برتولت برشت
برتولت برشت نویسنده معروف المانی ضد فاشیست
قاضی: اسم ؟
برشت: شما خودتون می دونین
قاضی: میدونیم اما شما خودت باید بگی.
برشت: خب. من رو به خاطر برتولت برشت بودن محاکمه میکنین. دیگه چرا باید اسمم رو بگم؟
قاضی: با این حال باید اسمتون رو بگین. اسم؟
برشت: من که گفتم. برشت هستم.
قاضی: ازدواج کرده اید؟
برشت : بعله
قاضی: با چه کسی؟
برشت: با یک زن.
(خنده حضار در دادگاه)
قاضی: شما دادگاه رو مسخره میکنید؟
برشت: نه این طور نیست.
قاضی: پس چرا میگویید با یک زن ازدواج کردهاید؟
برشت: چون واقعا با یک زن ازدواج کردهام!
قاضی: کسی را دیدهاید با یک مرد ازدواج کند؟
برشت: بعله!
قاضی: چه کسی؟
برشت: همسر من. او با یک مرد ازدواج کرده است
داستانک (داستانهای کوتاه)
مدیر انجمن: شوراي نظارت
- پست: 1378
- تاریخ عضویت: سهشنبه ۶ فروردین ۱۳۸۷, ۱۲:۱۰ ب.ظ
- محل اقامت: شهرکرد
- سپاسهای ارسالی: 4214 بار
- سپاسهای دریافتی: 8330 بار
Re: داستانک (داستانهای کوتاه)
زنده بودن حرکتی افقی است از گهواره تا گور و زندگی کردن حرکتی عمودی است از زمین تا آسمان
[FONT=Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma][HIGHLIGHT=#fef8e0]انسان ها دو دسته اند: آن هایی که بیدارند در تاریکی و آن هایی که خوابند در
[FONT=Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma][HIGHLIGHT=#fef8e0]انسان ها دو دسته اند: آن هایی که بیدارند در تاریکی و آن هایی که خوابند در
- پست: 1378
- تاریخ عضویت: سهشنبه ۶ فروردین ۱۳۸۷, ۱۲:۱۰ ب.ظ
- محل اقامت: شهرکرد
- سپاسهای ارسالی: 4214 بار
- سپاسهای دریافتی: 8330 بار
Re: داستانک (داستانهای کوتاه)
خوشبخت ترین فرد
خانمی سراغ دکتر رفت و گفت: نمی دانم چرا همیشه افسرده ام و خود را زنی بد بخت می دانم. چه دارویی برایم سراغ داری آقای دکتر؟
دکتر قدری فکر کرد و سپس گفت:
تنها راه علاج شما این است که پنج نفر از خوشبخت ترین مردم شهر را بشناسی
و از خانه هر کدام آنها یک تکه سنگ بیاوری، به شرط اینکه از زبان آنها بشنوی که خوشبخت هستند.
زن رفت و پس از چند هفته به مطب دکتر برگشت، اما این بار اصلاً افسرده نبود.
او به دکتر گفت:
برای پیدا کردن آن پنج نفر، به سراغ پنجاه نفر که فکر می کردم خوشبخت ترینها هستند رفتم،
اما وقتی شرح زندگی همه آنها را شنیدم
فهمیدم که خودم از همه خوشبخت تر هستم!
خانمی سراغ دکتر رفت و گفت: نمی دانم چرا همیشه افسرده ام و خود را زنی بد بخت می دانم. چه دارویی برایم سراغ داری آقای دکتر؟
دکتر قدری فکر کرد و سپس گفت:
تنها راه علاج شما این است که پنج نفر از خوشبخت ترین مردم شهر را بشناسی
و از خانه هر کدام آنها یک تکه سنگ بیاوری، به شرط اینکه از زبان آنها بشنوی که خوشبخت هستند.
زن رفت و پس از چند هفته به مطب دکتر برگشت، اما این بار اصلاً افسرده نبود.
او به دکتر گفت:
برای پیدا کردن آن پنج نفر، به سراغ پنجاه نفر که فکر می کردم خوشبخت ترینها هستند رفتم،
اما وقتی شرح زندگی همه آنها را شنیدم
فهمیدم که خودم از همه خوشبخت تر هستم!
زنده بودن حرکتی افقی است از گهواره تا گور و زندگی کردن حرکتی عمودی است از زمین تا آسمان
[FONT=Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma][HIGHLIGHT=#fef8e0]انسان ها دو دسته اند: آن هایی که بیدارند در تاریکی و آن هایی که خوابند در
[FONT=Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma][HIGHLIGHT=#fef8e0]انسان ها دو دسته اند: آن هایی که بیدارند در تاریکی و آن هایی که خوابند در
- پست: 1378
- تاریخ عضویت: سهشنبه ۶ فروردین ۱۳۸۷, ۱۲:۱۰ ب.ظ
- محل اقامت: شهرکرد
- سپاسهای ارسالی: 4214 بار
- سپاسهای دریافتی: 8330 بار
Re: داستانک (داستانهای کوتاه)
پاداش امانتداری
در شهر مكه، جوانی فقیر می زیست و همسری شایسته داشت. روزی هنگام بازگشت از مسجدالحرام ، در راه كیسه ای یافت.
