لحظاتي از اوائل جنگ
«سرهنگ خلبان مهدي مدرس»
خاطراتي از اوائل جنگ (مهر 1359)
گردش 180 درجه
دوم مهر 1359 بود. هواپيماي توربو كماندر (هواپيماي دو موتوره ملخدار كه به منظور جابهجايي مسافر مورد استفاده قرار ميگيرد) قلب آسمان را ميشكافت و به جلو ميرفت. لكههاي ابر از زير بال هواپيما، فضايي رويايي ايجاد كرده بودند. گاهي هم لكههاي ابر كنار ميرفتند و مزارع كشاورزي، تصوير سبزي نشان ميدادند. مسافرين هواپيما را خلبانان هليكوپتر كبرا تشكيل ميدادند. حدود 50 دقيقه از شروع پرواز ميگذشت و طبق برنامه، زمان زيادي تا رسيدن به فرودگاه اهواز باقي نمانده بود. ناگهان خلبان هواپيما با دستپاچگي فرياد زد: «ميگ! ميگ!» و به سرعت از مسير اصلي منحرف شد. از پنجره هواپيما نگاهي به بيرون انداختم، دو فروند جنگنده بال دلتاي ميگ21 در آسمان اهواز جولان ميدادند.
توربو کماندر
[External Link Removed for Guests]
خلبان بسيار دستپاچه شده بود و هواپيما را مدام چپ و راست ميكرد. هواپيماي توربو كماندر يك هواپيماي مسافربري است و هيچگونه سلاحي ندارد. خلبان براي اينكه مورد هدف ميگهاي21 قرار نگيرد، شروع به مانور و كاهش ارتفاع كرد. اين مانورها بارها تكرار شد. من با ديدن ميگها، مرگ را مقابل چشمانم ديدم. ناگهان همه خاطرات دوران زندگيام در ذهنم آمد و مثل پرده سينما از نظرم گذشت و هيچ مسئله تلخ و شريني از ذهنم دور نماند. هر لحظه آماده مرگ بودم.
ميگ21
[External Link Removed for Guests]
با شروع حمله عراق به ايران، داوطلبانه خواستار اعزام به جبهه شده بودم و اكنون هر لحظه امكان داشت هدف جنگندههاي دشمن قرار بگيرم بدون آنكه اصلن وارد جنگ شده باشم. در آن لحظات سخت، از خدا فقط خواستم كه به من آن قدر مهلت دهد كه لااقل يك ماموريت را انجام دهم و اگر قرار است كشته شوم، كاري در جنگ انجام داده باشم.
با حالت گرفتن هواپيما و پايان مانور، فهميدم كه از شر ميگهاي21 راحت شدهايم. بيش از يك ساعت و نيم بود كه در آسمان بوديم و بايد تا آن زمان به اهواز رسيده بوديم.
خلبان هواپيما با آنكه مانورهاي زيادي انجام داده بود و اكنون در معرض خطر ميگها قرار نداشت ولي بازهم بسيار دستپاچه بود و ترس او از نحوه چسبيدن به دسته كنترل فرامين معلوم بود. ناگهان باند فرودگاهي در مقابل ما ظاهر شد. خلبان راديو را روشن كرد. در كنار فرودگاه، دو حلقه چاه نفت با تاسيسات مربوطه، به شدت در حال سوختن بودند. پس از شنيدن زبان عربي از راديو، ناگهان 180 درجه گردش كرد و سرعت هواپيما را به حداكثر رساند.
حيرت زده كارهاي خلبان را نظارهگر بوديم. ناگهان خلبان گفت: «ما در خاك عراق هستيم و اين چاهها كه در حال سوختن هستند، متعلق به عراق ميباشند!» با شنيدن اين حرف، به نگراني ما افزوده شد ولي از اينكه خلبانان نيروي هوايي تا داخل خاك عراق آمده و تاسيسات آنها را به آتش كشيده بودند، احساس غرور ميكردم. آرزو داشتن كه اي كاش الآن در داخل هليكوپتر كبرا بودم و نيروهاي بعثي را هدف قرار ميدادم. ولي چه ميشد كرد كه عملن در اين هواپيما حكم اسيري را داشتم كه هيچگونه اختياري ندارد. نگاهي به خلبان توربو كماندر كردم. عرق از سر و رويش ميتراويد و با اضطراب بسيار تمام حواسش روي عقربهها و هردو دستش روي دسته كنترل فرامين بود. او هم نميدانست كجاست و ما هم نميتوانستيم كمكي به او بكنيم.
