بلایی که ابومسلم خراسانی بر سر کمونیسم آورد !
روزی ابومسلم خراسانی با سپاه خویش از کنار روستای بسیار سبز و زیبا می گذشت جمعی از مردم آن روستا تقاضای دیدار با او را داشتند یکی از آنها را اجازه دادند تا نزد سردار ایرانی بیاید او گفت ما مردان روستا از شما می خواهیم ثروت روستا را بین ما تقسیم کنید و ادامه داد باغ بزرگی در کنار روستا است که اگر تقسیم اش کنید هر کدام از ما صاحب باغ کوچکی می شویم و همیشه دعاگوی شما خواهیم بود . سردار پرسید اگر صاحب باغ هستید پس چرا به پیش من آمده اید ؟! بروید و بین خویش تقسیم اش کنید .
مرد گفت : در حال حاضر باغ از آن ما نیست اما ما آن را سبز کردیم ابومسلم متعجب شد و پرسید : داستان این باغ چیست از آغازش برایم بگویید.
آن مرد گفت مردم روستای ما 15 سال پیش تنها چند باغ کوچک داشتند تا اینکه مرد مسافری شبی در روستای ما میهمان شد و فردای آن ، مسافر بخشی از زمینهای اطراف روستا را از مردم روستا خرید و بخشی از مردان و زنان روستا را به کار گرفت تا باغ سبز شد . سردار پرسید در این مدت مزد کارگر و سهم زحمت مردم روستا را پرداخته است و روستایی گفت آری پرداخته اما ریشه او از روستای ما نیست و مردم روستا می گویند چرا او دارایی بیشتری نسبت به ما دارد؟ و باغی مصفا در اختیار داشته باشد و ما نداشته باشیم ؟!
سردار گفت شما دستمزد خویش را گرفته اید و او هم برای آبادی روستای شما زحمت کشیده است پس چطور امروز این قدر پر ادعا و نالان شده اید روستایی گفت دانشمند پرهیزگاری چند روزی است میهمان ما شده او گفت درست نیست که کسی بیشتر و فزون تر از دیگری داشته باشد و اینکه آن مرد باغدار هم از زحمت شما روستاییان باغدار شده و باید بین شما تقسیم اش کند .
ابومسلم پرسید این مردک عالم این چند روزی که میهمان روستا بوده پولی هم به شما پرداخته روستایی گفت ما با کمال مهربانی از او پذیرایی کرده ایم و به او پول هم داده ایم چون حرفهایش دلنشین است .
سردار دستور داد آن شیاد عالم را بیاورند و در مقابل چشم مردم روستا به فلک بستن اش .
شیاد به زاری و التماس افتاده و از بابت نیرنگ و دسیسه خویش طلب بخشش و عفو می نمود . آنقدر او را فلک نمودند که از پاهایش خون می چکید سوار بر خرش کرده و از روستا دورش نمودند .
مردم روستا بر خود می لرزیدند ابومسلم رو به آنها کرده و گفت : شما مردم بیچاره ایی هستید ! کسی که ثروتش را به پای روستای شما ریخته برایتان کار و زندگی به وجود آورده را پست جلوه می دهید و می گویید در داشته های او سهیم هستید و کسی را که در پی شیادی به اینجا آمده و از دسترنج شما شکم خویش را سیر می کند عزیز می دارید چون از مال دیگری به شما می بخشد ! هر کس با ثروتش جایی را آباد کند و با اینکار زندگی خویش و دیگران را پر روزی کند گرامی است و باید پاس اش داشت .
ارد بزرگ اندیشمند و متفکر کشورمان می گوید : (( کارآفرین ، زندگی آفرین است پس آفرینی جاودانه بر او )) می گویند مردم بر زمین افتاده و از ابومسلم خراسانی بخشش خواستند . و از آن پس هر یک به سهم خویش قانع بودند و آن روستا هر روز آبادتر و زیباتر می گشت .
داستانک (داستانهای کوتاه)
مدیر انجمن: شوراي نظارت
- پست: 1378
- تاریخ عضویت: سهشنبه ۶ فروردین ۱۳۸۷, ۱۲:۱۰ ب.ظ
- محل اقامت: شهرکرد
- سپاسهای ارسالی: 4214 بار
- سپاسهای دریافتی: 8330 بار
Re: داستانک (داستانهای کوتاه)
زنده بودن حرکتی افقی است از گهواره تا گور و زندگی کردن حرکتی عمودی است از زمین تا آسمان
[FONT=Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma][HIGHLIGHT=#fef8e0]انسان ها دو دسته اند: آن هایی که بیدارند در تاریکی و آن هایی که خوابند در
[FONT=Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma][HIGHLIGHT=#fef8e0]انسان ها دو دسته اند: آن هایی که بیدارند در تاریکی و آن هایی که خوابند در
- پست: 1378
- تاریخ عضویت: سهشنبه ۶ فروردین ۱۳۸۷, ۱۲:۱۰ ب.ظ
- محل اقامت: شهرکرد
- سپاسهای ارسالی: 4214 بار
- سپاسهای دریافتی: 8330 بار
Re: داستانک (داستانهای کوتاه)
يکی بود يکی نبود. يه روزی روزگاری يه خانواده ی سه نفری بودن. يه پسر کوچولو بود با مادر و پدرش، بعد از يه مدتی خدا يه داداش کوچولوی خوشگل به پسرکوچولوی قصه ی ما ميده، بعد از چند روز که از تولد نوزاد گذشت .
پسرکوچولو هی به مامان و باباش اصرار می کنه که اونو با نوزاد تنها بذارن. اما مامان و باباش میترسيدن که پسرشون حسودی کنه و يه بلايی سر داداش کوچولوش بياره.اصرارهای پسرکوچولوی قصه اونقدر زياد شد که پدر و مادرش تصميم گرفتن اينکارو بکنن اما در پشت در اتاق مواظبش باشن.
پسر کوچولو که با برادرش تنها شد … خم شد روی سرش و گفت : داداش کوچولو! تو تازه از پيش خدا اومدی ……….
به من می گی قيافه ی خدا چه شکليه ؟ آخه من کم کم داره يادم مي ره؟؟؟؟؟؟
پسرکوچولو هی به مامان و باباش اصرار می کنه که اونو با نوزاد تنها بذارن. اما مامان و باباش میترسيدن که پسرشون حسودی کنه و يه بلايی سر داداش کوچولوش بياره.اصرارهای پسرکوچولوی قصه اونقدر زياد شد که پدر و مادرش تصميم گرفتن اينکارو بکنن اما در پشت در اتاق مواظبش باشن.
پسر کوچولو که با برادرش تنها شد … خم شد روی سرش و گفت : داداش کوچولو! تو تازه از پيش خدا اومدی ……….
به من می گی قيافه ی خدا چه شکليه ؟ آخه من کم کم داره يادم مي ره؟؟؟؟؟؟
زنده بودن حرکتی افقی است از گهواره تا گور و زندگی کردن حرکتی عمودی است از زمین تا آسمان
[FONT=Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma][HIGHLIGHT=#fef8e0]انسان ها دو دسته اند: آن هایی که بیدارند در تاریکی و آن هایی که خوابند در
[FONT=Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma][HIGHLIGHT=#fef8e0]انسان ها دو دسته اند: آن هایی که بیدارند در تاریکی و آن هایی که خوابند در
- پست: 1378
- تاریخ عضویت: سهشنبه ۶ فروردین ۱۳۸۷, ۱۲:۱۰ ب.ظ
- محل اقامت: شهرکرد
- سپاسهای ارسالی: 4214 بار
- سپاسهای دریافتی: 8330 بار
Re: داستانک (داستانهای کوتاه)
چنگیزخان و شاهین! ...
یک روز صبح، چنگیزخان مغول و درباریانش برای شکار بیرون رفتند.
همراهانش تیرو کمانشان را برداشتند و چنگیزخان شاهین محبوبش را روی ساعدش نشاند.
شاهین از هر پیکانی دقیق تر و بهتر بود، چرا که می توانست در آسمان بالا برود و آنچه را ببیند که انسان نمی دید.
اما با وجود تمام شور و هیجان گروه، شکاری نکردند.
چنگیزخان مایوس به اردو برگشت، اما برای آنکه ناکامی اش باعث تضعیف روحیه ی همراهانش نشود، از گروه جدا شد و تصمیم گرفت تنها قدم بزند.
بیشتر از حد در جنگل مانده بودند و نزدیک بود خان از خستگی و تشنگی از پا در بیاید.
گرمای تابستان تمام جویبارها را خشکانده بود و آبی پیدا نمی کرد، تا اینکه یک معجزه! جرگه ی آبی دید که از روی سنگی جلویش جاری بود.
خان شاهین را از روی بازویش بر زمین گذاشت و جام نقره ی کوچکش را که همیشه همراهش بود، برداشت.
پرشدن جام مدت زیادی طول کشید، اما وقتی می خواست آن را به لبش نزدیک کند، شاهین بال زد و جام را از دست او بیرون انداخت.
چنگیز خان خشمگین شد، اما شاهین حیوان محبوبش بود، شاید او هم تشنه اش بود.
جام را برداشت، خاک را از آن زدود و دوباره پرش کرد.
اما جام تا نیمه پر نشده بود که شاهین دوباره آن را پرت کرد و آبش را بیرون ریخت.
چنگیزخان حیوانش را دوست داشت، اما می دانست نباید بگذارد کسی به هیچ شکلی به او بی احترامی کند، چرا که اگر کسی از دور این صحنه را می دید، بعد به سربازانش می گفت که فاتح کبیر نمی تواند یک پرنده ی ساده را مهار کند.
این بار شمشیر از غلاف بیرون کشید، جام را برداشت و شروع کرد به پر کردن آن.
یک چشمش را به آب دوخته بود و دیگری را به شاهین.
همین که جام پر شد و می خواست آن را بنوشد، شاهین دوباره بال زد و به طرف او حمله آورد.
چنگیزخان با یک ضربه ی دقیق سینه ی شاهین را شکافت.
جریان آب خشک شده بود.
چنگیزخان که مصمم بود به هر شکلی آب را بنوشد، از صخره بالا رفت تا سرچشمه را پیدا کند.
اما در کمال تعجب متوجه شد که آن بالا برکه ی آب کوچکی است و وسط آن، یکی از سمی ترین مارهای منطقه مرده است.
اگر از آب خورده بود، دیگر در میان زندگان نبود.
خان شاهین مرده اش را در آغوش گرفت و به اردوگاه برگشت.
دستور داد مجسمه ی زرینی از این پرنده بسازند و روی یکی از بال هایش حک کنند:
یک دوست، حتی وقتی کاری می کند که دوست ندارید، هنوز دوست شماست.
و بر بال دیگرش نوشتند:
هر عمل از روی خشم، محکوم به شکست است.
یک روز صبح، چنگیزخان مغول و درباریانش برای شکار بیرون رفتند.
همراهانش تیرو کمانشان را برداشتند و چنگیزخان شاهین محبوبش را روی ساعدش نشاند.
شاهین از هر پیکانی دقیق تر و بهتر بود، چرا که می توانست در آسمان بالا برود و آنچه را ببیند که انسان نمی دید.
اما با وجود تمام شور و هیجان گروه، شکاری نکردند.
چنگیزخان مایوس به اردو برگشت، اما برای آنکه ناکامی اش باعث تضعیف روحیه ی همراهانش نشود، از گروه جدا شد و تصمیم گرفت تنها قدم بزند.
بیشتر از حد در جنگل مانده بودند و نزدیک بود خان از خستگی و تشنگی از پا در بیاید.
گرمای تابستان تمام جویبارها را خشکانده بود و آبی پیدا نمی کرد، تا اینکه یک معجزه! جرگه ی آبی دید که از روی سنگی جلویش جاری بود.
خان شاهین را از روی بازویش بر زمین گذاشت و جام نقره ی کوچکش را که همیشه همراهش بود، برداشت.
پرشدن جام مدت زیادی طول کشید، اما وقتی می خواست آن را به لبش نزدیک کند، شاهین بال زد و جام را از دست او بیرون انداخت.
