ده سال دور از آسمان: خاطراتي از يک خلبان تيم «تاج طلايي»
مدیران انجمن: CAPTAIN PILOT, شوراي نظارت, مديران هوافضا
سلام خیلی خوب شد که اینجا از خلبانها یادی کردن من هم میخوام نامی از سرتیپ جانباز خلبان عباس رمضانی ببرم که در طول دوران خدمت سربازی من در مرکز اموزشهای هوایی شهید خضرایی تهران سال 1380 به من نه تنها درس ایثار وتلاش مخلصانه برای مردمم را دادند بلکه با رفتار واعمال شایسته خودشون من رو دوباره به مسیر درست زندگیم هدایت کردند همیشه دلم میخواست دستاشو بوس کنم ولی چون فرمانده من بود نمیتونستم جز احترام نظامی کار دیگه ای بکنم ولی از نظر ایمان اخلاق شجاعت سخاوت متانت و بزرگی انسانی مثل ایشون ندیدم فرمانده پادگانی که جلوی پای سربازها بلند میشد برای نشان دادن خطا بطور غیر مستقیم به کار درست اشاره میکرد قبل از اینکه فرصت کنی بهش سلام بدی بهت سلام میکرد و مشکلات زیر دستان را با عشق حل میکر د دعا میکنم هرجا که هست موفق وپیروز باشه و خداوند به ایشون عمر با عزت عطا کنه برای اینکه بیشتر ایشون را بشناسید به کتاب عقابها مراجعه کنید
- پست: 4122
- تاریخ عضویت: سهشنبه ۱۱ بهمن ۱۳۸۴, ۶:۱۶ ب.ظ
- سپاسهای ارسالی: 4507 بار
- سپاسهای دریافتی: 4337 بار
- تماس:
خاطرات تيمسار احمدبيگي
خاطراتي از تيمسار «محمديوسف احمدبيگي»
تيمسار خلبان محمديوسف احمدبيگي به سال 1327 در روستاي «قلعهجعفربيك» از توابع شهرستان تويسركان در يك خانوادهء كشاورز و بسيار فقير متولد شد. تحصيلات ابتدايي را در زادگاهش به اتمام رسانيد و براي ادامه تحصيل به تهران آمد. در سال 1348 پس از اخذ ديپلم وارد خدمت در نيروي هوايي شد. او ابتدا در رستهء همافري مشغول به تحصيل گرديد. پس از گذشت دو سال و پايان اين دوره، به دانشكده خلباني قدم گذارد. در سال 1350 پس از گذراندن مقدمات آموزش پرواز در ايران، به آمريكا اعزام شد. پس از دريافت نشان خلباني با درجه ستواندومي به ايران بازگشت به عنوان خلبان هواپيماي F-4 مشغول خدمت گرديد.
پس از وقوع انقلاب، به پايگاه شاهرخي (نوژه) منتقل شد. با شروع جنگ، احمدبيگي به مدت سه ماه اول جنگ، چندين عمليات موفق برون مرزي انجام داد.
---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
28 آذر 1359
صبح روز 28 آذر 1359، زنگ تلفن به صدا درآمد و به من اعلام شد كه ساعت 11 صبح «بريف» (1) پرواز دارم و «ليدر» (2) دسته پروازي هستم.
پست فرماندهي پايگاه شکاري نوژه
هنگامي كه وارد پست فرماندهي شدم، تابلو جدول پرواز را بررسي كردم، متوجه شدم كه من ليدر دسته پروازي دو فروندي هستم و شمار دوي من، سروان «اصغر رضواني» است. سروان «ايرج عصاره» هم كه به تازگي از پايگاه بندرعباس آمده بود، آنجا بود.
هدفي كه براي ما در نظر گرفته شده بود، انهدام هليكوپترهاي هايند عراقي بود كه به منظور سالم ماندن از حملات هوايي ايران در زمين فوتبال شهر «بدره» تجمع كرده بودند. بعد از اينكه بريف تمام شد، نقشه مسير را كشيده و قرار گذاشتيم پس از بلند شدن و بستن چرخها، براي اينكه مطمئن شويم در فركانس مشترك راديويي هستيم، فقط يك بار يكديگر را صدا بزنيم و تا زمان برگشت از ماموريت، كسي حرفي نزند؛ مگر در حالت اضطراري، آن هم به طور مختصر. اين مسئله به اين دليل بود كه دشمن به وسيله دستگاههاي رديابي، فركانس موقعيت ما را كشف نكند.
همگي به طرف اتاق «تجهيزات پرسنلي» (3) به راه افتاديم. لباس و كلاه را گرفته به طرف هواپيما رفتيم. همه چيز طبق برنامه و بدون اشكال پيش ميرفت. هواپيما را روشن نموده، سيستمهاي ريزش اسلحه (4) را چك كرديم، همگي سالم بودند. با برج مراقبت تماس گرفته و آمادگي خود را جهت تاكسي اعلام كرديم.
پس از گرفتن اجازه پرواز از برج مراقبت و شروع پرواز با آرايش پرواز «جمع تاكتيكي» (5) در ارتفاع پائين طبق نقشه از پيش تعيين شده به طرف هدف سمت گرفتيم.
هوا آفتابي بود و ديد هم خوب. پرواز در ارتفاع پائين احساس خوشي به ما ميداد. شب قبل، برف آمده بود. كوهها و تپهها پر از برف شده بودند. هنوز ار كوهها و درهها عبور نكرده بوديم كه خودمان را نزديك مرز ديديم. متوجه شدم سروان عصاره، مقداري از مسير منحرف شده است. به ايشان تذكر دادم. سپس مسير را با كمك خلبانم بررسي كرده و ادامه دادم. پس از چند لحظه، از مرز عبور كرده و ارتفاع را به 70 پايي كم كردم.
حدود 15 مايل بود كه داخل خاك عراق پرواز ميكرديم. درست چند مايل به نقطه گردش به سمت هدف مانده بود. در حالي كه آماده گردش ميشدم ناگهان در مسير پروازم يك «پارك موتوري» را ديدم كه مشابه آن را در پروازهاي قبلي در منطقه نفت شهر و دهلران ديده بودم. يك لحظه تصميم گرفتم يكي از بمبهاي 500 پوندي را روي اين پارك موتوري رها كنم و چون هواپيماي F-4E دوربين دارد (6) تصيم گرفتم فيلم آن را در برگشت به ستاد عمليات بدهم و آنها را براي انهدام مابقي، هواپيما بفرستند. ارزش انهدام اين نوع هدف از آن جهت داراي اهميت بود كه ارتش عراق به وسيله اين نوع ماشينآلات، خيلي سريع در منطقه راهسازي ميكرد و نيروهاي خود را جابهجا و پشتيباني ميكرد.
به محض اينكه تصوير «سايت» (7) روي مركز پاركينگ قرار گرفت، كليد رهايي بمب را فشار دادم و از روي پاركينگ عبور كردم. از آينهء هواپيما به عقب نگاه كردم، كوهي از آتش و دود، فضاي منطقه را پر كرده بود. ناگهان كابين عقب (سروان ايوب حسين نژادي) گفت: «مثل اينكه همهء بمبها رفت.» گفتم: «نه، من فقط يك بمب زدم.» اما وقتي كه به چراغهاي وضعيت اسلحه نگاه كردم، دريافتم كه درست ميگويد. ظاهرن سيستم ريزش اسلحه، اشكال داشته است. در اين هنگام حسيننژادي گفت: «كجا داري ميري؟ ما كه بمب نداريم.» گفتم: «اشكال نداره، مسلسل كه داريم. براي زدن هليكوپترها فشنگ هم موثره و كاربرد خوبي داره.»
پس از اين صحبتها، يك مرتبه به ياد جنگهاي هوايي افتادم كه در پروازهاي قبلي برايم پيش آمده بود و هر لحظه احتمال درگيري با هواپيماهاي دشمن نيز وجود داشت. لذا با خودم گفتم: «من بايد فشنگ داشته باشم.» به هواپيماي شمارهء 2 (اصغر رضواني) گفتم: «اصغر، بمبهاي من رها شده. پس از گردش، شما ادامه بدهيد. من مسير را براي شما باز ميكنم.» به محض اينكه اين تصميم را گفتم، گردش كردم. ناگهان صداي تيربار ضدهوايي دشمن را شنيدم و هواپيما به شدت شروع به لرزيدن كرد. در اين لحظه سرعت هواپيما بين 540 تا 560 نات بود. 8
به كابين عقب گفتم: «ايوب، هواپيما تحت كنترل است، بيرون نپري.» هنوز حرفم تمام نشده بود كه هواپيما از سمت چپ و عقب مورد اصابت موشك دشمن قرار گرفت. لرزش شديدي كرد و مرتب بالا و پائين ميرفت. بار ديگر به ايوب گفتم: «بيرون نپري، هواپيما هنوز تحت كنترله» او گفت: «نه، پرش در اختيار خودت.»
در حالي كه سعي ميكردم هواپيما را تحت كنترل داشته باشم، موشك دوم به سمت راست و عقب هواپيما اصابت كرد. هواپيما با فشار بسيار شديدي شروع به صعود كرد. من هرچه به دستهء فرامين فشار ميآوردم (با اينكه دكمهء رهايي سريع كنترل فرامين را فشار داده بودم – نتوانستم هواپيما را به صورت افقي نگه دارم. نهايتن آن قدر فشار «جي» (9) به ما وارد شد كه من ديگر چيزي نفهميدم و چندثانيهاي بيهوش شدم. زماني به هوش آمدم كه متوجه شدم به سمت راست كابين افتادهام و دستهايم در بين دو پاهايم قرار گرفته است. خودم را روي صندلي راست كردم؛ ولي افق را نميديدم. متوجه شدم چند لحظهاي كه بيهوش بودم، هواپيما از حالت صعود بيرون آمده و دماغهء آن با زاويهاي حدود 70 الي 80 درجه به طرف پائين و به سوي زمين ميرود. در اين هنگام صدايي شبيه ريختن آب روي آتش به گوش ميرسيد. (10)
دستهء فرامين را كه به سمت راست آمده بود، گرفتم تا هواپيما را از حالت شيرجه درآورم، اما فرامين جواب نميداد. در حالي كه بوتههاي روي زمين را به وضوح ميديدم (انگار كه توي چشمم فرو ميرفتند)، درنگ را جايز ندانستم، حس ميكردم آخرين لحظات عمرم است زير حتا اگر صندليپران هم عيبي نداشته باشد، زمان كافي نخواهد بود تا عمل نمايد، زيرا فاصلهء چنداني با زمين نداشتم. دستهء صندليپران را كشيدم و به عقب پرتاب شدم. تنها فكري كه به ذهنم آمد اين بود كه ممكن است اين داغي و بيوزني بر اثر متلاشي شدن جسمم باشد، ولي ناگهان با باز شدن چتر به خود آمدم و خودم را به چتر آويخته ديدم.
صداي شديد تيراندازي از زمين به گوش ميرسيد و گلولههاي از كنارم رد ميشدند. اما مدت زماني كه در هوا بودم، بسيار كم بود. به محض اينكه سرم را بالا بردم تا چتر را بررسي كنم، محكم به بغل يك پل سيماني برخورد كردم. ديگر نفسم بالا نميآمد.