چون آن را گشود، دید هزار دینار طلا در آن است. خوشحال نزد همسر آمد و داستان را باز گفت.
زنش به او گفت: " این لقمه حرام است، باید آن را به همان محل ببری و اعلام كنی، شاید صاحبش پیدا شود."
جوان از خانه بیرون آمد، وقتی به جایی رسید كه كیسه زر را یافته بود، شنید مردی صدا می زند:
"چه كسی كیسه ای حاوی هزار دینار طلا یافته است؟" جوان پیش رفت و گفت: "من آن را یافته ام، این كیسه توست، بگیر طلاهایت را!"
مرد كیسه را گرفت و شمرد ، دید درست است. دوباره پول ها را به او بازگرداند و گفت:
"مال خودت باشد، با من به منزل بیا، با تو كاری دیگر دارم."
سپس جوان را به خانه خود برد و نُه كیسه دیگر كه در هر كدام هزار دینار زر سرخ بود، به او داد و گفت: " همه این پولها از آن توست!"
جوان شگفت زده شد و گفت: " مرا مسخره می كنی؟"
مرد گفت:
"به خدا سوگند كه تو را مسخره نمی كنم. ماجرا این است كه هنگام شرفیابی به مكه، یكی از عراقیان، این زرها را به من داد و گفت:
اینها را با خود به مكه ببر و یك كیسه آن را در رهگذری بینداز. سپس فریاد كن چه كسی آن را یافته است. اگر كسی آمد و گفت من برداشته ام، نُه كیسه دیگر را نیز به او بده؛ زیرا چنین كسی امین است. شخص امین، هم خود از این مال می خورد و هم به دیگران می دهد و صدقه ما نیز، به واسطه صدقه او، مقبول درگاه خداوند می افتد!"
در شهر مكه، جوانی فقیر می زیست و همسری شایسته داشت. روزی هنگام بازگشت از مسجدالحرام ، در راه كیسه ای یافت.
چون آن را گشود، دید هزار دینار طلا در آن است. خوشحال نزد همسر آمد و داستان را باز گفت.
زنش به او گفت: " این لقمه حرام است، باید آن را به همان محل ببری و اعلام كنی، شاید صاحبش پیدا شود."
جوان از خانه بیرون آمد، وقتی به جایی رسید كه كیسه زر را یافته بود، شنید مردی صدا می زند:
"چه كسی كیسه ای حاوی هزار دینار طلا یافته است؟" جوان پیش رفت و گفت: "من آن را یافته ام، این كیسه توست، بگیر طلاهایت را!"
مرد كیسه را گرفت و شمرد ، دید درست است. دوباره پول ها را به او بازگرداند و گفت:
"مال خودت باشد، با من به منزل بیا، با تو كاری دیگر دارم."
سپس جوان را به خانه خود برد و نُه كیسه دیگر كه در هر كدام هزار دینار زر سرخ بود، به او داد و گفت: " همه این پولها از آن توست!"
جوان شگفت زده شد و گفت: " مرا مسخره می كنی؟"
مرد گفت:
"به خدا سوگند كه تو را مسخره نمی كنم. ماجرا این است كه هنگام شرفیابی به مكه، یكی از عراقیان، این زرها را به من داد و گفت:
اینها را با خود به مكه ببر و یك كیسه آن را در رهگذری بینداز. سپس فریاد كن چه كسی آن را یافته است. اگر كسی آمد و گفت من برداشته ام، نُه كیسه دیگر را نیز به او بده؛ زیرا چنین كسی امین است. شخص امین، هم خود از این مال می خورد و هم به دیگران می دهد و صدقه ما نیز، به واسطه صدقه او، مقبول درگاه خداوند می افتد!"
زنده بودن حرکتی افقی است از گهواره تا گور و زندگی کردن حرکتی عمودی است از زمین تا آسمان
[FONT=Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma][HIGHLIGHT=#fef8e0]انسان ها دو دسته اند: آن هایی که بیدارند در تاریکی و آن هایی که خوابند در
[FONT=Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma][HIGHLIGHT=#fef8e0]انسان ها دو دسته اند: آن هایی که بیدارند در تاریکی و آن هایی که خوابند در
- پست: 1378
- تاریخ عضویت: سهشنبه ۶ فروردین ۱۳۸۷, ۱۲:۱۰ ب.ظ
- محل اقامت: شهرکرد
- سپاسهای ارسالی: 4214 بار
- سپاسهای دریافتی: 8330 بار
Re: داستانک (داستانهای کوتاه)
یک کاتولیک، پروتستان، مسلمان و یهودی در حین صرف شام با هم صحبت میکردند.
... کاتولیک : من یک موقعیت عالی دارم .... می خواهم سیتی بانک را بخرم!
... پروتستان : من خیلی ثروتمندم و میخواهم جنرال موتورز را بخرم!
مسلمان : من یک شاهزاده ثروتمند افسانه ایم.... میخواهم مایکروسافت را بخرم!
........
سپس آنها منتظر شدند تا یهودی صحبت کنه....
یهودی قهوه خود را هم زد، خیلی با حوصله قاشق را روی میز گذاشت، یک جرعه از قهوه اش خورد، یک نگاهی به آنها انداختد و با آرامی گفت:
نمیفروشم
... کاتولیک : من یک موقعیت عالی دارم .... می خواهم سیتی بانک را بخرم!