چنگیز خان خشمگین شد، اما شاهین حیوان محبوبش بود، شاید او هم تشنه اش بود.
جام را برداشت، خاک را از آن زدود و دوباره پرش کرد.
اما جام تا نیمه پر نشده بود که شاهین دوباره آن را پرت کرد و آبش را بیرون ریخت.
چنگیزخان حیوانش را دوست داشت، اما می دانست نباید بگذارد کسی به هیچ شکلی به او بی احترامی کند، چرا که اگر کسی از دور این صحنه را می دید، بعد به سربازانش می گفت که فاتح کبیر نمی تواند یک پرنده ی ساده را مهار کند.
این بار شمشیر از غلاف بیرون کشید، جام را برداشت و شروع کرد به پر کردن آن.
یک چشمش را به آب دوخته بود و دیگری را به شاهین.
همین که جام پر شد و می خواست آن را بنوشد، شاهین دوباره بال زد و به طرف او حمله آورد.
چنگیزخان با یک ضربه ی دقیق سینه ی شاهین را شکافت.
جریان آب خشک شده بود.
چنگیزخان که مصمم بود به هر شکلی آب را بنوشد، از صخره بالا رفت تا سرچشمه را پیدا کند.
اما در کمال تعجب متوجه شد که آن بالا برکه ی آب کوچکی است و وسط آن، یکی از سمی ترین مارهای منطقه مرده است.
اگر از آب خورده بود، دیگر در میان زندگان نبود.
خان شاهین مرده اش را در آغوش گرفت و به اردوگاه برگشت.
دستور داد مجسمه ی زرینی از این پرنده بسازند و روی یکی از بال هایش حک کنند:
یک دوست، حتی وقتی کاری می کند که دوست ندارید، هنوز دوست شماست.
و بر بال دیگرش نوشتند:
هر عمل از روی خشم، محکوم به شکست است.
زنده بودن حرکتی افقی است از گهواره تا گور و زندگی کردن حرکتی عمودی است از زمین تا آسمان
[FONT=Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma][HIGHLIGHT=#fef8e0]انسان ها دو دسته اند: آن هایی که بیدارند در تاریکی و آن هایی که خوابند در
[FONT=Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma][HIGHLIGHT=#fef8e0]انسان ها دو دسته اند: آن هایی که بیدارند در تاریکی و آن هایی که خوابند در
- پست: 1378
- تاریخ عضویت: سهشنبه ۶ فروردین ۱۳۸۷, ۱۲:۱۰ ب.ظ
- محل اقامت: شهرکرد
- سپاسهای ارسالی: 4214 بار
- سپاسهای دریافتی: 8330 بار
Re: داستانک (داستانهای کوتاه)
ســــرعـت یـعـنــی ایــن! ...
سه تا پسر درباره پدرهایشان لاف می زدند:
اولی گفت: «پدر من سریعترین دونده است. اون می تونه یک تیر رو با تیرکمون پرتاب کنه و بعد از شروع به دویدن، از تیر جلو بزنه.»
دومی گفت: «تو به این میگی سرعت؟ پدر من شکارچیه. اون شلیک میکنه و زودتر از گلوله به شکار میرسه.»
سومی سرشو تکون داد و گفت: «شما دو تا هیچی راجع به سریع بودن نمی دونید. پدر من کارمند دولتی است. اون کارشو ساعت 4:30 تعطیل میکنه و 3:45 تو خونه است!»
سه تا پسر درباره پدرهایشان لاف می زدند:
اولی گفت: «پدر من سریعترین دونده است. اون می تونه یک تیر رو با تیرکمون پرتاب کنه و بعد از شروع به دویدن، از تیر جلو بزنه.»
دومی گفت: «تو به این میگی سرعت؟ پدر من شکارچیه. اون شلیک میکنه و زودتر از گلوله به شکار میرسه.»
سومی سرشو تکون داد و گفت: «شما دو تا هیچی راجع به سریع بودن نمی دونید. پدر من کارمند دولتی است. اون کارشو ساعت 4:30 تعطیل میکنه و 3:45 تو خونه است!»
زنده بودن حرکتی افقی است از گهواره تا گور و زندگی کردن حرکتی عمودی است از زمین تا آسمان
[FONT=Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma][HIGHLIGHT=#fef8e0]انسان ها دو دسته اند: آن هایی که بیدارند در تاریکی و آن هایی که خوابند در
[FONT=Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma][HIGHLIGHT=#fef8e0]انسان ها دو دسته اند: آن هایی که بیدارند در تاریکی و آن هایی که خوابند در
- پست: 1378
- تاریخ عضویت: سهشنبه ۶ فروردین ۱۳۸۷, ۱۲:۱۰ ب.ظ
- محل اقامت: شهرکرد
- سپاسهای ارسالی: 4214 بار
- سپاسهای دریافتی: 8330 بار
Re: داستانک (داستانهای کوتاه)
آشی برایت بپزم که يک وجب روغن رویش باشد
کنايه است از اين که برايت نقشه شومی کشيدهام و حالت را ميگيرم.
در کتاب (سه سال در دربار ايران) نوشته دکتر فووريه٬ پزشک مخصوص ناصرالدين شاه، مطلبی نوشته شده که پاسخ اين مسئله يا اين ضرب المثل رايج بين ماست. او نوشته:
ناصرالدين شاه سالی يک بار (آنهم روز اربعین) آش نذری میپخت و خودش در مراسم پختن آش حضور مییافت تا ثواب ببرد.
در حياط قصر ملوکانه اغلب رجال مملکت جمع ميشدند و برای تهيه آش شله قلمکار هر يک کاری انجام ميدادند. بعضی سبزی پاک ميکردند. بعضی نخود و لوبيا خيس ميکردند. عدهای ديگهای بزرگ را روی اجاق ميگذاشتند و خلاصه هر کس برای تملق و تقرب پيش ناصر الدين شاه مشغول کاری بود. خود اعليحضرت هم بالای ايوان مینشست و قليان ميکشيد و از آن بالا نظارهگر کارها بود.
سر آشپزباشی ناصرالدين شاه مثل يک فرمانده نظامی امر و نهی مي کرد.
بدستور آشپزباشی در پايان کار به در خانه هر يک از رجال کاسه آشی فرستاده ميشد و او میبايست کاسه آن را از اشرفی پر کند و به دربار پس بفرستد.
کسانی را که خیلی میخواستند تحویل بگیرند روی آش آنها روغن بیشتری میریختند.
پر واضح است آن که کاسه کوچکی از دربار برايش فرستاده ميشد کمتر ضرر ميکرد و آنکه مثلا يک قدح بزرگ آش (که یک وجب هم روغن رویش ریخته شده) دريافت ميکرد حسابی بدبخت ميشد.
به همين دليل در طول سال اگر آشپزباشی مثلا با يکی از اعيان و يا وزرا دعوايش ميشد٬ آشپزباشی به او ميگفت: بسيار خوب! بهت حالی ميکنم دنيا دست کيه! آشی برات بپزم که يک وجب روغن رويش باشد.
کنايه است از اين که برايت نقشه شومی کشيدهام و حالت را ميگيرم.
در کتاب (سه سال در دربار ايران) نوشته دکتر فووريه٬ پزشک مخصوص ناصرالدين شاه، مطلبی نوشته شده که پاسخ اين مسئله يا اين ضرب المثل رايج بين ماست. او نوشته:
ناصرالدين شاه سالی يک بار (آنهم روز اربعین) آش نذری میپخت و خودش در مراسم پختن آش حضور مییافت تا ثواب ببرد.
در حياط قصر ملوکانه اغلب رجال مملکت جمع ميشدند و برای تهيه آش شله قلمکار هر يک کاری انجام ميدادند. بعضی سبزی پاک ميکردند. بعضی نخود و لوبيا خيس ميکردند. عدهای ديگهای بزرگ را روی اجاق ميگذاشتند و خلاصه هر کس برای تملق و تقرب پيش ناصر الدين شاه مشغول کاری بود. خود اعليحضرت هم بالای ايوان مینشست و قليان ميکشيد و از آن بالا نظارهگر کارها بود.
سر آشپزباشی ناصرالدين شاه مثل يک فرمانده نظامی امر و نهی مي کرد.
بدستور آشپزباشی در پايان کار به در خانه هر يک از رجال کاسه آشی فرستاده ميشد و او میبايست کاسه آن را از اشرفی پر کند و به دربار پس بفرستد.
کسانی را که خیلی میخواستند تحویل بگیرند روی آش آنها روغن بیشتری میریختند.
پر واضح است آن که کاسه کوچکی از دربار برايش فرستاده ميشد کمتر ضرر ميکرد و آنکه مثلا يک قدح بزرگ آش (که یک وجب هم روغن رویش ریخته شده) دريافت ميکرد حسابی بدبخت ميشد.
به همين دليل در طول سال اگر آشپزباشی مثلا با يکی از اعيان و يا وزرا دعوايش ميشد٬ آشپزباشی به او ميگفت: بسيار خوب! بهت حالی ميکنم دنيا دست کيه! آشی برات بپزم که يک وجب روغن رويش باشد.
زنده بودن حرکتی افقی است از گهواره تا گور و زندگی کردن حرکتی عمودی است از زمین تا آسمان
[FONT=Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma][HIGHLIGHT=#fef8e0]انسان ها دو دسته اند: آن هایی که بیدارند در تاریکی و آن هایی که خوابند در
[FONT=Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma][HIGHLIGHT=#fef8e0]انسان ها دو دسته اند: آن هایی که بیدارند در تاریکی و آن هایی که خوابند در
- پست: 1863
- تاریخ عضویت: یکشنبه ۲۳ اسفند ۱۳۸۸, ۳:۴۲ ب.ظ
- محل اقامت: کرمان/رفسنجان
- سپاسهای ارسالی: 10774 بار
- سپاسهای دریافتی: 12391 بار
- تماس:
Re: داستانک (داستانهای کوتاه)
یک بیماری عجیب
روزی دو دانشمند از آن کشور دوردست، از راه رسیدند. میگفتند در پی راه چارهای برای یک بیماری مسریاند که در آنجا شایع شده است. بلافاصله پس از رسیدن، به دیدن مقامات پزشکی بیمارستانها و مراکز تحقیقاتی رفتند. در مجمعی از دانشمندان ما، از آنها سؤال شد، از کدام بیماری حرف میزنند و یکی از آنها توضیحات ذیل را بیان کرد:
«بیماری به صورت ناگهانی ظاهر میشود، بدون بروز تب، کسالت یا علایمی از این قبیل. از آنجا که بیماری به شکل یک تغییر اساسی در دیدن واقعیت خودش را نشان میدهد، به آن میگویند مرض واقعیت. به عبارت دیگر، بیمار یک شب میخوابد، در حالی که دنیا را آن طور که هست میبیند و صبح روز بعد بیدار میشود در حالی که دنیا را آن طور که نیست و نخواهد بود، میبیند. آن وقت وارد مرحله بیماری میشود که به آن میگویند مرحله ناباوری. بیمار، مرتب چشمهایش را میمالد، سرش را تکان میدهد، خودش را نیشگون میگیرد، به صورتش آب سرد میپاشد، حتی خودش را میسوزاند یا زخمی میکند، خلاصه، افعالی از او سر میزند که آدم وقتی به آنچه میبیند، باور ندارد، انجام میدهد، به خیال اینکه خواب میبیند یا مست است.
مرحله ناباوری خیلی طول میکشد. بیمار هر شب به این امید به خواب میرود که روز بعد، پس از بیداری، دوباره نگاه آسوده و تصویر آرام همیشگی از چیزها را پیدا کند. پس از چند روز، بیمار به خیال اینکه امکان معالجه وجود دارد، به سراغ مداوا و درمانهای موقتی میرود، در این فاصله بیماری مثل قارچ رشد میکند.
