رنگ ارغوانی یا بنفش ملایم؟
او مرا گریان در بیمارستان دید.ریچارد در حالی که می دانست هر دوی ما بهانه ای برای گریه کردن داریم از من پرسید:«موضوع چیه؟» 48 ساعت پیش دریافتم که یک غده ی سرطانی در سینه دارم که به غدد لنفاوی هم سرایت کرده و احتمال حمله به مغز هم می رود.هر دوی ما 32 ساله بودیم و سه فرزند خردسال داشتیم.
ریچارد مرا محکم گرفت و سعی کرد دلداری ام بدهد.همه ی دوستان و فامیل از این که زندگی آرامی داشتیم متعجب بودند.قبل از آن که بدانم به سرطان مبتلا شده ام،حضرت عیسی مایه ی آرامش و تسلی خاطر من بود.اکنون هم همینطور است.اما ریچارد فکر می کرد دقایقی را که بیرون از اتاق سپری کرده است،با واقعیت وحشتناکی مواجه شده و در هم شکسته ام.
همانطور که مرا محکم گرفته بود و دلداری ام می داد،گفت:«می دانم که فشار زیادی را تحمل کرده ای؟مگر نه سوز؟»
همانطور که گریه می کردم،آینه ای را که به تازگی در کشو یافته بودم مقابل صورتم گرفته و گفتم:«مسئله این نیست.»ریچارد کاملا متحیر شده بود.
نمی دانستم که این گونه خواهد شد.به گریه افتادم و با حیرت به واکنش خود در آینه خیره شدم.خودم را نشناختم.صورتم به طرز وحشتناکی متورم شده بود.پس از جراحی از درد در بستر ناله می کردم و دوستان خیر خواهم داروهایی را برای رهایی از آنچه درد می پنداشتند،برایم تجویز می کردند.متاسفانه به مرفین حساسیت داشتم و مانند یک سوسیس ورم کرده بودم.بتادین که برای جراحی استفاده شده بود،روی گردن و شانه هایم باقی مانده بود و هنوز نمی توانستم دوش بگیرم.از یک پهلویم لوله ای آویزان بود تا مایعات را از محل جراحی تخلیه کند.پانسمان محل جراحی برداشتن بخشی از سینه ام روی شانه چپ و قفسه ی سینه ام را پوشانده بود.موهای بلند و مواجم را در یک کلاه بزرگ مچاله کرده بودند.بیش از صد نفر طرف مدت 24 ساعت گذشته به دیدن من آمده بودند.آنچه آن ها دیده بودند یک موجود سفید و قهوه ای متورم،بدون آرایش با موهای مچاله شده در لباس زنانه ی طوسی رنگ بیمارستان بود.این موجود قرار بود من باشم.بر سر من چه آمده بود؟
ریچارد مرا بر روی بالش خواباند و از اتاق بیرون رفت.چند دقیقه بعد با یک بغل بطری های کوچک شامپو و نرم کننده که از چرخ دستی بیمارستان برداشته بود،بازگشت.از داخل کمد چند بالش آورد و یک صندلی را کنار دستشویی کشید.سوزن سرم را از دستم بیرون کشید و لوله ی متصل به پهلویم را داخل جیب پیراهنش گذاشت.سپس دستش را پایین برد و مرا به همراه پایه ی سرم و لوازم دیگر بلند کرد و به طرف دستشویی برد.مرا به آرامی ری پاهایش نشاند و سرم را روی دستشویی گرفت و آب گرم را از لابه لای موهایم سرازیر کرد.بطری های شامپو و نرم کننده را به نوبت روی موهایم خالی کرد تا موهای تاب دار و بلندم کاملا تمیز شدند.موهایم را در حوله پیچید و دوباره مرا همراه با تمام لوازم متصل به من بلند کرد و روی تخت خواباند.تمام این کارها را باکمال نرمی و لطافت انجام داد تا حتی یک بخیه هم باز نشود.
شوهرم که در تمام عمرش موهایش را با سشوار خشک نکرده بود،سشواری برداشت و موهایم را خشک کرد.در تمام مدت برای این که را سرگرم کند،فوت و فن زیبایی را به من می آموخت.سپس با توجه به تجاربی که از دیدن من در این دوازده سال آموخته بود،موهایم را آرایش کرد.از این که می دیدم او جدی تر از یک دانشجوی رشته زیبایی کار کرده و گاهی لب خود را می گیرد،می خندیدم.شانه و گردنم را با لیف و آب گرم تمیز کرد.مراقب بود تا به ناحیه ی عمل شده نزدیک نشود.سپس اندکی لوسیون به پوستم زد.
کیف لوازم آرایشم را برداشت و مشغول آرایش صورتم شد.خنده هایمان را هنگامی که سعی می کرد ریمل یا رژ گونه استفاده کند،هرگز فراموش نمی کنم.وقتی با دست های لرزان برس ریمل را به مژه هایم می کشید،چشم هایم را کاملا باز کرده و نفس را در سینه حبس کردم.برای پخش کردن رژگونه از دستمال استفاده کرد.در آخر هم دو رژلب را بالا گرفت و پرسید:«کدام یکی؟ارغوانی یا بنفش ملایم؟»همانند هنرمند نقاشی که روی بوم کار می کند،رژلب را روی لب هایم کشید سپس آینه ی کوچک را جلوی صورتم گرفت.
دوباره شبیه انسان شدم.کمی ورم داشتم اما احساس تمیزی می کردم.موهایم به ظرافت بر روی شانه هایم آویزان بود و خودم را شناختم.
ریچارد پرسید:«نظرت چیه؟»دوباره به گریه افتادم.اما این بار سپاسگذار بودم.ریچارد گفت:«نه عزیزم.کار گریم مرا خراب نکن.»ناگهان به خنده افتادم.
طی آن دوران سخت،من فقط 40 درصد شانس زندگی داشتم،آن هم برای پنج سال.این ماجرا هفت سال پیش اتفاق افتاده بود.به یاری خدا و همسر مهربانم توانستم همه ی لحظات را به خنده برگزار کنم.امسال می خواهم نوزدهمین سالگرد ازدواجمان را جشن بگیرم.فرزندانمان هم به سن نوجوانی رسیده اند.فکر می کنم ریچارد حتی عمق فاجعه را هم باطل و بی معنی می انگاشت.
تمام نعمت هایی که تا آن روز نادیده گرفته بودم،در آن فاجعه جلوه گر شدن _ حقیقت شیرین تماشای رشد کودکانم،سلامتی و آینده ام.ریچارد به یک محبت کوچک توانست وضعیت عادی را به وجود من بازگرداند.آن لحظه برای من یکی از دوست داشتنی ترین لحظات زندگی مشترک است.
تی.سوزان الر
برگرفته از کتاب سوپ جوجه برای روح زن و شوهرها_انتشارات:موسسه فرهنگی هنری نقش سیمرغ
داستانک (داستانهای کوتاه)
مدیر انجمن: شوراي نظارت
- پست: 1378
- تاریخ عضویت: سهشنبه ۶ فروردین ۱۳۸۷, ۱۲:۱۰ ب.ظ
- محل اقامت: شهرکرد
- سپاسهای ارسالی: 4214 بار
- سپاسهای دریافتی: 8330 بار
Re: داستانک (داستانهای کوتاه)
زنده بودن حرکتی افقی است از گهواره تا گور و زندگی کردن حرکتی عمودی است از زمین تا آسمان
[FONT=Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma][HIGHLIGHT=#fef8e0]انسان ها دو دسته اند: آن هایی که بیدارند در تاریکی و آن هایی که خوابند در
[FONT=Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma][HIGHLIGHT=#fef8e0]انسان ها دو دسته اند: آن هایی که بیدارند در تاریکی و آن هایی که خوابند در
- پست: 1378
- تاریخ عضویت: سهشنبه ۶ فروردین ۱۳۸۷, ۱۲:۱۰ ب.ظ
- محل اقامت: شهرکرد
- سپاسهای ارسالی: 4214 بار
- سپاسهای دریافتی: 8330 بار
Re: داستانک (داستانهای کوتاه)
نوازش محبت آمیز
من و مایکل متوجه ی ورود پیشخدمت و قرار گرفتن بشقاب ها بر روی میز نشدیم.ما در یک رستوران دنج و دور از هیاهوی خیابان سوم نیویورک نشسته بودیم.حتی بوی شیرینی های تازه که بر روی میز چیده شده بود هم نمی توانست بحث هیجان انگیز ما را متوقف کند.در واقع شیرینی ها برای مدت طولانی در خامه ی ترش خود دست نخورده باقی مانده بودند.آن چنان به ما خوش می گذشت که فرصت خوردن نداشتیم.
