داستانک (داستانهای کوتاه)
مدیر انجمن: شوراي نظارت
-
- پست: 5234
- تاریخ عضویت: پنجشنبه ۲۵ خرداد ۱۳۸۵, ۲:۴۷ ب.ظ
- سپاسهای ارسالی: 1747 بار
- سپاسهای دریافتی: 4179 بار
- تماس:
Re: داستانک (داستانهای کوتاه)
الکساندر فلمینگ (داستان پنی سیلین)
کشاورزی فقير از اهالی اسکاتلند فلمينگ نام داشت. يک روز، در حالی که به دنبال امرار معاش خانوادهاش بود، از باتلاقی در آن نزديکی صدای درخواست کمک را شنيد، وسايلش را بر روی زمين انداخت و به سمت باتلاق دويد...
پسری وحشت زده که تا کمر در باتلاق فرو رفته بود، فرياد میزد و تلاش میکرد تا خودش را آزاد کند. فارمر فلمينگ او را از مرگی تدريجی و وحشتناک نجات داد...
روز بعد، کالسکهای مجلل به منزل محقر فارمر فلمينگ رسيد. مرد اشرافزاده خود را به عنوان پدر پسری معرفی کرد که فارمر فلمينگ نجاتش داده بود.اشراف زاده گفت: میخواهم جبران کنم شما زندگی پسرم را نجات دادی. کشاورز اسکاتلندی جواب داد: من نمیتوانم برای کاری که انجام دادهام پولی بگيرم. در همين لحظه پسر کشاورز وارد کلبه شد.اشرافزاده پرسيد: پسر شماست؟
کشاورز با افتخار جواب داد: بله
با هم معامله میکنيم. اجازه بدهيد او را همراه خودم ببرم تا تحصيل کند. اگر شبيه پدرش باشد، به مردی تبديل خواهد شد که تو به او افتخار خواهی کرد...
پسر فارمر فلمينگ از دانشکده پزشکی سنت ماری در لندن فارغ التحصيل شد و همين طور ادامه داد تا در سراسر جهان به عنوان سِر الکساندر فلمينگ کاشف پنسيلين مشهور شد...
سالها بعد، پسر همان اشرافزاده به ذات الريه مبتلا شد.
چه چيزی نجاتش داد؟ پنیسیلین
مرکز انجمنهای تخصصی گنجینه دانش
[External Link Removed for Guests]
مرکز انجمنهای اعتقادی گنجینه الهی
[External Link Removed for Guests]
[External Link Removed for Guests]
مرکز انجمنهای اعتقادی گنجینه الهی
[External Link Removed for Guests]
-
- پست: 5234
- تاریخ عضویت: پنجشنبه ۲۵ خرداد ۱۳۸۵, ۲:۴۷ ب.ظ
- سپاسهای ارسالی: 1747 بار
- سپاسهای دریافتی: 4179 بار
- تماس:
Re: داستانک (داستانهای کوتاه)
هوا بدجورى توفانى بود و آن پسر و دختر كوچولو حسابى مچاله شده بودند. هر دو لباس هاى كهنه و گشادى به تن داشتند و پشت در خانه مى لرزيدند. پسرك پرسيد:«ببخشين خانم! شما كاغذ باطله دارين»
كاغذ باطله نداشتم و وضع مالى خودمان هم چنگى به دل نمى زد و نمى توانستم به آنها كمك كنم. مى خواستم يك جورى از سر خودم بازشان كنم كه چشمم به پاهاى كوچك آنها افتاد كه توى دمپايى هاى كهنه كوچكشان قرمز شده بود. گفتم: «بيايين تو يه فنجون شيركاكائوى گرم براتون درست كنم.»
آنها را داخل آشپزخانه بردم و كنار بخارى نشاندم تا پاهايشان را گرم كنند. بعد يك فنجان شيركاكائو و كمى نان برشته و مربا به آنها دادم و مشغول كار خودم شدم. زير چشمى ديدم كه دختر كوچولو فنجان خالى را در دستش گرفت و خيره به آن نگاه كرد. بعد پرسيد: «ببخشين خانم! شما پولدارين »
نگاهى به روكش نخ نماى مبل هايمان انداختم و گفتم: «من اوه… نه!»
دختر كوچولو فنجان را با احتياط روى نعلبكى آن گذاشت و گفت: «آخه رنگ فنجون و نعلبكى اش به هم مى خوره.»
آنها درحالى كه بسته هاى كاغذى را جلوى صورتشان گرفته بودند تا باران به صورتشان شلاق نزند، رفتند. فنجان هاى سفالى آبى رنگ را برداشتم و براى اولين بار در عمرم به رنگ آنها دقت كردم. بعد سيب زمينى ها را داخل آبگوشت ريختم و هم زدم. سيب زمينى، آبگوشت، سقفى بالاى سرم، همسرم، يك شغل خوب و دائمى، همه اينها به هم مى آمدند. صندلى ها را از جلوى بخارى برداشتم و سرجايشان گذاشتم و اتاق نشيمن كوچك خانه مان را مرتب كردم. لكه هاى كوچك دمپايى را از كنار بخارى، پاك نكردم. مى خواهم هميشه آنها را همان جا نگه دارم كه هيچ وقت يادم نرود چه آدم ثروتمندى هستم.