... پروتستان : من خیلی ثروتمندم و میخواهم جنرال موتورز را بخرم!
مسلمان : من یک شاهزاده ثروتمند افسانه ایم.... میخواهم مایکروسافت را بخرم!
........
سپس آنها منتظر شدند تا یهودی صحبت کنه....
یهودی قهوه خود را هم زد، خیلی با حوصله قاشق را روی میز گذاشت، یک جرعه از قهوه اش خورد، یک نگاهی به آنها انداختد و با آرامی گفت:
نمیفروشم
زنده بودن حرکتی افقی است از گهواره تا گور و زندگی کردن حرکتی عمودی است از زمین تا آسمان
[FONT=Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma][HIGHLIGHT=#fef8e0]انسان ها دو دسته اند: آن هایی که بیدارند در تاریکی و آن هایی که خوابند در
[FONT=Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma][HIGHLIGHT=#fef8e0]انسان ها دو دسته اند: آن هایی که بیدارند در تاریکی و آن هایی که خوابند در
- پست: 1378
- تاریخ عضویت: سهشنبه ۶ فروردین ۱۳۸۷, ۱۲:۱۰ ب.ظ
- محل اقامت: شهرکرد
- سپاسهای ارسالی: 4214 بار
- سپاسهای دریافتی: 8330 بار
Re: داستانک (داستانهای کوتاه)
بهترین دوران زندگی
پانزدهم ژوئن بود و من تا دو روز دیگر وارد سی سالگی می شدم.
واردشدن به دهه جدید از دوران زندگیم نگران کننده بود. چون می ترسیدم که بهترین دوران زندگیم را پشت سر گذاشته ام.
عادت جاری و روزانه ام این بود که هر روز قبل از رفتن به سر کار ، برای تمرین به ورزشگاهی رفتم.
من هر روز صبح دوستم "نیکلاس" را در ورزشگاه می دیدم. او 79 سال داشت پاک از ریخت افتاده بود.
آن روز که با او احوالپرسی کردم ، از حال و هوایم فهمید که سرزندگی و شادابی هر روز را ندارم.
به همین خاطر علت امر را جویا شد. به او گفتم:
از وارد شدن به سن سی سالگی احساس نگرانی می کنم.
با خود فکر می کردم وقتی به سن و سال نیکلاس برسم، به زندگی گذشته ام چگونه نگاه خواهم کرد.
به همین خاطر از نیکلاس پرسیدم:
ببینم، بهترین دوران زندگی شما چه موقعی بود؟
نیکلاس بدون هیچ تردیدی پاسخ داد :
جو دوست عزیز، پاسخ فیلسوفانه من به سوال فیلسوفانه شما این است
وقتی که کودکی بیش نبودم و در اتریش تحت مراقبت کامل وزیر سایه پدر و مادرم زندگی می کردم آن دوران بهترین دوران زندگی من بود.
وقتی به مدرسه می رفتم و چیز های زیادی یاد می گرفتم که الان می دانم ، بهترین دوران زندگی من بود.
وقتی نخستین بار صاحب شغلی شدم و به خاطر کوششم حقوق دریافت کردم، آن دوران بهترین دوران زندگی من بود.
وقتی با همسرم آشنا شدم و عاشقش شدم، بهترین دوران زندگی من بود.
جنگ جهانی دوم شروع شد من و همسرم برای نجات جانمان مجبور به ترک وطن شدیم.
موقعی که با هم، صحیح و سالم، روی عرشه کشتی نشسته عازم آمریکای شمالی شدیم، بهترین دوران زندگی من بود.
وقتی به کانادا آمدیم و صاحب اولاد شدیم ، آن دوران بهترین دوران زندگی من بود.
موقعی که پدری جوان بودم و بچه هایم جلوی چشمانم بزرگ می شدند ، آن دوران بهترین دوران زندگی من بود.
وحالا جو دوست عزیزم من 79 سال دارم.
صحیح و سالم هستم، احساس نشاط می کنم و زنم را به اندازه ای که روز اول دیده بودمش دوست دارم
و این بهترین دوران زندگی من است.
پانزدهم ژوئن بود و من تا دو روز دیگر وارد سی سالگی می شدم.
واردشدن به دهه جدید از دوران زندگیم نگران کننده بود. چون می ترسیدم که بهترین دوران زندگیم را پشت سر گذاشته ام.
عادت جاری و روزانه ام این بود که هر روز قبل از رفتن به سر کار ، برای تمرین به ورزشگاهی رفتم.
من هر روز صبح دوستم "نیکلاس" را در ورزشگاه می دیدم. او 79 سال داشت پاک از ریخت افتاده بود.
آن روز که با او احوالپرسی کردم ، از حال و هوایم فهمید که سرزندگی و شادابی هر روز را ندارم.
به همین خاطر علت امر را جویا شد. به او گفتم:
از وارد شدن به سن سی سالگی احساس نگرانی می کنم.
با خود فکر می کردم وقتی به سن و سال نیکلاس برسم، به زندگی گذشته ام چگونه نگاه خواهم کرد.