اگر چه بحث ما بر سر یک مسئله ی عمیق و پر محتوا نبود اما بسیار داغ و نشاط آور بود.به فیلمی که دیشب دیده بودیم خندیدیم و بر سر معنای مقاله ای که اخیرا برای سمینار ادبیت خودمان نوشته بودیم،نیز با هم اختلاف نظر داشتیم.او لحظه ای را برایم تعریف کرد که یک گام بزرگ در دوران بلوغ خود برداشته و تبدیل به مایکل شده بود و تصمیم گرفته بود تا اگر او را «مایکی»صدا کردن،پاسخ ندهد.دوازده ساله بود یا چهارده ساله؟به خاطر نمی آورد.اما کاملا به یاد داشت که مادرش گریه کنان گفته که او بسیار سریع بزرگ می شود.وقتی مشغول خوردن شیرینی زغال اخته بودیم،برای او تعریف کردم که من و خواهرم هر زمان که برای دیدن عموزاده هایم به روستا می رفتیم مدتی را به چیدن زغال اخته می گذراندیم.سپس اضافه کردم که قبل از رسیدن به خانه تمام آن ها را می خوردم.عمه ام به من هشدار می داد که دل درد بدی خواهم گرفت.اما هرگز چنین نشد.
مکالمه ی شیرین ما ادامه یافت تا اینکه نظری به اطراف رستوران انداختم.نگاهم بر یک میز کوچک که یک زوج مسن نشسته بودند،ثابت ماند.پیراهن گل دار او به اندازه ی کوسنی که کیف کهنه اش را بر روی آن گذاشته بود،رنگ و رو رفته بود.بالای سر پیرمرد همانند تخم مرغ نیم بندی که به آرامی می خورد براق به نظر می آمد.پیرزن هم سوپ جوی خود را با کندی ملال آوری می خورد.
اما آنچه که توجه مرا به آن ها جلب کرد،سکوت مطلق حاکم بین آنان بود.به نظر من خلأ غم انگیزی بر آن گوشه از سالن سایه افکنده بود.تبادل نظر بین من و مایکل از خنده های بلند به نجوای آرام و از اعتراف به ارزیابی در نوسان بود،سکوت اندوه بار آن زوج مرا به فکر فرو برد.با خودم گفتم:«چقدر بد است که حرفی برای گفتن باقی نمانده است؟اگر چنین اتفاقی برای ما هم بیفتد،چه خواهد شد؟»
وقتی من و مایکل حساب ناچیز خود را پرداخت کرده و قصد ترک رستوران را داشتیم از کنار میز آن زوج مسن عبور کردیم.ناگهان پول از دستم افتاد.وقتی برای برداشتن آن خم شدم،دیدم که از زیر میز دستان یکدیگر را گرفته اند.تمام این مدت دستان یکدیگر را می فشردند!
ایستادم تا این پیوند ساده اما ژرف را که سعادت دیدنش را پیدا کرده بودم،بهتر احساس کنم،پیرمرد با مهربانی انگشتان خسته ی همسرش را نوازش می کرد.دیدن این صحنه نه تنها احساس قبلی مرا نسبت به سردی روابط در این کنج غمزده بر طرف کرد،بلکه قلبم را نیز پر کرد.سکوت آن ها همانند یک سکوت ناراحت کننده بین دو نفر که به آخر خط رسیده اند یا کسانی که در اولین دیدارها حرفی برای گفتن ندارند،نبود.نه،سکوت آن ها راحت و از روی فراغ بال بود.در واقع ابراز عشقی بود که برای بیان آن نیاز به کلمات نداشتند.احتمالا سال ها بود که هر روز صبح را این گونه با هم و در کنار هم می گذراندند.شاید امروز فرقی با دیروز نداشت اما آن ها از این وضعیت و در کنار هم احساس آرامش می کردند.
وقتی همراه مایکل از رستوران خارج می شدیم با خود اندیشیدم شاید بد نباشد که روزی ما هم همانند آن ها بشویم.شاید حتی خیلی هم خوب باشد.
دافنا رنان
من و مایکل متوجه ی ورود پیشخدمت و قرار گرفتن بشقاب ها بر روی میز نشدیم.ما در یک رستوران دنج و دور از هیاهوی خیابان سوم نیویورک نشسته بودیم.حتی بوی شیرینی های تازه که بر روی میز چیده شده بود هم نمی توانست بحث هیجان انگیز ما را متوقف کند.در واقع شیرینی ها برای مدت طولانی در خامه ی ترش خود دست نخورده باقی مانده بودند.آن چنان به ما خوش می گذشت که فرصت خوردن نداشتیم.
اگر چه بحث ما بر سر یک مسئله ی عمیق و پر محتوا نبود اما بسیار داغ و نشاط آور بود.به فیلمی که دیشب دیده بودیم خندیدیم و بر سر معنای مقاله ای که اخیرا برای سمینار ادبیت خودمان نوشته بودیم،نیز با هم اختلاف نظر داشتیم.او لحظه ای را برایم تعریف کرد که یک گام بزرگ در دوران بلوغ خود برداشته و تبدیل به مایکل شده بود و تصمیم گرفته بود تا اگر او را «مایکی»صدا کردن،پاسخ ندهد.دوازده ساله بود یا چهارده ساله؟به خاطر نمی آورد.اما کاملا به یاد داشت که مادرش گریه کنان گفته که او بسیار سریع بزرگ می شود.وقتی مشغول خوردن شیرینی زغال اخته بودیم،برای او تعریف کردم که من و خواهرم هر زمان که برای دیدن عموزاده هایم به روستا می رفتیم مدتی را به چیدن زغال اخته می گذراندیم.سپس اضافه کردم که قبل از رسیدن به خانه تمام آن ها را می خوردم.عمه ام به من هشدار می داد که دل درد بدی خواهم گرفت.اما هرگز چنین نشد.
مکالمه ی شیرین ما ادامه یافت تا اینکه نظری به اطراف رستوران انداختم.نگاهم بر یک میز کوچک که یک زوج مسن نشسته بودند،ثابت ماند.پیراهن گل دار او به اندازه ی کوسنی که کیف کهنه اش را بر روی آن گذاشته بود،رنگ و رو رفته بود.بالای سر پیرمرد همانند تخم مرغ نیم بندی که به آرامی می خورد براق به نظر می آمد.پیرزن هم سوپ جوی خود را با کندی ملال آوری می خورد.
اما آنچه که توجه مرا به آن ها جلب کرد،سکوت مطلق حاکم بین آنان بود.به نظر من خلأ غم انگیزی بر آن گوشه از سالن سایه افکنده بود.تبادل نظر بین من و مایکل از خنده های بلند به نجوای آرام و از اعتراف به ارزیابی در نوسان بود،سکوت اندوه بار آن زوج مرا به فکر فرو برد.با خودم گفتم:«چقدر بد است که حرفی برای گفتن باقی نمانده است؟اگر چنین اتفاقی برای ما هم بیفتد،چه خواهد شد؟»
وقتی من و مایکل حساب ناچیز خود را پرداخت کرده و قصد ترک رستوران را داشتیم از کنار میز آن زوج مسن عبور کردیم.ناگهان پول از دستم افتاد.وقتی برای برداشتن آن خم شدم،دیدم که از زیر میز دستان یکدیگر را گرفته اند.تمام این مدت دستان یکدیگر را می فشردند!
ایستادم تا این پیوند ساده اما ژرف را که سعادت دیدنش را پیدا کرده بودم،بهتر احساس کنم،پیرمرد با مهربانی انگشتان خسته ی همسرش را نوازش می کرد.دیدن این صحنه نه تنها احساس قبلی مرا نسبت به سردی روابط در این کنج غمزده بر طرف کرد،بلکه قلبم را نیز پر کرد.سکوت آن ها همانند یک سکوت ناراحت کننده بین دو نفر که به آخر خط رسیده اند یا کسانی که در اولین دیدارها حرفی برای گفتن ندارند،نبود.نه،سکوت آن ها راحت و از روی فراغ بال بود.در واقع ابراز عشقی بود که برای بیان آن نیاز به کلمات نداشتند.احتمالا سال ها بود که هر روز صبح را این گونه با هم و در کنار هم می گذراندند.شاید امروز فرقی با دیروز نداشت اما آن ها از این وضعیت و در کنار هم احساس آرامش می کردند.
وقتی همراه مایکل از رستوران خارج می شدیم با خود اندیشیدم شاید بد نباشد که روزی ما هم همانند آن ها بشویم.شاید حتی خیلی هم خوب باشد.
دافنا رنان
زنده بودن حرکتی افقی است از گهواره تا گور و زندگی کردن حرکتی عمودی است از زمین تا آسمان
[FONT=Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma][HIGHLIGHT=#fef8e0]انسان ها دو دسته اند: آن هایی که بیدارند در تاریکی و آن هایی که خوابند در
[FONT=Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma][HIGHLIGHT=#fef8e0]انسان ها دو دسته اند: آن هایی که بیدارند در تاریکی و آن هایی که خوابند در
- پست: 1378
- تاریخ عضویت: سهشنبه ۶ فروردین ۱۳۸۷, ۱۲:۱۰ ب.ظ
- محل اقامت: شهرکرد
- سپاسهای ارسالی: 4214 بار
- سپاسهای دریافتی: 8330 بار
Re: داستانک (داستانهای کوتاه)
یک برنامهنویس و یک مهندس در یک مسافرت طولانى هوائى کنار یکدیگر در هواپیما نشسته بودند. برنامهنویس رو به مهندس کرد و گفت: مایلى با همدیگر بازى کنیم؟ مهندس که میخواست استراحت کند محترمانه عذر خواست و رویش را به طرف پنجره برگرداند و پتو را روى خودش کشید. برنامهنویس دوباره گفت:بازى سرگرمکنندهاى است. من از شما یک سوال میپرسم و اگر شما جوابش را نمیدانستید ۵ دلار به من بدهید. بعد شما از من یک سوال میکنید و اگر من جوابش را نمیدانستم من ۵ دلار به شما میدهم.
