درويش و جهنم
درويشي به اشتباه فرشتگان به جهنم فرستاده ميشود
پس از اندك زماني، داد شيطان در مي آيد
رو به فرشتگان مي كند و مي گويد : جاسوس مي فرستيد به جهنم؟
از روزي كه اين مرد به جهنم آمده مدام در گفتگو است و جهنميان را راهنمايي مي كند و
سخن درويشي كه به جهنم رفته بود اين چنين است؛
با چنان عشقي زندگي كن كه حتي بنا به تصادف، اگر به جهنم افتادي خود شيطان تو را به بهشت باز گرداند
داستانک (داستانهای کوتاه)
مدیر انجمن: شوراي نظارت
-
- پست: 5234
- تاریخ عضویت: پنجشنبه ۲۵ خرداد ۱۳۸۵, ۲:۴۷ ب.ظ
- سپاسهای ارسالی: 1747 بار
- سپاسهای دریافتی: 4179 بار
- تماس:
پدر در حال رد شدن از کنار اتاق خواب پسرش بود، با تعجب ديد که تخت خواب کاملاً مرتب و همه چيز جمع و جور شده. يک پاکت هم به روي بالش گذاشته شده و روش نوشته بود «پدر». با بدترين پيش داوري هاي ذهني پاکت رو باز کرد و با دستان لرزان نامه رو خوند :
پدر عزيزم،
با اندوه و افسوس فراوان برايت مي نويسم. من مجبور بودم با دوست دختر جديدم فرار کنم، چون مي خواستم جلوي يک رويارويي با مادر و تو رو بگيرم. من احساسات واقعي رو با Stacy پيدا کردم، او واقعاً معرکه است، اما مي دونستم که تو اون رو نخواهي پذيرفت، به خاطر تيزبيني هاش، خالکوبي هاش ، لباسهاي تنگ موتور سواريش و به خاطر اينکه سنش از من خيلي بيشتره. اما فقط احساسات نيست، پدر. اون حامله است. Stacy به من گفت ما مي تونيم شاد و خوشبخت بشيم. اون يک تريلي توي جنگل داره و کُلي هيزم براي تمام زمستون. ما يک رؤياي مشترک داريم براي داشتن تعداد زيادي بچه. Stacy چشمان من رو به روي حقيقت باز کرد که ماريجوانا واقعاً به کسي صدمه نمي زنه. ما اون رو براي خودمون مي کاريم، و براي تجارت با کمک آدماي ديگه اي که توي مزرعه هستن، براي تمام کوکائينها و اکستازيهايي که مي خوايم. در ضمن، دعا مي کنيم که علم بتونه درماني براي ايدز پيدا کنه، و Stacy بهتر بشه. اون لياقتش رو داره. نگران نباش پدر، من 15 سالمه، و مي دونم چطور از خودم مراقبت کنم. يک روز، مطمئنم که براي ديدارتون بر مي گرديم، اونوقت تو مي توني نوه هاي زيادت رو ببيني.
با عشق،
پسرت،
John
پاورقي : پدر، هيچ کدوم از جريانات بالا واقعي نيست، من بالا هستم تو خونه Tommy. فقط مي خواستم بهت يادآوري کنم که در دنيا چيزهاي بدتري هم هست نسبت به کارنامه مدرسه که روي ميزمه. دوسِت دارم! هروقت براي اومدن به خونه امن بود، بهم زنگ بزن.
پدر عزيزم،
با اندوه و افسوس فراوان برايت مي نويسم. من مجبور بودم با دوست دختر جديدم فرار کنم، چون مي خواستم جلوي يک رويارويي با مادر و تو رو بگيرم. من احساسات واقعي رو با Stacy پيدا کردم، او واقعاً معرکه است، اما مي دونستم که تو اون رو نخواهي پذيرفت، به خاطر تيزبيني هاش، خالکوبي هاش ، لباسهاي تنگ موتور سواريش و به خاطر اينکه سنش از من خيلي بيشتره. اما فقط احساسات نيست، پدر. اون حامله است. Stacy به من گفت ما مي تونيم شاد و خوشبخت بشيم. اون يک تريلي توي جنگل داره و کُلي هيزم براي تمام زمستون. ما يک رؤياي مشترک داريم براي داشتن تعداد زيادي بچه. Stacy چشمان من رو به روي حقيقت باز کرد که ماريجوانا واقعاً به کسي صدمه نمي زنه. ما اون رو براي خودمون مي کاريم، و براي تجارت با کمک آدماي ديگه اي که توي مزرعه هستن، براي تمام کوکائينها و اکستازيهايي که مي خوايم. در ضمن، دعا مي کنيم که علم بتونه درماني براي ايدز پيدا کنه، و Stacy بهتر بشه. اون لياقتش رو داره. نگران نباش پدر، من 15 سالمه، و مي دونم چطور از خودم مراقبت کنم. يک روز، مطمئنم که براي ديدارتون بر مي گرديم، اونوقت تو مي توني نوه هاي زيادت رو ببيني.
با عشق،
پسرت،
John
پاورقي : پدر، هيچ کدوم از جريانات بالا واقعي نيست، من بالا هستم تو خونه Tommy. فقط مي خواستم بهت يادآوري کنم که در دنيا چيزهاي بدتري هم هست نسبت به کارنامه مدرسه که روي ميزمه. دوسِت دارم! هروقت براي اومدن به خونه امن بود، بهم زنگ بزن.