برج رادار اهواز به ما جواب ميداد ولي موقعيت ما را نميدانست. با تقاضاي خلبان هواپيما، برج مراقبت براي مدت كوتاهي دستگاه «تكن» را كه استفاده از آن در منطقه جنگي ممنوع بود، روشن كرد و موقعيت هواپيماي ما را به خلبان گفت. خلبان با راهنمايي برج مراقبت به طرف اهواز گردش كرد و اين بار، در جهت صحيح به هدف نزديكتر شد. اعصابمان بسيار متشنج شده بود و از اينكه در چنين موقعيتي گير كرده بوديم و مثل اسير دست و پا بستهاي، نميتوانستيم كاري بكنيم خيلي ناراحت بوديم.
(تكن به معني: فرستندهاي كه مورس ميفرستد و هواپيماها يا هليكوپترها، مسير شهرها را از روي آن پيدا ميكنند)
لحظات به كندي ميگذشتند. من از لحظه تماس با رادار اهواز، زمان را كنترل كرده ميكردم؛ حدود 25 دقيقه از لحظه تماس ما گذشته بود كه به اندازه 25 سال به نظر ميرسيد. سرانجام به فرودگاه اهواز رسيديم و به لطف خدا سالم به زمين نشستيم. هنوز همگي از هواپيما پياده نشده بوديم كه يكي از مسئولان هوانيروز به سراغ ما آمد و تخصص ما را پرسيد. به محض اينكه گفتيم همگي خلبان كبرا هستيم او خيلي خوشحال شد و به من كه سرپرستي اين گروه را برعهده داشتم، گفت:
- فوري دو فروند كبرا را بردار و برو!
- كجا برم جناب سرهنگ؟
- هركجا كه دشمن هست!
- ولي جناب سرهنگ ما بايد ابتدا توجيه شويم، بعد در عمليات شركت كنيم.
سرهنگ كه براي اعزام ما خيلي عجله داشت، رابط هوانيروز را احضار كرد و از او خواست ما را توجيه كند. آنگاه ستوان علي غزنوي (رابط هوانيروز) ما را توجيه كرد و قرار شد خودش نيز با يك فروند هليكوپتر 214 همراه ما بيايد. بلافاصله به طرف هليكوپترهاي كبرا رفتيم. در حال سوار شدن ديديم كه سرهنگ چيزي را زير لب زمزمه و به طرف ما اشاره ميكند. لحظهاي مكث كردم تا صداي او را بشنوم. سرهنگ شهادتين ميخواند و ما را دعا ميكرد. با خود گفتم اين همان پرواز است كه بازگشتي ندارد. لذا شهادتين را گفته و سپس با ذكر ياعلي هليكوپتر را روشن كردم.
به نزديك ستونهاي زرهي دشمن كه از بصره به سمت آبادان و اهواز در حال حركت بودند رسيديم، پدافندهاي عراقي را ديديم كه مانند چشمههاي جوشان به سمت ما تيراندازي ميكردند. خود را از تيررس دشمن دور كردم. دقايقي بعد، محل اصلي قرارگاه ادوات زرهي دشمن را شناسايي و آتش را شروع كرديم.
* * *
در اهواز، كار ما اين بود كه از صبح تا شب پرواز كنيم. از سويي، نيروها و تجهيزات عراق آنقدر زياد بود كه براي مقابله با آنان، احتياج به نيروهاي بسيار بيشتري داشتيم و از سوي ديگر، درگيري در طول مرز آنقدر وسعت داشت كه نميشد همهجا را با هليكوپتر تحت پوشش قرار داد. آن وقتها يعني در روزهاي اول جنگ، نيروي زميني ارتش، سپاه و بسيج به طور كلاسيك وارد نبرد نشده بودند؛ لذا هوانيروز بود كه بيشتر باعث كند كردن حركت دشمن به سمت اهواز شده بود.
عراقيها كه از ادامه پيشروي سريع به سمت اهواز نااميد شده بودند، از جناح آبادان شروع به پيشروي كردند. ما نيز براي مقابله، به جبهه آبادان اعزام شديم.
تازه در آبادان نشسته بوديم كه يك فروند 214 به زمين نشست و دو تن از خلباناني را كه تير خورده و وضعيت وخيمي داشتند، تخليه كرد. با ديدن آنها، هرچند خيلي ناراحت شديم ولي حس انتقامجويي در ما تحريك شد و قسم خورديم تا آنجا بتوانيم انتقام اين عزيزان را بگيريم. عمليات در آبادان بسيار وسيعتر از اهواز بود. در آنجا تيم آتش زيادتر از اهواز بود و در طول روز، لحظه به لحظه يك تيم اتش در مقابل دشمن ايجاد ميشد.
عراقيها از عمليات هليكوپترها ضربات زيادي خورده بودند و تمام سعي آنها بر اين بود كه به نحوي ما را زمينگير كنند و به همين دليل، هواپيماهايشان پي در پي به دنبال يافتن و بمباران مقر ما بودند. ما نيز به اين مسئله پي برده بوديم و سعي داشتيم كه خللي در پرواز ايجاد نشود.