كاغذ باطله نداشتم و وضع مالى خودمان هم چنگى به دل نمى زد و نمى توانستم به آنها كمك كنم. مى خواستم يك جورى از سر خودم بازشان كنم كه چشمم به پاهاى كوچك آنها افتاد كه توى دمپايى هاى كهنه كوچكشان قرمز شده بود. گفتم: «بيايين تو يه فنجون شيركاكائوى گرم براتون درست كنم.»
آنها را داخل آشپزخانه بردم و كنار بخارى نشاندم تا پاهايشان را گرم كنند. بعد يك فنجان شيركاكائو و كمى نان برشته و مربا به آنها دادم و مشغول كار خودم شدم. زير چشمى ديدم كه دختر كوچولو فنجان خالى را در دستش گرفت و خيره به آن نگاه كرد. بعد پرسيد: «ببخشين خانم! شما پولدارين »
نگاهى به روكش نخ نماى مبل هايمان انداختم و گفتم: «من اوه… نه!»
دختر كوچولو فنجان را با احتياط روى نعلبكى آن گذاشت و گفت: «آخه رنگ فنجون و نعلبكى اش به هم مى خوره.»
آنها درحالى كه بسته هاى كاغذى را جلوى صورتشان گرفته بودند تا باران به صورتشان شلاق نزند، رفتند. فنجان هاى سفالى آبى رنگ را برداشتم و براى اولين بار در عمرم به رنگ آنها دقت كردم. بعد سيب زمينى ها را داخل آبگوشت ريختم و هم زدم. سيب زمينى، آبگوشت، سقفى بالاى سرم، همسرم، يك شغل خوب و دائمى، همه اينها به هم مى آمدند. صندلى ها را از جلوى بخارى برداشتم و سرجايشان گذاشتم و اتاق نشيمن كوچك خانه مان را مرتب كردم. لكه هاى كوچك دمپايى را از كنار بخارى، پاك نكردم. مى خواهم هميشه آنها را همان جا نگه دارم كه هيچ وقت يادم نرود چه آدم ثروتمندى هستم.
مرکز انجمنهای تخصصی گنجینه دانش
[External Link Removed for Guests]
مرکز انجمنهای اعتقادی گنجینه الهی
[External Link Removed for Guests]
[External Link Removed for Guests]
مرکز انجمنهای اعتقادی گنجینه الهی
[External Link Removed for Guests]
- پست: 64
- تاریخ عضویت: سهشنبه ۴ فروردین ۱۳۸۸, ۱۱:۴۹ ب.ظ
- سپاسهای ارسالی: 61 بار
- سپاسهای دریافتی: 227 بار
Re: داستانک (داستانهای کوتاه)
تمرین
-پاشو برو سر تمرینت،کلاس داره تموم میشه تو هنوز داری غرغر میکنی.
-آخه چه اشکالی داشت اگه تو هر مدرسه ای یه سالن ژیمناستیک بود.حالا نمی گم خیلی مجهز،یه سالن با چهار تا تشک هم کلی ارزش داره.می دونین که،چه قدر ورزش پیشرفت میکرد.یعنی اگه تمام بچه ها توی مدرسه هاشون ژیمناستیک داشته باشن چه قدر به بقیه ورزشها کمک میشه؟
-گفتم برو سر تمرینت.
-آخه فدراسیون ژیمناستیک این همه مربی داره،اگه اینها برن توی مدارس و با تمام بچه ها کار کنن،اون وقت فقط خدا می دونه چه قدر می تونه روی ضریب هوشی کل کشور تأثیر داشته باشه.
-ژیمناستیک چه ربطی به مسابقه تو داره.اگه همین حالا بلند نشی بری تمرین،محاله فردا توی مسابقه برات احقاق حق کنم.
-آخ،یادم نبود.راستی گفته بودین چی تمرین کنم؟
-فقط تمرین کن.بدون خطا.
-پاشو برو سر تمرینت،کلاس داره تموم میشه تو هنوز داری غرغر میکنی.
-آخه چه اشکالی داشت اگه تو هر مدرسه ای یه سالن ژیمناستیک بود.حالا نمی گم خیلی مجهز،یه سالن با چهار تا تشک هم کلی ارزش داره.می دونین که،چه قدر ورزش پیشرفت میکرد.یعنی اگه تمام بچه ها توی مدرسه هاشون ژیمناستیک داشته باشن چه قدر به بقیه ورزشها کمک میشه؟
-گفتم برو سر تمرینت.
