از پله‌ها پايين رفتم و در طول راه همه‌اش به فكر آن مرد بودم كه يك پا نداشت. خيلي دلم برايش مي‌سوخت آن قدر ناراحت و غمگين بودم كه پولم را در راه گم كردم اما وقتي به خانه بازگشتم فكري به نظرم رسيد با خودم گفتم آن مرد حتماً از ديدن اين همه كفش در جلو خانه‌ها ناراحت مي‌شود و شايد هم به مردمي كه دو پا دارند حسودي مي‌كند.

بايد كاري مي‌كردم. خيلي فكر كردم تا اين كه فكري به نظرم رسيد. دوباره برگشتم و يك لنگه از هر كفشي را كه در ساختمان بود برداشتم. و در زير زمين قايم كردم حالا در جلو خانه‌ها از هر جفت كفش فقط يك لنگه آن بود. مطمئن شدم كه اگر مرد برگردد ديگر غصه نخواهد خورد. چون همه مردم اين آپارتمان فقط يك پا دارند. آن شب همه همسايه‌ها بعد از كمي لي لي رفتن از من به پدرم شكايت كردند. اما از اين كه اين كار را براي مرد يك پا كرده بودم خوشحال بودم چون تنها كسي كه از من شكايتي نداشت همان مرد يك پا بود.
نبودن، هرگز به تلخی از دست دادن یک بودن نیست.
Major II
Major II
نمایه کاربر
پست: 1796
تاریخ عضویت: شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۸۵, ۴:۱۸ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 35 بار
سپاس‌های دریافتی: 215 بار
تماس:

پست توسط Karim1504 »

agheleh, جالب بود :smile:
نه از خودت تعریف کن و نه بدگویی. اگر از خودت تعریف کنی قبول نمی‌کنند و اگر بدگویی کنی بیش از آنچه اظهار داشتی تو را بد خواهند پنداشت...
[External Link Removed for Guests]
Major I
Major I
پست: 5234
تاریخ عضویت: پنج‌شنبه ۲۵ خرداد ۱۳۸۵, ۲:۴۷ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 1747 بار
سپاس‌های دریافتی: 4179 بار
تماس:

پست توسط ganjineh »

agheleh, جان
ممنون :razz: :razz: :razz:
خودتم این کاره ایها ! :smile: :smile: :smile:
مرکز انجمنهای تخصصی گنجینه دانش
[External Link Removed for Guests]
مرکز انجمنهای اعتقادی گنجینه الهی
[External Link Removed for Guests]
Old Moderator
Old Moderator
پست: 803
تاریخ عضویت: جمعه ۶ مرداد ۱۳۸۵, ۱۱:۵۱ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 138 بار
سپاس‌های دریافتی: 273 بار

پست توسط Ines »

همان طور خیره شده بود به دریا
اصلا پلک نمی زد
هر روز غروب وقتی از ماهیگیری برمی گشت همین جا می نشست و فکر می کرد
با خودش حرف میزد !
- آخه چرا ؟
این همون دریاست که من با ماهی هاش شکم مادر و خواهرم رو سیر می کنم
دریایی به این بزرگی و آرومی چرا میون این همه ماهیگیر فقط پدر من رو کشید تو خودش بیچاره انقدر کارکرده بود که قیافش چند سال از سنش پیرتر شده بود
۱ سال بعد پیرزنی همان جا خیره به دریا شده بود داغ شوهر و فرزند بدجوری ته دلش سنگینی میکرد .
No time like the present


  مدتی کمرنگ یا بی رنگ... 
Major II
Major II
نمایه کاربر
پست: 1796
تاریخ عضویت: شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۸۵, ۴:۱۸ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 35 بار
سپاس‌های دریافتی: 215 بار
تماس:

پست توسط Karim1504 »

Ines, جان

واقعا تاثیر گذار بود :smile: من که احساسات خون آشامیم به غلیان افتاد :-)

ممنون :) :)
نه از خودت تعریف کن و نه بدگویی. اگر از خودت تعریف کنی قبول نمی‌کنند و اگر بدگویی کنی بیش از آنچه اظهار داشتی تو را بد خواهند پنداشت...
[External Link Removed for Guests]
Old Moderator
Old Moderator
پست: 803
تاریخ عضویت: جمعه ۶ مرداد ۱۳۸۵, ۱۱:۵۱ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 138 بار
سپاس‌های دریافتی: 273 بار

پست توسط Ines »

KARIM نوشته شده:Ines, جان

واقعا تاثیر گذار بود :smile: من که احساسات خون آشامیم به غلیان افتاد :-)

ممنون :) :)