يك روز به ما اطلاع دادند كه عراق مشغول احداث پل بر روي «كارون» در منطقه «مارد» است. قرار شد در اولين ساعات صبح روز بعد، آن پل را تخريب كنيم. آن روز هوا خراب شد؛ نه هوانيروز و نه نيروي هوايي، نتوانستند اقدامي بكنند. نامساعد بودن هوا دو روز طول كشيد و پس از آن كمي بهتر شد. به ما اطلاع دادند كه عراق پل را زده و به طرف شرق كارون در حركت است. منطقهاي كه عراق در آن پل زده بود، فاقد هرگونه نيروي دفاعي بود و اين تنها ما بوديم كه بايد يك تنه تا رسيدن نيروهاي پيادهنظام، به مقابله با نيروي زميني ارتش عراق بپردازيم.
پروازها را شروع كرديم و به تار و مار كردن عراقيها پرداختيم. هواپيماهاي عراقي به دنبال ما آمدند ولي نتوانستند محل ما را پيدا كنند. آنها بمبهاي خود را روي پالايشگاه آبادان ريختند و پالايشگاهي كه دود و آتش از آن زبانه ميكشيد، مجددن مورد هجوم قرار گرفت. تمام آسمان منطقه را دود بسيار غليظي فرا گرفته بود و تصويري از مظلوميت كشور ما را ترسيم ميكرد.
ما پي در پي پرواز ميكرديم. سرانجام به علت كثرت پروازها، محل استقرار ما توسط دشمن شناسايي شد و با توپخانه مورد هدف قرار گرفت. به ناچار مجبور شديم آن منطقه را تخليه كنيم و به نخلستانهاي اطراف پناه ببريم. در آنجا امكانات غذا و استراحت وجود نداشت. يك كمپوت سربازي به عنوان شام ميخورديم و در كنار نيزارها با لباس خلباني دراز ميكشيديم و از ترس مار و ساير حيوانات موذي، كلاه هلمت (Helmet =كلاه خلباني) خود را هميشه بر سر ميگذاشتيم. در آنجا علاوه بر آنكه مراقب مارها و عوارض طبيعي بوديم، نوبتي هم نگهباني ميداديم تا گرفتار شبيخون دشمن نشويم.
آن شب وقتي دراز كشيدم، بار ديگر، همسر و فرزندم مقابل چشمانم مجسم شدند. باز تلخيها و شادكاميهاي زندگيم را مرور كردم و با اين افكار شب را به صبح رساندم. پس از اداي نماز صبح با همرزمان و خوردن صبحانهاي مختصر (نان خالي و چاي) بار ديگر عمليات شروع شد. اين بار پايگاه ثابتي نداشتيم و قرار بود پس از پايان عمليات جهت سوختگيري و زدن مهمات در كنار جاده ماهشهر به آبادان بنشينيم و از همانجا نيز پرواز كنيم. ماشين سوخت، مهمات و تيم فني به طور سيار در جاده در حركت بودند كه مورد هدف هواپيماهاي عراقي قرار نگيرند.
سوخوي22 عراق
[External Link Removed for Guests]
اينجا نيز هواپيماهاي عراقي راحتمان نگذاشتند و در كنار جاده به ما حمله كردند. وقتي سوخوهاي22 عراقي رسيدند، ارتفاعشان آنقدر كم بود كه خلبان آنها را با چشم غيرمسلح ميديدم. تنها راه ما، خاموش كردن هليكوپتر و خارج شدن از آن بود كه بيش از چند ثانيه طول نكشيد. از هليكوپتر پائين پريدم و به دنبال جانپناهي گشتم ولي در آن بيابان باز، كوچكترين عارضه طبيعي جهت استتار وجود نداشت. هواپيماهاي عراقي دور زدند و دوباره بالاي سر ما آمدند. در آن لحظه فقط توانستم روي زمين دراز بكشم و هر لحظه در انتظار مرگ باشم. اولين رگبار هواپيماها از كنار من گذشت. اين بار طعم مرگ را به خوبي احساس كردم. فكر ميكردم كه تنها هدف ميگهاي عراقي، زدن خلبانان بوده است. بار ديگر هواپيماهاي عراقي به طرف ما آمدند و هم چيز را به رگبار بستند. ديگر اميدي به زنده ماندن نداشتم. گرد و خاك ناشي از برخورد گلولهها به زمين كه به سر و صورتم نشسته بود. فكر ميكردم خودم هم مورد اصابت قرار گرفتهام. سرانجام پس از دقايقي كه براي من سالها طول كشيد، هواپيماهاي عراقي رفتند و من از زمين بلند شدم. نگاهي به خود انداختم و دست و پايم را تكان دادم. به لطف خدا جيزي نشده بود. با عجله به سمت هليكوپترها رفتم. همه هليكوپترها سالم بودند جز هليكوپتر من كه بيش از 100 گلوله خورده بود.