-آخه فدراسیون ژیمناستیک این همه مربی داره،اگه اینها برن توی مدارس و با تمام بچه ها کار کنن،اون وقت فقط خدا می دونه چه قدر می تونه روی ضریب هوشی کل کشور تأثیر داشته باشه.
-ژیمناستیک چه ربطی به مسابقه تو داره.اگه همین حالا بلند نشی بری تمرین،محاله فردا توی مسابقه برات احقاق حق کنم.
-آخ،یادم نبود.راستی گفته بودین چی تمرین کنم؟
-فقط تمرین کن.بدون خطا.
پرواز در قفس نمی گنجد
- پست: 64
- تاریخ عضویت: سهشنبه ۴ فروردین ۱۳۸۸, ۱۱:۴۹ ب.ظ
- سپاسهای ارسالی: 61 بار
- سپاسهای دریافتی: 227 بار
Re: داستانک (داستانهای کوتاه)
آزادی
جیغهای پی در پی و حاکی از شادی پرنده بعد از آزاد شدنش از قفس و پروازش،شگفت انگیزترین واقعه ای بود که می توانست اتفاق بیافتد.پرنده روی اولین شاخه ای که دید نشست، بعد شاخه های بعدی،انگار نمی توانست آزادی را باور کند.
صوت بلند آزادیش در گوشهایم طنینی زیبا داشت.شادی آن پرنده معنای درست آزادی بود و جهیدن خون در بالهایش،حقی که به او باز پس داده شد.
جیغهای پی در پی و حاکی از شادی پرنده بعد از آزاد شدنش از قفس و پروازش،شگفت انگیزترین واقعه ای بود که می توانست اتفاق بیافتد.پرنده روی اولین شاخه ای که دید نشست، بعد شاخه های بعدی،انگار نمی توانست آزادی را باور کند.
صوت بلند آزادیش در گوشهایم طنینی زیبا داشت.شادی آن پرنده معنای درست آزادی بود و جهیدن خون در بالهایش،حقی که به او باز پس داده شد.
پرواز در قفس نمی گنجد
- پست: 367
- تاریخ عضویت: جمعه ۱۰ شهریور ۱۳۸۵, ۵:۲۳ ب.ظ
- محل اقامت: آبادان شهر خوبان- آبادان شهر خدا
- سپاسهای ارسالی: 10 بار
- سپاسهای دریافتی: 339 بار
تاپیک جامع داستانهای اموزنده
با سلام خدمت دوستان
این تاپیک ایجاد شده که دوستان همکاری بکنند و داستانهای کوچیک بزرگ اما اموزنده رو در این تاپیک قرار بدن همچین از مدیر انجمن و مدیران بخش درخواست دارم چندتا تاپیک داستان که بنده ززده بودم رو اگر چنانچه امکانش هست به این تاپیک انتقال بدن تا از بینظمی خارج بشن با تشکر
داستان دعای خیر پدر
http://www.centralclubs.com/forum-f3/topic-t53665.html
داستان پاسخ علی اکبر دهخدا به دعوت ....
http://www.centralclubs.com/forum-f3/topic-t53664.html
زندگی به روش امریکایی
http://www.centralclubs.com/forum-f3/topic-t53666.html
و این هم داستان امروز
کریم خان زند
روزي مردي رو به دربار خان زند مي آورد و با ناله و فرياد مي خواهد كه كريمخان را فورا ملاقات كند. سربازان مانع ورودش مي شوند.. خان زند در حال كشيدن قليان ناله و فرياد مردي را مي شنود و مي پرسد ماجرا چيست؟ پس از گزارش سربازان به خان خان بزرگوار زند دستور مي دهد كه مرد را به حضورش ببرند.مرد به حضور خان مي رسد. خان از وي مي پرسد كه چه شده مرد كه چنين ناله و فرياد مي كني؟ مرد با درشتي مي گويد همه امولم را دزد برده و الان هيچ در بساط ندارم. خان مي پرسد وقتي اموالت به سرقت ميرفت تو كجا بودي؟ مرد مي گويد من خوابيده بودم. خان مي گويد خب چرا خوابيدي كه مالت را ببرند؟
مرد در اين لحظه پاسخي مي دهد كه فقط مردي آزاده عادل و دمكرات چون كريمخان تحمل و توان شنيدنش را دارد. مرد مي گويد من خوابيده بودم چون فكر مي كردم تو بيداري!!!
خان بزرگوار زند لحظه اي سكوت مي كند و سپس دستور مي دهد خسارتش از خزانه جبران كنند. و در آخر مي گويد اين مرد راست مي گويد ما بايد بيدار باشيم.
