****دفترچه خاطرات اهالي سنترال.**خواهشمندم شركت بفرماييد****

در اين بخش ميتوانيد درباره موضوعاتي كه در انجمن براي آنها بخشي وجود ندارد به بحث و گفتگو بپردازيد

مدیران انجمن: رونین, Shahbaz, MASTER, MOHAMMAD_ASEMOONI, شوراي نظارت

ارسال پست
Captain I
Captain I
نمایه کاربر
پست: 1930
تاریخ عضویت: سه‌شنبه ۲۴ فروردین ۱۳۸۹, ۹:۰۱ ب.ظ
محل اقامت: IRAN
سپاس‌های ارسالی: 2144 بار
سپاس‌های دریافتی: 7633 بار
تماس:

****دفترچه خاطرات اهالي سنترال.**خواهشمندم شركت بفرماييد****

پست توسط HORLIKAN »

 بسم الله رب العظيم  
  سلام خدمت يكايك عزيزان سنترال(cc)
  
  خسته نباشيد عرض ميكنم به همه دوستان و آرزوي موفقيت ها بزرگ براشون داريم
  
  با كمي مقدمه ميريم سره اصل مطلب.
  
  دوستان چند روزه پيش فكري به ذهن مباركمان خطور كرده منوط به اين موضوع كه بيايم تاپيكي ايجاد كنيم كه اهالي cc بتوانند درش از خاطرات عم از خوش و تلخ خودشان در سنترال عزيز بيان كنند.
  
  به همين دليل هم با حاكم بزرگ اقا مهدي مشورت فرموديم و ايشون هم فرمودن كه موردي نيست.
  پس با خيال راحت فعاليت كنيد.
  
  بازيد و اعلام خاطره براي عموم آزاد است.
  هركي در سنترال :
  1:خاطره خوب تصویر
  2:خاطره بدتصویر
  3:خاطره اولين دوستي كه باهاش آشنا شد  4:خاطره اولين بازديد از سنترال
  5:خاطره از مديران
  6:خاطره روابط دوستي
  7:اين رابطه دوستي كاربران تا كجا پيش رفته
  8:خاطره از پست ها  9: از اين چيز ميزا
  
  تذكر از خاطرات خانوادگي جدا خوداري فرماييدتصویر
  
  از انجا كه اكثر كاربران عزيز به قوانين سايت مشرف هستند فقط براي يك يادآوري براي آن دسته از دوستان كه امكان داره يادشون بره ميگم كه هرگونه بي احترامي مستقيم يا غير مستقيم ممنوع و قابل قبول نيست.
  
  از همه عزيزان ياري ميطلبيم كه مارو در اين تاپيك ياري بفرماييند
  اولين نفري كه در اين تاپيك علام خاطره كنه يك اسكناس 10000 هزار ريالي از طرف من جايزه داره
  
  شماره حساب بديد در اصرع وقت اقدام خواهد شد
  
  خب پس حرفي باقي نماند و فقط بايد بگيم كه
  
   تصویردم به دم برهمه دم *** برگل رخسار محمد صلواتتصویر
  تصویر
   تصویردر پناه حق پيروز و پايدار باشيدتصویر  
بزرگ ترين گناه ترس است .

امام علي (عليه السلام)

________________________



 
 
Moderator
Moderator
نمایه کاربر
پست: 1921
تاریخ عضویت: شنبه ۲۹ خرداد ۱۳۸۹, ۵:۴۵ ب.ظ
سپاس‌های ارسالی: 6415 بار
سپاس‌های دریافتی: 11867 بار

Re: ****دفترچه خاطرات اهالي سنترال.**خواهشمندم شركت بفرماييد

پست توسط رونین »

سلام خدمت دوستان گرامی تصویر و دوست گرامیHORLIKAN تصویر

خب یادمه یه بار فصل زمستان بود رفته بودیم به قول خودمون ده یا روستا به قول شما یا دهات هرچی حالا تصویر