خواهش میکنم. :D

+++++++++++++++

نابرده رنج گنج میسر نمیشود


نفس عمیقی کشید و یه نگاه به آسمان و ......
فردا هم همین طور یه نفس عمیق و ......
روز بعدش هم همین بود .....
دیگه یواش یواش پیری رو توی استخوان هاش حس میکرد .
مثل جوونی هاش نمی تونست تو مزرعه کوچکش کار کنه .
دیگه تصمیم گرفته بود که کار نکنه ! ولی چطوری بدون پول زندگی خودش
و زن مهربونشو میگذروند !!
حواسش رو جمع کرد . باید کار میکرد
بیل رو با تمام نیرو توی خاک فرو برد و احساس کرد بیل به چیزی گیر کرده !
خاک رو زد کنار و یه صندوق .......
No time like the present


  مدتی کمرنگ یا بی رنگ... 
Major II
Major II
نمایه کاربر
پست: 1796
تاریخ عضویت: شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۸۵, ۴:۱۸ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 35 بار
سپاس‌های دریافتی: 215 بار
تماس:

پست توسط Karim1504 »

Ines, جان

ادامه داره؟ :-)
نه از خودت تعریف کن و نه بدگویی. اگر از خودت تعریف کنی قبول نمی‌کنند و اگر بدگویی کنی بیش از آنچه اظهار داشتی تو را بد خواهند پنداشت...
[External Link Removed for Guests]
Old Moderator
Old Moderator
پست: 803
تاریخ عضویت: جمعه ۶ مرداد ۱۳۸۵, ۱۱:۵۱ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 138 بار
سپاس‌های دریافتی: 273 بار

پست توسط Ines »

KARIM نوشته شده:Ines, جان

ادامه داره؟ :-)


نه دیگه... :grin:
No time like the present


  مدتی کمرنگ یا بی رنگ... 
Major II
Major II
نمایه کاربر
پست: 1796
تاریخ عضویت: شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۸۵, ۴:۱۸ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 35 بار
سپاس‌های دریافتی: 215 بار
تماس:

پست توسط Karim1504 »

Ines, جان

داستانت نیمه کاره است.بقیش چی میشه :x :grin:
نه از خودت تعریف کن و نه بدگویی. اگر از خودت تعریف کنی قبول نمی‌کنند و اگر بدگویی کنی بیش از آنچه اظهار داشتی تو را بد خواهند پنداشت...
[External Link Removed for Guests]
Old Moderator
Old Moderator
پست: 803
تاریخ عضویت: جمعه ۶ مرداد ۱۳۸۵, ۱۱:۵۱ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 138 بار
سپاس‌های دریافتی: 273 بار

پست توسط Ines »

KARIM نوشته شده:Ines, جان

داستانت نیمه کاره است.بقیش چی میشه :x :grin:


نیمه کاره نیست.
به عنوان داستان توجه کن...
آخر داستان هم با کلمه صندوق تمام میشه
نتیجه اخلاقی= گنج تو صندوق بوده.
منظور این داستان اینه که: کافیه آدم اراده کنه و همت کنه که یه کاری رو انجام بده و بره دنبالش حتما به نتیجه میرسه. :-o
No time like the present


  مدتی کمرنگ یا بی رنگ... 
Old Moderator
Old Moderator
پست: 803
تاریخ عضویت: جمعه ۶ مرداد ۱۳۸۵, ۱۱:۵۱ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 138 بار
سپاس‌های دریافتی: 273 بار

پست توسط Ines »

خیابان کیپ بود و هر چند دقیقه ، یکی دو متر جلو میرفتم ، راهی برای فرار نبود
برای لحظه ای ، حرکت ماشین ها قدری شتاب گرفت .
همه برای گرفتن راه از دیگری و گریختن از تنگنای خیابان عجله داشتند .

در یک لحظه اتفاق افتاد...

با صدای ناهنجار بوق به جلویی کوبیدم ، عقبی کوبید به من و ………

صدای آژیر آمبولانس که از مدتی قبل شنیده می شد قدری بلندتر شد ، اما کاری از دست کسی برنمی آمد .

چند دقیقه بعد راننده آمبولانس آژیر را خاموش کرد ،
برای همیشه …
No time like the present


  مدتی کمرنگ یا بی رنگ... 
Administrator
Administrator
نمایه کاربر
پست: 15889
تاریخ عضویت: جمعه ۷ بهمن ۱۳۸۴, ۷:۵۱ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 72665 بار
سپاس‌های دریافتی: 31672 بار
تماس:

پست توسط Mahdi1944 »

Ines عزيز
واقعا داستان فكر برانگيزي هست (حركت از اين جهان به جهان باقي و .... :-( )
زندگي صحنه يکتاي هنرمندي ماست هرکسي نغمه خود خواند و از صحنه رود
صحنه پيوسته به جاست خرم آن نغمه که مردم بسپارند به ياد


[External Link Removed for Guests] | [External Link Removed for Guests] | مجله الکترونيکي سنترال کلابز

[External Link Removed for Guests] | [External Link Removed for Guests] | [External Link Removed for Guests]

لطفا سوالات فني را فقط در خود انجمن مطرح بفرماييد، به اين سوالات در PM پاسخ داده نخواهد شد
ارسال پست

بازگشت به “شعر و ادبيات”