* * *
پس از چند روز عمليات در آبادان، به ما ابلاغ شد كه به دارخوين برويم و در كنار نيروهاي سپاه عمل كنيم. در طول مسير وقتي از آسمان به زمين نگاه ميكردم، مردم بيچاره را ميديدم كه بيخانمان شدهاند. پير و جوان، زن و مرد، هركس بقچهاي يا بستهاي زير بغل يا كول خود گذاشته، در بيابانها آواره شده بودند. بعضيها هم دوچرخهاي داشتند و روي آن بچهها و بعضي از وسائل خود را گذاشته بودند و با مشقت بسيار در حركت بودند. در اين ميان هواپيماهاي عراقي نيز هر از گاهي آنها را به رگبار ميبستند.
با حالتي اندوهگين به دارخوين رسيديم. آنجا با آقاي خرازي آشنا شديم. ايشان در مورد ماموريت، ما را توجيه كردند و قرار شد صبح روز بعد، عمليات انجام شود. تازه نماز صبح را خوانده بوديم و ميخواستيم صبحانه بخوريم كه آقاي خرازي به سراغمان آمد و آخرين صحبتها و هماهنگيها را باهم انجام داديم و عمليات آغاز شد.
ستوان «داوود عباسي» خلبان 214 پس از بارگيري مقدار زيادي مواد منجره TNT و سوار كردن 4 نفر از نيروهاي سپاه، قايقي را اسلينگ كرده و به طرف هدف به راه افتاد. (اسلينگ = بار بيروني هليكوپتر)
Sling
[External Link Removed for Guests]
ماموريت من حفاظت از هليكوپتر 214 بود، زيرا با آن همه مهمات با كوچكترين آسيب، به كوهي از آتش تبديل ميشد. پرواز ما روي آب بود و ميبايست در يكي از مناطق، اين نيروها را پياده ميكرديم و برميگشتيم. وقتي به منطقه مورد نظر رسيديم، با كمال تعجب ديديم كه عراقيها قبل از ما در آنجا مستقر شدهاند. با پيش آمدن آن وضع، قرار شد در نقطة ديگري، نيروها را پياده كنيم. سرانجام محلي را پيدا كرديم و هليكوپتر 214 مشغول تخليه بار گرديد. در اين حال، عراقيها ما را ديدند و به طرف ما آتش گشودند. با ديدن آن وضع و خطري كه هليكوپتري 214 را تهديد ميكرد به طرف آنها يورش بردم و يكي از ضدهواييهاي عراق را با شليک موشک تاو منهدم كردم. دومين موشک تاو، درست به وسط پدافند دوم عراقيها خورد و كمكم كه سرگرد «رستمي» بود، گفت كه متلاشي شدن آنها را ديده است.
هليکوپتر کبرا در حال شليک موشک تاو
[External Link Removed for Guests]
به مقر عراقيها نزديك شدم. حالا در 200 متري پدافند آنها بودم. به خدمه يكي از آنها نزديك شدم و وقتي به دقت نگاهش كردم، ديدم كه از كنار توپ ضدهوايي پائين آمد و شروع به فرار كرد. او را دنبال كردم. يك شلوار كار و يك زيرپيراهن ركابي سفيد به تن داشت. حالا به حدود بيست متري او رسيده بودم و او در حال فرار بود. او را با مسلسل هدف گرفته و شليك كردم. لحظهاي بعد، بدن متلاشي شدهاش را بين زمين و هوا ديدم؛ نگاهي به اطراف كردم، همه جا پر از نيروهاي عراقي بود. آنها در دستههاي 20 و يا 30 نفري بودند و با ديدن من شروع به فرار كردند. اطراف را ميپائيدم و هرجا كه نيروي بيشتري ميديدم مورد هدف راكت قرار ميدادم. چنان درگير بودم كه صداي سرگرد رستمي را نميشنيدم. ضمن گردش به چپ و راست، شليك ميكردم؛ اين بار صداي سرگرد رستمي مرا به خود آورد: «مواظب باش! ملخ هليكوپتر به زمين نخورد!» با شنيدن اين حرف، متوجه شدم كه خيلي به زمين نزديك شدهام؛ هليكوپتر را جمع و جور كردم. در اين حال ماموريت هليكوپتر 214 پايان يافت و به طرف ما آمد. عراقيها همچنان در حال فرار بودند. 5 نفري از آنها در كناري ايستاده بودند و دستهايشان را روي سر گذاشته بودند. از پارسي (خلبان214) خواستم كه آنها را سوار كند و خودم مراقب او شدم. او 5 نفر عراقي را سوار كرد و به اتفاق به طرف قرارگاه لشگر خراسان كه نزديكترين قرارگاه بود رفتيم و اسراي عراقي را تحويل داديم. آن 5 نفر، يكي فرمانده يگان، يكي افسر رسته مهندسي، دو نفر سرباز و ديگري از گروه خودفروخته مجاهدين خلق بود كه تحويل لشگر 77 داديم؛ سپس به سوي قرارگاه خود به پرواز درآمديم.