---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
در حالي كه سعي ميكردم نفسم را كامل كنم، همزمان نيز سعي داشتم قفل بند چتر را رها سازم؛ اما بسيار سخت بود؛ چرا كه قفسهء سينه و دست چپم بسيار درد ميكرد. به هر زحمتي بود بند چتر را به سوي خود كشيدم و قفلش را رها كردم. همزمان با رها كردن چتر، دو نفر عراقي با تفنگ به طرف من نشانه رفته و به انگليسي گفتند: «بلندشو». بلند شدم. هردو سروان بودند. يكي از آنها گفت: «دستت را ببر بالا» من هم دستم كه به شدت ضرب ديده بود، به حالت 45 درجه باقي مانده بود با اشارهء سر گفتم: «نه» با تعجب گفت: «چرا؟» گفتم: «صدمه ديده» گفت: «برگرد»
به محض اينكه برگشتم، هواپيمايم را ديدم كه در آتش ميسوزد. درد دستم يادم رفت و خيلي ناراحت شدم. به قدري كه احساس ميكردم همانند پرندهاي كه بال و پرش در آتش ميسوزد، اين بال و پر خودم هست كه به هم پيچيده و ميسوزد. در همين حين افسر عراقي با اشاره گفت كه حركت كنم. ناگهان قطعهاي ديگر از هواپيما را ديدم كه داشت ميسوخت و چتر ايوب حسيننژادي (كمك خلبان) در كنارش افتاده بود. يك مرتبه به نظرم آمد كه ايوب در آتش ميسوزد. از ته دل فرياد كشيدم ولي ناگهان ايوب را ديدم كه تعداد زيادي از سربازان عراقي او را به شدت كتك ميزنند. به يكي از افسران گفتم: «دوستم را دارند ميكشند.» او گفت: «مگر دو نفر بوديد؟» گفتم: «بله» او رفت و ايوب را از دست سربازها بيرون آورد.
مرا منتظر نگه داشتند تا حسيننژادي را هم بياورند. سربازها در دو طرف مسير صف كشيده بودند. ناگهان ستواني عراقي، اسلحه به دست به طرفم دويد و آب دهان انداخت.
با آمدم يك خودروي نظامي، سروان عراقي مرا به داخل آن هدايت كرد و همزمان حسيننژادي را هم آوردند و كنار من نشاندند.
وقتي به مقرشان رسيديم، ما را پيش يك سرگرد قدبلند عراقي بردند. داخل اتاق، علاوه بر سرگرد، مرد قدبلندي با سبيلي كلفت نشسته بود. ايوب حسيننژادي نيز آنجا بود. آن مرد رو به من كرد و با زبان فارسي و لهجة كردي گفت: «جناب سروان، اين جناب سرگرد از شما سوالاتي دارد. من به فارسي براي شما ترجمه ميكنم و جواب شما را هم به ايشان ميگويم.»
پس از سوالاتي در مورد تعداد هواپيماهاي شركت كننده و ماموريت ما، سرگرد به طرف تلفن رفت و شمارهاي را گرفت. ما را بيرون بردند و دستهايمان را بستند. در اين هنگام عكاسان عراقي، تعداد زيادي عكس از ما گرفتند. پس از عكسبرداري ما را به داخل سالني كوچك كه در يك ساختمان نوساز بود بردند. در آن جا ژنرال عراقي چاقي با قد بلند ايستاده بود. ژنرال عراقي سوالاتي در مورد ماموريت ما پرسيد. سپس ما را بيرون برده و با دستان و چشمان بسته به طرف بغداد حركت دادند. حدود سه ساعت در راه بوديم. به بغداد كه رسيديم ما را به وزارت دفاع بردند. پس از پياده شدن من و حسيننژادي را از هم جدا كردند. سپس مرا به داخل اتاقي بردند كه يك سرگرد و ستوان عراقي در آن بودند.
سرگرد از من پرسيد: «اين جنگ تا تا كي ادامه خواهد يافت؟» من هم گفتم: «تا خروج شما از كشورمان»
سرگرد عراقي گفت: «ميداني كشور شما كجاست؟» سپس جواب داد: «از شمال به خراسان، جنوب به بندرعباس، از شرق به پاكستان و افغانستان و از غرب به دامغان و كاشان يعني كوير لوت. بقيهء جاها ما خواهيم گرفت.»
سپس نقشهاي را نشانم داد. نقشهء وضعيت منطقه بود. از مرز مشترك ايران و تركيه و عراق، خط قرمزي كشيده شده بود كه آذربايجان، لرستان، كردستان و خوزستان را جدا كرده بود. پائين نقشه به خرمشهر و آبادان ختم ميشد.
سپس مرا به اتاقي بردند كه يك پيرمرد و چند نفر ديگر در آن بودند. يكي از آنها درجهدار ارتشي بود كه بعدها در اردوگاه صلاحالدين شهيدش كردند. ديگري هم آقاي «ابوترابي» بود كه من پس از چند روز فهميدم روحاني هستند. من يازده روز با اين جمع بودم. در مسير سلول ما، سه اتاق ديگر بود كه يكي از آنها محل شكنجهء مخالفان صدام بود و دائمن از آن صداي شكنجه و فرياد افراد را به وضوح ميشنيديم.
اتاق بريفينگ پايگاه هوايي الرشيد بغداد
روز دوم مرا به با اتومبيل به جايي بردند كه ديدم اتاق «بريفينگ» است. يك نفر سرگرد و دو سروان خلبان آنجا بودند. سوالاتي در مورد تعداد خلبانان پايگاه شاهرخي و اسامي خلبانان كردند. سپس فرمانده پايگاه هوايي كه يك سرتيپ خلبان بود آمد و گفت: «سروان، آنچه را از تو ميپرسم بايد درست جواب بدهي. ليست خلبانان گردان 31 و 32 پايگاه شاهرخي را برايمان بنويس.» من هم جواب دادم: «فقط در حد قانون ژنو، اسم، درجه و محل خدمتم را ميگويم. شما هم بيش از اين نميتواندي از من بخواهيد.» سرگرد با عصبانيت گفت: «اگر ننويسي دستت را قطع ميكنيم.» بازهم شروع كردند به پرسيدن سوالاتي در مورد تعداد هواپيماها و نام خلبانان پايگاه شاهرخي. سپس كاغذي به من دادند كه آن پر كنم. من چيزي ننوشتنم. سپس مرا به اتاقي ديگر بردند. همان سرگرد قبلي در آنجا بود. در اين لحظه سرواني كه قبلن از اتاق بيرون رفته بود، با پوشهاي كه جلدش از طلق بود برگشت. زيرچشمي نگاهي به پوشه انداختم. درون پوشه، اسامي خلبانان گردان32 پايگاه شاهرخي نوشته شده بود. از اسامي معلوم بود كه مربوط به گذشته است زيرا هنوز اسامي بسياري از دوستانم كه در جريان كودتاي نوژه اعدام شده بودند در ليست وجود داشت. من بازهم چيزي ننوشتم. ولي در جواب عصبانيت آنها گفتم كه شما اسامي را داريد.
مصاحبه با سردبير «الجمهوريه»
مرا به ساختمان شيكي بردند كه بعدن فهميدم ساختمان روزنامهء الجمهوريه است. پيرمردي كه سردبير روزنامه بود شروع به صحبتهاي كذبي كرد. او در مورد اينكه ايران به عراقي اعلان جنگ داده يا به عراق حمله كرده است صحبتهايي كرد و گفت كه ايران و اسرائيل عليه اعراب جنگ به راه اتداختهاند يا در داخل ايران تفرقه بين ترك و فارس و عرب ايجاد كردهاند.
من هم جوابهاي دندانشكني دادم و گفتم كه ما غائلهء فارس و ترك و عرب به راه نينداختهايم؛ اگر چنين بود در شناسنامهها، قوميت را مشخص ميكرديم. براي مثال اين دوست من (حسيننژادي) ترك زبان است و من فارسزبان. هردو در يك هواپيما از وطنمان دفاع ميكرديم. سپس به ياد صحبتهايي معنادار و آن نقشهاي كه سرگرد عراقي براي من در روز اول اسارت نشان داده بود افتادم و گفتم: «من قصد سرزمين شما را نداريم، در صورتي كه نقشههايي كه به من نشان دادهاند، حاكي از اين است كه قسمتي از ايران را براي خود جدا كرده و اصرار به گرفتن آن دارند. پس از ترجمهء صبحتهايم براي سردبير، وي اصلن انتظار نداشت يك اسير جنگي گرفتار شده در چنگال آنها، اين طور محكم و بدون ترس صحبت كند.
دوباره دستور دادند چشمان ما را بستند و مرا به همان اتاقي كه آقاي ابوترابي در آن بود بردند. حسيننژادي را هم به اتاقي ديگر كه متاسفانه ديگر ايشان را هيچوقت نديدم.
چند روز بعد، مرا به اتاق كوچكي كه حدود 25 نفر در آنجا بوديم بردند. چند نفري از پرسنل ژاندارمري بودند كه توسط گروهك كومله به اسارت گرفته شده و كومله، آنها را در ازاي نفري دو هزار تومن به نيروهاي بعثي تحويل داده بود.
هتل
نيمهشب 16 دي 1359 در باز شد و نگهبان عراقي به من گفت كه مرا به هتل ميبرند. مرا سوار ماشين كردند و در خيابانهاي بغداد شروع به چرخاندن كردند. سپس مرا به ساختماني بردند. سپس به داخل ساختمان هدايت شدم. مرا به داخل اتاقي بسيار كثيف كه پر از لباسهاي كثيف و كهنه بود بردند. فردي كه آنجا بود لباسهاي پرواز و متعلقات شخصي من را تحويل گرفت و به جاي آنها، يكي از لباسهاي بسيار كثيف نظامي خودشان را تنم كردند.
فهميدم كه هتلي كه صحبت آن بود، سلولي است انفرادي با بك در پولادين و سنگين. به ياد فيلم پاپيون افتادم كه داراي چنين اتاقي بود. چند لحظه داخل سلول قدم زدم و ديوارهايش را ورانداز كردم. هيچ چيزي توجهم را جلب نميكرد جز كثيفي محيط و رنگ جگري ناخوشآيند اتاق.
چند دقيقهاي از خوابيدنم نميگذشت كه خارش شديدي را در پشت سرم احساس كردم. مقداري پشت سرم را خاراندم. بعد از آن مچ پاهايم شروع به خارايدن كرد. بلند شدم و نگاه كردم. لشگري از شپش روي پتو و تنم رژه ميرفتند.
صبح كه شد دو قرص نان با يك عدد تخممرغ آبپز داخل سلول پرت كردند. يك ليوان چاي جوشيده هم در ظرف پلاستيكي گذاشتند. بوي بد چاي حالم را به هم ميزد. آن را دور ريختم. تخممرغ هم فاسد شده بود دورش انداختم. نانها نيز خيس و ترش شده بودند. به ناچار كمي از پوستهء خارجي آنها را جدا كرده و خوردم كه روي هم 4 لقمه نشد، غافل از اينكه اين دو نان، جيرهء 24 ساعتم بودند.