مرکز انجمنهای تخصصی گنجینه دانش
[External Link Removed for Guests]
مرکز انجمنهای اعتقادی گنجینه الهی
[External Link Removed for Guests]
[External Link Removed for Guests]
مرکز انجمنهای اعتقادی گنجینه الهی
[External Link Removed for Guests]
-
- پست: 5234
- تاریخ عضویت: پنجشنبه ۲۵ خرداد ۱۳۸۵, ۲:۴۷ ب.ظ
- سپاسهای ارسالی: 1747 بار
- سپاسهای دریافتی: 4179 بار
- تماس:
داستان شقايق، گلي عاشق
شقايق گفت :با خنده نه بيمارم، نه تبدارم اگر سرخم چنان آتش حديث ديگري دارم
گلي بودم به صحرايي نه با اين رنگ و زيبايي نبودم آن زمان هرگز نشان عشق و شيدايي
يکي از روزهايي که زمين تبدار و سوزان بود و صحرا در عطش مي سوخت تمام غنچه ها تشنه ومن بي تاب و خشکيده تنم در آتشي مي سوخت
ز ره آمد يکي خسته به پايش خار بنشسته و عشق از چهره اش پيداي پيدا بود ز آنچه زير لب مي گفت شنيدم سخت شيدا بود نمي دانم چه بيماري به جان دلبرش افتاده بود-اما-
طبيبان گفته بودندش اگر يک شاخه گل آرد ازآن نوعي که من بودم بگيرند ريشه اش را و بسوزانند شود مرهم
براي دلبرش آندم شفا يابد
چنانچه با خودش مي گفت بسي کوه و بيابان را بسي صحراي سوزان را به دنبال گلش بوده و يک دم هم نياسوده، که افتاد چشم او ناگه به روي من بدون لحظه اي ترديد شتابان شد به سوي من به آساني مرا با ريشه از خاکم جدا کرد و به ره افتاد و او مي رفت و من در دست او بودم و او هرلحظه سر را رو به بالاها تشکر از خدا مي کرد
پس از چندي هوا چون کوره آتش، زمين مي سوخت و ديگر داشت در دستش تمام ريشه ام مي سوخت به لب هايي که تاول داشت گفت:اما چه بايد کرد؟ در اين صحرا که آبي نيست به جانم هيچ تابي نيست
اگر گل ريشه اش سوزد که واي بر من براي دلبرم هرگز دوايي نيست و از اين گل که جايي نيست خودش هم تشنه بود اما!!
نمي فهميد حالش را چنان مي رفت و من در دست اوبودم و حالامن تمام هست او بودم
دلم مي سوخت اما راه پايان کو ؟ نه حتي آب،نسيمي در بيابان کو ؟ و ديگر داشت در دستش تمام جان من مي سوخت که ناگه
روي زانوهاي خود خم شد دگر از صبر او کم شد دلش لبريز ماتم شد کمي انديشه کرد- آنگه -
مرا در گوشه اي از آن بيابان کاشت نشست و سينه را با سنگ خارايي زهم بشکافت زهم بشکافت اما ! آه
صداي قلب او گويي جهان را زيرو رو مي کرد زمين و آسمان را پشت و رو مي کرد و هر چيزي که هرجا بود با غم رو به رو مي کرد
نمي دانم چه مي گويم ؟ به جاي آب، خونش را به من مي داد و بر لب هاي او فرياد
"بمان اي گل که تو تاج سرم هستي دواي دلبرم هستي بمان اي گل"
ومن ماندم نشان عشق و شيدايي و با اين رنگ و زيبايي و نام من شقايق شد گل هميشه عاشق شد
شقايق گفت :با خنده نه بيمارم، نه تبدارم اگر سرخم چنان آتش حديث ديگري دارم
گلي بودم به صحرايي نه با اين رنگ و زيبايي نبودم آن زمان هرگز نشان عشق و شيدايي
يکي از روزهايي که زمين تبدار و سوزان بود و صحرا در عطش مي سوخت تمام غنچه ها تشنه ومن بي تاب و خشکيده تنم در آتشي مي سوخت
ز ره آمد يکي خسته به پايش خار بنشسته و عشق از چهره اش پيداي پيدا بود ز آنچه زير لب مي گفت شنيدم سخت شيدا بود نمي دانم چه بيماري به جان دلبرش افتاده بود-اما-
طبيبان گفته بودندش اگر يک شاخه گل آرد ازآن نوعي که من بودم بگيرند ريشه اش را و بسوزانند شود مرهم
براي دلبرش آندم شفا يابد
چنانچه با خودش مي گفت بسي کوه و بيابان را بسي صحراي سوزان را به دنبال گلش بوده و يک دم هم نياسوده، که افتاد چشم او ناگه به روي من بدون لحظه اي ترديد شتابان شد به سوي من به آساني مرا با ريشه از خاکم جدا کرد و به ره افتاد و او مي رفت و من در دست او بودم و او هرلحظه سر را رو به بالاها تشکر از خدا مي کرد
پس از چندي هوا چون کوره آتش، زمين مي سوخت و ديگر داشت در دستش تمام ريشه ام مي سوخت به لب هايي که تاول داشت گفت:اما چه بايد کرد؟ در اين صحرا که آبي نيست به جانم هيچ تابي نيست
اگر گل ريشه اش سوزد که واي بر من براي دلبرم هرگز دوايي نيست و از اين گل که جايي نيست خودش هم تشنه بود اما!!