مهندس مجدداً معذرت خواست و چشمهایش را روى هم گذاشت تا خوابش ببرد. این بار، برنامهنویس پیشنهاد دیگرى داد. گفت: خوب، اگر شما سوال مرا جواب ندادید ۵ دلار بدهید ولى اگر من نتوانستم سوال شما را جواب دهم ۵٠ دلار به شما میدهم.این پیشنهاد چرت مهندس را پاره کرد و رضایت داد که با برنامهنویس بازى کند.
برنامهنویس نخستین سوال را مطرح کرد: «فاصله زمین تا ماه چقدر است؟» مهندس بدون اینکه کلمهاى بر زبان آورد دست در جیبش کرد و ۵ دلار به برنامهنویس داد. حالا نوبت خودش بود. مهندس گفت: «آن چیست که وقتى از تپه بالا میرود ۳ پا دارد و وقتى پائین میآید ۴ پا؟» برنامهنویس نگاه تعجب آمیزى کرد و سپس به سراغ کامپیوتر قابل حملش رفت و تمام اطلاعات موجود در آن را مورد جستجو قرار داد. آنگاه از طریق مودم بیسیم کامپیوترش به اینترنت وصل شد و اطلاعات موجود در کتابخانه کنگره آمریکا را هم جستجو کرد.
باز هم چیز بدرد بخورى پیدا نکرد. سپس براى تمام همکارانش پست الکترونیک فرستاد و سوال را با آنها در میان گذاشت و با یکى دو نفر هم گپ ( chat ) زد ولى آنها هم نتوانستند کمکى کنند.
بالاخره بعد از ۳ ساعت، مهندس را از خواب بیدار کرد و ۵٠ دلار به او داد. مهندس مودبانه ۵٠ دلار را گرفت و رویش را برگرداند تا دوباره بخوابد. برنامهنویس بعد از کمى مکث، او را تکان داد و گفت: «خوب، جواب سوالت چه بود؟» مهندس دوباره بدون اینکه کلمهاى بر زبان آورد دست در جیبش کرد و ۵ دلار به برنامهنویس داد و رویش را برگرداند و خوابید.
مهندس مجدداً معذرت خواست و چشمهایش را روى هم گذاشت تا خوابش ببرد. این بار، برنامهنویس پیشنهاد دیگرى داد. گفت: خوب، اگر شما سوال مرا جواب ندادید ۵ دلار بدهید ولى اگر من نتوانستم سوال شما را جواب دهم ۵٠ دلار به شما میدهم.این پیشنهاد چرت مهندس را پاره کرد و رضایت داد که با برنامهنویس بازى کند.
برنامهنویس نخستین سوال را مطرح کرد: «فاصله زمین تا ماه چقدر است؟» مهندس بدون اینکه کلمهاى بر زبان آورد دست در جیبش کرد و ۵ دلار به برنامهنویس داد. حالا نوبت خودش بود. مهندس گفت: «آن چیست که وقتى از تپه بالا میرود ۳ پا دارد و وقتى پائین میآید ۴ پا؟» برنامهنویس نگاه تعجب آمیزى کرد و سپس به سراغ کامپیوتر قابل حملش رفت و تمام اطلاعات موجود در آن را مورد جستجو قرار داد. آنگاه از طریق مودم بیسیم کامپیوترش به اینترنت وصل شد و اطلاعات موجود در کتابخانه کنگره آمریکا را هم جستجو کرد.
باز هم چیز بدرد بخورى پیدا نکرد. سپس براى تمام همکارانش پست الکترونیک فرستاد و سوال را با آنها در میان گذاشت و با یکى دو نفر هم گپ ( chat ) زد ولى آنها هم نتوانستند کمکى کنند.
بالاخره بعد از ۳ ساعت، مهندس را از خواب بیدار کرد و ۵٠ دلار به او داد. مهندس مودبانه ۵٠ دلار را گرفت و رویش را برگرداند تا دوباره بخوابد. برنامهنویس بعد از کمى مکث، او را تکان داد و گفت: «خوب، جواب سوالت چه بود؟» مهندس دوباره بدون اینکه کلمهاى بر زبان آورد دست در جیبش کرد و ۵ دلار به برنامهنویس داد و رویش را برگرداند و خوابید.
زنده بودن حرکتی افقی است از گهواره تا گور و زندگی کردن حرکتی عمودی است از زمین تا آسمان
[FONT=Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma][HIGHLIGHT=#fef8e0]انسان ها دو دسته اند: آن هایی که بیدارند در تاریکی و آن هایی که خوابند در
[FONT=Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma][HIGHLIGHT=#fef8e0]انسان ها دو دسته اند: آن هایی که بیدارند در تاریکی و آن هایی که خوابند در
- پست: 1378
- تاریخ عضویت: سهشنبه ۶ فروردین ۱۳۸۷, ۱۲:۱۰ ب.ظ
- محل اقامت: شهرکرد
- سپاسهای ارسالی: 4214 بار
- سپاسهای دریافتی: 8330 بار
Re: داستانک (داستانهای کوتاه)
قهرمان
او چاق بود و اضافه وزن داشت،اما طرز تفکرش نقص او را در سرعت جبران می کرد.جیسون پانزده ساله هرگز در جلسات تمرین غیبت نمی کرد،گرچه به ندرت فرصت بازی پیدا می کرد.
با آنکه شماره ی پیراهنش 37 بود،اما هرگز اخم نمی کرد،شکایت نمی کرد و همیشه تمام سعی اش را می کرد،حتی اگر نتیجه نمی گرفت.روزی او در جلسه تمرین حاضر نشد.وقتی روز دوم هم غیبت کرد،من که مربی اش بودم،نگرانش شدم.به خانه اش تلفن کردم.یکی از بستگانش که در شهر دیگری زندگی می کرد با من حرف زد و گفت که پدر جیسون فوت کرده و خانواده اش باید مراسم خاکسپاری را برگزار کنند.
دو هفته بعد جیسون با شماره ی 37 بار دیگر در جلسات تمرین حاضر شد.تا مسابقه ی بعدی فقط سه روز مانده بود.مسابقه ی مهمی بود،زیرا آخر فصل بود و ما باید در مقابل جدی ترین رقیب مان بازی می کردیم و فقط یک بازی را از آن ها برده بودیم.این مسابقه ای سرنوشت ساز در مرحله ای مهم بود.
وقتی روز سرنوشت ساز فرا رسید،بهترین بازیکنانم دور زمین می دویدند و خود را آماده می کردند.همه آنجا بودند،جز جیسون.اما ناگهان جیسون کنارم آمد و با ظاهر و رفتاری جدید گفت:«امروز من کاملا آماده هستم.من مسابقه را شروع می کنم.»
نمی توانستم با او مخالفت یا بحث کنم.آغازگر همیشگی بازی که جیسون جایگزینش شده بود،روی نیمکت نشست.
جیسون آن روز مانند بازیکن طراز اول بازی کرد.او از هر نظر با بهترین بازیکنان تیم برابر بود.سریع می دوید،روزنه های نفوذ پیدا می کرد و هر بار که توپ را از دست می داد،طوری به بالا می پرید که گویی هرگز به او حمله نشده است.
تا دور سوم،او سه برد به دست آورد.در پایان کار،برای از بین بردن کوچکترین شک ما،در آخرین ثانیه های دور چهارم،برد دیگری بدست آورد.
وقتی جیسون به همراه سایر بازیکنان از زمین مسایقه خارج می شد،با تحسین و تشویق بسیار تماشاگران روبرو شد.با این حال جیسون بسیار متواضعانه برخورد کرد.
من که از تغییر ناگهانی او تعجب کرده بودم،نزدیکش رفتم و گفتم:«جیسون تو امروز خیلی خوب بازی کردی.در دور دوم مجبور شدم چشمانم را بمالم تا مطمئن شوم خواب نیستم.وقتی دور چهارمبه پایان رسید،کنجکاوی ام به بالاترین حد رسید.چطور شد که آنقدر تغییر کردی؟»
جیسون ابتدا کمی تردید کرد و بعد گفت:«آقای مربی،همان طور که می دانید پدر من اخیرا در گذشت.او نابینا بود و نمی توانست بازی مرا ببیند.اما اکنون که به بهشت رفته،این اولین باری است که می تواند بازی مرا ببیند.می خواستم به من افتخار کند.»
او چاق بود و اضافه وزن داشت،اما طرز تفکرش نقص او را در سرعت جبران می کرد.جیسون پانزده ساله هرگز در جلسات تمرین غیبت نمی کرد،گرچه به ندرت فرصت بازی پیدا می کرد.