به همین خاطر از نیکلاس پرسیدم:
ببینم، بهترین دوران زندگی شما چه موقعی بود؟
نیکلاس بدون هیچ تردیدی پاسخ داد :
جو دوست عزیز، پاسخ فیلسوفانه من به سوال فیلسوفانه شما این است
وقتی که کودکی بیش نبودم و در اتریش تحت مراقبت کامل وزیر سایه پدر و مادرم زندگی می کردم آن دوران بهترین دوران زندگی من بود.
وقتی به مدرسه می رفتم و چیز های زیادی یاد می گرفتم که الان می دانم ، بهترین دوران زندگی من بود.
وقتی نخستین بار صاحب شغلی شدم و به خاطر کوششم حقوق دریافت کردم، آن دوران بهترین دوران زندگی من بود.
وقتی با همسرم آشنا شدم و عاشقش شدم، بهترین دوران زندگی من بود.
جنگ جهانی دوم شروع شد من و همسرم برای نجات جانمان مجبور به ترک وطن شدیم.
موقعی که با هم، صحیح و سالم، روی عرشه کشتی نشسته عازم آمریکای شمالی شدیم، بهترین دوران زندگی من بود.
وقتی به کانادا آمدیم و صاحب اولاد شدیم ، آن دوران بهترین دوران زندگی من بود.
موقعی که پدری جوان بودم و بچه هایم جلوی چشمانم بزرگ می شدند ، آن دوران بهترین دوران زندگی من بود.
وحالا جو دوست عزیزم من 79 سال دارم.
صحیح و سالم هستم، احساس نشاط می کنم و زنم را به اندازه ای که روز اول دیده بودمش دوست دارم
و این بهترین دوران زندگی من است.
زنده بودن حرکتی افقی است از گهواره تا گور و زندگی کردن حرکتی عمودی است از زمین تا آسمان
[FONT=Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma][HIGHLIGHT=#fef8e0]انسان ها دو دسته اند: آن هایی که بیدارند در تاریکی و آن هایی که خوابند در
[FONT=Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma][HIGHLIGHT=#fef8e0]انسان ها دو دسته اند: آن هایی که بیدارند در تاریکی و آن هایی که خوابند در
- پست: 1378
- تاریخ عضویت: سهشنبه ۶ فروردین ۱۳۸۷, ۱۲:۱۰ ب.ظ
- محل اقامت: شهرکرد
- سپاسهای ارسالی: 4214 بار
- سپاسهای دریافتی: 8330 بار
Re: داستانک (داستانهای کوتاه)
من گاو هستم
در یک مدرسه راهنمایی دخترانه در منطقه محروم شهر خدمت میکردم وچند سالی بود که مدیر مدرسه شده بودم.
مردی با ظاهری آراسته و سر و وضعی مرتب در دفتر مدرسه حاضر شد و خطاب به من گفت:
با خانم... دبیر کلاس دومی ها کار دارم و میخواهم درباره درس و انضباط فرزندم از او سؤال هایی بکنم.
از او خواستم خودش را معرفی کند. گفت: من "گاو" هستم ! خانم دبیر بنده را می شناسند.
تعجب کردم و موضوع را با خانم دبیر که با نواخته شدن زنگ تفریح، وارد دفتر مدرسه شده بود،درمیان گذاشتم.
یکه خورد و گفت: ممکن است این آقا اختلال رفتار داشته باشد.
از او خواستم پیش پدر دانش آموز یاد شده برود و به وی گفتم:
اصلاً به نظر نمی رسد اختلالی در رفتار این آقا وجود داشته باشد. حتی خیلی هم متشخص به نظر می رسد.
خانم دبیر با اکراه پذیرفت و نزد پدر دانش آموز که در گوشه ای از دفتر نشسته بود، رفت.
مرد آراسته، با احترام به خانم دبیر ما سلام داد و خودش را معرفی کرد: "من گاو هستم!"
- خواهش می کنم، ولی...
شما بنده را به خوبی می شناسید.
من گاو هستم، پدر گوساله؛ همان دختر۱۳ ساله ای که شما دیروز در کلاس، او را به همین نام صدا زدید...
- دبیر ما به لکنت افتاد و گفت: آخه، می دونید...
بله، ممکن است واقعاً فرزندم مشکلی داشته باشد و من هم در این مورد به شما حق می دهم.
ولی بهتر بود مشکل انضباطی او را با من نیز در میان می گذاشتید.
قطعاً من هم می توانستم اندکی به شما کمک کنم.
خانم دبیر و پدر دانش آموز مدتی با هم صحبت کردند.
گفت و شنود آنها طولانی، ولی توأم با صمیمیت و ادب بود.
آن پدر، در خاتمه کارتی را به خانم دبیر ما داد و با خداحافظی از همه، مدرسه را ترک کرد.
وقتی او رفت، کارت را با هم خواندیم.
در کنار مشخصاتی همچون نشانی و تلفن، روی آن نوشته شده بود:
دکتر... عضو هیأت علمی دانشکده روانشناسی و علوم تربیتی دانشگاه.
در یک مدرسه راهنمایی دخترانه در منطقه محروم شهر خدمت میکردم وچند سالی بود که مدیر مدرسه شده بودم.
مردی با ظاهری آراسته و سر و وضعی مرتب در دفتر مدرسه حاضر شد و خطاب به من گفت:
با خانم... دبیر کلاس دومی ها کار دارم و میخواهم درباره درس و انضباط فرزندم از او سؤال هایی بکنم.