نمي فهميد حالش را چنان مي رفت و من در دست اوبودم و حالامن تمام هست او بودم
دلم مي سوخت اما راه پايان کو ؟ نه حتي آب،نسيمي در بيابان کو ؟ و ديگر داشت در دستش تمام جان من مي سوخت که ناگه
روي زانوهاي خود خم شد دگر از صبر او کم شد دلش لبريز ماتم شد کمي انديشه کرد- آنگه -
مرا در گوشه اي از آن بيابان کاشت نشست و سينه را با سنگ خارايي زهم بشکافت زهم بشکافت اما ! آه
صداي قلب او گويي جهان را زيرو رو مي کرد زمين و آسمان را پشت و رو مي کرد و هر چيزي که هرجا بود با غم رو به رو مي کرد
نمي دانم چه مي گويم ؟ به جاي آب، خونش را به من مي داد و بر لب هاي او فرياد
"بمان اي گل که تو تاج سرم هستي دواي دلبرم هستي بمان اي گل"
ومن ماندم نشان عشق و شيدايي و با اين رنگ و زيبايي و نام من شقايق شد گل هميشه عاشق شد
مرکز انجمنهای تخصصی گنجینه دانش
[External Link Removed for Guests]
مرکز انجمنهای اعتقادی گنجینه الهی
[External Link Removed for Guests]
[External Link Removed for Guests]
مرکز انجمنهای اعتقادی گنجینه الهی
[External Link Removed for Guests]
-
- پست: 5234
- تاریخ عضویت: پنجشنبه ۲۵ خرداد ۱۳۸۵, ۲:۴۷ ب.ظ
- سپاسهای ارسالی: 1747 بار
- سپاسهای دریافتی: 4179 بار
- تماس:
او فرشته اي بود کوچک و زيبا
درِ مطب دکتر به شدت به صدا درآمد. دکتر گفت در را شکستی! بيا تو. در باز شد و دختر کوچولوی نه ساله ای که خيلی پريشان بود به طرف دکتر دويد و گفت : آقای دکتر! مادرم! مادرم! و در حالی که نفس نفس ميزد ادامه داد : التماس ميکنم با من بياييد، مادرم خيلی مريض است. دکتر گفت : بايد مادرت را اينجا بياوری، من برای ويزيت به خانه کسی نميروم. دختر گفت : ولی دکتر، من نميتوانم، اگر شما نياييد او ميميرد! و اشک از چشمانش سرازير شد.
دل دکتر به رحم آمد و تصميم گرفت همراه او برود. دختر، دکتر را به طرف خانه راهنمايی کرد، جايی که مادر بيمارش در رختخواب افتاده بود. دکتر شروع کرد به معاينه و توانست با آمپول و قرص، تب او را پايين بياورد و نجاتش دهد. او تمام شب را بر بالين زن ماند، تا صبح که علايم بهبودی در او ديده شد. زن به سختی چشمانش را باز کرد و از دکتر به خاطر کاری که کرده بود تشکرکرد. دکتر به او گفت : بايد از دخترت تشکر کنی، اگر او نبود حتماً ميمردی! مادر با تعجب گفت : ولی دکتر، دختر من سه سال است که از دنيا رفته! و به عکس بالای تختش اشاره کرد. پاهای دکتر از ديدن عکس روی ديوار سست شد. اين همان دختر بود! يک فرشته کوچک و زيبا.....
درِ مطب دکتر به شدت به صدا درآمد. دکتر گفت در را شکستی! بيا تو. در باز شد و دختر کوچولوی نه ساله ای که خيلی پريشان بود به طرف دکتر دويد و گفت : آقای دکتر! مادرم! مادرم! و در حالی که نفس نفس ميزد ادامه داد : التماس ميکنم با من بياييد، مادرم خيلی مريض است. دکتر گفت : بايد مادرت را اينجا بياوری، من برای ويزيت به خانه کسی نميروم. دختر گفت : ولی دکتر، من نميتوانم، اگر شما نياييد او ميميرد! و اشک از چشمانش سرازير شد.
دل دکتر به رحم آمد و تصميم گرفت همراه او برود. دختر، دکتر را به طرف خانه راهنمايی کرد، جايی که مادر بيمارش در رختخواب افتاده بود. دکتر شروع کرد به معاينه و توانست با آمپول و قرص، تب او را پايين بياورد و نجاتش دهد. او تمام شب را بر بالين زن ماند، تا صبح که علايم بهبودی در او ديده شد. زن به سختی چشمانش را باز کرد و از دکتر به خاطر کاری که کرده بود تشکرکرد. دکتر به او گفت : بايد از دخترت تشکر کنی، اگر او نبود حتماً ميمردی! مادر با تعجب گفت : ولی دکتر، دختر من سه سال است که از دنيا رفته! و به عکس بالای تختش اشاره کرد. پاهای دکتر از ديدن عکس روی ديوار سست شد. اين همان دختر بود! يک فرشته کوچک و زيبا.....
مرکز انجمنهای تخصصی گنجینه دانش
[External Link Removed for Guests]
مرکز انجمنهای اعتقادی گنجینه الهی
[External Link Removed for Guests]
[External Link Removed for Guests]
مرکز انجمنهای اعتقادی گنجینه الهی
[External Link Removed for Guests]
-
- پست: 5234
- تاریخ عضویت: پنجشنبه ۲۵ خرداد ۱۳۸۵, ۲:۴۷ ب.ظ
- سپاسهای ارسالی: 1747 بار
- سپاسهای دریافتی: 4179 بار
- تماس:
دو فرشته مسافردرمنزل خانواده ثروتمندي توفق کردند تاشب را درآنجا بگذرانند.
