داستانک (داستانهای کوتاه)

در اين بخش مي‌توانيد در مورد کليه موضوعات فرهنگي و ادبي به بحث و تبادل نظر بپردازيد

مدیر انجمن: شوراي نظارت

Major I
Major I
پست: 5234
تاریخ عضویت: پنج‌شنبه ۲۵ خرداد ۱۳۸۵, ۲:۴۷ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 1747 بار
سپاس‌های دریافتی: 4179 بار
تماس:

پست توسط ganjineh »

عاقبت دوری از گناه در شب برات

آورده اند که در بغداد مرد نیکوکاری زندگی می کرد که عاشق زنی شده بود.
هر دو عاشق و بیقرار یکدیگر بودند اما هیچگاه فرصت وصال پیش نیآمده بود و همیشه در فراق یکدیگر می سوختند.
تا اینکه در شب برات (شب نیمه شعبان) به هم رسیدند و مرد آماده معاشقه با آن زن شد.
در این هنگام زن گفت: ای مرد امشب شب برات است و برات عمر و رزق و خیر و شر در این شب داده می شود.
آلودگان در این شب به درگاه خداوند رفته و پاک می شوند ما چرا دامن پاک خود را آلوده کنیم؟
آن جوانمرد فکر کرد و از خواب غفلت بیدار شد و پا بر نفس سرکش خودش گذاشت. پس هر دو دست از هوس کشیدند و با یکدیگر خداحافظی کرده و از هم جدا شدند و وقتی به خانه خود رسیدن رو بهدرگاه خداوند آورده و تا صبح به عبادت مشغول شدند.
وقتی صبح شد پدر دختر چادر بر سر دخترش کرد و دست او را گرفت به خانه آن مرد برد.
آن مرد را خواست و در آغوش کشید و گفت:
ای جوان رحمت خدا بر تو باد. دیشب حضرت رسول اکرم(ص) را در خواب دیدم که به من فرمودند : دختر خود را به خانه فلانی ببر و به ازدواج او در آور.
پس آن مرد و زن هر دو به مقصود خویش رسیدند و در آخرت نیز بهشتی شدند.
مرکز انجمنهای تخصصی گنجینه دانش
[External Link Removed for Guests]
مرکز انجمنهای اعتقادی گنجینه الهی
[External Link Removed for Guests]
Major I
Major I
پست: 5234
تاریخ عضویت: پنج‌شنبه ۲۵ خرداد ۱۳۸۵, ۲:۴۷ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 1747 بار
سپاس‌های دریافتی: 4179 بار
تماس:

پست توسط ganjineh »

همه دربها بسته است جز یک درب

در بصره امیری بود و روزی در باغ خود چشمش به زن باغبان افتاد و آن زن بسیار با عفت و پاکدامن بود.
امیر باغیان را برای کاری بیرون فرستاد و به زن گفت: برو درها را ببند.
زن رفت و برگشت و گفت: همه ی درها را بستم غیر از یک در که نمی شود بست.
امیر گفت: آن کدام در است؟
زن گفت: دری که میان تو و پرورگار توست و با هیچ سعی و تلاشی بسته نمی شود .
امیر وقتی این سخن را شنید استغفار کرد و به توبه و انابه پرداخت .
مرکز انجمنهای تخصصی گنجینه دانش
[External Link Removed for Guests]
مرکز انجمنهای اعتقادی گنجینه الهی
[External Link Removed for Guests]
Captain II
Captain II
نمایه کاربر
پست: 234
تاریخ عضویت: سه‌شنبه ۲۱ شهریور ۱۳۸۵, ۱:۱۸ ق.ظ
محل اقامت: کرج
سپاس‌های ارسالی: 45 بار
سپاس‌های دریافتی: 112 بار
تماس:

پست توسط R@mtin »

