خاطرات خلبان هوانیروز

در اين بخش مي‌توانيد در مورد ديگر مباحث هوانوردي و هوافضا به بحث بپردازيد

مدیران انجمن: CAPTAIN PILOT, شوراي نظارت, مديران هوافضا

Colonel II
Colonel II
نمایه کاربر
پست: 4122
تاریخ عضویت: سه‌شنبه ۱۱ بهمن ۱۳۸۴, ۶:۱۶ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 4507 بار
سپاس‌های دریافتی: 4337 بار
تماس:

خاطرات خلبان هوانیروز

پست توسط Reza6662 »

[font=Verdana]فرود  
نوشته: سرتيپ خلبان «منوچهر رزمخواه»

روز دوّم فروردين 1361، عمليات فتح‏المبين تازه شروع شده بود. من كه خلباني هليكوپتر شینوك را برعهده داشتم، كار جابه‏جايي نيروها به پشت خط مقدم را انجام مي‏دادم. هواپيماهاي عراقي، تلاش زيادي مي‏كردند به هرصورت ممكن، مانع اين جابه‏جايي‏ها شوند. لذا هميشه در كمين هليكوپترهاي CH-47 (شینوك) كه كاملن بي‏دفاع هستند، بودند. در اين مأموريتها ما با هماهنگي هواپيماهاي اف14 پايگاه هوايي خاتمي كه به صورت CAP در اطراف ما بودند، پرواز مي‎كرديم.
(CAP پوشش هوايي مرز براي جلوگيري از نفوذ هواپيماهاي دشمن است. همچنين تأمين امنيت براي هليكوپترها و يا هواپيماهايي است كه فاقد كارايي رزمي مي‏باشند.)

تصویر

آن روز (دوم فروردين 1361) همزمان با طلوع خورشيد، با 5 فروند هليكوپتر شینوك، جابه‏جايي نيروهاي ويژه‏ي كلاه‏سبز را آغاز كرديم. ماموريت ما، انتقال بيش از 300 نفر نيروي ويژه از انديمشك به پشت نيروهاي عراقي بود. در طول مسير مرتب مواظب اطراف بوديم كه مورد اصابت قرار نگيريم. ناگهان خلبان هواپماي اف14 كه در شعاع 50 كيلومتري ما در حال CAP بود، با كلمه‏ي رمز به ما گفت كه سريعن به زمين بنشينيم.

بلافاصله محلي را براي فرود انتخاب كرده و هركدام به صورت پراكنده در گوشه‏اي نشستيم. هنوز آخرين هليكوپتر به زمين ننشسته بود كه صداي انفجاري مهيبي به گوش رسيد. اطراف كه جستجو كرديم، متوجه شديم در فاصله‏اي كمي از ما، يك ميگ23 عراقي به زمين اصابت نموده و آتش گرفته است. به طرف هواپيما رفتيم و در كنار هواپيما، با جنازه‏ي متلاشي شده‏ي خلبان را كه يك سرگرد عراقي بود، روبه‏رو شديم.
ما توانستيم نقشه‏ي نيم‏سوخته‏‎ي خلبان را كه ارزش اطلاعاتي زيادي داشت از جيب او بيرون آوريم.

موشك فونيكس هواپيماي اف14 طوري به ميگ23 اصابت كرده بود كه دو فروند ميگ23 را كه به صورت Formation پرواز مي‏كردند، باهم سرنگون ساخته بود و خلبان يكي درجا كشته شده و ديگري در چند متري سطح زمين اقدام به Eject كرده بود كه موفقيت آميز نبوده و در آتش هواپيماي خودش گرفتار شده بود.

تصویر

آن روز با لطف خدا به خير گذشت هرچند بدون پشتيباني هوايي اف14 هاي نيروي هوايي، امكان هلي‏برن نيروها در عمليات فتح‏المبين وجود نداشت و انجام عملياتهايي نظير بيت‏المقدس كه منجر به آزادي خرمشهر شد با تلفات زياد، قابل انجام مي‏شد.
آخرین ويرايش توسط 7 on Reza6662, ويرايش شده در 0.
Colonel II
Colonel II
نمایه کاربر
پست: 4122
تاریخ عضویت: سه‌شنبه ۱۱ بهمن ۱۳۸۴, ۶:۱۶ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 4507 بار
سپاس‌های دریافتی: 4337 بار
تماس:

به خاطر يک مجروح

پست توسط Reza6662 »

به خاطر يك مجروح
نوشته ی: «سرهنگ خلبان رضا پيران نژاد»

عمليات فتح‏المبين از جمله عملياتهايي بود كه همه حركتها براي خدا و خالصانه انجام مي‏شد. در آن ايام ما در اهواز مستقر و سراپا منتظر بوديم كه هر ماموريتي را انجام بدهيم. هنوز آغاز صبح بود و آفتاب تمامي چتر نور خود را بر روي زمين نگسترانده بود كه آخرين بازديدهاي پيش از پرواز را انجام داديم.
سرانجام دفتر عمليات مستقر در فرودگاه ما را احضار و دستور داد به منطقه‏ي «رقابيه» اعزام شده و تعدادي از مجروحين را به اهواز تخليه نمائيم. با توجه به آمادگي قبلي، لحظاتي بعد، هليكوپتر CH-47 (شينوك)، از اهواز برخاست و پس از عبور از هفت تپه‏، وارد منطقه‏ي رقابيه شد.

CH-47 (شینوک)
تصویر

وقتي از هليكوپتر پياده شديم، ساختمان متروكه‏اي را به ما نشان دادند و اظهار داشتند آنجا بيمارستان است. با عجله وارد ساختمان شديم و با ديدن اولين پرستار سفيد پوش بهداري با شوخي گفتم:
- نكند خودمان بايد بيائيم و مجروحين را داخل هليكوپتر ببريم.
- نه مجروح زياد نيست. بايد منتظر شويم تا تعداد مجروحين زياد شود كه ارزش پرواز با هليكوپتر به اين بزرگي را داشته باشد.

در آن هنگام نگاهم به داخل اتاقي افتاد كه از آن صداي گفتگو مي‏آمد. قبل از همه سرباز جوان و بلند قدي كه روي برانكارد دراز كشيده بود توجهم را جلب كرد. گردن او غرقه در خون بود و در همان نگاه اول مشخص بود كه از ناحيه‏ي گلو، تير خورده است. چند تن از پزشكان جوان هم دور او را گرفته بودند و با دستگاهي، خون را از داخل ريه او خارج مي‏‏‎كردند.
خود را به يكي از پزشكان معرفي كردم و اظهار داشتم اگر كمكي لازم است انجام بدهم. دكتر نگاهي به من كرد و پرسيد:
- شما به خاطر يك مجروح به اهواز مي‏پريد؟
- دكتر جان، يك مجروح و صد مجروح ندارد، اگر نياز است اين مجروح به اهواز تخليه شود پس معطل چه هستيد؟

دكتر كه گويي از صحبت‏هايم احساس آرامش كرده بود، گفت:
- اين سرباز بايد هرچه زودتر به اهواز برسد، شما تا چند دقيقه مي‏توانيد به اهواز برسيد؟
- معمولن پرواز ما از اينجا تا اهواز 18 تا 20 دقيقه طول مي‏كشد.
- آن وقت احتمال زنده ماندنش كم است.
- چطور؟
- اگر او را ده دقيقه‏اي به اهواز برسانيم، مي‏توانيم به زنده ماندنش اميداوار باشيم.

من تاملي كردم و گفتم:
- 18 دقيقه در صورتي است كه ناوبري برويم ولي اگر . . .
- اگر چي؟
- اگر ميان‏بر بزنيم و از وسط نيروهاي عراقي برويم حدود 10 دقيقه بيشتر طول نمي‏كشد.
- آيا ارزش اين ريسك بزرگ را دارد؟
- شما تجهيزات تخليه‏ي خون و كيسه‏هاي خون را به هليكوپتر منتقل كنيد، بقيه‏اش با من.

لحظاتي بعد صداي غرش هليكوپتر سكوت منطقه‏ي رقابيه را در هم شكست و ما با سرعت تمام به طرف اهواز به پرواز درآمديم. هنوز 8 دقيقه نگذشته بود كه در مقابل بيمارستان (هتل آستوريا) فرود آمديم و تيم‏هاي كمكي كه از قبل آماده شده بودند به كمك اين سرباز آمدند.
Colonel II
Colonel II
نمایه کاربر
پست: 4122
تاریخ عضویت: سه‌شنبه ۱۱ بهمن ۱۳۸۴, ۶:۱۶ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 4507 بار
سپاس‌های دریافتی: 4337 بار
تماس:

پست توسط Reza6662 »

نبرد هوايي
«ستوان‏يكم خلبان علي چراغلو» (البته اين درجه متعلق به سال 1361 مي‏باشد)

هلیکوپتر بل206
تصویر

من استاد خلبان هليكوپتر 206 هستم. اين هليكوپتر به علت كوچك بودن، داراي قدرت مانور خوبي است و به همين دليل براي ماموريتهاي شناسايي و پرواز در مناطق سخت و كوهستاني بيشتر از اين نوع هليكوپتر استفاده مي‏شود.
به من ماموريت داده شده به همراه يكي از فرماندهان نيروي زميني، باتلاق هورالهويزه را شناسايي كنيم. از آنجا كه خط اول نيروهاي عراقي در مقابل باتلاق بود و آنها داراي پدافند قوي بودند، لذا شناسايي آن منطقه از رو به رو بعيد به نظر مي‏رسيد و ما براي رعايت اصل ايمني، مجبور بوديم كه باتلاق را دور بزنيم.

Mi-24 (هایند)
تصویر

زماني كه به پشت خطوط عراقي‏ها رسيديم، ناگهان متوجه شديم كه سه فروند هليكوپتر سنگين Mi-24 Hind عراقي (هایند) به طرف ما در حال پروازند. بلافاصله توسط راديو به قرارگاه مركز هوانيروز در منطقه اطلاع دادم و خود نيز با سرعت هرچه تمام از همان راهي كه آمده بودم برگشتم.

هلیکوپتر کبرا
تصویر

وقتي از مقابل نيروهاي خودي مي‏گذشتم متوجه سه فروند هليكوپتر كبرا شدم. بلافاصله با آنها تماس گرفتم و موقعيت هليكوپترهاي عراقي را گزارش دادم. لحظاتي بعد، خلبانان كبرا در مقابل هليكوپترهاي عراقي صف‏آرايي كردند و آماده‏ي درگيري شدند. من به دستور فرمانده منطقه و به منظور پشتيباني هوايي در همان جا مستقر شده و به تماشاي جنگ هوايي بين هليكوپترهاي كبرا و هايندهاي عراقي پرداختم.
هليكوپترهاي عراقي و كبراهاي ايران روبه‏روي هم قرارگرفته بودند. خلبان يك كبرا كه به من نزديكتر بود، «ستوان باقر كريمي» بود. او به آرامي به هایند عراقي نزديك مي‏شد و خلبان هليكوپتر عراقي هم با دستپاچگي به او تيراندازي مي‏كرد ولي ستوان كريمي اعتنايي نمي‏كرد و همانطور به سمت هليكوپتر عراقي مي‏رفت و لحظه به لحظه به هايند نزديكتر مي‏شد.
وضعيت طوري بود كه نيروهاي دو طرف نمي‏توانستند از زمين وارد عمل شوند چون تيراندازي آنها اين خطر را داشت كه اشتباهن هليكوپترهاي خودي را هدف قرار دهند. لذا نيروهاي دو طرف دست از كار كشيده و به تماشاي جنگ هوايي بين اين شش هليكوپتر پرداختند.

من نيز از فرصت استفاده كرده و خود را به ميدان درگيري كبراي خلبان كريمي نزديكتر كردم طوري كه صورت باقري را مي‏ديدم كه چسبيده به دوربين نشانه‏روي موشك بود. كمي دورتر نيز نبرد نزديك دو هايند عراقي و دو كبراي ايراني در جريان بود. هر دو صحنه بسيار نفس‏گير و تماشايي بود و ما نمي‏‎دانستيم نظاره‏گر كدام‏يك باشيم.

