ده سال دور از آسمان: خاطراتي از يک خلبان تيم «تاج طلايي»

در اين بخش مي‌توانيد در مورد ديگر مباحث هوانوردي و هوافضا به بحث بپردازيد

مدیران انجمن: CAPTAIN PILOT, شوراي نظارت, مديران هوافضا

New Member
پست: 4
تاریخ عضویت: یک‌شنبه ۲۴ اردیبهشت ۱۳۸۵, ۷:۴۶ ب.ظ

پست توسط امير1 »

سلام خیلی خوب شد که اینجا از خلبانها یادی کردن من هم میخوام نامی از سرتیپ جانباز خلبان عباس رمضانی ببرم که در طول دوران خدمت سربازی من در مرکز اموزشهای هوایی شهید خضرایی تهران سال 1380 به من نه تنها درس ایثار وتلاش مخلصانه برای مردمم را دادند بلکه با رفتار واعمال شایسته خودشون من رو دوباره به مسیر درست زندگیم هدایت کردند همیشه دلم میخواست دستاشو بوس کنم ولی چون فرمانده من بود نمیتونستم جز احترام نظامی کار دیگه ای بکنم ولی از نظر ایمان اخلاق شجاعت سخاوت متانت و بزرگی انسانی مثل ایشون ندیدم فرمانده پادگانی که جلوی پای سربازها بلند میشد برای نشان دادن خطا بطور غیر مستقیم به کار درست اشاره میکرد قبل از اینکه فرصت کنی بهش سلام بدی بهت سلام میکرد و مشکلات زیر دستان را با عشق حل میکر د دعا میکنم هرجا که هست موفق وپیروز باشه و خداوند به ایشون عمر با عزت عطا کنه برای اینکه بیشتر ایشون را بشناسید به کتاب عقابها مراجعه کنید
Colonel II
Colonel II
پست: 1065
تاریخ عضویت: یک‌شنبه ۲۸ اسفند ۱۳۸۴, ۲:۰۴ ب.ظ
محل اقامت: زیر آسمون خدا
سپاس‌های دریافتی: 407 بار
تماس:

پست توسط آرمان »

امير1, ضمن خوش آمد گویی به شما دوست عزیز :)
باید دست تمام خلبانان و البته همه سربازان ایران را که صادقانه جنگیدند بوسید.
این انسان ها فقط یک بار در تاریخ کشوری پیدا می شوند و باید قدر آن ها را دانست
و بی بها آنان را از دست نداد. شاید تاریخ تکرار شود اما نه به زودی عمر ما... :o
Colonel II
Colonel II
نمایه کاربر
پست: 4122
تاریخ عضویت: سه‌شنبه ۱۱ بهمن ۱۳۸۴, ۶:۱۶ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 4507 بار
سپاس‌های دریافتی: 4337 بار
تماس:

پست توسط Reza6662 »

امير1,
از حضور و توجه شما، سپاسگذارم. :)
به اميد حضوري بيشتري از شما در سايت خودتان. :(
[External Link Removed for Guests]
Colonel II
Colonel II
پست: 1065
تاریخ عضویت: یک‌شنبه ۲۸ اسفند ۱۳۸۴, ۲:۰۴ ب.ظ
محل اقامت: زیر آسمون خدا
سپاس‌های دریافتی: 407 بار
تماس:

پست توسط آرمان »

Reza6662, فکرکنم کم کم داره به کاربران فعال بخش هوافضامون افزوده میشه!
خیلی از این بابت مسرور و خوشحالم. :) :) :) :-D
Colonel II
Colonel II
نمایه کاربر
پست: 4122
تاریخ عضویت: سه‌شنبه ۱۱ بهمن ۱۳۸۴, ۶:۱۶ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 4507 بار
سپاس‌های دریافتی: 4337 بار
تماس:

پست توسط Reza6662 »

آرمان,
من به تهيه ي مطلب وسواس دارم ولي براي جلب کاربر جديد نياز به مطالب زياد و متنوع هست. :sad:
[External Link Removed for Guests]
Colonel II
Colonel II
نمایه کاربر
پست: 4122
تاریخ عضویت: سه‌شنبه ۱۱ بهمن ۱۳۸۴, ۶:۱۶ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 4507 بار
سپاس‌های دریافتی: 4337 بار
تماس:

خاطرات تيمسار احمدبيگي

پست توسط Reza6662 »

خاطراتي از تيمسار «محمديوسف احمدبيگي»

تيمسار خلبان محمديوسف احمدبيگي به سال 1327 در روستاي «قلعه‏جعفربيك» از توابع شهرستان تويسركان در يك خانوادهء كشاورز و بسيار فقير متولد شد. تحصيلات ابتدايي را در زادگاهش به اتمام رسانيد و براي ادامه تحصيل به تهران آمد. در سال 1348 پس از اخذ ديپلم وارد خدمت در نيروي هوايي شد. او ابتدا در رستهء همافري مشغول به تحصيل گرديد. پس از گذشت دو سال و پايان اين دوره، به دانشكده خلباني قدم گذارد. در سال 1350 پس از گذراندن مقدمات آموزش پرواز در ايران، به آمريكا اعزام شد. پس از دريافت نشان خلباني با درجه ستوان‏دومي به ايران بازگشت به عنوان خلبان هواپيماي F-4 مشغول خدمت گرديد.
پس از وقوع انقلاب، به پايگاه شاهرخي (نوژه) منتقل شد. با شروع جنگ، احمدبيگي به مدت سه ماه اول جنگ، چندين عمليات موفق برون مرزي انجام داد.
---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
28 آذر 1359
صبح روز 28 آذر 1359، زنگ تلفن به صدا درآمد و به من اعلام شد كه ساعت 11 صبح «بريف» (1) پرواز دارم و «ليدر» (2) دسته پروازي هستم.