«اياک نعبد و اياک نستعين»
تنها تو را مي پرستيم و تنها از تو ياري مي جوييم
حکايت آن درخت
در ميان بني اسرائيل عابدي بود. وي را گفتند:« فلان جا درختي است و قومي آن را مي پرستند» عابد خشمگين شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را برکند. ابليس به صورت پيري ظاهر الصلاح، بر مسير او مجسم شد، و گفت:« اي عابد، برگرد و به عبادت خود مشغول باش!» عابد گفت:« نه، بريدن درخت اولويت دارد» مشاجره بالا گرفت و درگير شدند.
عابد بر ابليس غالب آمد و وي را بر زمين کوفت و بر سينه اش نشست. ابليس در اين ميان گفت:«دست بدار تا سخني بگويم، تو که پيامبر نيستي و خدا بر اين کار تو را مامور ننموده است، به خانه برگرد، تا هر روز دو دينار زير بالش تو نهم؛ با يکي معاش کن و ديگري را انفاق نما و اين بهتر و صوابتر از کندن آن درخت است»؛ عابد با خود گفت :« راست مي گويد، يکي از آن به صدقه دهم و آن ديگر هم به معاش صرف کنم» و برگشت.
بامداد ديگر روز، دو دينار ديد و بر گرفت. روز دوم دو دينار ديد و برگرفت. روز سوم هيچ نبود. خشمگين شد و تبر برگرفت. باز در همان نقطه، ابليس پيش آمد و گفت:«کجا؟» عابد گفت:«تا آن درخت برکنم»؛ گفت«دروغ است، به خدا هرگز نتواني کند» در جنگ آمدند. ابليس عابد را بيفکند چون گنجشکي در دست! عابد گفت: « دست بدار تا برگردم. اما بگو چرا بار اول بر تو پيروز آمدم و اينک، در چنگ تو حقير شدم؟»
ابليس گفت:« آن وقت تو براي خدا خشمگين بودي و خدا مرا مسخر تو کرد، که هرکس کار براي خدا کند، مرا بر او غلبه نباشد؛ ولي اين بار براي دنيا و دينار خشمگين شدي، پس مغلوب من گشتي»
منبع:کيمياي سعادت، ص 757
التماس دعا
يا علي
الهم عجل لوليك الفرج
اینان برای عشق ورزیدن به خدای خود راهی جز به صلیب کشیدن انسان نمی شناسند...
(فریدریش نیچه)
Major I
Major I
پست: 5234
تاریخ عضویت: پنج‌شنبه ۲۵ خرداد ۱۳۸۵, ۲:۴۷ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 1747 بار
سپاس‌های دریافتی: 4179 بار
تماس:

داستانهای مستند

پست توسط ganjineh »

در این تاپیک فقط داستانهای مستند و حتی الامکان اموزنده ارائه می شود.
در ضمن از دوستان محترم خواهشمندم فقط در همین چارچوب اگر داستانی دارند ارسال نمایند ...
باتشکر :-o :-o :-o
مرکز انجمنهای تخصصی گنجینه دانش
[External Link Removed for Guests]
مرکز انجمنهای اعتقادی گنجینه الهی
[External Link Removed for Guests]
Major I
Major I
پست: 5234
تاریخ عضویت: پنج‌شنبه ۲۵ خرداد ۱۳۸۵, ۲:۴۷ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 1747 بار
سپاس‌های دریافتی: 4179 بار
تماس:

پست توسط ganjineh »

روزي كه امیركبیر به شدت گریست

در سال 1264 قمري، نخستين برنامه‌ي دولت ايران براي واكسن زدن به فرمان اميركبير آغاز شد. در آن برنامه، كودكان و نوجواناني ايراني را آبله‌كوبي مي‌كردند. اما چند روز پس از آغاز آبله‌كوبي به امير كبير خبردادند كه مردم از روي ناآگاهي نمي‌خواهند واكسن بزنند. به‌ويژه كه چند تن از فالگيرها و دعانويس‌ها در شهر شايعه كرده بودند كه واكسن زدن باعث راه ‌يافتن جن به خون انسان مي‌شود.

هنگامي كه خبر رسيد پنج نفر به علت ابتلا به بيماري آبله جان باخته‌اند، امير بي‌درنگ فرمان داد هر كسي كه حاضر نشود آبله بكوبد بايد پنج تومان به صندوق دولت جريمه بپردازد. او تصور مي كرد كه با اين فرمان همه مردم آبله مي‌كوبند. اما نفوذ سخن دعانويس‌ها و ناداني مردم بيش از آن بود كه فرمان امير را بپذيرند. شماري كه پول كافي داشتند، پنج تومان را پرداختند و از آبله‌كوبي سرباز زدند. شماري ديگر هنگام مراجعه مأموران در آب انبارها پنهان مي‌شدند يا از شهر بيرون مي‌رفتند.