مشغول حك كردن اسمم روي ديوار شدم. به ذهنم رسيد كه ممكن است قبل از من كساني چنين كاري كرده باشند. پس از جستجو، اسم سروان هوشنگ اظهاري با چهارده خط و سروان حسين كريمينيا با يازده خط را پيدا كردم. (از خلبانان اف4 پايگاه شاهرخي)
آخر دي ماه 1359، در باز شد و يك نفر داخل شد و چشمان مرا بست و تحويل شخص ديگري داد. مرا داخل اتاقي بردند و مرا به مدت يك ساعت بازجويي كردند. از من پرسيدند: «آيا در ماموريتهاي خود، نيروهاي ما را زدهاي؟» من هم حقيقت را گفتم: «بله، مقر توپخانه، محل تجمع افراد پياده، ستونهاي زرهي، پاركينگهاي موتوري و . . . » با گفتن اين جمله، باران كتك برسرم باريدن گرفت. يكي از بعثيها چنان سيلي محكمي به گوشم نواخت كه احساس كردم پردهء گوشم پاره شد. (طوري كه تا سالها بعد، هر وقت فوت ميكردم از گوشم هوا زوزه ميكشيد و خارج ميشد) سپس ورقهاي را مقابلم گذاشتند و گفتند: «چيزهايي را كه گفتهاي امضاء كن.» من عليرغم تهديد به اعدام، امضاء نكردم. دوباره مرا به سلولم انداختند.
فرداي آن روز، سلولم را عوض كردند. چند سلول آن طرفتر، اسيري بود كه روز سه بار با صداي بلند اذان ميگفت. اكثر اواقات دعا ميخواند و تكبير ميگفت. گهگاه هم نگهبانان غولپيكر عراقي، او را به شدت كتك ميزدند. بعدها فهميدم كه آن شخص آقاي تندگويان (وزير نفت ايران) بوده است.
روز و شب ميگذشت و چون هيچ دريچهاي به بيرون نداشتم از روز و شب اطلاعي پيدا نميكردم. بعضي اوقات، افرادي را از سلول بيرون ميآوردند و تا سرحد مرگ شكنجهاش ميكردند. وقتي هم كسي را شكنجه نميكردند، نوار شكنجه پخش ميكردند.
چهارده روز پس از بازجويي اول، سربازي آمد و چشمان مرا بست و به داخل اتاقي برد. آنجا افسري بود كه در پايگاه الرشيد ديده بودم. سپس در مورد Helicopter Cap از من پرسيدند. (11) با خودم گفتم حتمن خلبانان هوانيروز نفسشان را گرفتهاند و ضربهء سختي به آنها زدهاند و خلبانان خودمان هم براي آنها CAP ايستادهاند. من هم جوابهايي كاملن اشتباه به آنها دادم طوري كه انگار برق سروان عراقي را گرفت.
دو ماه پشت به قبله
پس از دو ماه تنهايي در سلولم، مرا به سلول جديدي بردند. در سلول جديد، مرد قدبلند و قوي هيكلي ايستاده بود. ظاهرن هم سلول من بود ولي از افسران عراقي بود كه سعي ميكرد با فارسي دست و پا شكسته از من اطلاعات كسب كند. زماني كه براي نماز ايستادم، هم سلول عراقي من، به من فهماند كه جهت قبله اشتباه است و من دو ماه اشتباه نماز خواندهام. فردا صبح كه بلند شدم، ديدم همسلوليام با نگهبان عراقي صحبت ميكند و لابهلاي حرفهايش اينطور فهميدم كه به من اشاره ميكند. گويا با نگهبان عراقي در مورد لباس من صحبت ميكرد.
فرداي آن روز دوباره مرا به سلول قبليم بردند. نگاهي به اطراف انداختم. پتويي تميز در گوشهء سلول پهن شده و يك لباس عربي هم گذاشته بودند.
روزها و شبها در اين سلول تاريك ميگذشت. شب عيد نوروز سال 1360 فرا رسيد. ناني را هفت تكه كرده و به عنوان هفت سين روي لباسم قرار دادم.
دهم فروردين 1360 مرا همراه 4 اسير ديگر به سلول شمارهء 5 بردند. از داشتن هم صحبت خوشحال شدم. يكي يكي خودمان را معرفي كرديم. همايون باقي (افسر مخابرات زرهي نيروي زميني)، سروان خلبان «محمدرضا يزد» (اف5)، ستوان خلبان «پرويز حاتميان» (اف5) و ستوان پياده «داراب كريمي».
در سلول جديد از روش مورس زدن براي ارتباط با اسيران سلولهاي كناري بهره ميگرفتيم. با فرستادن مورس فهميديم كه در سلول شمارهء 3 (سمت راست) اين اشخاص حضور دارند:
سرگرد اسدا... ميرمحمدي (از فرماندهان ژاندارمري)
سرگرد فرهنگ عبداللهي فر (از فرماندهان ژاندارمري)
ستوان كيومرث ويسي (نيروي زميني)
ستوان نادر محرابي (افسر وظيفه)
ستوان محمد فرزانه
در سلول شمارهء 7 اين اشخاص بودند:
دكتر پاك نژاد
دكتر بيگلري
در سلول 9 هم سه نفر از خانم هاي پرستار بيمارستان خرمشهر بودند. اسامي خود را به دكتر بيگلري و پاك نژاد داديم تا به سلولهاي بعدي بدهند، شايد بدين طريق اسامي ما از طريق صليب سرخ به ايران برسد.
همايون باقي پس از بيست روز به زندان مخوف «ابوغريب» منتقل شد.
زندان ابوغريب
صبح روز 15 خرداد 1360، ما را سوار آمبولانسي كرده، تعدادي را به اردوگاه اسرا (كه زير نظر صليب سرخ جهاني بود) و ما شش نفر را به زندان ابوغريب انتقال دادند. پس از گذشت شش ماه از اسارت، ما را به جمع دوستانمان بردند. سرگرد دانشور (فرماندهء اسرا) به ما خوشآمد گفت. در آنجا سرگرد محمودي، سرگرد حدادي و سرگرد سرشاد حيدري و همايون باقي را ديدم. ناهار برنج ساده بود و شام يك ديگ گوشت بخارپز بود كه بوي بد آن، حال آدم را به هم ميزد چه رسد به خوردنش.
راديو
20 شهريور 1361، بچههاي طبقهء بالا را به آسايشگاه ما آوردند. در بين آنها دوست خلبانم «داوود سلمان» را ديدم. او به من گفت كه راديو دارند. آنها به طور مخفيانه راديو داشتند و اخبار را گوش ميكردند. مسئول راديو، شبها زير پتو ميرفت و با ميخ يا خودكاري كه جوهرش تمام شده بود روي كاغذ سيگار (كه اثرش روي آن ميماند) اخبار را مينوشت و روز در مقابل نور آنها را براي همه ميخواند.
دوماهي آنجا بوديم. روزي در باز شد و گفتند خلبانان آماده شوند. ما را از ابوغريب بيرون آوردند. فكر ميكرديم ما را به اردوگاه اسرا ميبرند. آفتاب غروب كرده بود كه ما را به زندان «استخبارات» عراق (همان زنداني كه در ابتداي اسارت در آنجا بوديم) بردند. زندان پر بود از مخالفان صدام و در هر سلول، 10 تا 12 نفر را حبس كرده بودند. آن شب را آنجا مانديم. دوباره ما را به ابوغريب بردند. دو روز بعد، چند افسر نيروي هوايي عراق آمدند و ما را تحويل گرفتند. آنجا متوجه شديم كه ما 25 نفر را تحويل نيروي هوايي عراق دادهاند.
راديويي كه داشتيم، هنگام مخفي كردن، خراب شد. يك روز سروان خلبان (مرحوم) «رضا احمدي» (خلبان اف4 پايگاه شاهرخي) با زرنگي يك راديو از محل خوابگاه سربازان عراقي برداشت. مسئوليت راديو را به سروان خلبان «ابراهيم باباجاني» (از خلبانان هوانيروز) سپرديم چون ايشان اطلاعات بسيار خوبي از الكترونيك داشت. مشكل راديو، باطري بود كه آن را هم از باطري ساعت ديواري تامين ميكرديم.
ميكروفن مخفي
حدود دو ماه بعد از حضور ما در آن اتاق، روزي يكي از بچهها به برآمدگي زير لاية گچ ديوار حساس شد. آن را تراشيديم و با كمال تعجب، سيمي را ديديم كه امتداد آن به يك ميكروفن مخفي ختم ميشد. جستجو را در كل ديوارهاي آسايشگاه ادامه داديم و تقريبن 10 عدد از اين ميكروفنها را پيدا كرديم. باباجاني (مسئول راديو) هم با استفاده از اين ميكروفنها، مقداري ابر و پارچه، يك گوشي عالي درست كرد. از آن به بعد باباجاني مجبور نبود گوشش را به بلندگو بچسباند و صداي راديو هم بيرون نميرفت.
زندان پايگاه الرشيد (زندان دژبان)
اسفند 1362 ما را به زندان دژبان در پايگاه هوايي الرشيد بردند. حدود 500 متر مربع وسعت داشت و شامل سه بند بود. بند جديد ما، حدود 150 متر مربع وسعت داشت و شامل شش اتاق بسيار كوچك بود. پنجرههاي اتاقها با سيمان مسدود شده بود و هيچ روزنهاي به داخل حياط وجود نداشت؛ جز چند سوراخ در نزديك سقف كه آن هم با ميلههاي قطور آهني پوشيده شده بود.
مكاني بود بسيار بدتر از ابوغريب. مكاني تنگ و تاريك، بسيار مرطوب و كثيف. اتاقهاي بسيار كوچكي كه وقتي 4 الي 5 نفر در آن ميخوابيديم ديگر جايي نبود. جيرهء غذايي نيز بسيار كم بود. تشكها نيز بسيار كثيف و نمدار بودند.
با مورس با بند مجاور تماس گرفتيم. آنجا نيز اسرايي از نيروي زميني ارتش و ژاندارمري بودند.
با توجه به وضع بسيار بد آنجا، تصميم گرفتيم با مسئولان زندان صحبت كنيم تا رسيدگي كنند اما هيچ اقدامي نكردند.
تا آن زمان، جزو مفقودين محسوب ميشديم، زيرا صليب سرخ از وجود ما اطلاعي نداشت. به همين دليل، مسئولان بعثي زندان، از آوردن افرادي مانند دكتر يا بنا به داخل زندان خودداري ميكردند، زيرا حتيالامكان سعي داشتند كسي ما را نبيند.