پست فرماندهي پايگاه شکاري نوژه
هنگامي كه وارد پست فرماندهي شدم، تابلو جدول پرواز را بررسي كردم، متوجه شدم كه من ليدر دسته پروازي دو فروندي هستم و شمار دوي من، سروان «اصغر رضواني» است. سروان «ايرج عصاره» هم كه به تازگي از پايگاه بندرعباس آمده بود، آنجا بود.
هدفي كه براي ما در نظر گرفته شده بود، انهدام هليكوپترهاي هايند عراقي بود كه به منظور سالم ماندن از حملات هوايي ايران در زمين فوتبال شهر «بدره» تجمع كرده بودند. بعد از اينكه بريف تمام شد، نقشه مسير را كشيده و قرار گذاشتيم پس از بلند شدن و بستن چرخها، براي اينكه مطمئن شويم در فركانس مشترك راديويي هستيم، فقط يك بار يكديگر را صدا بزنيم و تا زمان برگشت از ماموريت، كسي حرفي نزند؛ مگر در حالت اضطراري، آن هم به طور مختصر. اين مسئله به اين دليل بود كه دشمن به وسيله دستگاههاي رديابي، فركانس موقعيت ما را كشف نكند.
همگي به طرف اتاق «تجهيزات پرسنلي» (3) به راه افتاديم. لباس و كلاه را گرفته به طرف هواپيما رفتيم. همه چيز طبق برنامه و بدون اشكال پيش مي‏رفت. هواپيما را روشن نموده، سيستم‏هاي ريزش اسلحه (4) را چك كرديم، همگي سالم بودند. با برج مراقبت تماس گرفته و آمادگي خود را جهت تاكسي اعلام كرديم.
پس از گرفتن اجازه پرواز از برج مراقبت و شروع پرواز با آرايش پرواز «جمع تاكتيكي» (5) در ارتفاع پائين طبق نقشه از پيش تعيين شده به طرف هدف سمت گرفتيم.
هوا آفتابي بود و ديد هم خوب. پرواز در ارتفاع پائين احساس خوشي به ما مي‎داد. شب قبل، برف آمده بود. كوهها و تپه‏ها پر از برف شده بودند. هنوز ار كوهها و دره‏ها عبور نكرده بوديم كه خودمان را نزديك مرز ديديم. متوجه شدم سروان عصاره، مقداري از مسير منحرف شده است. به ايشان تذكر دادم. سپس مسير را با كمك خلبانم بررسي كرده و ادامه دادم. پس از چند لحظه، از مرز عبور كرده و ارتفاع را به 70 پايي كم كردم.
حدود 15 مايل بود كه داخل خاك عراق پرواز مي‏كرديم. درست چند مايل به نقطه گردش به سمت هدف مانده بود. در حالي كه آماده گردش مي‏شدم ناگهان در مسير پروازم يك «پارك موتوري» را ديدم كه مشابه آن را در پروازهاي قبلي در منطقه نفت شهر و دهلران ديده بودم. يك لحظه تصميم گرفتم يكي از بمبهاي 500 پوندي را روي اين پارك موتوري رها كنم و چون هواپيماي F-4E دوربين دارد (6) تصيم گرفتم فيلم آن را در برگشت به ستاد عمليات بدهم و آنها را براي انهدام مابقي، هواپيما بفرستند. ارزش انهدام اين نوع هدف از آن جهت داراي اهميت بود كه ارتش عراق به وسيله اين نوع ماشين‏آلات، خيلي سريع در منطقه راهسازي مي‏كرد و نيروهاي خود را جابه‏جا و پشتيباني مي‏كرد.
به محض اينكه تصوير «سايت» (7) روي مركز پاركينگ قرار گرفت، كليد رهايي بمب را فشار دادم و از روي پاركينگ عبور كردم. از آينهء هواپيما به عقب نگاه كردم، كوهي از آتش و دود، فضاي منطقه را پر كرده بود. ناگهان كابين عقب (سروان ايوب حسين نژادي) گفت: «مثل اينكه همهء بمب‏ها رفت.» گفتم: «نه، من فقط يك بمب زدم.» اما وقتي كه به چراغهاي وضعيت اسلحه نگاه كردم، دريافتم كه درست مي‏گويد. ظاهرن سيستم ريزش اسلحه، اشكال داشته است. در اين هنگام حسين‏نژادي گفت: «كجا داري ميري؟ ما كه بمب نداريم.» گفتم: «اشكال نداره، مسلسل كه داريم. براي زدن هليكوپترها فشنگ هم موثره و كاربرد خوبي داره.»
پس از اين صحبتها، يك مرتبه به ياد جنگهاي هوايي افتادم كه در پروازهاي قبلي برايم پيش آمده بود و هر لحظه احتمال درگيري با هواپيماهاي دشمن نيز وجود داشت. لذا با خودم گفتم: «من بايد فشنگ داشته باشم.» به هواپيماي شمارهء 2 (اصغر رضواني) گفتم: «اصغر، بمبهاي من رها شده. پس از گردش، شما ادامه بدهيد. من مسير را براي شما باز مي‏كنم.» به محض اينكه اين تصميم را گفتم، گردش كردم. ناگهان صداي تيربار ضدهوايي دشمن را شنيدم و هواپيما به شدت شروع به لرزيدن كرد. در اين لحظه سرعت هواپيما بين 540 تا 560 نات بود. 8
به كابين عقب گفتم: «ايوب، هواپيما تحت كنترل است، بيرون نپري.» هنوز حرفم تمام نشده بود كه هواپيما از سمت چپ و عقب مورد اصابت موشك دشمن قرار گرفت. لرزش شديدي كرد و مرتب بالا و پائين مي‏رفت. بار ديگر به ايوب گفتم: «بيرون نپري، هواپيما هنوز تحت كنترله» او گفت: «نه، پرش در اختيار خودت.»
در حالي كه سعي مي‏كردم هواپيما را تحت كنترل داشته باشم، موشك دوم به سمت راست و عقب هواپيما اصابت كرد. هواپيما با فشار بسيار شديدي شروع به صعود كرد. من هرچه به دستهء فرامين فشار مي‏آوردم (با اينكه دكمهء رهايي سريع كنترل فرامين را فشار داده بودم – نتوانستم هواپيما را به صورت افقي نگه دارم. نهايتن آن قدر فشار «جي» (9) به ما وارد شد كه من ديگر چيزي نفهميدم و چندثانيه‏اي بيهوش شدم. زماني به هوش آمدم كه متوجه شدم به سمت راست كابين افتاده‏ام و دست‏هايم در بين دو پاهايم قرار گرفته است. خودم را روي صندلي راست كردم؛ ولي افق را نمي‏ديدم. متوجه شدم چند لحظه‏اي كه بيهوش بودم، هواپيما از حالت صعود بيرون آمده و دماغهء آن با زاويه‏اي حدود 70 الي 80 درجه به طرف پائين و به سوي زمين مي‏رود. در اين هنگام صدايي شبيه ريختن آب روي آتش به گوش مي‏رسيد. (10)
دستهء فرامين را كه به سمت راست آمده بود، گرفتم تا هواپيما را از حالت شيرجه درآورم، اما فرامين جواب نمي‏داد. در حالي كه بوته‏هاي روي زمين را به وضوح مي‏ديدم (انگار كه توي چشمم فرو مي‏رفتند)، درنگ را جايز ندانستم، حس مي‏كردم آخرين لحظات عمرم است زير حتا اگر صندلي‏پران هم عيبي نداشته باشد، زمان كافي نخواهد بود تا عمل نمايد، زيرا فاصلهء چنداني با زمين نداشتم. دستهء صندلي‏پران را كشيدم و به عقب پرتاب شدم. تنها فكري كه به ذهنم آمد اين بود كه ممكن است اين داغي و بي‏وزني بر اثر متلاشي شدن جسمم باشد، ولي ناگهان با باز شدن چتر به خود آمدم و خودم را به چتر آويخته ديدم.
صداي شديد تيراندازي از زمين به گوش مي‏رسيد و گلوله‏هاي از كنارم رد مي‏‎شدند. اما مدت زماني كه در هوا بودم، بسيار كم بود. به محض اينكه سرم را بالا بردم تا چتر را بررسي كنم، محكم به بغل يك پل سيماني برخورد كردم. ديگر نفسم بالا نمي‏آمد.
---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
در حالي كه سعي مي‏كردم نفسم را كامل كنم، همزمان نيز سعي داشتم قفل بند چتر را رها سازم؛ اما بسيار سخت بود؛ چرا كه قفسهء سينه و دست چپم بسيار درد مي‏كرد. به هر زحمتي بود بند چتر را به سوي خود كشيدم و قفلش را رها كردم. همزمان با رها كردن چتر، دو نفر عراقي با تفنگ به طرف من نشانه رفته و به انگليسي گفتند: «بلندشو». بلند شدم. هردو سروان بودند. يكي از آنها گفت: «دستت را ببر بالا» من هم دستم كه به شدت ضرب ديده بود، به حالت 45 درجه باقي مانده بود با اشارهء سر گفتم: «نه» با تعجب گفت: «چرا؟» گفتم: «صدمه ديده» گفت: «برگرد»
به محض اينكه برگشتم، هواپيمايم را ديدم كه در آتش مي‏سوزد. درد دستم يادم رفت و خيلي ناراحت شدم. به قدري كه احساس مي‏كردم همانند پرنده‏اي كه بال و پرش در آتش مي‏سوزد، اين بال و پر خودم هست كه به هم پيچيده و مي‏‎سوزد. در همين حين افسر عراقي با اشاره گفت كه حركت كنم. ناگهان قطعه‏اي ديگر از هواپيما را ديدم كه داشت مي‎سوخت و چتر ايوب حسين‏نژادي (كمك خلبان) در كنارش افتاده بود. يك مرتبه به نظرم آمد كه ايوب در آتش مي‎سوزد. از ته دل فرياد كشيدم ولي ناگهان ايوب را ديدم كه تعداد زيادي از سربازان عراقي او را به شدت كتك مي‏زنند. به يكي از افسران گفتم: «دوستم را دارند مي‏كشند.» او گفت: «مگر دو نفر بوديد؟» گفتم: «بله» او رفت و ايوب را از دست سربازها بيرون آورد.
مرا منتظر نگه داشتند تا حسين‏نژادي را هم بياورند. سربازها در دو طرف مسير صف كشيده بودند. ناگهان ستواني عراقي، اسلحه به دست به طرفم دويد و آب دهان انداخت.
با آمدم يك خودروي نظامي، سروان عراقي مرا به داخل آن هدايت كرد و همزمان حسين‏نژادي را هم آوردند و كنار من نشاندند.
وقتي به مقرشان رسيديم، ما را پيش يك سرگرد قدبلند عراقي بردند. داخل اتاق، علاوه بر سرگرد، مرد قدبلندي با سبيلي كلفت نشسته بود. ايوب حسين‏نژادي نيز آنجا بود. آن مرد رو به من كرد و با زبان فارسي و لهجة كردي گفت: «جناب سروان، اين جناب سرگرد از شما سوالاتي دارد. من به فارسي براي شما ترجمه مي‏كنم و جواب شما را هم به ايشان مي‏گويم.»
پس از سوالاتي در مورد تعداد هواپيماهاي شركت كننده و ماموريت ما، سرگرد به طرف تلفن رفت و شماره‏اي را گرفت. ما را بيرون بردند و دستهايمان را بستند. در اين هنگام عكاسان عراقي، تعداد زيادي عكس از ما گرفتند. پس از عكسبرداري ما را به داخل سالني كوچك كه در يك ساختمان نوساز بود بردند. در آن جا ژنرال عراقي چاقي با قد بلند ايستاده بود. ژنرال عراقي سوالاتي در مورد ماموريت ما پرسيد. سپس ما را بيرون برده و با دستان و چشمان بسته به طرف بغداد حركت دادند. حدود سه ساعت در راه بوديم. به بغداد كه رسيديم ما را به وزارت دفاع بردند. پس از پياده شدن من و حسين‏نژادي را از هم جدا كردند. سپس مرا به داخل اتاقي بردند كه يك سرگرد و ستوان عراقي در آن بودند.
سرگرد از من پرسيد: «اين جنگ تا تا كي ادامه خواهد يافت؟» من هم گفتم: «تا خروج شما از كشورمان»
سرگرد عراقي گفت: «مي‏داني كشور شما كجاست؟» سپس جواب داد: «از شمال به خراسان، جنوب به بندرعباس، از شرق به پاكستان و افغانستان و از غرب به دامغان و كاشان يعني كوير لوت. بقيهء جاها ما خواهيم گرفت.»
سپس نقشه‏اي را نشانم داد. نقشهء وضعيت منطقه بود. از مرز مشترك ايران و تركيه و عراق، خط قرمزي كشيده شده بود كه آذربايجان، لرستان، كردستان و خوزستان را جدا كرده بود. پائين نقشه به خرمشهر و آبادان ختم مي‏شد.
سپس مرا به اتاقي بردند كه يك پيرمرد و چند نفر ديگر در آن بودند. يكي از آنها درجه‏دار ارتشي بود كه بعدها در اردوگاه صلاح‏الدين شهيدش كردند. ديگري هم آقاي «ابوترابي» بود كه من پس از چند روز فهميدم روحاني هستند. من يازده روز با اين جمع بودم. در مسير سلول ما، سه اتاق ديگر بود كه يكي از آنها محل شكنجهء مخالفان صدام بود و دائمن از آن صداي شكنجه و فرياد افراد را به وضوح مي‏شنيديم.