اما همان طور که گفتم صحبت از درمانهای موقتی است، اگر نخواهیم به طور مستقیم بگوییم درمانهای شیادان. بیمار خیلی زود متوجه میشود که درمانهای بیفایدهاند و بیماری دوره خود را طی میکند، آن وقت خود را به دست یأس و ناامیدی میسپارد. دیگر نه کار میکند، نه میخندد، نه غذا میخورد و نه به خانوادهاش میپردازد. دوستانش را ترک میکند، روزش را در تختخواب میگذراند و سعی میکند بخوابد. میگوید انگار کابوس در کابوس است و او کابوش خواب را به کابوس بیداری ترجیح میدهد. دوره ناامیدی از دوره ناباوری طولانیتر است. عاقبت هم بیمار میمیرد. در اینجا لازم است خاطرنشان کنم که با میل و رغبت میمیرد، چون به نظرش مرگ در برابر آن بیماری هیچ است. اما مرگش هم ویژگی خاص خودش را دارد. درست در لحظه مرگ، بیمار فکر میکند شفا یافته است، یک مرتبه صورتش روشن میشود، چشمهایش می درخشند و دستهایش را گویی برای تشکر از خدا به سوی آسمان دراز میکند و یک لحظه بعد میمیرد.»
اما این شرح دقیق بیماری، دانشمندان ما را راضی نکرد. آنها به غریبه اعتراض کردند و گفتند که او فقط علایم خارجی بیماری را توصیف کرده اما نگفته که بیماری چه چیزهایی را در برمیگیرد و اینکه چه تغیراتی در دیدن واقعیت رخ میدهد.
غریبه، با اینکه به صحت این اظهارات واقف بود، در جواب گفت: «توصیف چنین تغییراتی به اندازه شرح علایم خارجی بیماری چندان هم ساده نیست، به دلیل اینکه این تغییرات واقعا خارقالعاده و باور نکردنیاند. برای درکش میشود آنها را با توهم حیوانات، هیولاها و موجودات تخیلی که موقع هذیان در الکلیهای لاعلاج پیش میآید مقایسه کرد.» سپس اضافه کرد: « در واقع این بیماری “میخوارگی خشک” نامیده میشود، چون این طور مسموم شدن یعنی اینکه بیمار بدون اینکه هرگز لب به مشروب زده باشد یا هر نوع ماده سمی دیگری را جذب کرده باشد، تمام عوارض یک مسمومیت را تحمل میکند.»
در عین حال، غریبه تحت تأثیر آن سؤالات، تصدیق کرد که همان طور که پولونیو میگوید، در این نوع جنون قاعدهای وجود دارد. یعنی علیرغم اختلاف زیاد در توصیفهای بیماران، هم آنها میتوانند صرفا در یک گروه کلینیکی قرار بگیرند، هیچ کدامشان از منطق، نظم و ترتیب و پیشآگهی بیبهره نیستند. از او خواستند که برای نمونه، یکی از این هذیانها را تعریف کند، کاری که او بلافاصله با دقت و جزئیات کامل انجام داد.
آن وقت این اتفاق افتاد: وقتی غریبه داشت تعریف میکرد، پروفسورهای ما با تعجب به یکدیگر نگاه میکردند، چون آنچه او توهمات خارقالعاده و مرموز بیماری مینامید، چیزی نبود جز جنبههای آشنای دنیایی مشابه دنیای ما، حتی میشود گفت عین دنیای خودمان.
به بیان دیگر، بیماری، این موارد را دربرمیگرفت: بیمار ناگهان به جای دیدن واقعیت کشور خودش، واقعیت کشور ما را میدید، با همان آداب و رسوم، همان ظاهر فیزیکی و همان خصوصیات. یک نمونهاش از این قرار است: بیمار گاه ادعا میکرد که در آسمان گروهی از موجودات غولپیکر پرسر و صدا میبیند که چنین و چناناند و چنین و چنان خصوصیاتی دارند. «هواپیما»، دانشمندان متحیر ما بلافاصله فکرشان متوجه هواپیما شد.
اما گذاشتند او تا آخر حرفش را بزند، یعنی تا آخر تصویر دقیق و زندهای از تمدن زیبای غربی ما بدهد. سپس، وقتی او ساکت شد، برای چند دقیقه سکوت عمیقی برقرار گردید. هیچ کس جرئت حرف زدن را نداشت. بالاخره یکی از جوانترین دانشمندان به خود جرئت داد و گفت:
«توصیف شما از بیماری خیلی جالب است … اما اگر به اینجا آمدید که چارهای برایش بیندیشید، اشتباه بزرگی مرتکب شدهاید.»
غریبه پرسید: «چرا»؟
دانشمند جوان به اطرافش نگاه کرد و وقتی دید که همه با نگاهشان او را تشویق میکنند، به خود جرئت داد و گفت: «چون چیزی که شما بیماری مینامیدش، در اینجا حالتی طبیعی است و هیچ کس حتی خوابش را هم نمیبیند که آن را بیماری بنامد … همه ما با واقعیتی مانند آنچه بیماران شما تصور میکنند در عالم هذیان میبینند، زندگی میکنیم … بنابراین یا ما بیماریم و در این صورت باید خودمان هم در پی چارهای باشیم که اصلا برای این کار ضرورتی اجساس نمیکنیم … یا اینکه شما بیمارید … و بیماران شما سالمند.»
غریبه به هیچ وجه دگرگون نشد و فقط خاطرنشان کرد: «اگر آنها سالم بودند، نمیمردند.»
در این هنگام جنجالی درگرفت. برخی اعتقاد داشتند که باید غریبه را بالافاصله در یک بیمارستان روانی بستری کرد، عدهای دیگر میگفتند که او یک شیاد است و عدهای دیگر هم، به نام تمدن پرافتخار و استوارمان، اعتراض داشتند و ضمن متهم ساختن غریبه، خواستار دستگیری فوری او بودند. اما یکی از دانشمندان که هنوز حرفی نزده بود، پیرمردی با تجربیات زیاد، تذکر داد: «اغتشاشی که در اینجا راه انداختهایم، بسیار زشت و نفرتانگیز است … به جای بحث و مجادله در مورد اینکه این مرد دیوانه است یا شیاد و یا جانی، لااقل از او بپرسیم واقعیت کشورش چیست … اگر واقعیتی است جدا از واقعیت ما.» سپس پیرمرد با طعنه افزود: «میتوانیم شناختمان از مطالعات علمی نژادها را بالا ببریم … بدون دم زدن از افتخاری که میتواند به خاطر یک شایعه قشنگ با عنوان “میخوارگی خشک” نصیب یکی از ما بشود. شاید ما بیآنکه بدانیم، الکلی باشیم، این طور لااقل پروفسور سفر تحقیقاتی به کشور ما را ادامه میدهد.»
اما جملات تمام نشد. غریبه در پاسخ به سؤالات پرتشویش دانشمندان ما، پاسخ داد که حرفی برای گفتن ندارد. کشور او بسیار متفاوت از کشور ماست و از آنجا که هیچ واژهای برای قیاس وجود ندارد، غیرممکن است بتواند شرح دهد که کشورش چگونه است.
یکی از دانشمندان ما گفت: «اما یک لحظه تأمل کنید، لااقل طبیعت یکسانی دارید: درخت، رودخانه، کوه، دریا …»
او درجواب گفت: «طبیعت؟ شاید داشته باشیم، اما من هیچ وقت متوجهشان نشدم.»
پاسخ سایر سوالات هم نیز همگی نظیر آن بود. عاقبت روشن شد که غریبه نه تنها از کشوری متفاوت میآمد بلکه دنیای ما را نیز متفاوت از آنچه ما می دیدم، میدید.
به این ترتیب جلسه بدون نتیجه خاتمه یافت. با این وجود، جا دارد نتیجهگیری ملالانگیزی را که غریبه به آن رسید بازگو کنم. او پیش از ترک اینجا گفت که بیماران کشور او نیز با نگرانی میپرسند که واقعیتی که زمانی در آن زندگی میکردند و به شدت دلتنگش هستند، چگونه بوده است و دقیقا یکی از دلایل وخامت بیماری، عدم امکان توصیف آن واقعیت برای انها بود.»
و این طور حرفش را خاتمه داد: «مثل اینکه بخواهید به دیوانهها بگویید، عاقل بودن چگونه است و میدانید که چنین کاری امکانپذیر نیست.»
روزی دو دانشمند از آن کشور دوردست، از راه رسیدند. میگفتند در پی راه چارهای برای یک بیماری مسریاند که در آنجا شایع شده است. بلافاصله پس از رسیدن، به دیدن مقامات پزشکی بیمارستانها و مراکز تحقیقاتی رفتند. در مجمعی از دانشمندان ما، از آنها سؤال شد، از کدام بیماری حرف میزنند و یکی از آنها توضیحات ذیل را بیان کرد:
«بیماری به صورت ناگهانی ظاهر میشود، بدون بروز تب، کسالت یا علایمی از این قبیل. از آنجا که بیماری به شکل یک تغییر اساسی در دیدن واقعیت خودش را نشان میدهد، به آن میگویند مرض واقعیت. به عبارت دیگر، بیمار یک شب میخوابد، در حالی که دنیا را آن طور که هست میبیند و صبح روز بعد بیدار میشود در حالی که دنیا را آن طور که نیست و نخواهد بود، میبیند. آن وقت وارد مرحله بیماری میشود که به آن میگویند مرحله ناباوری. بیمار، مرتب چشمهایش را میمالد، سرش را تکان میدهد، خودش را نیشگون میگیرد، به صورتش آب سرد میپاشد، حتی خودش را میسوزاند یا زخمی میکند، خلاصه، افعالی از او سر میزند که آدم وقتی به آنچه میبیند، باور ندارد، انجام میدهد، به خیال اینکه خواب میبیند یا مست است.
مرحله ناباوری خیلی طول میکشد. بیمار هر شب به این امید به خواب میرود که روز بعد، پس از بیداری، دوباره نگاه آسوده و تصویر آرام همیشگی از چیزها را پیدا کند. پس از چند روز، بیمار به خیال اینکه امکان معالجه وجود دارد، به سراغ مداوا و درمانهای موقتی میرود، در این فاصله بیماری مثل قارچ رشد میکند.
اما همان طور که گفتم صحبت از درمانهای موقتی است، اگر نخواهیم به طور مستقیم بگوییم درمانهای شیادان. بیمار خیلی زود متوجه میشود که درمانهای بیفایدهاند و بیماری دوره خود را طی میکند، آن وقت خود را به دست یأس و ناامیدی میسپارد. دیگر نه کار میکند، نه میخندد، نه غذا میخورد و نه به خانوادهاش میپردازد. دوستانش را ترک میکند، روزش را در تختخواب میگذراند و سعی میکند بخوابد. میگوید انگار کابوس در کابوس است و او کابوش خواب را به کابوس بیداری ترجیح میدهد. دوره ناامیدی از دوره ناباوری طولانیتر است. عاقبت هم بیمار میمیرد. در اینجا لازم است خاطرنشان کنم که با میل و رغبت میمیرد، چون به نظرش مرگ در برابر آن بیماری هیچ است. اما مرگش هم ویژگی خاص خودش را دارد. درست در لحظه مرگ، بیمار فکر میکند شفا یافته است، یک مرتبه صورتش روشن میشود، چشمهایش می درخشند و دستهایش را گویی برای تشکر از خدا به سوی آسمان دراز میکند و یک لحظه بعد میمیرد.»
اما این شرح دقیق بیماری، دانشمندان ما را راضی نکرد. آنها به غریبه اعتراض کردند و گفتند که او فقط علایم خارجی بیماری را توصیف کرده اما نگفته که بیماری چه چیزهایی را در برمیگیرد و اینکه چه تغیراتی در دیدن واقعیت رخ میدهد.
غریبه، با اینکه به صحت این اظهارات واقف بود، در جواب گفت: «توصیف چنین تغییراتی به اندازه شرح علایم خارجی بیماری چندان هم ساده نیست، به دلیل اینکه این تغییرات واقعا خارقالعاده و باور نکردنیاند. برای درکش میشود آنها را با توهم حیوانات، هیولاها و موجودات تخیلی که موقع هذیان در الکلیهای لاعلاج پیش میآید مقایسه کرد.» سپس اضافه کرد: « در واقع این بیماری “میخوارگی خشک” نامیده میشود، چون این طور مسموم شدن یعنی اینکه بیمار بدون اینکه هرگز لب به مشروب زده باشد یا هر نوع ماده سمی دیگری را جذب کرده باشد، تمام عوارض یک مسمومیت را تحمل میکند.»