با آنکه شماره ی پیراهنش 37 بود،اما هرگز اخم نمی کرد،شکایت نمی کرد و همیشه تمام سعی اش را می کرد،حتی اگر نتیجه نمی گرفت.روزی او در جلسه تمرین حاضر نشد.وقتی روز دوم هم غیبت کرد،من که مربی اش بودم،نگرانش شدم.به خانه اش تلفن کردم.یکی از بستگانش که در شهر دیگری زندگی می کرد با من حرف زد و گفت که پدر جیسون فوت کرده و خانواده اش باید مراسم خاکسپاری را برگزار کنند.
دو هفته بعد جیسون با شماره ی 37 بار دیگر در جلسات تمرین حاضر شد.تا مسابقه ی بعدی فقط سه روز مانده بود.مسابقه ی مهمی بود،زیرا آخر فصل بود و ما باید در مقابل جدی ترین رقیب مان بازی می کردیم و فقط یک بازی را از آن ها برده بودیم.این مسابقه ای سرنوشت ساز در مرحله ای مهم بود.
وقتی روز سرنوشت ساز فرا رسید،بهترین بازیکنانم دور زمین می دویدند و خود را آماده می کردند.همه آنجا بودند،جز جیسون.اما ناگهان جیسون کنارم آمد و با ظاهر و رفتاری جدید گفت:«امروز من کاملا آماده هستم.من مسابقه را شروع می کنم.»
نمی توانستم با او مخالفت یا بحث کنم.آغازگر همیشگی بازی که جیسون جایگزینش شده بود،روی نیمکت نشست.
جیسون آن روز مانند بازیکن طراز اول بازی کرد.او از هر نظر با بهترین بازیکنان تیم برابر بود.سریع می دوید،روزنه های نفوذ پیدا می کرد و هر بار که توپ را از دست می داد،طوری به بالا می پرید که گویی هرگز به او حمله نشده است.
تا دور سوم،او سه برد به دست آورد.در پایان کار،برای از بین بردن کوچکترین شک ما،در آخرین ثانیه های دور چهارم،برد دیگری بدست آورد.
وقتی جیسون به همراه سایر بازیکنان از زمین مسایقه خارج می شد،با تحسین و تشویق بسیار تماشاگران روبرو شد.با این حال جیسون بسیار متواضعانه برخورد کرد.
من که از تغییر ناگهانی او تعجب کرده بودم،نزدیکش رفتم و گفتم:«جیسون تو امروز خیلی خوب بازی کردی.در دور دوم مجبور شدم چشمانم را بمالم تا مطمئن شوم خواب نیستم.وقتی دور چهارمبه پایان رسید،کنجکاوی ام به بالاترین حد رسید.چطور شد که آنقدر تغییر کردی؟»
جیسون ابتدا کمی تردید کرد و بعد گفت:«آقای مربی،همان طور که می دانید پدر من اخیرا در گذشت.او نابینا بود و نمی توانست بازی مرا ببیند.اما اکنون که به بهشت رفته،این اولین باری است که می تواند بازی مرا ببیند.می خواستم به من افتخار کند.»
زنده بودن حرکتی افقی است از گهواره تا گور و زندگی کردن حرکتی عمودی است از زمین تا آسمان
[FONT=Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma][HIGHLIGHT=#fef8e0]انسان ها دو دسته اند: آن هایی که بیدارند در تاریکی و آن هایی که خوابند در
[FONT=Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma][HIGHLIGHT=#fef8e0]انسان ها دو دسته اند: آن هایی که بیدارند در تاریکی و آن هایی که خوابند در
- پست: 1378
- تاریخ عضویت: سهشنبه ۶ فروردین ۱۳۸۷, ۱۲:۱۰ ب.ظ
- محل اقامت: شهرکرد
- سپاسهای ارسالی: 4214 بار
- سپاسهای دریافتی: 8330 بار
Re: داستانک (داستانهای کوتاه)
خانم لینک
وقتی هجده ساله بودم و می خواستم به دانشگاه بروم،خیلی بی پول بودم.برای پول در آوردن،در خیابان هایی که خانه های قدیمی داشت،پرسه می زدم و کتاب می فروختم.وقتی به در خانه ای نزدیک شدم،پیرزنی هشتاد ساله،زیبا و بلند قد،به طرف در آمد و گفت:«تو هستی عزیزم؟منتظرت بودم.خدا به من گفت که تو امروز می آیی.»
وقتی خدا برای بنده اش چیزی را می خواهند،من که باشم که مخالفت کنم؟
خانم لینک برای انجام دادن کارهای خانه و حیاطش به کمک نیاز داشت.روز بعد من شش ساعت کار کردم.سخت تر از همیشه.خانم لینک به من آموخت که چگونه پیاز گیاهان را بکارم.چگونه علف های هرز و گل های پژمرده را بیرون بکشم.در آخر کار نیز با ماشین چمن زنی که کهنه و قدیمی به نظر می رسید،علف ها را کوتاه کردم.
وقتی کارم تمام شد،خانم لینک از کارم تعریف کرد و به ماشین چمن زنی نگریست و گفت:«انگار تیغه ی آن به سنگی خورده است.خودم آن را درست می کنم.»
فهمیدم چرا تمام وسائل خانه ی خانم لینک کهنه هستند،اما مانند وسائل جدید کار می کنند.او برای شش ساعت کار،سه دلار به من داد.سال 1978 بود.گاهی بازی های روزگار خنده دار است،مگر نه؟
هفته ی بعد خانه ی او را تمیز کردم.او به من یاد داد چگونه با جاروبرقی کهنه اش فرش ایرانی عتیقه اش را تمیز کنم.همان طور که وسائل خانه اش را تمیز می کردم،او به من یاد داد که هر کدام از آن ها را از کجا خریده است.برای ناهار از باغش سبزیجات تازه چید.ناهار خوشمزه ای خوردیم و روز خوبی را گذراندیم.
گاهی راننده ی شخصی او می شدم.آخرین هدیه ای که آقای لینک به خانم لینک داده بود،اتومبیل نوی زیبایی بود.وقتی من با خانم لینک آشنا شدم،اتومبیل 30 ساله بود،اما هنوز خیلی خوب کار می کرد.
خانم لینک بچه ای نداشت و خواهر و خواهرزاده هایش در آن حوالی زندگی می کردند.همسایه ها او را خیلی دوست داشتند و او در فعالیت های گروهی محل حضور موثری داشت.
از زمان آشنایی من با خانم لینک یک سال و نیم گذشت.دانشگاه،کار و رفتن به کلیسا بیشتر وقت مرا می گرفت و من خانم لینک را کمتر می دیدم.دختر دیگری را پیدا کردم که در کارهای خانه به او کمک کند.
روز عید کریسمس فرا رسید و من که خیلی بی پول بودم،از افرادی که باید به آنان هدیه می دادم،فهرستی تهیه کردم.مادر به فهرستم نگاه کرد و گفت:«باید برای خانم لینک هم هدیه بخری.»
پرسیدم:«چرا؟خانم لینک خانواده،دوستان و همسایه های زیادی دارد.من دیگر وقت زیادی با او نیستم.چرا باید به خانم لینک هدیه بدهم؟»
مادر قانع نشد و مصرانه گفت:«برای خانم لینک هم هدیه بخر.»
روز عید دسته گل کوچکی برای خانم لینک خریدم و به او هدیه دادم.او با خوشحالی آن را پذیرفت.
چند ماه بعد باز هم به دیدنش رفتم.او شنلی روی شانه اش انداخته بود و در اتاق نشیمن زیبایش نشسته بود.در گوشه ای از اتاق،دسته گل پژمرده ی من قرار داشت.آن،تنها هدیه ای بود که خانم لینک آن سال دریافت کرده بود.
وقتی هجده ساله بودم و می خواستم به دانشگاه بروم،خیلی بی پول بودم.برای پول در آوردن،در خیابان هایی که خانه های قدیمی داشت،پرسه می زدم و کتاب می فروختم.وقتی به در خانه ای نزدیک شدم،پیرزنی هشتاد ساله،زیبا و بلند قد،به طرف در آمد و گفت:«تو هستی عزیزم؟منتظرت بودم.خدا به من گفت که تو امروز می آیی.»
وقتی خدا برای بنده اش چیزی را می خواهند،من که باشم که مخالفت کنم؟
خانم لینک برای انجام دادن کارهای خانه و حیاطش به کمک نیاز داشت.روز بعد من شش ساعت کار کردم.سخت تر از همیشه.خانم لینک به من آموخت که چگونه پیاز گیاهان را بکارم.چگونه علف های هرز و گل های پژمرده را بیرون بکشم.در آخر کار نیز با ماشین چمن زنی که کهنه و قدیمی به نظر می رسید،علف ها را کوتاه کردم.
وقتی کارم تمام شد،خانم لینک از کارم تعریف کرد و به ماشین چمن زنی نگریست و گفت:«انگار تیغه ی آن به سنگی خورده است.خودم آن را درست می کنم.»
فهمیدم چرا تمام وسائل خانه ی خانم لینک کهنه هستند،اما مانند وسائل جدید کار می کنند.او برای شش ساعت کار،سه دلار به من داد.سال 1978 بود.گاهی بازی های روزگار خنده دار است،مگر نه؟
هفته ی بعد خانه ی او را تمیز کردم.او به من یاد داد چگونه با جاروبرقی کهنه اش فرش ایرانی عتیقه اش را تمیز کنم.همان طور که وسائل خانه اش را تمیز می کردم،او به من یاد داد که هر کدام از آن ها را از کجا خریده است.برای ناهار از باغش سبزیجات تازه چید.ناهار خوشمزه ای خوردیم و روز خوبی را گذراندیم.