ساخت باطري
پس از مدتي باطري راديو تمام شد و اين مسئله روحيهء بچهها را بسيار پائين ميآورد. تا اينكه روزي به مطلبي در روزنامهء انگليسيزبان Baghdad Observer برخورديم كه در آن عنوان شده بود كه از ميوهها و پوست آنها ميتوان الكريسيته تهيه كرد. ابتدا خواستيم از پوست پرتقال الكتريسيتهء لازم را بدست بياوريم كه جواب نداد. سپس مقداري انار را به صورت سركه درآورديم و براي آن دو قطب مثبت و منفي درست كرديم كه جواب داد. رفته رفته باتجربه شديم و پوست انار را در آب خيس ميكرديم و براي مدتي آن را نگه ميداشتيم تا حالت اسيدي به خود بگيرد؛ سپس از آن برق ميگرفتيم. به نگهبانها هم گفته بوديم كه با پوستهاي انار، لباس رنگ ميكنيم.
موشك
شبي در نزديكيهاي پايگاه الرشيد، انفجار بسيار مهيبي رخ داد. كسي نميدانست اين انفجار كار كيست. شب بعد، مسئول راديو، از اخبار راديو متوجه شد كه انفجار، متعلق به موشك زمين به زمين اسكاد ايران بوده است. پس از قول گرفتن از بچهها مبني بر اينكه خبر را هيچجا بازگو نكنند، تصميم گرفته شد خبر منتشر شود. فرمانده گفت: «صداي انفجاري كه ديشب شنيديد، موشكهاي دوربرد ايران بوده كه به ساختمان 24 طبقهء بانك رافدين اصابت كرده و بيشتر ساختمان را منهدم كرده است. بچهها بسيار خوشحال شدند.»
چند باري هم موشكهاي ايران در نزديكي زندان ما به زمين اصابت كردند كه اگر حدود 500 متر جلوتر ميآمدند، از ماه ديگر اثري نبود. سرانجام جنگ موشكها نيز كاري از پيش نبرد و پس از مدتي حملات نيروها از سرگرفته شد. اين بار عراق بود كه زمينهاي از دست رفتهاش را پس ميگرفت. بچهها با شنيدن اين اخبار، بسيار ناراحت شده و روحيهء خود را از دست داده بودند. هميشه در اين فكر بوديم كه چه اتفاقي در ايران افتاده است كه اين گونه عراقيها به سرعت پيشروي ميكنند. بارها اتفاق افتاده بود كه اعلان ميكردند ما فردا فلان محل را ميگيريم و فردا شب اين كار را انجام ميدادند.
آتشبس
روز 28 تير 1367 بود كه يكي از بچهها با خوشحالي گفت كه ايران قطعنامهء 598 را قبول كرده است. جنگ به هر حال تمام شد و قرار شد اسرا مبادله شوند. عراق در اجراي قطعنامه تعلل ميورزيد, به همين دليل آزادي اسرا به حالت تعليق درآمده بود.
گرگ خونآشام
كشور ما بارها به حكام و شيوخ منطقه كه دشمني با ايران را از وظائف شرعي و ملي خود ميدانستند هشدار داده بود كه اين قدر از صدام حمايت نكنيد. به تعبيري، صدام و حزب بعث مانند گرگي بودند كه اگر از جنگ با ايران خلاصي مييافتند، اولين كساني را كه پاره ميكردند همين اعراب منطقه بودند. ديري نپائيد كه اين پيشبيني به حقيقت پيوست و چنگال صدام خونآشام و عمال جنايتكار بعثياش، گلوي شيخ كويت را فشرد. با حملهاي برقآسا، ظرف چند ساعت، اين كشور حامي صدام به اشغال عراق درآمد. دارايي مردم كويت به يغما برده شد. اكثر ارتش كويت به اسارت درآمدند. زندانهاي عراقي از مردم و نيروهاي نظامي كويت مالامال شد، به گونهاي كه حتا در اطراف زنداني كه ما در آن بوديم، در محوطهاي باز و با كمترين امكانات و احتياجات اوليه، از آنها نگهداري ميكردند. آن طور كه ما شاهد بوديم، رفتارشان با اسراي كويتي، خيلي خيلي بدتر از رفتار با اسراي ايراني بود.
در آن زمان مكاتباتي بين صدام و آقاي هاشمي رفسنجاني انجام شد و سرانجام بند مبادلهء اسرا اجرا شد.
آفتاب روز 23 مهر 1369 هنوز طلوع نكرده بود كه در زندان باز شد و سرگردي كه معاون زندان بود وارد شد. او به فرمانده اسرا (سرگرد محمودي) گفت: «اسرا حاضر باشند، امروز به ايران خواهيد رفت.»
ساعت 8 صبح، پس از خوردن صبحانه، در آسايشگاه باز شد و نگهبانها 25 دست لباس و كفش نو آوردند و به ما تحويل دادند. ساعت 3 بعد از ظهر، دو اتوبوس به محل زندان آوردند و دستور دادند سوار شويم. بچهها مطمئن شدند كه به ايران خواهند رفت زيرا اتوبوسها پرده نداشتند و ما را با چشمان و دستان باز سوار آنها ميكردند. 2 ساعت بعد به اردوگاه بعقوبه جهت ثبتنام در ليست صليب سرخ برده شديم. در آنجا، افسر ارشد عراقي (فرمانده پايگاه هوايي الرشيد) به ما خوشآمد گفت و از اينكه به ايران برميگشتيم، اظهار خوشحالي كرد. در همين اردوگاه تعدادي از دوستان خلبانمان را كه بيش از 10 سال بود خبري از آنها نداشتيم، ديديم. شب را آنجا بوديم. فردا صبح نمايندگان صليب سرخ آمدند و با ما مصاحبه كردند.
سرانجام حدود ساعت 2 بعد از ظهر ما را سوار اتوبوس كردند و به طرف مرز ايران حركت دادند. در مرز، مسئولان ايراني و عراقي حاضر بودند. قدري در آنجا معطل شديم. سپس اتوبوس براي تعويض ايستاد. به سمت خسروي به راه افتاديم. قصرشيرين را در نوروز 1357 ديده بودم، اما چيزي كه الآن ميديدم، مخروبهاي بيش نبود. از خسروي كه حركت كرديم، ديگر شهرها و روستاها به همين صورت مخروبه شده بودند.
صبح روز 25 / 6 / 1369 ما را سوار اتوبوس كردند و به سمت كرمانشاه حركت دادند. غمانگيزترين صحنههاي عمرم را هنگام خارج شدن از پادگان به چشم ديدم. مردم خيلي زياد اعم از زن و مرد جلوي اتوبوسها آمده و هركدام تابلويي در دست داشتند كه روي آنها اسمي نوشته و يا عكس بر آن نصب كرده بودند و با حال ملتمسانه از ما ميخواستند تا اگر از آنها خبري داريم برايشان بگوئيم.
سرانجام روز 26 / 7 / 1369 پس از پايان قرنطينه، ساعت 5 بعد از ظهر در ميان استقبال مردم وارد منزلم در محلهء سمنگان نارمك شدم، هرچند كه فهميدم كه برادرم «يعقوب» را در جنگ از دست دادهام.
پس از اسارت
[External Link Removed for Guests]
---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
(1) بريف يا Brief = خلاصهگويي؛ تقريبن دو ساعت قبل از پرواز، فرمانده دسته پروازي، كليه خلبانان شركت كننده در آن ماموريت را در اتاقي مخصوص جمع ميكند و چگونگي اجراي ماموريت را به طور خلاصه تشريح ميكند. حالات اضطراري كه ممكن است در ماموريت براي هر هواپيما يا خلبان اتفاق بيفتد از قبل پيشبيني و نحوه برطرف كردن و مقابله با آن را يادآوري مينمايد. اين مرحله جزو مقدمات پرواز است.
(2) ليدر يا Leader = فرمانده – رهبر؛ به خلبان باتجربهاي گفته ميشود كه قادر است رهبري يك دسته دو فروندي و يا بيشتر را برعهده بگيرد و داراي درجهبندي از 1 تا 4 ميباشد.
(3) تجهيزات پرسنلي عبارت است از كلاه پروازي، ماسك اكسيژن و لباس ضدفشار كه در اتاق مخصوصي نگهداري ميشوند. هر خلبان براي خودش اين وسائل را دارد كه هنگام رفتن براي پرواز، لباس را ميپوشد و ماسك اكسيژن را با دستگاه مخصوص آزمايش ميكند.
(4) Weapons Release
(5) در پرواز جمع تاكتيكي، مسير پايگاه تا هدف را دسته پروازي به صورتي آرايش ميگيرد كه فاصله بين هواپيماها زيادتر از حد معمول باشد و اين آرايش به خاطر ديد بهتر منطقه و يا دشمن احتمالي است. در چنين پروازي، آزادي مانور بيشتري براي خلبانان در گردش به جپ و راست وجود دارد.
(6) هواپيماي F-4E داراي دو نوع دوربين است كه توسط آنها ميتوان از عمليات انجام شده فيلمبرداري كرد. دوربين قسمت جلو هواپيما از درگيريهاي هوايي و از اصابت رگبار مسلسل فيلمبرداري ميكند. دوربين قسمت عقب از رها شدن بمب و انهدام هدف فيلمبرداري ميكند.
(7) Sight دستگاهي است كه در كابين جلو F-4E و روبهروي خلبان نصب شده است. خلبان بايد به طريقي پرواز نمايد كه در لحظه رها كردن بمب، داراي سرعت، ارتفاع و زاويه محاسبه شده از قبل بوده و ضمنن نقطه وسط تصوير سايت در مركز هدف باشد. در غير اين صورت هدف دقيق زده نميشود.
( 8 ) هر نات معادل 1853 متر بر ساعت است.
(9) فشار جي: G مخفف كلمهء Gravity يعني گرانش يا سنگيني و ثقل است. در حالت معمولي برابر با وزن هرشخص و يا شيء است كه همان جاذبهء زمين ميباشد. در پرواز عادي، وقتي خلبان در كابين نشسته است كلية نيروهاي وارد بر هواپيما، در حال تعادلاند و مقدار جي برابر 1 است. اما زماني كه اين تعادل برهم بخورد، مقدار جي تغيير ميكند، يعني فشار وارد بر هواپيما و خلبان زياد يا كم ميشود، اگر اين فشار در جهت نيروي جاذبهء زمين باشد، «جي منفي» و اگر در خلاف جهت آن باشد، «جي مثبت» است. مثلا 5 جي مثبت يعني فشار وارد بر خلبان، 5 برابر وزن خودش است. چنانچه جي مثبت به سرعت انجام شود، خون به مغز نميرسد و بيهوشي موقت به خلبان دست ميدهد.
(10) اين صدا بر اثر از دست رفتن فشار داخل كابين و متعادل شدن آن با هواي بيرون حاصل ميشود.
(11) CAP: پوشش هوايي مرز براي جلوگيري از نفوذ هواپيماهاي دشمن است. همچنين تامين امنيت براي هليكوپترها و يا هواپيماهايي كه فاقد كارآيي رزمي ميباشند.
تيمسار خلبان محمديوسف احمدبيگي به سال 1327 در روستاي «قلعهجعفربيك» از توابع شهرستان تويسركان در يك خانوادهء كشاورز و بسيار فقير متولد شد. تحصيلات ابتدايي را در زادگاهش به اتمام رسانيد و براي ادامه تحصيل به تهران آمد. در سال 1348 پس از اخذ ديپلم وارد خدمت در نيروي هوايي شد. او ابتدا در رستهء همافري مشغول به تحصيل گرديد. پس از گذشت دو سال و پايان اين دوره، به دانشكده خلباني قدم گذارد. در سال 1350 پس از گذراندن مقدمات آموزش پرواز در ايران، به آمريكا اعزام شد. پس از دريافت نشان خلباني با درجه ستواندومي به ايران بازگشت به عنوان خلبان هواپيماي F-4 مشغول خدمت گرديد.