روز بيست و هشتم ماه ربيع الاول به امير اطلاع دادند كه در همه‌ي شهر تهران و روستاهاي پيرامون آن فقط سي‌صد و سي نفر آبله كوبيده‌اند. در همان روز، پاره دوزي را كه فرزندش از بيماري آبله مرده بود، به نزد او آوردند. امير به جسد كودك نگريست و آنگاه گفت: ما كه براي نجات بچه‌هايتان آبله‌كوب فرستاديم. پيرمرد با اندوه فراوان گفت: حضرت امير، به من گفته بودند كه اگر بچه را آبله بكوبيم جن زده مي‌شود. امير فرياد كشيد: واي از جهل و ناداني، حال، گذشته از اينكه فرزندت را از دست داده‌اي بايد پنج تومان هم جريمه بدهي. پيرمرد با التماس گفت: باور كنيد كه هيچ ندارم. اميركبير دست در جيب خود كرد و پنج تومان به او داد و سپس گفت: حكم برنمي‌گردد، اين پنج تومان را به صندوق دولت بپرداز.

چند دقيقه ديگر، بقالي را آوردند كه فرزند او نيز از آبله مرده بود. اين بار اميركبير ديگر نتوانست تحمل كند. روي صندلي نشست و با حالي زار شروع به گريستن كرد. در آن هنگام ميرزا آقاخان وارد شد. او در كمتر زماني اميركبير را در حال گريستن ديده بود. علت را پرسيد و ملازمان امير گفتند كه دو كودك شيرخوار پاره دوز و بقالي از بيماري آبله مرده‌اند. ميرزا آقاخان با شگفتي گفت: عجب، من تصور مي‌كردم كه ميرزا احمدخان، پسر امير، مرده است كه او اين چنين هاي‌هاي مي‌گريد. سپس، به امير نزديك شد و گفت: گريستن، آن هم به اين گونه، براي دو بچه‌ي شيرخوار بقال و چقال در شأن شما نيست. امير سر برداشت و با خشم به او نگريست، آنچنان كه ميرزا آقاخان از ترس بر خود لرزيد. امير اشك‌هايش را پاك كرد و گفت: خاموش باش. تا زماني كه ما سرپرستي اين ملت را بر عهده داريم، مسئول مرگشان ما هستيم. ميرزا آقاخان آهسته گفت: ولي اينان خود در اثر جهل آبله نكوبيده‌اند.

امير با صداي رسا گفت: و مسئول جهلشان نيز ما هستيم. اگر ما در هر روستا و كوچه و خياباني مدرسه بسازيم و كتابخانه ايجاد كنيم، دعانويس‌ها بساطشان را جمع مي‌كنند. تمام ايراني‌ها اولاد حقيقي من هستند و من از اين مي‌گريم كه چرا اين مردم بايد اين قدر جاهل باشند كه در اثر نكوبيدن آبله بميرند.

منبع:

حكيمي، محمود. داستان‌هايي از زندگي اميركبير. دفتر نشر فرهنگ اسلامي، چاپ سي و هفتم، 1384
مرکز انجمنهای تخصصی گنجینه دانش
[External Link Removed for Guests]
مرکز انجمنهای اعتقادی گنجینه الهی
[External Link Removed for Guests]
Major I
Major I
پست: 5234
تاریخ عضویت: پنج‌شنبه ۲۵ خرداد ۱۳۸۵, ۲:۴۷ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 1747 بار
سپاس‌های دریافتی: 4179 بار
تماس:

پست توسط ganjineh »

معلم حرفه‌اى : اسماعيل كفترباز


آقاي اسماعيل ...، دبير فيزيك، مي‌گفت: سرانجام كوشيدم تا جاي كارم را نزديك خانه تعيين كردند و خوشحال شدم از اين كه ساعت‌ها از وقتم در رفت و آمد هدر نمي‌رود. اما روزي كه براي نخستين‌بار به مدرسه‌ي جديد رفتم و به كلاس درس وارد شدم، با مسئله‌‌اي رو‌به رو شدم كه هرگز پيش‌بيني نمي‌كردم. درست در ميانه‌ي تابلو نوشته شده بود: اسماعيل كفترباز!

نخستين روز درس بود و بايد با دانش‌آموزان ارتباط برقرار مي‌كردم. با نگاهي و جمله‌هايي، آشنايي مقدماتي صورت گرفت و متوجه شدم يكي دو نفر از دانش‌آموزان را در كوچه و خيابان نزديك خانه‌مان ديده‌ام. احتمال دادم كه يكي از آن‌ها عبارت اسماعيل كفترباز را روي تابلو نوشته است. با اين همه، بي‌اعتنا به آنچه روي تابلو نوشته شده بود، در كنار سخن گفتن و نگاه كردن به دانش‌آموزان، موضوع درس و فصل‌هاي كتاب را براي معرفي كلي، كنار تابلو نوشتم و رفته‌رفته به پاك كردن قسمت‌هاي ديگري از تابلو كه چيزهايي در آن نوشته بودند، مشغول شدم.