در عین حال، غریبه تحت تأثیر آن سؤالات، تصدیق کرد که همان طور که پولونیو میگوید، در این نوع جنون قاعدهای وجود دارد. یعنی علیرغم اختلاف زیاد در توصیفهای بیماران، هم آنها میتوانند صرفا در یک گروه کلینیکی قرار بگیرند، هیچ کدامشان از منطق، نظم و ترتیب و پیشآگهی بیبهره نیستند. از او خواستند که برای نمونه، یکی از این هذیانها را تعریف کند، کاری که او بلافاصله با دقت و جزئیات کامل انجام داد.
آن وقت این اتفاق افتاد: وقتی غریبه داشت تعریف میکرد، پروفسورهای ما با تعجب به یکدیگر نگاه میکردند، چون آنچه او توهمات خارقالعاده و مرموز بیماری مینامید، چیزی نبود جز جنبههای آشنای دنیایی مشابه دنیای ما، حتی میشود گفت عین دنیای خودمان.
به بیان دیگر، بیماری، این موارد را دربرمیگرفت: بیمار ناگهان به جای دیدن واقعیت کشور خودش، واقعیت کشور ما را میدید، با همان آداب و رسوم، همان ظاهر فیزیکی و همان خصوصیات. یک نمونهاش از این قرار است: بیمار گاه ادعا میکرد که در آسمان گروهی از موجودات غولپیکر پرسر و صدا میبیند که چنین و چناناند و چنین و چنان خصوصیاتی دارند. «هواپیما»، دانشمندان متحیر ما بلافاصله فکرشان متوجه هواپیما شد.
اما گذاشتند او تا آخر حرفش را بزند، یعنی تا آخر تصویر دقیق و زندهای از تمدن زیبای غربی ما بدهد. سپس، وقتی او ساکت شد، برای چند دقیقه سکوت عمیقی برقرار گردید. هیچ کس جرئت حرف زدن را نداشت. بالاخره یکی از جوانترین دانشمندان به خود جرئت داد و گفت:
«توصیف شما از بیماری خیلی جالب است … اما اگر به اینجا آمدید که چارهای برایش بیندیشید، اشتباه بزرگی مرتکب شدهاید.»
غریبه پرسید: «چرا»؟
دانشمند جوان به اطرافش نگاه کرد و وقتی دید که همه با نگاهشان او را تشویق میکنند، به خود جرئت داد و گفت: «چون چیزی که شما بیماری مینامیدش، در اینجا حالتی طبیعی است و هیچ کس حتی خوابش را هم نمیبیند که آن را بیماری بنامد … همه ما با واقعیتی مانند آنچه بیماران شما تصور میکنند در عالم هذیان میبینند، زندگی میکنیم … بنابراین یا ما بیماریم و در این صورت باید خودمان هم در پی چارهای باشیم که اصلا برای این کار ضرورتی اجساس نمیکنیم … یا اینکه شما بیمارید … و بیماران شما سالمند.»
غریبه به هیچ وجه دگرگون نشد و فقط خاطرنشان کرد: «اگر آنها سالم بودند، نمیمردند.»
در این هنگام جنجالی درگرفت. برخی اعتقاد داشتند که باید غریبه را بالافاصله در یک بیمارستان روانی بستری کرد، عدهای دیگر میگفتند که او یک شیاد است و عدهای دیگر هم، به نام تمدن پرافتخار و استوارمان، اعتراض داشتند و ضمن متهم ساختن غریبه، خواستار دستگیری فوری او بودند. اما یکی از دانشمندان که هنوز حرفی نزده بود، پیرمردی با تجربیات زیاد، تذکر داد: «اغتشاشی که در اینجا راه انداختهایم، بسیار زشت و نفرتانگیز است … به جای بحث و مجادله در مورد اینکه این مرد دیوانه است یا شیاد و یا جانی، لااقل از او بپرسیم واقعیت کشورش چیست … اگر واقعیتی است جدا از واقعیت ما.» سپس پیرمرد با طعنه افزود: «میتوانیم شناختمان از مطالعات علمی نژادها را بالا ببریم … بدون دم زدن از افتخاری که میتواند به خاطر یک شایعه قشنگ با عنوان “میخوارگی خشک” نصیب یکی از ما بشود. شاید ما بیآنکه بدانیم، الکلی باشیم، این طور لااقل پروفسور سفر تحقیقاتی به کشور ما را ادامه میدهد.»
اما جملات تمام نشد. غریبه در پاسخ به سؤالات پرتشویش دانشمندان ما، پاسخ داد که حرفی برای گفتن ندارد. کشور او بسیار متفاوت از کشور ماست و از آنجا که هیچ واژهای برای قیاس وجود ندارد، غیرممکن است بتواند شرح دهد که کشورش چگونه است.
یکی از دانشمندان ما گفت: «اما یک لحظه تأمل کنید، لااقل طبیعت یکسانی دارید: درخت، رودخانه، کوه، دریا …»
او درجواب گفت: «طبیعت؟ شاید داشته باشیم، اما من هیچ وقت متوجهشان نشدم.»
پاسخ سایر سوالات هم نیز همگی نظیر آن بود. عاقبت روشن شد که غریبه نه تنها از کشوری متفاوت میآمد بلکه دنیای ما را نیز متفاوت از آنچه ما می دیدم، میدید.
به این ترتیب جلسه بدون نتیجه خاتمه یافت. با این وجود، جا دارد نتیجهگیری ملالانگیزی را که غریبه به آن رسید بازگو کنم. او پیش از ترک اینجا گفت که بیماران کشور او نیز با نگرانی میپرسند که واقعیتی که زمانی در آن زندگی میکردند و به شدت دلتنگش هستند، چگونه بوده است و دقیقا یکی از دلایل وخامت بیماری، عدم امکان توصیف آن واقعیت برای انها بود.»
و این طور حرفش را خاتمه داد: «مثل اینکه بخواهید به دیوانهها بگویید، عاقل بودن چگونه است و میدانید که چنین کاری امکانپذیر نیست.»
- پست: 1863
- تاریخ عضویت: یکشنبه ۲۳ اسفند ۱۳۸۸, ۳:۴۲ ب.ظ
- محل اقامت: کرمان/رفسنجان
- سپاسهای ارسالی: 10774 بار
- سپاسهای دریافتی: 12391 بار
- تماس:
Re: داستانک (داستانهای کوتاه)
در میان شهر کوچک از صبح زود ساعت پنج صف تشکیل شده بود. در دور دستِ بیابانِ برفک نشسته خروسها میخواندند و هیچ کجا نشانهای از آتشی نبود. اطراف، همهجا، میان ویرانهها و لابهلای بقایای ساختمانها، تکههای مه چسبیده بود که حالا با اولین روشنایی ساعت هفت صبح داشت پراکنده میشد. در جاده، از دور، افرادی، دو تا دو تا و سه تا سه تا و گروههای بیشتری داشتند پیش میآمدند که برای جشن و بازار روز در میدان جمع شوند.
پسرک درست پشت سر دو تا مردی ایستاده بود که در هوای زلال بلند بلند صحبت میکردند و به خاطر سرما کلماتشان دو برابر سراتر به گوش میرسید. پسرک پا بر زمین میکوبید و به دو دست سرخ در هم مشت کردهاش هاه میکرد، نگاه را به بالا به پارچه گونی لباس مردان میانداخت و بعد متوجه صف دراز مردها و زنهایی میشد که جلویاش ردیف شده بودند.
مردی که پشت سر پسرک ایستاده بود پرسید:
- «آهای بچه، صبح به این زودی آمدهای اینجا چهکار؟»
پسرک گفت :
- آمدهام توی صف نوبت بگیرم.
مرد گفت:
- «چرا نمیروی پی کارت و جایت را به کسی نمیدهی که بیشتر حالیاش باشد؟»
مردی که جلوی پسرک ایستاده بود به تندی رو برگرداند و به مرد پشت سری گفت:
- «دست از سر بچه بردار.»
مرد پشت سری گفت :
- «شوخی می کردم …»
گفت و دست بر سر پسرک گذاشت. پسر با تکانی به سردی به سر و کلهاش، دست مرد را رد کرد.
مرد گفت :
- «فقط به نظرم غریب آمد که بچهای به این سن و سال صبح به این زودی از بسترش بیرون بیاید.»
مرد مدافع پسرک که اسماش گریزبی بود گفت:
-«خاطر جمع باش که این بچه هم قدر هنر را خوب می داند … اسم ات چیه، پسر جان؟»
پسرک گفت: «تام.»
مرد گفت:
- «تام همچه تفی بیندازد که همه حظ کنید … درست میگویم؟»
پسرک گفت :
- «بله، حتماً.»
خندهای طول صف را پیمود.
جلوتر مردی در فنجانهای ترک خورده قهوه داغ میفروخت. تام نگاه کرد و آتش اجاق کوچکی را دید و ظرفی را که در آن مایعی قُل میزد. این مایع از دانههای گیاهی گرفته شده بود که در مرغزارهای بیرون شهر میرویید و فنجانی یک پنی قیمت داشت که شکم مشتری را گرم کند. امّا مشتریهای زیادی دور این بساط نبودند. خیلیها یک چنین ثروتی را نداشتند.
تام نگاه را به جلوترها دوخت، به جایی که صف ختم میشد، به آن سوی یک دیواره سنگی بمب زده … گفت:
- « میگویند که لبخند میزند …»
گریزبی گفت :
- «بله، لبخند میزند …»
- «میگویند که از بوم و رنگ و روغن درست شده.»
- «درست است. برای همین هم فکر میکنم که کار اصلی نیست. اصلیاش شنیدهام که سالها پیش روی چوب نقاشی شده بود.»
- «میگویند چهار قرن از عمرش میگذرد.»
- «شاید هم بیشتر. کسی چه میداند که سالی که الان درش هستیم دقیقاً چه سالی است.
- «سال دوهزار و شصت و یک.»
- « این چیزی است که آنها میگویند، پسر، آن دروغگوها. ولی از کجا معلوم که سال سههزار و حتی پنجهزار نباشد؟ اوضاع روزگار مدتهای مدیدی است که به این وضع وحشتناک به هم ریخته و فقط تکه پارههایی از آن به ما رسیده.
بر سنگهای سرد خیابان پاکشان پیش میرفتند.
پسرک با تردید پرسید :
- «چه مدت دیگر طول میکشد تا چشممان بهاش بیفتد؟»
- «چند دقیقه دیگر. چهار تا میلهی برنزی نصب کردهاند و دور تا دور را طنابهای مخملی کشیده و او را گذاشتهاند وسط این بساط خوشگل که دست مردم بهش نرسد. حواست باشد، تام. سنگ در کار نیست. اجازه سنگ پرانی به کسی نمیدهند.»
- چشم،آقا.»
خورشید در آسمان بالاتر رفت و با خود گرمایی را آورد که باعث شد مردان کتها و کلاههای چرک و چربشان را از خود دور کنند.
تام پس از مدتی پرسید:
-«چرا این جا جمع شدهایم؟ چرا صف کشیدهایم که تف بیاندازیم؟»
گریزبی نگاه¬اش را به زیر، متوجه پسرک کرد، طول آفتاب را سنجید و گفت:
-«دلایل زیادی دارد، تام.»
بیحواس دست در جیبی کرد که نداشت، به دنبال سیگاری که نبود. تام هزاران بار این حرکت را در مورد دیگران دیده بود. مرد ادامه داد:
-«روی نفرت، تام، نفرت از تمام چیزهای گذشته … از تو میپرسم:
چی شد که اوضاع ما به این روز افتاد؟ شهرها درب و داغان، جادهها پاره پاره از بمب، نصف مزارع غلاتمان شبها درخشان از نور رادیواکتیو… این زندگی نحس و کثافت نیست؟»
- «چرا ،آقا، به گمانم؟»
- «قضیه این است، تام. آدم از چیزهایی که باعث تباهی زندگیاش شده نفرت دارد. این جزو ذات بشر است. شاید آگاهانه و عمدی نیست، ولی به هر حال طبیعت آدمیزاد است.»