این تاپیک ایجاد شده که دوستان همکاری بکنند و داستانهای کوچیک بزرگ اما اموزنده رو در این تاپیک قرار بدن همچین از مدیر انجمن و مدیران بخش درخواست دارم چندتا تاپیک داستان که بنده ززده بودم رو اگر چنانچه امکانش هست به این تاپیک انتقال بدن تا از بینظمی خارج بشن با تشکر
داستان دعای خیر پدر
http://www.centralclubs.com/forum-f3/topic-t53665.html
داستان پاسخ علی اکبر دهخدا به دعوت ....
http://www.centralclubs.com/forum-f3/topic-t53664.html
زندگی به روش امریکایی
http://www.centralclubs.com/forum-f3/topic-t53666.html
و این هم داستان امروز
کریم خان زند
روزي مردي رو به دربار خان زند مي آورد و با ناله و فرياد مي خواهد كه كريمخان را فورا ملاقات كند. سربازان مانع ورودش مي شوند.. خان زند در حال كشيدن قليان ناله و فرياد مردي را مي شنود و مي پرسد ماجرا چيست؟ پس از گزارش سربازان به خان خان بزرگوار زند دستور مي دهد كه مرد را به حضورش ببرند.مرد به حضور خان مي رسد. خان از وي مي پرسد كه چه شده مرد كه چنين ناله و فرياد مي كني؟ مرد با درشتي مي گويد همه امولم را دزد برده و الان هيچ در بساط ندارم. خان مي پرسد وقتي اموالت به سرقت ميرفت تو كجا بودي؟ مرد مي گويد من خوابيده بودم. خان مي گويد خب چرا خوابيدي كه مالت را ببرند؟
مرد در اين لحظه پاسخي مي دهد كه فقط مردي آزاده عادل و دمكرات چون كريمخان تحمل و توان شنيدنش را دارد. مرد مي گويد من خوابيده بودم چون فكر مي كردم تو بيداري!!!
خان بزرگوار زند لحظه اي سكوت مي كند و سپس دستور مي دهد خسارتش از خزانه جبران كنند. و در آخر مي گويد اين مرد راست مي گويد ما بايد بيدار باشيم.
به کودکان پابرهنهء شهرم،به شهداي خونين کفن آبادان،به غيرت جوانان غيور آبادانم،به عرق جبين کارگران زحمتکش شهر خدا......سوگند مي خورم که وامدار هيچکس نيستم به جز .......آبادان
- پست: 367
- تاریخ عضویت: جمعه ۱۰ شهریور ۱۳۸۵, ۵:۲۳ ب.ظ
- محل اقامت: آبادان شهر خوبان- آبادان شهر خدا
- سپاسهای ارسالی: 10 بار
- سپاسهای دریافتی: 339 بار
Re: تاپیک جامع داستانهای اموزنده
از نظر گاندی هفت موردی که بدون هفت مورد دیگر خطرناک هستند:
1-ثروت، بدون زحمت
2- لذت، بدون وجدان
3- دانش، بدون شخصیت
4- تجارت، بدون اخلاق
5- علم، بدون انسانیت
6- عبادت، بدون ایثار
7- سیاست، بدون شرافت
این هفت مورد را گاندی تنها چند روز پیش از مرگش بر روی یک تکه کاغذ نوشت و به نوه اش داد. اعتقاد بر این است که وی این موارد را در جست و جوی خود برای یافتن ریشه های خشونت شناسایی کرد. در نظر گرفتن این موارد، بهترین راه جلوگیری از بروز خشونت در یک فرد و یا جامعه است.
خشونتی که آن را "خشونت پنهان" می نامند
1-ثروت، بدون زحمت
2- لذت، بدون وجدان
3- دانش، بدون شخصیت
4- تجارت، بدون اخلاق
5- علم، بدون انسانیت
6- عبادت، بدون ایثار
7- سیاست، بدون شرافت
این هفت مورد را گاندی تنها چند روز پیش از مرگش بر روی یک تکه کاغذ نوشت و به نوه اش داد. اعتقاد بر این است که وی این موارد را در جست و جوی خود برای یافتن ریشه های خشونت شناسایی کرد. در نظر گرفتن این موارد، بهترین راه جلوگیری از بروز خشونت در یک فرد و یا جامعه است.
خشونتی که آن را "خشونت پنهان" می نامند
به کودکان پابرهنهء شهرم،به شهداي خونين کفن آبادان،به غيرت جوانان غيور آبادانم،به عرق جبين کارگران زحمتکش شهر خدا......سوگند مي خورم که وامدار هيچکس نيستم به جز .......آبادان
- پست: 367
- تاریخ عضویت: جمعه ۱۰ شهریور ۱۳۸۵, ۵:۲۳ ب.ظ
- محل اقامت: آبادان شهر خوبان- آبادان شهر خدا
- سپاسهای ارسالی: 10 بار
- سپاسهای دریافتی: 339 بار
Re: تاپیک جامع داستانهای اموزنده
استخدام
آقاى جك، رفته بود استخدام بشود . صورتش را شش تيغه كرده بود و كراوات تازه اش را به گردنش بسته بود و لباس پلو خورى اش را پوشيده بود و حاضر شده بود تا به پرسش هاى مدير شركت جواب بدهد .