از آنجا كه فركانس راديويي ما با يگانهاي زرهي نيروي زميني يكي بود در راديو مي‏‎شنيدم كه همگي نيروهاي زرهي ايران درگير تماشاي اين نبرد هوايي هستند و مرتب در راديو مي‏گفتند: بزن. . . بزن. . .

هليكوپترها به هم نزديك شده بودند. ستوان كريمي هنوز به پيش مي‏رفت و فاصله‏اش با هايند عراقي خيلي كمتر شده بود. نفس‏ها در سينه حبس شده بود و كسي كاري انجام نمي‏داد و همه منتظر نتيجه بودند. ناگهان هيند عراقي كه به كبراي ستوان كريمي نزديك بود خواست گردش كند و از خط آتش كبرا دور شود كه در يك لحظه موشك تاو هليكوپتر كبراي خلبان كريمي رها شد و درست به وسط هليكوپتر عراقي اصابت كرد و هليكوپتر عراقي در آسمان آتش گرفت و قبل از رسيدن به زمين كاملن متلاشي شد به طوري كه چند لحظه‏ي بعد تقريبن آثاري از هليكوپتر عراقي ديده نمي‏شد.
كمي دورتر، دو هليكوپتر ديگر كبرا نيز موفق شده بودند دو هايند عراقي را با موشكهاي تاو در هوا منهدم كنند.

من به اتفاق هليكوپترهاي كبرا كه ديگر مهمات نداشتند به طرف پايگاه خود حركت كرديم و در راه توسط راديو گزارش جنگ هوايي را به قرارگاه ارسال كردم. وقتي در پايگاه نشستيم مورد استقبال پرسنل هوانيروز و مقامات مستقر در قرارگاه قرار گرفتيم.

فرداي آن روز، اين خبر در رسانه‏هاي كشور، بازتاب حمعي وسيعي پيدا كرد و هر كدام به نحوي، شجاعت خلبانان كبرا را ستوده بودند.
Colonel II
Colonel II
نمایه کاربر
پست: 4122
تاریخ عضویت: سه‌شنبه ۱۱ بهمن ۱۳۸۴, ۶:۱۶ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 4507 بار
سپاس‌های دریافتی: 4337 بار
تماس:

شکار ميراژ اف1

پست توسط Reza6662 »

ميراژ اف1
نوشته: «سرهنگ خلبان، اشرفيان آذر»

در عمليات فتح‏المبين، از يك طرف نيروهاي خودي را به پشت نيروهاي عراقي يا هر محلي كه دستور داشتيم مي‏رسانديم و از طرف ديگر در بازگشت تعدادي از مجروحين را تخليه مي‏كرديم. در يكي از اين روزها كه مرتب پرواز مي‏كرديم و فرصت استراحت و خوردن غذا را نداشتيم، حدود ساعت 5 بعد از ظهر به ما اطلاع دادند كه در يكي از مناطق درگيري، تعدادي مجروح روي زمين مانده و از ما خاستند تا برويم و آنها را تخليه كنيم.
وقتي به منطقه‏ي مورد نظر رسيديم، متوجه شديم كه تعدادي چادر براي مداواي زخمي‏ها زده‏اند. بلافاصله در نزديكي چادرها، هليكوپتر را نشانديم و به طرف يكي از چادرها كه متعلق به پرسنل هوابرد بود رفتيم. ما آن روز به علت كثرت كار هيچ غذايي نخورده بوديم. ولي بيشتر از غذا به نوشيدن چاي نياز داشتيم. تكاوران هوابرد ضمن استقبال به هركدام از ما يك ليوان چاي دادند. در حالي كه مشغول خوردن چاي بوديم، اعضاي تيم تخليه‏ي مجروحين، پرسنل مجروح را سوار هليكوپتر مي‏كردند. در اين هنگام «بيژن قبادي» (كمكم) كه از چادر بيرون رفته بود، سراسيمه آمد و گفت: «پرويز، ميراژ! خودم آنها را ديدم.»

میراژ اف1
تصویر

بلافاصله بيرون دويدم و ديدم از همان مسير پرواز ما دو فروند ميراژ اف1 در حال پرواز هستند. آنها با ديدن هليكوپتر، تصميم به حمله داشتند كه ناگهان، دودي از يكي و انفجاري در يكي ديگر از آنها رخ داد و كمي دورتر از ما، با دماغ به زمين خوردند و به علت مهمات همراهشان، انفجار بسيار شديدي در منطقه ايجاد شد.

در آن هنگام شكر خدا را به جا آورديم، زيرا اگر مجروح تخليه نمي‏كرديم و انجام اين كار زمان بيشتري نمي‏برد، درست مقابل آنها قرار مي‏گرفتيم و مي‏توانستند به راحتي ما را هدف قرار دهند.

در انديشه‏ي آن بوديم كه چطور و چگونه ميراژهاي عراقي سقوط كرده‏اند كه ساعاتي بعد مطلع شديم آن هواپيماها، توسط اف14 اي كه در آسمان اهواز بوده، از فاصله 65 كيلومتري مورد هدف قرار گرفته و سرنگون شده‏اند.
Colonel II
Colonel II
نمایه کاربر
پست: 4122
تاریخ عضویت: سه‌شنبه ۱۱ بهمن ۱۳۸۴, ۶:۱۶ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 4507 بار
سپاس‌های دریافتی: 4337 بار
تماس:

لحظاتي از اوائل جنگ با عراق

پست توسط Reza6662 »

لحظاتي از اوائل جنگ
«سرهنگ خلبان مهدي مدرس»
خاطراتي از اوائل جنگ (مهر 1359)

گردش 180 درجه
دوم مهر 1359 بود. هواپيماي توربو كماندر (هواپيماي دو موتوره ملخ‏دار كه به منظور جابه‏جايي مسافر مورد استفاده قرار مي‏گيرد) قلب آسمان را مي‏شكافت و به جلو مي‏رفت. لكه‏هاي ابر از زير بال هواپيما، فضايي رويايي ايجاد كرده بودند. گاهي هم لكه‏هاي ابر كنار مي‏رفتند و مزارع كشاورزي، تصوير سبزي نشان مي‏دادند. مسافرين هواپيما را خلبانان هليكوپتر كبرا تشكيل مي‏دادند. حدود 50 دقيقه از شروع پرواز مي‏گذشت و طبق برنامه، زمان زيادي تا رسيدن به فرودگاه اهواز باقي نمانده بود. ناگهان خلبان هواپيما با دستپاچگي فرياد زد: «ميگ! ميگ!» و به سرعت از مسير اصلي منحرف شد. از پنجره هواپيما نگاهي به بيرون انداختم، دو فروند جنگنده بال دلتاي ميگ21 در آسمان اهواز جولان مي‏دادند.

توربو کماندر
[External Link Removed for Guests]

خلبان بسيار دستپاچه شده بود و هواپيما را مدام چپ و راست مي‏كرد. هواپيماي توربو كماندر يك هواپيماي مسافربري است و هيچگونه سلاحي ندارد. خلبان براي اينكه مورد هدف ميگهاي21 قرار نگيرد، شروع به مانور و كاهش ارتفاع كرد. اين مانورها بارها تكرار شد. من با ديدن ميگها، مرگ را مقابل چشمانم ديدم. ناگهان همه خاطرات دوران زندگي‏ام در ذهنم آمد و مثل پرده سينما از نظرم گذشت و هيچ مسئله تلخ و شريني از ذهنم دور نماند. هر لحظه آماده مرگ بودم.

ميگ21
[External Link Removed for Guests]

با شروع حمله عراق به ايران، داوطلبانه خواستار اعزام به جبهه شده بودم و اكنون هر لحظه امكان داشت هدف جنگنده‏هاي دشمن قرار بگيرم بدون آنكه اصلن وارد جنگ شده باشم. در آن لحظات سخت، از خدا فقط خواستم كه به من آن قدر مهلت دهد كه لااقل يك ماموريت را انجام دهم و اگر قرار است كشته شوم، كاري در جنگ انجام داده باشم.
با حالت گرفتن هواپيما و پايان مانور، فهميدم كه از شر ميگهاي21 راحت شده‏ايم. بيش از يك ساعت و نيم بود كه در آسمان بوديم و بايد تا آن زمان به اهواز رسيده بوديم.

خلبان هواپيما با آنكه مانورهاي زيادي انجام داده بود و اكنون در معرض خطر ميگها قرار نداشت ولي بازهم بسيار دستپاچه بود و ترس او از نحوه چسبيدن به دسته كنترل فرامين معلوم بود. ناگهان باند فرودگاهي در مقابل ما ظاهر شد. خلبان راديو را روشن كرد. در كنار فرودگاه، دو حلقه چاه نفت با تاسيسات مربوطه، به شدت در حال سوختن بودند. پس از شنيدن زبان عربي از راديو، ناگهان 180 درجه گردش كرد و سرعت هواپيما را به حداكثر رساند.

حيرت زده كارهاي خلبان را نظاره‏گر بوديم. ناگهان خلبان گفت: «ما در خاك عراق هستيم و اين چاهها كه در حال سوختن هستند، متعلق به عراق مي‏باشند!» با شنيدن اين حرف، به نگراني ما افزوده شد ولي از اينكه خلبانان نيروي هوايي تا داخل خاك عراق آمده و تاسيسات آنها را به آتش كشيده بودند، احساس غرور مي‎كردم. آرزو داشتن كه اي كاش الآن در داخل هليكوپتر كبرا بودم و نيروهاي بعثي را هدف قرار مي‏دادم. ولي چه مي‎شد كرد كه عملن در اين هواپيما حكم اسيري را داشتم كه هيچگونه اختياري ندارد. نگاهي به خلبان توربو كماندر كردم. عرق از سر و رويش مي‏تراويد و با اضطراب بسيار تمام حواسش روي عقربه‎‏ها و هردو دستش روي دسته كنترل فرامين بود. او هم نمي‏دانست كجاست و ما هم نمي‏توانستيم كمكي به او بكنيم.

برج رادار اهواز به ما جواب مي‎داد ولي موقعيت ما را نمي‏دانست. با تقاضاي خلبان هواپيما، برج مراقبت براي مدت كوتاهي دستگاه «تكن» را كه استفاده از آن در منطقه جنگي ممنوع بود، روشن كرد و موقعيت هواپيماي ما را به خلبان گفت. خلبان با راهنمايي برج مراقبت به طرف اهواز گردش كرد و اين بار، در جهت صحيح به هدف نزديكتر شد. اعصابمان بسيار متشنج شده بود و از اينكه در چنين موقعيتي گير كرده بوديم و مثل اسير دست و پا بسته‏اي، نمي‏توانستيم كاري بكنيم خيلي ناراحت بوديم.
(تكن به معني: فرستنده‏اي كه مورس مي‏فرستد و هواپيماها يا هليكوپترها، مسير شهرها را از روي آن پيدا مي‏كنند)

لحظات به كندي مي‏گذشتند. من از لحظه تماس با رادار اهواز، زمان را كنترل كرده مي‏كردم؛ حدود 25 دقيقه از لحظه تماس ما گذشته بود كه به اندازه 25 سال به نظر مي‏رسيد. سرانجام به فرودگاه اهواز رسيديم و به لطف خدا سالم به زمين نشستيم. هنوز همگي از هواپيما پياده نشده بوديم كه يكي از مسئولان هوانيروز به سراغ ما آمد و تخصص ما را پرسيد. به محض اينكه گفتيم همگي خلبان كبرا هستيم او خيلي خوشحال شد و به من كه سرپرستي اين گروه را برعهده داشتم، گفت:
- فوري دو فروند كبرا را بردار و برو!
- كجا برم جناب سرهنگ؟
- هركجا كه دشمن هست!
- ولي جناب سرهنگ ما بايد ابتدا توجيه شويم، بعد در عمليات شركت كنيم.