در اين زمان يكي از دانش‌آموزان كه از همان كوچه‌ي خودمان بود، گفت: اجازه بفرماييد تا من تابلو را پاك كنم. گفتم: ممنون، حالا كه به همه‌ي تابلو نياز نداريم. همين قسمت كافي است. سپس به معرفي كلي درس پرداختم و پرسش‌هايي از دانش‌آموزان پرسيدم. به اين ترتيب ارتباط لازم ميان آنچه قرار بود در درس جديد خوانده شود با آموخته‌هاي پيشين دانش‌آموزان پديد آمد.

چندي نگذشته بود كه بار ديگر همان دانش‌آموز دست بالا برد و گفت: اجازه دهيد تابلو را پاك كنم. گفتم: اتفاقا با جمله‌ي وسط تابلو كار دارم و چون درس امروز درباره‌ي موج، ارتباطات و پرواز است، همين جمله‌ي وسط تابلو عاملي است براي آن‌كه بسياري از پرسش‌ها را مطرح كنم و از شما بخواهم كه هر كدام از پاسخ‌ها را مي‌دانيد بيان كنيد و هر كدام را نمي‌دانيد، گروه پژوهشي آماده كنيد و براي رسيدن به پاسخ علمي با هم كار كنيد.

نخستين پرسش اين است كه آيا كبوتر در زندگي انسان نقشي دارد؟ بسياري از دانش‌آ‌موزان براي پاسخ دادن به اين پرسش دست خود را بالا بردند و پاسخ‌هايي دادند. در اين زمان بود كه از دانش‌آموزي كه چند بار براي پاك كردن تابلو اجازه گرفت، خواستم كه براي نوشتن پاسخ‌ها به پاي تابلو بيايد. او پاي تابلو آمد و پاسخ‌هاي دانش‌آموزان را به صورت زير روي تابلو نوشت:

1. انسان از گوشت كبوتر براي تغذيه استفاده مي‌كند.

2. پرهاي كبوتر را در بالش مي‌گذارند.

3. كبوتر بازي يكي از سرگرمي‌هاي انسان است.

4. هنوز هم كبوترها را براي رساندن نامه‌ها به كار مي‌گيرند.

5. فضله‌هاي كبوتران كه در كبوترخانه جمع مي‌شود، مانند كود در كشاورزي به كار مي‌رود.

با ديدن دست‌خطي كه روي تابلو نوشته شده بود، اطمينان پيدا كردم كه نويسنده‌ي عبارت اسماعيل كفترباز همين دانش‌آموز است كه اكنون جلوي تابلو است. در همين زمان بود كه يكي از دانش‌آموزان پرسيد كه چگونه كبوتران مي‌توانند نامه‌رساني كنند. از دانش‌آموزان خواستم هر كدام كه مي‌دانند پاسخ بدهند. چند نفر دست بالا بردند. از يكي از آن‌ها خواستم پاسخ دهد و او چنين گفت:

از ميان كبوترهاي يك كبوترخانه، يك يا چند كبوتر را مي‌گيرند و آن‌ها را در قفسي مي‌گذارند و قفس را به جاي ديگري مي‌برند. هرگاه خواستند نامه‌اي بفرستند، آن نامه را در پارچه‌اي مي‌گذارند و پارچه را به گردن كبوتر مي‌آويزند و كبوتر را رها مي‌كنند. كبوتر به كبوترخانه‌ي اصلي خود بازمي‌گردد و نامه را به همراه مي‌آورد. سپس نامه را از گردن آن باز مي‌كنند و مي‌خوانند.

يكي از دانش‌آموزان پرسيد: چگونه كبوتر راه خود را مي‌يابد و به كبوترخانه باز مي‌گردد؟ گفتم: آفرين، اين هم موضوع نخستين پژوهش كه بايد گروه تشكيل بدهيد و پاسخ آن را پيدا كنيد. نخستين دانش‌آموزي كه خود را براي پژوهش آماده كرد و گروه تشكيل داد، همان نويسنده‌ي عبارت اسماعيل كفترباز بود. از آن گروه خواستم گزارش پژوهش خود را تنظيم كند و به كلاس گزارش بدهد...
مرکز انجمنهای تخصصی گنجینه دانش
[External Link Removed for Guests]
مرکز انجمنهای اعتقادی گنجینه الهی
[External Link Removed for Guests]
Major II
Major II
نمایه کاربر
پست: 441
تاریخ عضویت: شنبه ۱۸ آذر ۱۳۸۵, ۳:۴۸ ق.ظ
محل اقامت: essi8689@yahoo.com
سپاس‌های ارسالی: 28 بار
سپاس‌های دریافتی: 188 بار
تماس:

پست توسط essi10 »

شايد اين رو اكثرا خونده باشن اما خيلي جالبه و آموزنده
دوست صمیمی من ...