آقاى مدير شركت، بجاى اينكه مثل نكير و منكر از آقاى جك سين جيم بكند، يك ورقه كاغذ گذاشت جلوش و از او خواست تنها به يك سئوال پاسخ بدهد . سئوال اين بود :
"شما در يك شب بسيار سرد و طوفانى، در جاده اى خلوت رانندگى ميكنيد، ناگهان متوجه ميشويد كه سه نفر در ايستگاه اتوبوس، به انتظار رسيدن اتوبوس، اين پا و آن پا ميكنند و در آن باد و باران و طوفان چشم براه معجزه اى هستند .يكى از آنها پير زن بيمارى است كه اگر هر چه زود تر كمكى به او نشود ممكن است همانجا در ايستگاه اتوبوس غزل خداحافظى را بخواند . دومين نفر، صميمى ترين و قديمى ترين دوست شماست كه حتى يك بار شما را از مرگ نجات داده است . و نفر سوم، دختر خانم بسيار زيبايى است كه زن رويايى شماست و شما همواره آرزو داشته ايد او را در كنار خود داشته باشيد . اگر اتومبيل شما فقط يك جاى خالى داشته باشد، شما از ميان اين سه نفر كداميك را سوار ماشين تان مى كنيد؟؟ پيرزن بيمار؟؟ دوست قديمى؟؟ يا آن دختر زيبا را؟؟ جوابى كه آقاى جك به مدير شركت داد، سبب شد تا از ميان دويست نفر متقاضى، برنده شود و به استخدام شركت در آيد.
راستى، ميدونيد آقاى جك چه جوابى داد ؟؟ اگر شما جاى او بوديد چه كار ميكرديد ؟؟
و اما پاسخ آقاى جك :
آقاى جك گفت : من سويچ ماشينم را ميدهم به آن دوست قديمى ام تا پير زن بيمار را به بيمارستان برساند، و خود من با آن دختر خانم زيبا در ايستگاه اتوبوس ميمانم تا اتوبوس از راه برسد و ما را سوار كند.
آقاى جك، رفته بود استخدام بشود . صورتش را شش تيغه كرده بود و كراوات تازه اش را به گردنش بسته بود و لباس پلو خورى اش را پوشيده بود و حاضر شده بود تا به پرسش هاى مدير شركت جواب بدهد .
آقاى مدير شركت، بجاى اينكه مثل نكير و منكر از آقاى جك سين جيم بكند، يك ورقه كاغذ گذاشت جلوش و از او خواست تنها به يك سئوال پاسخ بدهد . سئوال اين بود :
"شما در يك شب بسيار سرد و طوفانى، در جاده اى خلوت رانندگى ميكنيد، ناگهان متوجه ميشويد كه سه نفر در ايستگاه اتوبوس، به انتظار رسيدن اتوبوس، اين پا و آن پا ميكنند و در آن باد و باران و طوفان چشم براه معجزه اى هستند .يكى از آنها پير زن بيمارى است كه اگر هر چه زود تر كمكى به او نشود ممكن است همانجا در ايستگاه اتوبوس غزل خداحافظى را بخواند . دومين نفر، صميمى ترين و قديمى ترين دوست شماست كه حتى يك بار شما را از مرگ نجات داده است . و نفر سوم، دختر خانم بسيار زيبايى است كه زن رويايى شماست و شما همواره آرزو داشته ايد او را در كنار خود داشته باشيد . اگر اتومبيل شما فقط يك جاى خالى داشته باشد، شما از ميان اين سه نفر كداميك را سوار ماشين تان مى كنيد؟؟ پيرزن بيمار؟؟ دوست قديمى؟؟ يا آن دختر زيبا را؟؟ جوابى كه آقاى جك به مدير شركت داد، سبب شد تا از ميان دويست نفر متقاضى، برنده شود و به استخدام شركت در آيد.
راستى، ميدونيد آقاى جك چه جوابى داد ؟؟ اگر شما جاى او بوديد چه كار ميكرديد ؟؟
و اما پاسخ آقاى جك :
آقاى جك گفت : من سويچ ماشينم را ميدهم به آن دوست قديمى ام تا پير زن بيمار را به بيمارستان برساند، و خود من با آن دختر خانم زيبا در ايستگاه اتوبوس ميمانم تا اتوبوس از راه برسد و ما را سوار كند.