سرهنگ كه براي اعزام ما خيلي عجله داشت، رابط هوانيروز را احضار كرد و از او خواست ما را توجيه كند. آنگاه ستوان علي غزنوي (رابط هوانيروز) ما را توجيه كرد و قرار شد خودش نيز با يك فروند هليكوپتر 214 همراه ما بيايد. بلافاصله به طرف هليكوپترهاي كبرا رفتيم. در حال سوار شدن ديديم كه سرهنگ چيزي را زير لب زمزمه و به طرف ما اشاره مي‏كند. لحظه‏اي مكث كردم تا صداي او را بشنوم. سرهنگ شهادتين مي‏خواند و ما را دعا مي‏كرد. با خود گفتم اين همان پرواز است كه بازگشتي ندارد. لذا شهادتين را گفته و سپس با ذكر ياعلي هليكوپتر را روشن كردم.
به نزديك ستونهاي زرهي دشمن كه از بصره به سمت آبادان و اهواز در حال حركت بودند رسيديم، پدافندهاي عراقي را ديديم كه مانند چشمه‏هاي جوشان به سمت ما تيراندازي مي‏كردند. خود را از تيررس دشمن دور كردم. دقايقي بعد، محل اصلي قرارگاه ادوات زرهي دشمن را شناسايي و آتش را شروع كرديم.

* * *

در اهواز، كار ما اين بود كه از صبح تا شب پرواز كنيم. از سويي، نيروها و تجهيزات عراق آنقدر زياد بود كه براي مقابله با آنان، احتياج به نيروهاي بسيار بيشتري داشتيم و از سوي ديگر، درگيري در طول مرز آنقدر وسعت داشت كه نمي‏شد همه‏جا را با هليكوپتر تحت پوشش قرار داد. آن وقتها يعني در روزهاي اول جنگ، نيروي زميني ارتش، سپاه و بسيج به طور كلاسيك وارد نبرد نشده بودند؛ لذا هوانيروز بود كه بيشتر باعث كند كردن حركت دشمن به سمت اهواز شده بود.
عراقي‏ها كه از ادامه پيشروي سريع به سمت اهواز نااميد شده بودند، از جناح آبادان شروع به پيشروي كردند. ما نيز براي مقابله، به جبهه آبادان اعزام شديم.

تازه در آبادان نشسته بوديم كه يك فروند 214 به زمين نشست و دو تن از خلباناني را كه تير خورده و وضعيت وخيمي داشتند، تخليه كرد. با ديدن آنها، هرچند خيلي ناراحت شديم ولي حس انتقام‏جويي در ما تحريك شد و قسم خورديم تا آنجا بتوانيم انتقام اين عزيزان را بگيريم. عمليات در آبادان بسيار وسيع‏تر از اهواز بود. در آنجا تيم آتش زيادتر از اهواز بود و در طول روز، لحظه به لحظه يك تيم اتش در مقابل دشمن ايجاد مي‏‎شد.
عراقي‏ها از عمليات هليكوپترها ضربات زيادي خورده بودند و تمام سعي آنها بر اين بود كه به نحوي ما را زمين‏گير كنند و به همين دليل، هواپيماهايشان پي در پي به دنبال يافتن و بمباران مقر ما بودند. ما نيز به اين مسئله پي برده بوديم و سعي داشتيم كه خللي در پرواز ايجاد نشود.

يك روز به ما اطلاع دادند كه عراق مشغول احداث پل بر روي «كارون» در منطقه «مارد» است. قرار شد در اولين ساعات صبح روز بعد، آن پل را تخريب كنيم. آن روز هوا خراب شد؛ نه هوانيروز و نه نيروي هوايي، نتوانستند اقدامي بكنند. نامساعد بودن هوا دو روز طول كشيد و پس از آن كمي بهتر شد. به ما اطلاع دادند كه عراق پل را زده و به طرف شرق كارون در حركت است. منطقه‏اي كه عراق در آن پل زده بود، فاقد هرگونه نيروي دفاعي بود و اين تنها ما بوديم كه بايد يك تنه تا رسيدن نيروهاي پياده‏نظام، به مقابله با نيروي زميني ارتش عراق بپردازيم.

پروازها را شروع كرديم و به تار و مار كردن عراقي‏ها پرداختيم. هواپيماهاي عراقي به دنبال ما آمدند ولي نتوانستند محل ما را پيدا كنند. آنها بمبهاي خود را روي پالايشگاه آبادان ريختند و پالايشگاهي كه دود و آتش از آن زبانه مي‏كشيد، مجددن مورد هجوم قرار گرفت. تمام آسمان منطقه را دود بسيار غليظي فرا گرفته بود و تصويري از مظلوميت كشور ما را ترسيم مي‏كرد.

ما پي در پي پرواز مي‏كرديم. سرانجام به علت كثرت پروازها، محل استقرار ما توسط دشمن شناسايي شد و با توپخانه مورد هدف قرار گرفت. به ناچار مجبور شديم آن منطقه را تخليه كنيم و به نخلستانهاي اطراف پناه ببريم. در آنجا امكانات غذا و استراحت وجود نداشت. يك كمپوت سربازي به عنوان شام مي‏‎خورديم و در كنار نيزارها با لباس خلباني دراز مي‏كشيديم و از ترس مار و ساير حيوانات موذي، كلاه هلمت (Helmet =كلاه خلباني) خود را هميشه بر سر مي‏‎گذاشتيم. در آنجا علاوه بر آنكه مراقب مارها و عوارض طبيعي بوديم، نوبتي هم نگهباني مي‏داديم تا گرفتار شبيخون دشمن نشويم.

آن شب وقتي دراز كشيدم، بار ديگر، همسر و فرزندم مقابل چشمانم مجسم شدند. باز تلخي‏ها و شادكامي‏هاي زندگيم را مرور كردم و با اين افكار شب را به صبح رساندم. پس از اداي نماز صبح با همرزمان و خوردن صبحانه‏‎اي مختصر (نان خالي و چاي) بار ديگر عمليات شروع شد. اين بار پايگاه ثابتي نداشتيم و قرار بود پس از پايان عمليات جهت سوختگيري و زدن مهمات در كنار جاده ماهشهر به آبادان بنشينيم و از همانجا نيز پرواز كنيم. ماشين سوخت، مهمات و تيم فني به طور سيار در جاده در حركت بودند كه مورد هدف هواپيماهاي عراقي قرار نگيرند.

سوخوي22 عراق
[External Link Removed for Guests]

اينجا نيز هواپيماهاي عراقي راحتمان نگذاشتند و در كنار جاده به ما حمله كردند. وقتي سوخوهاي22 عراقي رسيدند، ارتفاعشان آنقدر كم بود كه خلبان آنها را با چشم غيرمسلح مي‏ديدم. تنها راه ما، خاموش كردن هليكوپتر و خارج شدن از آن بود كه بيش از چند ثانيه طول نكشيد. از هليكوپتر پائين پريدم و به دنبال جان‏پناهي گشتم ولي در آن بيابان باز، كوچكترين عارضه طبيعي جهت استتار وجود نداشت. هواپيماهاي عراقي دور زدند و دوباره بالاي سر ما آمدند. در آن لحظه فقط توانستم روي زمين دراز بكشم و هر لحظه در انتظار مرگ باشم. اولين رگبار هواپيماها از كنار من گذشت. اين بار طعم مرگ را به خوبي احساس كردم. فكر مي‏‎كردم كه تنها هدف ميگهاي عراقي، زدن خلبانان بوده است. بار ديگر هواپيماهاي عراقي به طرف ما آمدند و هم چيز را به رگبار بستند. ديگر اميدي به زنده ماندن نداشتم. گرد و خاك ناشي از برخورد گلوله‏ها به زمين كه به سر و صورتم نشسته بود. فكر مي‏كردم خودم هم مورد اصابت قرار گرفته‏ام. سرانجام پس از دقايقي كه براي من سالها طول كشيد، هواپيماهاي عراقي رفتند و من از زمين بلند شدم. نگاهي به خود انداختم و دست و پايم را تكان دادم. به لطف خدا جيزي نشده بود. با عجله به سمت هليكوپترها رفتم. همه هليكوپترها سالم بودند جز هليكوپتر من كه بيش از 100 گلوله خورده بود.

* * *

پس از چند روز عمليات در آبادان، به ما ابلاغ شد كه به دارخوين برويم و در كنار نيروهاي سپاه عمل كنيم. در طول مسير وقتي از آسمان به زمين نگاه مي‏كردم، مردم بيچاره را مي‏ديدم كه بي‎خانمان شده‏اند. پير و جوان، زن و مرد، هركس بقچه‏اي يا بسته‏اي زير بغل يا كول خود گذاشته، در بيابانها آواره شده بودند. بعضي‏ها هم دوچرخه‏اي داشتند و روي آن بچه‏ها و بعضي از وسائل خود را گذاشته بودند و با مشقت بسيار در حركت بودند. در اين ميان هواپيماهاي عراقي نيز هر از گاهي آنها را به رگبار مي‏بستند.

با حالتي اندوهگين به دارخوين رسيديم. آنجا با آقاي خرازي آشنا شديم. ايشان در مورد ماموريت، ما را توجيه كردند و قرار شد صبح روز بعد، عمليات انجام شود. تازه نماز صبح را خوانده بوديم و مي‏خواستيم صبحانه بخوريم كه آقاي خرازي به سراغمان آمد و آخرين صحبتها و هماهنگي‏ها را باهم انجام داديم و عمليات آغاز شد.
ستوان «داوود عباسي» خلبان 214 پس از بارگيري مقدار زيادي مواد منجره TNT و سوار كردن 4 نفر از نيروهاي سپاه، قايقي را اسلينگ كرده و به طرف هدف به راه افتاد. (اسلينگ = بار بيروني هليكوپتر)

Sling
[External Link Removed for Guests]

ماموريت من حفاظت از هليكوپتر 214 بود، زيرا با آن همه مهمات با كوچكترين آسيب، به كوهي از آتش تبديل مي‏شد. پرواز ما روي آب بود و مي‏بايست در يكي از مناطق، اين نيروها را پياده مي‏كرديم و برمي‏گشتيم. وقتي به منطقه مورد نظر رسيديم، با كمال تعجب ديديم كه عراقي‏ها قبل از ما در آنجا مستقر شده‏اند. با پيش آمدن آن وضع، قرار شد در نقطة ديگري، نيروها را پياده كنيم. سرانجام محلي را پيدا كرديم و هليكوپتر 214 مشغول تخليه بار گرديد. در اين حال، عراقي‏ها ما را ديدند و به طرف ما آتش گشودند. با ديدن آن وضع و خطري كه هليكوپتري 214 را تهديد مي‏كرد به طرف آنها يورش بردم و يكي از ضدهوايي‏هاي عراق را با شليک موشک تاو منهدم كردم. دومين موشک تاو، درست به وسط پدافند دوم عراقي‏ها خورد و كمكم كه سرگرد «رستمي» بود، گفت كه متلاشي شدن آنها را ديده است.

هليکوپتر کبرا در حال شليک موشک تاو
[External Link Removed for Guests]

به مقر عراقي‏ها نزديك شدم. حالا در 200 متري پدافند آنها بودم. به خدمه يكي از آنها نزديك شدم و وقتي به دقت نگاهش كردم، ديدم كه از كنار توپ ضدهوايي پائين آمد و شروع به فرار كرد. او را دنبال كردم. يك شلوار كار و يك زيرپيراهن ركابي سفيد به تن داشت. حالا به حدود بيست متري او رسيده بودم و او در حال فرار بود. او را با مسلسل هدف گرفته و شليك كردم. لحظه‏اي بعد، بدن متلاشي شده‏اش را بين زمين و هوا ديدم؛ نگاهي به اطراف كردم، همه جا پر از نيروهاي عراقي بود. آنها در دسته‏هاي 20 و يا 30 نفري بودند و با ديدن من شروع به فرار كردند. اطراف را مي‏پائيدم و هرجا كه نيروي بيشتري مي‎ديدم مورد هدف راكت قرار مي‏دادم. چنان درگير بودم كه صداي سرگرد رستمي را نمي‏شنيدم. ضمن گردش به چپ و راست، شليك مي‏كردم؛ اين بار صداي سرگرد رستمي مرا به خود آورد: «مواظب باش! ملخ هليكوپتر به زمين نخورد!» با شنيدن اين حرف، متوجه شدم كه خيلي به زمين نزديك شده‎ام؛ هليكوپتر را جمع و جور كردم. در اين حال ماموريت هليكوپتر 214 پايان يافت و به طرف ما آمد. عراقي‏ها همچنان در حال فرار بودند. 5 نفري از آنها در كناري ايستاده بودند و دستهايشان را روي سر گذاشته بودند. از پارسي (خلبان214) خواستم كه آنها را سوار كند و خودم مراقب او شدم. او 5 نفر عراقي را سوار كرد و به اتفاق به طرف قرارگاه لشگر خراسان كه نزديكترين قرارگاه بود رفتيم و اسراي عراقي را تحويل داديم. آن 5 نفر، يكي فرمانده يگان، يكي افسر رسته مهندسي، دو نفر سرباز و ديگري از گروه خودفروخته مجاهدين خلق بود كه تحويل لشگر 77 داديم؛ سپس به سوي قرارگاه خود به پرواز درآمديم.