اتاق بريفينگ پايگاه هوايي الرشيد بغداد
روز دوم مرا به با اتومبيل به جايي بردند كه ديدم اتاق «بريفينگ» است. يك نفر سرگرد و دو سروان خلبان آنجا بودند. سوالاتي در مورد تعداد خلبانان پايگاه شاهرخي و اسامي خلبانان كردند. سپس فرمانده پايگاه هوايي كه يك سرتيپ خلبان بود آمد و گفت: «سروان، آنچه را از تو مي‏پرسم بايد درست جواب بدهي. ليست خلبانان گردان 31 و 32 پايگاه شاهرخي را برايمان بنويس.» من هم جواب دادم: «فقط در حد قانون ژنو، اسم، درجه و محل خدمتم را مي‏گويم. شما هم بيش از اين نمي‏تواندي از من بخواهيد.» سرگرد با عصبانيت گفت: «اگر ننويسي دستت را قطع مي‏كنيم.» بازهم شروع كردند به پرسيدن سوالاتي در مورد تعداد هواپيماها و نام خلبانان پايگاه شاهرخي. سپس كاغذي به من دادند كه آن پر كنم. من چيزي ننوشتنم. سپس مرا به اتاقي ديگر بردند. همان سرگرد قبلي در آنجا بود. در اين لحظه سرواني كه قبلن از اتاق بيرون رفته بود، با پوشه‏اي كه جلدش از طلق بود برگشت. زيرچشمي نگاهي به پوشه انداختم. درون پوشه، اسامي خلبانان گردان32 پايگاه شاهرخي نوشته شده بود. از اسامي معلوم بود كه مربوط به گذشته است زيرا هنوز اسامي بسياري از دوستانم كه در جريان كودتاي نوژه اعدام شده بودند در ليست وجود داشت. من بازهم چيزي ننوشتم. ولي در جواب عصبانيت آنها گفتم كه شما اسامي را داريد.