يكماه از نامزدي من و سارا مي گذشت .
توي اين يكماه طعم لذت بردن از زندگي رو حس کرده بودم.
مي تونم به جرات بگم سارا تنها عشق توي زندگي من بود .
ساده و صميمي و دوست داشتني .
يكهفته بعد از آشناييمون توي دانشگاه ازش خواستم با من ازدواج كنه .
با شرم و حياي خاصي گفت :
- اگه پدر و مادرم راضي باشن , منهم راضي ام .
و اين نقطه عطف زندگي من بود .
بعد از نامزديمون زندگيم شده بود سارا.
ورود او به زندگيم اميد و طراوت خاصي بخشيده بود .
در مورد همه چيز با هم توافق داشتيم .
سارا همسر ايده آل من بود .
تا اينكه اون جمعه كذايي از راه رسيد .
پرويز دوست صميمي دوران دبيرستانم از كانادا برگشته بود ايران و من رو به خونه اي كه تازه تو تهران خريده بود دعوت كرده بود .
من دوست داشتم سارا رو با همه دوست هاي صميميم آشنا كنم .
به همين خاطر موضوع رو با سارا در ميون گذاشتم .
اول تمايلي براي اومدن نداشت .
مي گفت توي جمع مجردي بودن يك زن جنبه خوبي نداره .
ولي من قانعش كردم .
بهش گفتم پرويز از كانادا برگشته ايران .
اونجا همه چيز با تمدن گره خورده .
اون كلاسش خيلي بالاتر از اين حرفاس.
و بلاخره سارا راضي شد كه با من به اين مهموني بياد .
روز جمعه از راه رسيد .
000000000000000000000000000000000
پرويز با روي گشاده از ما استقبال كرد .
منهم كه با ديدن او خاطرات خوب روزهاي قديم برام زنده شده بود , كلي از ديدنش خوشحال شدم .
توي مدتي كه خونه پرويز بوديم , پرويز مدام از خاطراتش توي كانادا حرف ميزد .
و گاهي اوقات تعريف شيرين كارياش باعث خنده من و سارا مي شد .
سارا محو صحبت هاي پرويزبود .
بعد از اينكه از پرويز خداحافظي كرديم , سارا بهم گفت كه پرويز آدم جالبيه .
منم تاييد كردم .
وقتي سارا پيشنهاد كرد پرويز رو به خونه شون دعوت كنيم , من خوشحال هم شدم
سادگي و صداقت سارا نمي ذاشت هيچ فكر خاصي توي ذهنم راه پيدا كنه .
پريز رو يكهفته بعد به خونه سارا دعوت كرد كردم .
اون روز پدر و مادر سارا براي راحتي ما رفتن مهموني .
........................................................................
پرويز با سارا خودموني تر شده بود .
سارا هم از هم كلامي با پرويز لذت مي برد .
اينو توي چشماش حس مي كردم .
موقع ناهار سر ميز متوجه نگاه هاي خاص اونا بهم شدم .
گر گرفتم .
انگار توي معده ام سرب مي ريختم .
پرويز زياده روي كرده بود .
من نبايد بهش اجازه مي دادم اينقدر به سارا نزديك بشه .
بعد از ناهار شوخي و خنده پرويز و سارا ادامه پيدا كرد .
اونا به من توجهي نداشتن .
انگار من اونجا زيادي بودم .
از پذيرايي زدم بيرون .
توي دستشويي سرمو گرفتم زير آب سرد .
داغ شده بودم .
فكر مي كردم تب دارم .
توي آينه نگاه كردم .
چشام سرخ شده بود .
مرد ها هم گاهي حسود مي شن .
برگشتم توي اتاق , سارا گفت :
- كجا بودي مهران , نمي خواي خاطره هاي پرويز خان رو گوش كني ؟
به سردي گفتم : بهتر پرويز كتاب خاطراتشو چاپ كنه تا همه بخونن و لذت ببرن .