* * *

پس از بازگشت از دارخوين، سپاه پاسداران اعلام كرد كه در اطراف آبادان، تانكهاي عراقي وارد عمل شده‏اند؛ بلافاصله با دو فروند كبرا و يك فروند 214 براي شناسايي محل و يافتن تانكها به پرواز درآمديم. در كرانه غربي رودخانه كارون، در ارتفاع بسيار كم پرواز مي‏كرديم كه ناگهان خلبان 214 اعلام كرد سه فروند هليكوپتر عراقي در حال پرواز هستند. با شنيدن اين خبر به طرف نيزارها رفتيم تا از ديد هليكوپترها در امان باشيم. بعد با كبراي دوم هماهنگ كرديم و قرار شد كه از نيزارها خارج شود و به سوي هليكوپترهاي عراقي شليك كند. بلافاصله همين كار را كرد و اقدام به تيراندازي نمود. متاسفانه دستگاه تيراندازي‏اش دچار اشكال بود و نتوانست به دقت هدفگيري كند. من بلافاصله اعلام آمادگي كرده و از ميان نيزارها خارج شدم. سه فروند هليكوپتر سنگين Mi-8 عراقي را كه به صورت دايره در يك نقطه پرواز مي‏كردند با چشم غيرمسلح ديدم و حدس زدم بايد در حال تخليه نيرو يا مهمات باشند.

سه فروند هليکوپتر Mi-8
[External Link Removed for Guests]
[External Link Removed for Guests]

يا علي مددي گفتم و اولين هليكوپتر را با موشك تاو هدف قرار دادم. لحظاتي بعد هليكوپتر آتش گرفت و به زمين خورد. خلبانان عراقي نمي‏دانستند از كدام سمت مورد هدف قرار گرفته‏اند. آنها در آسمان سرگردان بودند و بي‏هدف پرواز مي‏كردند. به سرعت هليكوپتر خود افزودم و تا فاصله 600 متري يكي از آنها پيش رفتم و موشك تاو دوم را به سويش شليك كردم. اين يكي هم مثل هليكوپتر اولي در آسمان آتش گرفت و سپس به شدت منفجر شد.

تصویر

دور زدم و به نزديكي هليكوپترهاي خودي رسيدم. ناگهان خلبان 214 اعلام كرد: «موشك!موشك!» و قبل از آنكه عملي خاص انجام بدهم موشكي احتمالن از نوع سام7 از بين هليكوپتر من و 214 رد شد و به زمين خورد. اين بار نيز به طور معجزه‏آسايي نجات يافتيم. دور زدم و براي خيز سوم به طرف هليكوپتر سوم عراقي حركت كردم، آن را نشانه رفتم ولي هليكوپتر حركتي نكرد. فهميدم مهماتم تمام شده است. در حالي كه سريعن گردش به راست مي‏كردم، موضوع را به سايرين گفتم و به طرف پايگاه پرواز كردم.

آن شب در اثر خستگي زياد، خيلي زود به خواب رفتم. صبح فردا يكي از مسئولان سپاه با قرارگاه تماس گرفت و اعلام كرد كه دو فروند هليكوپتر عراقي كه هدف قرار گرفته بودند، حامل تعداد زيادي از كماندوهاي عراقي بوده كه همگي كشته شده‏اند.

موشك ماوريك
ارديبهشت 1361 و زمان عمليات فتح‏المبين بود. لحظه‏اي آرامش نداشتيم. حضور هوانيروز در اين عمليات نيز بسيار چشمگير بود. خلبانان ما با آنكه بارها عمليات انجام داده بودند، هنوز احساس خستگي نمي‏كردند و باكمال ميل حاضر به انجام عمليات بعدي بودند.
براي انجام ماموريت, قرار شد چهار فروند هليكوپتر كبرا وارد عمل شوند. بلافاصله هر چهار فروند استارت زده و به سوي محل ماموريت به راه افتاديم. از اين تيم آتش، فقط هليكوپتر من به موشك «ماوريك» مسلح بود. موشك ماوريك، موشكي بسيار گرانقيمت و با قدرت تخريب بسيار بالاست. اين موشك توسط تيم فني نيروي هوايي و هوانيروز به روي هليكوپتر سوار شده و آزمايشات آن با موفقيت انجام شده بود. من قبلن بارها اين موشك را شليك كرده و به مشخصات فني و توانمندي‏هاي آن، آشنا بودم.

در حين پرواز، چون نيروهاي دو طرف در حال جنگ و گريز بودند و بعضي وقتها يك نقطه چند بار دست به دست مي‎شد، تشخيص نيروهاي خودي و دشمن خيلي سخت بود. براي آنكه دچار اشتباه نشويم، بايد خيلي حساب شده عمل مي‏كرديم و قبل از انجام هر كاري، با نيروهاي پياده خودي تماس مي‏گرفتيم. در يكي از اين تماسهايي كه فرمانده تيم با نيروي زميني عمل كننده خودمان داشت، اطلاع دادند كه ساختمان بزرگي در داخل باغي قرار دارد كه پر از نيروهاي عراقي است و ما بايد هرچه زودتر آن را منهدم كنيم. اين ماموريت به من واگذار شد. من به نزديكي‏هاي باغ رفتم و پس از تنظيم موشك، منتظر روشن شدن چراغ قرمز شدم. اما چراغ قرمز روشن نشد و موشك ماوريك بدون روشن شدن آن چراغ، هرگز عمل نمي‏كند. با ناراحتي بسيار مجبور شدم جهت خود را عوض كنم و از سمت غرب به باغ نزديك شوم. ناگاه با آتش شديد نيروهاي عراقي مواجه شدم و نتوانستم باغ را مورد هدف قرار دهم. از سويي هليكوپترهاي ديگر با عراقي‏ها درگير شدند و سرانجام يكي از هليكوپترهاي ما تا نزديكي باغ رفت. او با ديدن پرچم ايران، به ما اعلام كرد كه آنجا در اختيار نيروهاي خودي است. با ارتباط مجددي كه فرمانده با نيروي زميني گرفت، معلوم شد كه آن باغ در اختيار نيروهاي خودي است. وقتي اين خبر را به من دادند خيلي خوشحال شدم و خدا را بارها و بارها شكر كردم كه به ما كمك كرد تا با يك اشتباه، هم‎ميهنان خود را مورد هدف قرار ندهيم.
سرانجام فرمانده تيم با هماهنگي نيروي زميني، مركز توپخانه دشمن را به ما نشان داد و من به قلب توپخانه دشمن يورش برده و دو موشك ماوريك خود را حواله آنها كردم.

* * *

روز دوم عمليات فتح‏المبين، اعلام كردند كه تانكهاي عراقي از هر طرف شروع به پاتك كرده‏اند و از ما خواستند كه براي مقابله با آنها برويم. هليكوپترهاي ما، بلافاصله به پرواز درآمدند. سريعن خود را به منطقه‏اي كه مورد نظر بود، رسانديم. شدت درگيري آنقدر زياد بود كه واقعن نمي‏‎شد نيروي خودي را از دشمن تشخيص داد. در بعضي از نقاط، نيروهاي خودي و دشمن درهم ادغام شده و در حال جنگ تن به تن بودند.
از راديوي هليكوپتر هم دائم صداي كمك به گوش مي‏رسيد. نمي‏دانستيم چه كار كنيم و كجا را بزنيم؟ فرمانده تيم پروازي با نيروي زميني تماس گرفت و جوياي محلي شد كه مي‏بايست هدف واقع شود. در جواب گفته شد كه نيروي زميني با گلوله فسفري منطقه را مي‏‎زند. هوانيروز همانجا را مورد هدف قرار دهد. بلافاصله گلوله فسفري در منطقه‎‏اي به زمين نشست و پشت سر آن با فرياد يا علي مدد، موشك تاو را آماده كرده و به آن نقطه شليك كردم. ناگهان صداي الله اكبر راديو در گوش ما طنين افكند و من هم به حول و قوه الهي، موشك تاو دوم را پرتاب كردم و ساير هليكوپترها هم با شناسايي هدف، شروع به تيراندازي كردند و در مدت بسيار كمي، با كمك هليكوپترهاي كبرا و موشكهاي تاو، محاصره آن قسمت شكسته شد. سپس با اتمام مهمات به پايگاه خود برگشته و مهمات‎گيري كرديم و اين بار با يك تيم آتش اضافي به محل رفتيم. البته هواپيماهاي عراقي نيز بيكار ننشسته و براي آنكه ما را زمين‏گير كنند، مرتبن بالاي سر ما ظاهر مي‏‎شدند و گاهن با پرتاب راكت يا موشكهاي ناتوان «آتول» سعي در شكار كبراها داشتند.

در اين عمليات، من در سمت راست پرواز مي‏كردم. ناگهان بر فراز يكي از تپه‏ها، سه نفر را ديدم كه براي ما دست تكان مي‏دادند. ناخودآگاه به آنها نزديك شدم. در اين حال، يكي از آنها خود را به داخل سنگر انداخت. اين كار مرا به شك و ترديد واداشت. تا 100 متري آنها پيش رفته بودم كه يكي بلند شد و شروع به فرار كرد. من بر سرعت هليكوپتر افزودم و از بالاي سركسي كه راس تپه بود و دست تكان مي‏داد رد شدم و به فاصله 20 متري نفري كه فرار مي‏كرد رسيدم. حالا از تپه رد شده و به دشت وسيعي رسيده بودم. ناگهان در مقابل خود صدها عراقي را ديدم كه در حال فرار هستند. آنها را از لباسشان شناختم. عراقي‏ها با ديدن من، شروع به تيراندازي كردند. بلافاصله تغيير مسير داده و از يكي از كبراها كمك خواستم.
فرمانده ما كه از راديو صداي مرا مي‏شنيد، گفت كه آنها 15 كيلومتر از «لجمن» (لجمن = لبه جلويي منطقه نبرد) فاصله دارند و نبايد در آنجا نيروي عراقي وجود داشته باشد. در جواب گفتم: «اينها يا ديشب تك زده و تا اينجا آمده‏اند يا از نيروهايي هستند كه نتوانسته‏اند فرار كنند.»
به هرحال، با ورود كبراي دوم، مشكل ما حل شد. كبراي دوم شروع به تار و مار كردن آنها با راكتهاي 70 ميليمتري و صدها تيرفشنگ پرداخت. سپس به نيروي زميني اطلاع داديم كه ممكن است افراد ديگري نيز در آنجا باشند و خودمان به منطقه اصلي درگيري برگشتيم.
فرداي آن روز، نيروي زميني يك تيم شناسايي رزمي به آن منطقه اعزام كرد. پس از بررسي به ما اطلاع دادند كه روز گذشته در آن منطقه، بيش از 100 نفر عراقي كشته و صدها نفر مجروح و تعداد زيادي نيز به اسارت گرفته شدند.

تاسيسات پتروشيمي بصره
يكي از عملياتهاي مهم ما زدن تاسيسات پتروشيمي بصره بود. اين محل بر خلاف اسمش كه غيرنظامي است، يكي از بزرگترين پايگاههاي عراق بوده و در آنجا دو دستگاه رادار دوربرد كه از نظر نظامي اهميت زيادي داشتند، نصب شده بود؛ به طوري كه براي عراقي، نگهداري از اين رادارها بسيار مهم و براي ما هم انهدام آن يكي از ضروريات بود. عراق با تمام امكانات هوايي و زميني خود، سعي در نگهداري آن داشت و ايران نيز به تمام نيروهاي رزمي خود، اعم از زميني، هوايي و هوانيروز ماموريت آزاد داده بود كه آنجا را منهدم كنند.