بحث گرفت بین بچه های اونجا و ما که اقا بچه های شهر از قبرستان میترسند و از این حرف ها، ما یه قرار گذاشتیم، قرار شد ما یه شیئی یا هرچی قرار بدیم در یک کاروانسرای سنگی و اونا برن بیارن منم رفتم داخل کاروانسرا که خیلی هم ترسناک بود و یک شیئ گذاشتم فکر کنم ساعت بود تصویربگذریم نتونستن برن بیرنش چون شب خیلی ترسناک میشد، شب بعد نوبت ما شد، بی وجدان ها به ما گفتند که یه قبر بکن داخل قبرستان، چون هرگروه قرار بود برای گروه رقیب یه کاری بگه ما هم خب قبول کردیم دیگه چون اونا باخته بودن گفتم ماهم نهایت میبازیم چیزی از دست نمیدیم، رفتم مشغول کندن شدم حالا کجا کنار قبر یه نفر که تازه هم فوت کرده بود راستی شب قبلش هم فیلم کینه و حلقه رو دیده بودم تصویر ساعت 11 شب بود که برق رفت توجه نکردم، شروع به کندن کردم بعد دیدم از قسمتی که مرده میشورن صدا میاد باز توجه نکردم گفتم بیخیال بابا دیگه ساعت 3 شب بود که دیدم نه تصویر تصویر از همه جا داره صدا میاد از تو قبر از داخل مردشور خونه از گوشه باغ از زیر زمین همه هم رفته بودن بی وجدان ها، یادمه تا ده که 1.5 ساعت راه بود دویدم من ترسو نیستم ولی واقعا بدجور بود هوا تاریک، پراز صدا و صدا فکر کردم قبر کناری داره باز میشه دیگه خلاصه تا ده دویدم فقط میدویدم حتی به پشت سرم هم نگاه نکردم تصویر

یه بار داخل کوه چادر زدم، برای ورزش کردن و جمع اوری گیاه رفته بودم، ساعت 3 شب دیدم داره یه صدا میاد، رفتم بیرون، چشمتون روز بد نبینه، دیدم یه شبه که روی هوا داره راه میره داره میاد طرف من، یه صدای عجیبی هم داشت، خلاصه خودمو جمع و جور کردم خشکم زده بود، نمیتونستم شمشیرمو از غلاف بیارم بیرون خلاصه هر طور بود شمشیر رو سریع بیرون کشیدم آماده شدم برای مبارزه دیدم اومد سمت من گفت شب خوش جوون؟؟؟ اقا یه آدم بود که لبایش سیاه بود سوار دوچرخه که کلاه مشکی فقط کمی صورتش معلوم بود از دور شبیه به شبه بود یاده دنبالش کردم بیچاره مثل چی رکاب میزد تصویر البته تقصر خودم بود که کنار جاده چادر زدم اگه بالای کوه بودم اینجوری نمیشد البته کوه های اطراف ما شغال داره کمی خطرناک هست تنهایی بمونی تصویر


خب هزار تومان منو بدید لطفا تصویر تصویر

موفق باشید تصویر
مائیم که از پادشهان باج گرفتیم
زان پس که از ایشان کمروتاج گرفتیم
اموال وخزائنشان تاراج گرفتیم
مائیم که از دریا امواج گرفتیم

شاهنشاه بزرگ ایران نادرشاه افشار


زیبنده
یک رونین زیبا مردن است، آن رونینی که هر دم آماده مرگ نباشد، ناگزیر مرگی ناشایست برایش پیش می آید
.
Captain I
Captain I
نمایه کاربر
پست: 1930
تاریخ عضویت: سه‌شنبه ۲۴ فروردین ۱۳۸۹, ۹:۰۱ ب.ظ
محل اقامت: IRAN
سپاس‌های ارسالی: 2144 بار
سپاس‌های دریافتی: 7633 بار
تماس:

Re: ****دفترچه خاطرات اهالي سنترال.**خواهشمندم شركت بفرماييد

پست توسط HORLIKAN »

سلام دوستان


با تشكر از اقا سيد كه همراهي فرمودن

هزاري هم كه گفتم در اصرع وقت . حالا بزار اصرع وقت برسهتصویر


حالا ما يه خاطره در كنيم.