* * *
پس از بازگشت از دارخوين، سپاه پاسداران اعلام كرد كه در اطراف آبادان، تانكهاي عراقي وارد عمل شدهاند؛ بلافاصله با دو فروند كبرا و يك فروند 214 براي شناسايي محل و يافتن تانكها به پرواز درآمديم. در كرانه غربي رودخانه كارون، در ارتفاع بسيار كم پرواز ميكرديم كه ناگهان خلبان 214 اعلام كرد سه فروند هليكوپتر عراقي در حال پرواز هستند. با شنيدن اين خبر به طرف نيزارها رفتيم تا از ديد هليكوپترها در امان باشيم. بعد با كبراي دوم هماهنگ كرديم و قرار شد كه از نيزارها خارج شود و به سوي هليكوپترهاي عراقي شليك كند. بلافاصله همين كار را كرد و اقدام به تيراندازي نمود. متاسفانه دستگاه تيراندازياش دچار اشكال بود و نتوانست به دقت هدفگيري كند. من بلافاصله اعلام آمادگي كرده و از ميان نيزارها خارج شدم. سه فروند هليكوپتر سنگين Mi-8 عراقي را كه به صورت دايره در يك نقطه پرواز ميكردند با چشم غيرمسلح ديدم و حدس زدم بايد در حال تخليه نيرو يا مهمات باشند.
سه فروند هليکوپتر Mi-8
[External Link Removed for Guests]
[External Link Removed for Guests]
يا علي مددي گفتم و اولين هليكوپتر را با موشك تاو هدف قرار دادم. لحظاتي بعد هليكوپتر آتش گرفت و به زمين خورد. خلبانان عراقي نميدانستند از كدام سمت مورد هدف قرار گرفتهاند. آنها در آسمان سرگردان بودند و بيهدف پرواز ميكردند. به سرعت هليكوپتر خود افزودم و تا فاصله 600 متري يكي از آنها پيش رفتم و موشك تاو دوم را به سويش شليك كردم. اين يكي هم مثل هليكوپتر اولي در آسمان آتش گرفت و سپس به شدت منفجر شد.
دور زدم و به نزديكي هليكوپترهاي خودي رسيدم. ناگهان خلبان 214 اعلام كرد: «موشك!موشك!» و قبل از آنكه عملي خاص انجام بدهم موشكي احتمالن از نوع سام7 از بين هليكوپتر من و 214 رد شد و به زمين خورد. اين بار نيز به طور معجزهآسايي نجات يافتيم. دور زدم و براي خيز سوم به طرف هليكوپتر سوم عراقي حركت كردم، آن را نشانه رفتم ولي هليكوپتر حركتي نكرد. فهميدم مهماتم تمام شده است. در حالي كه سريعن گردش به راست ميكردم، موضوع را به سايرين گفتم و به طرف پايگاه پرواز كردم.
آن شب در اثر خستگي زياد، خيلي زود به خواب رفتم. صبح فردا يكي از مسئولان سپاه با قرارگاه تماس گرفت و اعلام كرد كه دو فروند هليكوپتر عراقي كه هدف قرار گرفته بودند، حامل تعداد زيادي از كماندوهاي عراقي بوده كه همگي كشته شدهاند.
موشك ماوريك
ارديبهشت 1361 و زمان عمليات فتحالمبين بود. لحظهاي آرامش نداشتيم. حضور هوانيروز در اين عمليات نيز بسيار چشمگير بود. خلبانان ما با آنكه بارها عمليات انجام داده بودند، هنوز احساس خستگي نميكردند و باكمال ميل حاضر به انجام عمليات بعدي بودند.
براي انجام ماموريت, قرار شد چهار فروند هليكوپتر كبرا وارد عمل شوند. بلافاصله هر چهار فروند استارت زده و به سوي محل ماموريت به راه افتاديم. از اين تيم آتش، فقط هليكوپتر من به موشك «ماوريك» مسلح بود. موشك ماوريك، موشكي بسيار گرانقيمت و با قدرت تخريب بسيار بالاست. اين موشك توسط تيم فني نيروي هوايي و هوانيروز به روي هليكوپتر سوار شده و آزمايشات آن با موفقيت انجام شده بود. من قبلن بارها اين موشك را شليك كرده و به مشخصات فني و توانمنديهاي آن، آشنا بودم.