گاهی راننده ی شخصی او می شدم.آخرین هدیه ای که آقای لینک به خانم لینک داده بود،اتومبیل نوی زیبایی بود.وقتی من با خانم لینک آشنا شدم،اتومبیل 30 ساله بود،اما هنوز خیلی خوب کار می کرد.
خانم لینک بچه ای نداشت و خواهر و خواهرزاده هایش در آن حوالی زندگی می کردند.همسایه ها او را خیلی دوست داشتند و او در فعالیت های گروهی محل حضور موثری داشت.
از زمان آشنایی من با خانم لینک یک سال و نیم گذشت.دانشگاه،کار و رفتن به کلیسا بیشتر وقت مرا می گرفت و من خانم لینک را کمتر می دیدم.دختر دیگری را پیدا کردم که در کارهای خانه به او کمک کند.
روز عید کریسمس فرا رسید و من که خیلی بی پول بودم،از افرادی که باید به آنان هدیه می دادم،فهرستی تهیه کردم.مادر به فهرستم نگاه کرد و گفت:«باید برای خانم لینک هم هدیه بخری.»
پرسیدم:«چرا؟خانم لینک خانواده،دوستان و همسایه های زیادی دارد.من دیگر وقت زیادی با او نیستم.چرا باید به خانم لینک هدیه بدهم؟»
مادر قانع نشد و مصرانه گفت:«برای خانم لینک هم هدیه بخر.»
روز عید دسته گل کوچکی برای خانم لینک خریدم و به او هدیه دادم.او با خوشحالی آن را پذیرفت.
چند ماه بعد باز هم به دیدنش رفتم.او شنلی روی شانه اش انداخته بود و در اتاق نشیمن زیبایش نشسته بود.در گوشه ای از اتاق،دسته گل پژمرده ی من قرار داشت.آن،تنها هدیه ای بود که خانم لینک آن سال دریافت کرده بود.
زنده بودن حرکتی افقی است از گهواره تا گور و زندگی کردن حرکتی عمودی است از زمین تا آسمان
[FONT=Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma][HIGHLIGHT=#fef8e0]انسان ها دو دسته اند: آن هایی که بیدارند در تاریکی و آن هایی که خوابند در
[FONT=Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma][HIGHLIGHT=#fef8e0]انسان ها دو دسته اند: آن هایی که بیدارند در تاریکی و آن هایی که خوابند در
- پست: 1378
- تاریخ عضویت: سهشنبه ۶ فروردین ۱۳۸۷, ۱۲:۱۰ ب.ظ
- محل اقامت: شهرکرد
- سپاسهای ارسالی: 4214 بار
- سپاسهای دریافتی: 8330 بار
Re: داستانک (داستانهای کوتاه)
جوانی با چاقو وارد مسجد شد و گفت: بین شما کسی هست که مسلمان باشد ؟
همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکمفرما شد ، بالاخره پیرمردی با ریش سفید از جا برخواست و گفت : آری من مسلمانم..
جوان به پیرمرد نگاهی کرد و گفت با من بیا ، پیرمرد بدنبال جوان براه افتاد و با هم چند قدمی از مسجد دور شدند ، جوان با اشاره به گله گوسفندان به پیرمرد گفت که میخواهد تمام آنها را قربانی کند و بین فقرا پخش کند و به کمک احتیاج دارد، پیرمرد و جوان مشغول قربانی کردن گوسفندان شدند و پس از مدتی پیرمرد خسته شد و به جوان گفت که به مسجد بازگردد و شخص دیگری را برای کمک با خود بیاورد..
جوان با چاقوی خون آلود به مسجد بازگشت و باز پرسید :
آیا مسلمان دیگری در بین شما هست ؟
افراد حاضر در مسجد که گمان کردند جوان پیرمرد را بقتل رسانده نگاهشان را به پیش نماز مسجد دوختند ، پیش نماز رو به جمعیت کرد و گفت :
چرا نگاه میکنید ، به عیسی مسیح قسم که با چند رکعت نماز خواندن کسی مسلمان نمیشود...!
همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکمفرما شد ، بالاخره پیرمردی با ریش سفید از جا برخواست و گفت : آری من مسلمانم..
جوان به پیرمرد نگاهی کرد و گفت با من بیا ، پیرمرد بدنبال جوان براه افتاد و با هم چند قدمی از مسجد دور شدند ، جوان با اشاره به گله گوسفندان به پیرمرد گفت که میخواهد تمام آنها را قربانی کند و بین فقرا پخش کند و به کمک احتیاج دارد، پیرمرد و جوان مشغول قربانی کردن گوسفندان شدند و پس از مدتی پیرمرد خسته شد و به جوان گفت که به مسجد بازگردد و شخص دیگری را برای کمک با خود بیاورد..
جوان با چاقوی خون آلود به مسجد بازگشت و باز پرسید :
آیا مسلمان دیگری در بین شما هست ؟
افراد حاضر در مسجد که گمان کردند جوان پیرمرد را بقتل رسانده نگاهشان را به پیش نماز مسجد دوختند ، پیش نماز رو به جمعیت کرد و گفت :
چرا نگاه میکنید ، به عیسی مسیح قسم که با چند رکعت نماز خواندن کسی مسلمان نمیشود...!
زنده بودن حرکتی افقی است از گهواره تا گور و زندگی کردن حرکتی عمودی است از زمین تا آسمان
[FONT=Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma][HIGHLIGHT=#fef8e0]انسان ها دو دسته اند: آن هایی که بیدارند در تاریکی و آن هایی که خوابند در
[FONT=Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma][HIGHLIGHT=#fef8e0]انسان ها دو دسته اند: آن هایی که بیدارند در تاریکی و آن هایی که خوابند در
- پست: 1378
- تاریخ عضویت: سهشنبه ۶ فروردین ۱۳۸۷, ۱۲:۱۰ ب.ظ
- محل اقامت: شهرکرد
- سپاسهای ارسالی: 4214 بار
- سپاسهای دریافتی: 8330 بار
Re: داستانک (داستانهای کوتاه)
پاسخ دکتر حسابی
یکی از دانشجویان دکتر حسابی به ایشان گفت : شما سه ترم است که مرا از این درس می اندازید.
من که نمی خواهم موشک هوا کنم . می خواهم در روستایمان معلم شوم .
دکتر جواب داد : تو اگر نخواهی موشک هواکنی و فقط بخواهی معلم شوی قبول ،
ولی تو نمی توانی به من تضمین بدهی که یکی از شاگردان تو در روستا ، نخواهد موشک هوا کند
یکی از دانشجویان دکتر حسابی به ایشان گفت : شما سه ترم است که مرا از این درس می اندازید.
من که نمی خواهم موشک هوا کنم . می خواهم در روستایمان معلم شوم .
دکتر جواب داد : تو اگر نخواهی موشک هواکنی و فقط بخواهی معلم شوی قبول ،
ولی تو نمی توانی به من تضمین بدهی که یکی از شاگردان تو در روستا ، نخواهد موشک هوا کند
زنده بودن حرکتی افقی است از گهواره تا گور و زندگی کردن حرکتی عمودی است از زمین تا آسمان
[FONT=Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma][HIGHLIGHT=#fef8e0]انسان ها دو دسته اند: آن هایی که بیدارند در تاریکی و آن هایی که خوابند در
[FONT=Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma][HIGHLIGHT=#fef8e0]انسان ها دو دسته اند: آن هایی که بیدارند در تاریکی و آن هایی که خوابند در
- پست: 1378
- تاریخ عضویت: سهشنبه ۶ فروردین ۱۳۸۷, ۱۲:۱۰ ب.ظ
- محل اقامت: شهرکرد
- سپاسهای ارسالی: 4214 بار
- سپاسهای دریافتی: 8330 بار
Re: داستانک (داستانهای کوتاه)
نقش ها و اینکه چگونه آنها را ایفا می کنیم
هرگاه در زندگی مأیوس و ناامید می شوم، با یاد جیمی اسکات کوچولو، خود را از ناامیدی رها می کنم.
جیمی دلش می خواست در نمایش مدرسه به او هم نقشی بدهند.مادرش به من گفت که بارها از پسرش شنیده است که از ته دل آرزو دارد برای نقشی انتخاب شود، ولی او امیدی به انتخاب جیمی نداشت.
روزی که قرار بود نقش ها را انتخاب کنند، مادر جیمی بعد از مدرسه دنبالش می رود. جیمی که چشمهایش از غرور و هیجان برق می زد، به مادرش می گوید: «مادر حدس بزن چه شده است!»
سپس کلماتی را بر زبان می آورد که تا عمر دارم فراموش شان نمی کنم. کلماتی که به من درس زندگی آموخت.
_«مادر آن ها به من هم نقشی داده اند. من انتخاب شده ام که کف بزنم و هورا بکشم.»
ماری کرلینگ
هرگاه در زندگی مأیوس و ناامید می شوم، با یاد جیمی اسکات کوچولو، خود را از ناامیدی رها می کنم.