يك بار نيروي هوايي يك بمب 5 تني را با يك فروند F-4D روي ساختمان انداخت، ولي استحكام سطح ساختمان آنقدر زياد بود كه آسيب كلي به رادار وارد نيامد. اهميت اين رادارها در اين بود كه عملكردي مثل آواكس داشتند و مركز تجمع نيروهاي ايراني را ثبت مي‏كردند و توپخانه خود، گرا مي‏دادند. تنها فرقي كه اين رادارها با آواكس داشتند اين بود كه آواكس، رادار سيار و داراي برد محدودي است، ولي اين رادارهاي ثابت بودند و ميدان عمل خيلي وسيعي داشتند. هوانيروز براي انهدام آن، اقدامات زيادي كرده بود، ولي هنوز اين مهم عملي نشده بود. خلبانهاي هوانيروز ساعتها در اطراف رادار دور زده بودند كه موشك خود را روي آن قفل كنند، ولي هنوز موفق به اين كار نشده بودند. البته براي اين كار، فقط كبراهايي وارد عمل مي‎شدند كه موشك ماوريك داشتند.

آن روز درگيري در غرب كارون، بسيار شديد بود و تمام منطقه را دود غليظ حاصل از سوختن ادوات و چاههاي نفت، فرا گرفته بود. ناگهان از نظرم گذشته كه پروازي روي پترشيمي داشته باشم و به قول معروف، من هم شانسم را امتحان بكنم. فرمانده منطقه عليرغم اينكه من مسئوليتهاي زيادي در هوانيروز داشتم، پيشنهاد پرواز مرا قبول كرد و قرار شد به همراه يك فروند 214 و يك فروند كبرا، كه حفاظت مرا برعهده داشت، به آنجا اعزام شويم.
ساعت 9:30 هليكوپتر من با دو موشك ماوريك از زمين كنده شد و به طرف هدف به پرواز درآمد. هليكوپتر كبراي دوم و به دنبالش هليكوپتر 214 كه يك گروه فيلمبرداري از برنامه «ايران در جنگ» را به همراه داشت، در اطراف من به پرواز درآمدند. در ارتفاع خيلي پائين پرواز مي‏كرديم؛ با اين حال، زودتر از آنچه انتظار مي‏رفت، عراق به پرواز ما پي برد و ابتدا هواپيماهاي ميگ21 و پس از آن هليكوپترهاي «هايند» دشمن در ارتفاع بالا اقدام به تيراندازي به سوي ما كردند.
علت پرواز هليكوپترهاي عراقي در ارتفاع بالا، اين بود كه هم ما را هدف قرار دهند و هم پدافندشان بتواند به راحتي به سوي ما تيراندازي كند.

با وجود آن همه موانع، بيش از هفت بار به طرف پتروشيمي پرواز كرده و به آن نزديك شده بودم ولي موشك ماوريك روي آن قفل نشده بود. به فكر فرو رفتم تا علت را بيابم. ناگهان علت قفل نكردن موشك را فهميدم. به ستوان ميبدي (كمك) گفتم: مي‏داني چرا موشك قفل نمي‏شود؟
- نه.
- براي اينكه ساختمان همرنگ زمين است و هرگز اين موشك از اين زاويه نمي‏تواند كاري بكند.
- سعي كن اين فرصت طلايي را از دست ندهيم.
- بهتر است از سمت غرب هم آزمايش كنيم.
- آن منطقه ناشناخته است و مجاز به پرواز در آنجا نيستيم.
- اهميت اين موضوع بيشتر از آن است كه ما معطل بكنيم؛ پس بهتر است فرصت را از دست ندهيم و كارمان را شروع كنيم.

او حرفي نزد و بلافاصله هم نظرمان را براي تغيير مسير به هليكوپترهاي بعدي گفتيم و سپس به طرف غرب ساختمان پتروشيمي پرواز كرديم.
پدافند عراق با شدت تمام شليك مي‏كرد و تعداد هليكوپترهاي عراقي كه ما را موشك باران مي‏كردند، زيادتر شده بود، ولي هنوز منتظر فرصتي بودم كه موشك قفل كند و كارم را انجام دهم.
سرانجام از سمت غرب به ساختمان نزديك شديم و با توجه به به سايه‏اي كه آفتاب در سمت غربي ايجاد كرده بود، موشك قفل كرد. بلافاصله خلبان 214 را مطلع كردم كه به فيلمبردارها بگويد كه آماده باشند. ستوان ميبدي مرتب مي‏گفت: «بزن! اين فرصت طلايي را از دست نده» سعي كردم خونسردي خودم را حفظ كنم. وقتي كه فيلمبردارها اعلام آمادگي كردند، با توكل به خدا و مولا علي، نگاهي به چراغ قرمز موشك كه علامت قفل شدن آن روي هدف بود، اندختم. چراغ قرمزتر از هميشه مرا دعوت به شليك مي‏كرد! با توكل به خدا، كليد موشك را فشار دادم. موشك از هليكوپتر جدا شده و رفت تا از درچه‏اي كه باز بود وارد ساختمان شد و لحظاتي بعد، ساختمان مجهز پتروشيمي به تلي از دود و آتش مبدل شد.

هليکوپتر کبرا در حال شليک موشک ماوريک
[External Link Removed for Guests]

خلبان 214 با خوشحالي گفت: «تبريك مي‎گويم مهدي، هم هدف را زدي و هم تيراندازي‏ات توسط فيلمبردارها ثبت شد.» براي اطمينان كافي، موشك دوم را نيز پرتاب كردم. اثري از ساختمان پتروشيمي تقريبن برجاي نمانده بود. حالا من و ميبدي از خوشحالي سر از پا نمي‏شناختيم.
همه عوامل پدافندي دشمن مشغول شليك به سوي ما بودند. هليكوپتر كبراي محافظ ما شروع به تيراندازي شديد و پرحجم به طرف آنها كرد. سپس منطقه را دور زديم و هرچه آتش داشتيم برسر دشمن ريختيم و به منطقه خودي وارد شديم.
در منطقه خودي احساس كردم كه هليكوپترم هر از چند گاهي يك بار ريپ مي‏زند. با اين حال كنترلش كردم و تا پايگاه رساندم.

پرسنل هوانيروز در محوطه جمع شده و منتظر فرود ما بودند. فرمانده پايگاه تا نزديكي هليكوپتر آمد و نگاهي به من كرد. من با دست علامت دادم. به هر ترتيبي بود هليكوپتر را بر زمين نشانده و از آن خارج شدم. ابتدا فرمانده منطقه و پس از او ساير همرزمان دور ما جمع شدند و برايمان دست زدند و صلوات فرستادند.
در حال حركت به طرف اتاق عمليات بوديم كه بازرس فني به سراغم آمد و دستم را گرفت و گفت: «بيا هليكوپترت را تماشا كن!» به طرف هليكوپتر برگشتم. بدنه هليكوپتر سوراخ سوراخ شده بود. غرق در تماشاي آن بودم كه او ملخ اصلي هليكوپتر را نشانم داد. با دقت نگاهش كردم. بيش از نصف پهناي ملخ اصلي (به اندازه 20 سانتي‏متر) ذوب شده بود. ناخودآگاه پاهايم سست شد و ضمن تحسين هليكوپتر قدرتمند كبرا، خدا را سپاس گفتم.
آخرین ويرايش توسط 1 on Reza6662, ويرايش شده در 0.
Colonel II
Colonel II
نمایه کاربر
پست: 4122
تاریخ عضویت: سه‌شنبه ۱۱ بهمن ۱۳۸۴, ۶:۱۶ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 4507 بار
سپاس‌های دریافتی: 4337 بار
تماس:

به ياد علي اکبر شيرودي

پست توسط Reza6662 »

به ياد «علي اکبر شيرودي»
نبرد بازي دراز
«سروان خلبان فرهاد خدامراديان»

تازه به منطقهء عملياتي سومار رسيده بودم و فقط يك پرواز عملياتي داشتم؛ آن هم با «يحيي شمشاديان» (1) آن عمليات هم بيشتر حكم شناسايي منطقه را داشت نه انجام عمليات. البته شناسايي هم بي‏فايده نبود، چرا كه درست روي مواضع دشمن پرواز مي‏كرديم و محل استقرار توپخانه، قرارگاهها و نيروهاي پياده را روي نقشه علامت‏گذاري كرده و در اختيار تيپ قرار مي‏داديم. قرار بود روز بعد براي انهدام آنها، پرواز رزمي انجام دهيم.

ساعت 4 صبح، همگي بيدار شديم و پس از نماز به سوي اهداف از پيش تعيين شده به پرواز درآمديم.
عراقي‏ها هنوز خواب بودند و اصلن انتظار حمله از سوي ما را نداشتند. بچه‏ها با استفاده از اين فرصت، تجهيزات جنگي آنها را منهدم و بسياري از عراقي‏ها را هدف قرار دادند. نيروهاي بازماندهء عراقي، زماني كه شروع به پدافند كردند، يحيي شمشاديان دستور پايان عمليات و بازگشت به پايگاه را صادر كرد.
حدود ساعت 6:20 به پايگاه برگشتيم. هوا هنوز تاريك بود. براي خوردن صبحانه به ناهارخوري رفتيم. در آنجا مورد استقبال همكاراني كه در عمليات شركت نداشتند، قرار گرفتيم. ما نيز خبر انهدام نيروهاي دشمن را به آنها داديم.
انتظار داشتم كه فرمانده عمليات، مرا براي ماموريت جديدي فرا بخواند. با چنين انديشه‏اي چشم به در خوابگاه دوخته بودم. ساعت 12 بود كه ورود سرباز عمليات، به دستور فرمانده گروه، مرا به عمليات فرا خواند. من به خيال اينكه به عمليات جديدي اعزام خواهم شد، با سرعت خود را به اتاق عمليات رساندم. ايشان از من خواستند تا به «سرپل ذهاب» بروم. آن روزها در منطقهء سرپل ذهاب، درگيري كمتر بود و در سومار بيشتر. لذا به فرمانده گروه گفتم:
- جناب سرهنگ، من هنوز 48 ساعت نشده كه اينجا آمده‏ام و فقط در دو عمليات شركت كرده‏ام.
- مي‏دانم، ولي شما به منطقهء سرپل ذهاب آشنايي بيشتري داريد و اگر تو را به سرپل مي‏فرستم، به پيشنهاد «اكبر شيرودي» (2) است، كه او هم از آشنايي شما با آن منطقه اطلاع دارد.

با شنيدن نام شيرودي كه از خلبانان بسيار ماهر هوانيروز بود، چيزي براي گفتن نداشتم و مطمئن شدم كه حتمن عملياتي در پيش است كه مرا براي آنجا خواسته است. بلافاصله با فرمانده و ساير دوستان خداحافظي كرده و به همراه «امير دليري پور» به طرف سرپل ذهاب پرواز كردم.
با رسيدن به منطقه، مورد استقبال جناب شيرودي و ساير دوستان قرار گرفتيم. پس از آن، شيرودي از من خواست تا به اتفاق هم، يك پرواز شناسايي انجام دهيم. پس از سوختگيري هليكوپتر، به همراه ايشان به منطقهء «چم امام حسين» در پشت ارتفاعات بازي دراز، پرواز كرديم.
ديده‏‎بانان عراقي كه از آمدن ما اطلاع پيدا كرده بودند به طرف ما شليك كردند و ما نتوانستيم شناسايي كاملي انجام دهيم و مجبور به بازگشت شديم. پس از بررسي نحوهء پدافند عراقي‏ها، به اين نتيجه رسيديم كه نمي‏توانيم از راه هوا شناسايي خوبي انجام دهيم، لذا به پيشنهاد جناب شيرودي، قرار شد شناسايي از راه زمين انجام شود.

شيرودي براي هماهنگي به قرارگاه تيپ رفت و من نيز براي استراحت به خوابگاه رفتم. بچه‏ها از ديدنم خوشحال شدند و يكي از آنها با صداي بلند گفت: «با آمدن فرهاد جمع‏مان جمع شد؛ ديگر كار عراقي‏ها تمام است.»
شيرودي حدود ساعت 8 شب در محل غذاخوري خبر عمليات ارتفاعات بازي دراز را اعلام كرد. پس از صرف شام، ساعتها در مورد نحوهء عمليات فردا باهم مشورت كرديم.