4 سال پيش بود يه موتور kdx تازه خريده بودم . خيلي بهش ميرسيدم و اينا. يه شب داشتم از دمه منزل قبلي مون ميرفتم نون بگيرم يا ماست يادم نيست.
موتور روشن كرديم . رسيديم سر خيابون . كه محل تردد اوباشان محترم بود . داشتم مثل ادم ميرفتم يهو يكي عربده زد ((حالا سر مستي بود . درصد بالا خورده بود نميدونم.))
هوي فلان فلان شده چرا تند ميري . حالا ما هم داشتيم با سرعت 20 كيلومتر ميرفتيم . آره داد زد شروع كرد به فحش دادن ما. بعد يه 20 متر ازش رد شدم دوباره دور زدم از دور بهش گفتم با كي بودي.چ
گفت ........ . منم امپر چسبوندم رفتم ته خيابون سر فرصت يه اجر خوشگل برداشتم . گذاشتم رو باك . سوار شدم. نزديكشون شدم ديدم دارن ميرن . (پشتشون به من بود) اقا مارو ميگي يه هو دنده رو معكوس كرديم يه صدا خركي داد تا اينا برگشتن . در عرض يك ثانيه هرف رو شناسايي كردم . اجر رو برداشتم با تمام وجود زدم يه جاييش كه نبايد ميزدم. اقا طرف و ميگي چنان دادي زد كه من خودم پشت موتور خشكم زد. حالا اين خوردو همانا و اين رفيقاش دنبال ما كردن
همانا . فقط يادم در اون لحظه چنان گازي به موتور دادم كه دود كله خيابون رو بداشت. 140 پر كردم د درو . يه جا واسادم . شروع كردم به توبه كردن .(اي خدا غلط كردم . جووني كردم . بخشيد ) اره اينا رو گفتم اروم شدم سوار موتور شدم رفتم از دور
محل جرم رو ديدن. ديدم كسي نيست(دو سه ساعت بعد از حداثه) . خيالم راحت شد . رفتم خونه موتور رو گذاشتم تو اومدم بيرون سطل اشغال رو بزارم ديدم يه گله ادم
از سره كوچه داره مياد به طرف خونمون.(حالا ترس و استرس اون لحظه رو محاسبه كنيد.) اقا ما تا اينا رو ديدم تا اومديم بريم خونه باد گرفت ييهو شانس .... در بسته شد.( يا ابلفضل چيكار كنم.)
اقا ديدم اينا هي دارن نزديك ميشن ( كوچه ما بن بست بود) ولي هنوز مارو شناسايي نكردن. گفتم يا حسين خودت كمك كن ادم ميشم . اقا مارو ميگي اول يه لحضه گفتم اينا خونه مارو از كجا گير اوردن. تو اين حال و
هوا بوديم كه يه لحضه چشم به ماشين تخليه چاه يكي از همسايه هاي نامردمون افتاد . گفتم يا اينجا ميمونم و نقض عضو ميشم يا يه چند ديقه بو بد رو حس ميكنم بعدش تمومه. سه سوت
شبيه اين نينجا ها رفتم بالاي تانكر(يه چشم به اون ارازل يه چشم به در تانكر)حالا شانس اورديم از دره بالاش رد شديم .((تصویرتصویرتصویرتصویرتصویرتصویر )) اقا پريدم تو تانكر ديدم پام تا مچ رفت تو يه چيزي .((تصویرتصویرتصویرتصویر )) وقت ميتونم بگم الان كه داره
يادم مياد مو هام داره سيخ ميشه. اقا مارو ميگي تا چند ثانيه اول فقط داشت حالم به هم ميخورد پا رفتم تو اون چيزا . بعد يواش يواش بو ها داره ميره تو دماغم . واي واي واي . اقا حالا ميخاستم بالا بيارم ديدم اينا رسيدن .داردن
در خونمون رو ميزنن و هي داد بيداد ميكنن حالا ساعته چند؟ 1.5 نصفه شب.((اخه كسي به من احمق نبايد ميگفت اخه خره ساعت يك هم اشغال دمه در بايد گذاشت.)) اقا دست زدم به جيبم شانس اوردم گوشي اورده بود
بعد يهو يه لحظه به فكرم سيد الان چراغ رو روشن كنم تو تانكرو ميبينم حالم بد تر ميشه. هي اينور اونورو ديدم تا اينكه يه سروخ كوچيك اون بالاي بلاي تانكر پيدا كردم . با هزار بد بختي سرمو كشيدم بالا كه ديدم بببببببببله
10 15 نفر ادم دمه درن دو ستا شون هم چوب دستشونه . اقا ما ديگه يواش يواش داشتيم سكته رو ميزديم. ( اون بوي خوش از يه طرف داد بيداد هاي اينا يه طرف)) كه يهو گفتم بزار زنگ بزنم داداشم بزرگم. ((داداشم افسر پليسه)) اقا ما دستمون رو گرفتيم جلو بلنگوش كه صدا نياد . ديدم گوشي رو برداشت . اروم اروم براش يه خوردشو توضيح دادم گفت من الان گشتم تو كجايي .گفتم بمير من خونه خودمم ديگه. ((حالا پيچوندن اين هم يه طرف)) گفت حالا همون جا باش . تا 4 صبر كن من تونستم ميام كمك . منم داغ كردم پشت تلفن علنا بهش گفتم اي تف به روت نامرد. گوشي رو قطع كردم.گفتم خدايا جائز نيست اينجا صدات كنم ولي كمك كن الان خفه ميشم ميرما. اقا تو همين حس و حال بوديم
كه ديدم سه چهار تا از همسايه هامون با زير شلواري اومدن دارن با اينا صحبت ميكنن . (( دمشون گرم)) هي ميگفتن اقا اشتباه گرفتي اين اميرعباس پسره خوبيه فلانه و بيساره و اين حرفا ديدم . دو سه تاشون پست رو ترك كردن و رفتن . اقا اين همسايه هارفتن و هنوز سه چهار نفر مونده بودن. . ديگه خلاصه ميكنم . تا ساعت 4 صبح بيدار وايساده بودم . پاهام داشت وير وير ميرفت. كه سرمو بردم دمه سوراخ ديدم هيشكي نيست . يواشي سرمو از در تانكر اوردم بيرون ديدم ببببببببببببله هوا روشن شده و همه رفتن . (حالا اون حس خوشحالي)) اومدم بيرون يه لحظه چشم افتاد به كف تانكر كه بي اختيار ........... گلاب به روتون .