از او خواستم خودش را معرفی کند. گفت: من "گاو" هستم ! خانم دبیر بنده را می شناسند.
تعجب کردم و موضوع را با خانم دبیر که با نواخته شدن زنگ تفریح، وارد دفتر مدرسه شده بود،درمیان گذاشتم.
یکه خورد و گفت: ممکن است این آقا اختلال رفتار داشته باشد.
از او خواستم پیش پدر دانش آموز یاد شده برود و به وی گفتم:
اصلاً به نظر نمی رسد اختلالی در رفتار این آقا وجود داشته باشد. حتی خیلی هم متشخص به نظر می رسد.
خانم دبیر با اکراه پذیرفت و نزد پدر دانش آموز که در گوشه ای از دفتر نشسته بود، رفت.
مرد آراسته، با احترام به خانم دبیر ما سلام داد و خودش را معرفی کرد: "من گاو هستم!"
- خواهش می کنم، ولی...
شما بنده را به خوبی می شناسید.
من گاو هستم، پدر گوساله؛ همان دختر۱۳ ساله ای که شما دیروز در کلاس، او را به همین نام صدا زدید...
- دبیر ما به لکنت افتاد و گفت: آخه، می دونید...
بله، ممکن است واقعاً فرزندم مشکلی داشته باشد و من هم در این مورد به شما حق می دهم.
ولی بهتر بود مشکل انضباطی او را با من نیز در میان می گذاشتید.
قطعاً من هم می توانستم اندکی به شما کمک کنم.
خانم دبیر و پدر دانش آموز مدتی با هم صحبت کردند.
گفت و شنود آنها طولانی، ولی توأم با صمیمیت و ادب بود.
آن پدر، در خاتمه کارتی را به خانم دبیر ما داد و با خداحافظی از همه، مدرسه را ترک کرد.
وقتی او رفت، کارت را با هم خواندیم.
در کنار مشخصاتی همچون نشانی و تلفن، روی آن نوشته شده بود:
دکتر... عضو هیأت علمی دانشکده روانشناسی و علوم تربیتی دانشگاه.
زنده بودن حرکتی افقی است از گهواره تا گور و زندگی کردن حرکتی عمودی است از زمین تا آسمان
[FONT=Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma][HIGHLIGHT=#fef8e0]انسان ها دو دسته اند: آن هایی که بیدارند در تاریکی و آن هایی که خوابند در
[FONT=Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma][HIGHLIGHT=#fef8e0]انسان ها دو دسته اند: آن هایی که بیدارند در تاریکی و آن هایی که خوابند در
- پست: 1378
- تاریخ عضویت: سهشنبه ۶ فروردین ۱۳۸۷, ۱۲:۱۰ ب.ظ
- محل اقامت: شهرکرد
- سپاسهای ارسالی: 4214 بار
- سپاسهای دریافتی: 8330 بار
Re: داستانک (داستانهای کوتاه)
از زرتشت پرسیدند زندگی خود را بر چند اصل بنا کردی؟
فرمود چهار اصل:
دانستم رزق مرا دیگری نمی خورد پس آرام شدم
دانستم که خدا مرا می بیند پس حیا کردم
دانستم که کار مرا دیگری انجام نمی دهد پس تلاش کردم
دانستم که پایان کارم مرگ است پس مهیا شدم.
فرمود چهار اصل:
دانستم رزق مرا دیگری نمی خورد پس آرام شدم
دانستم که خدا مرا می بیند پس حیا کردم
دانستم که کار مرا دیگری انجام نمی دهد پس تلاش کردم
دانستم که پایان کارم مرگ است پس مهیا شدم.
زنده بودن حرکتی افقی است از گهواره تا گور و زندگی کردن حرکتی عمودی است از زمین تا آسمان
[FONT=Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma][HIGHLIGHT=#fef8e0]انسان ها دو دسته اند: آن هایی که بیدارند در تاریکی و آن هایی که خوابند در
[FONT=Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma][HIGHLIGHT=#fef8e0]انسان ها دو دسته اند: آن هایی که بیدارند در تاریکی و آن هایی که خوابند در
- پست: 1378
- تاریخ عضویت: سهشنبه ۶ فروردین ۱۳۸۷, ۱۲:۱۰ ب.ظ
- محل اقامت: شهرکرد
- سپاسهای ارسالی: 4214 بار
- سپاسهای دریافتی: 8330 بار
Re: داستانک (داستانهای کوتاه)
چوپان
خبرنگارميپرسه : گوسفندات چي ميخورن؟
چوپان ميگه سفيدا يا سياها؟
خبرنگارميگه: سياها ... چوپان ميگه: علف
خبرنگار ميگه:و سفيدا ؟ چوپان ميگه: اونا هم علف
خبرنگار ميپرسه : شب اونا رو كجا نگه ميداري؟
چوپان ميگه:سفيدا يا سياها ؟
خبرنگار ميگه:سفيدا ... چوپان ميگه: تو يه خونه ي بزرگ
خبرنگار ميگه: و سياها ؟ چوپان ميگه : اونا رو هم توهمون خونه ي بزرگ
خبرنگار ميپرسه:وقتي بخواي تميزشون كني چطوري اينكاروميكني؟
چوپان ميگه: سفيدا يا سياها ؟ خبرنگار ميگه: سياها ... چوپان ميگه : باآب اونا رو ميشورم
خبرنگار ميگه:و سفيدا؟ چوپان ميگه: اونارو هم با آب ميشورم
خبرنگاره عصبانی ميشه به چوپانه ميگه : توچرا اينقد نژادپرستي ميكني هي ميگي سفيد ياسياه ؟؟؟
چوپانه ميگه:آخه سفيدا مال منن
خبرنگارميگه :و سياها ؟
چوپانه ميگه :اوناهم مال منن
. . .