براي انجام عمليات، همه مي‏خواستند در اولين پرواز شركت كنند و سر اين موضوع با شيرودي بحث مي‏كردند. شيرودي با مشاهدهء اين وضع، به همه قول داد تا دست‎كم هركدام در يك سورتي پرواز شركت داشته باشند.
آن شب ساعت 10، شيرودي همراه سرهنگ «احمد پيشگاه هاديان» (3) به اتاق ما آمدند و نقشه‏اي را كه همراه داشتند، روي زمين پهن كرده و شروع به بررسي نحوهء انجام عمليات كرديم.
[External Link Removed for Guests]

در حين بررسي نحوهء حمله به دشمن، شيرودي به من گفت: « عمليات بسيار سنگين و دشواري در پيش داريم و بايد خيلي مواظب باشيم؛ مخصوصن تو كه در هر سورتي پرواز بايد با بيش از 5 فروند هليكوپتر كبرا همراه باشي. از آنجا كه منطقهء عمليات كوهستاني است و اگر هليكوپتر آسيب ببيند، جايي براي نشستن ندارد. تو بايد در كمترين زمان خودت را به آنجا برساني.»
پس از بررسي طرح عمليات، شيرودي و احمد به اتاق خودشان رفتند.
با آگاهي از عملياتي كه در پيش بود، تيم‏هاي فني با سرعت كار مي‏كردند و هليكوپترها را براي عمليات سرويس و آماده‎سازي مي‏كردند. از طرفي هركدام از خلبانان كه شيرودي را مي‏ديدند، از او مي‏خواستند كه آنها را در پرواز اول منظور كند و شيرودي هم به نحوي به آنها پاسخ مي‏داد و اميدوارشان مي‏كرد. من در اين عمليات خيالم راحت بود زيرا خلبان تنها هليكوپتر 206 بودم و طبق برنامه، «رسكيو» ي (4) آن عمليات، هليكوپتر من بود.

وقتي مشغول خوردن صبحانه بودم كه احمد صدايم كرد. به دنبال او از غذاخوري خارج شدم و به طرف اتومبيلي كه شيرودي پشت فرمان آن بود رفتيم و بلافاصله پس از سوار شدن، از پايگاه خارج شديم.
وقتي وارد جادهء «دانه خوش» شديم، فهميدم كه براي شناسايي زميني مي‏رويم. نزديكي‏هاي «بازي دراز» اتومبيل را مقابل ژاندارمري پارك كرديم و پياده به طرف محل شناسايي راه افتاديم. براي آنكه شناسايي خوبي انجام بدهيم، به طرف ديده‏باني رفتيم و پس از هماهنگي با او، به بررسي شيارهايي كه براي پرواز مناسب بود، پرداختيم. در اين هنگام عراقي‏ها با آتش توپخانه و خمپارهء‌ 120 م‏م محل ما را مورد هدف قرار دادند.
به هر صورتي كه بود، شناسايي را انجام داديم و به طرف پاسگاه به راه افتاديم. از پاسگاه نيز بلافاصله به طرف پايگاه اصلي حركت كرديم. ساعت 11 شب به قرارگاه اصلي رسيده و براي استراحت به اتاق‏هايمان رفتيم.
صبح روز بعد، اكبر وارد اتاق توجيه خلبانان شد گفت: «بچه‏ها، آخرين توجيه، امشب ساعت 9 يادتان نرود.»
از ساعت 5 / 8 شب همگي منتظر بوديم. اكبر ساعت 45 / 8 به اتاق بريفينگ آمد و طرح عملياتي خود را ارائه داد. ايشان يك طراح بي‎نظير و تمام‏عيار عمليات جنگ بود و طرح‏هاي عملياتي او براي هوانيروز، رد خور نداشت و كمتر كسي مي‏توانست به طرح او ايرادي بگيرد. آن شب نيز، طرح حملهء او مورد بررسي و قبول همهء خلبانان قرار گرفت.
ساعت 4 صبح، زنگ بيدارباش زدند. همگي برخاستيم و به اتاق توجيه رفتيم. همه دچار دلشوره و اضطراب بوديم. همگي خلبانان دوست داشتند كه در اولين پرواز منظور شوند. سرانجام اكبر پوشه‏اي را باز كرد و گفت: «با عرض معذرت از آنهايي كه در اولين سورتي منظور نشده‏اند، اسامي خلبانان سورتي اول را مي‏خوانم. بقيهء خلبانان نيز آمادهء پرواز در سورتي دوم باشند.» آنگاه اسامي را خواند و لحظاتي بعد هليكوپترها به طرف اهداف تعيين شده به پرواز درآمدند.

وقتي به منطقهء درگيري رسيديم، توپخانهء ايران به شدت كار مي‏كرد و ادوات زرهي و نيروهاي پيادهء عراق را زير آتش پرحجم خود قرار داده بود. هماهنگي ميان نيروهاي پياده – مكانيزه و هوانيروز ارتش بسيار عالي بود. ما به راحتي اهداف خود را پياده كرده و چندين موضع استراتژيك، سنگرهاي اجتماعي، مقرهاي توپخانه و تانكهاي عراقي را منهدم كرديم. از آنجا هليكوپتر نجات جزو آخرين هليكوپترهاست، به راحتي و با چشم غيرمسلح، انهدام آنها را مي‏ديدم. هليكوپترها پس از اتمام عمليات به دستور شيرودي براي تجهيز مهمات به پايگاه خود بازگشتند.
وقتي به پايگاه رسيديم، تيم دوم، بي‏درنگ به پرواز درآمد. اين بار به جاي من، يك فروند هليكوپتر214 به عنوان هليكوپتر نجات رفت و شيرودي به من گفت كه آمادهء پرواز در سورتي سوم باشم. شيرودي نيز از هليكوپتر خود پياده شد و به طرف هليكوپتر ديگري كه آمادهء عمليات بود رفت و مرحلهء دوم عمليات با پرواز آنها آغاز شد.
سرانجام انتظار به پايان رسيد و صداي هليكوپترها، منطقهء سرپل ذهاب را به لرزه درآورد. هليكوپترهاي كبراي شركت كننده در مرحلهء دوم همگي بر زمين نشستند و به دنبال آن، هليكوپترهاي 214 نيز به منطقهء فرود رسيدند. آنها را شمردم. ناگهان دلهره‏اي وجودم را گرفت. بله 214 ها پنج فروند بودند و يك فروند از آنها بازنگشته بود. به طرف هليكوپترها دويدم و ديدم در سمت مسافر يكي از آنها باز شد و خلبانان هليكوپتر غايب از آن پياده شدند. از يكي از آنان جوياي ماجرا شدم. گفت: «هليكوپتر هنگام تخليهء مهمات، هدف قرار گرفت و منهدم شد ولي صدمه‏اي به خدمهء آن نرسيد.»

هليکوپتر بل214
[External Link Removed for Guests]

با اشارهء شيرودي به طرف هليكوپتر خودم كه آمادهء پرواز شده بود رفتم. اين بار نيز شيرودي از هليكوپترش پياده شد و بلافاصلهء سوار هليكوپتر آمادهء ديگري شد و مرحلهء سوم عمليات آغاز گرديد.
وقتي به منطقهء درگيري رسيديم، سربازان ايراني را ديدم كه اسراي عراقي را كه تعدادشان زياد بود به صورت دشتبان به پشت جبهه تخليه مي‏كردند. جلوتر رفتيم؛ از توپخانه و پدافند دشمن، خبري نبود، آنها منطقه را ترك كرده و در حال فرار بودند. به دستور شيرودي، هليكوپترها به طرف نيروهاي در حال فرار حمله كردند. من كمي دورتر از آنها، منطقه را زير نظر داشتم و مي‏ديدم كه خلبانان كبرا چگونه راكت و گلوله‏هاي مسلسل خود را به سمت نيروهاي عراقي شليك مي‏كنند.
پس از اتمام مهمات، به پايگاه خود بازگشتيم. در بين راه، شيرودي پس از تشكر از بچه‏ها، به شوخي با آنها پرداخت. من نيز از راديوي هليكوپتر به حرفهاي آنها گوش مي‎دادم و مي‏خنديدم.
وقتي به پايگاه رسيديم، از طرف تيپ اعلام كردند كه ديگر نيازي به هليكوپتر ندارند و نيروهاي پياده، مشغول جمع‏آوري ادوات و افراد باقيماندهء عراقي هستند.
در حالي كه از هليكوپتر فاصله مي‏گرفتيم، نگاهي به ساعت انداختم؛ ساعت دقيقن 6 بعد از ظهر بود كه يادم آمد هنوز هيچكدام ناهار نخورده‏ايم. پس از صرف ناهار، به اتاق بريفينگ رفتيم و منتظر پاتك احتمالي دشمن شديم.
طبق آخرين اطلاعاتي كه به ما داده بودند، بيش از 5 هزار نفر از نيروهاي دشمن كشته، تعداد زيادي اسير و بيش از 200 دستگاه تانك و نفربر دشمن، منهدم شده بود.
حدود ساعت 5/ 6 بعد از ظهر، پاتك دشمن شروع شد و به ما دستور حمله دادند. اين بار نيز 5 فروند هليكوپتر كبرا به همراه هليكوپتر من، به طرف منطقهء «كلانتر» كه مشرف به بازي‏دراز بود، اعزام شديم. در اولين مرحله، 10 تانك دشمن منهدم شد. عراقي‏ها با ديدن ما شروع به عقب‏نشيني كردند و ما هم با خيال راحت به پايگاه خود بازگشتيم. شيرودي بلافاصله به قرارگاه تيپ رفت و 5 / 9 شب برگشت و گفت كه از همهء ما تشكر كرده‏اند و همگي تشويق شده‏ايم.

به دستور قرارگاه تيپ، به كرمانشاه رفتيم. شيرودي براي شركت در كميسيون به لشگر رفت، ما هم پس از 22 روز سري به منزل زديم. قرار شد شيرودي پس از پايان كميسيون، به منزل ما بيابيد و به اتفاق هم به سرپل برگرديم.
ساعت 3 صبح، اتومبيل عمليات آمد و ما در تاريكي مطلق به پرواز درآمديم. شيرودي مستقيمن به طرف قرارگاه تيپ رفت. من هم براي استراحت به اتاق خود رفتم. ساعت 7 صبح در اتاق توجيه خلبانان جمع شديم و شيرودي در مورد پاتك شديد دشمن در ارتفاعات بازي‎دراز صحبت كرد. قرار شد هوانيروز دوباره وارد عمل شود و جلوي پيشروي نيروهاي زرهي عراق را بگيرد.
اولين تيم پروازي آماده شد و به سوي دشمن به پرواز درآمديم. دشمن با تمام قوا پاتك زده و همه جا را زير آتش بسيار شديد گرفته بود. عراقي‏ها با ديدن ما شروع به پدافند كردند و با آتش شديدي از ما استقبال كردند.
خلبانان كبرا بي‏محابا خود را به نيروهاي عراقي نزديك كردند و در اولين يورش، بسياري از ادوات زرهي‏شان را به آتش كشيدند. دشمن نيز متقابلن حجم آتش خود را زيادتر كرد و چون خيلي به آنها نزديك شده بوديم، به سوي ما توپ زماني 57 م‏م شليك مي‏كردند. يكي از گلوله‏ها بالاي سر هليكوپتر من منفجر شد و براي لحظاتي كنترل هليكوپتر از دستم خارج شد. هليكوپتر به طرف زمين مي‏رفت، در نزديكي‏هاي زمين به خود آمدم و فرامين هليكوپتر را كنترل كردم. خوشبختانه فرامين جواب داد و هليكوپتر از سقوط نجات پيدا كرد. موضوع را به شيرودي كه شرپرست تيم بود، اطلاع دادم و او كه مهماتش تمام شده بود گفت: «آيا مي‏تواني پرواز بكني؟» من هم در جواب گفتم: «سعي خود را مي‏كنم.»