به کودکان پابرهنهء شهرم،به شهداي خونين کفن آبادان،به غيرت جوانان غيور آبادانم،به عرق جبين کارگران زحمتکش شهر خدا......سوگند مي خورم که وامدار هيچکس نيستم به جز .......آبادان
- پست: 367
- تاریخ عضویت: جمعه ۱۰ شهریور ۱۳۸۵, ۵:۲۳ ب.ظ
- محل اقامت: آبادان شهر خوبان- آبادان شهر خدا
- سپاسهای ارسالی: 10 بار
- سپاسهای دریافتی: 339 بار
Re: داستانک (داستانهای کوتاه)
روزي مردي به سفر ميرود و به محض ورود به اتاق هتل ، متوجه ميشود که هتل به کامپيوتر مجهز است . تصميم ميگيرد به همسرش ايميل بزند . نامه را مينويسد اما در تايپ آدرس دچار اشتباه ميشود و بدون اينکه متوجه شود نامه را ميفرستد . در اين ضمن در گوشه اي ديگر از اين کره خاکي ، زني که تازه از مراسم خاک سپاري همسرش به خانه باز گشته بود با اين فکر که شايد تسليتي از دوستان يا اشنايان داشته باشه به سراغ کامپيوتر ميرود تا ايميل هاي خود را چک کند . اما پس از خواندن اولين نامه غش ميکند و بر زمين مي افتد . پسر او با هول و هراس به سمت اتاق مادرش ميرود و مادرش را بر نقش زمين ميبيند و در همان حال چشمش به صفحه مانيتور مي افتد:
گيرنده : همسر عزيزم
موضوع : من رسيدم
ميدونم که از گرفتن اين نامه حسابي غافلگير شدي . راستش انها اينجا کامپيوتر دارند و هر کس به اينجا مي اد ميتونه براي عزيزانش نامه بفرسته . من همين الان رسيدم و همه چيز را چک کردم . همه چيز براي ورود تو رو به راهه . فردا ميبينمت . اميدوارم سفر تو هم مثل سفر من بي خطر باشه . واي چه قدر اينجا گرمه !!!
گيرنده : همسر عزيزم
موضوع : من رسيدم
ميدونم که از گرفتن اين نامه حسابي غافلگير شدي . راستش انها اينجا کامپيوتر دارند و هر کس به اينجا مي اد ميتونه براي عزيزانش نامه بفرسته . من همين الان رسيدم و همه چيز را چک کردم . همه چيز براي ورود تو رو به راهه . فردا ميبينمت . اميدوارم سفر تو هم مثل سفر من بي خطر باشه . واي چه قدر اينجا گرمه !!!
به کودکان پابرهنهء شهرم،به شهداي خونين کفن آبادان،به غيرت جوانان غيور آبادانم،به عرق جبين کارگران زحمتکش شهر خدا......سوگند مي خورم که وامدار هيچکس نيستم به جز .......آبادان
- پست: 367
- تاریخ عضویت: جمعه ۱۰ شهریور ۱۳۸۵, ۵:۲۳ ب.ظ
- محل اقامت: آبادان شهر خوبان- آبادان شهر خدا
- سپاسهای ارسالی: 10 بار
- سپاسهای دریافتی: 339 بار
Re: تاپیک جامع داستانهای اموزنده
یک پیرمرد مزرعه دارمصری در ایالت اوهایو در آمریکا تنها زندگی میکرد و تصمیم داشت مزرعه سیب زمینی خود را شخم بزند ولی این برای یک پیرمرد تنها کار بسیار مشکلی بود .تنها پسر او"عبدل"به اتهام همدستی با تروریست ها در زندان FBI زندانی بود.پیرمرد نامه ای برای پسرش در زندان نوشتو وضعیت سخت خود را به او گفت به این صورت:
پسرم عبدل1من احساس بدی دارم چون به نظر نمیرسه که امسال بتونم سیب زمینی بکارم خیلی پیر شدم و تو هم متاسفانه اینجا نیستی ومطمئنم تو اگر اینجا بودی من هیچ مشکلی نداشتم وتو برای شخم زدن مزرعه به من کمک میکردی.
بعد از چند روز عبدل نامه ای به پدرش نوشت :پدر جان تو رو به خدا قسم اون مزرعه رو شخم نزن من توی اون مزرعه سلاح هایbiologycy پنهان کردهام...ساعت 4 صبح روز بعد پلیس FBI در مزرعه فوق حاضر شدند و برای پیدا کردن سلاحهای biologycy مزرعه را کندند و زیر و رو کردند ولی سلاحی نیافتند!و از پیرمرد عذر خواهی کرده رفتند.
همان روز پیرمرد نامه ای از پسرش دریافت کرد:
پدر جان حالا دیگه میتونی سیب زمینی بکاری این تنها کاری بود که ن در این شرایط میتونستم انجام بدم!!
پسرم عبدل1من احساس بدی دارم چون به نظر نمیرسه که امسال بتونم سیب زمینی بکارم خیلی پیر شدم و تو هم متاسفانه اینجا نیستی ومطمئنم تو اگر اینجا بودی من هیچ مشکلی نداشتم وتو برای شخم زدن مزرعه به من کمک میکردی.