خبرنگارميپرسه : گوسفندات چي ميخورن؟
چوپان ميگه سفيدا يا سياها؟
خبرنگارميگه: سياها ... چوپان ميگه: علف
خبرنگار ميگه:و سفيدا ؟ چوپان ميگه: اونا هم علف
خبرنگار ميپرسه : شب اونا رو كجا نگه ميداري؟
چوپان ميگه:سفيدا يا سياها ؟
خبرنگار ميگه:سفيدا ... چوپان ميگه: تو يه خونه ي بزرگ
خبرنگار ميگه: و سياها ؟ چوپان ميگه : اونا رو هم توهمون خونه ي بزرگ
خبرنگار ميپرسه:وقتي بخواي تميزشون كني چطوري اينكاروميكني؟
چوپان ميگه: سفيدا يا سياها ؟ خبرنگار ميگه: سياها ... چوپان ميگه : باآب اونا رو ميشورم
خبرنگار ميگه:و سفيدا؟ چوپان ميگه: اونارو هم با آب ميشورم
خبرنگاره عصبانی ميشه به چوپانه ميگه : توچرا اينقد نژادپرستي ميكني هي ميگي سفيد ياسياه ؟؟؟
چوپانه ميگه:آخه سفيدا مال منن
خبرنگارميگه :و سياها ؟
چوپانه ميگه :اوناهم مال منن
. . .
زنده بودن حرکتی افقی است از گهواره تا گور و زندگی کردن حرکتی عمودی است از زمین تا آسمان
[FONT=Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma][HIGHLIGHT=#fef8e0]انسان ها دو دسته اند: آن هایی که بیدارند در تاریکی و آن هایی که خوابند در
[FONT=Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma][HIGHLIGHT=#fef8e0]انسان ها دو دسته اند: آن هایی که بیدارند در تاریکی و آن هایی که خوابند در
- پست: 1378
- تاریخ عضویت: سهشنبه ۶ فروردین ۱۳۸۷, ۱۲:۱۰ ب.ظ
- محل اقامت: شهرکرد
- سپاسهای ارسالی: 4214 بار
- سپاسهای دریافتی: 8330 بار
Re: داستانک (داستانهای کوتاه)
نابغه ابله
در دهکدهای مردی زندگی میکرد که به ابله بودن اشتهار داشت و ابله هم بود . تمام آبادی مسخره اش می کردند .
ابلهی تمام عیار بود و مردم کلی با او تفریح میکردند. ولیاو از بلاهت خود خسته شد . بنابراین از مرد عاقلی راه چاره را پرسید.
مرد عاقل گفت:
مساله ای نیست! ساده است. وقتی کسی از کسی تعریف کرد ، تو انکار کن .
اگر کسی ادعا می کند که «این آدم مقدس است»،فوری بگو: نه ! خوب می دانم که گناه کار است.
اگر کسی بگوید: «این کتابی معتبر است» فوری بگو: «من خوانده و مطالعه کردهام!»
نگران نباش که آن را خوانده یا نخوانده ای٬ راحت بگو «مزخرف است!»
اگر کسی بگوید «این نقاشی یک اثر هنری بزرگ است» راحت بگو:
«این هم شد هنر؟ چیزی نیست مگر کرباس و رنگ. یک بچه هم می تواند آنرا بکشد.»
انتقاد کن٬ انکار کن٬ دلیل بخواه و پس از هفت روز به دیدنم بیا.
بعد از هفت روز آبادی به این نتیجه رسید که این شخص نابغه است:ما خبر از استعدادهای او نداشتیم
و اینکه او در هر موردی اینقدر نبوغ دارد.نقاشی را نشان او میدهی و او خطاها را به شما نشان میدهد.
کتابهای معتبر را نشان میدهی و او اشتباهات و خطاها را گوشزد میکند. چه مغز نقاد شگرفی! چه تحلیل گر و نابغهی بزرگی!
پس از هفت روز پیش مرد عاقل رفت و گفت:
دیگر احتیاج به صلاح و مصلحت تو ندارم. تو آدم ابلهی هستی!
تمام آبادی به این آدم فرزانه معتقد بودند و همه می گفتند:
چون نابغهی ما مدعیست این مرد آدمی است ابله٬پس او بایدحتما ابله باشد..!!!
در دهکدهای مردی زندگی میکرد که به ابله بودن اشتهار داشت و ابله هم بود . تمام آبادی مسخره اش می کردند .
ابلهی تمام عیار بود و مردم کلی با او تفریح میکردند. ولیاو از بلاهت خود خسته شد . بنابراین از مرد عاقلی راه چاره را پرسید.