مصاحبه با سردبير «الجمهوريه»
مرا به ساختمان شيكي بردند كه بعدن فهميدم ساختمان روزنامهء الجمهوريه است. پيرمردي كه سردبير روزنامه بود شروع به صحبتهاي كذبي كرد. او در مورد اينكه ايران به عراقي اعلان جنگ داده يا به عراق حمله كرده است صحبتهايي كرد و گفت كه ايران و اسرائيل عليه اعراب جنگ به راه اتداخته‏اند يا در داخل ايران تفرقه بين ترك و فارس و عرب ايجاد كرده‏اند.
من هم جوابهاي دندان‏شكني دادم و گفتم كه ما غائلهء فارس و ترك و عرب به راه نينداخته‏ايم؛ اگر چنين بود در شناسنامه‏‎ها، قوميت را مشخص مي‏كرديم. براي مثال اين دوست من (حسين‏نژادي) ترك زبان است و من فارس‏زبان. هردو در يك هواپيما از وطنمان دفاع مي‏كرديم. سپس به ياد صحبتهايي معنادار و آن نقشه‏اي كه سرگرد عراقي براي من در روز اول اسارت نشان داده بود افتادم و گفتم: «من قصد سرزمين شما را نداريم، در صورتي كه نقشه‏هايي كه به من نشان داده‏اند، حاكي از اين است كه قسمتي از ايران را براي خود جدا كرده و اصرار به گرفتن آن دارند. پس از ترجمهء صبحتهايم براي سردبير، وي اصلن انتظار نداشت يك اسير جنگي گرفتار شده در چنگال آنها، اين طور محكم و بدون ترس صحبت كند.
دوباره دستور دادند چشمان ما را بستند و مرا به همان اتاقي كه آقاي ابوترابي در آن بود بردند. حسين‏نژادي را هم به اتاقي ديگر كه متاسفانه ديگر ايشان را هيچ‏وقت نديدم.
چند روز بعد، مرا به اتاق كوچكي كه حدود 25 نفر در آنجا بوديم بردند. چند نفري از پرسنل ژاندارمري بودند كه توسط گروهك كومله به اسارت گرفته شده و كومله، آنها را در ازاي نفري دو هزار تومن به نيروهاي بعثي تحويل داده بود.

هتل
نيمه‏شب 16 دي 1359 در باز شد و نگهبان عراقي به من گفت كه مرا به هتل مي‏برند. مرا سوار ماشين كردند و در خيابانهاي بغداد شروع به چرخاندن كردند. سپس مرا به ساختماني بردند. سپس به داخل ساختمان هدايت شدم. مرا به داخل اتاقي بسيار كثيف كه پر از لباسهاي كثيف و كهنه بود بردند. فردي كه آنجا بود لباسهاي پرواز و متعلقات شخصي من را تحويل گرفت و به جاي آنها، يكي از لباسهاي بسيار كثيف نظامي خودشان را تنم كردند.
فهميدم كه هتلي كه صحبت آن بود، سلولي است انفرادي با بك در پولادين و سنگين. به ياد فيلم پاپيون افتادم كه داراي چنين اتاقي بود. چند لحظه داخل سلول قدم زدم و ديوارهايش را ورانداز كردم. هيچ چيزي توجهم را جلب نمي‏كرد جز كثيفي محيط و رنگ جگري ناخوشآيند اتاق.
چند دقيقه‏اي از خوابيدنم نمي‏گذشت كه خارش شديدي را در پشت سرم احساس كردم. مقداري پشت سرم را خاراندم. بعد از آن مچ پاهايم شروع به خارايدن كرد. بلند شدم و نگاه كردم. لشگري از شپش روي پتو و تنم رژه مي‏رفتند.
صبح كه شد دو قرص نان با يك عدد تخم‏‎مرغ آب‏پز داخل سلول پرت كردند. يك ليوان چاي جوشيده هم در ظرف پلاستيكي گذاشتند. بوي بد چاي حالم را به هم مي‏زد. آن را دور ريختم. تخم‏مرغ هم فاسد شده بود دورش انداختم. نانها نيز خيس و ترش شده بودند. به ناچار كمي از پوستهء خارجي آنها را جدا كرده و خوردم كه روي هم 4 لقمه نشد، غافل از اينكه اين دو نان، جيرهء 24 ساعتم بودند.
مشغول حك كردن اسمم روي ديوار شدم. به ذهنم رسيد كه ممكن است قبل از من كساني چنين كاري كرده باشند. پس از جستجو، اسم سروان هوشنگ اظهاري با چهارده خط و سروان حسين كريمي‏نيا با يازده خط را پيدا كردم. (از خلبانان اف4 پايگاه شاهرخي)
آخر دي ماه 1359، در باز شد و يك نفر داخل شد و چشمان مرا بست و تحويل شخص ديگري داد. مرا داخل اتاقي بردند و مرا به مدت يك ساعت بازجويي كردند. از من پرسيدند: «آيا در ماموريتهاي خود، نيروهاي ما را زده‏اي؟» من هم حقيقت را گفتم: «بله، مقر توپخانه، محل تجمع افراد پياده، ستونهاي زرهي، پاركينگ‏هاي موتوري و . . . » با گفتن اين جمله، باران كتك برسرم باريدن گرفت. يكي از بعثي‏ها چنان سيلي محكمي به گوشم نواخت كه احساس كردم پردهء گوشم پاره شد. (طوري كه تا سالها بعد، هر وقت فوت مي‏كردم از گوشم هوا زوزه مي‏كشيد و خارج مي‎‏شد) سپس ورقه‏اي را مقابلم گذاشتند و گفتند: «چيزهايي را كه گفته‏اي امضاء كن.» من عليرغم تهديد به اعدام، امضاء نكردم. دوباره مرا به سلولم انداختند.
فرداي آن روز، سلولم را عوض كردند. چند سلول آن طرف‏تر، اسيري بود كه روز سه بار با صداي بلند اذان مي‏گفت. اكثر اواقات دعا مي‏خواند و تكبير مي‏گفت. گهگاه هم نگهبانان غول‏پيكر عراقي، او را به شدت كتك مي‏زدند. بعدها فهميدم كه آن شخص آقاي تندگويان (وزير نفت ايران) بوده است.
روز و شب مي‏گذشت و چون هيچ دريچه‏‎اي به بيرون نداشتم از روز و شب اطلاعي پيدا نمي‏كردم. بعضي اوقات، افرادي را از سلول بيرون مي‏آوردند و تا سرحد مرگ شكنجه‏اش مي‏كردند. وقتي هم كسي را شكنجه نمي‎كردند، نوار شكنجه پخش مي‏‎كردند.
چهارده روز پس از بازجويي اول، سربازي آمد و چشمان مرا بست و به داخل اتاقي برد. آنجا افسري بود كه در پايگاه الرشيد ديده بودم. سپس در مورد Helicopter Cap از من پرسيدند. (11) با خودم گفتم حتمن خلبانان هوانيروز نفسشان را گرفته‏اند و ضربهء سختي به آنها زده‏اند و خلبانان خودمان هم براي آنها CAP ايستاده‏اند. من هم جوابهايي كاملن اشتباه به آنها دادم طوري كه انگار برق سروان عراقي را گرفت.