جیمی دلش می خواست در نمایش مدرسه به او هم نقشی بدهند.مادرش به من گفت که بارها از پسرش شنیده است که از ته دل آرزو دارد برای نقشی انتخاب شود، ولی او امیدی به انتخاب جیمی نداشت.
روزی که قرار بود نقش ها را انتخاب کنند، مادر جیمی بعد از مدرسه دنبالش می رود. جیمی که چشمهایش از غرور و هیجان برق می زد، به مادرش می گوید: «مادر حدس بزن چه شده است!»
سپس کلماتی را بر زبان می آورد که تا عمر دارم فراموش شان نمی کنم. کلماتی که به من درس زندگی آموخت.
_«مادر آن ها به من هم نقشی داده اند. من انتخاب شده ام که کف بزنم و هورا بکشم.»
ماری کرلینگ
زنده بودن حرکتی افقی است از گهواره تا گور و زندگی کردن حرکتی عمودی است از زمین تا آسمان
[FONT=Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma][HIGHLIGHT=#fef8e0]انسان ها دو دسته اند: آن هایی که بیدارند در تاریکی و آن هایی که خوابند در
[FONT=Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma][HIGHLIGHT=#fef8e0]انسان ها دو دسته اند: آن هایی که بیدارند در تاریکی و آن هایی که خوابند در
- پست: 1378
- تاریخ عضویت: سهشنبه ۶ فروردین ۱۳۸۷, ۱۲:۱۰ ب.ظ
- محل اقامت: شهرکرد
- سپاسهای ارسالی: 4214 بار
- سپاسهای دریافتی: 8330 بار
Re: داستانک (داستانهای کوتاه)
لطفا لباس قرمز تنم کن
به عنوان فردی دوشغله، یعنی هم معلم و هم مربی بهداشت، با کودکان بسیاری سروکار داشته ام که به ویروس ایدز مبتلا بودند. ارتباط با این کودکان، نعمتی بود که خداوند نصیبم کرد. آن ها چیزهای زیادی به من آموختند. یکی از آن ها که از همه کوچکتر بود و تایلر نام داشت، درس بزرگ شجاعت را به من یاد داد.
مادر تایلر ایدز داشت و کودک نیز با همین ویروس متولد شد و درست از لحظه تولد تحت معالجه قرار گرفت تا بتواند به زندگی خود ادامه دهد. پنج ساله بود که در عمل جراحی، لوله ای را از طریق رگ وارد سینه اش کردند. داروها را از طریق همین لوله به بدنش می رساندند. در فاصله تزریق داروها، باید ماسک اکسیژن را روی بینی او می گذاشتند تا بتواند نفس بکشد.
تایلر ابدا قصد نداشت لحظات شیرین دوران کودکی اش را به دست این بیماری کشنده بسپارد، بنابراین وقتی او را می دیدم که با لباس بلند بیمارستان و کپسول اکسیژن این طرف و آن طرف می دود، تعجب نمی کردم. ما که تایلر را می شناختیم، از نشاط و سر زندگی و نیرویی که به ما می داد، مهبوت می ماندیم. مادر تایلر اغلب با او شوخی می کرد و می گفت چون او خیلی تند می دود و ممکن است گم شود، مجبور است لباس قرمز تنش کند. می گفت که وقتی لباس قرمز تن اوست، می تواند او را از بالای پنجره، میان صدها بچه تشخیص دهد.
این بیماری ترسناک حتی کودک سرزنده و فعالی چون تایلر را از پا در آورد. او و مادرش به تدریج در اثر ویروس ایدز از پا در آمدند. وقتی مشخص شد که تایلر دیگر نمی تواند به زندگی خود ادامه دهد، مادرش درباره ی مرگ با او حرف زد و گفت که او هم دارد می میرد و در دنیای دیگر همدیگر را ملاقات خواهند کرد.
تایلر چند روز پیش از مرگش، ار من خواست که به بیمارستان بروم و در گوش من آهسته گفت: «من دارم می میرم. ولی اصلا نمی ترسم. وقتی مردم، لباس قرمز تنم کن، مامان قول داده پیش من بیاید. وقتی او بیاید، من دارم بازی می کنم و می خواهم مطمئن باشم که بین دیگران می تواند پیدایم کند.»
سیندی دی هولمز
به عنوان فردی دوشغله، یعنی هم معلم و هم مربی بهداشت، با کودکان بسیاری سروکار داشته ام که به ویروس ایدز مبتلا بودند. ارتباط با این کودکان، نعمتی بود که خداوند نصیبم کرد. آن ها چیزهای زیادی به من آموختند. یکی از آن ها که از همه کوچکتر بود و تایلر نام داشت، درس بزرگ شجاعت را به من یاد داد.
مادر تایلر ایدز داشت و کودک نیز با همین ویروس متولد شد و درست از لحظه تولد تحت معالجه قرار گرفت تا بتواند به زندگی خود ادامه دهد. پنج ساله بود که در عمل جراحی، لوله ای را از طریق رگ وارد سینه اش کردند. داروها را از طریق همین لوله به بدنش می رساندند. در فاصله تزریق داروها، باید ماسک اکسیژن را روی بینی او می گذاشتند تا بتواند نفس بکشد.
تایلر ابدا قصد نداشت لحظات شیرین دوران کودکی اش را به دست این بیماری کشنده بسپارد، بنابراین وقتی او را می دیدم که با لباس بلند بیمارستان و کپسول اکسیژن این طرف و آن طرف می دود، تعجب نمی کردم. ما که تایلر را می شناختیم، از نشاط و سر زندگی و نیرویی که به ما می داد، مهبوت می ماندیم. مادر تایلر اغلب با او شوخی می کرد و می گفت چون او خیلی تند می دود و ممکن است گم شود، مجبور است لباس قرمز تنش کند. می گفت که وقتی لباس قرمز تن اوست، می تواند او را از بالای پنجره، میان صدها بچه تشخیص دهد.
این بیماری ترسناک حتی کودک سرزنده و فعالی چون تایلر را از پا در آورد. او و مادرش به تدریج در اثر ویروس ایدز از پا در آمدند. وقتی مشخص شد که تایلر دیگر نمی تواند به زندگی خود ادامه دهد، مادرش درباره ی مرگ با او حرف زد و گفت که او هم دارد می میرد و در دنیای دیگر همدیگر را ملاقات خواهند کرد.
تایلر چند روز پیش از مرگش، ار من خواست که به بیمارستان بروم و در گوش من آهسته گفت: «من دارم می میرم. ولی اصلا نمی ترسم. وقتی مردم، لباس قرمز تنم کن، مامان قول داده پیش من بیاید. وقتی او بیاید، من دارم بازی می کنم و می خواهم مطمئن باشم که بین دیگران می تواند پیدایم کند.»
سیندی دی هولمز
زنده بودن حرکتی افقی است از گهواره تا گور و زندگی کردن حرکتی عمودی است از زمین تا آسمان
[FONT=Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma][HIGHLIGHT=#fef8e0]انسان ها دو دسته اند: آن هایی که بیدارند در تاریکی و آن هایی که خوابند در
[FONT=Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma][HIGHLIGHT=#fef8e0]انسان ها دو دسته اند: آن هایی که بیدارند در تاریکی و آن هایی که خوابند در
- پست: 1378
- تاریخ عضویت: سهشنبه ۶ فروردین ۱۳۸۷, ۱۲:۱۰ ب.ظ
- محل اقامت: شهرکرد
- سپاسهای ارسالی: 4214 بار
- سپاسهای دریافتی: 8330 بار
Re: داستانک (داستانهای کوتاه)
در یکی از تعطیلات آخر هفته ی سال ۱۹۹۵، پنج روز پس از حادثه ای که در روز یادبود قربانیان جنگ اتفاق افتاد، به هوش آمدم و به تدریج هوشیاری و حواس خود را بازیافتم. دکتر اسکات هنسون و دکتر جان جین، رییس گروه جراحی مغز و اعصاب بیمارستان ویرجینیا وضعیت جسمانی مرا توضیح دادند. آن ها تمام جزییات را درباره ی شدت جراحات برایم توضیح دادند و گفتند پس از آن که ذات الریه به کلی از ریه هایم برطرف شود، یک جراحی دیگر برای اتصال دوباره ی جمجمه به سر ستون فقرات انجام خواهند داد. آن ها از موفقیت آمیز بودن جراحی مطمئن نبودند. شاید از این جراحی جان سالم به در نمی بردم. طرح جراحی آن ها پر مخاطره بود بنابراین نیاز به کسب رضایت از من داشتند. دانا بر خلاف میل اعضای دیگر فامیل از پزشکان خواسته بود تا همه چیز را با من در میان بگذارند و هیچ عملی بدون رضایت من انجام نشود.
من به صورت مبهمی پاسخ دادم: «بسیار خب، هر کاری لازم می دانید انجام بدهید.» از زمان کودکی عادت کرده بودم تا مشکلاتم را خودم حل کنم. در هر مخمصه و گرفتاری،مطمئن بودم که یک راه چاره وجود دارد. از همین رو، اول فکر کردم که این وضعیت هم یک مشکل موقت است. به جراحی نیاز داشتم. اما به زودی سلامت خود را به دست خواهم آورد. ولی زمانی که پزشکان رفتند، تازه متوجه ی حرف های آن ها شدم. من در اثر آسیب های وارده فلج شده بودم.