مرد عاقل گفت:
مساله ای نیست! ساده است. وقتی کسی از کسی تعریف کرد ، تو انکار کن .
اگر کسی ادعا می کند که «این آدم مقدس است»،فوری بگو: نه ! خوب می دانم که گناه کار است.
اگر کسی بگوید: «این کتابی معتبر است» فوری بگو: «من خوانده و مطالعه کردهام!»
نگران نباش که آن را خوانده یا نخوانده ای٬ راحت بگو «مزخرف است!»
اگر کسی بگوید «این نقاشی یک اثر هنری بزرگ است» راحت بگو:
«این هم شد هنر؟ چیزی نیست مگر کرباس و رنگ. یک بچه هم می تواند آنرا بکشد.»
انتقاد کن٬ انکار کن٬ دلیل بخواه و پس از هفت روز به دیدنم بیا.
بعد از هفت روز آبادی به این نتیجه رسید که این شخص نابغه است:ما خبر از استعدادهای او نداشتیم
و اینکه او در هر موردی اینقدر نبوغ دارد.نقاشی را نشان او میدهی و او خطاها را به شما نشان میدهد.
کتابهای معتبر را نشان میدهی و او اشتباهات و خطاها را گوشزد میکند. چه مغز نقاد شگرفی! چه تحلیل گر و نابغهی بزرگی!
پس از هفت روز پیش مرد عاقل رفت و گفت:
دیگر احتیاج به صلاح و مصلحت تو ندارم. تو آدم ابلهی هستی!
تمام آبادی به این آدم فرزانه معتقد بودند و همه می گفتند:
چون نابغهی ما مدعیست این مرد آدمی است ابله٬پس او بایدحتما ابله باشد..!!!
زنده بودن حرکتی افقی است از گهواره تا گور و زندگی کردن حرکتی عمودی است از زمین تا آسمان
[FONT=Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma][HIGHLIGHT=#fef8e0]انسان ها دو دسته اند: آن هایی که بیدارند در تاریکی و آن هایی که خوابند در
[FONT=Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma][HIGHLIGHT=#fef8e0]انسان ها دو دسته اند: آن هایی که بیدارند در تاریکی و آن هایی که خوابند در
- پست: 1378
- تاریخ عضویت: سهشنبه ۶ فروردین ۱۳۸۷, ۱۲:۱۰ ب.ظ
- محل اقامت: شهرکرد
- سپاسهای ارسالی: 4214 بار
- سپاسهای دریافتی: 8330 بار
Re: داستانک (داستانهای کوتاه)
پیری برای جمعی سخن میراند، لطیفه ای برای حضار تعریف کرد، همه دیوانه وار خندیدند.....
بعد از لحظه ای او دوباره همان لطیفه را گفت و تعداد کمتری از حضار خندیدند....
او مجددا لطیفه را تکرار کرد تا اینکه دیگر کسی در جمعیت به آن لطیفه نخندید.
او لبخندی زد و گفت: وقتی که نمی توانید بارها و بارها به لطیفه ای یکسان بخندید، پس چرا بارها و بارها به گریه و افسوس خوردن در مورد مسئله ای مشابه ادامه می دهید؟
گذشته را فراموش کنید و به جلو نگاه کنید.
بعد از لحظه ای او دوباره همان لطیفه را گفت و تعداد کمتری از حضار خندیدند....
او مجددا لطیفه را تکرار کرد تا اینکه دیگر کسی در جمعیت به آن لطیفه نخندید.
او لبخندی زد و گفت: وقتی که نمی توانید بارها و بارها به لطیفه ای یکسان بخندید، پس چرا بارها و بارها به گریه و افسوس خوردن در مورد مسئله ای مشابه ادامه می دهید؟
گذشته را فراموش کنید و به جلو نگاه کنید.
زنده بودن حرکتی افقی است از گهواره تا گور و زندگی کردن حرکتی عمودی است از زمین تا آسمان
[FONT=Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma][HIGHLIGHT=#fef8e0]انسان ها دو دسته اند: آن هایی که بیدارند در تاریکی و آن هایی که خوابند در
[FONT=Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma][HIGHLIGHT=#fef8e0]انسان ها دو دسته اند: آن هایی که بیدارند در تاریکی و آن هایی که خوابند در
- پست: 1378
- تاریخ عضویت: سهشنبه ۶ فروردین ۱۳۸۷, ۱۲:۱۰ ب.ظ
- محل اقامت: شهرکرد
- سپاسهای ارسالی: 4214 بار
- سپاسهای دریافتی: 8330 بار
Re: داستانک (داستانهای کوتاه)
ضرب المثل : تو به این خریت فهمیدی و ما نفهمیدیم !
این مثل را موقعی ایراد می کنند که کسی بخواهد با زبان چرب و نرم کسی را فریب دهد و چیزی را به زرنگی از چنگ او بر باید :
گویند شخصی در یکی از خیابانهای اصفهان به طفل خردسالی برخورد کرد .
دید دودانه اشرفی در دست دارد و آنها را بالا و پایین می اندازد و با آنها بازی می کند .
آن شخص یا دیگ طمعش به جوش آمد یا برای امتحان میزان هوش و فراست طفل ، با لهجه ای و آهنگی که در موقع خطاب به کودکان به کار می برند به او گفت : بچه جون ! یکی از اینها را به من بده !