پس از وقوع انقلاب، به پايگاه شاهرخي (نوژه) منتقل شد. با شروع جنگ، احمدبيگي به مدت سه ماه اول جنگ، چندين عمليات موفق برون مرزي انجام داد.
---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
28 آذر 1359
صبح روز 28 آذر 1359، زنگ تلفن به صدا درآمد و به من اعلام شد كه ساعت 11 صبح «بريف» (1) پرواز دارم و «ليدر» (2) دسته پروازي هستم.
پست فرماندهي پايگاه شکاري نوژه
هنگامي كه وارد پست فرماندهي شدم، تابلو جدول پرواز را بررسي كردم، متوجه شدم كه من ليدر دسته پروازي دو فروندي هستم و شمار دوي من، سروان «اصغر رضواني» است. سروان «ايرج عصاره» هم كه به تازگي از پايگاه بندرعباس آمده بود، آنجا بود.
هدفي كه براي ما در نظر گرفته شده بود، انهدام هليكوپترهاي هايند عراقي بود كه به منظور سالم ماندن از حملات هوايي ايران در زمين فوتبال شهر «بدره» تجمع كرده بودند. بعد از اينكه بريف تمام شد، نقشه مسير را كشيده و قرار گذاشتيم پس از بلند شدن و بستن چرخها، براي اينكه مطمئن شويم در فركانس مشترك راديويي هستيم، فقط يك بار يكديگر را صدا بزنيم و تا زمان برگشت از ماموريت، كسي حرفي نزند؛ مگر در حالت اضطراري، آن هم به طور مختصر. اين مسئله به اين دليل بود كه دشمن به وسيله دستگاههاي رديابي، فركانس موقعيت ما را كشف نكند.
همگي به طرف اتاق «تجهيزات پرسنلي» (3) به راه افتاديم. لباس و كلاه را گرفته به طرف هواپيما رفتيم. همه چيز طبق برنامه و بدون اشكال پيش ميرفت. هواپيما را روشن نموده، سيستمهاي ريزش اسلحه (4) را چك كرديم، همگي سالم بودند. با برج مراقبت تماس گرفته و آمادگي خود را جهت تاكسي اعلام كرديم.
پس از گرفتن اجازه پرواز از برج مراقبت و شروع پرواز با آرايش پرواز «جمع تاكتيكي» (5) در ارتفاع پائين طبق نقشه از پيش تعيين شده به طرف هدف سمت گرفتيم.
هوا آفتابي بود و ديد هم خوب. پرواز در ارتفاع پائين احساس خوشي به ما ميداد. شب قبل، برف آمده بود. كوهها و تپهها پر از برف شده بودند. هنوز ار كوهها و درهها عبور نكرده بوديم كه خودمان را نزديك مرز ديديم. متوجه شدم سروان عصاره، مقداري از مسير منحرف شده است. به ايشان تذكر دادم. سپس مسير را با كمك خلبانم بررسي كرده و ادامه دادم. پس از چند لحظه، از مرز عبور كرده و ارتفاع را به 70 پايي كم كردم.
حدود 15 مايل بود كه داخل خاك عراق پرواز ميكرديم. درست چند مايل به نقطه گردش به سمت هدف مانده بود. در حالي كه آماده گردش ميشدم ناگهان در مسير پروازم يك «پارك موتوري» را ديدم كه مشابه آن را در پروازهاي قبلي در منطقه نفت شهر و دهلران ديده بودم. يك لحظه تصميم گرفتم يكي از بمبهاي 500 پوندي را روي اين پارك موتوري رها كنم و چون هواپيماي F-4E دوربين دارد (6) تصيم گرفتم فيلم آن را در برگشت به ستاد عمليات بدهم و آنها را براي انهدام مابقي، هواپيما بفرستند. ارزش انهدام اين نوع هدف از آن جهت داراي اهميت بود كه ارتش عراق به وسيله اين نوع ماشينآلات، خيلي سريع در منطقه راهسازي ميكرد و نيروهاي خود را جابهجا و پشتيباني ميكرد.
به محض اينكه تصوير «سايت» (7) روي مركز پاركينگ قرار گرفت، كليد رهايي بمب را فشار دادم و از روي پاركينگ عبور كردم. از آينهء هواپيما به عقب نگاه كردم، كوهي از آتش و دود، فضاي منطقه را پر كرده بود. ناگهان كابين عقب (سروان ايوب حسين نژادي) گفت: «مثل اينكه همهء بمبها رفت.» گفتم: «نه، من فقط يك بمب زدم.» اما وقتي كه به چراغهاي وضعيت اسلحه نگاه كردم، دريافتم كه درست ميگويد. ظاهرن سيستم ريزش اسلحه، اشكال داشته است. در اين هنگام حسيننژادي گفت: «كجا داري ميري؟ ما كه بمب نداريم.» گفتم: «اشكال نداره، مسلسل كه داريم. براي زدن هليكوپترها فشنگ هم موثره و كاربرد خوبي داره.»
پس از اين صحبتها، يك مرتبه به ياد جنگهاي هوايي افتادم كه در پروازهاي قبلي برايم پيش آمده بود و هر لحظه احتمال درگيري با هواپيماهاي دشمن نيز وجود داشت. لذا با خودم گفتم: «من بايد فشنگ داشته باشم.» به هواپيماي شمارهء 2 (اصغر رضواني) گفتم: «اصغر، بمبهاي من رها شده. پس از گردش، شما ادامه بدهيد. من مسير را براي شما باز ميكنم.» به محض اينكه اين تصميم را گفتم، گردش كردم. ناگهان صداي تيربار ضدهوايي دشمن را شنيدم و هواپيما به شدت شروع به لرزيدن كرد. در اين لحظه سرعت هواپيما بين 540 تا 560 نات بود. 8
به كابين عقب گفتم: «ايوب، هواپيما تحت كنترل است، بيرون نپري.» هنوز حرفم تمام نشده بود كه هواپيما از سمت چپ و عقب مورد اصابت موشك دشمن قرار گرفت. لرزش شديدي كرد و مرتب بالا و پائين ميرفت. بار ديگر به ايوب گفتم: «بيرون نپري، هواپيما هنوز تحت كنترله» او گفت: «نه، پرش در اختيار خودت.»
در حالي كه سعي ميكردم هواپيما را تحت كنترل داشته باشم، موشك دوم به سمت راست و عقب هواپيما اصابت كرد. هواپيما با فشار بسيار شديدي شروع به صعود كرد. من هرچه به دستهء فرامين فشار ميآوردم (با اينكه دكمهء رهايي سريع كنترل فرامين را فشار داده بودم – نتوانستم هواپيما را به صورت افقي نگه دارم. نهايتن آن قدر فشار «جي» (9) به ما وارد شد كه من ديگر چيزي نفهميدم و چندثانيهاي بيهوش شدم. زماني به هوش آمدم كه متوجه شدم به سمت راست كابين افتادهام و دستهايم در بين دو پاهايم قرار گرفته است. خودم را روي صندلي راست كردم؛ ولي افق را نميديدم. متوجه شدم چند لحظهاي كه بيهوش بودم، هواپيما از حالت صعود بيرون آمده و دماغهء آن با زاويهاي حدود 70 الي 80 درجه به طرف پائين و به سوي زمين ميرود. در اين هنگام صدايي شبيه ريختن آب روي آتش به گوش ميرسيد. (10)
دستهء فرامين را كه به سمت راست آمده بود، گرفتم تا هواپيما را از حالت شيرجه درآورم، اما فرامين جواب نميداد. در حالي كه بوتههاي روي زمين را به وضوح ميديدم (انگار كه توي چشمم فرو ميرفتند)، درنگ را جايز ندانستم، حس ميكردم آخرين لحظات عمرم است زير حتا اگر صندليپران هم عيبي نداشته باشد، زمان كافي نخواهد بود تا عمل نمايد، زيرا فاصلهء چنداني با زمين نداشتم. دستهء صندليپران را كشيدم و به عقب پرتاب شدم. تنها فكري كه به ذهنم آمد اين بود كه ممكن است اين داغي و بيوزني بر اثر متلاشي شدن جسمم باشد، ولي ناگهان با باز شدن چتر به خود آمدم و خودم را به چتر آويخته ديدم.
صداي شديد تيراندازي از زمين به گوش ميرسيد و گلولههاي از كنارم رد ميشدند. اما مدت زماني كه در هوا بودم، بسيار كم بود. به محض اينكه سرم را بالا بردم تا چتر را بررسي كنم، محكم به بغل يك پل سيماني برخورد كردم. ديگر نفسم بالا نميآمد.
---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
در حالي كه سعي ميكردم نفسم را كامل كنم، همزمان نيز سعي داشتم قفل بند چتر را رها سازم؛ اما بسيار سخت بود؛ چرا كه قفسهء سينه و دست چپم بسيار درد ميكرد. به هر زحمتي بود بند چتر را به سوي خود كشيدم و قفلش را رها كردم. همزمان با رها كردن چتر، دو نفر عراقي با تفنگ به طرف من نشانه رفته و به انگليسي گفتند: «بلندشو». بلند شدم. هردو سروان بودند. يكي از آنها گفت: «دستت را ببر بالا» من هم دستم كه به شدت ضرب ديده بود، به حالت 45 درجه باقي مانده بود با اشارهء سر گفتم: «نه» با تعجب گفت: «چرا؟» گفتم: «صدمه ديده» گفت: «برگرد»
به محض اينكه برگشتم، هواپيمايم را ديدم كه در آتش ميسوزد. درد دستم يادم رفت و خيلي ناراحت شدم. به قدري كه احساس ميكردم همانند پرندهاي كه بال و پرش در آتش ميسوزد، اين بال و پر خودم هست كه به هم پيچيده و ميسوزد. در همين حين افسر عراقي با اشاره گفت كه حركت كنم. ناگهان قطعهاي ديگر از هواپيما را ديدم كه داشت ميسوخت و چتر ايوب حسيننژادي (كمك خلبان) در كنارش افتاده بود. يك مرتبه به نظرم آمد كه ايوب در آتش ميسوزد. از ته دل فرياد كشيدم ولي ناگهان ايوب را ديدم كه تعداد زيادي از سربازان عراقي او را به شدت كتك ميزنند. به يكي از افسران گفتم: «دوستم را دارند ميكشند.» او گفت: «مگر دو نفر بوديد؟» گفتم: «بله» او رفت و ايوب را از دست سربازها بيرون آورد.
مرا منتظر نگه داشتند تا حسيننژادي را هم بياورند. سربازها در دو طرف مسير صف كشيده بودند. ناگهان ستواني عراقي، اسلحه به دست به طرفم دويد و آب دهان انداخت.