اقا ما رفتيم خونه تمام لباسام رو تو حيات در اوردم (( حالا هوا هم سرد)) از موتور بنزين كشيدم ريختم رو لباسام همه رو وسطه حيات اتيش زدم.(چه شلوار لي نو يي بود تصویر تصویر )) پاهام رو تو حيات شستم . كفشم رو دراوردم

انداختم تو اتيشه . همش سوخت بايه شلوارك بريدم تو حمام . . حالا نه يك بار نه دو بار نه سه بار تا شب گلاب روتون ده بار ........ اورديم.



ولي بعدش اومدم رو تخت خوابيدم . چنان خوابي كردم كه تا به امروز يادم نميره.

وياد گرفتم كه ديگه تو محله خودمون با كسي دعوا نكنم. چون ادرس خونمون رو پيدا ميكننتصویر

و در اخر اينو بگم زنگ زدم به داداشم حسابي با صداي بلند از خجالتش در اومدم.
ناكس برا همه فاميل تعريف كرد تا دو سه ما سوژه خنده بودم

يا حق
بزرگ ترين گناه ترس است .

امام علي (عليه السلام)

________________________



 
 
Captain
Captain
نمایه کاربر
پست: 1160
تاریخ عضویت: پنج‌شنبه ۲۷ اسفند ۱۳۸۸, ۱:۵۱ ب.ظ
محل اقامت: تهران
سپاس‌های ارسالی: 15611 بار
سپاس‌های دریافتی: 6443 بار
تماس:

Re: ****دفترچه خاطرات اهالي سنترال.**خواهشمندم شركت بفرماييد

پست توسط ASHKAN95 »

سلام خدمت دوستان عزیز

با تشکر از HORLIKAN گرامی تصویر

خب بذارید یه خاطره یادم بیاد....
یکم منتظر باشید...
your request is loading...
20%
40%
60%
80%
Error...Error
The request is invalid

شوخی کردم،نزنید بابا ...