آن خانواده گستاخي کردند واجازه ندادند فرشته ها شب را در مهمانخانه داخل عمارت بگذرانند.بلکه به آنها فضاي کوچکي از زير زمين خانه رااختصاص دادند.همانطور که فرشته ها مشغول آماده کردن بستر خود روي زمين سخت بودند فرشته پيرتر سوراخي درديوار ديد وروي آن را پوشاند فرشته جوانتر علت را پرسيد واوگفت :
"چيزها هميشه آن طوري نيستند که به نظر مي رسند"
شب بعد فرشته ها به خانه زوج کشاورز بسيار فقير اما مهمان نوازي رفتند.پس از صرف غذاي مختصر که داشتند آن زوج رختخواب خودشان رادراختيار فرشته هاقراردادندتاشب راراحت بخوابند.صبح روز بعد فرشته هاآن زن وشوهر راگريان ديدند تنهاگاوشان که شيرش تنها ممر درآمدشان بود درمرزعه مرده بود.
فرشته جوان تربه خشم آمد وبه فرشته پيرتر گفت : چه طور اجازه دادي چنين اتفاقي بيفتد؟ مرداولي همه چيز داشت بااين حال تو کمکش کردي .خانواده دومي چيزي نداشتند اما همان را هم با ما تقسيم کردند وبا اين حال توگذاشتي گاوشان بميرد.
فرشته پيرتر پاسخ داد:
"چيزها هميشه آن طوري نيستند که به نظر ميرسند" "
شبي که مادرزيرزمين آن عمارت بوديم متوجه شدم که درسوراخ ديوار طلا پنهان کرده بودند ازآن جا که صاحب خانه طماع وبخيل بود ومايل نبود ثروتش راباکسي شريک شود من سوراخ رابستم ومهرکردم تادستش به طلاها نرسد"
شب گذشته که دررختخواب آن کشاورز خوابيده بوديم فرشته مرگ به سراغ همسرش آمد ومن در ازا گاو رابه اودادم
چيزها هميشه آن طوري نيست که به نظر ميرسند.
هنگامي که اوضاع ظاهرا بروفق مرادنيست اگر ايمان داشته باشيد بايد توکل کنيد وبدانيد که همواره هر چه پيش مي آيد به نفع شماست فقط ممکن است تا مدت ها حکمتش رانفهميد.
آن خانواده گستاخي کردند واجازه ندادند فرشته ها شب را در مهمانخانه داخل عمارت بگذرانند.بلکه به آنها فضاي کوچکي از زير زمين خانه رااختصاص دادند.همانطور که فرشته ها مشغول آماده کردن بستر خود روي زمين سخت بودند فرشته پيرتر سوراخي درديوار ديد وروي آن را پوشاند فرشته جوانتر علت را پرسيد واوگفت :
"چيزها هميشه آن طوري نيستند که به نظر مي رسند"
شب بعد فرشته ها به خانه زوج کشاورز بسيار فقير اما مهمان نوازي رفتند.پس از صرف غذاي مختصر که داشتند آن زوج رختخواب خودشان رادراختيار فرشته هاقراردادندتاشب راراحت بخوابند.صبح روز بعد فرشته هاآن زن وشوهر راگريان ديدند تنهاگاوشان که شيرش تنها ممر درآمدشان بود درمرزعه مرده بود.
فرشته جوان تربه خشم آمد وبه فرشته پيرتر گفت : چه طور اجازه دادي چنين اتفاقي بيفتد؟ مرداولي همه چيز داشت بااين حال تو کمکش کردي .خانواده دومي چيزي نداشتند اما همان را هم با ما تقسيم کردند وبا اين حال توگذاشتي گاوشان بميرد.
فرشته پيرتر پاسخ داد:
"چيزها هميشه آن طوري نيستند که به نظر ميرسند" "
شبي که مادرزيرزمين آن عمارت بوديم متوجه شدم که درسوراخ ديوار طلا پنهان کرده بودند ازآن جا که صاحب خانه طماع وبخيل بود ومايل نبود ثروتش راباکسي شريک شود من سوراخ رابستم ومهرکردم تادستش به طلاها نرسد"
شب گذشته که دررختخواب آن کشاورز خوابيده بوديم فرشته مرگ به سراغ همسرش آمد ومن در ازا گاو رابه اودادم
چيزها هميشه آن طوري نيست که به نظر ميرسند.
هنگامي که اوضاع ظاهرا بروفق مرادنيست اگر ايمان داشته باشيد بايد توکل کنيد وبدانيد که همواره هر چه پيش مي آيد به نفع شماست فقط ممکن است تا مدت ها حکمتش رانفهميد.