با آمدم يك خودروي نظامي، سروان عراقي مرا به داخل آن هدايت كرد و همزمان حسيننژادي را هم آوردند و كنار من نشاندند.
وقتي به مقرشان رسيديم، ما را پيش يك سرگرد قدبلند عراقي بردند. داخل اتاق، علاوه بر سرگرد، مرد قدبلندي با سبيلي كلفت نشسته بود. ايوب حسيننژادي نيز آنجا بود. آن مرد رو به من كرد و با زبان فارسي و لهجة كردي گفت: «جناب سروان، اين جناب سرگرد از شما سوالاتي دارد. من به فارسي براي شما ترجمه ميكنم و جواب شما را هم به ايشان ميگويم.»
پس از سوالاتي در مورد تعداد هواپيماهاي شركت كننده و ماموريت ما، سرگرد به طرف تلفن رفت و شمارهاي را گرفت. ما را بيرون بردند و دستهايمان را بستند. در اين هنگام عكاسان عراقي، تعداد زيادي عكس از ما گرفتند. پس از عكسبرداري ما را به داخل سالني كوچك كه در يك ساختمان نوساز بود بردند. در آن جا ژنرال عراقي چاقي با قد بلند ايستاده بود. ژنرال عراقي سوالاتي در مورد ماموريت ما پرسيد. سپس ما را بيرون برده و با دستان و چشمان بسته به طرف بغداد حركت دادند. حدود سه ساعت در راه بوديم. به بغداد كه رسيديم ما را به وزارت دفاع بردند. پس از پياده شدن من و حسيننژادي را از هم جدا كردند. سپس مرا به داخل اتاقي بردند كه يك سرگرد و ستوان عراقي در آن بودند.
سرگرد از من پرسيد: «اين جنگ تا تا كي ادامه خواهد يافت؟» من هم گفتم: «تا خروج شما از كشورمان»
سرگرد عراقي گفت: «ميداني كشور شما كجاست؟» سپس جواب داد: «از شمال به خراسان، جنوب به بندرعباس، از شرق به پاكستان و افغانستان و از غرب به دامغان و كاشان يعني كوير لوت. بقيهء جاها ما خواهيم گرفت.»
سپس نقشهاي را نشانم داد. نقشهء وضعيت منطقه بود. از مرز مشترك ايران و تركيه و عراق، خط قرمزي كشيده شده بود كه آذربايجان، لرستان، كردستان و خوزستان را جدا كرده بود. پائين نقشه به خرمشهر و آبادان ختم ميشد.
سپس مرا به اتاقي بردند كه يك پيرمرد و چند نفر ديگر در آن بودند. يكي از آنها درجهدار ارتشي بود كه بعدها در اردوگاه صلاحالدين شهيدش كردند. ديگري هم آقاي «ابوترابي» بود كه من پس از چند روز فهميدم روحاني هستند. من يازده روز با اين جمع بودم. در مسير سلول ما، سه اتاق ديگر بود كه يكي از آنها محل شكنجهء مخالفان صدام بود و دائمن از آن صداي شكنجه و فرياد افراد را به وضوح ميشنيديم.
اتاق بريفينگ پايگاه هوايي الرشيد بغداد
روز دوم مرا به با اتومبيل به جايي بردند كه ديدم اتاق «بريفينگ» است. يك نفر سرگرد و دو سروان خلبان آنجا بودند. سوالاتي در مورد تعداد خلبانان پايگاه شاهرخي و اسامي خلبانان كردند. سپس فرمانده پايگاه هوايي كه يك سرتيپ خلبان بود آمد و گفت: «سروان، آنچه را از تو ميپرسم بايد درست جواب بدهي. ليست خلبانان گردان 31 و 32 پايگاه شاهرخي را برايمان بنويس.» من هم جواب دادم: «فقط در حد قانون ژنو، اسم، درجه و محل خدمتم را ميگويم. شما هم بيش از اين نميتواندي از من بخواهيد.» سرگرد با عصبانيت گفت: «اگر ننويسي دستت را قطع ميكنيم.» بازهم شروع كردند به پرسيدن سوالاتي در مورد تعداد هواپيماها و نام خلبانان پايگاه شاهرخي. سپس كاغذي به من دادند كه آن پر كنم. من چيزي ننوشتنم. سپس مرا به اتاقي ديگر بردند. همان سرگرد قبلي در آنجا بود. در اين لحظه سرواني كه قبلن از اتاق بيرون رفته بود، با پوشهاي كه جلدش از طلق بود برگشت. زيرچشمي نگاهي به پوشه انداختم. درون پوشه، اسامي خلبانان گردان32 پايگاه شاهرخي نوشته شده بود. از اسامي معلوم بود كه مربوط به گذشته است زيرا هنوز اسامي بسياري از دوستانم كه در جريان كودتاي نوژه اعدام شده بودند در ليست وجود داشت. من بازهم چيزي ننوشتم. ولي در جواب عصبانيت آنها گفتم كه شما اسامي را داريد.
مصاحبه با سردبير «الجمهوريه»
مرا به ساختمان شيكي بردند كه بعدن فهميدم ساختمان روزنامهء الجمهوريه است. پيرمردي كه سردبير روزنامه بود شروع به صحبتهاي كذبي كرد. او در مورد اينكه ايران به عراقي اعلان جنگ داده يا به عراق حمله كرده است صحبتهايي كرد و گفت كه ايران و اسرائيل عليه اعراب جنگ به راه اتداختهاند يا در داخل ايران تفرقه بين ترك و فارس و عرب ايجاد كردهاند.
من هم جوابهاي دندانشكني دادم و گفتم كه ما غائلهء فارس و ترك و عرب به راه نينداختهايم؛ اگر چنين بود در شناسنامهها، قوميت را مشخص ميكرديم. براي مثال اين دوست من (حسيننژادي) ترك زبان است و من فارسزبان. هردو در يك هواپيما از وطنمان دفاع ميكرديم. سپس به ياد صحبتهايي معنادار و آن نقشهاي كه سرگرد عراقي براي من در روز اول اسارت نشان داده بود افتادم و گفتم: «من قصد سرزمين شما را نداريم، در صورتي كه نقشههايي كه به من نشان دادهاند، حاكي از اين است كه قسمتي از ايران را براي خود جدا كرده و اصرار به گرفتن آن دارند. پس از ترجمهء صبحتهايم براي سردبير، وي اصلن انتظار نداشت يك اسير جنگي گرفتار شده در چنگال آنها، اين طور محكم و بدون ترس صحبت كند.
دوباره دستور دادند چشمان ما را بستند و مرا به همان اتاقي كه آقاي ابوترابي در آن بود بردند. حسيننژادي را هم به اتاقي ديگر كه متاسفانه ديگر ايشان را هيچوقت نديدم.
چند روز بعد، مرا به اتاق كوچكي كه حدود 25 نفر در آنجا بوديم بردند. چند نفري از پرسنل ژاندارمري بودند كه توسط گروهك كومله به اسارت گرفته شده و كومله، آنها را در ازاي نفري دو هزار تومن به نيروهاي بعثي تحويل داده بود.
هتل
نيمهشب 16 دي 1359 در باز شد و نگهبان عراقي به من گفت كه مرا به هتل ميبرند. مرا سوار ماشين كردند و در خيابانهاي بغداد شروع به چرخاندن كردند. سپس مرا به ساختماني بردند. سپس به داخل ساختمان هدايت شدم. مرا به داخل اتاقي بسيار كثيف كه پر از لباسهاي كثيف و كهنه بود بردند. فردي كه آنجا بود لباسهاي پرواز و متعلقات شخصي من را تحويل گرفت و به جاي آنها، يكي از لباسهاي بسيار كثيف نظامي خودشان را تنم كردند.
فهميدم كه هتلي كه صحبت آن بود، سلولي است انفرادي با بك در پولادين و سنگين. به ياد فيلم پاپيون افتادم كه داراي چنين اتاقي بود. چند لحظه داخل سلول قدم زدم و ديوارهايش را ورانداز كردم. هيچ چيزي توجهم را جلب نميكرد جز كثيفي محيط و رنگ جگري ناخوشآيند اتاق.
چند دقيقهاي از خوابيدنم نميگذشت كه خارش شديدي را در پشت سرم احساس كردم. مقداري پشت سرم را خاراندم. بعد از آن مچ پاهايم شروع به خارايدن كرد. بلند شدم و نگاه كردم. لشگري از شپش روي پتو و تنم رژه ميرفتند.
صبح كه شد دو قرص نان با يك عدد تخممرغ آبپز داخل سلول پرت كردند. يك ليوان چاي جوشيده هم در ظرف پلاستيكي گذاشتند. بوي بد چاي حالم را به هم ميزد. آن را دور ريختم. تخممرغ هم فاسد شده بود دورش انداختم. نانها نيز خيس و ترش شده بودند. به ناچار كمي از پوستهء خارجي آنها را جدا كرده و خوردم كه روي هم 4 لقمه نشد، غافل از اينكه اين دو نان، جيرهء 24 ساعتم بودند.
مشغول حك كردن اسمم روي ديوار شدم. به ذهنم رسيد كه ممكن است قبل از من كساني چنين كاري كرده باشند. پس از جستجو، اسم سروان هوشنگ اظهاري با چهارده خط و سروان حسين كريمينيا با يازده خط را پيدا كردم. (از خلبانان اف4 پايگاه شاهرخي)
آخر دي ماه 1359، در باز شد و يك نفر داخل شد و چشمان مرا بست و تحويل شخص ديگري داد. مرا داخل اتاقي بردند و مرا به مدت يك ساعت بازجويي كردند. از من پرسيدند: «آيا در ماموريتهاي خود، نيروهاي ما را زدهاي؟» من هم حقيقت را گفتم: «بله، مقر توپخانه، محل تجمع افراد پياده، ستونهاي زرهي، پاركينگهاي موتوري و . . . » با گفتن اين جمله، باران كتك برسرم باريدن گرفت. يكي از بعثيها چنان سيلي محكمي به گوشم نواخت كه احساس كردم پردهء گوشم پاره شد. (طوري كه تا سالها بعد، هر وقت فوت ميكردم از گوشم هوا زوزه ميكشيد و خارج ميشد) سپس ورقهاي را مقابلم گذاشتند و گفتند: «چيزهايي را كه گفتهاي امضاء كن.» من عليرغم تهديد به اعدام، امضاء نكردم. دوباره مرا به سلولم انداختند.
فرداي آن روز، سلولم را عوض كردند. چند سلول آن طرفتر، اسيري بود كه روز سه بار با صداي بلند اذان ميگفت. اكثر اواقات دعا ميخواند و تكبير ميگفت. گهگاه هم نگهبانان غولپيكر عراقي، او را به شدت كتك ميزدند. بعدها فهميدم كه آن شخص آقاي تندگويان (وزير نفت ايران) بوده است.
روز و شب ميگذشت و چون هيچ دريچهاي به بيرون نداشتم از روز و شب اطلاعي پيدا نميكردم. بعضي اوقات، افرادي را از سلول بيرون ميآوردند و تا سرحد مرگ شكنجهاش ميكردند. وقتي هم كسي را شكنجه نميكردند، نوار شكنجه پخش ميكردند.