هليکوپتر کبرا
[External Link Removed for Guests]

هليكوپتر را به طرف پايگاه برگرداندم. هليكوپترهاي ديگر نيز كه مهماتشان تمام شده بود براي بارگذاري مجدد مهمات به طرف پايگاه پرواز كردند. در راه يكي از چراغ‏هاي اضطراري موتور اصلي هليكوپتر روشن شد. به ناچار مجبور به فرود اضطراري شدم. البته از منطقهء دشمن دور شده بوديم و نشست ما اشكالي نداشت. سريعن وضعيتم را به شيرودي اطلاع دادم. او گفت كه در مراجعت، يك تيم فني خواهد آورد و از من خواست كه هليكوپتر را ترك نكنم.
محل فرود ما نزديك روستايي در اطراف سرپل ذهاب بود. اهالي آن روستا با ديدن ما به سويمان آمدند و وقتي فهميدند هليكوپتر ما آسيب ديده و بايد مدتي آنجا بمانيم برايمان غذا و چاي آوردند و پذيرايي بسيار خوبي از ما به عمل آوردند. دقايقي بعد صداي هليكوپترها در فضا پيچيد و هليكوپتر نجات در كنار ما بر زمين نشست. خلبان آن كه سروان «بادكو» بود. در اين هنگام هليكوپتر كبراي شيرودي بالاي سر ما آمد و دوري زد و چراغ روشن كرد. من به تماشاي او ايستادم. پس از مدتي با چند بار خاموش و روشن كردن چراغ هليكوپترش و تكان دادن دست، به پرواز ادامه داد. سروان بادكو هم كه هليكوپتر نجات آن تيم بود، بلند شد و به دنبال شيرودي رفت.
من، هرچند با چشمانم آنها را بدرقه مي‏كردم، ولي دلم نيز همراه آنها بود. آنها رفتند و رفتند تا كاملن از ديدگانم محو شدند. با تمام وجود از خدا، سلامتي آنها را مي‏خواستم. نمي‏دانم چرا نحوهء خداحافظي شيرودي، دلم را به غم آورد. هرچند كه به خودم دلداري مي‏دادم و مي‏گفتم كه او براي تشكر از من، چراغ زده و دست تكان داده، ولي ته دلم احساس غم مي‏كردم و دلشورهء عجيبي تمام اعماق وجودم را فراگرفته بود.
به داخل هليكوپتر رفتم و سعي كردم كه با راديو تماس بگيرم، ولي از آنجا كه اطراف محل فرود ما را كوه احاطه كرده بود، تماس راديويي برقرار نمي‏شد. تيم فني هنوز خودش را به ما نرسانده بود و مجبور بودم كه كنار هليكوپتر بمانم.
لحظات به كندي مي‏گذشت. هرچند از نظر زماني بيش از يك ساعت نگذشته بود، ولي به قدري احساس درد و غريبي مي‏كردم كه گويي قرن‏ها در انتظار نشسته بودم. سرانجام صداي هليكوپترها در فضا پيچيد. ناخودآگاه، شروع به شمارش هليكوپترهايي كه برمي‏گشتند كردم. از هليكوپتر كبراي چهارم، خبري نشد كه نشد. دلشوره‏ام بسيار بيشتر شد. با خود نگفتم نكند بلايي به سر شيرودي آمده باشد. اين توهم در ذهنم هر لحظه قوت مي‏گرفت. در اين حال اتومبيل تيم فني به محل رسيد و شروع به انجام تعميرات كردند. وقتي از آنها سوال كردم، اظهار بي‏اطلاعي كردند، چون اعضاي تيم فني نيز همراه با گروه پروازي شيرودي از پايگاه خارج شده بودند.
لحظات به كندي عجيبي مي‏گذشت و دستم از همه جا كوتاه بود. ناگهان صداي هليكوپتري در فضا پيچيد. وقتي نگاه كردم ديدم هليكوپتر 214 رسكيو كه به منطقه مي‏رود. از ديدن شتاب او، بر نگراني‏ام بسيار افزوده شد. تصميم گرفتم موقع مراجعت، وقتي به بالاي سرم رسيد با او تماس برقرار كنم.
تيم فني هنوز مشغول كار بودند و هليكوپتر آماده نشده بود. وقتي صداي هليكوپتر به گوشم خورد، به داخل هليكوپترم رفته و با راديو تماس گرفتم. خلبان هليكوپتر نجات، صداي مرا دريافت كرد و با گريه گفت: «اكبر شهيد شد» و بلافاصله از ما دور شد و به سمت پايگاه رفت.
من هاج و واج از هليكوپتر پائين آمدم. بچه‏هاي فني با ديدن رنگ پريده‏ام دست از كار كشيدند و دور مرا گرفتند. قبل از آنكه آنها از من سوالي بكنند، گفتم: «اكبر شهيد شد» و شروع به گريهء شديد كردم. بچه‏هاي تيم فني با شنيدن اين خبر از سوز دل گريه سردادند. با خود گفتم اكبر همواره در آرزوي خدمت به كشورش بود و هميشه در آرزوي شهادت براي سرزمين‏اش بود و سرانجام با رشادتهاي بسياري كه از خود بروز داد به آرزوي ديرينه‏اش رسيد.
دقايقي بعد با تلاش تيم فني، هليكوپترم آمادهء پرواز شد. بلافاصله به طرف پايگاه پرواز كردم. در آنجا خود را به اتاق عمليات رساندم و با ديدن فرمانده گفتم:
- اكبر كجاست؟
فرمانده كه چشمانش از گريه سرخ شده بود با ديدن من خود را كنترل كرده و گفت:
- چيزي نيست، اكبر مجروح شده و با هليكوپتر به كرمانشاه اعزام شده است.
نگاهي به ساير دوستانم انداختم. آنها نيز گريه مي‏‎كردند و معلوم بود كه اكبر به آرزويش رسيده است.

«اكبر» بارها از آرزويش به من گفته بود. او كسي نبود كه از ياد ملت برود. آن قدر رشادت نشان داده بود كه حد نداشت. هركسي ديگر نيز اگر حتا يك اقدام او را در طول جنگ با انبوه تانكهاي رژيم عراق انجام مي‏‎داد، جاودانه مي‏‎شد؛ در حالي كه صدها ماموريت جنگي انجام داده بود و عظمت و استواري كوه را در كارهاي خود معني كرده بود. او از عظيم‏ترين كوهها با عظمت‏تر و از همهء قهرمانان پيش‏تر بود. نام شيرودي تا ابد در تاريخ ايران ثبت شده و هر جا نام ايران آورده شود، نام شيرودي نيز همچون ستاره‏اي بر آن پرتو مي‏افكند. :sad: :razz:
---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

(1) سرهنگ خلبان «يحيي شمشاديان» در مورخ 15 / 7 / 1361 در منطقهء سومار و در عمليات مسلم‏بن‏عقيل به شهادت رسيد.

(2) «علي‏اكبر شيرودي» در سال 1334 ديده به جهان گشود و پس از تحصيلات دورهء متوسطه به استخدام ارتش درآمد. به دنبال تحركات گروهكهاي حزب كومله و دموكرات در منطقهء كردستان، با آنان وارد نبرد شد و پس از حملهء عراق و آغاز جنگ، به مقابله با نيروهاي بعثي عراق پرداخت. از نمونه رشادتهاي ايشان همين بس كه با 3 فروند هليكوپتر كبرا در مقابل لشگر زرهي عراق ايستاد و مانع از سقوط حتمي پادگان «سرپل ذهاب» شد و ضمن وارد آوردن خسارات فراوان بر متجاوزان، آنها را به عقب راند. سرانجام در مورخ 8 / 2 / 1360 در منطقهء «دشت ذهاب» در نبردي نابرابر با صدها تانك عراقي كه در حال پيشروي بودند، به شهادت رسيد.

(3) سرهنگ خلبان «احمد پيشگاه هاديان» در مورخ 15 / 11 / 1366 در منطقهء غرب كشور در محور «سقز – ديوان‏‎دره» به شهادت رسيد.

(4) رسكيو: هليكوپتر نجات است. هليكوپتري است كه همراه دستهء پروازي براي انجام عمليات اعزام مي‏شود تا در صورت نياز و بروز حادثه يا سانحه، آنها را ياري رسانده و از معركه نجات دهد.
آخرین ويرايش توسط 2 on Reza6662, ويرايش شده در 0.
Captain II
Captain II
نمایه کاربر
پست: 4390
تاریخ عضویت: سه‌شنبه ۲۳ اسفند ۱۳۸۴, ۱:۱۴ ب.ظ
محل اقامت: کرج پلاک 43!
سپاس‌های ارسالی: 6707 بار
سپاس‌های دریافتی: 12101 بار
تماس:

پست توسط Mohammad 1985 »

که در جا یکی از هواپیما ها رو از بین برده و حتی خلبانش رو
در دم کشته.

نه تنها فينيکس بلکه خيلي از موشکها بعد از برخورد حتي فرصت اجکت کردن رو به خلبان نمي دن! مگه ما کم خلبان شهيد داريم؟
یعنی اگر موشکی مثل تاو به هلیکوپتری برخورد کنه مرگ خلبان حتمی هست؟

بله موج انفجار چيزي از خدمه باقي نمي زاره!
F-14 عزیزم، بنازم به این قدرت و دقت و سرعتت عزیز. زنده باشی ننه

اينقدر تامکت تامکت نکنيد مگه در اون زمان همين تامکتها نبودند که بارها عراقيها شهرها را مي کوبيدند؟ و در مي رفتند؟ :x تامکتها اون موقعه کجا بودن؟ من بارها يادمه تو همدان به راحتي حمله هوايي ميشد و بعد فقط عراقي بودن که تو آسمون قدرت نمايي مي کردن! واقعا اون انفجارها وحشت ناک بود!
متاسفانه به خاطر کمبود قطعات و فرسودگي سازه (Stress Fatigue) ،
بيشتر CH-47 ها ايران، براي موزه مناسبند.

درسته ولي خوشبختانه توي پنها بسياري از اونها رو اورحال مي کنن و در همين زمان حداقل 8 تا 9 شينوک در حال تعمير سنگين هستند.
این شینوک ها دیگه واقعاً قدیمی شده اند. هلیکوپتر
های ترابری بسیار خوبی وجود داره که می تونه جایگزین همین شینوک بشه

درسته ولي واقعا هلي کوپتر خوبي مثل بسياري از محصولات آمريکايي! خيلي هم قدرتمنده از فاصله 100 متري اگه تو هوا باشه شما رو هل ميده عقب حتي چشماتون رو هم نمي تونين باز نگه دارين!
به همه سياستمداران مشکوک باش.
جکسون براون
Captain
Captain
نمایه کاربر
پست: 529
تاریخ عضویت: یک‌شنبه ۶ فروردین ۱۳۸۵, ۱۲:۱۱ ق.ظ
محل اقامت: تهران
سپاس‌های ارسالی: 42 بار
سپاس‌های دریافتی: 99 بار
تماس:

تیر تمام !