دو ماه پشت به قبله
پس از دو ماه تنهايي در سلولم،‌ مرا به سلول جديدي بردند. در سلول جديد، مرد قدبلند و قوي هيكلي ايستاده بود. ظاهرن هم سلول من بود ولي از افسران عراقي بود كه سعي مي‏كرد با فارسي دست و پا شكسته از من اطلاعات كسب كند. زماني كه براي نماز ايستادم، هم سلول عراقي من، به من فهماند كه جهت قبله اشتباه است و من دو ماه اشتباه نماز خوانده‎ام. فردا صبح كه بلند شدم، ديدم هم‏سلولي‏ام با نگهبان عراقي صحبت مي‏كند و لابه‏لاي حرفهايش اينطور فهميدم كه به من اشاره مي‏كند. گويا با نگهبان عراقي در مورد لباس من صحبت مي‏كرد.
فرداي آن روز‏ دوباره مرا به سلول قبليم بردند. نگاهي به اطراف انداختم. پتويي تميز در گوشهء سلول پهن شده و يك لباس عربي هم گذاشته بودند.
روزها و شبها در اين سلول تاريك مي‏گذشت. شب عيد نوروز سال 1360 فرا رسيد. ناني را هفت تكه كرده و به عنوان هفت سين روي لباسم قرار دادم.
دهم فروردين 1360 مرا همراه 4 اسير ديگر به سلول شمارهء 5 بردند. از داشتن هم صحبت خوشحال شدم. يكي يكي خودمان را معرفي كرديم. همايون باقي (افسر مخابرات زرهي نيروي زميني)، سروان خلبان «محمدرضا يزد» (اف5)، ستوان خلبان «پرويز حاتميان» (اف5) و ستوان پياده «داراب كريمي».
در سلول جديد از روش مورس زدن براي ارتباط با اسيران سلولهاي كناري بهره مي‏گرفتيم. با فرستادن مورس فهميديم كه در سلول شمارهء 3 (سمت راست) اين اشخاص حضور دارند:
سرگرد اسدا... ميرمحمدي (از فرماندهان ژاندارمري)
سرگرد فرهنگ عبداللهي فر (از فرماندهان ژاندارمري)
ستوان كيومرث ويسي (نيروي زميني)
ستوان نادر محرابي (افسر وظيفه)
ستوان محمد فرزانه

در سلول شمارهء 7 اين اشخاص بودند:
دكتر پاك نژاد
دكتر بيگلري

در سلول 9 هم سه نفر از خانم هاي پرستار بيمارستان خرمشهر بودند. اسامي خود را به دكتر بيگلري و پاك نژاد داديم تا به سلولهاي بعدي بدهند، شايد بدين طريق اسامي ما از طريق صليب سرخ به ايران برسد.
همايون باقي پس از بيست روز به زندان مخوف «ابوغريب» منتقل شد.

زندان ابوغريب
صبح روز 15 خرداد 1360، ما را سوار آمبولانسي كرده، تعدادي را به اردوگاه اسرا (كه زير نظر صليب سرخ جهاني بود) و ما شش نفر را به زندان ابوغريب انتقال دادند. پس از گذشت شش ماه از اسارت، ما را به جمع دوستانمان بردند. سرگرد دانشور (فرماندهء اسرا) به ما خوش‏آمد گفت. در آنجا سرگرد محمودي، سرگرد حدادي و سرگرد سرشاد حيدري و همايون باقي را ديدم. ناهار برنج ساده بود و شام يك ديگ گوشت بخارپز بود كه بوي بد آن، حال آدم را به هم مي‎زد چه رسد به خوردنش.