چهارده روز پس از بازجويي اول، سربازي آمد و چشمان مرا بست و به داخل اتاقي برد. آنجا افسري بود كه در پايگاه الرشيد ديده بودم. سپس در مورد Helicopter Cap از من پرسيدند. (11) با خودم گفتم حتمن خلبانان هوانيروز نفسشان را گرفتهاند و ضربهء سختي به آنها زدهاند و خلبانان خودمان هم براي آنها CAP ايستادهاند. من هم جوابهايي كاملن اشتباه به آنها دادم طوري كه انگار برق سروان عراقي را گرفت.
دو ماه پشت به قبله
پس از دو ماه تنهايي در سلولم، مرا به سلول جديدي بردند. در سلول جديد، مرد قدبلند و قوي هيكلي ايستاده بود. ظاهرن هم سلول من بود ولي از افسران عراقي بود كه سعي ميكرد با فارسي دست و پا شكسته از من اطلاعات كسب كند. زماني كه براي نماز ايستادم، هم سلول عراقي من، به من فهماند كه جهت قبله اشتباه است و من دو ماه اشتباه نماز خواندهام. فردا صبح كه بلند شدم، ديدم همسلوليام با نگهبان عراقي صحبت ميكند و لابهلاي حرفهايش اينطور فهميدم كه به من اشاره ميكند. گويا با نگهبان عراقي در مورد لباس من صحبت ميكرد.
فرداي آن روز دوباره مرا به سلول قبليم بردند. نگاهي به اطراف انداختم. پتويي تميز در گوشهء سلول پهن شده و يك لباس عربي هم گذاشته بودند.
روزها و شبها در اين سلول تاريك ميگذشت. شب عيد نوروز سال 1360 فرا رسيد. ناني را هفت تكه كرده و به عنوان هفت سين روي لباسم قرار دادم.
دهم فروردين 1360 مرا همراه 4 اسير ديگر به سلول شمارهء 5 بردند. از داشتن هم صحبت خوشحال شدم. يكي يكي خودمان را معرفي كرديم. همايون باقي (افسر مخابرات زرهي نيروي زميني)، سروان خلبان «محمدرضا يزد» (اف5)، ستوان خلبان «پرويز حاتميان» (اف5) و ستوان پياده «داراب كريمي».
در سلول جديد از روش مورس زدن براي ارتباط با اسيران سلولهاي كناري بهره ميگرفتيم. با فرستادن مورس فهميديم كه در سلول شمارهء 3 (سمت راست) اين اشخاص حضور دارند:
سرگرد اسدا... ميرمحمدي (از فرماندهان ژاندارمري)
سرگرد فرهنگ عبداللهي فر (از فرماندهان ژاندارمري)
ستوان كيومرث ويسي (نيروي زميني)
ستوان نادر محرابي (افسر وظيفه)
ستوان محمد فرزانه
در سلول شمارهء 7 اين اشخاص بودند:
دكتر پاك نژاد
دكتر بيگلري
در سلول 9 هم سه نفر از خانم هاي پرستار بيمارستان خرمشهر بودند. اسامي خود را به دكتر بيگلري و پاك نژاد داديم تا به سلولهاي بعدي بدهند، شايد بدين طريق اسامي ما از طريق صليب سرخ به ايران برسد.
همايون باقي پس از بيست روز به زندان مخوف «ابوغريب» منتقل شد.
زندان ابوغريب
صبح روز 15 خرداد 1360، ما را سوار آمبولانسي كرده، تعدادي را به اردوگاه اسرا (كه زير نظر صليب سرخ جهاني بود) و ما شش نفر را به زندان ابوغريب انتقال دادند. پس از گذشت شش ماه از اسارت، ما را به جمع دوستانمان بردند. سرگرد دانشور (فرماندهء اسرا) به ما خوشآمد گفت. در آنجا سرگرد محمودي، سرگرد حدادي و سرگرد سرشاد حيدري و همايون باقي را ديدم. ناهار برنج ساده بود و شام يك ديگ گوشت بخارپز بود كه بوي بد آن، حال آدم را به هم ميزد چه رسد به خوردنش.
راديو
20 شهريور 1361، بچههاي طبقهء بالا را به آسايشگاه ما آوردند. در بين آنها دوست خلبانم «داوود سلمان» را ديدم. او به من گفت كه راديو دارند. آنها به طور مخفيانه راديو داشتند و اخبار را گوش ميكردند. مسئول راديو، شبها زير پتو ميرفت و با ميخ يا خودكاري كه جوهرش تمام شده بود روي كاغذ سيگار (كه اثرش روي آن ميماند) اخبار را مينوشت و روز در مقابل نور آنها را براي همه ميخواند.
دوماهي آنجا بوديم. روزي در باز شد و گفتند خلبانان آماده شوند. ما را از ابوغريب بيرون آوردند. فكر ميكرديم ما را به اردوگاه اسرا ميبرند. آفتاب غروب كرده بود كه ما را به زندان «استخبارات» عراق (همان زنداني كه در ابتداي اسارت در آنجا بوديم) بردند. زندان پر بود از مخالفان صدام و در هر سلول، 10 تا 12 نفر را حبس كرده بودند. آن شب را آنجا مانديم. دوباره ما را به ابوغريب بردند. دو روز بعد، چند افسر نيروي هوايي عراق آمدند و ما را تحويل گرفتند. آنجا متوجه شديم كه ما 25 نفر را تحويل نيروي هوايي عراق دادهاند.
راديويي كه داشتيم، هنگام مخفي كردن، خراب شد. يك روز سروان خلبان (مرحوم) «رضا احمدي» (خلبان اف4 پايگاه شاهرخي) با زرنگي يك راديو از محل خوابگاه سربازان عراقي برداشت. مسئوليت راديو را به سروان خلبان «ابراهيم باباجاني» (از خلبانان هوانيروز) سپرديم چون ايشان اطلاعات بسيار خوبي از الكترونيك داشت. مشكل راديو، باطري بود كه آن را هم از باطري ساعت ديواري تامين ميكرديم.
ميكروفن مخفي
حدود دو ماه بعد از حضور ما در آن اتاق، روزي يكي از بچهها به برآمدگي زير لاية گچ ديوار حساس شد. آن را تراشيديم و با كمال تعجب، سيمي را ديديم كه امتداد آن به يك ميكروفن مخفي ختم ميشد. جستجو را در كل ديوارهاي آسايشگاه ادامه داديم و تقريبن 10 عدد از اين ميكروفنها را پيدا كرديم. باباجاني (مسئول راديو) هم با استفاده از اين ميكروفنها، مقداري ابر و پارچه، يك گوشي عالي درست كرد. از آن به بعد باباجاني مجبور نبود گوشش را به بلندگو بچسباند و صداي راديو هم بيرون نميرفت.
زندان پايگاه الرشيد (زندان دژبان)
اسفند 1362 ما را به زندان دژبان در پايگاه هوايي الرشيد بردند. حدود 500 متر مربع وسعت داشت و شامل سه بند بود. بند جديد ما، حدود 150 متر مربع وسعت داشت و شامل شش اتاق بسيار كوچك بود. پنجرههاي اتاقها با سيمان مسدود شده بود و هيچ روزنهاي به داخل حياط وجود نداشت؛ جز چند سوراخ در نزديك سقف كه آن هم با ميلههاي قطور آهني پوشيده شده بود.
مكاني بود بسيار بدتر از ابوغريب. مكاني تنگ و تاريك، بسيار مرطوب و كثيف. اتاقهاي بسيار كوچكي كه وقتي 4 الي 5 نفر در آن ميخوابيديم ديگر جايي نبود. جيرهء غذايي نيز بسيار كم بود. تشكها نيز بسيار كثيف و نمدار بودند.
با مورس با بند مجاور تماس گرفتيم. آنجا نيز اسرايي از نيروي زميني ارتش و ژاندارمري بودند.
با توجه به وضع بسيار بد آنجا، تصميم گرفتيم با مسئولان زندان صحبت كنيم تا رسيدگي كنند اما هيچ اقدامي نكردند.
تا آن زمان، جزو مفقودين محسوب ميشديم، زيرا صليب سرخ از وجود ما اطلاعي نداشت. به همين دليل، مسئولان بعثي زندان، از آوردن افرادي مانند دكتر يا بنا به داخل زندان خودداري ميكردند، زيرا حتيالامكان سعي داشتند كسي ما را نبيند.
ساخت باطري
پس از مدتي باطري راديو تمام شد و اين مسئله روحيهء بچهها را بسيار پائين ميآورد. تا اينكه روزي به مطلبي در روزنامهء انگليسيزبان Baghdad Observer برخورديم كه در آن عنوان شده بود كه از ميوهها و پوست آنها ميتوان الكريسيته تهيه كرد. ابتدا خواستيم از پوست پرتقال الكتريسيتهء لازم را بدست بياوريم كه جواب نداد. سپس مقداري انار را به صورت سركه درآورديم و براي آن دو قطب مثبت و منفي درست كرديم كه جواب داد. رفته رفته باتجربه شديم و پوست انار را در آب خيس ميكرديم و براي مدتي آن را نگه ميداشتيم تا حالت اسيدي به خود بگيرد؛ سپس از آن برق ميگرفتيم. به نگهبانها هم گفته بوديم كه با پوستهاي انار، لباس رنگ ميكنيم.
موشك
شبي در نزديكيهاي پايگاه الرشيد، انفجار بسيار مهيبي رخ داد. كسي نميدانست اين انفجار كار كيست. شب بعد، مسئول راديو، از اخبار راديو متوجه شد كه انفجار، متعلق به موشك زمين به زمين اسكاد ايران بوده است. پس از قول گرفتن از بچهها مبني بر اينكه خبر را هيچجا بازگو نكنند، تصميم گرفته شد خبر منتشر شود. فرمانده گفت: «صداي انفجاري كه ديشب شنيديد، موشكهاي دوربرد ايران بوده كه به ساختمان 24 طبقهء بانك رافدين اصابت كرده و بيشتر ساختمان را منهدم كرده است. بچهها بسيار خوشحال شدند.»
چند باري هم موشكهاي ايران در نزديكي زندان ما به زمين اصابت كردند كه اگر حدود 500 متر جلوتر ميآمدند، از ماه ديگر اثري نبود. سرانجام جنگ موشكها نيز كاري از پيش نبرد و پس از مدتي حملات نيروها از سرگرفته شد. اين بار عراق بود كه زمينهاي از دست رفتهاش را پس ميگرفت. بچهها با شنيدن اين اخبار، بسيار ناراحت شده و روحيهء خود را از دست داده بودند. هميشه در اين فكر بوديم كه چه اتفاقي در ايران افتاده است كه اين گونه عراقيها به سرعت پيشروي ميكنند. بارها اتفاق افتاده بود كه اعلان ميكردند ما فردا فلان محل را ميگيريم و فردا شب اين كار را انجام ميدادند.
آتشبس
روز 28 تير 1367 بود كه يكي از بچهها با خوشحالي گفت كه ايران قطعنامهء 598 را قبول كرده است. جنگ به هر حال تمام شد و قرار شد اسرا مبادله شوند. عراق در اجراي قطعنامه تعلل ميورزيد, به همين دليل آزادي اسرا به حالت تعليق درآمده بود.