بعد از چند روز عبدل نامه ای به پدرش نوشت :پدر جان تو رو به خدا قسم اون مزرعه رو شخم نزن من توی اون مزرعه سلاح هایbiologycy پنهان کردهام...ساعت 4 صبح روز بعد پلیس FBI در مزرعه فوق حاضر شدند و برای پیدا کردن سلاحهای biologycy مزرعه را کندند و زیر و رو کردند ولی سلاحی نیافتند!و از پیرمرد عذر خواهی کرده رفتند.
همان روز پیرمرد نامه ای از پسرش دریافت کرد:
پدر جان حالا دیگه میتونی سیب زمینی بکاری این تنها کاری بود که ن در این شرایط میتونستم انجام بدم!!
به کودکان پابرهنهء شهرم،به شهداي خونين کفن آبادان،به غيرت جوانان غيور آبادانم،به عرق جبين کارگران زحمتکش شهر خدا......سوگند مي خورم که وامدار هيچکس نيستم به جز .......آبادان
- پست: 367
- تاریخ عضویت: جمعه ۱۰ شهریور ۱۳۸۵, ۵:۲۳ ب.ظ
- محل اقامت: آبادان شهر خوبان- آبادان شهر خدا
- سپاسهای ارسالی: 10 بار
- سپاسهای دریافتی: 339 بار
Re: داستانک (داستانهای کوتاه)
سلام دوستان
این داستان رو خودم به شخصه خیلی دوست دارم و میپسندم اشالله که شما هم بپسندید
درسی که ارتوراشی به دنیا داد
قهرمان افسانه ایی تنیس ویمبلدون در سال 1983 طی یک عمل جراحی متاسفانه خون الوده به ایدز دریافت کرد
ودر بستر مرگ افتاد و از طرفدارانش از سرتاسر دنیا نامه دریافت میکرد یکی از طرفدارانش برای او نوشته بود:چرا خداوند تو را برای این بیماری دردناک انتخاب کرد؟
آرتور در جوابش نوشت:
در دنیا 50 میلیون کودک بازی تنیس را اغاز میکنند
5 میلیون یاد میگیرند چگونه تنیس بازی کنند
500 هزار نفر تنیس را در سطح حرفه ایی بازی میکنند
50 هزار نفر پا به مسابقات میگذارند
5 هزار نفر سرشناس میشوند
50 نفر به مسابقات ویمبلدون راه پیدا میکنند
4 نفر به نیمه نهایی میرسند و در نهایت دونفر به فینال
و آن هنگام که جام قهرمانی در دستانم قرار گرفته بود
هرگز نگفتم خدایا چرا من؟؟
و امروز هم که از این بیماری رنج میکشم هرگز نمیتوانم بگویم خدایا چرا من؟؟؟؟
این داستان رو خودم به شخصه خیلی دوست دارم و میپسندم اشالله که شما هم بپسندید
درسی که ارتوراشی به دنیا داد
قهرمان افسانه ایی تنیس ویمبلدون در سال 1983 طی یک عمل جراحی متاسفانه خون الوده به ایدز دریافت کرد
ودر بستر مرگ افتاد و از طرفدارانش از سرتاسر دنیا نامه دریافت میکرد یکی از طرفدارانش برای او نوشته بود:چرا خداوند تو را برای این بیماری دردناک انتخاب کرد؟
آرتور در جوابش نوشت:
در دنیا 50 میلیون کودک بازی تنیس را اغاز میکنند
5 میلیون یاد میگیرند چگونه تنیس بازی کنند
500 هزار نفر تنیس را در سطح حرفه ایی بازی میکنند
50 هزار نفر پا به مسابقات میگذارند
5 هزار نفر سرشناس میشوند
50 نفر به مسابقات ویمبلدون راه پیدا میکنند
4 نفر به نیمه نهایی میرسند و در نهایت دونفر به فینال
و آن هنگام که جام قهرمانی در دستانم قرار گرفته بود
هرگز نگفتم خدایا چرا من؟؟
و امروز هم که از این بیماری رنج میکشم هرگز نمیتوانم بگویم خدایا چرا من؟؟؟؟
به کودکان پابرهنهء شهرم،به شهداي خونين کفن آبادان،به غيرت جوانان غيور آبادانم،به عرق جبين کارگران زحمتکش شهر خدا......سوگند مي خورم که وامدار هيچکس نيستم به جز .......آبادان
- پست: 367
- تاریخ عضویت: جمعه ۱۰ شهریور ۱۳۸۵, ۵:۲۳ ب.ظ
- محل اقامت: آبادان شهر خوبان- آبادان شهر خدا
- سپاسهای ارسالی: 10 بار
- سپاسهای دریافتی: 339 بار
Re: داستانک (داستانهای کوتاه)
از قديم گفتند كه يارو عجب چرچيليه ها
اين چرچيل نه تنها شوخ بوده بلکه آدم بسيار حاضر جوابي هم بوده. و البته چيزي هم که واضحه اين بوده که رابطه خوبي با خانمها نداشته و خيلي مايل بوده توي ذوقشون بزنه.