راديو
20 شهريور 1361، بچه‏هاي طبقهء بالا را به آسايشگاه ما آوردند. در بين آنها دوست خلبانم «داوود سلمان» را ديدم. او به من گفت كه راديو دارند. آنها به طور مخفيانه راديو داشتند و اخبار را گوش مي‏كردند. مسئول راديو، شبها زير پتو مي‏رفت و با ميخ يا خودكاري كه جوهرش تمام شده بود روي كاغذ سيگار (كه اثرش روي آن مي‏ماند) اخبار را مي‏نوشت و روز در مقابل نور آنها را براي همه مي‏خواند.
دوماهي آنجا بوديم. روزي در باز شد و گفتند خلبانان آماده شوند. ما را از ابوغريب بيرون آوردند. فكر مي‏كرديم ما را به اردوگاه اسرا مي‏برند. آفتاب غروب كرده بود كه ما را به زندان «استخبارات» عراق (همان زنداني كه در ابتداي اسارت در آنجا بوديم) بردند. زندان پر بود از مخالفان صدام و در هر سلول، 10 تا 12 نفر را حبس كرده بودند. آن شب را آنجا مانديم. دوباره ما را به ابوغريب بردند. دو روز بعد، چند افسر نيروي هوايي عراق آمدند و ما را تحويل گرفتند. آنجا متوجه شديم كه ما 25 نفر را تحويل نيروي هوايي عراق داده‏اند.
راديويي كه داشتيم، هنگام مخفي كردن، خراب شد. يك روز سروان خلبان (مرحوم) «رضا احمدي» (خلبان اف4 پايگاه شاهرخي) با زرنگي يك راديو از محل خوابگاه سربازان عراقي برداشت. مسئوليت راديو را به سروان خلبان «ابراهيم باباجاني» (از خلبانان هوانيروز) سپرديم چون ايشان اطلاعات بسيار خوبي از الكترونيك داشت. مشكل راديو، باطري بود كه آن را هم از باطري ساعت ديواري تامين مي‏كرديم.

ميكروفن مخفي
حدود دو ماه بعد از حضور ما در آن اتاق، روزي يكي از بچه‏ها به برآمدگي زير لاية گچ ديوار حساس شد. آن را تراشيديم و با كمال تعجب، سيمي را ديديم كه امتداد آن به يك ميكروفن مخفي ختم مي‎شد. جستجو را در كل ديوارهاي آسايشگاه ادامه داديم و تقريبن 10 عدد از اين ميكروفن‏ها را پيدا كرديم. باباجاني (مسئول راديو) هم با استفاده از اين ميكروفن‏‎ها، مقداري ابر و پارچه، يك گوشي عالي درست كرد. از آن به بعد باباجاني مجبور نبود گوشش را به بلندگو بچسباند و صداي راديو هم بيرون نمي‏رفت.

زندان پايگاه الرشيد (زندان دژبان)
اسفند 1362 ما را به زندان دژبان در پايگاه هوايي الرشيد بردند. حدود 500 متر مربع وسعت داشت و شامل سه بند بود. بند جديد ما، حدود 150 متر مربع وسعت داشت و شامل شش اتاق بسيار كوچك بود. پنجره‏هاي اتاقها با سيمان مسدود شده بود و هيچ روزنه‏اي به داخل حياط وجود نداشت؛ جز چند سوراخ در نزديك سقف كه آن هم با ميله‏هاي قطور آهني پوشيده شده بود.
مكاني بود بسيار بدتر از ابوغريب. مكاني تنگ و تاريك، بسيار مرطوب و كثيف. اتاقهاي بسيار كوچكي كه وقتي 4 الي 5 نفر در آن مي‏خوابيديم ديگر جايي نبود. جيرهء غذايي نيز بسيار كم بود. تشكها نيز بسيار كثيف و نم‏دار بودند.
با مورس با بند مجاور تماس گرفتيم. آنجا نيز اسرايي از نيروي زميني ارتش و ژاندارمري بودند.
با توجه به وضع بسيار بد آنجا، تصميم گرفتيم با مسئولان زندان صحبت كنيم تا رسيدگي كنند اما هيچ اقدامي نكردند.
تا آن زمان، جزو مفقودين محسوب مي‏شديم، زيرا صليب سرخ از وجود ما اطلاعي نداشت. به همين دليل، مسئولان بعثي زندان، از آوردن افرادي مانند دكتر يا بنا به داخل زندان خودداري مي‏كردند، زيرا حتي‏الامكان سعي داشتند كسي ما را نبيند.

ساخت باطري
پس از مدتي باطري راديو تمام شد و اين مسئله روحيهء بچه‏ها را بسيار پائين مي‏آورد. تا اينكه روزي به مطلبي در روزنامهء انگليسي‏زبان Baghdad Observer برخورديم كه در آن عنوان شده بود كه از ميوه‏ها و پوست آنها مي‏توان الكريسيته تهيه كرد. ابتدا خواستيم از پوست پرتقال الكتريسيتهء لازم را بدست بياوريم كه جواب نداد. سپس مقداري انار را به صورت سركه درآورديم و براي آن دو قطب مثبت و منفي درست كرديم كه جواب داد. رفته رفته باتجربه شديم و پوست انار را در آب خيس مي‏كرديم و براي مدتي آن را نگه مي‏‎داشتيم تا حالت اسيدي به خود بگيرد؛ سپس از آن برق مي‏گرفتيم. به نگهبانها هم گفته بوديم كه با پوستهاي انار، لباس رنگ مي‏كنيم.

موشك
شبي در نزديكي‏هاي پايگاه الرشيد، انفجار بسيار مهيبي رخ داد. كسي نمي‏دانست اين انفجار كار كيست. شب بعد، مسئول راديو، از اخبار راديو متوجه شد كه انفجار، متعلق به موشك زمين به زمين اسكاد ايران بوده است. پس از قول گرفتن از بچه‏ها مبني بر اينكه خبر را هيچ‏جا بازگو نكنند، تصميم گرفته شد خبر منتشر شود. فرمانده گفت: «صداي انفجاري كه ديشب شنيديد، موشكهاي دوربرد ايران بوده كه به ساختمان 24 طبقهء بانك رافدين اصابت كرده و بيشتر ساختمان را منهدم كرده است. بچه‏ها بسيار خوشحال شدند.»
چند باري هم موشكهاي ايران در نزديكي زندان ما به زمين اصابت كردند كه اگر حدود 500 متر جلوتر مي‏آمدند، از ماه ديگر اثري نبود. سرانجام جنگ موشكها نيز كاري از پيش نبرد و پس از مدتي حملات نيروها از سرگرفته شد. اين بار عراق بود كه زمين‏هاي از دست رفته‏اش را پس مي‏گرفت. بچه‏ها با شنيدن اين اخبار، بسيار ناراحت شده و روحيهء خود را از دست داده بودند. هميشه در اين فكر بوديم كه چه اتفاقي در ايران افتاده است كه اين گونه عراقي‏ها به سرعت پيشروي مي‏كنند. بارها اتفاق افتاده بود كه اعلان مي‏كردند ما فردا فلان محل را مي‏گيريم و فردا شب اين كار را انجام مي‏دادند.