در حين پرواز، چون نيروهاي دو طرف در حال جنگ و گريز بودند و بعضي وقتها يك نقطه چند بار دست به دست ميشد، تشخيص نيروهاي خودي و دشمن خيلي سخت بود. براي آنكه دچار اشتباه نشويم، بايد خيلي حساب شده عمل ميكرديم و قبل از انجام هر كاري، با نيروهاي پياده خودي تماس ميگرفتيم. در يكي از اين تماسهايي كه فرمانده تيم با نيروي زميني عمل كننده خودمان داشت، اطلاع دادند كه ساختمان بزرگي در داخل باغي قرار دارد كه پر از نيروهاي عراقي است و ما بايد هرچه زودتر آن را منهدم كنيم. اين ماموريت به من واگذار شد. من به نزديكيهاي باغ رفتم و پس از تنظيم موشك، منتظر روشن شدن چراغ قرمز شدم. اما چراغ قرمز روشن نشد و موشك ماوريك بدون روشن شدن آن چراغ، هرگز عمل نميكند. با ناراحتي بسيار مجبور شدم جهت خود را عوض كنم و از سمت غرب به باغ نزديك شوم. ناگاه با آتش شديد نيروهاي عراقي مواجه شدم و نتوانستم باغ را مورد هدف قرار دهم. از سويي هليكوپترهاي ديگر با عراقيها درگير شدند و سرانجام يكي از هليكوپترهاي ما تا نزديكي باغ رفت. او با ديدن پرچم ايران، به ما اعلام كرد كه آنجا در اختيار نيروهاي خودي است. با ارتباط مجددي كه فرمانده با نيروي زميني گرفت، معلوم شد كه آن باغ در اختيار نيروهاي خودي است. وقتي اين خبر را به من دادند خيلي خوشحال شدم و خدا را بارها و بارها شكر كردم كه به ما كمك كرد تا با يك اشتباه، همميهنان خود را مورد هدف قرار ندهيم.
سرانجام فرمانده تيم با هماهنگي نيروي زميني، مركز توپخانه دشمن را به ما نشان داد و من به قلب توپخانه دشمن يورش برده و دو موشك ماوريك خود را حواله آنها كردم.
* * *
روز دوم عمليات فتحالمبين، اعلام كردند كه تانكهاي عراقي از هر طرف شروع به پاتك كردهاند و از ما خواستند كه براي مقابله با آنها برويم. هليكوپترهاي ما، بلافاصله به پرواز درآمدند. سريعن خود را به منطقهاي كه مورد نظر بود، رسانديم. شدت درگيري آنقدر زياد بود كه واقعن نميشد نيروي خودي را از دشمن تشخيص داد. در بعضي از نقاط، نيروهاي خودي و دشمن درهم ادغام شده و در حال جنگ تن به تن بودند.
از راديوي هليكوپتر هم دائم صداي كمك به گوش ميرسيد. نميدانستيم چه كار كنيم و كجا را بزنيم؟ فرمانده تيم پروازي با نيروي زميني تماس گرفت و جوياي محلي شد كه ميبايست هدف واقع شود. در جواب گفته شد كه نيروي زميني با گلوله فسفري منطقه را ميزند. هوانيروز همانجا را مورد هدف قرار دهد. بلافاصله گلوله فسفري در منطقهاي به زمين نشست و پشت سر آن با فرياد يا علي مدد، موشك تاو را آماده كرده و به آن نقطه شليك كردم. ناگهان صداي الله اكبر راديو در گوش ما طنين افكند و من هم به حول و قوه الهي، موشك تاو دوم را پرتاب كردم و ساير هليكوپترها هم با شناسايي هدف، شروع به تيراندازي كردند و در مدت بسيار كمي، با كمك هليكوپترهاي كبرا و موشكهاي تاو، محاصره آن قسمت شكسته شد. سپس با اتمام مهمات به پايگاه خود برگشته و مهماتگيري كرديم و اين بار با يك تيم آتش اضافي به محل رفتيم. البته هواپيماهاي عراقي نيز بيكار ننشسته و براي آنكه ما را زمينگير كنند، مرتبن بالاي سر ما ظاهر ميشدند و گاهن با پرتاب راكت يا موشكهاي ناتوان «آتول» سعي در شكار كبراها داشتند.
در اين عمليات، من در سمت راست پرواز ميكردم. ناگهان بر فراز يكي از تپهها، سه نفر را ديدم كه براي ما دست تكان ميدادند. ناخودآگاه به آنها نزديك شدم. در اين حال، يكي از آنها خود را به داخل سنگر انداخت. اين كار مرا به شك و ترديد واداشت. تا 100 متري آنها پيش رفته بودم كه يكي بلند شد و شروع به فرار كرد. من بر سرعت هليكوپتر افزودم و از بالاي سركسي كه راس تپه بود و دست تكان ميداد رد شدم و به فاصله 20 متري نفري كه فرار ميكرد رسيدم. حالا از تپه رد شده و به دشت وسيعي رسيده بودم. ناگهان در مقابل خود صدها عراقي را ديدم كه در حال فرار هستند. آنها را از لباسشان شناختم. عراقيها با ديدن من، شروع به تيراندازي كردند. بلافاصله تغيير مسير داده و از يكي از كبراها كمك خواستم.