پرويز گفت : آره پيشنهاد خوبيه , منم تو فكرش بودم.
و بعد هردو خنديدند .
كفرم داشت در مي اومد .
دوست داشتم به پرويز بگم پاشم گم شو برو بيرون .
پرويز گفت : خوب من ديگه بايد برم .از پذيراييتون خيلي ممنون.
ببخشيد سرتون رو به در آوردم .
سارا : خواهش مي كنم . ولي هنوز ساعت پنج نشده , خواهش مي كنم تشريف داشته باشيد .
- باشه وقتي به سلامتي آقامهران خودش خونه دار شد .
الان قرار دارم , فرصت براي مزاحمت زياده .
سارا به من نگاه كرد .
- آره پرويز جون فرصت زياده , برو به قرارت برس .
سارا اخم كرد . ولي من به روي خودم نياوردم .
پرويز بعد از خداحافظي گرمش با سارا رفت .
به محض اينكه پرويز رفت سارا با عصبانيت بهم گفت :
- معلوم هست چت شده , چرا باهش اينطوري رفتار كردي ؟
با عصبا نيت و ناراحتي گفتم :
-من بايد ازت بپرسم اين چه رفتاريه ؟ سارا تو به رفتار خودت توجه كردي ؟
- چه رفتاري ؟ مگه من چيكار كردم؟
- بگو و بخند با يه مرد غريبه كم كاري نيست . نو زن مني . دوست ندارم اينطوري با يه غريبه احساس نزديكي كني . مي فهمي سارا ؟
- اووو , اينه تمدني كه مي گفتي ؟ دو كلمه حرف و چند تا لبخند شد بگو و بخند ؟
تو هم شدي مثل طالبان.
- بله , خيلي ممنون . نمي دونستم احساس يه شوهر به همسرش رو اينطور تعبير مي كني .
- ببين مهران , دوره قديم گذشته الان قرن بيست و يكمه . اگه قرار باشه مثل قديما رفتار كنيم كه بهمون مي گن دهاتي . بايد به روز بود .
- سارا من ازت مي خوام با هيچ مرد غريبه اي شوخي و خنده نداشته باشي , اينم يه خواسته عقلاني و مشروعه . اين فرهنگ ماست .
- همه چي اينجا قديمي شده , من دوست دارم توي ارتباطام آزاد باشم .
- مثل اينكه بحثمون داره جدي مي شه؟
- بله , خيلي جدي . ما بايد اين مسائل رو قبل ازينكه پشيموني به بار بياره حل كنيم .
- سارا تو چت شده , ما قبلا با هم همه حرفامونو زده بوديم .
- مهران , من بايد بيشتر راجع به اين موضوع فكر كنم .
...
اونشب با ناراحتي از خونه سارا زدم بيرون .
با خودم فكر مي كردم چه راحت ورق بر مي گرده .
همش تقصير خودم بود .
سارا اونشب يه جور ديگه شده بود .
مي دونستم كه تحت تاثير حرف هاي پرويز بوده .
پرويز لعنتي .
دو روز بعد با خونه سارا تماس گرفتم .
- مهران مي خوام يه چيزي بهت بگم .
حس كردم مي خواد عذر خواهي كنه , به خاطر اينكه غرورش نشكنه گفتم :
- ولش كن سارا , اونشب تموم شد . تقصير منم بود .
- موضوع يه چيزه ديگه اس .
- چي شده ؟
- ببين مهران , من اين دو روز كلي فكر كردم . به همه چيمون .
مهران من احساس مي كنم ما براي هم ساخته نشديم .
ما خيلي از هم دوريم .
حس كردم زمين زير پام دهن باز كرد. اين سارا بود كه داشت اين حرف هارو مي زد .احساس سرگيجه كردم .دنيا دور سرم ميچرخيد .
- الو , مهران؟
- سارا اين خودتي ؟ تو داري اين حرفارو مي زني ؟ ما براي هم ساخته نشديم . همين .تموم اون حرفا , تموم اون روزهايي كه با هم بوديم ساختگي بود ؟ سارا