نانسى آستور (اولين زنى که در تاريخ انگلستان به مجلس عوام بريتانياى کبير راه يافته و اين موفقيت را در پى سختکوشى و جسارتهايش بدست آورده بود) روزى از فرط عصبانيت به وينستون چرچيل (نخست وزير پرآوازه وقت انگلستان ) رو کرد و گفت: من اگر همسر شما بودم توى قهوهتان زهر مىريختم.
چرچيل (با خونسردى تمام و نگاهى تحقير آميز): من هم اگـر شوهر شما بودم مىخوردمش!
------------ --------- --------- --------- --------
در مجلس عيش حکومتى، وقتى چرچيل حسابى مست کرده بود؛ يکى ار حضار، که خبرنگار هم بود، از روى حس کنجکاوى حرفه ايش (فضولى براى سوژه تراشى) پيش او رفت که حالا ديگه حسابى پاتيل پاتيل شده بود، و در حالى که چرچيل سرش رو پايين انداخته بود و در عالم مستى چيزهاى نامفهومى زير لب زمزمه مىکرد و مىخنديد؛ گفت: آقاى چرچيل! (چرچيل سرش را بلند نکرد). بلندتر تکرار کرد: آقـاى چرچيل (خبرى از توجه چرچيل نبود)
(در شرايطى که صداش توجه دور و برىها رو جلب کرده بود، براى اينکه بيشتر ضايع نشه بلافاصله سرش رو بالا گرفت و ادامه داد) شما مست هستيد، شما خيلى مست هستيد، شما بى اندازه مست هستيد، شما به طور وحشتناکى مست هستيد!
چرچيل سرش رو بلند کرد در حاليکه چشمهاش سرخ رنگ شده بودن و کشـــدار حرف مىزد) به چشمهاى خبرنگار خيره شد و گفت:
خانم �. (براى حفظ شئونات بخوانيد محترم!) شما زشت هستيد، شما خيلى زشت هستيد، شما بى اندازه زشت هستيد، شما به طور وحشتناکى زشت هستيد! مستى من تا فردا صبح مىپره، مىخوام ببينم تو چه غلطى مىکنى ..!
اين چرچيل نه تنها شوخ بوده بلکه آدم بسيار حاضر جوابي هم بوده. و البته چيزي هم که واضحه اين بوده که رابطه خوبي با خانمها نداشته و خيلي مايل بوده توي ذوقشون بزنه.
نانسى آستور (اولين زنى که در تاريخ انگلستان به مجلس عوام بريتانياى کبير راه يافته و اين موفقيت را در پى سختکوشى و جسارتهايش بدست آورده بود) روزى از فرط عصبانيت به وينستون چرچيل (نخست وزير پرآوازه وقت انگلستان ) رو کرد و گفت: من اگر همسر شما بودم توى قهوهتان زهر مىريختم.
چرچيل (با خونسردى تمام و نگاهى تحقير آميز): من هم اگـر شوهر شما بودم مىخوردمش!
------------ --------- --------- --------- --------
در مجلس عيش حکومتى، وقتى چرچيل حسابى مست کرده بود؛ يکى ار حضار، که خبرنگار هم بود، از روى حس کنجکاوى حرفه ايش (فضولى براى سوژه تراشى) پيش او رفت که حالا ديگه حسابى پاتيل پاتيل شده بود، و در حالى که چرچيل سرش رو پايين انداخته بود و در عالم مستى چيزهاى نامفهومى زير لب زمزمه مىکرد و مىخنديد؛ گفت: آقاى چرچيل! (چرچيل سرش را بلند نکرد). بلندتر تکرار کرد: آقـاى چرچيل (خبرى از توجه چرچيل نبود)
(در شرايطى که صداش توجه دور و برىها رو جلب کرده بود، براى اينکه بيشتر ضايع نشه بلافاصله سرش رو بالا گرفت و ادامه داد) شما مست هستيد، شما خيلى مست هستيد، شما بى اندازه مست هستيد، شما به طور وحشتناکى مست هستيد!
چرچيل سرش رو بلند کرد در حاليکه چشمهاش سرخ رنگ شده بودن و کشـــدار حرف مىزد) به چشمهاى خبرنگار خيره شد و گفت:
خانم �. (براى حفظ شئونات بخوانيد محترم!) شما زشت هستيد، شما خيلى زشت هستيد، شما بى اندازه زشت هستيد، شما به طور وحشتناکى زشت هستيد! مستى من تا فردا صبح مىپره، مىخوام ببينم تو چه غلطى مىکنى ..!
به کودکان پابرهنهء شهرم،به شهداي خونين کفن آبادان،به غيرت جوانان غيور آبادانم،به عرق جبين کارگران زحمتکش شهر خدا......سوگند مي خورم که وامدار هيچکس نيستم به جز .......آبادان