مرکز انجمنهای تخصصی گنجینه دانش
[External Link Removed for Guests]
مرکز انجمنهای اعتقادی گنجینه الهی
[External Link Removed for Guests]
[External Link Removed for Guests]
مرکز انجمنهای اعتقادی گنجینه الهی
[External Link Removed for Guests]
-
- پست: 5234
- تاریخ عضویت: پنجشنبه ۲۵ خرداد ۱۳۸۵, ۲:۴۷ ب.ظ
- سپاسهای ارسالی: 1747 بار
- سپاسهای دریافتی: 4179 بار
- تماس:
جان بلا نکارد" از روي نيکمت برخاست . لباس ارتشي اش را مرتب کرد وبه تماشاي انبوه جمعيت که راه خود را از ميان ايستگاه بزرگ مرکزي پيش مي گرفتند مشغول شد. او به دنبال دختري مي گشت که چهره او را هرگز نديده بود اما قلبش را مي شناخت دختري با يک گل سرخ .از سيزده ماه پيش دلبستگي اش به او آغاز شده بود. از يک کتابخانه مرکزي فلوريدا با برداشتن کتابي از قفسه ناگهان خود را شيفته و مسحور يافته بود. اما نه شيفته کلمات کتاب بلکه شيفته يادداشت هايي با مداد که در حاشيه صفحات آن به چشم مي خورد. دست خطي لطيف از ذهني هشيار و درون بين و باطني ژرف داشت. در صفحه اول "جان" توانست نام صاحب کتاب را بيابد :دوشيزه هاليس مي نل" . با اندکي جست و جو و صرف وقت او توانست نشاني دوشيزه هاليس را پيدا کند. "جان" بري او نامه ي نوشت و ضمن معرفي خود از او در خواست کرد که به نامه نگاري با او بپردازد . روز بعد "جان" سوار بر کشتي شد تا براي خدمت در جنگ جهاني دوم عازم شود. در طول يک سال ويک ماه پس از آن دو طرف به تدريج با مکاتبه و نامه نگاري به شناخت يکديگر پرداختند. هر نامه همچون دانه ي بود که بر خاک قلبي حاصلخيز فرو مي افتاد و به تدريج عشق شروع به جوانه زدن کرد. "جان" در خواست عکس کرد ولي با مخالفت "ميس هاليس" رو به رو شد . به نظر "هاليس" اگر "جان" قلبا به او توجه داشت ديگر شکل ظاهري اش نمي توانست براي او چندان با اهميت باشد. وقتي سرانجام روز بازگشت "جان" فرا رسيد آن ها قرار نخستين ديدار ملاقات خود را گذاشتند: 7 بعد از ظهر در ايستگاه مرکزي نيويورک . هاليس نوشته بود: "تو مرا خواهي شناخت از روي رز سرخي که بر کلاهم خواهم گذاشت.". بنابراين راس ساعت 7 بعد از ظهر "جان " به دنبال دختري مي گشت که قلبش را سخت دوست مي داشت اما چهره اش را هرگز نديده بود. ادامه ماجرا را از زبان "جان " بشنويد: " زن جواني داشت به سمت من مي آمد بلند قامت وخوش اندام - موهاي طلايي اش در حلقه هايي زيبا کنار گوش هاي ظريفش جمع شده بود چشمان آبي به رنگ آبي گل ها بود و در لباس سبز روشنش به بهاري مي ماند که جان گرفته باشد. من بي اراده به سمت او گام بر داشتم کاملا بدون تو جه به اين که او آن نشان گل سرخ را بر روي کلاهش ندارد. اندکي به او نزديک شدم . لب هايش با لبخند پر شوري از هم گشوده شد اما به آهستگي گفت "ممکن است اجازه بدهيد من عبور کنم؟" بي اختيار يک قدم به او نزديک تر شدم و در اين حال ميس هاليس را ديدم که تقريبا پشت سر آن دختر يستاده بود. زني حدود 40 ساله با موهاي خاکستري رنگ که در زير کلاهش جمع شده بود . اندکي چاق بود مچ پاي نسبتا کلفتش توي کفش هاي بدون پاشنه جا گرفته بودند. دختر سبز پوش از من دور شد و من احساس کردم که بر سر يک دوراهي قرار گرفته ام از طرفي شوق تمنايي عجيب مرا به سمت دختر سبزپوش فرا مي خواند و از سويي علاقه اي عميق به زني که روحش مرا به معني واقعي کلمه مسحور کرده بود به ماندن دعوت مي کرد. او آن جا يستاده بود و با صورت رنگ پريده و چروکيده اش که بسيار آرام وموقر به نظر مي رسيد و چشماني خاکستري و گرم که از مهرباني مي درخشيد. ديگر به خود ترديد راه ندادم. کتاب جلد چرمي آبي رنگي در دست داشتم که در واقع نشان معرفي من به حساب ميآمد. از همان لحظه دانستم که ديگر عشقي در کار نخواهد بود. اما چيزي بدست آورده بودم که حتي ارزشش از عشق بيشتر بود. دوستي گرانبها که مي توانستم هميشه به او افتخار کنم . به نشانه احترام وسلام خم شدم وکتاب را براي معرفي خود به سوي او دراز کردم . با اين وجود وقتي شروع به صحبت کردم از تلخي ناشي از تاثري که در کلامم بود متحير شدم . من "جان بلا نکارد" هستم وشما هم بايد دوشيزه "مي نل" باشيد . از ملاقات با شما بسيار خوشحالم ممکن است دعوت مرا به شام بپذيريد؟ چهره آن زن با تبسمي شکيبا از هم گشوده شد و به آرامي گفت" فرزندم من اصلا متوجه نمي شوم! ولي آن خانم جوان که لباس سبز به تن داشت و هم اکنون از کنار ما گذشت از من خواست که اين گل سرخ را روي کلاهم بگذارم وگفت اگر شما مرا به شام دعوت کرديد بايد به شما بگويم که او در رستوران بزرگ آن طرف خيابان منتظر شماست. او گفت که اين فقط يک امتحان است!"
تحسين هوش و ذکاوت ميس مي نل زياد سخت نيست! طبيعت حقيقي يک قلب تنها زماني مشخص مي شود که به چيزي به ظاهر بدون جذابيت پاسخ بدهد.
به من بگو که را دوست مي داري ومن به تو خواهم گفت که چه کسي هستي؟
تحسين هوش و ذکاوت ميس مي نل زياد سخت نيست! طبيعت حقيقي يک قلب تنها زماني مشخص مي شود که به چيزي به ظاهر بدون جذابيت پاسخ بدهد.