تام گفت:
- «توی دنیا تقریباً چیزی نیست که ما ازش نفرت نداشته باشیم.»
مرد گفت:
-«درست است. ما از تمام آدمهای گذشته که دنیا را اداره میکردند، از کل جماعت فلانفلان شدهشان از دَم نفرت داریم. برای همین هم امروز صبح پنجشنبه این جا جمع شدهایم. شکممان به پشتمان چسبیده، سردمان است، توی غار و این جور جاها زندگی میکنیم، سیگار نمیکشیم، مشروب نمیخوریم و هیچ چیز نداریم به جز این جشن و جشنوارهها، تام، فقط جشنوارهها.»
فکر تام متوجه مراسم جشنهای چند سالهی گذشته شد. سالی که تمام کتابها را در میدان شهر تکه پاره کردند و به آتش کشیدند و مردم مست بودند و میخندیدند، یا جشنواره «علمی» یک ماه پیش که آخرین اتومبیل را به میدان کشیدند و قرعه انداختند و هر آدم خوشبختی که قرعه به اسماش اصابت میکرد حق داشت که با پتک ضربه جانانهای به اتومبیل وارد کند.
مرد گفت:
- «محال است که فراموش کنم، تام،محال است. سهم من خرد کردن شیشه جلوی ماشین بود، شنیدی؟ شیشه جلو.خدای من، چه صدای قشنگی داشت! جرینگ! تام در ذهن صدای شیشه را شنید که از هم پاشید و در کپهای درخشان فرو ریخت.
-«سهم بیل هندرسُن خرد کردن موتور ماشین بود و چه ضربه جانانهای زد! ضربهای استادانه … شترق!»
گریزبی در ادامهی خاطراتاش گفت که بهترین موقع وقتی بود که جماعت کارخانهای که هنوز در کار تولید هواپیما بود متلاشی کرد:
-«پیغمبر! چه حال خوشی داشتیم وقتی که این کارخانه را منفجر کردیم! بعد تشکیلات چایخانه روزنامه و انبار اسلحه را پیدا کردیم و هر دو را با هم از هم پاشیدیم. حواست هست، تام؟»
تام فکری کرد و گفت:
- «بله ، به گمانم»
آفتاب به اوج ظهر رسیده، بوهای عفن شهر ویران در هوای داغ پراکنده بود و در میان ویرانهی بناها چیزی میلولیدند.
تام پرسید:
- «آقا آن اوضاع قدیم بر نمیگردد؟»
-« چی؟ تمدن؟ کی دیگر تمدن میخواهد؟ من یکی که لازماش ندارم.»
مردی از پشت سر گفت:
- «من بدم نمیآید اگر تکههایی از آن دوره تمدن برگردد. درش چیزهای قشنگی هم بود.»
گریزبی به صدای بلند گفت:
- «ذهنتان را خسته نکنید. دیگر جایی برای این جور چیزها نیست.»
مرد پشت سری گفت:
-«آه، شاید روزی کسی بیاید، کسی که قوه تخیلی داشته باشد، و اوضاع را سر و سامانی بدهد… ببینید کی گفتم. روزی کسی میآید، کسی که قلبی داشته باشد…»
گریزبی گفت: «نه!»
- «چرا، کسی که روحی برای درک چیزهای قشنگ داشته باشد، کسی که یک جور تمدن محدودی را باز به ما برگرداند، چیزهایی را که بتوانیم درشان با آرامش زندگی کنیم.»
- «امّا تا چشم به هم بزنی باز جنگ در میگیرد.»
- «نه، شاید نوبت بعد اوضاع فرق بکند.»
عاقبت همگی در میدان اصلی جمع شدند. مردی سوار بر اسب از دوردست به سوی شهر میآمد وکاغذی در دست داشت. وسط میدان قسمتی را با طناب جدا کرده بودند. تام، گریزبی و دیگران ، آب دهان را جمع کرده آرام آرام پیش میرفتند چشمها را گشوده و حاضر و آماده بودند. قلب تام از هیجان شدیدتر میتپید و زمین زیر پاهای برهنهاش داغ بود.
گریزبی گفت:
- «رسیدیم. تف را حاضر کن، تام.»
چهار مأمور پلیس چهارگوشهی محوطه طناب کشیده ایستاده بودند و رشتههای به هم بافته نخی زرد دور مچ دستهایشان، مقام آنها را مشخص میکرد. این مأمورها آن¬جا بودند تا مانع از سنگپرانی شوند.
گریزبی در آخرین لحظه گفت:
- «این طوری به همه فرصت مساوی داده میشود که به حساب تابلو برسند. شروع کن، تام!»
تام در برابر تابلو ایستاد و مدتی طولانی به آن خیره ماند.
گریزبی گفت:
«تف کن!»
دهان تام خشک شده بود.
- «بجنب بچه، زود باش!»
تام زیر لب گفت:
- «چه قدر قشنگ است!»
گریزبی گفت:
- «برو کنار. من به جایت تف میکنم.»
تفاش در آفتاب درخشید. زن تصویر، باوقار و مرموز، به تام لبخند میزد. تام به زن نگاه کرد و قلباش آوازی سرداد که آن را در گوشاش شنید.
- «چه قدر قشنگ است!»
صف ساکت شده بود.کسانی که لحظهای پیش تام را به خاطر نجنبیدناش ملامت میکردند، حالا متوجه مرد اسبسوار شده بودند.
تام زیر لب پرسید:
- «اسماش چیه آقا؟»
- «این تابلو؟ مونالیزا. بله ، به گمانم مونالیزاست.»
مرد اسب سوار گفت:
- «باید نکتهای را اعلام کنم. به دستور مقامات امروز در رأس ظهر تابلو به دست عموم سپرده میشود که همگی در نابود کردن آن مشارکت … »
تام فرصت فریاد نیافت. جمعیت، با عربده و مشت و لگد، دیوانهوار به سوی تابلو شتافت. افراد پلیس از سر راه گریختند. جماعیت در اوج طغیان دستها را چون منقار چندین مرغ گرسنه به سوی تابلو میآزید.
تام حس کرد که دارد با فشار از درون تابلوی از هم دریده میگذرد. به تقلیدی کور از دیگران، دست انداخت و یک تکه از بوم روغنی به چنگاش آمد که گرفت و کشید و کند و پاره کرد. بعد به زیر پاها فرو غلتید و به ضرب لگدها به حاشیهی جمع رانده شد. خونین و مالین و با لباسهای پاره نگاه کرد که پیرزنها تکههای بو را میجوند و مردها قاب را در هم میشکنند و پا بر سر تکیههای بوم میکوبند و آن را شرنده شرنده میکنند.
در میدان پر جنب و جوش فقط تام بیحرکت در جا ایستاده بود. نگاهاش به زیر متوجه دستاش شد که در پنجهاش یک تکه بوم پاره شده را بر قلباش میفشرد.
-«آهای ، تام!»
تام بدون آن که جوابی بدهد برگشت و گریان پا به فرار گذاشت.
جادههای پر از گودال بمبارانها را پشت سر گذاشت و از مزرعهای و نهر کمعمقی گذشت، بی آن که به پشت سر نگاه کند. دستاش همچنان با مشت فشرده زیر کتاش پنهان کرده بود.
نزدیکیهای غروب به دهکده کوچکی رسید و از میان آن گذشت. ساعت نه شب به آن مسکن ویران در مزرعهای رسید.پشت یک انباری نیمهخرابه، در قسمتی هنوز پابرجا که سقفی از چادر برزنتی داشت صدای خرخر عدهای خفته را شنید. افراد خانوادهاش بودند، پدر و مادر و برادرش. از دری کوچک سریع و بیصدا به درون خزید و نفسنفسزنان دراز کشید.
مادرش در تاریکی صدا زد:
- «تام؟»
- «بله!»
پدرش به خشم گفت:
- «کدام گوری بودی؟ بگذار صبح شود تا حالیات کنم.»
کسی لگدی نثارش کرد. برادرش بود که بعد از رفتن تام ناچار مانده بود تا به کار در مزرعه کوچکشان کمک کند.
مادرش به زمزمه گفت:
-«بگیر بخواب دیگر.»
لگد دیگری نثارش شد.
تام همچنان بیحرکت بر جا ماند.
نفساش کم کم به جا میآمد. اطراف همه جا ساکت بود. دستاش را سفت و سخت همچنان به سینه میفشرد . نیمساعتی با چشمان بسته به همین وضع باقی ماند. بعد ظهور چیزی را احساس کرد. نور سرد و سپیدی بود. ماه در اوج آسمان میدرخشید. یک چارگوشی روشن در انباری به حرکت درآمده بود و حالا داشت بر پیکر تام میخزید. پسرک بعد از آن که مدتی به دقت به صداهای اطرافاش گوش سپرد، دستاش را آرام وبا احتیاط بالا آورد.
پس از مدتی مکث و انتظار، نفس در سینه ساکت ، پنجهاش را گشود. تکه بوم پاره شدهای را که در چنگ داشت به آرامی صاف کرد. جهان زیر نور ماه در خواب بود و این جا، کف دست او لبخند آمریده بود.
در پرتو آسمان نیمهشب به آنچه در دست داشت نگاه کرد و چند بار از ذهناش گذشت: لبخند، لبخند . آن لبخند زیبا.
یک ساعت بعد، حتی پس از آن که این تکه بوم پاره را تا و به دقت پنهان کرده بود ، لبخند را باز در برابر نگاهاش داشت. چشمها را بست و لبخند همچنان در تاریکی میدرخشید. هنگامی که پسرک عاقبت به خواب رفت و دنیا ساکت بود و ماه پهنهی آسمان سرد را به سوی صبح طی میکرد، لبخند هنوز گرم و مهربان برجا بود.
پسرک درست پشت سر دو تا مردی ایستاده بود که در هوای زلال بلند بلند صحبت میکردند و به خاطر سرما کلماتشان دو برابر سراتر به گوش میرسید. پسرک پا بر زمین میکوبید و به دو دست سرخ در هم مشت کردهاش هاه میکرد، نگاه را به بالا به پارچه گونی لباس مردان میانداخت و بعد متوجه صف دراز مردها و زنهایی میشد که جلویاش ردیف شده بودند.
مردی که پشت سر پسرک ایستاده بود پرسید:
- «آهای بچه، صبح به این زودی آمدهای اینجا چهکار؟»
پسرک گفت :
- آمدهام توی صف نوبت بگیرم.
مرد گفت:
- «چرا نمیروی پی کارت و جایت را به کسی نمیدهی که بیشتر حالیاش باشد؟»
مردی که جلوی پسرک ایستاده بود به تندی رو برگرداند و به مرد پشت سری گفت:
- «دست از سر بچه بردار.»
مرد پشت سری گفت :
- «شوخی می کردم …»
گفت و دست بر سر پسرک گذاشت. پسر با تکانی به سردی به سر و کلهاش، دست مرد را رد کرد.
مرد گفت :
- «فقط به نظرم غریب آمد که بچهای به این سن و سال صبح به این زودی از بسترش بیرون بیاید.»
مرد مدافع پسرک که اسماش گریزبی بود گفت:
-«خاطر جمع باش که این بچه هم قدر هنر را خوب می داند … اسم ات چیه، پسر جان؟»
پسرک گفت: «تام.»
مرد گفت:
- «تام همچه تفی بیندازد که همه حظ کنید … درست میگویم؟»
پسرک گفت :
- «بله، حتماً.»
خندهای طول صف را پیمود.
جلوتر مردی در فنجانهای ترک خورده قهوه داغ میفروخت. تام نگاه کرد و آتش اجاق کوچکی را دید و ظرفی را که در آن مایعی قُل میزد. این مایع از دانههای گیاهی گرفته شده بود که در مرغزارهای بیرون شهر میرویید و فنجانی یک پنی قیمت داشت که شکم مشتری را گرم کند. امّا مشتریهای زیادی دور این بساط نبودند. خیلیها یک چنین ثروتی را نداشتند.