آتش‏بس
روز 28 تير 1367 بود كه يكي از بچه‏ها با خوشحالي گفت كه ايران قطعنامهء 598 را قبول كرده است. جنگ به هر حال تمام شد و قرار شد اسرا مبادله شوند. عراق در اجراي قطعنامه تعلل مي‏ورزيد,‌ به همين دليل آزادي اسرا به حالت تعليق درآمده بود.

گرگ خون‏آشام
كشور ما بارها به حكام و شيوخ منطقه كه دشمني با ايران را از وظائف شرعي و ملي خود مي‏دانستند هشدار داده بود كه اين قدر از صدام حمايت نكنيد. به تعبيري، صدام و حزب بعث مانند گرگي بودند كه اگر از جنگ با ايران خلاصي مي‏يافتند، اولين كساني را كه پاره مي‏كردند همين اعراب منطقه بودند. ديري نپائيد كه اين پيش‏بيني به حقيقت پيوست و چنگال صدام خون‏آشام و عمال جنايتكار بعثي‏اش، گلوي شيخ كويت را فشرد. با حمله‏اي برق‏آسا، ظرف چند ساعت، اين كشور حامي صدام به اشغال عراق درآمد. دارايي مردم كويت به يغما برده شد. اكثر ارتش كويت به اسارت درآمدند. زندانهاي عراقي از مردم و نيروهاي نظامي كويت مالامال شد، به گونه‏اي كه حتا در اطراف زنداني كه ما در آن بوديم، در محوطه‏اي باز و با كمترين امكانات و احتياجات اوليه، از آنها نگهداري مي‏كردند. آن طور كه ما شاهد بوديم، رفتارشان با اسراي كويتي، خيلي خيلي بدتر از رفتار با اسراي ايراني بود.
در آن زمان مكاتباتي بين صدام و آقاي هاشمي رفسنجاني انجام شد و سرانجام بند مبادلهء اسرا اجرا شد.
آفتاب روز 23 مهر 1369 هنوز طلوع نكرده بود كه در زندان باز شد و سرگردي كه معاون زندان بود وارد شد. او به فرمانده اسرا (سرگرد محمودي) گفت: «اسرا حاضر باشند، امروز به ايران خواهيد رفت.»
ساعت 8 صبح، پس از خوردن صبحانه، در آسايشگاه باز شد و نگهبانها 25 دست لباس و كفش نو آوردند و به ما تحويل دادند. ساعت 3 بعد از ظهر، دو اتوبوس به محل زندان آوردند و دستور دادند سوار شويم. بچه‏ها مطمئن شدند كه به ايران خواهند رفت زيرا اتوبوس‏ها پرده نداشتند و ما را با چشمان و دستان باز سوار آنها مي‏‎كردند. 2 ساعت بعد به اردوگاه بعقوبه جهت ثبت‏نام در ليست صليب سرخ برده شديم. در آنجا، افسر ارشد عراقي (فرمانده پايگاه هوايي الرشيد) به ما خوش‏آمد گفت و از اينكه به ايران برمي‏گشتيم، اظهار خوشحالي كرد. در همين اردوگاه تعدادي از دوستان خلبانمان را كه بيش از 10 سال بود خبري از آنها نداشتيم، ديديم. شب را آنجا بوديم. فردا صبح نمايندگان صليب سرخ آمدند و با ما مصاحبه كردند.
سرانجام حدود ساعت 2 بعد از ظهر ما را سوار اتوبوس كردند و به طرف مرز ايران حركت دادند. در مرز، مسئولان ايراني و عراقي حاضر بودند. قدري در آنجا معطل شديم. سپس اتوبوس براي تعويض ايستاد. به سمت خسروي به راه افتاديم. قصرشيرين را در نوروز 1357 ديده بودم، اما چيزي كه الآن مي‏ديدم، مخروبه‏اي بيش نبود. از خسروي كه حركت كرديم، ديگر شهرها و روستاها به همين صورت مخروبه شده بودند.
صبح روز 25 / 6 / 1369 ما را سوار اتوبوس كردند و به سمت كرمانشاه حركت دادند. غم‏انگيزترين صحنه‏هاي عمرم را هنگام خارج شدن از پادگان به چشم ديدم. مردم خيلي زياد اعم از زن و مرد جلوي اتوبوس‏ها آمده و هركدام تابلويي در دست داشتند كه روي آنها اسمي نوشته و يا عكس بر آن نصب كرده بودند و با حال ملتمسانه از ما مي‏خواستند تا اگر از آنها خبري داريم برايشان بگوئيم.
سرانجام روز 26 / 7 / 1369 پس از پايان قرنطينه، ساعت 5 بعد از ظهر در ميان استقبال مردم وارد منزلم در محلهء سمنگان نارمك شدم، هرچند كه فهميدم كه برادرم «يعقوب» را در جنگ از دست داده‏ام.

پس از اسارت
[External Link Removed for Guests]

---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
(1) بريف يا Brief = خلاصه‏گويي؛ تقريبن دو ساعت قبل از پرواز، فرمانده دسته پروازي، كليه خلبانان شركت كننده در آن ماموريت را در اتاقي مخصوص جمع مي‏كند و چگونگي اجراي ماموريت را به طور خلاصه تشريح مي‏كند. حالات اضطراري كه ممكن است در ماموريت براي هر هواپيما يا خلبان اتفاق بيفتد از قبل پيش‏بيني و نحوه برطرف كردن و مقابله با آن را يادآوري مي‏نمايد. اين مرحله جزو مقدمات پرواز است.

(2) ليدر يا Leader = فرمانده – رهبر؛ به خلبان باتجربه‏اي گفته مي‎شود كه قادر است رهبري يك دسته دو فروندي و يا بيشتر را برعهده بگيرد و داراي درجه‏بندي از 1 تا 4 مي‏باشد.

(3) تجهيزات پرسنلي عبارت است از كلاه پروازي، ماسك اكسيژن و لباس ضدفشار كه در اتاق مخصوصي نگهداري مي‎شوند. هر خلبان براي خودش اين وسائل را دارد كه هنگام رفتن براي پرواز، لباس را مي‏پوشد و ماسك اكسيژن را با دستگاه مخصوص آزمايش مي‏كند.