به من بگو که را دوست مي داري ومن به تو خواهم گفت که چه کسي هستي؟
مرکز انجمنهای تخصصی گنجینه دانش
[External Link Removed for Guests]
مرکز انجمنهای اعتقادی گنجینه الهی
[External Link Removed for Guests]
[External Link Removed for Guests]
مرکز انجمنهای اعتقادی گنجینه الهی
[External Link Removed for Guests]
-
- پست: 5234
- تاریخ عضویت: پنجشنبه ۲۵ خرداد ۱۳۸۵, ۲:۴۷ ب.ظ
- سپاسهای ارسالی: 1747 بار
- سپاسهای دریافتی: 4179 بار
- تماس:
یک خانم برای طرح مشکلش به کلیسا رفت .
او با کشیش ملاقات کرد و برایش گفت: من دو طوطی ماده دارم که فوق العاده زیبا هستند. اما متاسفانه فقط یک جمله بلدند که بگویند «ما دو تا فاحشه هستیم. میای با هم خوش بگذرونیم؟». این موضوع برای من واقعا دردسر شده و آبروی من را به خطرا انداخته. از شما کمک میخواهم. من را راهنمایی کنم که چگونه آنها را اصلاح کنم؟
کشیش که از حرفهای خانم خیلی جا خورده بود گفت: این واقعاً جای تاسف دارد که طوطی های شما چنین عبارتی را بلدند... من یک جفت طوطی نر در کلیسا دارم . آنها خیلی خوب حرف میزنند و اغلب اوقات دعا میخوانند. به شما توصیه میکنم طوطیهایتان را مدتی به من بسپارید. شاید در مجاورت طوطی های من آنها به جای آن عبارت وحشتناک یاد بگیرند کمی دعا بخوانند .
خانم که از این پیشنهاد خیلی خوشحال شده بود با کمال میل پذیرفت. فردای آن روز خانم با قفس طوطی های خود به کلیسا رفت و به اطاق پشتی نزد کشیش رفت. کشیش در قفس طوطی هایش را باز کرد و خانم طوطی های ماده را داخل قفس کشیش انداخت .
یکی از طوطی های ماده گفت: ما دو تا فاحشه هستیم. میای با هم خوش بگذرونیم؟
طوطی های نر نگاهی به همدیگر انداختند. سپس یکی به دیگری گفت: اون کتاب دعا رو بذار کنار. دعاهامون مستجاب شد !
مرکز انجمنهای تخصصی گنجینه دانش
[External Link Removed for Guests]
مرکز انجمنهای اعتقادی گنجینه الهی
[External Link Removed for Guests]
[External Link Removed for Guests]
مرکز انجمنهای اعتقادی گنجینه الهی
[External Link Removed for Guests]
-
- پست: 5234
- تاریخ عضویت: پنجشنبه ۲۵ خرداد ۱۳۸۵, ۲:۴۷ ب.ظ
- سپاسهای ارسالی: 1747 بار
- سپاسهای دریافتی: 4179 بار
- تماس:
ضد حال يعني اين
دخترجواني ازمکزيک براي يک مأموريت اداري چندماهه به آرژانتين منتقل شد
پس از دوماه، نامه اي ازنامزدمکزيکي خوددريافت مي کند به اين مضمون
لوراي عزيز، متأسفانه ديگرنمي توانم به اين رابطه ازراه دورادامه بدهم وبايد بگويم که دراين مدت ده بار به توخيانت کرده ام !!! ومي دانم که نه تو و نه من شايسته اين وضع نيستيم. من راببخش وعکسي که به تو داده بودم برايم پس بفرست
باعشق : روبرت
دخترجوان رنجيـده خاطرازرفتارمرد، ازهمه همکاران ودوستانش مي خواهدکه عکسي ازنامزد، برادر، پسرعمو، پسردايي ... خودشان به اوقرض بدهند وهمه آن عکس ها را همراه با عکس روبرت، نامزد بي وفايش، دريک پاکت گذاشته وهمراه با يادداشتي برايش پست مي کند، به اين مضمون
روبرت عزيز، مراببخش، اماهرچه فکرکردم قيافه تورا به يادنياوردم، لطفاً عکس خودت راازميان عکسهاي توي پاکت جداکن وبقيه رابه من برگردان
دخترجواني ازمکزيک براي يک مأموريت اداري چندماهه به آرژانتين منتقل شد
پس از دوماه، نامه اي ازنامزدمکزيکي خوددريافت مي کند به اين مضمون
لوراي عزيز، متأسفانه ديگرنمي توانم به اين رابطه ازراه دورادامه بدهم وبايد بگويم که دراين مدت ده بار به توخيانت کرده ام !!! ومي دانم که نه تو و نه من شايسته اين وضع نيستيم. من راببخش وعکسي که به تو داده بودم برايم پس بفرست
باعشق : روبرت
دخترجوان رنجيـده خاطرازرفتارمرد، ازهمه همکاران ودوستانش مي خواهدکه عکسي ازنامزد، برادر، پسرعمو، پسردايي ... خودشان به اوقرض بدهند وهمه آن عکس ها را همراه با عکس روبرت، نامزد بي وفايش، دريک پاکت گذاشته وهمراه با يادداشتي برايش پست مي کند، به اين مضمون
روبرت عزيز، مراببخش، اماهرچه فکرکردم قيافه تورا به يادنياوردم، لطفاً عکس خودت راازميان عکسهاي توي پاکت جداکن وبقيه رابه من برگردان
مرکز انجمنهای تخصصی گنجینه دانش
[External Link Removed for Guests]
مرکز انجمنهای اعتقادی گنجینه الهی
[External Link Removed for Guests]
[External Link Removed for Guests]
مرکز انجمنهای اعتقادی گنجینه الهی
[External Link Removed for Guests]
-
- پست: 5234
- تاریخ عضویت: پنجشنبه ۲۵ خرداد ۱۳۸۵, ۲:۴۷ ب.ظ
- سپاسهای ارسالی: 1747 بار
- سپاسهای دریافتی: 4179 بار
- تماس:
خیر و شر
خبر دوگانگی طبیعت ویکنت شقه شده همه جا پیچید.