من ني تونم باور كنم . تو عوض شدي .
- تو هم عوض شدي مهران , همه عوض مي شن . فقط اينو بهت بگم من خوب فكرامو كردم . هرچي بين ما بوده تموم شده . باشه؟
- سارا تو رو خدا يه كم فكر كن چي مي گي . تو داري از روي احساسات حرف مي زني. آره قبول دارم اونشب تقصير من بود . ببخشيد . خوبه .
- نه مسئله اونشب نيست , مسئله يه عمر زندگيه . من اصلا هم حرفام از روي احساس نيست . روي همش فكر كردم . ما نمي تونيم با هم زندگي كنيم .
- همين , به همين راحتي ؟
- متاسفم .
نمي دونستم چي بگم يا چيكار كنم .فقط حس مي كردم همه چي خراب شده .
تموم روزاي خوب من تموم شده بود . داشتم سارا رو از دست مي دادم .
- نمي شه بيشتر فكر كني . تو داري يه زندگي رو بهم مي زني ؟
- نه مهران . من خوب فكرامو كردم . خواهش مي كنم همه گذشته مونو فراموش كن .
نمي تونستم واستم . پاهام مي لرزيد .
- سارا من دوستت دارم . تو معني دوست داشتن رو مي فهمي ؟
- متاسفم مهران...
- تو داري منو خورد مي كني .سارا تو ...
- ب........وق
-الو ....
قطع كرده بود .
همه چيز رو قطع كرده بود .
آي خداي من ....
چندين بار رفتم خونه شون . ولي نمي خواست منو ببينه .
اصلا باور نمي كردم . دنياي من تيره و تار شده بود .
چرا بايد اينطور مي شد ؟
تبديل شدم به يه مرد دلشكسته و تنها .
يه غريبه.
00000000000000000000000000000000
يكماه از آخرين تماس من و سارا مي گذشت كه خبر نامزدي سارا و پرويزو رفتن اونا به كانادا مثل پتك توي سرم كوبيده شد .
چشام سياهي مي رفت .
نه اين امكان نداشت .
چطور مي تونستن؟
سرم داشت زير اين فشار مي تركيد .
سارا و پرويز , سارا و پرويز.....
آه خداي من .
پرويز بهترين دوستم...
سارا تنها عشقم ..........
منو له كردن . چطور تونستي سارا ؟ چطور تونستي ؟
پس تموم اين قضيه زير سر پرويز بود . اي نا مرد ....
من تموم شده بودم .
اونقدر غرورم پا مال شده بود كه بتونم راحت گريه كنم .
از خونه زدم بيرون .
مثل ديوونه ها.
سيگار پشت سيگار .
توي دود و سياهي كوچه ها گم شدم .
گريه مي كردم .
خشم و نفرت و عشق توي سينه ام گره خورده بود .
مي خواستم داد بزنم .
راه گمشده زندگيمو توي خيابوناي تاريك جستجو مي كردم .
- تاكسي , مستقيم .
توي ماشين ولو شدم .
گيج و منگ . تنها و سرد . غريبه و سرخورده....
صداي ترانهاي كه از ضبط صوت تاكسي پخش مي شد منو به خودم آورد .
رفيق نا رفيقم
در پشت پا استادي
جواب خوبيهامو
چه نامردونه دادي
راهت دادم تو قلبم
با يك دنيا صداقت
رو دست خوردم دوباره
تو گرمي رفاقت
پشت هر پس كوچه
كسيست در كمين
دوست از من كنده پوست
ضربه كاري نه از دشمن
كزا وست
رحم کن تا شب بی جنبش بی حوصلگی پشت این پنجره خالی قابم نکنه
دارم از فکر رسیدن به تو آباد میشم ،تو بیا که باد ولگرد خرابم نکنه
Old Moderator
Old Moderator
نمایه کاربر
پست: 2597
تاریخ عضویت: سه‌شنبه ۱۱ بهمن ۱۳۸۴, ۱۲:۲۷ ب.ظ
سپاس‌های دریافتی: 155 بار
تماس:

پست توسط Kingman_62 »

واقعا عالي بود ولي کاشکه اين داستان را هرگز نمي خواندم چون ياد ..................
 تصویر

تصویر
 
Major II
Major II
نمایه کاربر
پست: 441
تاریخ عضویت: شنبه ۱۸ آذر ۱۳۸۵, ۳:۴۸ ق.ظ
محل اقامت: essi8689@yahoo.com
سپاس‌های ارسالی: 28 بار
سپاس‌های دریافتی: 188 بار
تماس:

پست توسط essi10 »

شرمنده ام جناب كينگ من اما داستان واقعا قشنگيه
-----------------------------------------------------------------
كودكي كه آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسيد:

مي گويند كه فردا مرا به زمين مي فرستي
اما من به اين كوچكي و ناتواني
چگونه مي توانم براي زندگي به آنجا بروم؟؟
خداوند پاسخ داد:
از ميان فرشتگان بيشمارم
يكي را براي تو در نظر گرفته ام.
او در انتظار توست و حامي و
مراقب تو خواهد بود.
كودك همچنان مردد و ادامه داد
اما اينجا در بهشت من جز خنديدن
و آواز و شادي كاري ندارم.
خداوند لبخند زد :
فرشته ي تو برايتآواز خواهد خواند و
هر روز به تو لبخند خواهد زد تو عشق او
را احساس خواهي كرد و شاد خواهي بود.
كودك ادامه داد :
من چطور مي توانم بفهمم
كه مردم چه مي گويند در حالي
كه زبان آنها را نمي دانم.
خداوند او را نوازش كرد و گفت:
فرشته ي تو زيباترين وشيرين ترين
واژه هايي را كه ممكن است بشنوي در
گوش تو زمزمه خواهد كرد و با
دقت و صبوري به تو ياد خواهد
داد كه چگونه صحبت كني.
كودك با ناراحتي گفت:
اما اگر بخواهم با تو صحبت كنم چه كنم؟؟
و خدا براي اين سئوال هم پاسخي داشت؟
"فرشته ات دستهاي تو را در كنار هم
قرار خواهد داد و به تو مي آموزد كه چگونه دعا كني."
كودك سرش را برگرداند و پرسيد:
شنيده ام كه در زمين انسانهاي بد
هم زندگي مي كنند. چه كسي
از من محافظت خواهد كرد؟؟
خدا گفت :
فرشته ات از تو محافظت
خواهد كرد حتي اگر به
قيمت جانش تمام شود.
كودك با نگراني ادامه داد :
اما من هميشه به اين دليل
كه نمي توانم تو را ببينم
غمگين خواهم بود.
خداوند لبخند زد و گفت :
فرشته ات هميشه درباره من
با تو صحبت خواهد كرد
اگرچه من هميشه در كنار تو هستم.
در آن هنگام بهشت آرام بود
- اما صداهايي از زمين به گوش مي رسيد.
كودك مي دانست كه بزودي
بايد سفر خود را آغاز كند
.پس سوال آخر را به آرامي از خداوند پرسيد :
خدايا اگر بايد هم اكنون به دنيا بروم
لا اقل نام فرشته ام را به من بگو.
خداوند او رانوازش كرد و پاسخ داد :
نام فرشته ات اهميتي ندارد
ولي مي تواني او را "مادر" صدا كني
رحم کن تا شب بی جنبش بی حوصلگی پشت این پنجره خالی قابم نکنه
دارم از فکر رسیدن به تو آباد میشم ،تو بیا که باد ولگرد خرابم نکنه
Old Moderator
Old Moderator
نمایه کاربر
پست: 2597
تاریخ عضویت: سه‌شنبه ۱۱ بهمن ۱۳۸۴, ۱۲:۲۷ ب.ظ
سپاس‌های دریافتی: 155 بار
تماس:

پست توسط Kingman_62 »

esmail1 نوشته شده:شرمنده ام جناب كينگ من اما داستان واقعا قشنگيه
-----------------------------------------------------------------


قشنگ و کاملا ملموس و اقعی فکر کنم امشب میخوای یک کاری کنی ما تا صبح نخوابیم :lol:
 تصویر

تصویر
 
Major II
Major II
نمایه کاربر
پست: 441
تاریخ عضویت: شنبه ۱۸ آذر ۱۳۸۵, ۳:۴۸ ق.ظ
محل اقامت: essi8689@yahoo.com
سپاس‌های ارسالی: 28 بار
سپاس‌های دریافتی: 188 بار
تماس:

پست توسط essi10 »

من نمي خوام شما رو ناراحت كنم
بخدا عمدي در كار ندارم
آخه دل من هم امشب بد جوري گرفته
به هر حال امشب رو مي بخشيد
رحم کن تا شب بی جنبش بی حوصلگی پشت این پنجره خالی قابم نکنه
دارم از فکر رسیدن به تو آباد میشم ،تو بیا که باد ولگرد خرابم نکنه
Old Moderator
Old Moderator
نمایه کاربر
پست: 2597
تاریخ عضویت: سه‌شنبه ۱۱ بهمن ۱۳۸۴, ۱۲:۲۷ ب.ظ
سپاس‌های دریافتی: 155 بار
تماس:

پست توسط Kingman_62 »

esmail1 نوشته شده:من نمي خوام شما رو ناراحت كنم
بخدا عمدي در كار ندارم
آخه دل من هم امشب بد جوري گرفته
به هر حال امشب رو مي بخشيد


دوست عزیز شوخی کردم من منتظر بعدی هستم تا بخونم و نظر بدم

فقط عاشقانه باشه اخرش هم بهم نرسن این شکلی دوست دارم
 تصویر

تصویر
 
ارسال پست

بازگشت به “شعر و ادبيات”