فرمانده ما كه از راديو صداي مرا ميشنيد، گفت كه آنها 15 كيلومتر از «لجمن» (لجمن = لبه جلويي منطقه نبرد) فاصله دارند و نبايد در آنجا نيروي عراقي وجود داشته باشد. در جواب گفتم: «اينها يا ديشب تك زده و تا اينجا آمدهاند يا از نيروهايي هستند كه نتوانستهاند فرار كنند.»
به هرحال، با ورود كبراي دوم، مشكل ما حل شد. كبراي دوم شروع به تار و مار كردن آنها با راكتهاي 70 ميليمتري و صدها تيرفشنگ پرداخت. سپس به نيروي زميني اطلاع داديم كه ممكن است افراد ديگري نيز در آنجا باشند و خودمان به منطقه اصلي درگيري برگشتيم.
فرداي آن روز، نيروي زميني يك تيم شناسايي رزمي به آن منطقه اعزام كرد. پس از بررسي به ما اطلاع دادند كه روز گذشته در آن منطقه، بيش از 100 نفر عراقي كشته و صدها نفر مجروح و تعداد زيادي نيز به اسارت گرفته شدند.
تاسيسات پتروشيمي بصره
يكي از عملياتهاي مهم ما زدن تاسيسات پتروشيمي بصره بود. اين محل بر خلاف اسمش كه غيرنظامي است، يكي از بزرگترين پايگاههاي عراق بوده و در آنجا دو دستگاه رادار دوربرد كه از نظر نظامي اهميت زيادي داشتند، نصب شده بود؛ به طوري كه براي عراقي، نگهداري از اين رادارها بسيار مهم و براي ما هم انهدام آن يكي از ضروريات بود. عراق با تمام امكانات هوايي و زميني خود، سعي در نگهداري آن داشت و ايران نيز به تمام نيروهاي رزمي خود، اعم از زميني، هوايي و هوانيروز ماموريت آزاد داده بود كه آنجا را منهدم كنند.
يك بار نيروي هوايي يك بمب 5 تني را با يك فروند F-4D روي ساختمان انداخت، ولي استحكام سطح ساختمان آنقدر زياد بود كه آسيب كلي به رادار وارد نيامد. اهميت اين رادارها در اين بود كه عملكردي مثل آواكس داشتند و مركز تجمع نيروهاي ايراني را ثبت ميكردند و توپخانه خود، گرا ميدادند. تنها فرقي كه اين رادارها با آواكس داشتند اين بود كه آواكس، رادار سيار و داراي برد محدودي است، ولي اين رادارهاي ثابت بودند و ميدان عمل خيلي وسيعي داشتند. هوانيروز براي انهدام آن، اقدامات زيادي كرده بود، ولي هنوز اين مهم عملي نشده بود. خلبانهاي هوانيروز ساعتها در اطراف رادار دور زده بودند كه موشك خود را روي آن قفل كنند، ولي هنوز موفق به اين كار نشده بودند. البته براي اين كار، فقط كبراهايي وارد عمل ميشدند كه موشك ماوريك داشتند.
آن روز درگيري در غرب كارون، بسيار شديد بود و تمام منطقه را دود غليظ حاصل از سوختن ادوات و چاههاي نفت، فرا گرفته بود. ناگهان از نظرم گذشته كه پروازي روي پترشيمي داشته باشم و به قول معروف، من هم شانسم را امتحان بكنم. فرمانده منطقه عليرغم اينكه من مسئوليتهاي زيادي در هوانيروز داشتم، پيشنهاد پرواز مرا قبول كرد و قرار شد به همراه يك فروند 214 و يك فروند كبرا، كه حفاظت مرا برعهده داشت، به آنجا اعزام شويم.
ساعت 9:30 هليكوپتر من با دو موشك ماوريك از زمين كنده شد و به طرف هدف به پرواز درآمد. هليكوپتر كبراي دوم و به دنبالش هليكوپتر 214 كه يك گروه فيلمبرداري از برنامه «ايران در جنگ» را به همراه داشت، در اطراف من به پرواز درآمدند. در ارتفاع خيلي پائين پرواز ميكرديم؛ با اين حال، زودتر از آنچه انتظار ميرفت، عراق به پرواز ما پي برد و ابتدا هواپيماهاي ميگ21 و پس از آن هليكوپترهاي «هايند» دشمن در ارتفاع بالا اقدام به تيراندازي به سوي ما كردند.