این یه خاطرست که متعلق به دوران نوجوانی مادرمه.به نقل از ایشون میگم که:

عمم یه سیستم استریوی سونی داشتن که از این بلندگوهای بزرگ داشت و اگر صداش رو زیاد میکردیم برای یه کوچه کافی بود.این عمه ی ما یه پسر داره اسمش حسینه.خلاصه این حسین بچه ی شری بود.نه اینکه فکر کنید شیطونی معمولی میکرد،یه کارای عجیب و غریب میکرد اصلا.خلاصه هممون رو دیوونه کرده بود(البته ایشون یکی از مغزهای الکترونیک بودن،ولی الان در آلمان سکونت دارن،ماهم خبری نداریم ازشون).میثم جان این قضیه پسرعموی خودته هاااااا
نمیدونم سر چی میشه که این حسین خان با مادر ما و دوست مادرم سر لج میفته و...
مادرم میگه شبای جنگ بود،یک لحظه خواب اروم نداشتیم از ترس بمب بارون و ...
ولی اون شب به زور خوابمون برده بود همه در خواب راحت بودیم که یک مرتبه با یک صدای فوق العاده بلند از خواب بیدار شدیم.اول فکر کردیم بمب افتاده رو خونه و داشت گریمون در میومد که یهو چشممون افتاد به دوتا بلندگوی 2 متری که بغل گوشمونه که صداش تا اخر بلند و حسین خان داشتند دست به سینه مارو نظاره میکردند.بیچاره مادرم و دوستشون تا اخر اون روز تپش قلب داشتند.خودشون میگن دلم میخواست اون موقع واقعا حسین رو بکشم.میخواستم خفش کنم ...

دوست دارید یه روز اینجوری از خواب بیدارتون کنند؟اگر اره دفتر پذیرش سفارشات در خدمت شماست.pm بدین



Captain I
Captain I
نمایه کاربر
پست: 1863
تاریخ عضویت: یک‌شنبه ۲۳ اسفند ۱۳۸۸, ۳:۴۲ ب.ظ
محل اقامت: کرمان/رفسنجان
سپاس‌های ارسالی: 10774 بار
سپاس‌های دریافتی: 12391 بار
تماس:

Re: ****دفترچه خاطرات اهالي سنترال.**خواهشمندم شركت بفرماييد

پست توسط AGeNiS1 »

سلام
ماهم ی خاطره میگیم
راستش 15 شعبان بود
و ما از 5عصر 4 5 تاموتور تو خیابونا دور میزدیم و بوق و ..... .خلاصه
جاتون خالی
یدفعه دیدیم 3 تا موتوری برف شادی دستشون بود و میزدند به ماشینا
به مغز ما خطور کرد که بریم تو کارش
نفری 2 تا گرفتیم
4 تا موتور 2 ترکه
4*2=8
8*2=16 دی:
یدفعه یکی از بچه ها رو دوست خودمون خالیش کرد و .....
اقا 2 موتور شدیم
دیگه هی برف شادی روهم میریختیم
حالا منم ترک برادرم
اونم تند میرفت
هر چی بهش گفتم نرو اینقد تند میمیریم سنترال عزادار میشه دی: بد ترش میکرد
خلاصه یکی از بچه ها برف شادیشون تموم شد ما هنوز 4 تا داشتیم
در رفتن تو کوچه پس کوچه ها
ماهم به دنبالشون
یدفعه دیدیم ته کوچه وایسادن
بردارمم بدتر تخته
وااااااااااای خدااااااااا
چشمتون روز بعد نبینه
کوچه پل نداشت که بریم تو کوچه بعدی
ترمز موتور هم کار نکرد و باسرعی...... رفتیم با برادرم تو جوب
من خودمو پرت کردم
برادرمم که رفت تو جوب
من شانس اوردم ضربه مغزی نشدم برادرمم شانس اورد کمرش نشکست
خلاصه
حالا نامردا به جای کمک برف شادی مارو گرفتن و رو سرمون خالی کردن
خلاصه
فک کنم ساعت 1.5شبم بود
دیگه به بدبختی و.... موتورو اوردیم خونه
حالا رفقا به جای دلداری مسخره میکردن و ......
نتیجه اخلاقی:حواستون به کوچه های بن بس باشه دی:
Captain I
Captain I
نمایه کاربر
پست: 1930
تاریخ عضویت: سه‌شنبه ۲۴ فروردین ۱۳۸۹, ۹:۰۱ ب.ظ
محل اقامت: IRAN
سپاس‌های ارسالی: 2144 بار
سپاس‌های دریافتی: 7633 بار
تماس:

Re: ****دفترچه خاطرات اهالي سنترال.**خواهشمندم شركت بفرماييد

پست توسط HORLIKAN »

با سلام خدمت عزيزان

اين كه ميگم خاطره است بخونيد

يه روز سرد و پاييزي و كمي تا حدودي ابري و تا حدودي برفي و تا حدودي هم .......محدود

تو اين هواي تا حدودي....... داشتم ميرفتم شهريار تهران باغ بابا بزرگم . سوار ماشين شدم تا روشن بشه داغ بشه يه 5 ديقه اين تو ماشين لرزيديم بالا خره با سلام صلوات روشن شد گذاشتم دنده يك و اروم پدال كلاج رو ول كردم بعد ماشين به سمت جلو حركت كرد و بعد از پاركينگ اومدم بيرون بعد...... :grin: هيچي رفتيم تو جاده نرسيد به اوتوبان ازادگان يه افسر پليس واساده بود گفت بزن بغل(من با سرعت 120 كيلومتر تخته داشتم ميرفتم . ) واساديم بغل و گفت مدارك تا ديدمش خودمو زدم به كرو لالي گفتم ادوو وده بدوهدوددوبدهوئددهبووئدئ گفت چي ميگي اقا منم بادستم نشون دادم گفتم من كرو و لالم. اولش باورش نشود منم دوباره زدم به فاز مريخ گفتم اددوووديوئداودوددووييي هي يه 5 ديقه ايمارو نگه داشت اخر فكر كرد من راست ميگم دلش سوخت با اشاره دستو صورت گفت برو . من سوار شدم و رفتم باغ از 6 صبح تا 2 بعد از ظهر بيل زدم رنهارو خوردم چهارتا هن و هن كردم سوار ماشين شدم از همون جاده برگشتم رسدم پشت چراغ همون جا كه صبح واساده بودم هي سرك كشيدم ديدم اااااااا افسره اونجاس مستقيما داره مارو مشاهده ميكنه . منم با كله سلامممم كردم چراغ سبز شد من راه افتادم اومدم نزديكش داد زدم خيلي مخلصييييييييييم سركار گازشو گرفتم د درو فقط تو اينه داشتم ميديدم فكش چسبيده بود زمين داشت هاج و واج مارو نگاه ميكرد من هي هي داشتم ميخنيديدم و تا مرز انفجار رسيده بودم . از اين حرفا ديگه بازم رسيدم خونه توبه و استغفار و اين جوريا ديگه ولي در كل خيلي غلط مفتي كرديم چون افسره رفيق 6 اخويمون دراومد گاومون 8 قلو زاييد بود . در اخر شب بخير
بزرگ ترين گناه ترس است .