گرگ خونآشام
كشور ما بارها به حكام و شيوخ منطقه كه دشمني با ايران را از وظائف شرعي و ملي خود ميدانستند هشدار داده بود كه اين قدر از صدام حمايت نكنيد. به تعبيري، صدام و حزب بعث مانند گرگي بودند كه اگر از جنگ با ايران خلاصي مييافتند، اولين كساني را كه پاره ميكردند همين اعراب منطقه بودند. ديري نپائيد كه اين پيشبيني به حقيقت پيوست و چنگال صدام خونآشام و عمال جنايتكار بعثياش، گلوي شيخ كويت را فشرد. با حملهاي برقآسا، ظرف چند ساعت، اين كشور حامي صدام به اشغال عراق درآمد. دارايي مردم كويت به يغما برده شد. اكثر ارتش كويت به اسارت درآمدند. زندانهاي عراقي از مردم و نيروهاي نظامي كويت مالامال شد، به گونهاي كه حتا در اطراف زنداني كه ما در آن بوديم، در محوطهاي باز و با كمترين امكانات و احتياجات اوليه، از آنها نگهداري ميكردند. آن طور كه ما شاهد بوديم، رفتارشان با اسراي كويتي، خيلي خيلي بدتر از رفتار با اسراي ايراني بود.
در آن زمان مكاتباتي بين صدام و آقاي هاشمي رفسنجاني انجام شد و سرانجام بند مبادلهء اسرا اجرا شد.
آفتاب روز 23 مهر 1369 هنوز طلوع نكرده بود كه در زندان باز شد و سرگردي كه معاون زندان بود وارد شد. او به فرمانده اسرا (سرگرد محمودي) گفت: «اسرا حاضر باشند، امروز به ايران خواهيد رفت.»
ساعت 8 صبح، پس از خوردن صبحانه، در آسايشگاه باز شد و نگهبانها 25 دست لباس و كفش نو آوردند و به ما تحويل دادند. ساعت 3 بعد از ظهر، دو اتوبوس به محل زندان آوردند و دستور دادند سوار شويم. بچهها مطمئن شدند كه به ايران خواهند رفت زيرا اتوبوسها پرده نداشتند و ما را با چشمان و دستان باز سوار آنها ميكردند. 2 ساعت بعد به اردوگاه بعقوبه جهت ثبتنام در ليست صليب سرخ برده شديم. در آنجا، افسر ارشد عراقي (فرمانده پايگاه هوايي الرشيد) به ما خوشآمد گفت و از اينكه به ايران برميگشتيم، اظهار خوشحالي كرد. در همين اردوگاه تعدادي از دوستان خلبانمان را كه بيش از 10 سال بود خبري از آنها نداشتيم، ديديم. شب را آنجا بوديم. فردا صبح نمايندگان صليب سرخ آمدند و با ما مصاحبه كردند.
سرانجام حدود ساعت 2 بعد از ظهر ما را سوار اتوبوس كردند و به طرف مرز ايران حركت دادند. در مرز، مسئولان ايراني و عراقي حاضر بودند. قدري در آنجا معطل شديم. سپس اتوبوس براي تعويض ايستاد. به سمت خسروي به راه افتاديم. قصرشيرين را در نوروز 1357 ديده بودم، اما چيزي كه الآن ميديدم، مخروبهاي بيش نبود. از خسروي كه حركت كرديم، ديگر شهرها و روستاها به همين صورت مخروبه شده بودند.
صبح روز 25 / 6 / 1369 ما را سوار اتوبوس كردند و به سمت كرمانشاه حركت دادند. غمانگيزترين صحنههاي عمرم را هنگام خارج شدن از پادگان به چشم ديدم. مردم خيلي زياد اعم از زن و مرد جلوي اتوبوسها آمده و هركدام تابلويي در دست داشتند كه روي آنها اسمي نوشته و يا عكس بر آن نصب كرده بودند و با حال ملتمسانه از ما ميخواستند تا اگر از آنها خبري داريم برايشان بگوئيم.
سرانجام روز 26 / 7 / 1369 پس از پايان قرنطينه، ساعت 5 بعد از ظهر در ميان استقبال مردم وارد منزلم در محلهء سمنگان نارمك شدم، هرچند كه فهميدم كه برادرم «يعقوب» را در جنگ از دست دادهام.
پس از اسارت
[External Link Removed for Guests]
---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
(1) بريف يا Brief = خلاصهگويي؛ تقريبن دو ساعت قبل از پرواز، فرمانده دسته پروازي، كليه خلبانان شركت كننده در آن ماموريت را در اتاقي مخصوص جمع ميكند و چگونگي اجراي ماموريت را به طور خلاصه تشريح ميكند. حالات اضطراري كه ممكن است در ماموريت براي هر هواپيما يا خلبان اتفاق بيفتد از قبل پيشبيني و نحوه برطرف كردن و مقابله با آن را يادآوري مينمايد. اين مرحله جزو مقدمات پرواز است.
(2) ليدر يا Leader = فرمانده – رهبر؛ به خلبان باتجربهاي گفته ميشود كه قادر است رهبري يك دسته دو فروندي و يا بيشتر را برعهده بگيرد و داراي درجهبندي از 1 تا 4 ميباشد.
(3) تجهيزات پرسنلي عبارت است از كلاه پروازي، ماسك اكسيژن و لباس ضدفشار كه در اتاق مخصوصي نگهداري ميشوند. هر خلبان براي خودش اين وسائل را دارد كه هنگام رفتن براي پرواز، لباس را ميپوشد و ماسك اكسيژن را با دستگاه مخصوص آزمايش ميكند.
(4) Weapons Release
(5) در پرواز جمع تاكتيكي، مسير پايگاه تا هدف را دسته پروازي به صورتي آرايش ميگيرد كه فاصله بين هواپيماها زيادتر از حد معمول باشد و اين آرايش به خاطر ديد بهتر منطقه و يا دشمن احتمالي است. در چنين پروازي، آزادي مانور بيشتري براي خلبانان در گردش به جپ و راست وجود دارد.
(6) هواپيماي F-4E داراي دو نوع دوربين است كه توسط آنها ميتوان از عمليات انجام شده فيلمبرداري كرد. دوربين قسمت جلو هواپيما از درگيريهاي هوايي و از اصابت رگبار مسلسل فيلمبرداري ميكند. دوربين قسمت عقب از رها شدن بمب و انهدام هدف فيلمبرداري ميكند.
(7) Sight دستگاهي است كه در كابين جلو F-4E و روبهروي خلبان نصب شده است. خلبان بايد به طريقي پرواز نمايد كه در لحظه رها كردن بمب، داراي سرعت، ارتفاع و زاويه محاسبه شده از قبل بوده و ضمنن نقطه وسط تصوير سايت در مركز هدف باشد. در غير اين صورت هدف دقيق زده نميشود.
( 8 ) هر نات معادل 1853 متر بر ساعت است.
(9) فشار جي: G مخفف كلمهء Gravity يعني گرانش يا سنگيني و ثقل است. در حالت معمولي برابر با وزن هرشخص و يا شيء است كه همان جاذبهء زمين ميباشد. در پرواز عادي، وقتي خلبان در كابين نشسته است كلية نيروهاي وارد بر هواپيما، در حال تعادلاند و مقدار جي برابر 1 است. اما زماني كه اين تعادل برهم بخورد، مقدار جي تغيير ميكند، يعني فشار وارد بر هواپيما و خلبان زياد يا كم ميشود، اگر اين فشار در جهت نيروي جاذبهء زمين باشد، «جي منفي» و اگر در خلاف جهت آن باشد، «جي مثبت» است. مثلا 5 جي مثبت يعني فشار وارد بر خلبان، 5 برابر وزن خودش است. چنانچه جي مثبت به سرعت انجام شود، خون به مغز نميرسد و بيهوشي موقت به خلبان دست ميدهد.
(10) اين صدا بر اثر از دست رفتن فشار داخل كابين و متعادل شدن آن با هواي بيرون حاصل ميشود.
(11) CAP: پوشش هوايي مرز براي جلوگيري از نفوذ هواپيماهاي دشمن است. همچنين تامين امنيت براي هليكوپترها و يا هواپيماهايي كه فاقد كارآيي رزمي ميباشند.
- پست: 15899
- تاریخ عضویت: جمعه ۷ بهمن ۱۳۸۴, ۷:۵۱ ب.ظ
- سپاسهای ارسالی: 72687 بار
- سپاسهای دریافتی: 31680 بار
- تماس:
Reza6662,
واقعا عالي بود، من كه اطلاعات خوبي به دست اوردم

واقعا عالي بود، من كه اطلاعات خوبي به دست اوردم


زندگي صحنه يکتاي هنرمندي ماست هرکسي نغمه خود خواند و از صحنه رود
صحنه پيوسته به جاست خرم آن نغمه که مردم بسپارند به ياد
[External Link Removed for Guests] | [External Link Removed for Guests] | مجله الکترونيکي سنترال کلابز
[External Link Removed for Guests] | [External Link Removed for Guests] | [External Link Removed for Guests]
صحنه پيوسته به جاست خرم آن نغمه که مردم بسپارند به ياد
[External Link Removed for Guests] | [External Link Removed for Guests] | مجله الکترونيکي سنترال کلابز
[External Link Removed for Guests] | [External Link Removed for Guests] | [External Link Removed for Guests]
لطفا سوالات فني را فقط در خود انجمن مطرح بفرماييد، به اين سوالات در PM پاسخ داده نخواهد شد
- پست: 4390
- تاریخ عضویت: سهشنبه ۲۳ اسفند ۱۳۸۴, ۱:۱۴ ب.ظ
- محل اقامت: کرج پلاک 43!
- سپاسهای ارسالی: 6707 بار
- سپاسهای دریافتی: 12101 بار
- تماس:
- پست: 680
- تاریخ عضویت: سهشنبه ۳ مهر ۱۳۸۶, ۸:۴۶ ب.ظ
- محل اقامت: رشت
- سپاسهای ارسالی: 99 بار
- سپاسهای دریافتی: 175 بار
- تماس:
آرمان نوشته شده:Reza6662, فکرکنم کم کم داره به کاربران فعال بخش هوافضامون افزوده میشه!
خیلی از این بابت مسرور و خوشحالم.![]()
![]()
![]()
علت این علاقمندی چیزی نیست پایه و اساس قدرتمند نیروی هوایی ایران و هواپیماها تجهیزات پیشرفته این نیرو در زمان خود و حماسه آفرینی های خلبانان رشید و دلاوری که درطول سالهای دفاع مقدس برتری هوایی ایران در مقابل دشمن بعثی رو به رخ تمام جهانیان کشوندن.
یاد و خاطره شهدا و جاویداثر ها و آزادگان نیروی هوایی ارتش گرامی باد
[FONT=Times New Roman]
در زندگي زخمهايي هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا مي خورد و مي تراشد...
در زندگي زخمهايي هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا مي خورد و مي تراشد...