دانا وارد اتاق شد.چشم هایمان را به هم دوختیم. اولین کلمات قابل فهم را با حرکات لب بیان کردیم: «بهتر است خلاص شوم.» او گفت: «فقط یک بار حرف می زنم. هر کاری که می خواهی بکن. من تو را حمایت می کنم. این زندگی توست و تصمیم گیری هم به عهده ی خودت است. اما می خواهم بدانی که تحت هر شرایطی همراهت خواهم بود.» سپس حرفی زد که زندگی مرا نجات داد. او گفت: «هنوز خودت هستی.من دوستت دارم.»
اگر دانا حتی ذره ای روی برمی گرداند، مکث می کرد، یا مردد می شد، اگر احساس می کردم که نسبت به من از خود گذشتگی می کند یا وظیفه ای را بر عهده گرفته است، مطمئنا نمی توانستم با این مشکل کنار بیایم، زیرا شدت عشق و تعهدش را حس کردم. حتی می توانستم جوک تعریف کنم. با حرکات لبم گفتم: «این فراتر از یک تعهد معمولی ازدواج است _ در خوشی و ناخوشی.» دانا گفت: «می دانم» آن موقع بود که فهمیدم تا ابد همراه من خواهد بود.
من به صورت مبهمی پاسخ دادم: «بسیار خب، هر کاری لازم می دانید انجام بدهید.» از زمان کودکی عادت کرده بودم تا مشکلاتم را خودم حل کنم. در هر مخمصه و گرفتاری،مطمئن بودم که یک راه چاره وجود دارد. از همین رو، اول فکر کردم که این وضعیت هم یک مشکل موقت است. به جراحی نیاز داشتم. اما به زودی سلامت خود را به دست خواهم آورد. ولی زمانی که پزشکان رفتند، تازه متوجه ی حرف های آن ها شدم. من در اثر آسیب های وارده فلج شده بودم.
دانا وارد اتاق شد.چشم هایمان را به هم دوختیم. اولین کلمات قابل فهم را با حرکات لب بیان کردیم: «بهتر است خلاص شوم.» او گفت: «فقط یک بار حرف می زنم. هر کاری که می خواهی بکن. من تو را حمایت می کنم. این زندگی توست و تصمیم گیری هم به عهده ی خودت است. اما می خواهم بدانی که تحت هر شرایطی همراهت خواهم بود.» سپس حرفی زد که زندگی مرا نجات داد. او گفت: «هنوز خودت هستی.من دوستت دارم.»
اگر دانا حتی ذره ای روی برمی گرداند، مکث می کرد، یا مردد می شد، اگر احساس می کردم که نسبت به من از خود گذشتگی می کند یا وظیفه ای را بر عهده گرفته است، مطمئنا نمی توانستم با این مشکل کنار بیایم، زیرا شدت عشق و تعهدش را حس کردم. حتی می توانستم جوک تعریف کنم. با حرکات لبم گفتم: «این فراتر از یک تعهد معمولی ازدواج است _ در خوشی و ناخوشی.» دانا گفت: «می دانم» آن موقع بود که فهمیدم تا ابد همراه من خواهد بود.
زنده بودن حرکتی افقی است از گهواره تا گور و زندگی کردن حرکتی عمودی است از زمین تا آسمان
[FONT=Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma][HIGHLIGHT=#fef8e0]انسان ها دو دسته اند: آن هایی که بیدارند در تاریکی و آن هایی که خوابند در
[FONT=Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma][HIGHLIGHT=#fef8e0]انسان ها دو دسته اند: آن هایی که بیدارند در تاریکی و آن هایی که خوابند در
- پست: 1378
- تاریخ عضویت: سهشنبه ۶ فروردین ۱۳۸۷, ۱۲:۱۰ ب.ظ
- محل اقامت: شهرکرد
- سپاسهای ارسالی: 4214 بار
- سپاسهای دریافتی: 8330 بار
Re: داستانک (داستانهای کوتاه)
پدر
سه ساله بودم که پدرم فوت کرد. هفت ساله که شدم. مادرم دوباره ازدواج کرد و من خوشبخ ترین دختر دنیا بودم. میدانید چرا؟ چونمن باید پدرم را انتخاب می کردم. بعد از اولین ملاقات مادرم با «پدر»، به مادرم گفتم: «او خوب است. او ما را قبول می کند.»
پدر و مادرم با هم ازدواج کردند. پدرم نسبت به خانوادش مغرور بود. دو سال بعد خواهر کوچکی به خانواده ی ما اضافه شد. آشنایان به مادرم می گفتند: «چارلی به تو و بچه ها افتخار می کند.»
این غرور و افتخار ظاهری نبود. پدرم به هوش، باورها، درک و عشق ما نسبت به هم نوعان افتخار می کرد.
پیش از آنکه هفده ساله شوم، اتفاق عجیبی افتاد. پدرم بیمار شد. بعد از چند آزمایش گوناگون، دکترها به این نتیجه رسیدند که آزمایشات چیزی را نشان نمی دهند و احتمالا پدر سالم است و می تواند سر کارش برگردد.
روز بعد او با چشمانی اشکبار به خانه برگشت. آن وقت بود که فهمیدم بیماری او بسیار جدی است. من پیش از آن، گریه پدر را ندیده بودم. پدر معتقد بود گریه کردن نشانه ضعف است.
سرانجام پدر را در بیمارستان بستری کردیم. دکترها تشخیص دادند که او سرطان لوزالمعده دارد. آن ها می گفتند که ممکن است هر لحظه بمیرد. ولی ما می دانستیم که او دست کم سه هفته ی دیگر وقت دارد. چون سالروز تولد خواهرم هفته دیگر و تولد من سه هفته بعد بود. پدرم با مرگ می جنگید و تا آن موقع صبر می کرد. پدر اصرار داشت که ما زندگی خودمان را بکنیم و ما می خواستیم او بخشی از زندگی ما باشد. ما موافقت کردیم که فعالیت های عادی خود را انجام دهیم و پدر نیز بخش فعالی از آن باشد.
یک بار برای ملاقات به بیمارستان رفته بودیم، مردی که هم اتاق پدرم بود، به مادرم گفت: «وقتی شما اینجا هستید، چارلی خیلی آرام و خوش اخلاق است. نمی دانید او چقدر درد می کشد. او با تمام قدرت دردش را پنهان می کند.»
مادرم پاسخ داد: « می دانم او دردش را پنهان می کند. او نمی خواهد ما درد بکشیم. او می داند دیدن رنج او چقدر برای ما دردناک است.»
برای روز مادر، ما تمام هدایای خود را به بیمارستان بردیم. پدر را در سالن انتظار دیدیم، چون به خواهرم اجازه ی ملاقات نمی دادند. من برای پدر هدیه ای خریدم تا به مادر بدهد. در گوشه ای از سالن مهمانی کوچک و جالبی گرفتیم.
هفته ی بعد، روز تولد خواهرم بود. پدر حالش خوب نبود و نمی توانست از پله ها پایین بیاید، بنابراین ما با یک کیک و هدایا در اتاق انتظار طبقه ی او جشن گرفتیم.
روز تولدم فرا رسید. ما مخفیانه خواهرم را به اتاق پدرم بردیم، چون پدر نمی توانست حرکت کند. پرستار هم خود را به ندیدن زد. بار دیگر جشن گرفتیم. ولی حال پدر خوب نبود. وقت رفتن بود و او همچنان مقاومت می کرد.
آن شب از بیمارستان تلفن کردند که حال پدر بد شده است. پند روز بعد پدرم فوت کرد.
یکی از سخت ترین درسهایی که از مرگ عزیزان می آموزیم، این است که زندگی باید ادامه یابد. پدر اصرار داشت که ما هرگز زندگی خود را متوقف نکنیم. او تا اخرین لحظه به ما توجه داشت و به ما افتخار می کرد. آخرین تقاضایش این بود که او را با عکسی از خانواده اش دفن کنیم.
سه ساله بودم که پدرم فوت کرد. هفت ساله که شدم. مادرم دوباره ازدواج کرد و من خوشبخ ترین دختر دنیا بودم. میدانید چرا؟ چونمن باید پدرم را انتخاب می کردم. بعد از اولین ملاقات مادرم با «پدر»، به مادرم گفتم: «او خوب است. او ما را قبول می کند.»
پدر و مادرم با هم ازدواج کردند. پدرم نسبت به خانوادش مغرور بود. دو سال بعد خواهر کوچکی به خانواده ی ما اضافه شد. آشنایان به مادرم می گفتند: «چارلی به تو و بچه ها افتخار می کند.»
این غرور و افتخار ظاهری نبود. پدرم به هوش، باورها، درک و عشق ما نسبت به هم نوعان افتخار می کرد.
پیش از آنکه هفده ساله شوم، اتفاق عجیبی افتاد. پدرم بیمار شد. بعد از چند آزمایش گوناگون، دکترها به این نتیجه رسیدند که آزمایشات چیزی را نشان نمی دهند و احتمالا پدر سالم است و می تواند سر کارش برگردد.