تام نگاه را به جلوترها دوخت، به جایی که صف ختم میشد، به آن سوی یک دیواره سنگی بمب زده … گفت:
- « میگویند که لبخند میزند …»
گریزبی گفت :
- «بله، لبخند میزند …»
- «میگویند که از بوم و رنگ و روغن درست شده.»
- «درست است. برای همین هم فکر میکنم که کار اصلی نیست. اصلیاش شنیدهام که سالها پیش روی چوب نقاشی شده بود.»
- «میگویند چهار قرن از عمرش میگذرد.»
- «شاید هم بیشتر. کسی چه میداند که سالی که الان درش هستیم دقیقاً چه سالی است.
- «سال دوهزار و شصت و یک.»
- « این چیزی است که آنها میگویند، پسر، آن دروغگوها. ولی از کجا معلوم که سال سههزار و حتی پنجهزار نباشد؟ اوضاع روزگار مدتهای مدیدی است که به این وضع وحشتناک به هم ریخته و فقط تکه پارههایی از آن به ما رسیده.
بر سنگهای سرد خیابان پاکشان پیش میرفتند.
پسرک با تردید پرسید :
- «چه مدت دیگر طول میکشد تا چشممان بهاش بیفتد؟»
- «چند دقیقه دیگر. چهار تا میلهی برنزی نصب کردهاند و دور تا دور را طنابهای مخملی کشیده و او را گذاشتهاند وسط این بساط خوشگل که دست مردم بهش نرسد. حواست باشد، تام. سنگ در کار نیست. اجازه سنگ پرانی به کسی نمیدهند.»
- چشم،آقا.»
خورشید در آسمان بالاتر رفت و با خود گرمایی را آورد که باعث شد مردان کتها و کلاههای چرک و چربشان را از خود دور کنند.
تام پس از مدتی پرسید:
-«چرا این جا جمع شدهایم؟ چرا صف کشیدهایم که تف بیاندازیم؟»
گریزبی نگاه¬اش را به زیر، متوجه پسرک کرد، طول آفتاب را سنجید و گفت:
-«دلایل زیادی دارد، تام.»
بیحواس دست در جیبی کرد که نداشت، به دنبال سیگاری که نبود. تام هزاران بار این حرکت را در مورد دیگران دیده بود. مرد ادامه داد:
-«روی نفرت، تام، نفرت از تمام چیزهای گذشته … از تو میپرسم:
چی شد که اوضاع ما به این روز افتاد؟ شهرها درب و داغان، جادهها پاره پاره از بمب، نصف مزارع غلاتمان شبها درخشان از نور رادیواکتیو… این زندگی نحس و کثافت نیست؟»
- «چرا ،آقا، به گمانم؟»
- «قضیه این است، تام. آدم از چیزهایی که باعث تباهی زندگیاش شده نفرت دارد. این جزو ذات بشر است. شاید آگاهانه و عمدی نیست، ولی به هر حال طبیعت آدمیزاد است.»
تام گفت:
- «توی دنیا تقریباً چیزی نیست که ما ازش نفرت نداشته باشیم.»
مرد گفت:
-«درست است. ما از تمام آدمهای گذشته که دنیا را اداره میکردند، از کل جماعت فلانفلان شدهشان از دَم نفرت داریم. برای همین هم امروز صبح پنجشنبه این جا جمع شدهایم. شکممان به پشتمان چسبیده، سردمان است، توی غار و این جور جاها زندگی میکنیم، سیگار نمیکشیم، مشروب نمیخوریم و هیچ چیز نداریم به جز این جشن و جشنوارهها، تام، فقط جشنوارهها.»
فکر تام متوجه مراسم جشنهای چند سالهی گذشته شد. سالی که تمام کتابها را در میدان شهر تکه پاره کردند و به آتش کشیدند و مردم مست بودند و میخندیدند، یا جشنواره «علمی» یک ماه پیش که آخرین اتومبیل را به میدان کشیدند و قرعه انداختند و هر آدم خوشبختی که قرعه به اسماش اصابت میکرد حق داشت که با پتک ضربه جانانهای به اتومبیل وارد کند.
مرد گفت:
- «محال است که فراموش کنم، تام،محال است. سهم من خرد کردن شیشه جلوی ماشین بود، شنیدی؟ شیشه جلو.خدای من، چه صدای قشنگی داشت! جرینگ! تام در ذهن صدای شیشه را شنید که از هم پاشید و در کپهای درخشان فرو ریخت.
-«سهم بیل هندرسُن خرد کردن موتور ماشین بود و چه ضربه جانانهای زد! ضربهای استادانه … شترق!»
گریزبی در ادامهی خاطراتاش گفت که بهترین موقع وقتی بود که جماعت کارخانهای که هنوز در کار تولید هواپیما بود متلاشی کرد:
-«پیغمبر! چه حال خوشی داشتیم وقتی که این کارخانه را منفجر کردیم! بعد تشکیلات چایخانه روزنامه و انبار اسلحه را پیدا کردیم و هر دو را با هم از هم پاشیدیم. حواست هست، تام؟»
تام فکری کرد و گفت:
- «بله ، به گمانم»
آفتاب به اوج ظهر رسیده، بوهای عفن شهر ویران در هوای داغ پراکنده بود و در میان ویرانهی بناها چیزی میلولیدند.
تام پرسید:
- «آقا آن اوضاع قدیم بر نمیگردد؟»
-« چی؟ تمدن؟ کی دیگر تمدن میخواهد؟ من یکی که لازماش ندارم.»
مردی از پشت سر گفت:
- «من بدم نمیآید اگر تکههایی از آن دوره تمدن برگردد. درش چیزهای قشنگی هم بود.»
گریزبی به صدای بلند گفت:
- «ذهنتان را خسته نکنید. دیگر جایی برای این جور چیزها نیست.»
مرد پشت سری گفت:
-«آه، شاید روزی کسی بیاید، کسی که قوه تخیلی داشته باشد، و اوضاع را سر و سامانی بدهد… ببینید کی گفتم. روزی کسی میآید، کسی که قلبی داشته باشد…»
گریزبی گفت: «نه!»
- «چرا، کسی که روحی برای درک چیزهای قشنگ داشته باشد، کسی که یک جور تمدن محدودی را باز به ما برگرداند، چیزهایی را که بتوانیم درشان با آرامش زندگی کنیم.»
- «امّا تا چشم به هم بزنی باز جنگ در میگیرد.»
- «نه، شاید نوبت بعد اوضاع فرق بکند.»
عاقبت همگی در میدان اصلی جمع شدند. مردی سوار بر اسب از دوردست به سوی شهر میآمد وکاغذی در دست داشت. وسط میدان قسمتی را با طناب جدا کرده بودند. تام، گریزبی و دیگران ، آب دهان را جمع کرده آرام آرام پیش میرفتند چشمها را گشوده و حاضر و آماده بودند. قلب تام از هیجان شدیدتر میتپید و زمین زیر پاهای برهنهاش داغ بود.
گریزبی گفت:
- «رسیدیم. تف را حاضر کن، تام.»
چهار مأمور پلیس چهارگوشهی محوطه طناب کشیده ایستاده بودند و رشتههای به هم بافته نخی زرد دور مچ دستهایشان، مقام آنها را مشخص میکرد. این مأمورها آن¬جا بودند تا مانع از سنگپرانی شوند.
گریزبی در آخرین لحظه گفت:
- «این طوری به همه فرصت مساوی داده میشود که به حساب تابلو برسند. شروع کن، تام!»
تام در برابر تابلو ایستاد و مدتی طولانی به آن خیره ماند.
گریزبی گفت:
«تف کن!»
دهان تام خشک شده بود.
- «بجنب بچه، زود باش!»
تام زیر لب گفت:
- «چه قدر قشنگ است!»
گریزبی گفت:
- «برو کنار. من به جایت تف میکنم.»
تفاش در آفتاب درخشید. زن تصویر، باوقار و مرموز، به تام لبخند میزد. تام به زن نگاه کرد و قلباش آوازی سرداد که آن را در گوشاش شنید.
- «چه قدر قشنگ است!»
صف ساکت شده بود.کسانی که لحظهای پیش تام را به خاطر نجنبیدناش ملامت میکردند، حالا متوجه مرد اسبسوار شده بودند.
تام زیر لب پرسید:
- «اسماش چیه آقا؟»
- «این تابلو؟ مونالیزا. بله ، به گمانم مونالیزاست.»

مرد اسب سوار گفت:
- «باید نکتهای را اعلام کنم. به دستور مقامات امروز در رأس ظهر تابلو به دست عموم سپرده میشود که همگی در نابود کردن آن مشارکت … »
تام فرصت فریاد نیافت. جمعیت، با عربده و مشت و لگد، دیوانهوار به سوی تابلو شتافت. افراد پلیس از سر راه گریختند. جماعیت در اوج طغیان دستها را چون منقار چندین مرغ گرسنه به سوی تابلو میآزید.
تام حس کرد که دارد با فشار از درون تابلوی از هم دریده میگذرد. به تقلیدی کور از دیگران، دست انداخت و یک تکه از بوم روغنی به چنگاش آمد که گرفت و کشید و کند و پاره کرد. بعد به زیر پاها فرو غلتید و به ضرب لگدها به حاشیهی جمع رانده شد. خونین و مالین و با لباسهای پاره نگاه کرد که پیرزنها تکههای بو را میجوند و مردها قاب را در هم میشکنند و پا بر سر تکیههای بوم میکوبند و آن را شرنده شرنده میکنند.
در میدان پر جنب و جوش فقط تام بیحرکت در جا ایستاده بود. نگاهاش به زیر متوجه دستاش شد که در پنجهاش یک تکه بوم پاره شده را بر قلباش میفشرد.
-«آهای ، تام!»
تام بدون آن که جوابی بدهد برگشت و گریان پا به فرار گذاشت.
جادههای پر از گودال بمبارانها را پشت سر گذاشت و از مزرعهای و نهر کمعمقی گذشت، بی آن که به پشت سر نگاه کند. دستاش همچنان با مشت فشرده زیر کتاش پنهان کرده بود.
نزدیکیهای غروب به دهکده کوچکی رسید و از میان آن گذشت. ساعت نه شب به آن مسکن ویران در مزرعهای رسید.پشت یک انباری نیمهخرابه، در قسمتی هنوز پابرجا که سقفی از چادر برزنتی داشت صدای خرخر عدهای خفته را شنید. افراد خانوادهاش بودند، پدر و مادر و برادرش. از دری کوچک سریع و بیصدا به درون خزید و نفسنفسزنان دراز کشید.
مادرش در تاریکی صدا زد:
- «تام؟»
- «بله!»
پدرش به خشم گفت:
- «کدام گوری بودی؟ بگذار صبح شود تا حالیات کنم.»
کسی لگدی نثارش کرد. برادرش بود که بعد از رفتن تام ناچار مانده بود تا به کار در مزرعه کوچکشان کمک کند.
مادرش به زمزمه گفت:
-«بگیر بخواب دیگر.»
لگد دیگری نثارش شد.
تام همچنان بیحرکت بر جا ماند.
نفساش کم کم به جا میآمد. اطراف همه جا ساکت بود. دستاش را سفت و سخت همچنان به سینه میفشرد . نیمساعتی با چشمان بسته به همین وضع باقی ماند. بعد ظهور چیزی را احساس کرد. نور سرد و سپیدی بود. ماه در اوج آسمان میدرخشید. یک چارگوشی روشن در انباری به حرکت درآمده بود و حالا داشت بر پیکر تام میخزید. پسرک بعد از آن که مدتی به دقت به صداهای اطرافاش گوش سپرد، دستاش را آرام وبا احتیاط بالا آورد.
پس از مدتی مکث و انتظار، نفس در سینه ساکت ، پنجهاش را گشود. تکه بوم پاره شدهای را که در چنگ داشت به آرامی صاف کرد. جهان زیر نور ماه در خواب بود و این جا، کف دست او لبخند آمریده بود.
در پرتو آسمان نیمهشب به آنچه در دست داشت نگاه کرد و چند بار از ذهناش گذشت: لبخند، لبخند . آن لبخند زیبا.