غ یک شقه خوب و یک شقه بدفنیمه مردی با چوب زیربغل، بچه هایی را که در جنگل گم شده بودند به خانه می آورد و به آنها آب نبات و نان قندی می داد. به بیوه زنان فقیر کمک می کرد.
سگ های مار زده را مداوا می کرد.
جلو منزل فقرا اعانه می گذاشت. درخت های میوه ای را که باد از ریشه می کند- قبل از اینکه صاحبش متوجه شود- دوباره می کاشت.
ولی در ضمن، حضور ویکنت سیاه پوش غآن نیمه بدف نیز حوادث ناگواری ایجاد می کرد: بچه های گم شده در غارهای سنگی پیدا می شدند.
تخته سنگ یا تنه درخت روی پیرزن ها می افتاد. کدوهای تازه رسیده قطعه قطعه می شدند.
مدتی بود که ویکنت به پرستوها پیله کرده بود. آنها را نمی کشت، بلکه فقط زخمی و چلاقشان می کرد ولی کم کم در آسمان پرستوهایی دیده شدند که پایشان باند پیچیده و یا بالشان چسب زده بود.
یک دسته پرستو با پا و بال مداوا شده با احتیاط در آسمان می پریدند و انگار بیماران یک بیمارستان مخصوص پرندگان بودند که دوره نقاهت را می گذرانیدند و عجیب اینکه گفته می شد خود ویکنت طبیبشان بود.
یک دفعه دخترک با بز و اردکش وسط جنگ گرفتار توفان شد. می دانست که آن نزدیکی غاری بسیار کوچک، سوراخی میان یک تخته سنگ وجود دارد.
به آنجا رفت و دید که یک چکمه پاره و مستعمل از غار بیرون آمده و نیمه بدنی سیاه پوش در درون غار خوابیده است. خواست فرار کند ولی ویکنت متوجه شد. زیرباران بیرون آمد و گفت: دختر جان بیا اینجا ... .
ویکنت شقه شده- ایتالو کالوینو
ترجمه: بهمن محصص
منبع :SHAHRIARIHA
خبر دوگانگی طبیعت ویکنت شقه شده همه جا پیچید.
غ یک شقه خوب و یک شقه بدفنیمه مردی با چوب زیربغل، بچه هایی را که در جنگل گم شده بودند به خانه می آورد و به آنها آب نبات و نان قندی می داد. به بیوه زنان فقیر کمک می کرد.
سگ های مار زده را مداوا می کرد.
جلو منزل فقرا اعانه می گذاشت. درخت های میوه ای را که باد از ریشه می کند- قبل از اینکه صاحبش متوجه شود- دوباره می کاشت.
ولی در ضمن، حضور ویکنت سیاه پوش غآن نیمه بدف نیز حوادث ناگواری ایجاد می کرد: بچه های گم شده در غارهای سنگی پیدا می شدند.
تخته سنگ یا تنه درخت روی پیرزن ها می افتاد. کدوهای تازه رسیده قطعه قطعه می شدند.
مدتی بود که ویکنت به پرستوها پیله کرده بود. آنها را نمی کشت، بلکه فقط زخمی و چلاقشان می کرد ولی کم کم در آسمان پرستوهایی دیده شدند که پایشان باند پیچیده و یا بالشان چسب زده بود.
یک دسته پرستو با پا و بال مداوا شده با احتیاط در آسمان می پریدند و انگار بیماران یک بیمارستان مخصوص پرندگان بودند که دوره نقاهت را می گذرانیدند و عجیب اینکه گفته می شد خود ویکنت طبیبشان بود.
یک دفعه دخترک با بز و اردکش وسط جنگ گرفتار توفان شد. می دانست که آن نزدیکی غاری بسیار کوچک، سوراخی میان یک تخته سنگ وجود دارد.
به آنجا رفت و دید که یک چکمه پاره و مستعمل از غار بیرون آمده و نیمه بدنی سیاه پوش در درون غار خوابیده است. خواست فرار کند ولی ویکنت متوجه شد. زیرباران بیرون آمد و گفت: دختر جان بیا اینجا ... .
ویکنت شقه شده- ایتالو کالوینو
ترجمه: بهمن محصص
منبع :SHAHRIARIHA
مرکز انجمنهای تخصصی گنجینه دانش
[External Link Removed for Guests]
مرکز انجمنهای اعتقادی گنجینه الهی
[External Link Removed for Guests]
[External Link Removed for Guests]
مرکز انجمنهای اعتقادی گنجینه الهی
[External Link Removed for Guests]
-
- پست: 5234
- تاریخ عضویت: پنجشنبه ۲۵ خرداد ۱۳۸۵, ۲:۴۷ ب.ظ
- سپاسهای ارسالی: 1747 بار
- سپاسهای دریافتی: 4179 بار
- تماس:
عشق، مربی کار کشته ای است
همه گرفتارند- کریستیان بوبن- ترجمه نگار صدقی
مادمازل شبنم، مردی را دوست دارد، اما آن مرد او را دوست ندارد.