پست توسط mach1 »

سلام
از امروز سعی میکنم تقریبا هر هفته از خاطرات خلبان هوانیروز رو اینجا بزارم :-)

سرهنگ خلبان رضا اختیاری
به قلم سرهنگ حجت شاه محمدی


وقتی هوشنگ گفت: ((بلند شو برویم مسجد)) یکه خوردم وگفتم: ((این وقت و مسجد؟!))خندید و جواب داد که : ((آره مسجد سلیمان)) با اینکه تازه از ماموریت برگشته بودم اما شور وعلاقه ای که هوشنگ نشان میداد راضی شدم که همراهش راه بیفتم.
شهر کوچک مسجد سلیمان در مخمل سبز با گلهای رنگارنگ بهار زیبایی داشت . گرداگرد سفره کوچک شب عید سال نو را با خنده و خوشی آغاز کردیم جگر گوسفندان اهدایی مردم را به سیخ کشیدیم و کباب سیری خوردیم
دومین روز سال نو دستور عملیات برای ما صادر شد . صبق دستور تیم پروازی به سمت ذلیجان به پرواز درآمدند.در نزدیکی ارتفاعات رقابیه مستفر شدیم . در اولین ماموریت قرار شد نیروهای عراقی را در جاده مراسلاتی که به فکه میرسید کورد تهاجم قرار دهیم .
اولین دورپرواز را با بالا آمدن خورشید شروع کردیم من و هوشنگبا هم پرواز میکردیم . ستوانیار عبدالله نجفی با ستوانیار احمد جدیری کارگر و ستوان مهرداد دادرس هم به اتفاق یکی دیگر از خلبانان با دو فروند هلی کوپتر کبرای دیگر پرواز میکردند. از فراز خلبانان با دو فروند هلی کوپتر کبرای دیگر پرواز میکردند.از فراز رمل های شنی گذشتیم و به نقطه درگیری رسیدیم.بدون کوچکترین دردسری حملات خود را آغاز کردیم و برای مهمات گیری مجدد به پایگاه بازگشتیم.
دور دوم پرواز را با ستوانیار سید نورالدین حسینی بودم.منطقه کاملا کفی بود وعراقی ها ما را میدیدند مجبور بودیم تا حدامکان ارتفاع را کم کنیم. روی جاده نزدیک پایگاه فکه چندین دستگاه تریلر حامل تانک های جدیدی بودند که گویی تازه از خط تولید خارج شده اند. عبدالله اولین و آخرین تانک ستون را هدف موشک های خود قرارداد. ستون از حرکت باز ایستادوماهم توانستیم هدف های بهدی را بزنیم. هیچ کدام عجله نداشتیم. فکر میکردیم در میدان تیر آموزشی مشغول تمرین هستیم. از همه خونسردتر عبدالله بود هدف ها را انتخاب میکرد و پس از اعلام آن را منهدم میکرد ناگهان سید گفت : ((رضا اینها چیه؟!)) با نگاه به نقطه ای که اشاره کیکرد ترس توی وجودم افتاد درست بالای قرارگاه نیروهای عراقی بودیم. سربازان عراقی از ترس پنهان شده بودند. خودمان هم خبر نداشتیم که چقدر مهمات داریم.انگشتها به روی ماشه نشانه رفته بود و چادر و سنگر و خودروها را منهدم میکردیم .
[External Link Removed for Guests]
هنوز زمان کوتاهی نگذشته بود که عبدالله اعلام کرد مهمات نداریم . براحتی می توانستند ما را مورد هدف قرار دهند اما قافیه را نباختیم . پرواز را دادمه دادیم و تا خارج شدن از منطقه درگیری با اسکید هلی کوپتربه چادر ها می کوبیدیم ودر موقعیتی مناسب فرار را بر قرار ترجیح دادیم. از ستون زرهی چیزی جز تلی از آهن پاره باقی نمانده بود . هنگام خروج از میدان آتش متوجه شدیم که یکی از موتورهای هلی کوپتر عبدالله آتش گرفته است. عبدالله اعلام وضعیت اظطراری کرد و داخل منطقه فرود آمد . زمان اجازه نمی داد بخواهیم هلی کوپتر نجات را برای آنها بفرستیم . از یکی دوستان خواستم مواظب من باشد تا برای نجات آنها اقدام کنم: اما ستوان حراف سریعتر ازمن اقدام کرد. با سرعت نزدیک شد و عبدالله و کمک خلبان را در حالی که روی اسکیدهای هلی کوپترش نشسته بودند از منطقه خارج کرد. هلی کوپتر صدمه دیده لحظه ای بعد در میان آتش کاملا سوخت.
روز بعد وارد منطقه شدیم و پساتمام مهمات به قصد خارج شدن گردش کردم . ناگاه متوجه شدم یکی از هلی کوپترهای کبرا به روی زمین نشسته است . ابتدا خیال کردم بر اثر شلیک گلوله مجبور به فرود شده است. اما وقتی به آن نزدیک شدم صحنه با جالبی روبرو شدم.ستوانیار ایرج میرزایی از هلی کوپترش پایین آمده و با یکی از سربازان عراقی درگیر شده بود. هر دو برای هم مشت ولگد می پراندند.ایرج پس از زدن چند ضربه پیاپی به صورت سرباز عراقی او را نقش زمین کرد. اسلحه آر پی جی او را برداشت و سوار هلی کوپترش شد .
از طریق رادیو با ایرج تماس گرفتم تا به او بگویم اقدام با چنین کارهایی نکند که جواب داد:
-این مادر مرده سر آر پی جی را گرفته بود طرف ما . رفتم زدمش تا دیگه از این غلطها نکند. 8) ::mo
هلی کوپتر نجات هم در گوشه ای دیگر از میدان نبرد آسودهمشغول سوار کردن اسرا بود. خلبانش آنقدر آرام و بی خیال بودند که مهندس پرواز کمربندهای عراقی را یکی یکی میبست. این مسئله براحتی نشان می داد که سربازان عراقی قدرت هیچ گونه دفاعی را ندارند و بیشتر دوست داشتند تن به اسارت بدهند تا در مقابل نیروهای ما مقاومت کنند

برگرفته از کتاب سجیل آتش
Captain
Captain
نمایه کاربر
پست: 529
تاریخ عضویت: یک‌شنبه ۶ فروردین ۱۳۸۵, ۱۲:۱۱ ق.ظ
محل اقامت: تهران
سپاس‌های ارسالی: 42 بار
سپاس‌های دریافتی: 99 بار
تماس:

تعقیب و گریز

پست توسط mach1 »

((سرهنگ خلبان محمد رضا عباسی))


وقتی عملیات بیت المقدس به مراحل جدیدی رسید برای آنکه به دشمن نزدیک بشویم و منطقه استقرار ما شناسایی نشود مجبور بودیم محل خود را عوض کنیم . به همین دلیل از طرف رودخانه نیسان به منطقه بالای ایستگاه حسینیه (بین کارون و خرمشهر)نقل مکان کردیم . درآن نقطه دشمن فعالیت زیادی داشت و ما وظیفه داشتیم با پروازهای متعدد فعالیت دشمن را خنثی کنیم .
در این مرحله دشمن با هلی کوپترهای غول پیکر خود آرامش نیروهای زمینی مارا بر هم زده بود . ما باید به جنگ هلی کوپترها میرفتیم و آنهارا از منطقه دور میکردیم.در همین اندیشه بودم که خبر دادنددو فروندهلی کوپتردشمن در 15 کیلومتری جاده خرمشهر وارد عمل شده و برای نیروهای زمینی ما ایجاد مزاحمت کرده است .
باحضور افسر عملیات به سرعت یک شور ستادی سرپایی تشکیل داده و با یک نقشه دقیق با چهار فروند هلی کوپتر از زمین بلند شدیم.
وقتی به نزدیکی های نیروهای دشمن رسیدیم دشمن با شدت و حجمفراوان آتش پدافند به مقابله با ما پرداخت. پس از عبور از خط پدافند هوایی دشمن دو تیم شدیم.تیم اول به طرف هلی کوپترهای عراقی رفت و تیم دوم به نقطه ای دیگر پرواز کرد.
من در هلی کوپتری بودم که قرار بود به طرف هلی کوپترهای عراقی برویم.هلی کوپترهای عراقی با دیدن ما شروع به جنگ و گریز کردند و لحظاتی آنها ما را تعقیب می کردند و لحظه ای بعد ما دور میزدیم و در حالی که آنها را تعقیب میکردیمنیروهای آنها را موردهدف قرار میدادیم. لحظات پر اظطراب و سختی بود.هلیکوپترهای عراقی به علت داشتن سوخت و مهمات زیاد میدان عمل بیشتری داشتند .ما لازم بود در عین درگیری مراقب زمان پرواز و سوخت هلی کوپترهای خود نیز باشیم . لحظات به سرعت میگذشت و نقشه های ما همانطور که پیش بینی میکردیم به پیش میرفت ناگهان خلبان یکی از هلی کوپترها که از ما جدا شده بود اعلام کرد هلی کوپتر عراقی در امتداد او ودر تیررسش قرار گرفتهو میخواهد او را هدف قرار بدهد.ما برای آنکه هلی کوپتر عراقی از مسیر خارج نشود مسیر پرواز را به همان نحو ادامه دادیم و عبدالله نجفی و باقر کریمی توانستند با موشک تاو یکی از هلی کوپترهای عراقی را هدف قرار داده ودر آسمان منفجر کنند.
[External Link Removed for Guests]
لحظاتی بعد هلیکوپتر عراقی که به تلی از آتش تبدیل شده بود سقوط کرد و خدمه اش به هلاکت رسیدند. هلی کوپتر دوم وقتی این صخنه را دید دیگر نتوانست خیلی مانور بدهد و با هجوم ما فرار را بر قرار ترجیح داد و ما نیز با توجه به محدودیت زمان پروازی از تعقیب آن صرفنظر کرده و به پایگاه خود برگشتیم .
این عملیات روحیه مضاعفی به پرسنل هوانیروز داد و همه این عملیات را انتقام خون شهید خدادادی و شهید حراف دانستند *


*ستوان خلبان خدادادی و سروان خلبان حراف در مورخ 61/2/10 در اطراف سوسنگرد به شهادت رسیدند

برگرفته از کتاب سجیل آتش
Major
Major
نمایه کاربر
پست: 196
تاریخ عضویت: سه‌شنبه ۱۳ شهریور ۱۳۸۶, ۱:۱۳ ق.ظ
سپاس‌های ارسالی: 1110 بار
سپاس‌های دریافتی: 360 بار

پست توسط mogtaba-pilot »

در این پست ها
به نقل خاطراتی از پرسنل هوانیروز ( خلبانان . افسران فنی . افسران رابط و...) می پردازیم.
خاطراتی کوتاه و پراکنده از هوانیروزی های که نمی خواستند نامی از آنها برده شود. لازم به
ذکر است که هوانیروز به معنی هواپیمایی نیروی زمینی ارتش است و به واحد های هوایی
نیروی زمینی ارتش اتلاق می شود .

۱- تقریبا صد و پنجاه تا ماشین رزمی مهندسی بود . وانت و لودر و... می خواستند برای نیرو
هایشان جاده بسازند. تمام راکت هایمان را زده بودیم هلیکوپتر هنوز تیر داشت . اول سربازها را
زدیم بعد هم وانت هارا. چون بنزینی بودند آتش میگرفتند. ماشین های سنگین گازوئیلی بودند و با
گلوله آتش نمی گرفتند ماندیم چه کار بکنیم . یکی از بچه ها گفت بشین زمین . فهمیدم باید چه
بلایی سرشان آورد. یک ژ-۳ توی هلیکوپتر داشتیم با ۴۰ تا گلوله . رفت ۴۰ تا باک را با گلوله
سوراخ کرد تا می رویم و بر میگردیم نشود ماشین ها را برد.
تصویر

!!!A good controller is a  PROCEDURAL  controller
تصویر ... sincerely yours
Major
Major
نمایه کاربر
پست: 196
تاریخ عضویت: سه‌شنبه ۱۳ شهریور ۱۳۸۶, ۱:۱۳ ق.ظ
سپاس‌های ارسالی: 1110 بار
سپاس‌های دریافتی: 360 بار

پست توسط mogtaba-pilot »

۲-گفتم یه کم ارتفاعت رو کم کن ممکنه بزننمون. گفت: حسین صبر کن اون تانک رو میبینی

دارم روش قفل میکنم . تانک خیلی دور بود . حرکت هم میکرد .منفجر که شد یک لحظه انگار

همه جا آتش گرفته باشد . خیلی عجیب بود . یک بسیجی اون پایین فیلم برداری کرده بود و

تلویزیون تا مدت ها قبل از اخبار نشانش می داد.
تصویر

!!!A good controller is a  PROCEDURAL  controller
تصویر ... sincerely yours
Major
Major
نمایه کاربر
پست: 196
تاریخ عضویت: سه‌شنبه ۱۳ شهریور ۱۳۸۶, ۱:۱۳ ق.ظ
سپاس‌های ارسالی: 1110 بار
سپاس‌های دریافتی: 360 بار

پست توسط mogtaba-pilot »

۳-می گفت کابین کبرا مثل تابوته . حتی اگه یه ذره چاق تر بشیم توش جا نمیشیم . راست هم
می گفت . خیلی کوچک بود درست اندازه بدن . نمی دانست یک روز کابین واقعا تابوتش
می شود و من هم تنها تشییع کننده اش.   
تصویر

!!!A good controller is a  PROCEDURAL  controller
تصویر ... sincerely yours
ارسال پست

بازگشت به “متفرقه در مورد هوا فضا”