یک ساعت بعد، حتی پس از آن که این تکه بوم پاره را تا و به دقت پنهان کرده بود ، لبخند را باز در برابر نگاهاش داشت. چشمها را بست و لبخند همچنان در تاریکی میدرخشید. هنگامی که پسرک عاقبت به خواب رفت و دنیا ساکت بود و ماه پهنهی آسمان سرد را به سوی صبح طی میکرد، لبخند هنوز گرم و مهربان برجا بود.
- پست: 1863
- تاریخ عضویت: یکشنبه ۲۳ اسفند ۱۳۸۸, ۳:۴۲ ب.ظ
- محل اقامت: کرمان/رفسنجان
- سپاسهای ارسالی: 10774 بار
- سپاسهای دریافتی: 12391 بار
- تماس:
Re: داستانک (داستانهای کوتاه)
پسرک پدربزرگش را تماشا کرد که نامه ای می نوشت .
بالاخره پرسید :
- ماجرای کارهای خودمان را می نویسید ؟ درباره ی من می نویسید ؟
پدربزرگش از نوشتن دست کشید و لبخند زنان به نوه اش گفت :
- درسته درباره ی تو می نویسم اما مهم تر از نوشته هایم مدادی است که با آن می نویسم .
می خواهم وقتی بزرگ شدی مانند این مداد شوی .
پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید .
- اما این هم مثل بقیه مدادهایی است که دیده ام .
- بستگی داره چطور به آن نگاه کنی . در این مداد 5 خاصیت است که اگر به دستشان بیاوری ، تا آخر عمرت با آرامش زندگی می کنی .
صفت اول :
می توانی کارهای بزرگ کنی اما نباید هرگز فراموش کنی که دستی وجود دارد که حرکت تو را هدایت می کند .
اسم این دست خداست .
او همیشه باید تو را در مسیر ارده اش حرکت دهد .
صفت دوم :
گاهی باید از آنچه می نویسی دست بکشی و از مداد تراش استفاده کنی . این باعث می شود مداد کمی رنج بکشد اما آخر کار ، نوکش تیزتر می شود .
پس بدان که باید رنج هایی را تحمل کنی چرا که این رنج باعث می شود انسان بهتری شوی .
صفت سوم :
مداد همیشه اجازه می دهد برای پاک کردن یک اشتباه از پاک کن استفاده کنیم .
بدان که تصیح یک کار خطا ، کار بدی نیست . در واقع برای اینکه خودت را در مسیر درست نگهداری مهم است.
صفت چهارم :
چوب یا شکل خارجی مداد مهم نیست ، زغالی اهمیت دارد که داخل چوب است .
پس همیشه مراقبت درونت باش چه خبر است .
صفت پنجم :
همیشه اثری از خود به جا می گذارد .
بدان هر کار در زندگی ات می کنی ردی به جا می گذارد و سعی کن نسبت به هر کاری می کنی هوشیار باشی و بدانی چه می کنی .
بالاخره پرسید :
- ماجرای کارهای خودمان را می نویسید ؟ درباره ی من می نویسید ؟
پدربزرگش از نوشتن دست کشید و لبخند زنان به نوه اش گفت :
- درسته درباره ی تو می نویسم اما مهم تر از نوشته هایم مدادی است که با آن می نویسم .
می خواهم وقتی بزرگ شدی مانند این مداد شوی .
پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید .
- اما این هم مثل بقیه مدادهایی است که دیده ام .
- بستگی داره چطور به آن نگاه کنی . در این مداد 5 خاصیت است که اگر به دستشان بیاوری ، تا آخر عمرت با آرامش زندگی می کنی .
صفت اول :
می توانی کارهای بزرگ کنی اما نباید هرگز فراموش کنی که دستی وجود دارد که حرکت تو را هدایت می کند .
اسم این دست خداست .
او همیشه باید تو را در مسیر ارده اش حرکت دهد .
صفت دوم :
گاهی باید از آنچه می نویسی دست بکشی و از مداد تراش استفاده کنی . این باعث می شود مداد کمی رنج بکشد اما آخر کار ، نوکش تیزتر می شود .
پس بدان که باید رنج هایی را تحمل کنی چرا که این رنج باعث می شود انسان بهتری شوی .
صفت سوم :
مداد همیشه اجازه می دهد برای پاک کردن یک اشتباه از پاک کن استفاده کنیم .
بدان که تصیح یک کار خطا ، کار بدی نیست . در واقع برای اینکه خودت را در مسیر درست نگهداری مهم است.
صفت چهارم :
چوب یا شکل خارجی مداد مهم نیست ، زغالی اهمیت دارد که داخل چوب است .
پس همیشه مراقبت درونت باش چه خبر است .
صفت پنجم :
همیشه اثری از خود به جا می گذارد .
بدان هر کار در زندگی ات می کنی ردی به جا می گذارد و سعی کن نسبت به هر کاری می کنی هوشیار باشی و بدانی چه می کنی .
- پست: 1863
- تاریخ عضویت: یکشنبه ۲۳ اسفند ۱۳۸۸, ۳:۴۲ ب.ظ
- محل اقامت: کرمان/رفسنجان
- سپاسهای ارسالی: 10774 بار
- سپاسهای دریافتی: 12391 بار
- تماس:
Re: داستانک (داستانهای کوتاه)
[External Link Removed for Guests]
روزی سقراط حکیم مردی را دید که خیلی ناراحت و متاثر بود .
علت ناراحتی اش را پرسید . شخص پاسخ داد :
در راه که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم . سلام کردم.
جواب نداد و با بی اعتنایی و خودخواهی گذشت و رفت .
و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم .
سقراط گفت : چرا رنجیدی ؟ مرد با تعجب گفت :
خوب معلوم است که چنین رفتاری ناراحت کننده است .
سقراط پرسید : اگر در راه کسی را می دیدی که به زمین افتاده
و از درد به خود می پیچد
آیا از دست او دلخور و رنجیده می شدی ؟
مرد گفت : مسلم است که هرگز دلخور نمی شدم .
آدم از بیمار بودن کسی دلخور نمی شود .
سقراط پرسید :
به جای دلخوری چه احساسی می یافتی و چه می کردی ؟
مرد جواب داد : احساس دلسوزی و شفقت .
و سعی می کردم طبیب یا دارویی به او برسانم .
سقراط گفت : همه این کارها را به خاطر آن می کردی که او را بیمار می دانستی .
آیا انسان تنها جسمش بیمار می شود ؟
و آیا کسی که رفتارش نا درست است ، روانش بیمار نیست ؟
اگر کسی فکر و روانش سالم باشد هرگز رفتار بدی از او دیده نمی شود ؟
بیماری فکری و روان نامش غفلت است.
و باید به جای دلخوری و رنجش نسبت به کسی که بدی می کند و غافل است دل سوزاند و کمک کرد .
و به او طبیب روح و داروی جان رساند .
پس از دست هیچ کس دلخور مشو و کینه به دل مگیر و آرامش خود را هرگز از دست مده .
" بدان که هر وقت کسی بدی می کند در آن لحظه بیمار است . "
روزی سقراط حکیم مردی را دید که خیلی ناراحت و متاثر بود .
علت ناراحتی اش را پرسید . شخص پاسخ داد :
در راه که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم . سلام کردم.
جواب نداد و با بی اعتنایی و خودخواهی گذشت و رفت .
و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم .
سقراط گفت : چرا رنجیدی ؟ مرد با تعجب گفت :
خوب معلوم است که چنین رفتاری ناراحت کننده است .
سقراط پرسید : اگر در راه کسی را می دیدی که به زمین افتاده
و از درد به خود می پیچد
آیا از دست او دلخور و رنجیده می شدی ؟
مرد گفت : مسلم است که هرگز دلخور نمی شدم .
آدم از بیمار بودن کسی دلخور نمی شود .
سقراط پرسید :
به جای دلخوری چه احساسی می یافتی و چه می کردی ؟
مرد جواب داد : احساس دلسوزی و شفقت .
و سعی می کردم طبیب یا دارویی به او برسانم .
سقراط گفت : همه این کارها را به خاطر آن می کردی که او را بیمار می دانستی .
آیا انسان تنها جسمش بیمار می شود ؟
و آیا کسی که رفتارش نا درست است ، روانش بیمار نیست ؟
اگر کسی فکر و روانش سالم باشد هرگز رفتار بدی از او دیده نمی شود ؟
بیماری فکری و روان نامش غفلت است.
و باید به جای دلخوری و رنجش نسبت به کسی که بدی می کند و غافل است دل سوزاند و کمک کرد .
و به او طبیب روح و داروی جان رساند .
پس از دست هیچ کس دلخور مشو و کینه به دل مگیر و آرامش خود را هرگز از دست مده .
" بدان که هر وقت کسی بدی می کند در آن لحظه بیمار است . "
- پست: 1378
- تاریخ عضویت: سهشنبه ۶ فروردین ۱۳۸۷, ۱۲:۱۰ ب.ظ
- محل اقامت: شهرکرد
- سپاسهای ارسالی: 4214 بار
- سپاسهای دریافتی: 8330 بار
Re: داستانک (داستانهای کوتاه)
تـــعــریــف جهان سوم از قول دکتر حسابی! ...
از قول ایشان نقل شده است : روزی در آخر ساعت درس، یکی از دانشجویانم که دانشجوی دوره دکترا و اهل نروژ بود از من پرسید : استاد! شما که از جهان سوم می آیید، جهان سوم کجاست؟
فقط چند دقیقه به آخر کلاس مانده بود.
من در جواب مطلبی را فی البداهه گفتم که روز به روز بیشتر به آن اعتقاد پیدا می کنم.
به آن دانشجو گفتم جهان سوم جایی است که هر کس بخواهد مملکتش را آباد کند، خانه اش خراب می شود
و هر کس که بخواهد خانه اش آباد باشد، باید در تخریب مملکتش بکوشد!
از قول ایشان نقل شده است : روزی در آخر ساعت درس، یکی از دانشجویانم که دانشجوی دوره دکترا و اهل نروژ بود از من پرسید : استاد! شما که از جهان سوم می آیید، جهان سوم کجاست؟
فقط چند دقیقه به آخر کلاس مانده بود.
من در جواب مطلبی را فی البداهه گفتم که روز به روز بیشتر به آن اعتقاد پیدا می کنم.
به آن دانشجو گفتم جهان سوم جایی است که هر کس بخواهد مملکتش را آباد کند، خانه اش خراب می شود
و هر کس که بخواهد خانه اش آباد باشد، باید در تخریب مملکتش بکوشد!
زنده بودن حرکتی افقی است از گهواره تا گور و زندگی کردن حرکتی عمودی است از زمین تا آسمان
[FONT=Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma][HIGHLIGHT=#fef8e0]انسان ها دو دسته اند: آن هایی که بیدارند در تاریکی و آن هایی که خوابند در
[FONT=Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma][HIGHLIGHT=#fef8e0]انسان ها دو دسته اند: آن هایی که بیدارند در تاریکی و آن هایی که خوابند در
- پست: 1378
- تاریخ عضویت: سهشنبه ۶ فروردین ۱۳۸۷, ۱۲:۱۰ ب.ظ
- محل اقامت: شهرکرد
- سپاسهای ارسالی: 4214 بار
- سپاسهای دریافتی: 8330 بار
Re: داستانک (داستانهای کوتاه)
روز انتخابات(wow) ...!!!
یکی از سناتورهای معروف آمریکا، درست هنگامی که از درب سنا خارج شد، با یک اتومبیل تصادف کرد و در دم کشته شد.
روح او در بالا به دروازه های بهشت رسید و سن پیتر از او استقبال کرد. «خیلی خوش آمدید. این خیلی جالبه. چون ما به ندرت سیاستمداران بلند پایه و مقامات رو دم دروازه های بهشت ملاقات می کنیم. به هر شما هم درک می کنید که راه دادن شما به بهشت تصمیم ساده ای نیست»
سناتور گفت «مشکلی نیست. شما من را راه بده، من خودم بقیه اش رو حل می کنم»
سن پیتر گفت «اما در نامهء اعمال شما دستور دیگری ثبت شده، شما بایستی ابتدا یک روز در جهنم و سپس یک روز در بهشت زندگی کنید. آنگاه خودتان بین بهشت و جهنم یکی را انتخاب کنید»
سناتور گفت «اشکال نداره. من همین الان تصمیمم را گرفته ام. میخواهم به بهشت بروم»
سن پیتر گفت «می فهمم. به هر حال ما دستور داریم. ماموریم و معذور»
و سپس او را سوار آسانسور کرد و به پایین رفتند. پایین ... پایین... پایین... تا اینکه به جهنم رسیدند.