طفل بسیار زیرک بود و گفت : قدری صدای خر در بیاور تا بدهم شخص به این سو و آن سو خیابان نظری افکنده و سپس همین که شخصی را در آن حوالی ندید ، بنای عرعر کردن را گذاشت و سپس گفت : حالا به عهد خود و فاکن !
طفل گفت : عجب ، تو به این خریت فهمیدی که اینها چیز خوبی است ولی من با این آدمیتم نفهمم ؟!
این مثل را موقعی ایراد می کنند که کسی بخواهد با زبان چرب و نرم کسی را فریب دهد و چیزی را به زرنگی از چنگ او بر باید :
گویند شخصی در یکی از خیابانهای اصفهان به طفل خردسالی برخورد کرد .
دید دودانه اشرفی در دست دارد و آنها را بالا و پایین می اندازد و با آنها بازی می کند .
آن شخص یا دیگ طمعش به جوش آمد یا برای امتحان میزان هوش و فراست طفل ، با لهجه ای و آهنگی که در موقع خطاب به کودکان به کار می برند به او گفت : بچه جون ! یکی از اینها را به من بده !
طفل بسیار زیرک بود و گفت : قدری صدای خر در بیاور تا بدهم شخص به این سو و آن سو خیابان نظری افکنده و سپس همین که شخصی را در آن حوالی ندید ، بنای عرعر کردن را گذاشت و سپس گفت : حالا به عهد خود و فاکن !
طفل گفت : عجب ، تو به این خریت فهمیدی که اینها چیز خوبی است ولی من با این آدمیتم نفهمم ؟!
زنده بودن حرکتی افقی است از گهواره تا گور و زندگی کردن حرکتی عمودی است از زمین تا آسمان
[FONT=Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma][HIGHLIGHT=#fef8e0]انسان ها دو دسته اند: آن هایی که بیدارند در تاریکی و آن هایی که خوابند در
[FONT=Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma][HIGHLIGHT=#fef8e0]انسان ها دو دسته اند: آن هایی که بیدارند در تاریکی و آن هایی که خوابند در
- پست: 1378
- تاریخ عضویت: سهشنبه ۶ فروردین ۱۳۸۷, ۱۲:۱۰ ب.ظ
- محل اقامت: شهرکرد
- سپاسهای ارسالی: 4214 بار
- سپاسهای دریافتی: 8330 بار
Re: داستانک (داستانهای کوتاه)
به او اعتماد کن
مردی ثروتمند وجود داشت که همیشه پر از اضطراب و دلواپسی بود. با اینکه از همه ثروتهای دنیا بهره مند بود،هیچ گاه شاد نبود.
او خدمتکاری داشت که ایمان درونش موج می زد. روزی خدمتکار وقتی دید مرد تا حد مرگ نگران است به او گفت:
ارباب ، آیا حقیقت دارد که خداوند پیش از بدنیا آمدن شما جهان را اداره می کرد؟
او پاسخ داد: بله
خدمتکار پرسید: ... آیا درست است که خداوند پس از آنکه شما دنیا را ترک کردید آنرا همچنان اداره می کند؟
ارباب دوباره پاسخ داد: بله
خدمتکار گفت:
پس چطور است به خدا اجازه بدهید وقتی شما در این دنیا هستید او آنرا ادره کند؟
به او اعتماد کن ، وقتی تردیدهای تیره به تو هجوم می آورند
به او اعتماد کن ، وقتی که نیرویت کم است
به او اعتماد کن ، زیرا وقتی به سادگی به او اعتماد کنی ، اعتمادت سخت ترین چیزها خواهد بود...
مردی ثروتمند وجود داشت که همیشه پر از اضطراب و دلواپسی بود. با اینکه از همه ثروتهای دنیا بهره مند بود،هیچ گاه شاد نبود.
او خدمتکاری داشت که ایمان درونش موج می زد. روزی خدمتکار وقتی دید مرد تا حد مرگ نگران است به او گفت:
ارباب ، آیا حقیقت دارد که خداوند پیش از بدنیا آمدن شما جهان را اداره می کرد؟
او پاسخ داد: بله
خدمتکار پرسید: ... آیا درست است که خداوند پس از آنکه شما دنیا را ترک کردید آنرا همچنان اداره می کند؟
ارباب دوباره پاسخ داد: بله
خدمتکار گفت:
پس چطور است به خدا اجازه بدهید وقتی شما در این دنیا هستید او آنرا ادره کند؟
به او اعتماد کن ، وقتی تردیدهای تیره به تو هجوم می آورند
به او اعتماد کن ، وقتی که نیرویت کم است
به او اعتماد کن ، زیرا وقتی به سادگی به او اعتماد کنی ، اعتمادت سخت ترین چیزها خواهد بود...
زنده بودن حرکتی افقی است از گهواره تا گور و زندگی کردن حرکتی عمودی است از زمین تا آسمان
[FONT=Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma][HIGHLIGHT=#fef8e0]انسان ها دو دسته اند: آن هایی که بیدارند در تاریکی و آن هایی که خوابند در
[FONT=Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma, Tahoma][HIGHLIGHT=#fef8e0]انسان ها دو دسته اند: آن هایی که بیدارند در تاریکی و آن هایی که خوابند در