علت پرواز هليكوپترهاي عراقي در ارتفاع بالا، اين بود كه هم ما را هدف قرار دهند و هم پدافندشان بتواند به راحتي به سوي ما تيراندازي كند.
با وجود آن همه موانع، بيش از هفت بار به طرف پتروشيمي پرواز كرده و به آن نزديك شده بودم ولي موشك ماوريك روي آن قفل نشده بود. به فكر فرو رفتم تا علت را بيابم. ناگهان علت قفل نكردن موشك را فهميدم. به ستوان ميبدي (كمك) گفتم: ميداني چرا موشك قفل نميشود؟
- نه.
- براي اينكه ساختمان همرنگ زمين است و هرگز اين موشك از اين زاويه نميتواند كاري بكند.
- سعي كن اين فرصت طلايي را از دست ندهيم.
- بهتر است از سمت غرب هم آزمايش كنيم.
- آن منطقه ناشناخته است و مجاز به پرواز در آنجا نيستيم.
- اهميت اين موضوع بيشتر از آن است كه ما معطل بكنيم؛ پس بهتر است فرصت را از دست ندهيم و كارمان را شروع كنيم.
او حرفي نزد و بلافاصله هم نظرمان را براي تغيير مسير به هليكوپترهاي بعدي گفتيم و سپس به طرف غرب ساختمان پتروشيمي پرواز كرديم.
پدافند عراق با شدت تمام شليك ميكرد و تعداد هليكوپترهاي عراقي كه ما را موشك باران ميكردند، زيادتر شده بود، ولي هنوز منتظر فرصتي بودم كه موشك قفل كند و كارم را انجام دهم.
سرانجام از سمت غرب به ساختمان نزديك شديم و با توجه به به سايهاي كه آفتاب در سمت غربي ايجاد كرده بود، موشك قفل كرد. بلافاصله خلبان 214 را مطلع كردم كه به فيلمبردارها بگويد كه آماده باشند. ستوان ميبدي مرتب ميگفت: «بزن! اين فرصت طلايي را از دست نده» سعي كردم خونسردي خودم را حفظ كنم. وقتي كه فيلمبردارها اعلام آمادگي كردند، با توكل به خدا و مولا علي، نگاهي به چراغ قرمز موشك كه علامت قفل شدن آن روي هدف بود، اندختم. چراغ قرمزتر از هميشه مرا دعوت به شليك ميكرد! با توكل به خدا، كليد موشك را فشار دادم. موشك از هليكوپتر جدا شده و رفت تا از درچهاي كه باز بود وارد ساختمان شد و لحظاتي بعد، ساختمان مجهز پتروشيمي به تلي از دود و آتش مبدل شد.
هليکوپتر کبرا در حال شليک موشک ماوريک
[External Link Removed for Guests]
خلبان 214 با خوشحالي گفت: «تبريك ميگويم مهدي، هم هدف را زدي و هم تيراندازيات توسط فيلمبردارها ثبت شد.» براي اطمينان كافي، موشك دوم را نيز پرتاب كردم. اثري از ساختمان پتروشيمي تقريبن برجاي نمانده بود. حالا من و ميبدي از خوشحالي سر از پا نميشناختيم.
همه عوامل پدافندي دشمن مشغول شليك به سوي ما بودند. هليكوپتر كبراي محافظ ما شروع به تيراندازي شديد و پرحجم به طرف آنها كرد. سپس منطقه را دور زديم و هرچه آتش داشتيم برسر دشمن ريختيم و به منطقه خودي وارد شديم.
در منطقه خودي احساس كردم كه هليكوپترم هر از چند گاهي يك بار ريپ ميزند. با اين حال كنترلش كردم و تا پايگاه رساندم.
پرسنل هوانيروز در محوطه جمع شده و منتظر فرود ما بودند. فرمانده پايگاه تا نزديكي هليكوپتر آمد و نگاهي به من كرد. من با دست علامت دادم. به هر ترتيبي بود هليكوپتر را بر زمين نشانده و از آن خارج شدم. ابتدا فرمانده منطقه و پس از او ساير همرزمان دور ما جمع شدند و برايمان دست زدند و صلوات فرستادند.
در حال حركت به طرف اتاق عمليات بوديم كه بازرس فني به سراغم آمد و دستم را گرفت و گفت: «بيا هليكوپترت را تماشا كن!» به طرف هليكوپتر برگشتم. بدنه هليكوپتر سوراخ سوراخ شده بود. غرق در تماشاي آن بودم كه او ملخ اصلي هليكوپتر را نشانم داد. با دقت نگاهش كردم. بيش از نصف پهناي ملخ اصلي (به اندازه 20 سانتيمتر) ذوب شده بود. ناخودآگاه پاهايم سست شد و ضمن تحسين هليكوپتر قدرتمند كبرا، خدا را سپاس گفتم.