در آسانسور که باز شد، سناتور با منظرهء جالبی روبرو شد. زمین چمن بسیار سرسبزی که وسط آن یک زمین بازی گلف بود و در کنار آن یک ساختمان بسیار بزرگ و مجلل. در کنار ساختمان هم بسیاری از دوستان قدیمی سناتور منتظر او بودند و برای استفبال به سوی او دویدند. آنها او را دوره کردند و با شادی و خنده فراوان از خاطرات روزهای زندگی قبلی تعریف کردند. سپس برای بازی بسیار مهیجی به زمین گلف رفتند و حسابی سرگرم شدند. همزمان با غروب آفتاب هم همگی به کافهء کنار زمین گلف رفتند و شام بسیار مجللی از اردک و بره کباب شده و نوشیدنی های گرانبها صرف کردند. شیطان هم در جمع آنها حاضر شد وشب لذت بخشی داشتند..
به سناتور آنقدر خوش گذشت که واقعاً نفهمید یک روز او چطور گذشت. راس بیست و چهار ساعت، سن پیتر به دنبال او آمد و او را تا بهشت اسکورت کرد. در بهشت هم سناتور با جمعی از افراد خوش خلق و خونگرم آشنا شد، به کنسرت های موسیقی رفتند و دیدارهای زیادی هم داشتند. سناتور آنقدر خوش گذرانده بود که واقعا نفهمید که روز دوم هم چگونه گذشت، گرچه به خوبي روز اول نبود.
بعد از پایان روز دوم، سن پیتر به دنبال او آمد و از او پرسید که آیا تصمیمش را گرفته؟
سناتور گفت «خوب راستش من در این مورد خیلی فکر کردم. حالا که فکر می کنم می بینم بین بهشت و جهنم من جهنم را ترجیح می دهم»
بدون هیچ کلامی، سن پیتر او را سوار آسانسور کرد و آن پایین تحویل شیطان داد. وقتی وارد جهنم شدند، اینبار سناتور بیابانی خشک و بی آب و علف را دید، پر از آتش و سختی های فراوان. دوستانی که دیروز از او استقبال کردند هم عبوس و خشک، در لباس های بسیار مندرس و کثیف بودند. سناتور با تعجب از شیطان پرسید «انگار آن روز من اینجا منظرهء دیگری دیدم؟ آن سرسبزی ها کو؟ ما شام بسیار خوشمزه ای خوردیم؟ زمین گلف؟ ...»
شیطان با خنده جواب داد: «آن روز، روز انتخابات بود...
امروز دیگر تو رای دادهای».
یکی از سناتورهای معروف آمریکا، درست هنگامی که از درب سنا خارج شد، با یک اتومبیل تصادف کرد و در دم کشته شد.
روح او در بالا به دروازه های بهشت رسید و سن پیتر از او استقبال کرد. «خیلی خوش آمدید. این خیلی جالبه. چون ما به ندرت سیاستمداران بلند پایه و مقامات رو دم دروازه های بهشت ملاقات می کنیم. به هر شما هم درک می کنید که راه دادن شما به بهشت تصمیم ساده ای نیست»
سناتور گفت «مشکلی نیست. شما من را راه بده، من خودم بقیه اش رو حل می کنم»
سن پیتر گفت «اما در نامهء اعمال شما دستور دیگری ثبت شده، شما بایستی ابتدا یک روز در جهنم و سپس یک روز در بهشت زندگی کنید. آنگاه خودتان بین بهشت و جهنم یکی را انتخاب کنید»
سناتور گفت «اشکال نداره. من همین الان تصمیمم را گرفته ام. میخواهم به بهشت بروم»
سن پیتر گفت «می فهمم. به هر حال ما دستور داریم. ماموریم و معذور»
و سپس او را سوار آسانسور کرد و به پایین رفتند. پایین ... پایین... پایین... تا اینکه به جهنم رسیدند.
در آسانسور که باز شد، سناتور با منظرهء جالبی روبرو شد. زمین چمن بسیار سرسبزی که وسط آن یک زمین بازی گلف بود و در کنار آن یک ساختمان بسیار بزرگ و مجلل. در کنار ساختمان هم بسیاری از دوستان قدیمی سناتور منتظر او بودند و برای استفبال به سوی او دویدند. آنها او را دوره کردند و با شادی و خنده فراوان از خاطرات روزهای زندگی قبلی تعریف کردند. سپس برای بازی بسیار مهیجی به زمین گلف رفتند و حسابی سرگرم شدند. همزمان با غروب آفتاب هم همگی به کافهء کنار زمین گلف رفتند و شام بسیار مجللی از اردک و بره کباب شده و نوشیدنی های گرانبها صرف کردند. شیطان هم در جمع آنها حاضر شد وشب لذت بخشی داشتند..
به سناتور آنقدر خوش گذشت که واقعاً نفهمید یک روز او چطور گذشت. راس بیست و چهار ساعت، سن پیتر به دنبال او آمد و او را تا بهشت اسکورت کرد. در بهشت هم سناتور با جمعی از افراد خوش خلق و خونگرم آشنا شد، به کنسرت های موسیقی رفتند و دیدارهای زیادی هم داشتند. سناتور آنقدر خوش گذرانده بود که واقعا نفهمید که روز دوم هم چگونه گذشت، گرچه به خوبي روز اول نبود.
بعد از پایان روز دوم، سن پیتر به دنبال او آمد و از او پرسید که آیا تصمیمش را گرفته؟
سناتور گفت «خوب راستش من در این مورد خیلی فکر کردم. حالا که فکر می کنم می بینم بین بهشت و جهنم من جهنم را ترجیح می دهم»
بدون هیچ کلامی، سن پیتر او را سوار آسانسور کرد و آن پایین تحویل شیطان داد. وقتی وارد جهنم شدند، اینبار سناتور بیابانی خشک و بی آب و علف را دید، پر از آتش و سختی های فراوان. دوستانی که دیروز از او استقبال کردند هم عبوس و خشک، در لباس های بسیار مندرس و کثیف بودند. سناتور با تعجب از شیطان پرسید «انگار آن روز من اینجا منظرهء دیگری دیدم؟ آن سرسبزی ها کو؟ ما شام بسیار خوشمزه ای خوردیم؟ زمین گلف؟ ...»
شیطان با خنده جواب داد: «آن روز، روز انتخابات بود...
امروز دیگر تو رای دادهای».
زنده بودن حرکتی افقی است از گهواره تا گور و زندگی کردن حرکتی عمودی است از زمین تا آسمان
[FONT=Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma][HIGHLIGHT=#fef8e0]انسان ها دو دسته اند: آن هایی که بیدارند در تاریکی و آن هایی که خوابند در
[FONT=Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma][HIGHLIGHT=#fef8e0]انسان ها دو دسته اند: آن هایی که بیدارند در تاریکی و آن هایی که خوابند در
- پست: 1378
- تاریخ عضویت: سهشنبه ۶ فروردین ۱۳۸۷, ۱۲:۱۰ ب.ظ
- محل اقامت: شهرکرد
- سپاسهای ارسالی: 4214 بار
- سپاسهای دریافتی: 8330 بار
Re: داستانک (داستانهای کوتاه)
اگه نمیتونی کپی نکن
از یک استاد سخنور دعوت به عمل آمد که در جمع مدیران ارشد یک سازمان ایراد سخن نماید. محور سخنرانی در خصوص مسائل انگیزشی و چگونگی ارتقاء سطح روحیه کارکنان دور می زد.
استاد شروع به سخن نمود و پس از مدتی که توجه حضار کاملا به گفته هایش جلب شده بود، چنین گفت: "آری دوستان، من بهترین سالهای زندگی را در آغوش زنی گذراندم که همسرم نبود!"
ناگهان سکوت شوک برانگیزی جمع حضار را فرا گرفت! استاد وقتی تعجب آنان را دید، پس از کمی مکث ادامه داد: "آن زن، مادرم بود!"
حاضران شروع به خندیدن کردند و استاد سخنان خود را ادامه داد...
تقریبا یک هفته از آن قضیه گذشت تا این که یکی از مدیران ارشد همان سازمان به همراه همسرش به یک میهمانی نیمه رسمی دعوت شد. آن مدیر از جمله افراد پرکار و تلاشگر سازمان بود که همیشه سرش شلوغ بود.
او خواست که خودی نشان داده و در جمع دوستان و آشنایان با بازگو کردن همان لطیفه، محفل را بیشتر گرم کند. لذا با صدای بلند گفت: "آری، من بهترین سالهای زندگی خود را در آغوش زنی گذرانده ام که همسرم نبود!"
همان طور که انتظار می رفت سکوت توام با شک همه را فرا گرفت و طبیعتا همسرش نیز در اوج خشم و حسادت به سر می برد. مدیر که وقت را مناسب دید،* خواست لطیفه را ادامه دهد، اما از بد حادثه، چیزی به خاطرش نیامد و هر چه زمان گذشت، سوءظن میهمانان نسبت به او بیشتر شد، تا اینکه به ناچار گفت: "راستش دوستان، هر چه فکر می کنم، نمی تونم به خاطر بیارم آن خانم که بود!"
نتیجه اخلاقی:
Don't Copy If You Can't Paste
از یک استاد سخنور دعوت به عمل آمد که در جمع مدیران ارشد یک سازمان ایراد سخن نماید. محور سخنرانی در خصوص مسائل انگیزشی و چگونگی ارتقاء سطح روحیه کارکنان دور می زد.
استاد شروع به سخن نمود و پس از مدتی که توجه حضار کاملا به گفته هایش جلب شده بود، چنین گفت: "آری دوستان، من بهترین سالهای زندگی را در آغوش زنی گذراندم که همسرم نبود!"
ناگهان سکوت شوک برانگیزی جمع حضار را فرا گرفت! استاد وقتی تعجب آنان را دید، پس از کمی مکث ادامه داد: "آن زن، مادرم بود!"
حاضران شروع به خندیدن کردند و استاد سخنان خود را ادامه داد...
تقریبا یک هفته از آن قضیه گذشت تا این که یکی از مدیران ارشد همان سازمان به همراه همسرش به یک میهمانی نیمه رسمی دعوت شد. آن مدیر از جمله افراد پرکار و تلاشگر سازمان بود که همیشه سرش شلوغ بود.
او خواست که خودی نشان داده و در جمع دوستان و آشنایان با بازگو کردن همان لطیفه، محفل را بیشتر گرم کند. لذا با صدای بلند گفت: "آری، من بهترین سالهای زندگی خود را در آغوش زنی گذرانده ام که همسرم نبود!"
همان طور که انتظار می رفت سکوت توام با شک همه را فرا گرفت و طبیعتا همسرش نیز در اوج خشم و حسادت به سر می برد. مدیر که وقت را مناسب دید،* خواست لطیفه را ادامه دهد، اما از بد حادثه، چیزی به خاطرش نیامد و هر چه زمان گذشت، سوءظن میهمانان نسبت به او بیشتر شد، تا اینکه به ناچار گفت: "راستش دوستان، هر چه فکر می کنم، نمی تونم به خاطر بیارم آن خانم که بود!"
نتیجه اخلاقی:
Don't Copy If You Can't Paste
زنده بودن حرکتی افقی است از گهواره تا گور و زندگی کردن حرکتی عمودی است از زمین تا آسمان
[FONT=Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma][HIGHLIGHT=#fef8e0]انسان ها دو دسته اند: آن هایی که بیدارند در تاریکی و آن هایی که خوابند در
[FONT=Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma][HIGHLIGHT=#fef8e0]انسان ها دو دسته اند: آن هایی که بیدارند در تاریکی و آن هایی که خوابند در