هر چه آن مرد کمتر به عشق او پاسخ می دهد به همان نسبت عشق او بیشتر رشد می کند. آقای لوسین می گوید؛ من در این باره نظری دارم. شما به یک بیماری شایع و کم خطر مبتلا هستید.
اگر دوست داشته باشید، می تونم براتون توضیح بدهم. مادمازل شبنم جواب می دهد؛ نظرتون رو برای خودتون نگه دارین. فلسفه خیلی چیز خوبیه ولی تا حالا که هیچ وقت نتوانسته جلوی سرما خوردن یا عاشق شدن رو بگیره. آقای لوسین می گوید؛ عجب، شما این دو حالت رو یکی می دونین؟
سرما خوردن و عاشق شدن؟ مادمازل شبنم قال قضیه را می کند؛ دست از سرم بردارین، بابا. لامصب! چنین لحن و زبان خشنی دور از تربیت بورژوای مادمازل شبنم است. باید گفت که عشق، مربی کار کشته ای است، بسیار موثرتر از پدر و مادر، حتی اگر که این پدر و مادر بورژوا باشند.
آقای لوسین فکر می کند که بورژوازی و ابتذال با هم چه خوب کنار می آیند؛ دو روی یک سکه. مادمازل شبنم می کند و باز هم می کند.
او قلبش، آینه ها و باغچه را می کند؛ او تصمیم گرفته است از طریق استعداد باغبانی اش آن مرد را مجذوب خود کند. زمان آن رسیده که اتفاقی بیفتد یا کسی از راه برسد، مثلا یک نوزاد. یک نوزاد تر و تازه. هیچ چیز به اندازه یک نوزاد نمی تواند به دنیا طراوت ببخشد .
همه گرفتارند- کریستیان بوبن- ترجمه نگار صدقی
مادمازل شبنم، مردی را دوست دارد، اما آن مرد او را دوست ندارد.
هر چه آن مرد کمتر به عشق او پاسخ می دهد به همان نسبت عشق او بیشتر رشد می کند. آقای لوسین می گوید؛ من در این باره نظری دارم. شما به یک بیماری شایع و کم خطر مبتلا هستید.
اگر دوست داشته باشید، می تونم براتون توضیح بدهم. مادمازل شبنم جواب می دهد؛ نظرتون رو برای خودتون نگه دارین. فلسفه خیلی چیز خوبیه ولی تا حالا که هیچ وقت نتوانسته جلوی سرما خوردن یا عاشق شدن رو بگیره. آقای لوسین می گوید؛ عجب، شما این دو حالت رو یکی می دونین؟
سرما خوردن و عاشق شدن؟ مادمازل شبنم قال قضیه را می کند؛ دست از سرم بردارین، بابا. لامصب! چنین لحن و زبان خشنی دور از تربیت بورژوای مادمازل شبنم است. باید گفت که عشق، مربی کار کشته ای است، بسیار موثرتر از پدر و مادر، حتی اگر که این پدر و مادر بورژوا باشند.
آقای لوسین فکر می کند که بورژوازی و ابتذال با هم چه خوب کنار می آیند؛ دو روی یک سکه. مادمازل شبنم می کند و باز هم می کند.
او قلبش، آینه ها و باغچه را می کند؛ او تصمیم گرفته است از طریق استعداد باغبانی اش آن مرد را مجذوب خود کند. زمان آن رسیده که اتفاقی بیفتد یا کسی از راه برسد، مثلا یک نوزاد. یک نوزاد تر و تازه. هیچ چیز به اندازه یک نوزاد نمی تواند به دنیا طراوت ببخشد .
مرکز انجمنهای تخصصی گنجینه دانش
[External Link Removed for Guests]
مرکز انجمنهای اعتقادی گنجینه الهی
[External Link Removed for Guests]
[External Link Removed for Guests]
مرکز انجمنهای اعتقادی گنجینه الهی
[External Link Removed for Guests]
-
- پست: 5234
- تاریخ عضویت: پنجشنبه ۲۵ خرداد ۱۳۸۵, ۲:۴۷ ب.ظ
- سپاسهای ارسالی: 1747 بار
- سپاسهای دریافتی: 4179 بار
- تماس:
ARMIN نوشته شده:سلام
HRG, ممنون داستان بسيار جالبي يود.
از دوستاني که قصد دارند در اين تاپيک داستان قرارا دهند تقاضا دارم. حتما منبع را نيز ذکر کنند.
واقعا جای تعجب دارد زمانی که منبع ذکر شده و بعد این پست ...
در ثانی ممکن است بعضی از داستانها منبعش خود نویسنده مطلب باشد یا نقل قولی از دوستی را داشته باشد که گفتن نام او تاثیر خاصی نداشته باشد برای مثال خود من زمانی که در جایی هستم با دقت به مسائل اطرافم می نگرم و هر نوع اتفاق یا گفته ای را سریع انالیز کرده و در صورت قابل ذکر بودن ان را در صورتی که نقل قول کسی باشد با نام کلی نقل قول یکی از دوستان مطرح می کنم خواه این مطلب مربوط به این تاپیک باشد یا مربوط به سایر تاپیکها ...
البته اگر مطلبم واقعا منبع قابل ذکر مهمی داشته باشد حتی الامکان ذکر خواهم کرد همانند پست قبلی ام در این تاپیک
به هر حال ممنون از توصیه خیلی مهم این دوست عزیز
مرکز انجمنهای تخصصی گنجینه دانش
[External Link Removed for Guests]
مرکز انجمنهای اعتقادی گنجینه الهی
[External Link Removed for Guests]
[External Link Removed for Guests]
مرکز انجمنهای اعتقادی گنجینه الهی
[External Link Removed for Guests]