روز بعد او با چشمانی اشکبار به خانه برگشت. آن وقت بود که فهمیدم بیماری او بسیار جدی است. من پیش از آن، گریه پدر را ندیده بودم. پدر معتقد بود گریه کردن نشانه ضعف است.
سرانجام پدر را در بیمارستان بستری کردیم. دکترها تشخیص دادند که او سرطان لوزالمعده دارد. آن ها می گفتند که ممکن است هر لحظه بمیرد. ولی ما می دانستیم که او دست کم سه هفته ی دیگر وقت دارد. چون سالروز تولد خواهرم هفته دیگر و تولد من سه هفته بعد بود. پدرم با مرگ می جنگید و تا آن موقع صبر می کرد. پدر اصرار داشت که ما زندگی خودمان را بکنیم و ما می خواستیم او بخشی از زندگی ما باشد. ما موافقت کردیم که فعالیت های عادی خود را انجام دهیم و پدر نیز بخش فعالی از آن باشد.
یک بار برای ملاقات به بیمارستان رفته بودیم، مردی که هم اتاق پدرم بود، به مادرم گفت: «وقتی شما اینجا هستید، چارلی خیلی آرام و خوش اخلاق است. نمی دانید او چقدر درد می کشد. او با تمام قدرت دردش را پنهان می کند.»
مادرم پاسخ داد: « می دانم او دردش را پنهان می کند. او نمی خواهد ما درد بکشیم. او می داند دیدن رنج او چقدر برای ما دردناک است.»
برای روز مادر، ما تمام هدایای خود را به بیمارستان بردیم. پدر را در سالن انتظار دیدیم، چون به خواهرم اجازه ی ملاقات نمی دادند. من برای پدر هدیه ای خریدم تا به مادر بدهد. در گوشه ای از سالن مهمانی کوچک و جالبی گرفتیم.
هفته ی بعد، روز تولد خواهرم بود. پدر حالش خوب نبود و نمی توانست از پله ها پایین بیاید، بنابراین ما با یک کیک و هدایا در اتاق انتظار طبقه ی او جشن گرفتیم.
روز تولدم فرا رسید. ما مخفیانه خواهرم را به اتاق پدرم بردیم، چون پدر نمی توانست حرکت کند. پرستار هم خود را به ندیدن زد. بار دیگر جشن گرفتیم. ولی حال پدر خوب نبود. وقت رفتن بود و او همچنان مقاومت می کرد.
آن شب از بیمارستان تلفن کردند که حال پدر بد شده است. پند روز بعد پدرم فوت کرد.
یکی از سخت ترین درسهایی که از مرگ عزیزان می آموزیم، این است که زندگی باید ادامه یابد. پدر اصرار داشت که ما هرگز زندگی خود را متوقف نکنیم. او تا اخرین لحظه به ما توجه داشت و به ما افتخار می کرد. آخرین تقاضایش این بود که او را با عکسی از خانواده اش دفن کنیم.
زنده بودن حرکتی افقی است از گهواره تا گور و زندگی کردن حرکتی عمودی است از زمین تا آسمان
[FONT=Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma][HIGHLIGHT=#fef8e0]انسان ها دو دسته اند: آن هایی که بیدارند در تاریکی و آن هایی که خوابند در
[FONT=Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma][HIGHLIGHT=#fef8e0]انسان ها دو دسته اند: آن هایی که بیدارند در تاریکی و آن هایی که خوابند در
- پست: 1378
- تاریخ عضویت: سهشنبه ۶ فروردین ۱۳۸۷, ۱۲:۱۰ ب.ظ
- محل اقامت: شهرکرد
- سپاسهای ارسالی: 4214 بار
- سپاسهای دریافتی: 8330 بار
Re: داستانک (داستانهای کوتاه)
از چوب های زیر بغل تا قهرمان جهان
چند سال پیش در الکارت در کانزاس، دو برادر نوجوان در مدرسه وظیفه ی مهمی داشتند. وظیفه ی آنان این بود که هر روز اجاق بزرگ کلاس را روشن کنند. صبح روزی سرد، برادرها اجاق را تمیز و پر از چوب کردند. یکی از آنان قوطی نفت سفید را برداشت و روی چوب ها ریخت و آتش را روشن کرد.
انفجار ساختمان را لرزاند. آتش برادر بزرگ تر را کشت و پاهای برادر کوچک تر نیز سوخت. بعدها معلوم شد که قوطی نفت سفید اشتباها پر از بنزین بوده است.
پزشک گفت که باید پاهای پسر جوان را قطع کنند. مادر و پدرش درمانده شده بودند. یکی از پسرهای شان را از دست داده بودند و اکنون پسر دیگرشان پایش را از دست می داد. اما آنان ایمان شان را از دست ندادند. از دکتر خواستند قطع عضو را به تعویق بیندازد. دکتر نیز پذیرفت.
آنان هر روز از دکتر می خواستند که قطع عضو را عقب بیندازد، با این امید که پاهای پسرشان بهبود یابد. دو ماه والدین و پزشک تردید داشتند که پاهای پسر را قطع کنند یا نه. آنان از این فرصت استفاده کردند و به پسر تلقین کردند که سرانجام می تواند روزی دوباره راه برود.
آنان هرگز پاهای پسر را قطع نکردند. اما وقتی سرانجام پانسمان ها را باز کردند، معلوم شد که پای راست او تقریبا هفت سانتیمتر از پای چپش کوتاهتر است. انگشتان پای چپش کاملا سوخته بود. با این حال پسرک قوی و با اراده بود.
با آنکه درد شدیدی داشت، خود را وادار می کرد که هر روز تمرین کند و سرانجام توانست چند قدم راه برود. پسرک در حالی که به آرامی بهبود می یافت، سرانجام چوب های زیر بغلش را برداشت و توانست به طور عادی راه برود. بعد از مدتی شروع به دویدن کرد.
پسر جوان با اراده ی قوی خود توانست بدود و آنقدر دوید که روزی پاهایی که نزدیک بود قطع شوند،او را تا آستانه ی دستیابی به رکورد جهانی دو رساندند. نام او چیست؟ او گلن کانینگهام بود به «سریعترین انسان دنیا» معروف شد و در مدیسون اسکوئر گاردن قهرمان جهان شد.
چند سال پیش در الکارت در کانزاس، دو برادر نوجوان در مدرسه وظیفه ی مهمی داشتند. وظیفه ی آنان این بود که هر روز اجاق بزرگ کلاس را روشن کنند. صبح روزی سرد، برادرها اجاق را تمیز و پر از چوب کردند. یکی از آنان قوطی نفت سفید را برداشت و روی چوب ها ریخت و آتش را روشن کرد.
انفجار ساختمان را لرزاند. آتش برادر بزرگ تر را کشت و پاهای برادر کوچک تر نیز سوخت. بعدها معلوم شد که قوطی نفت سفید اشتباها پر از بنزین بوده است.
پزشک گفت که باید پاهای پسر جوان را قطع کنند. مادر و پدرش درمانده شده بودند. یکی از پسرهای شان را از دست داده بودند و اکنون پسر دیگرشان پایش را از دست می داد. اما آنان ایمان شان را از دست ندادند. از دکتر خواستند قطع عضو را به تعویق بیندازد. دکتر نیز پذیرفت.
آنان هر روز از دکتر می خواستند که قطع عضو را عقب بیندازد، با این امید که پاهای پسرشان بهبود یابد. دو ماه والدین و پزشک تردید داشتند که پاهای پسر را قطع کنند یا نه. آنان از این فرصت استفاده کردند و به پسر تلقین کردند که سرانجام می تواند روزی دوباره راه برود.
آنان هرگز پاهای پسر را قطع نکردند. اما وقتی سرانجام پانسمان ها را باز کردند، معلوم شد که پای راست او تقریبا هفت سانتیمتر از پای چپش کوتاهتر است. انگشتان پای چپش کاملا سوخته بود. با این حال پسرک قوی و با اراده بود.
با آنکه درد شدیدی داشت، خود را وادار می کرد که هر روز تمرین کند و سرانجام توانست چند قدم راه برود. پسرک در حالی که به آرامی بهبود می یافت، سرانجام چوب های زیر بغلش را برداشت و توانست به طور عادی راه برود. بعد از مدتی شروع به دویدن کرد.
پسر جوان با اراده ی قوی خود توانست بدود و آنقدر دوید که روزی پاهایی که نزدیک بود قطع شوند،او را تا آستانه ی دستیابی به رکورد جهانی دو رساندند. نام او چیست؟ او گلن کانینگهام بود به «سریعترین انسان دنیا» معروف شد و در مدیسون اسکوئر گاردن قهرمان جهان شد.
زنده بودن حرکتی افقی است از گهواره تا گور و زندگی کردن حرکتی عمودی است از زمین تا آسمان
[FONT=Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma][HIGHLIGHT=#fef8e0]انسان ها دو دسته اند: آن هایی که بیدارند در تاریکی و آن هایی که خوابند در
[FONT=Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma][HIGHLIGHT=#fef8e0]انسان ها دو دسته اند: آن هایی که بیدارند در تاریکی و آن هایی که خوابند در