امام علي (عليه السلام)

________________________



 
 
Captain
Captain
پست: 2755
تاریخ عضویت: چهارشنبه ۱۸ بهمن ۱۳۸۵, ۱۲:۴۶ ب.ظ
محل اقامت: شیراز
سپاس‌های ارسالی: 22364 بار
سپاس‌های دریافتی: 5559 بار

Re: ****دفترچه خاطرات اهالي سنترال.**خواهشمندم شركت بفرماييد

پست توسط Present »

agenis1, جان مرحوم برادرمون یک دوستی داشت که معتاد بوده و ترک کرده بود( به وسیله همین جلسات 12 گامی ) اینا یک عادتی دارند که به قول خودشون از عجزشون می گند حالا عجز این یارو چی بوده ؟
می گه ما معتاد بودیم و همراهمون 200 گرمی مواد بوده از چه نوعی نمی دونم . داشتیم با موتور تو کوچه پس کوچه های بوشهر می رفتیم که نا خداگاه دیدیم پلیس بهمون گیر داد و ایست داد . ماهم گازو گرفتیم تو کوچه پس کوچه ها فرار ماشین پلیس تو کوچه های تنگ نتونست بیاد دنبالمون ولی ما که خیلی ترسیده بودیم مثل ... تو این کوچه های تنگ گاز می دادیم و فرار می کردیم تا اینکه رفتیم تو یک کوچه بن بست هر چی ترمز گرفتیم فایده نداشت و در آهنی خونه مردم رو نوازش کردیم . از شانس بد در حیاط باز شد و ما با موتور خوردیم زمین تو حیاط خونه طرف و بعدش هم در پشت سرمون بسته شد . حالا طرف صاحب خونه رو متصور بشید که با چهره عصبانی و ترسیده اومده بالای سر ما و می گه :( با لهجه بوشهری )
یا ابوالفضل ، مو موندم که تو از توی آسمون اومدی دومن ، از پشت بوم اومدی ، از زیر زمین اومدی ... واقعا تو از کجا تنگیدی اینجا .اونم با سیکلت کج و کولت) :???:

با همین بابا تعریف می کرد می گفت ما برای در آوردن خرج مصرفمون مجبور بودیم دزدی یا ... بکنیم می گفت قایق بابای بدبخت رو یواشکی برداشتیم و رفتیم جنب کشتی ( تو بوشهر در اعماق و فاصله دور یک کشتی موجود هست که از زمان جنگ تا به حال وارو شده ولی زیر آب نرفته و یک وری هست اسمش رو نمی دونم ولی می دونم رافایل نیست و بعضی وقتها که هوا صاف باشه و دریا موجی نباشه پیدا هست از تو ساحل ) با اره قلابهای کنار کشتی رو ببریم بیاریم بفروشم تا بتونیم خرجمون رو در بیاریم . می گفت من رفته بودم بالای لبه و با اره داشتم یکی از قلابها فلزی گنده که وزن زیادی داشت رو می بریدم که ناگهان دیدم یک f-4 با فاصله چند ده متری ااز بالای سرمون رد شده و شروع کرد به تیر اندازی به کشتی حالا نزن کی بزن دفعه اول به خیر گذشت می گفت داره دور می زنه بر می گرده سعی کردم براش دست تکون بدم که ناگهان دیدم از فاصله دویست و یا 300 متری یک راکت ( فکر کنم تمرینی بوده ) شلیک کرد به کشتی می گفت مثل فیلما تا اومد شرجه بزنم تو آب موشک اصابت کرد به کشتی و آتیش ولی نه زیاد به هوا خواست و ما اوفتادیم تو آب می گفت اولش که پریدم تو آب احساس یک سوزش وحشتناکی کردم تا دستم ولی متوجه نشدم چه شده بعد که دستم رو نگاه کردم دیدم ای وای چند تا از انگشتان دستم نیست و همونجا تو آب قش کردم و ظاهرا رفقیم با قایق پدرم مار رو رسونده بود به ساحل و بیمارستان خلاصه این دست که برای ما دست نشد ولی بعدها فهمیدم که از شانس بد اون روز مانور داشته نیروی هوایی و چه هدف ثابتی بهتر این آهن پاره و تست سلاح هاشون :::P
پروانه نیستم که به یک شعله جان دهم / شمعم که سوزم و دودی نیاورم

گــــــــــــــــاهی تــــــــــــــاوان شیــــــــــر بودن قـــفس اســـت ...
امــــــــا شـــــغال هــــا در شـــــهــــر آزاد مـــــیگـــــــردنــــــــــد ... !

به زودی تعمیرکار لب تاپ می شم :-)
ارسال پست

بازگشت به “ساير گفتگوها”