(4) Weapons Release

(5) در پرواز جمع تاكتيكي، مسير پايگاه تا هدف را دسته پروازي به صورتي آرايش مي‏گيرد كه فاصله بين هواپيماها زيادتر از حد معمول باشد و اين آرايش به خاطر ديد بهتر منطقه و يا دشمن احتمالي است. در چنين پروازي، آزادي مانور بيشتري براي خلبانان در گردش به جپ و راست وجود دارد.

(6) هواپيماي F-4E داراي دو نوع دوربين است كه توسط آنها مي‏توان از عمليات انجام شده فيلمبرداري كرد. دوربين قسمت جلو هواپيما از درگيري‏هاي هوايي و از اصابت رگبار مسلسل فيلمبرداري مي‏كند. دوربين قسمت عقب از رها شدن بمب و انهدام هدف فيلمبرداري مي‏كند.

(7) Sight دستگاهي است كه در كابين جلو F-4E و روبه‏روي خلبان نصب شده است. خلبان بايد به طريقي پرواز نمايد كه در لحظه رها كردن بمب، داراي سرعت، ارتفاع و زاويه محاسبه شده از قبل بوده و ضمنن نقطه وسط تصوير سايت در مركز هدف باشد. در غير اين صورت هدف دقيق زده نمي‏شود.

( 8 ) هر نات معادل 1853 متر بر ساعت است.

(9) فشار جي: G مخفف كلمهء Gravity يعني گرانش يا سنگيني و ثقل است. در حالت معمولي برابر با وزن هرشخص و يا شيء است كه همان جاذبهء زمين مي‎‏باشد. در پرواز عادي، وقتي خلبان در كابين نشسته است كلية نيروهاي وارد بر هواپيما، در حال تعادل‏اند و مقدار جي برابر 1 است. اما زماني كه اين تعادل برهم بخورد، مقدار جي تغيير مي‏كند، يعني فشار وارد بر هواپيما و خلبان زياد يا كم مي‎شود، اگر اين فشار در جهت نيروي جاذبهء زمين باشد، «جي منفي» و اگر در خلاف جهت آن باشد، «جي مثبت» است. مثلا 5 جي مثبت يعني فشار وارد بر خلبان، 5 برابر وزن خودش است. چنانچه جي مثبت به سرعت انجام شود، خون به مغز نمي‏رسد و بيهوشي موقت به خلبان دست مي‏دهد.

(10) اين صدا بر اثر از دست رفتن فشار داخل كابين و متعادل شدن آن با هواي بيرون حاصل مي‏‎شود.

(11) CAP: پوشش هوايي مرز براي جلوگيري از نفوذ هواپيماهاي دشمن است. همچنين تامين امنيت براي هليكوپترها و يا هواپيماهايي كه فاقد كارآيي رزمي مي‏باشند.
Old Moderator
Old Moderator
نمایه کاربر
پست: 1236
تاریخ عضویت: جمعه ۲۷ مرداد ۱۳۸۵, ۳:۱۲ ب.ظ
محل اقامت: جايي درست وسط غربت شهر...انطرف تر از اب...در کنار خورشيد...
سپاس‌های دریافتی: 65 بار
تماس:

پست توسط ghalamman »

سلام
ممنونم اقا رضا...خيلي خوشم امد...
يا علي
پاسگاه مرزي گدار... سراوان
جاده زابل به زاهدان ...تاسوکي
تقاطع بلوار بزرگمهر و معلم... زاهدان
بلوار ثارلله مجتمع نسترن ...زاهدان
پاسگاه مرزي ناجا... سراوان
تاريخ هيچ کدام را از ياد نخواهد برد...
Administrator
Administrator
نمایه کاربر
پست: 15899
تاریخ عضویت: جمعه ۷ بهمن ۱۳۸۴, ۷:۵۱ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 72687 بار
سپاس‌های دریافتی: 31680 بار
تماس:

پست توسط Mahdi1944 »

Reza6662,
واقعا عالي بود، من كه اطلاعات خوبي به دست اوردم :D :)
زندگي صحنه يکتاي هنرمندي ماست هرکسي نغمه خود خواند و از صحنه رود
صحنه پيوسته به جاست خرم آن نغمه که مردم بسپارند به ياد


[External Link Removed for Guests] | [External Link Removed for Guests] | مجله الکترونيکي سنترال کلابز

[External Link Removed for Guests] | [External Link Removed for Guests] | [External Link Removed for Guests]

لطفا سوالات فني را فقط در خود انجمن مطرح بفرماييد، به اين سوالات در PM پاسخ داده نخواهد شد
Colonel II
Colonel II
نمایه کاربر
پست: 4122
تاریخ عضویت: سه‌شنبه ۱۱ بهمن ۱۳۸۴, ۶:۱۶ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 4507 بار
سپاس‌های دریافتی: 4337 بار
تماس:

پست توسط Reza6662 »

Mahdi1944,
حسن عباسي,
ممنون از توجه شما عزيزان :)
[External Link Removed for Guests]
Captain II
Captain II
نمایه کاربر
پست: 4390
تاریخ عضویت: سه‌شنبه ۲۳ اسفند ۱۳۸۴, ۱:۱۴ ب.ظ
محل اقامت: کرج پلاک 43!
سپاس‌های ارسالی: 6707 بار
سپاس‌های دریافتی: 12101 بار
تماس:

پست توسط Mohammad 1985 »

و البته منبع که روزنامه همشهری است :-)
به همه سياستمداران مشکوک باش.
جکسون براون
Captain II
Captain II
نمایه کاربر
پست: 680
تاریخ عضویت: سه‌شنبه ۳ مهر ۱۳۸۶, ۸:۴۶ ب.ظ
محل اقامت: رشت
سپاس‌های ارسالی: 99 بار
سپاس‌های دریافتی: 175 بار
تماس:

پست توسط dr_mehdi57 »

آرمان نوشته شده:Reza6662, فکرکنم کم کم داره به کاربران فعال بخش هوافضامون افزوده میشه!
خیلی از این بابت مسرور و خوشحالم. :) :) :) :-D


علت این علاقمندی چیزی نیست پایه و اساس قدرتمند نیروی هوایی ایران و هواپیماها تجهیزات پیشرفته این نیرو در زمان خود و حماسه آفرینی های خلبانان رشید و دلاوری که درطول سالهای دفاع مقدس برتری هوایی ایران در مقابل دشمن بعثی رو به رخ تمام جهانیان کشوندن.

یاد و خاطره شهدا و جاویداثر ها و آزادگان نیروی هوایی ارتش گرامی باد
[FONT=Times New Roman]
در زندگي زخمهايي هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا مي خورد و مي تراشد...
 
ارسال پست

بازگشت به “متفرقه در مورد هوا فضا”